eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 در محاصره آتش تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 دایی‌ام به مادرم گفته بود اینجا موندن کار خطرناکیه. خودت نمی‌آیی حداقل دخترها رو بده ببرم. اگر عراقی‌ها بیان تو اهواز به هیچکس رحم نمی‌کنند. - خدا کریمه هرچی خدا بخواد همون می‌شه. از دخترها مواظبت می‌کنه. برادرم هم یک‌بار که از جبهه برگشت، روش درست کردن کوکتل مولوتوف را یادمان داده بود. با مادرم و برادر کوچکم تعداد زیادی درست کرده و روی پشت بام گذاشته بودیم. این‌ها آماده بود تا اگر نیروهای عراقی وارد شهر می‌شدند و کسی برای دفاع نمانده بود از خودمان محافظت کنیم. الحمدلله هیچ وقت این اتفاق نیفتاد و آنها هم بی استفاده ماند زهرهرا عیسوی •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 صبحانه مشتی در خط مقدم خواهر محمودی ┄❅✾❅┄ یکی از روزها ۲۵ گوسفند برای نهار بچه‌ها آماده کرده بودیم و می‌خواستیم به آشپزخانه خط تحویل دهیم. یکی از بچه‌های رزمنده وقتی فهمید که ۲۵ گوسفند کشته‌ایم به من گفت: مادر، بچه‌ها خیلی وقت است هوس کله‌پاچه کرده‌اند. من دیدم بهترین فرصت است که این خواسته‌ بچه‌ها برآورد شود. به خانم‌ها گفتم من به خط می‌روم تا زمانی که برمی‌گردم کله‌پاچه‌ها را آماده کنید. ما باید صبح زود کله‌پاچه به سنگر بچه‌ها ببریم. نیمه‌شب کله‌پاچه‌ها آماده شد. کف وانت یک گاز بزرگ گذاشتیم. حدود ۷ صبح به سنگر بچه‌ها رسیدیم. بچه‌ها در هر سنگر در ظرف جداگانه‌ای کله‌پاچه‌ای داغ دادیم. بچه‌ها اصلا باورشان نمی‌شد که داخل سنگر به آنها کله‌پاچه آن هم کله‌پاچه داغ بدهند. در حالی که جلوی سنگرهایشان ایستاده بودند و کاسه‌های کله‌پاچه در دست‌هایشان بود شعار می‌دادند: "ای رهروان زینب، خدا نگهدارتان". ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈 عضو بشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در محاصره آتش تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 مجروح َمحرم در منطقه فرودگاه مشغول تمیز کردن دست و صورت و زخم‌های مجروح ها بودیم تا کار درمان برای دکترها راحت تر شود. معمولاً رزمنده ها با اکراه قبول می‌کردند که این کار را انجام دهیم. مجروحی را آوردند و یکی از نیروها سراغش رفت. ترکش در ناحیه های سرو گردن و دست‌های او خورده بود و بسیار گلی بود. از همان اول با روی خیلی باز و خوشایند از امدادگر استقبال کرد. گهگاهی هم به رویش لبخند می‌زد. همه تعجب کرده بودیم و برایمان سؤال پیش آمده بود که این رزمنده چرا چنین برخوردی با یک خانم دارد؟ مشغول کار خودمان شدیم که یک دفعه صدای جیغ آمد. برگشتیم و آن ها را در آغوش هم دیدیم. می‌خندیدند و گریه می‌کردند. وقتی پیش ما آمد، جریان را تعریف کرد - می‌دونید جریان چیه؟ خودمم از زل زدنهای مجروح ناراحت بودم. اما وقتی صورتش رو تمیز کردم و چهره ش مشخص شد دیدم برادرمه. پروین قوچانی •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در صحنه پشتیبانی و جنگ تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 ... من و صدیقه به بیمارستان امدادگران رفتیم. فرشته به ما گفت: یک ماشین ارتشی برای حمل و توزیع غذا به نیرو احتیاج دارد. ما هم با کمال میل این کار را پذیرفتیم. یک گروهبان ارتشی مسئولیت داشت با وانت ارتش هر روز صبح از باشگاه فیروز آبادان، که یکی از باشگاه‌های شرکت نفت بود و در ایستگاه ۱۲ کوی مصدق قرار داشت، صندوق‌های پر از غذا در ظرف‌های یکبار مصرف را تحویل بگیرد و در خرمشهر بین رزمندگان تقسیم کند. گروهبان نیاز به کمک داشت و به تنهایی نمی‌توانست این کار را انجام دهد. من و صدیقه با خوشحالی این مسئولیت را پذیرفتیم. از روز بعد کار ما شروع شد. هر روز صبح به بیمارستان می رفتیم و از آنجا پشت وانت گروهبان می‌نشستیم و به باشگاه فیروز می رفتیم... غذاها را در وانت جا می‌دادیم و به سمت خرمشهر می‌رفتیم. گروهبان