🍂 «چهار منهای یک» ۳
حسن اسدپور
┄═❁๑❁═┄
حضور در پیکار شلمچه، یکی دو روز و چند هفته نبود!
این نبرد نه به جغرافیای شلمچه بلکه تمام خوزستان گسترده شده بود!
استان و علی الخصوص اهواز مرکز مقاومت، عرصه تاخت و تاز جنگنده های دشمن و موشکباران پیاپی بود!
آسمان شهر عرصه پرواز هلیکوپتر و آژیر آمبولانس بود!
هر گردان به اندازه یکی دو شبانه روز در منطقه حاضر میشد و دوباره برای سازماندهی به عقب می آمد!
و آنانی که میماندند در تشییع برادران و یاران خود حضور یافته، دیداری با مجروحین در بیمارستان و مراکز اعزام مجروحین ...
و اگر فرصتی باقی می ماند، خدمت والدین شهیدان همرزم رسیده و تجدید عهدی دوباره بر ادامه راه یاران ...
پس دوباره گردان مهیای پیکاری دیگر در کربلای۵ شد!
در این مأموریت «احمدرضا ناصر» حالتی غریبانه و مظلوم داشت!
دلواپس بود ...
تو گویی از شهادت خود با خبر شده بود!
او با اصابت ترکشی که به پشت سرش خورد، در دم بشهادت رسید و جزو «سه نفر» شد!
اگر چه از این کلاس «خمیس»ها و «حزبه»ها و «رضا ایزدی»های بسیاری رفتند، اما آن «سه»!!
آن «شوشتری با اصفهانی و عرب» رفتند و به من میخندند!
من، بودنِ با آنان را به شوخی گرفتم، اما آنان در رفتن جدی بودند!
و آن «یک»، من شدم!
«تنها»!
این «یک» در جهانی بزرگ،
بدنبال جایی است اما نمی یابد!
«یک» در دیار خود، غریب ماند!
گر چه یاران غافلند از حال من
از من ایشان را هزاران یادباد
حسن اسدپور
۱۶ دیماه ۱۴۰۳
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#چهار_منهای_یک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 «چشم بینای فرمانده»
برای شهید علی بهزادی
✍ حسن اسدپور
┄═❁๑❁═┄
«بازشوق یوسفم دامن گرفت»
«پیر ما را بوی پیراهن گرفت»
«علی بهزادی» با آن سر پر از بخیه، با آن پهلوی شکافته از عملیات پیشین (کربلای ۴) آمده بود!
خوب بخاطر دارم که هنگام تعویض پانسمان از لابلای بخیه ها، خونآبه جاری می شد!
و علی با آن قد و قامت دیگر یارای آن که خود از جای برخیزد نداشت!
کربلای۴ توان «علی» را گرفته بود!
شب های سرد و روزهای آفتابی شلمچه!
خاک و غبار و عَرق های سوزناک ...
آن شب، کنار جاده آسفالته، تیربارهای دشمن امان ما را بریده بود!
تنها جان پناه ما ارتفاع حدوداً یک متری جاده بود اما صدای نیروهای دشمن نزدیک و نزدیک تر می شد!
آسمان منور باران بود اما در پناه خاک و غبار ناشی از انفجارها ، در استتار بودیم!
تیربارچی های دشمن چنان دقیق می زدند که گه گاه تیر در سطح آسفالت می نشست و می سوخت!
و هر بار عمود چراغهای فلزی کنار جاده هم هم از این تیرها بی نسیب نمی ماند!
رفته رفته به صبح نزدیک می شدیم و هیچ خبری از «بلدُوزر»ها نبود. همان یکی بود که از سرشب با شهادت و زخمی شدن هر پنج راننده، روشن، اما بی حرکت مانده بود!
پرتاب نارنجک های دستی دشمن از پائین جاده شروع شد!
پیکِ گروهان، اُفتان وخیزان آمد و از دستور «علی بهزادی» برای خفه کردن تیربارها خبر آورد!
