🍂 خبر آزادی
قاسم قناعتگر
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
«در آسایشگاه نشسته بودیم. هوا داغ بود و حالوروز روحی اسرا داغتر.
ناگهان تلویزیون اردوگاه برنامههای عادیاش را قطع کرد. مجری رسمی، با حالتی رسمیتر از همیشه، شروع به قرائت نامهای کرد؛ نامه صدام به رئیسجمهور ایران.
هیچکس انتظار نداشت، اما آنچه میشنیدیم واقعی بود: صدام، که زیر فشار بینالمللی پس از اشغال کویت قرار گرفته بود، تمامی شرایط جمهوری اسلامی را پذیرفته بود؛ از جمله بازگشت به قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر، عقبنشینی به مرزهای رسمی، و آزادی همه اسرا.»
«همهمهای غیرقابل وصف اردوگاه را فرا گرفت. انگار خواب میدیدیم.
اسرا بیاختیار به سجده افتادند، اشک ریختند، و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
سالها درد و اندوه، در همان لحظه به شادی مبدل شد.»
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐❀ᭂ•حماسه جنوب•❀ᭂ࿐
🍂 خبر آزادی
علی هادی
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
در صبحی غیرمنتظره، رادیو عراق با پخش مارشهای نظامی، خاطرات روزهای عملیات را در دل اسرا زنده کرد. اما این بار خبر متفاوتی پخش شد: عراق به کویت حمله کرده بود؛ کشوری که در طول جنگ، متحد صدام و حامی رژیم بعث بود. این خبر همه را در بهت فرو برد. هنوز از شوک آن خارج نشده بودند که اطلاعیهای دیگر پخش شد: صدام تصمیم گرفته اسرای ایرانی را آزاد کند و از ۲۶ مرداد، روزانه هزار نفر به مرز ایران منتقل خواهند شد و اسرای کویتی کم کم جایگزین ما شدند.
باور خبر آزادی دشوار بود. سالها وعدههای دروغ شنیده بودند و امیدهایی که بارها نقش بر آب شده بود، حالا دوباره در دلها جوانه میزد، اما با احتیاط. حتی با تأیید خبر توسط سربازان و آغاز جابجاییها، بسیاری هنوز تردید داشتند. علی هادی با خود عهد کرد تا زمانی که پایش به خاک ایران نرسیده، آزادی را باور نکند. این لحظات، آمیختهای از امید، تردید و خاطرات تلخ سالهای اسارت بود.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐❀ᭂ•حماسه جنوب•❀ᭂ࿐
🍂 خبر آزادی
فصیحیرامندی
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
سهشنبه ۲۳ مرداد ۶۹ بود. با جمعی از بچههای اردوگاه در بخش شرقی مشغول دیوارچینی بودیم که حدود ساعت ۱۱ صبح، ناگهان رادیو عراق قطع شد و مارش نظامی پخش شد. انگار دوباره جنگ شروع شده بود. همه دست از کار کشیدند، سربازهای عراقی هم رنگپریده و مضطرب بودند. چند دقیقهای فقط سرود و مارش پخش شد تا اینکه گوینده اعلام کرد: «بیانیه مهمی از صدام حسین خطاب به فرماندهان ایرانی صادر شده است.»
دلنگران بودیم، نمیدانستیم چه خبر است. سربازها هم گیج بودند. کار تعطیل شد و برگشتیم اردوگاه. تا ساعت ۲ بامداد همه منتظر ماندند، اما فقط سرود پخش میشد. این تکرار بیپایان همه را خسته کرده بود.
بالاخره صبح چهارشنبه ساعت ۹، بیانیه خوانده شد. بعد از حرفهای طولانی درباره جنگ، یک جمله همه چیز را روشن کرد: «ما قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفتیم و برای اثبات حسن نیت، از روز جمعه نخستین گروه از اسرا را آزاد میکنیم.»
