eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 حکایت آن مرد غریب       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتى در تابوت را باز کردیم و چشمم افتاد به جنازه، يك لحظه فكر کردم جواد خوابيده است و الان است که بيدار شود و دست بيندازيم دور گردن هم. کاش عراقی‌ها نبودند. دلم می خواست هیچ کس در آن اتاق بزرگ بيمارستان نبود. من و جواد ساعتى تنها مى شديم. جنازه را موميايى کرده‌اند. همه چيزش عوض شده. حالت قيافه و رنگ پوست و حالت بدن، همه چيز تغيير کرده است. ولى براى من، جواد همان جواد است. سر تا پاى بدنش را وارسى کرديم. به جنازه اى نمى ماند که ده سال پيش از دنيا رفته باشد. نه! عراقى ها مثل روز روشن دروغ مى گويند. در مچ پاها و دست ها آشكارا آثار کبودى ديده مى شود. لابد در ساعت هاى آخر زندگى او را به جايى بسته اند تا شكنجه اش کنند. دکتر توفيقى به عراقى ها گفت: مى خواهيم جنازه را راديوگرافى کنيم. قبول کردند. جنازه را برديم به اتاق راديولوژى. از سر تا پاى بدنش عكسِ راديولوژى گرفتيم. جمجمه جواد شكسته است. محتويات سر را هم قبل از موميايى کردن خالى کرده اند. دندان ها همان دندان هايى است که روزگارى خودِ من برايش تعمير کردم. دکتر توفيقى قسمتى از ران را شكافت. بافت هاى رويى حالت خود را از دست داده اند و رنگ شان تغيير کرده است. اما بافت هاى زيرين تقريباً سالمند. بعيد است که بعد از ده سال بافت هاى زيرين سالم بمانند. جواد را نهايت يك يا دو سال پيش به شهادت رسانده اند. 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مؤلف: محمود جوانبخت @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 با تو می‌مانم       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ روز حرکتِ ما مصادف بود با بمباران ستون نظامی منافقین در تنگه چهار زبر. ستون نظامی منافقین در این تنگه به استراحت مشغول بودند تا دوباره به راهشان ادامه دهند که هواپیماهای ما به کلی منهدم شان کرده بودند. به کرمانشاه که رسیدیم دنبال منطقه عملیاتی مرصاد بودیم. راه باز بود و ماشینها رفت و آمد می‌کردند وقتی به منطقه مرصاد رسیدیم، دیگر دشمنی نمانده بود که بجنگیم. وارد تنگه چهار زبر که شدیم تا چشم کار میکرد جنازه بود و ماشینها و کامیون‌های سوخته و نفربرهای منهدم شده انواع و اقسام سلاحهای سنگین و نیمه سنگین و ضدهوایی که جابه‌جا افتاده بودند. ستون منافقین یک ستون کامل نظامی بود ولی فکر نظامی نداشتند. فکر کرده بودند با همین ستون تا تهران میروند هر جا هم خسته شدند، استراحت می کنند. هیچ آدم عاقلی با اطلاعات کم نظامی، چنین ستونی را اینجا نگه نمی داشت. منافقین خیال کرده بودند نظام به قدری ضعیف و ناتوان شده که اینها میروند پیک نیک. چیزی از عظمت و شوکت ظاهری منافقین نمانده بود. هواپیماها و رزمنده های ما دخل‌شان را آورده بودند. با اینکه جنگی نبود اما نیروهای ما مشغول پاک سازی منطقه بودند از سوراخ شنبه های دشت و ارتفاعات، منافقین را بیرون می‌کشیدند. تعدادی هم پیش از اسیر شدن خودکشی کرده بودند. یک گردان نیرو که از تبریز فرستاده بودیم در منطقه مرصاد مستقر بود. راه بسته بود و دیگر رفتن با ماشین توی تنگه ممکن نبود. پیاده تا انتهای ستون