«احمدرضا ناصر» آماده ی شلیک آرپی شد و من پشتیبانی آتش!
«احمد» زیر فشار تیربارها قامت برافراشت در حالی که تیرها فرصت تمرکز بر هدف نمی دادند ... شلیک بی ثمر شد!
دقایقی بعد «علی بهزادی» مرا فراخواند!
علی را در حالی دیدم که بهمراه بی سیم چی اش، آرام گوشه ای نشسته، در حالی که هیچ پناهی نداشت!
خسته و بی رمق به نظر می رسید!
با لحنی محلی و آرام، از من خواست تا دقیق شلیک کنیم!
او گفت قصد عقب کشیدن نیروها را دارد اما باید، تیربارها خاموش شوند...
و دوباره کنار احمدرضا آمدم و پیام «علی بهزادی» را انتقال دادم.
احمدرضا دوباره برخواست ...
این بار با تأمل و سکون بیشتر...
و موشک آرپی جی دقیقاً به سنگر تیربار اول اصابت کرد!
فریاد و فغان نیروهای دشمن برخواست ...
و حرکت ستونی نیروها در امتداد جاده به عقب آغاز شد!
بنابه دستور علی بهزادی ،من و احمدرضا می بایست با حفظ فاصله، برای تأمین نیروها عقب نشینی کنیم!
در سیاهی شب از ستون نیروها عقب ماندیم و نمی دانستیم باید به کدام سو ،برگردیم!
اما می دانستیم که باید خلاف صدای نیروهای دشمن حرکت کنیم ...
در آن ظلمات شب ، شَبَه دو نفر، راه را بر ما بست!
من مسلح کردم و هشدار دادم!!
«علی» با صدای آرام اما نگران مرا فراخواند!
و گفت؛ «أچه دیر کُردیت»؟!
(چرا دیر کردید)
«علی بهزادی» بهمراه بی سیم چی از خاکریز خودی رد نشده بود و نگران منتظر ما بود!
و این آخرین دیدار ما بود!
و آن پیکر مجروح ...
و آن جسم خسته ...
تنها ترکشی کم داشت که بر چشمش بنشیند و آرام بگیرد!
یادباد آن روزگاران،یادباد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#چهار_منهای_یک
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 « کرم شب تاب »
«خاطره ای از شهید علیرضا مواساتی»
°°°°°°°
🔸 اهل شوخی بود و به تیکه انداختن های نابش معروف بود.
در پادگان آموزشی علی اکبر به کار خودم مشغول بودم
به سراغم آمد و باجدیت گفت:
تو که فرمانده اینهایی بیا یه تذکری به این کرم شب تابها بده
با تعحب گفتم:
کرم شب تاب!!! این چه کرم شب تابیه که نیاز به تذکر داره، تازه اینجا مگه جنگلهای شماله که کرم شب تاب باشه!
گفت: با من بیا تا نشونت بدم
می دانستم که حتما چیزی رو به کرم شب تاب تشبیه میکنه. همراهش شدم تا به محل مورد نظرش رسیدیم
به دو سه تا از بچههایی که بلوز شلوار گرم فسفری رنگ پوشیده بودند اشاره کرد و گفت:
اینهاشون
نگاهش کردم و خودش هم دیگه نتونست جلوی خندش رو بگیره، باهم کلی خندیدیم و گفتم:
کرم شب تاب کجا برات اومد؟ واقعا هم مثل کرم شب تاب می مونند
راست می گفت صحنه خوبی با آن لباسها نبود رفتم به آنها تذکر دادم و آنها هم پذیرفتند.
✍ حسن تقی زاده بهبهانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
در حالیکه کنارم دراز کشیده بود با انگشت،
سنگر تیربار دشمن را نشانم داد. تنها نقطه سیاه رنگی که در تاریکی و در فضای سفید و پوشیده از برف بالای قله مشخص بود، پنجره کوچک سنگر دیده بانی بالای قله شنام بود.
در حالیکه نوار تیربار را در دست گرفته بود، گفت: چشمت را روی این نقطه سیاه نگهدار و به محض شروع دستور آتش، شلیک کن. نذار بچه ها را بزنه.