از اول تا آخر ماموریت، به ما اسلحه ژ3 می‌داد که اگر با بعثی‌ها برخورد کردیم بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. وقتی غذاها را تقسیم می‌کردیم و کارمان تمام می‌شد به آبادان برمی‌گشتیم و اسلحه‌ها را تحویل گروهبان می‌دادیم. هنگامی که از پل خرمشهر عبور می‌کردیم، اشهدمان را می‌خواندیم. از هر طرف ساختمان‌ها ویران می‌شد و لحظه‌ای صدای صفیر گلوله‌های خمپاره قطع نمی‌شد. ما بدون هیچ برنامه خاصی به هر رزمنده‌ای که می‌رسیدیم یک ظرف ظرف غذا می‌دادیم تا ظرف‌های غذایمان تمام می شد و برمی‌گشتیم. معصومه رامهرمزی •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آبرسان های مسجد جامع الهه حجازی ┄❅✾❅┄ «یکی از کارهایی که بر عهده من و بعضی از خواهران گذاشته بودند، رساندن آب به رزمندگان در سطح شهر بود. آن روزها از قمقمه و امکانات مخصوص نظامی خبری نبود، حتی نیروها با لباس‌ها و کفش‌های معمولی به جنگ می‌رفتند. تانکر آب از آبادان و اطراف خرمشهر می‌آمد، از زیر آتش و توپ و خمپاره می‌گذشت و اگر سالم به مسجد می رسید، ما آن را تقسیم می‌کردیم. سهم رزمندگان را در قابلمه و بشکه می‌ریختیم و با وانت‌بار به محله‌ها می‌بردیم که در آنجا نیروهای خودی و دشمن در حال نبرد بودند». ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈 عضو بشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 امدادگری در مسجد نرگس بندری‌زاده نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ ۳۱ شهریور ماه بود که عراق حمله خود را به شهر آغاز کرد. آن روز در خانه بودیم و استراحت می‌کردیم. ساعت ۵ عصر بود که رادیو اعلام کرد نیاز به امدادگر هست. من و خواهرم فاطمه به استادیوم رفتیم و آنجا منتظر ماندیم تا فرمانده سپاه بیاید و کارها را به ما محول کند.... من وقتی برای اولین بار وارد جنگ شدم برایم خیلی ترسناک بود. اتفاقات برایم تازگی داشت. همه فرش‌های مسجد جامع را برداشته بودند. گوشه‌ای از مسجد برادرانی با سر و دست‌های پانسمان شده در حال نماز بودند. ابتدای جنگ فعالیت‌ها و امدادگری‌های خطوط مرزی از درون همین مساجد انجام می‌شد. مسجد گاهی بعد نظامی بودنش بیشتر نمود پیدا می‌کرد. •┈••✾○✾••┈• از کتاب "شهرم در امان نیست" @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 روزی که جنگ شروع شد نوشین نجار نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 هنگام شروع جنگ در خیابان فردوسی جهت تحویل گرفتن عکسی که برای ثبت نام مدرسه گرفته بودم به عکاسی فرهنگ رفته بودم. سر و صداهایی نظر مرا جلب کرد. صدای شلیک توپ و خمپاره برایم خیلی عجیب بود. برای همه این طور جنگ شروع شد... به همین سادگی. نیروی دریایی کنار شط مستقر شده بود و از آنجا شلیک می‌کرد. در واقع این اولین باری بود که من متوجه شدم وارد جنگ شدیم. به خانه برگشتم همه مردم در تلاطم و تکاپو بودند تا به نحوی به یکدیگر کمک کنند. هیچ کس فکر نمی‌کرد که جنگ این قدر طولانی شود. تصورشان این بود دو الی سه روز و نهایتا ۱۰ روز طول بکشد نه با یک جنگ ۸ ساله مواجه شویم. برای هیچ کس قابل قبول نبود. منزل ما خیابان آرش بود. این خیابان بعد از خیابان طالقانی و از گمرک کمی آن طرف تر، و ایمن تر از بقیه نقاط بود. درست مقابل ورودی شهر بود. خیلی از اقوام و فامیل که شنیده بودند به خرمشهر حمله شده به منزل ما آمدند. من به اتفاق خواهر، دختر خاله ام و عموی کوچکم به خیابان رفتیم. خانه ما دو سه کوچه پشت فرمانداری بود. رفتیم ملحفه و گونی گرفتیم. گونی‌ها را پر از خاک می‌کردیم و سرکوچه سنگر درست می‌کردیم. برای حفاظت شیشه جمع می‌کردیم. هر کاری که از دستمان بر می آمد، دریغ نمی کردیم. •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست defae_moghadas ◇◇ 🍂