هلهله و شادی اردوگاه را فرا گرفت. اسرا همدیگر را در آغوش گرفته و به هم تبریک میگفتند. اشک شوق بر چشمان همه نشست، بنده به محض شنیدن خبر و دیدن آن صحنههای شادمانی به دوستان گفتم با بوجود آمدن ماجرای کویت و باز شدن جبهه دیگری به روی صدام، رفع مشکل جبهه ایران از سوی صدام بسیار روشن است اما درصدی هم احتمال عدم پایبندی وی به تعهداتش را در نظر بگیرید، صبر کنید تا ببینیم جمعه چه میشود.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐❀ᭂ•حماسه جنوب•❀ᭂ࿐
🍂 خبر آزادی
رسول بابایی- اردوگاه ۱۴
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
زمانی که میخواست تبادل انجام شود، ما داشتیم فوتبال بازی میکردیم. یکسری از بچهها در آسایشگاه بودند و یکسری هم داشتند فوتبال نگاه میکردند. میدیدیم که خیلی شلوغ شده است و همه هورا میکشند! گفتیم لابد به خاطر ما این کار را میکنند و نمیدانستیم جریان چیست، چون در زمین گرم بازی بودیم. این وسط کسی داد میزد. ما فکر میکردیم ما را تشویق میکند، اما بعد فهمیدیم بندهخدا میگفت که: «تلویزیون اعلام کرده از چند وقت دیگه تبادل انجام میشه»، ولی ماها متوجه نمیشدیم. بعد خود عراقیها آمدند و بازی را نگه داشتند. تیم روبهروی ما عراقیها بودند.
عراقیها گفتند خوشحال باشید تبادلتان از چند روز دیگه انجام میشه ...
عطای فوتبال را به لقایش بخشیدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐❀ᭂ•حماسه جنوب•❀ᭂ࿐
🍂 خبر آزادی
ابوالقاسم پیربداقی
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
رادیویی در اردوگاه گذاشته بودند. اواسط مردادماه (۱۷ یا ۱۸ مرداد) حدود ساعت ۱۰ صبح بود که از رادیو به زبان عربی اعلام شد که به دستور صدام حسین تبادل صورت خواهد گرفت و قرار است اسرا آزاد شوند. حس خوبی به ما دست داد، ولی گفتیم نکند این اتفاق نیافتد و در اینصورت شوکی که به ما وارد میشد، روحیه ما را از بین میبرد و عراقیها هم خیلی دوست داشتند به هر صورتی شکست ما را ببینند. به هرحال سعی کرده بودیم به محیط اردوگاه عادت کنیم و به خودمان بقبولانیم که قرار است اینجا از دنیا برویم. حتی بعد از اعلام آتشبس هم تقریبا هر روز به هر دلیلی کتک میخوردیم. زمانیکه زمزمههایی مبنی بر تبادل اسرا شنیدیم، نیمنگاهی به آنسوی نردهها و سیمخاردارها داشتیم. وقتی این موضوع بهطور قطعی از سوی عراقیها اعلام شد، دیگر در پوست خودمان نمیگنجیدیم و دقیقا یک هفته آخر تا زمان تبادل، از خوشحالی هیچکداممان نخوابیدیم.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐❀ᭂ•حماسه جنوب•❀ᭂ࿐
🍂 شهادت در روز آخر
اصحاب کریمی
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
در مرداد ۱۳۶۹، همزمان با تبادل اسرا، نام حسین پیراینده دوباره بر زبانها افتاد. آزادهای از محله خزانه، همکلاسی و همرزم، که در واپسین لحظات آزادی، به شهادت رسید.
وقتی هواپیمای اسرا در فرودگاه تهران نشست، جمعی از آزادگان با بازوبندهای سیاه ایستاده بودند. لباس خونی حسین را در دست داشتند؛ خونی که هنوز تازه بود. روایت کردند: در نقطه تبادل، بعثیها از حسین خواستند به نام امام حسین(ع) و تصویر رهبر انقلاب که روی سینه زده بود توهین کند. اما حسین ایستاد، مقاومت کرد و کار بالا گرفت و با گلولهای به سر، در چند قدمی وطن، شهید شد.