تمام حواسم را روی نقطه سیاه بالای سرم متمرکز کرده و منتظر دستور آتش بودم که ناگهان نگهبان عراقی متوجه حضور ما شد و رگبار مسلسل را به رویمان گشود. با شنیدن صدای ناله ای ماشه را فشار دادم و با خاموش شدن تیربار دشمن، به سمت بالای قله خیز برداشتم. صبح که هوا روشن شد برگشتم همانجا.
سیّد آرام روی برف ها خوابیده بود در حالیکه لخته های خونش بر سطح برف یخ زده بود.
شهید سیّد مصطفی حبیب پور
از بچه های اطلاعات عملیات لشکر۷ ولیعصر عج که در ۲۶ اسفند سال ۶۶ در علمیات والفجر ده بر بالای قله شنام آسمانی شد.
روحش شاد و یادش گرامی
غلامعلی فتحی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═
#عکس #خاطرات
کانال بچههای جبهه و جنگ ↙️
@defae_moghadas
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 خبر شهادت / ۱
عباسعلی فلاح / اسفند ۱۴۰۳
•┈••✾✾••┈•
🔸 در منطقه ثلاث باباجانی مجروح شده بودم و از لشکر ۲۷ تسویه کرده و به تعاون پایگاه ابوذر معرفی شدم.
چند روز به عید سال ۱۳۶۳ مانده بود آمار شهدا را به تعاون اعلام کرده بودند و به من نام و نشانی چند شهید را دادند تا بروم خبر بدهم.
من یک جوان ۲۱ ساله بودم و تا آن زمان تجربه چنین کاری را نداشتم.
با موتور به راه افتادم، در بین راه روضه می خواندم و گریه میکردم و نمی دانستم چکار کنم .
ولی موتور به سمت آن نشانی در حرکت بود.
در زمان کوتاهی به آن محله و خیابان و کوچه رسیدم.
وارد کوچه شدم، عصر بود و خورشید در حال غروب کردن بود.
با موتور به آرامی میرفتم و پلاک های خانه ها را نگاه میکردم از طرف دیگر مراقب بودم به بچه هایی که در کوچه بازی میکردند برخورد نکنم.
پیرمردی روی یک چهار پایه نشسته بود و با نگاهش من را بدرقه کرد.
چند زن جلوی خانه ای جمع شده بودند و گویا سبزی پاک میکردند.
برای اولین بار که چشمم به پلاک خانه افتاد متوجه سر و صدایی شدم، و از زیر درب خانه شهید، آب زیادی که ناشی از شستن فرش بود خارج می شد و درب خانه که ماشین رو بود نیز بسته بود.
توقف نکردم و رد شدم.
چند بار دیگر دور زدم و هر بار فقط جرات نگاه کردن به درب خانه را داشتم ولی جرات توقف و زنگ زدن و خبر دادن در وجودم نبود.
هربار که رد می شدم پیرمرد مراقب من بود و شاید مراقب بود که با موتور به بچهها برخورد نکنم.
برای پنجمین یا ششمین باری که داشتم رد میشدم، پیرمرد با عصای خود جلوی مرا گرفت و گفت چرا چند بار میروی و باز می گردی؟
ناخواسته چشمم به درب خانه شهید متوجه بود و سوال کردم منزل .... اینجاست؟
گفت بله
پسرشان شهید شده؟
من که سرم را پایین آورده بودم جواب بله کوتاهی دادم.
پیرمرد پرسید چکار می خواهی بکنی؟
با حیرت گفتم نمی دانم.
گفت تو کاریت نباشه و یکی از زنانی که سبزی پاک میکردند را صدا کرد و جریان شهادت پسر همسایه را به او گفت.
زن که اول با دستش محکم به پشت دست دیگرش زد و بعد به صورتش کوبید و چشمانش اشک آلود شد، رو به چند خانم دیگر کرد و گفت پسر خانم.... شهید شده، یک یک زن ها از جا پریدند و جلو آمدند و به من نگاه کردند و از من شروع به سوال های مختلف میکردند و من هم جواب های کوتاهی می دادم.