رفتیم. بعد از تنگه منطقه شیبدار و گودمانندی بود. تعداد زیادی جنازه توی همین گودی افتاده بود. پشت کامیونی پانزده تا بیست نفر یک جا سوخته بودند. جنازه زنی افتاده بود که لباس نظامی به تن داشت. کمالی را صدایش کردم: «حاجی بیا اینجا یه زن افتاده، مرده.» کمالی جنازه را که دید به گریه افتاد نتوانست خودش را نگه دارد. پرسیدم: «حالا چرا گریه میکنی؟» گفت: «به این گریه میکنم که اینها را فریب داده، از خانواده ها جدایشان کردند. اینها چوب فریب را خوردند.» گفتم: «حاجی! اگر الان همین جنازه زنده بود یکی مان را سالم نمی گذاشت، بیا، بیا برویم.» 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات سردار جمشید نظمی به کوشش: رضا قلی‌زاده علیار @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چهلمین نفر       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آن شب مجيد احساس عجیبی داشت خوابش نمی برد؛ دفترچه اش را باز کرد و اشک در چشمش حلقه بست. اسم سی و نه نفر از شهدا را در این دفترچه یادداشت کرده بود. همه از دوستانش بودند؛ هر وقت دلتنگ میشد به دفترچه نگاه میکرد و با آنها حرف میزد خودکارش را برداشت و ناخوداگاه شماره چهل را در انتهای صفحه دفترچه نوشت. با رسیدن صبح وضو گرفت و نمازش را خواند. هنوز آفتاب بهمن ماه روي تپه ماهورها نتابیده بود که شش فرمانده به راه افتادند. مهم براي ما قسمت بالايي منطقه فکه است. دو ماشین جیپ با سرعت در پیچ و خم جاده میرفتند مجید به بیابان چشم دوخته بود. قلاوند وقتي او را غرق در افکارش ،دید :گفت بالاخره سورة والفجر را از حفظ کردی یا نه؟ مجید چشم از بیابان برداشت؛ بله فکر میکنم امروز کاملا میتوانم سوره را از حفظ بخوانم. صدای غرش توپها از جايي دور به گوش میرسید؛ دو جیب همچنان پر شتاب می رفتند و توفانی از خاک را پشت سر میگذاشتند. خورشید رنگ پریده‌تر از روزهای گذشته در سینه آسمان دیده می شد. وقتی ماشینها از نفس افتادند، فرماندهان به طرف ديدگاه حرکت کردند. ثبت و شناسایی موقعیت دشمن ساعتی طول کشید با شنیدن اذان ظهر، مجید آستین بالا زد؛ برویم سنگرهاي عقب نمازمان را بخوانیم. ناگهان صداي انفجار مهيبي شنيده شد همه چیز در ابري از گرد و غبار فرو رفت. کسی فریاد میزد و همه را به اسم میخواند. برادرا همه سالمند؟ وقتی گرد و غبار فروکش کرد لبها به لبخند گشوده شد. همه سالم بودند. گلوله توپ در کمترین فاصله به آنها منفجر شده بود. اینجا ماندن خطرناک است. بهتر است برویم. حسن باقري رو به محمد کرد و گفت: به سنگر خمپاره ارتشيها برو و مختصات این تپه را بگیر تا شناساییمان کامل شود. محمد به سرعت دوید. گلوله هاي توپ پي در پي در اطراف آنها منفجر میشد. اینجا بمانیم بهتر است نباید بلند بشویم تا دشمن فکر کند ما رفته ایم. طولي نکشید که محمد مختصات را گرفت و به طرف سنگر فرماندهان به راه افتاد. با صدای سوت کوتاه و ناگهانی گلوله توپ سر خم کرد صداي انفجار زمین را لرزاند. دوباره همه جا در ابري از دود و غبار فرو رفت محمد دويد. صداي ناله و شهادتین از هر طرف بلند بود. مرتضی در حالی که خون سر و صورتش را گرفته بود، از جا بلند شد مجید را دید که به زمین افتاده, لنگ لنگان به طرفش رفت. سرش را بالا گرفت تا بهتر نفس بکشد از دو پاي قطع شده، خون بیرون میزد. فریاد کشید بیسیم بزنید آمبولانس بفرستند ! همه غرق در خون بودند لبهاي رنگ پريدة مجيد آرام تكان ميخورد. ده دقیقه بعد خون ردیف چهلم دفترچه را قرمز کرده بود. 