eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 پسرکی که در اسارت ‌ جاودانه شد آزاده عزیز، علی دهقان         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                      🔻یکی از تلخ‌ترین خاطرات شهادت غریبانه یکی از دوستان هم بندی بود. شهید غریب اسارت «علی قدم کرمی» از دوستان عملیات بدر و لر زبانان شهرستان دلفان استان لرستان. اوایل سال ۶۵ هر روز یا هر هفته با سردرد شدید، کسالت و بی حالی به دکتر عراقی مراجعه می‌کرد، طبق معمول با قرص مسکن،آمپول و بعضا آمپول تقویتی به قاطع بر می‌گشت و هر روز بدتر از دیروز من و آقای طوسی پزشکیار ایرانی هماهنگ کرده در چندین نوبت او را به بیمارستان تموز بغداد اعزام کردیم ولی بی‌نتیجه هر دو ماه اولین مریض که توسط دکتر صلیب سرخ معاینه می‌شد. در اواخر سال ۶۷ دکتر صلیب گفت: علی قدم تومور مغزی داشته و نیاز به جراحی دارد. به دکتر عراقی هم گفتیم : فقط دوباره او را به تموز، اعزام کردند. در جواب نوشتند مشکل بینایی دارد. دو ماه بعد صلیب آمد اولین مریض دوباره علی قدم بود معاینه شد، تاکید کرد تومور دارد و جراحی باید بشود. عراقی‌ها قبول نکردند در نهایت در طول شش ماه یواش یواش علی قدم دچار سردردهای شدید شد و تقریبا بینایی خود را از دست داد. عراقی‌ها و دکتر صلیب هم شاهد این ماجرا بودند. آخرین باری که بعد از داخل باش عصر من داشتم سُرم یکی از دوستان را وصل می کردم یهویی دیدم علی قدم را با حال بسیار بد تقریبا بین حالت کما و بی حالی آوردند. من و اقای طوسی سریع آمپول و سرُم بهش زدیم و درخواست آمبولانس کردیم. آمبولانس سریع آمد به بهداری رمادیه اعزام کردیم، ولی حیف و صد حیف با کم کاری و بی اعتنایی عراقی ها در مسیر بهداری داخل آمبولانس جان به جان افرین تسلیم و شهید گردید. روحش شاد و نامش ماندگار. در نهایت، ۱۳ سال پس از آزادی اسرا، پیکر این شهید و دیگر شهدای غریب اسارت به وطن بازگشت.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شهربازی آزاده، علی علیدوست قزوینی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 بابا مگه نگفتی منو می‌بری شهربازی! محمود رزمنده یک دختر دبستانی داشت. یک روز قبل از اسارت، بهش گفته بود: اگر معدلت خوب بشه تو رو می برم شهربازی! روزگار فرصت نداد و محمود رزمنده قبل از وفای به عهدش اسیر شد. یکبار دخترش بهش نامه نوشت و گفت: بابا مگه نگفتی معدلم خوب بشه منو می‌بری شهربازی! من الان معدلم ۲۰ شده پس کی منو می‌بری شهربازی! محمود هم به ذهنش خطور کرده بود از بچه‌های هلال احمر کمک بخواد. به هلال احمر ایران نوشت: خواهش می‌کنم اگر می‌شه لطف کنید و دختر کوچولوی مرا ببرید شهربازی! آنها هم کم لطفی نکرده بودند دختر و مادرش را بردند شهربازی و دخترش عکس گرفته بود برای محمود فرستاده بود! یادش گرامی‌ آزاده اردوگاه موصل        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 خبری که دلم لرزید 1⃣ محسن جامِ بزرگ         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                      🔻 دوباره بگم بگم شروع شد. گفتم: بگو. شروع کرد. اعصابم را بهم ریخته بود. بالاخره زبان آمد و گفت: - ببین حاجی جان! این خبر را من نمی گم. این نامردها (منظورش نگهبانهای عراقی بود.) می گن. پرسیدم: چه می گن؟ گفت: می گن امام خمینی به رحمت خدا رفته است، فوت کرده! یخ کردم. دلم ریخت و در یک آن، غصه های تمام عالم آوار شد روی دلم. گفتم: غلط کرده اند. اینها می خواهند ما را ناامید کنند. از دشمن جز این انتظار نمی رود. از این شایعه ها زیاد است. زمان پیامبر هم از این شایعه ها بوده است! گفت: می گن اخبار اعلام کرده... جلیل غمگین و ناراحت بلند شد و رفت و مرا در دنیایی پر سئوال تنها گذاشت. فکر این خبر مشکوک گذر لحظات را برایم کند کرد. در وقت هواخوری با چند نفر صحبت کردم. آنها نیز این خبر را تایید می کردند، اما دل من مثل سیر و سرکه می جوشید، متاسفانه خبر را از چند نفر دیگر هم شنیدم. غم مرموزی در دل همه افتاده بود. حس بدی به ما تلقین می کرد که خبر باید راست باشد، اما ما نمی توانستیم حتی فکر نبودن امام را به ذهنمان راه بدهیم چه برسد به دلمان.