پیرمرد گفت همسایه ها را خبر کنید.
گویا زمان در کوچه ایستاد، بچه ها از بازی دست کشیدند و جمع شدند.
در عرض چند دقیقه نزدیک ۷۰ ، ۸۰ نفری جمع شدند و بصورت نیم دایره در جایی که من و پیر مرد ایستاده بودیم، مستقر شدند.
من از موتور پیاده شده بودم و به اشاره پیرمرد به سمت خانه شهید که با ما چند متر بیشتر فاصله نداشت حرکت کردیم.
بچه ها در دو طرف درب خانه صف کشیدند و من و پیرمرد در وسط و زن ها هم دور ما حلقه زده بودند.
پیرمرد به یکی از بچه ها گفت که زنگ خانه را بزند.
آب هنوز از زیر درب حیاط بیرون می آمد.
یکی از بچه ها زنگ خانه را زد،
مادر شهید از پشت در گفت، کیه ؟
پیرمرد نام مادر شهید را آورد، خانم....بیا دم در کارت دارم،
مادر شهید که روسری به سر نداشت چادر برزنتی که جلوی درب بود را به سرش کشید و لای درب را باز کرد ، ما او را نمی دیدم ولی او به جمعیت که نگاه کرد از چهره های غم زده و سرهای فرو افتاده همه چیز را فهمید و صدای جیغش به آسمان بلند شد و عقب رفت.
پیرمرد به زن هایی که با چشمان اشک آلود پشت ما بودند گفت بروید خانه اش را جمع کنید.
به یکباره چندین زن وارد خانه شدند و صدای گریه ها به آسمان بلند شد.
پیرمرد به من نگاهی کرد و گفت برو بابا
برو خدا نگهدارت
من که چشمان پر از اشک بود نمی دانستم چگونه از پیرمرد تشکر کنم و نمی دانستم با بقیه اسامی چه کنم!
موتور را روشن کردم و در حالی که احساس میکردم همه کسانی که در کوچه ایستاده اند با چشمان خود مرا بدرقه می کنند، از آن محل دور شدم.
جهت شادی ارواح شهدا صورت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 خبر شهادت / ۲
عباسعلی فلاح / اسفند ۱۴۰۳
•┈••✾✾••┈•
🔸 بعد از آنکه خبر اول را با کمک آن پیرمرد دادم و از محل دور شدم دیگر غروب شده بود.
به نشانی بعدی نگاه کردم و پرسیدم فلان محله و خیابان کجاست و به سمت آنجا حرکت کردم.
چند کوچه پایین تر از یک نفر پرسیدم منزل فلانی کجاست؟
او که ظاهراً من را در آن محل دیده بود و می دانست میخواهم خبر شهادت بدهم محکم روی دستش زد و گفت فلانی هم شهید شده؟
من که انتظار چنین جوابی را نداشتم،
گفتم بله ولی صدایش را در نیاور،
و به سمت خانه آن شهید حرکت کردم.
وقتی حرکت میکردم احساس میکردم افرادی که در گوشه و کنار خیابان متوجه من میشوند، از ایستادن و سوال کردن من میترسند و جرات نمی کنند آب دهانشان را قورت دهند و با گذشتن من نفس راحتی می کشند و آب دهان خود را قورت می دهند.
چندصدمتر بعد، از کسی پرسیدم منزل فلانی کجاست؟
با صدای بلند گفت خانه آنها آنجاست و این هم برادرش است.
بلند رو به برادر آن شهید کرد و گفت فلانی این آقا با شما کار دارد.
من که برنامه ای برای خبر دادن نداشتم وقتی برادر شهید به سمتم آمد شوکه شدم و نمی دانستم چکار کنم.
برادر شهید که در صدایش نوعی عشق لاتی هم بود و دو نایلون دسته دار حاوی شیشه شیر خالی در دست داشت بسویم آمد.