پیکرش را در عراق دفن کردند. پانزده سال بعد، هنگام تبادل پیکرها، جسد حسین را سالم یافتند؛ بیهیچ تغییری. نه آفتاب، نه آب آهک، نه گذر زمان، هیچچیز نتوانسته بود پیکر او را از بین ببرد. تنها راهی که برایشان مانده بود، سوزاندن بود.
وقتی تابوت به تهران رسید، سنگینیاش غیرعادی بود. در معراج شهدا، پیکر حسین را دیدند: سالم، جز صورت سوختهاش. از جای گلوله هنوز خون میآمد. سه شب پیاپی، کفناش را عوض کردند؛ هر شب، کفن پر از خون میشد. روز دفن، باز کفن خونی بود.
حسین، گریهکن اباعبدالله بود. و انگار امام حسین(ع)، خودش کفناش را خونین نگه داشته بود؛ تا بگوید، این شهید از ماست.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐❀ᭂ•حماسه جنوب•❀ᭂ࿐
🍂 ارشد آسایشگاه
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
در اردوگاه، یکی از شغلهای پرحاشیه، مدیریت امور داخلی بود؛ مسئولیتی که به فردی با لقب «ارشد» سپرده میشد. ارشد کسی بود که باید هم دل اسرا را بهدست میآورد، هم دل عراقیها را.
کاری شبیه بندبازی روی سیم خاردار!
🔸 وظایف ارشد (یا همان «همهکاره، بیاختیار»)
- پل ارتباطی بین اسرا و مدیریت اردوگاه
ارشد باید مثل مترجم همزمان عمل میکرد؛ حرف بچهها را به زبان قابلتحمل برای عراقیها ترجمه میکرد، و بالعکس.
- نظم و انضباط
اگر کسی دیر از خواب بیدار میشد، یا نان را بیاجازه میخورد، ارشد باید با نرمی و قاطعیت برخورد میکرد. یعنی با اخمی مهربان!
- هماهنگی با صلیب سرخ
وقتی نمایندگان صلیب سرخ میآمدند، اول ارشدها را جمع میکردند؛ بعد از کلی هماهنگی، نمایندگان وارد آسایشگاهها میشدند.
- جابهجایی اسرا
اگر کسی میخواست از آسایشگاه A به آسایشگاه B برود، باید ارشد و مدیریت اردوگاه موافقت میکردند.
- نظارت بر امور اجرایی
آشپزخانه، نظافت، بهداشت، و حتی اینکه آب گرم کی وصل شود و بیشتر شبیه «ناظر افتخاری» تا «مدیر اجرایی»!
- انتخاب مسئولان داخلی
ارشد برای هر کار، از بین بچهها فردی را انتخاب میکرد که هم بلد باشد، هم محبوب باشد، هم غر نزند. یعنی موجودی کمیابتر از کنسرو لوبیا!
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐❀ᭂ•حماسه جنوب•❀ᭂ࿐
🍂 سوال مسخره
علی هادی
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
اگر همهچیز طبق برنامه ازپیشتعیینشده پیش میرفت، آن شب احتمالاً آخرین شبی بود که در اردوگاه میخوابیدم. جای خالی حدود سیصد نفری که از اردوگاه برده بودند در هر آسایشگاه حس میشد؛ کسانی که رفته بودند و فقط خاطراتشان باقی مانده بود.
آن شب گذشت. صبح فردا با همه روزهای اسارت فرق میکرد. روز شنبه ۲۷ مرداد ماه بود.... تصمیم گرفتم در فرصتی که هست یک بار دیگر همه جای اردوگاه را ببینم. از یک طرف شروع کردم، آسایشگاه به آسایشگاه حمام به حمام تمام زوایای اردوگاه را سرک کشیدم. با بُغض سنگینی در گلو، درحالیکه اشکِ چشمانم را پنهان میکردم...