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 خبری که دلم لرزید 2⃣ محسن جامِ بزرگ         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                      🔻 خبر رحلت امام تایید شد! تلویزیون عراق، اوایل شب اعلام کرد : خمینی مات! یعنی خمینی فوت کرد! شب قبل تلویزیون تصویر امام در بیمارستان را نشان داده بود که حکایت از وخامت حال امام داشت، پس تقربیا خبر رحلت یقینی بود. با این خبر آسایشگاه مُرد، هیچ کس در خودش نبود. دریایی از غم را یکباره خالی کردند سرمان، حتی آن دزدان دریایی، قاچاق چی ها، جلیل و دوستانش هم غمگین و ماتم زده بودند. باور کردنی نبود! کسی نای حرف زدن نداشت. گویی گرد مرگ روی همه پاشیده شد. باور کردنی نبود، یعنی امام ما، رهبر ما، مقتدای ما، حضرت روح الله دیگر در بین ما نیست؟ یعنی امام ما را گذاشت و رفت. خدایا در این غربت، زیر چنگال صدام، پس چه کسی به فکر ماست، چه کسی برای ما دعا می کند؟! به دل خودم وعده می دادم که دروغ است! اما آن فیلم ها چیز دیگری می گفتند. ایران سراسر سیاه پوش و مشکی بود. مردمی که می زدند بر سرشان. تهران که قیامت بود، یعنی اینها ساختگی است. نه واقعیت داشت. تعدادی از بچه ها گریه می کردند و سرخود را به در و دیوار می کوبیدند. عده ای ماتم زده نگاه می کردند. غم با تمام قدرت دست گذاشته بود روی گلویمان!      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 خبری که دلم لرزید 3⃣ محسن جامِ بزرگ         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                      🔻 صبح آن شب تلخ! آن شب را نمی دانم چه طور صبح کردیم! نوبت هواخوری صبح، بدون اینکه کسی دستوری بدهد، همه لباس های فرم سورمه ای را پوشیدند. تمام اسرا بدون استثنا با این لباسهای تیره رنگ به محوطه آمدند. اردوگاه تیره تر و غمبارتر شد. خیلی زود به خود آمدیم! قرار گذاشتیم پیش دشمن ضعف نشان ندهیم. از غصه هیچ کس حرفی نمی زد، اما هیچ گریه و عزاداری هم در کار نبود. آدم آهنی هایی بودیم که در محوطه قدم می زدیم. اشک در درونمان موج می زد، اما اجازه ندادیم بیرون بیاید. 🔻 عراقی ها کاری نداشتند! عراقی ها فقط آماری گرفتند و کار دیگری با ما نداشتند. شاید زودتر از زمان موعد به داخل آسایشگاه برگشتیم و ناگهان مثل توپ ترکیدیم. اشک و عزاداری و صدای گریه های ممتد و تلاوت قرآن در آسایشگاه ها پیچید. این برنامه ها تا سه روز ادامه داشت و نگهبان ها با اینکه بر ما نظارت می کردند، هیچ کاری با ما نداشتند. از روز سوم به بعد نگهبانها اضافه شدند.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 اینجا کجاست!؟ محسن جامِ بزرگ         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                      🔻..از اینکه بالاخره بعد از آن همه سختی ها و اسارت و این دلواپسی های روزهای آخری سوار هواپیما بمقصد ایران شده بودیم. حس خوبی داشتم. چندبار خدا را شکر کردم، برای همه مهربانی هایش، امید بخشی هایش، نعمت‌هایش. طولی نکشید که به نزدیکی تهران رسیدیم. در همان حوالی بودیم که از پنجره هواپیما پایین را نگاه کردم‌، اولین چیزی که به چشمانم خورد، یک گنبد طلایی و دو تا گل دسته در وسط یک بیابان بود. از بغل دستی و بقیه پرسیدم: اینجا کجاست؟! یکی گفت: گنبد حرم حضرت معصومه است. دیگری گفت: ولی دور و بر حرم همه خانه بود. از مهماندار پرسیدیم: اینجا کجاست؟ گفت: مرقد امام خمینی!