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ زندگینامه داستانی شهید مجید بقایی، فرمانده قرارگاه یکم کربلا نویسنده: اصغر فکور @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ‍ «تک‌سوار دشت زید»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ «... آخرین باری که بچه‌های تیپ27، اسماعیل قهرمانی را دیدند، سحر روز عید فطر بود که سوار بر موتور تریل، داشت سراسیمه به سمت دیواره‌ی شرقی کانال پرورش ماهی می‌رفت.... آن روز، تا حوالی ظهر، همه دلواپس او بوديم و از هر کس که به عقب بر می‌گشت، سراغ اش را می‌گرفتيم و اين‌ که آخرين بار، چه کسی او را ديده است. اجمالاً می‌دانستيم که «قهرمانی» بچّه‌های گردان حبيب را در خط پیدا و فرمانده این گردان را، نسبت به فرمان عقب‌نشينی توجيه کرده و از آنجا عازم نقطه‌ای شده بود که بچّه‌های گردان سابقِ خودش - گردان انصارالرسول(ص) - داشتند برای عقب‌نشينی آماده می‌شدند. منتها؛ از بعد آن لحظات، ديگر هيچ کس خبری نداشت و نفهميديم چه اتفاقی برای قائم مقام تیپ افتاده... رفت که رفت! 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ سرگذشت‌نامه‌ی شهید اسماعیل قهرمانی؛ قائم مقام فرماندهی لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) نویسنده: گلعلی بابایی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂«پیشانی سوخته»        ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ «میان آب» یک خاکریز سطحی زده بودند. قرار بود توپ ضدهوایی را ببریم پشت آن تا اگر هلیکوپتر یا هواپیمایی ،آمد جلویش را بگیریم؛ چون جلوتر از ما خاکریز نیروهای پیاده بود و باید از آنها محافظت میکردیم لودر که آمد، بعد از زدن چند ،بیل آب افتاد سمت چپ و راست خاکریز ما مجبور شدیم همان طور پشت خاکریز پناه بگیریم نمی توانستیم از پشت توپ دور شویم چون هر لحظه ممکن بود هلی کوپترهای عراقی سربرسند. وقت نماز شد بچههای بسیجی که پشت توپ بودند گفتند: «اینجا زمین خیس است، چه کار کنیم؟ گفتم: «فرقی نمیکند تو آب هم که بیفتیم، باید نماز را بخوانیم.» وعه خاطره / ۲۵ با همان آب دور و بر وضو گرفتند. قبل از آن دست و پایشان را خشک کردند. بعد ایستادند توی همان آب به نماز خواندن مهر را گرفته بودند توی دستشان موقع سجده دست را بالاتر میگرفتند و سجده را انجام می دادند. نماز که تمام شد بچه ها گفتند: هیچ نمازی تا به حال این قدر به ما نچسبیده بود.»(۱) 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مجموعه خاطرات تهیه و تنظیم: ستاد اقامه نماز @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂«ناآرام»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‍ ناآرام، حکایت تلاطم هاي رزمندهٔ جوانی است در گردان تخریب. او در هشت سال دفاع مقدس، به همراه باز کردن معبری در میدان مین برای رزمندگان، مسیر خود را به نور می گشاید. روایت مرتضی شادکام، ما را از حسینیه گردان تخریب در دوکوهه و راز و نیاز در شب های تاریک عبور می دهد و در سختی عملیات شریک می کند. این روایت، دعوتی است براي حضور در جمع بچه های گردان تخریب همراه با خنده ها و گریه های فرحبخش آنان. نوجوانان و جوانانی که وصف شان در این کتاب آمده، تنها ساکن شاه نشین قصه نیستند. این جوانمردانِ حقیقی، در دنیای ما زیستند و برخی هاشان، در کنار ما زندگی می کنند، اما ناآرام. اينان واقعی هستند مانند زندگي عجیب اند مانند سرگذشت پهلوانی در داستانهای قدیمی. 