عصر آن روز نام و شماره مرا هم خواندند. جلو رفتم، یک دست لباس و کفش کتانیام را گرفتم، لباسهایم را عوض کرده و رخت نو را پوشیدم. کمی آن طرفتر میزی بود که چند نماینده صلیب سرخ پشت آن نشسته بودند. اسیران قبل از خروج در مقابل آن میز لحظاتی میایستادند و به سؤالی پاسخ میدادند. نمیدانستم این گفتگوی کوتاه چه هست، تا وقتی نوبتم رسید. سؤال این بود:
«آیا میخواهی به ایران برگردی یا میل داری به عراق و یا هر کشور دیگری پناهنده شوی؟»
سؤال بسیار مسخرهای بود. ولی من که نمیتوانستم همه احساسم را نسبت به این سؤال بیان کنم، لبخندی زدم و جواب منفی دادم و از پای آن میز هم گذشتم...
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐❀ᭂ•حماسه جنوب•❀ᭂ࿐
🍂 لحظات رهایی
عسگر قاسمی اردوگاه ۱۸
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
۲۴ شهریور، اتوبوسها آمدند تا ما را به
خانه ببرند. صلیب سرخ ثبتناممان کرد. ده اتوبوس بودیم، من در هشتمی. نزدیک مرز خسروی فهمیدیم دو اتوبوس عقبتر نیستند. توقف کردیم، فرمانده عراقی گفت خراب شدهاند، یا منتظر بمانید یا بروید لب مرز.
بچهها گفتند میرویم ولی تا همه نیایند، وارد نمیشویم. یک کیلومتر مانده به مرز، دوباره ایستادیم. عراقیها تهدید کردند: یا بروید یا جایی میفرستیمتان که رنگ آزادی نبینید. بچهها ایستادند. دستور دادند اتوبوس اول برگردد، اما بچهها شیشهها را شکستند و فریاد «یا زهرا» سر دادند.
ناگهان صدای آمدن پاسدارها رسید. بچههای سپاه از مرز خسروی آمدند، گفتند: «از اینجا به بعد با ما». ما را تحویل گرفتند.
دو اتوبوس جا مانده، دو ماه بعد آزاد شدند.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐❀ᭂ•حماسه جنوب•❀ᭂ࿐
🍂 ایام انتظار!
خسرو میرزائی
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
پس از شروع تبادل اسرا در تاریخ ۱۳۶۹/۵/۲۶ و دیدن این تصاویر در تلویزیون عراق یک حالت خوف و رجایی در فضای اردوگاه تکریت۱۱ و ما اسرا ایجاد شده بود و سوالاتی در ذهن که آیا ما هم تبادل خواهیم شد؟ چند روز دیگر این اتفاق خواهد افتاد؟ نکند عراقیها کارشکنی کنند و تبادل متوقف شود؟ که بعد از آوردن لباسهای نو نسبتأ مطمئن شدیم که آزاد خواهیم شد که دوستان مهیای انجام مقدمات آزادی شدند و پرچم ایران و بازبند و پیشانی بند اسمهای ائمه اطهار علیهم السلام را درست کردند به مانند اینکه میخواستیم به عملیات برویم و در نهایت بعد از ده روز در تاریخ ۱۳۶۹/۶/۵ اولین گروه از بندهای ۳ و ۲ و ۱ تکریت ۱۱ بهتعداد هزار نفر آزاد شدیم.