بخاطر ندارم که من اول سلام کردم، یا او سلام کرد، ولی من روی موتور نشسته بودم و وا رفته بودم و نمیدانستم چکار کنم.
نه راه پس داشتم و نه را پیش!
نمی دانم چرا گفتم از تعاون سپاه آمدم و این باعث شد او خیلی تند مرا سوال پیچ کند و گفت از برادرم چه خبر؟
شهید شده؟
گفتم نه!
گفت مجروح شده؟
از دهنم در رفت و گفتم بله!
چنان سریع مرا سوال پیچ میکرد که من هم گیج شده بودم و گفتم از ناحیه دست مجروح شده.
پرسید کجا بستری است؟
من هم که نمی دانستم چه بگویم،
بی هوا گفتم بیمارستان نجمیه!
یک لحظه پرید ترک موتورم و گفت بریم بیمارستان نجمیه!
من که از سرعت حرف زدن و حرکات برادر شهید گیج شده بودم گفتم حالا صبر کن بیا پایین
برادر شهید چند بار گفت به قیافه من نگاه نکن که لات مسلک هستم، من خیلی روحیه دارم و اگر شهید شده فدای سر امام.
خیلی سریع حرف میزد و مثل یک بوکسور حرف هایش در ذهن من فرود می آمد.
زمان به سرعت میگذشت و من متوجه نبودم نزدیک ده تا پانزده دقیقه با برادر شهید صحبت می کردم و سعی می کردم بیشتر با سخت نشان دادن مجروحیت او زمینه سازی کنم ، ولی بازهم برادر شهید میخواست من او را به بیمارستان نجمیه ببرم. نمی توانستم او را به بیمارستان ببرم .
یکباره گفتم بله برادر شهید شده و در معراج است.
ناگهان برادر شهید دو نایلون شیشه شیر را بلند کرد و روی زمین کوبید و عربده کشان به سمت خانه خودشان می دوید و با همان وضعیت درب خانه را باز کرد و وارد خانه شد و همه جا و همه کس را شوکه کرد. من هم که نمی خواستم خبر را اینگونه برسانم، موتور را روشن کردم به سمت پایگاه ابوذر برگشتم .
بعد از آنکه به پایگاه برگشتم از خستگی فکر می کردم کوه کنده ام و می خواستم یک جایی پیدا کنم تا بخوابم .
ولی وقت نماز و شام بود و اگر می خوابیدم شب گرسنه می ماندم .
چند دقیقه بعد از آنکه وارد پایگاه شدم از فرماندهی تماس گرفتند و پرسیدند چه کسی رفته و خبر شهادت داده؟
کی رفته به برادر شهید گفته؟
فلانی برادر تو است؟ و بدون هیچ کلامی گفته برادرت شهید شده.
هر چقدر گفتم جریان اینجوری نبوده، گفتند خانواده شهید تلفن زدند و شکایت کردند و گفتند اینجوری خبر دادی....
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 "وعده صادق الهی"
مجید فریسات
•┈••✾✾••┈•
🔸 هیکل های نتراشیده، نخراشیده بعثی ها هر بیننده ای را به رعب و وحشت می انداخت. این تازه ظاهر آنها بود. وقتی تجهیزات آنها را با اسلحه های خودمان مقایسه می کردیم بر مظلومیت خودمان خندمان می گرفت. ولی همیشه نوری در دلمان روشن بود که وعده الهی ردخور ندارد و اصلا محاسبه های خداوند از جنس ارقام و اعداد ما نیست. او دل و نیتها را می بیند و صفای افراد را.
با نیت های پاک و خدایی وارد عملیات کربلای ۴ شده بودیم. پس از درگیری مختصری خط دشمن را شکستیم و وارد خاکریز شدیم. پس از پاکسازی خط، یکی از سنگرها را برای اسکان موقت مجروحین قرار دادیم.
در هر فرصتی که پیش می آمد به سنگرها سرکی می کشیدیم تا هم سری به مجروحین زده باشیم و هم نیاز شکمی و امدادی خود را از لابلای سنگرها تامین کرده باشیم .