، 🍂 زن جهادی تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 آموزش و پرورش از من خواسته بود یک تولیدی برای دوختن لباسهای رزمندگان برایش راه اندازی کنم. مدرسه شبانه باغ معین هم مکان آن بود. رفتم آنجا و دیدم میز برشی وجود ندارد. با خودم گفتم که پارچه هایشان را در مرکز ثقافیه¹ برش بزنم؛ اما ممکن بود کسی شک کند که من پارچه های برش زده را کجا و برای چه کسی می برم؟ این کار ضررش بیشتر از سودش بود. من زنی جهادی بودم و باید خودم کاری می‌کردم. چیزی جز صندلی آنجا نبود. نگاهم که به در چوبی اتاق افتاد فکرش از سرم گذشت. در را برایم از لولا درآوردند. دو صندلی زیرش گذاشتم و شد میز برش. کمی کوتاه بود و زمان برش کمرم را اذیت می‌کرد اما مانند ثقافیه، تعداد بالا برش نمی زدم. نهایتاً دویست تا بود. خیاط ها هم از خود آموزش و پرورش آمدند و تولیدی کارش را شروع کرد. ● عصمت احمدیان ¹.محلی فرهنگی در ایام انقلاب و دفاع مقدس در اهواز •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
، 🍂 مردم هم دل تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 از سراسر کشور لباس.هایی برای جنگ زده ها می فرستادند. انباری در جاده کوت عبدالله بود. بعضی روزها که کار زینبیه سبک تر بود به آنجا می رفتیم. خانم حدادپور ما را می برد و می آورد. آنجا انبار خیلی بزرگی بود که شاید نصفش را لباس‌ها پر کرده بودند. از هر نوع و اندازه ای لباس پیدا می‌کردیم. گونی‌های جداگانه مردانه زنانه بچگانه و نوزادی گذاشته بودند باید بر همین اساس آنها را دسته بندی می‌کردیم. لباس ها خوب بودند؛ اما در بین آنها لباس های پاره و خیلی کثیف و کهنه هم بود. این ها را جدا در گونی دیگری می انداختیم تا به جای دستمال استفاده شود. اگر هم لباسی خوب بود و فقط نیاز به دکمه یا شستن داشت درست می‌کردیم و بعد به مردم می‌دادیم. درست است که جنگ بود و همین لباس را هم خیلی ها نداشتند اما هیچ وقت لباس پاره یا کهنه ای برای کسی نفرستادیم. ● منصوره ترابی زاده •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
، 🍂 بسیج مستضعفین تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 بچه‌هایی که جبهه می‌رفتند و شهید می‌شدند بچه‌های مستضعف بودند. بچه پولدارهای کمی پیدا می‌شدند که بروند جبهه. گاهی می‌دیدیم در خانواده‌ای که جوان رشیدش را از دست داده فقر بیداد می‌کند. وضوع را با آقای عادلیان مطرح کردیم. او هم با کمک بازاری‌ها پول جمع کرد و هر مدتی یک بار از تهران برای این خانواده‌ها لباس تهیه می‌کرد. لباس‌ها که از تهران با خاور می‌آمدند در خانه علم الهدی خالی و بسته‌بندی می‌شدند. خانم‌ها هم به مهمانی هر خانواده شهیدی که می‌رفتند متناسب با نیازهای خانواده و تعداد فرزندانشان تعدادی لباس هدیه می‌بردند. البته برای خانواده جنگزده ها و مستضعفین هم این اتفاق می‌افتاد. ام اغلب برای خانواده‌های شهدا بود. ● زهرا شمس •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
، 🍂 ویار تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 هرگاه وسایل پخت کلوچه فراهم می شد، خانم یحیوی دستور پخت کلوچه می‌داد. بیشتر، زمان عملیات ها پخت داشتیم تا توشه راه رزمندگان باشد. چهار پنج نفر از خانم ها کلوچه ها را در تنورهای فلزی درست می‌کردند پس از پخت، کلوچه ها را در اتاق پهن می‌کردیم تا خراب نشوند و روز بعدش بسته بندی کنیم. حاج قاسم کربلایی دوازده کلوچه را در یک پلاستیک می‌گذاشت. جمله هایی مانند «خدا قوت رزمنده» را روی کاغذ می نوشت و داخل بسته قرار می‌داد. یک بار پس از پخت، کلوچه ها را در اتاق خانم آقاموسی (شهید اسکندری) پهن کردیم. فردایش گفت: زن عمو دیشب از بوی کلوچه ها نتونستم بخوابم. حامله بود و هوس کلوچه نمی‌گذاشت بخوابد. اما دلش نیامده بود بخورد. بعد که آقاموسی موضوع را شنید، با حجت الاسلام محلاتی صحبت کرد او هم گفته بود هرچه بخورند اشکالی ندارد. حلال است. باوجوداین خانم‌ها دلشان نمی آمد و نمی خوردند. ● حبیبه اسکندری •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