🔸 تکریت ۱۱
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐❀ᭂ•حماسه جنوب•❀ᭂ࿐
🍂 "صبح رهائی" ۱
"غلامشاه جمیله ای"
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
پس از ورود اتوبوسها به محدوده اردوگاه در پشت سیم خاردار، گروه دیگری از صلیب سرخ جهانی که در بند یک کار آماده سازی اسراء را جهت تبادل به اتمام رسانیده بودند. ساعت ۲ بامداد شروع به خواندن اسامی اسراء کردند و هر اسیر با تحویل دادن کارت صلیب سرخ خود که به زبان انگلیسی نام و مشخصات و شماره صلیب خود روی آن قید شده بود، سوار اتوبوس میشد. آن لحظات شیرین ترین و آخرین لحظات اسارتمان بود که سالها اسراء آرزویش را داشتند.
بچه ها با چشمانی پر از اشک شوق دیدار وطن با هم وداع میکردند.
حدود ۶۰۰ نفر از اسرا سوار اتوبوسها شدند. ما همچنان مترصد خواندن اسم مان بودیم. ظرفیت اتوبوس ها کامل شد و حدودای ساعت ۳ بامداد روز جمعه اولین گروه اسرای کمپ ۱۳ رمادی به مقصد مرز خسروی اردوگاه را ترک و براه افتادن. تقریبا" تمام اسرای این گروه از بچه های ارتش بودند. از اردوگاه تا مرزخسروی بیش از ۱۰ ساعت راه بود.
پس از عزیمت اولین گروه از کمپ ۱۳، بقیه اسراء همچنان چشم انتظار اتوبوس ها بودند. تعدادی از اسراء در طبقه دوم اردوگاه ایستادند تا بهتر پشت دیوار دودی رنگ اردوگاه که بر اثر حجم وسیع سیم خاردار به این رنگ جلوه میکرد را ببینند تا خبر خوش آمدن اتوبوسها را به بقیه بدهند.
صلیب سرخ همچنان بی وقفه مشغول امورات آماده سازی اسراء جهت تبادل بود.
ادامه دارد
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐❀ᭂ•حماسه جنوب•❀ᭂ࿐
🍂 "صبح رهائی" ۲
"غلامشاه جمیله ای"
࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐
سپیده دم صبح جمعه کم کم داشت می دمید. همه اسرای باقیمانده مشغول وضو و نماز صبح در محوطه اردوگاه شدند. آرام آرام خورشید طلوع کرد، در حالی آخرین صبح اسارت را آغاز کردیم. شب قبلش حتی ثانیه ای نخوابیده بودیم، آشپزخانه که صبحانه را پخت کرده بود طبق معمول با هماهنگی سربازان عراقی مسؤلین غذا را جهت تحویل صبحانه فرا خواند. صبحانه مثل همیشه چند قاشق عدسی بود که با سمون یا همان نان مخصوص اسراء صرف شد. حدود ساعت ۸ صبح خودروی حمل سمون وارد اردوگاه شد و سهمیه نان اردوگاه را بین سه بند اردوگاه در جلوی آشپزخانه تخلیه کرد. سربازان عراقی گفتند هر کسی میخواهد برای خودش سمون بردارد.
در همین حین بود که ستونی از اتوبوس وارد محدوده کمپ شد. صدای صلوات همراه با سوت در فضای اردوگاه پیچید. مجددا" صلیبی ها شروع به خواندن اسامی اسراء کردن و طولی نکشید که نام اینجانب "غلامشاه جمیله ای" خوانده شد. یکی از صلیبی ها بنام پیتر که آدم خوشرو و مهربونی بود و هر دو ماه از طرف صلیب سرخ به اردوگاه ما می آمد، بارها گفته بود بهترین روز عمر من روزی خواهد بود که برای آزادی شما به اینجا بیایم و شما را از این حصار آزاد کنم.
آنروز به عینه دیدم که بارها پیتر اشک چشمهایش که بی شک از خوشحالی بوده را حین خروج اسراء از درب ورودی کمپ (دژبانی اردوگاه) پاک می کرد.
ادامه دارد
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐❀ᭂ•حماسه جنوب•❀ᭂ࿐