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ معصومه خسروشاهی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂« اگر نامهربان بودیم و رفتیم»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‍ لودر اکبر 🍂بلدوزر؛ با زور خاكها را میکند و جلو میرفت. انتهاي سنگر که رسیدم، خاكها را روي هم کپه کرده، دوباره به عقب برگشـتم. بیل بلدوزر بالا بود. نگاهی به اکبر کردم و دستی برایش تکان دادم. همین طور بلدوزر جلو میرفت یکدفعه خشـکم زد، از ترس فریادي کشیدم. اکبر بیل لودر را پر ازخاك کرده و بالا برده ولی لودر در حال چپ کردن بود. ناگهان تایرهاي لودر در هوا معلق شد، بچه‌هایی‌که دور لودر بودند، از ترس فرار کردند.چشـمم به لودر بود؛ غافل از اینکه سوار بلـدوزر هسـتم. فقط یک لحظه احساس کردم بالاي کوهی قرار دارم. بلـدوزر روي تپه‌ي خاکی که زده بودم، رفته بود. نمیدانسـتم چه کنم. آقاي شـهبازي، بالا و پایین میپریـد و دسـتش‌را تکان میداد وچیزي میگفت.خواسـتم بلـدوزر را یـکجوري نگه دارم یـکدفعه پـایین افتـاد. صورتم محکم روي سـینی جلو صـندلی خورد. از ترس نفسم بنـد آمـد و آب دهـانم خشک شد، دست و پایم میلرزید. بچه‌ها دور بلدوزر جمع شده بودند. بالاخره بلدوزر را نگه داشتم. آقاي شهبازي بالا پرید و یک سیلی آبدار نوش جانم کرد. گوشم را گرفت و از بلدوزر پایینم آورد. چشمهایم پر از اشک شد. بچه‌ها توي صورتم زل زده و مثل سکته‌اي‌هـا نگاهم میکردنـد. آقاي شـهبازي ابروهایش را درهم کشـید و گفت: «مگر نگفتم حواست به کارت باشـد! اگر در جبهه بودي روي مین میرفتی و صد تکه میشدي!» بعد رو به ابراهیم کرد و گفت: «سوارشو. حواست را جمع کن». ابراهیم بالاي بلـدوزر رفت و مشـغول کار شد. رفتم دور از صـحنه نشسـتم. به کارهاي خودم و اکبر، میخندیدم کسـی از پشت سـر گفت: «هان! میخندي! خنده هم دارد! منهم اگر جاي تو بودم به کارهاي خودم میخندیدم!» آقاي شهبازي بود. کنارم نشست و با مهربانی گفت: «نمیخواستم بزنم، ترسیدم برایت اتفاقی افتاده باشد!» بـا مهربانی دسـتش را توي جیبش برده و یک شـکلات مینو درآورد و گفت: «دهانت را شـیرین کن! اگر هم حالت خوب نیست به سنگر برو و کمی استراحت کن!» شـیرینی شـکلات را که حس کردم، با آقاي شـهبازي آشتی کردم. اطراف لودر اکبر شلوغ بود. با یک لودر دیگر، لودرش را میکشیدند تا به حالت اول برگردد...