😭 اسم‌ امام که آمد، داغ دلمان تازه شد. تازه یادمان افتاد ما برگشته ایم، اما امام نیست. ما آمده ایم اما امام رفته است. داغ شلاق ها و توهین ها و زجرها و شکنجه ها دوباره تازه شد، صدای هق هق گریه در هواپیمای کوچک ما بلند شد.😭 آن قدر که مهماندار خارجی هم بشدّت متاثر و متحیّر شد. امام نبود که برای آمدن فرزندانش شادی کند. امام نبود که دست محبت بر سر ما بکشد! ‌لحظات به تندی سپری شد و ما آماده فرود بر روی خاک وطن بودیم، هواپیما توقف کرد و ما گروه دست و پا شکسته ها، از پله ها، آرام آرام آرام پایین آمدیم. پایمان که بر خاک ایران رسید، بر زمین افتادیم. سجده کردیم. گریه کردیم. 🔻خبرنگاران می خواستند بدانند ما در باره رهبری چه نظری داریم. همان جا دو سه خبرنگار جلو آمدند و از ما سئوال‌هایی پرسیدند. خبرنگار از من پرسید: الان که آیت الله خامنه ای رهبری نظام را بعهده دارند، شما چه نظری دارید؟ گفتم: تا دیروز گوش به فرمان امان بودیم‌ الان سرباز ایشان هستیم و گوش به فرمان او. هر چه که ایشان دستور بدهند، ما اطاعت می کنیم و این را وظیفه می دانیم...      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 شوخی در زندان الرشید!؟ خسرو میرزائی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                      ▪️ یکی از شوخی‌های ما برای گذران وقت در زندان الرشید بغداد این بود که وقتی شب‌ها درب نرده‌ای سلول‌ها بسته می‌شد با دوستان سایر سلول‌ها صحبت و خوش و بش می‌کردیم و با حالت ترحم و شاید سرزنش ولی به شوخی می‌گفتیم : چه کردید که شما را در زندان انداخته‌اند؟ در حالی‌که خودمان هم در زندان و سلول بودیم. و یا اینکه می‌گفتیم: یادم باشه فردا برایتان کمپود و تنقلات بیاورم و با این جملات به ظاهر مزاح و شوخی به هم دیگر روحیه می‌دادیم و گذران عمر می‌کردیم. با این امید که روزی آزاد شویم و بیرون از آنجا همدیگر را ببینیم. یادم هست یکی از دوستان هم سلولی، یک قطعه از یک ترانه سرای زمان شاهی می‌خواند که مناسبت خوبی با حال و روز آن موقع ما داشت که این بود. دنیای زندونی دیواره،، زندونی از دیوار بیزاره،، بعضی مواقع هم به شوخی "دیواره" رو "دیفاره" تلفظ می‌کرد.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گروهبان عراقی عذاب وجدان گرفت! محسن محمدی آراکی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                      ▪️ بعد از ارتحال امام خمینی (ره) بخاطر عزاداری برای امام، ما را اول چند روز انفرادی بردند و بعد به قسمت ملحق که به اردوگاه «لفته» معروف بود بردند و از آنجا هم به اردوگاه ۱۸ بردند. یک روز که داشتیم کف حیاط اردوگاه را با دست جارو می‌زدیم من یه سکه عراقی پیدا کردم بعد از انجام کار، یه گروهبان عراقی بود که انسان خوبی بود، من که دیدم سکه بدرد من نمی‌خوره و ممکن است یه وقت تو تفتیش ها پیدا کنند و کار دستم دهد سکه را به اون گروهبان دادم، گروهبان عراقی تا سکه را گرفت نامردی کرد و یه کشیده اب دار تو گوشم زد که برق از چشمام پرید. آن روز گذشت ولی فردای ان روز همان گروهبان امد و دنبال من می گشت. منم ترسیده بودم، فکر می‌کردم می خواد دوباره بزنه ولی به عکس وقتی من را دید گفت: اون سکه که به من دادی باهاش می شد فقط یه شخات(کبریت) خرید درسته ارزشش کم بود ولی من از کار خودم پشیمان شدم و از اینکه تو‌ را زدم وجدانم ناراحت بود برای همین برات یک کبریت و یه بسته سیگار سومر خریدم! من را حلال کن.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 حاجی کُرده بهمن دبیریان         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                     حاجی کُرده قدکوتاه و خیلی لاغر اندام بود و سنش حدود ۶۰ سال بود. ایشان اسمش «مام خدر» و کُرد زبان بود. بخاطر سنش که بالا بود به احترامش حاجی کُرده صداش می‌زدند. ایشان کشاورز و چوپان بوده که دموکرات‌های ضدانقلاب کردستان ایشان را گرفته و به عراق فروخته بودند. نگهبان ولید بی پدر و مادر حاجی کُرده رو خیلی کتک می‌زد. بیشتر از همه احمد متولیان نگهداریش می‌کرد. کتکی که حاجی کُرده خورد در طول اسارت اگر من می‌خوردم همون روزهای اول هرچه اطلاعات از عملیات داشتم دو دستی تقدیم می‌کردم. این بنده خدا از تاریخی که از عراق برگشتیم دنبال بنده گشته بود تا این‌که یک نفر رو به بنیاد شهید کرمانشاه فرستاده بود تا بالاخره مرا پیدا کرد. درود به شرفش که قدردان بود ان‌شاءالله اگر عمری باشد به دیدنش میرم.