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نویسنده: محسن صالحی حاجی آبادي @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂«امانت سرخ»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ انگار به من تلقین شده بود، که این دیدارِ آخر ماست. با هم به عکاسی رفتیم و عکس گرفتیم؛ اما مصطفی هرگز آن عکس را ندید؛ چون پس از رفتن او چاپ شد. به مصطفی گفتم: تو میدانی که من زحمت میکشم تا لقمه ی حلال به دست آورم و زندگی آبرومندی داشته باشم، من حاضرم همه زندگی ام را به تو واگذار کنم و تو هم به جبهه بدهی ولی از رفتن صرف نظر کنی. مصطفی گفت: بابا اگر به من بگویی نرو اطاعت میکنم؛ ولی به نظر من اگر تمام همین خیابان فرهنگ (خیابان مشهوری در قم که اکنون به نام شهید فتاحی مزین است) مال شما باشد و آن را به من بدهی که در راه خدا بدهم، با یک ساعت حضور در جبهه عوضش نمیکنم. وقتی اصرار مصطفی را دیدم رضایت کامل دادم و گفتم هر چه که خودت صلاح میدانی عمل کن. برای من شهادت ایشان آن قدر مسلّم شده بود که پس از حرکتش قصد کردم به ایستگاه راه آهن اراک بروم و مصطفی را برگردانم اما به یاد تعهدم به مصطفی افتادم و منصرف شدم. آن شب، آخرین شب دیدار با مصطفی، و آن عکس آخرین یادگار ما بود.🍂 ‍       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ روایت ناگفته شهید مصطفی فتاحی جواد قاسمی قمی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂«مردی که خواب نمی‌دید»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ با ترمز اتوبوس در محوطه اردوگاه، لرزان دست بردم طرف پرده، پر بود از نظامیهای لباس لجنی، در دو صف ایستاده بودند. تو دست‌هایشان کابل و چماق و میل‌گرد بود. تمام جانم شروع کرد به لرزیدن، به سختی میتوانستم رو صندلی بنشینم. دلم میخواست فرار کنم. لنگه پرده را ول کردم و همان طور بهت زده ماندم. با صدای بازشدن در ماشین سیخ ایستادم انگار آمده بودند دنبال من. نگهبانها اولین نفر را از رو صندلی هل دادند پایین. دوباره پرده را کنار زدم، صف نظامیها شکل تونل به خودش گرفته بود؛ همه بالای صد و نود قدشان بود، با هیکل‌های درشت و ورزیده، صورتشان به سگ هار می‌ماند. خون تو شقیقه هایم پر شد، داغ کردم، با فریاد دلخراش مچاله شدم تو خودم، لبم را زیر دندان گرفتم، لرزش چانه ام بیشتر شد، زل زدم به تونل، بیشتر از صد متر طول داشت؛ وحشت مثل جانوری موذی به جانم افتاد، خسته و درمانده افتادم رو صندلی، عرق از سر و صورتم فرو میریخت، بچه ها را یکی یکی می‌انداختند بیرون، از شیشه جلو نگاه کردم به آسمان، میان رگه‌های کبود و قرمز رنگ، دست و پا میزد. فریاد کسی بلند شد. دلخراش و دردآلود، درد را تو خودم احساس کردم. رعشه گرفتم. چشم چرخاندم تو ماشین بیشتر صندلیها خالی شده بود. پیرمردی در ردیف آخر چمباتمه زده بود بالای پنجاه و پنج سال سن داشت. اسمش رجب بود. بچه ها صدایش میزدند عمو رجب قبل از ما اسیر شده بود تو زندان الرشید همسایه مان بود. بعدها فهمیدم اهل قوچان است. آهسته صدایش زدم نگاهم کرد رنگ به صورت نداشت سر تا پا خیس عرق بود. هی با کلاه بافتنی اش عرق روی پیشانی اش را میگرفت. چند دقیقه بعد فقط من و او تو اتوبوس مانده بودیم فریادها به نعره تبدیل شده بود. نگهبان سرک کشید داخل ماشین. ناگهانی سکوتی سنگین فضای بسته را در خود فشرد. سکوتی که درونش پر بود از ترس. یکهو به خودم آمدم چرا این طور شدم .... آرام باش داش اسدالله - عجب ... خونسردِ خونسرد. انتظارمان طولانی شده بود. درونم مثل سیر و سرکه میجوشید رو پا بند نمیشدم تو راهرو اتوبوس راه افتادم. صدای داد و فریاد لحظه ای قطع نمیشد. حتما بی خیال ما شده اند ... دو تا پیرمرد به چه دردشان میخورد ... شاید به خاطر پیریمان دلشان سوخته ... آخر خودشان هم پدر دارند ... از پشت بوته که عمل نیامده‌اند. با این فکر لحظه ای آرام گرفتم. نشستم رو یکی از صندلیها، پرده را کنار زدم. نورافکنهای محوطه روشن شده بود. تونل نظامی ها همچنان سر جایش بود...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی، اسدالله خالدی نوشته: داود بختیاری دانشور @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂«سیاح»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عملیات به پایان رسیده بود. منطقه آرام شده بود و پیکرهای شهدا مثل شقایق وسط این دشت پخش بود. می‌گفت یک ماشین لندکروز برداشتم و با دو تا از بچه‌ها رفتیم و این پیکرها را برمی‌داشتیم و می‌گذاشتیم عقب وانت. خون شهدا همین طور از پشت لندکروز می‌ریخت. ماشین را از پیکر شهدا پر کرده بودیم و رفتیم جلوی دژبانی. دژبان پرسید پشت ماشین چی داری؟ گفتم سرباز امام زمان! 🍂🍂🍂 این کتاب زندگی پرماجرای فرمانده دفاع مقدس، رزمنده عرصه فرهنگ و هنر، محبوب دل هرکس که او را می‌شناخت و شهید مدافع حرم در خان‌طومان سوریه، سعید سیاح طاهری است. از رادیو آبادان و تشکیل بسیج عشایر و دفاع از شهر گرفته تا شرکت در عملیات‌ها، آموزش موشک و شکارچی تانک بودن و… و در آخر دفاع از حرم، همه و همه در این کتاب بیان شده است. صد ساعت مصاحبه حاصل تلاش چند محقق تلاشگر که به قلم شیرین زارع پور به کلمه تبدیل شده تا یاد و نام پر آوازه سیاح در کتابی به نام «سیاح» برای همیشه جاوید بماند.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ به قلم: شیرین زارع پور @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
صدای صلوات مهمانان در مجلس عقد پیچید. عاقد با صدای رساتری پرسید: «سرکار خانم فاطمه خداداد مطلق، برای بار سوم می‌پرسم، آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید، یک جام آیینه و شمعدان و مبلغ هفتادهزار تومان وجه رایج جمهوری اسلامی ایران به عنوان مهریه، به عقد دائم آقای یدالله خدادادمطلق درآورم؟» عروس خانم به‌آرامی گفت: «بله.» صدای هلهله و شادی مهمانان در حیاط خانه خاله‌ام به هوا رفت. با پخش شیرینی، پذیرایی هم شروع شد. همه تبریک می‌گفتند و آرزوی خوشبختی‌مان را داشتند. جشنی مختصر و سنتی بود. اقوام و خویشان بودند. با فاطمه خانم به عقد هم درآمدیم. پدربزرگم، اکبر آقا، به خاطر داشتن روحیه آزادگی و مبارزاتی علیه حکام منطقه، قبل از جنگ جهانی اول از شهر ابرکوه استان یزد به قم تبعید شده بود. به دنبال او بقیه اقوام و فامیل هم به قم مهاجرت کرده و ساکن شده بودند. ولی در جنگ جهانی دوم به دلیل مخالفت با اشغال و ظلم و ستم و غارت آذوقه مردم به دست انگلیسی‌ها در شهر قم، مردم را به شورش علیه انگلیسی‌ها دعوت کرده و آنها هم پدربزرگم را دستگیر کرده و حین انتقال به زندان از روی رکاب کامیون پرتش کرده بودند پایین روی آسفالت جاده و به دست سربازان انگلیسی به شهادت رسیده بود. پدرم آقا مرتضی در نوجوانی یتیم و تحت سرپرستی عمویم بزرگ شده و به کار بنّایی و بعد موزاییک‌سازی مشغول بود.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