‌ نگهبان‌ها به حاجی کُرده می‌گفتند: گریه کن! حاجی هم چشماش رو روی هم فشار می‌داد و بدون اشک گریه می‌کرد. دوباره نگهبان می‌گفت: بخند حاجی می‌خندید و گاهی بشکن می‌زد. ایشان خیلی تحمل داشت. روی سرش چند لکه قهوه‌ای بود. از پشت پنجره آسایشگاه داد می‌زد: هوووو سسسسیییدددد عببببد! «عبد» هم تو حیاط می‌ایستاد و می‌خندید، یادش بخیر، چه دورانی بود.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 سیلی خوردن به‌خاطر انتخابات ایران علی علیدوست قزوینی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                     🔻 چند روز بعد از این که در تاریخ دهم مهرماه ۱۳۶۰ مقام معظم رهبری با درصد آرای بالا به عنوان سومین رئیس جمهور ایران انتخاب شدند، عراقی ها در اردوگاه موصل یک قدیم، به یک بهانه ای، تعدادی از بچه ها را جلو مقر جمع کرده بودند و «سرگرد اظهر» اسامی شأن را می خواند و به هر کدام یک سیلی می زد و روانه آسایشگاه می کرد. 🔻 این معرکه ادامه پیدا کرد تا سرهنگ محمد از در مقر آمد بیرون و دید که سرگرد هر اسمی را که می خواند یک سیلی می زند. پرسید چرا می زنی شان !؟ سرگرد به مافوق خودش جوابی داد که مرحم سیلی هائی شد که به گوش اسرا می خورد. ا گفت: سیدی ! ( قربان!) اگر این ها ایران بودند به همین تعداد به آرای علی خامنه ای افزوده می شد! 🔻 تازه می فهمیدیم که سرگرد کجایش می سوزد! چرا که در ایران انتخابات شده بود و در موصل دشمن عقده خود را سر اسرا خالی می کرد. 🔻 ۷ تیرماه باز هم خواهیم آمد تا بازهم دشمن را عصبانی کنیم. ولی به حول قوه قادر منان دیگر کسی نمی تواند به فرزندان امام سیلی بزند چون آن زمان گذشت و بنا به فرموده قرآن کریم : « قل موتوا بغیظکم » یعنی خشمگین باشید و از این خشم به بمیرید.      آزاده اردوگاه موصل        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 چهار سال مخفی کاری دلهره‌آور! محسن ميرزایی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄     در بند ۳ که بودم علی کابلی هر روز مرا بخاطر چهره‌ام که شبیه ژاپنی‌ها یا کره‌ای‌ها بود به‌طور خاص کتک می‌زد. یه روز صدایم زد و گفت: محسن کوری! (محسن کُره‌ای) ! رفتم پیشش و پا کوبیدم و‌ گفتم: نعم سیدی! نامرد بدون هیچ دلیلی یک سیلی محکم به صورتم زد که در عمرم نخورده بودم! یه اسم که نداشتم، محسن نادر، محسن کوری، محسن یابانی (ژاپنی) محسن فیلیبینی،‌ محسن مغول... اینها القابی بود که عراقی‌ها از ابتدای اسارت به‌من داده بودند. اسم من ایرانی نبودنم رو معلوم نمی‌کرد، ولی اسم پدرم هویت افغانی من را آشکار می‌کرد. من محسن میرزایی فرزند ناظرحسین و اسم‌ پدربزرگم میرزا حسین بود. و من بخاطر این‌که هویتم فاش نشود و بر علیه جمهوری اسلامی تبلیغات سوء نشود از روز اول تا روز آخر اسارت و حتی موقع آزادی هم بنام فقط محسن نادر بودم و حتی موقع آزادی رادیو مشهد نامم را محسن نادر اعلام کرده بود و به همین خاطر خانواده‌ام نمی‌دانستند محسن نادر همان محسن میرزائی است! من یک نیروی رزمنده ساده و داوطلب غیرایرانی واحد اطلاعات و عملیات و غواص لشگر ۵ نصر مشهد بودم و در وصیتنامه‌ام هویت افغانیم را نوشته بودم. اگر نیروهای بعثی متوجه هویت افغانستانی بودنم می‌شدند می‌توانستند از حقیر، علیه ایران اسلامی تبلیغ سوء کند.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