وضع خط آرام شده بود و هوس سنگر گردی به سرمان زده بود. به اتفاق علی ماپار، ریزترین بسیجی گردان، سری به سنگر امداد زدیم تا چیزی پیدا کنیم. در سایه روشن سنگر حرکت پتویی توجه ما را به خود جلب نمود.
با احتیاط لوله اسلحه را به سمت پتو گرفتیم و آن را به کناری زدیم.
خدایا چه می دیدیم. یک سروان عریض و طویلی سر از زیر پتو بیرون آورد و لرزان و هراسان التماس کنان به پایمان افتاد.
دیدن تضرع سروان قوی جثه عراقی، در حالی که چشم هایش را از ترس با دست پوشانده بود در برابر علی ریزه پیزه خودمان، صحنه ای مضحک رقم زده بود.
تازه به یاد وعده الهی افتاده بودم که نباید از عده و امکانات دشمن ترسید.
زبانش قفل شده بود و تلاش می کرد تا ما را راضی کند که او را نکشیم.
وقتی اطمینان کرد که کاری با او نداریم مقداری آرام شد و گفت " هیچگاه اینقدر احساس امنیت نداشته ام "
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات #کربلای_چهار
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 شهید غلامعلی برامالی،
نوجوان فدایی و گمنام ۱
حمید حسن زاده:
┄┅••༅✦❁✦༅••┅┄
اعزام
📝 برای اولین بار بود که گردان ما (مالک اشتر لشکر ۷ ولیعصر عج) عازم غرب کشور شد. در زمستان بسیار سرد سال ۱۳۶۶ در کردستان مستقر شدیم و مشغول آموزشهای سخت و تمرینهای زیاد در برف و باران و هوای بسیار خشن شدیم. روز و شب تمرین و آموزش رزم داشتیم. وقتی از رزم شبانه برمیگشتیم، تماماً خیس و کفشها و چکمهها پر از آب بود. از سرما به شدت میلرزیدیم و صدای بهم خوردن دندانهای رزمندگان کناری را میشنیدیم. سرمای شدید و یخبندان، آن هم برای بچههای خوزستان که حتی برخی از ما تا آن موقع برف هم ندیده بودیم، بسیار طاقتفرسا بود.
┄┅••༅✦༅••┅┄
اردوگاه
بخشی از گردان در اطراف بانه بود. مدتی من و دوستان در آنجا مستقر بودیم، سپس کل گردان در پادگان شهید کاظمی قروه مستقر شدیم. در آنجا که بودیم، آخرین تمرینات سخت را به پایان رساندیم. برای تمرین مشابه عملیات قله پنجه گرگی، منطقه را فتح میکردیم. خیلی خوب ورزیده شده بودیم و روح و جسممان در خدمت رسیدن به اهدافمان بود. در واقع برای عملیات والفجر ۱۰ در غرب آماده میشدیم. فتح شهر مهم حلبچه و دیگر شهرها را در پیش داشتیم. خوب خوب آماده بودیم و از لحاظ روحی و جسمی آماده بودیم. به برکت دعا و توسلِ مرتب و نماز، بویژه نماز شب، بچهها در اوج معنوی در هوای برفی و سرد بودند و حال خوبی داشتیم. انتظار عملیات هر لحظه رو به پایان بود. کار شناساییهای دقیق بچههای اطلاعات عملیات به پایان رسیده بود و واقعاً شناساییهای دقیق و کاملی انجام گرفته بود. کالک عملیات و ماموریت گردان کشیده شد و ماموریت گردان و به تبع گروهان و دستهها مشخص شده بود. من فرمانده دسته بودم. از طرف فرماندهی گردان و گروهان به سنگر محرمانه نقشه و محل توجیه کالک عملیات فراخوانده شدیم.
┄┅••༅✦༅••┅┄
فرمانده گردان
فرمانده گردان نقشهای که بر دیوار سنگر نصب بود را به دقت برای ما توجیه کرد و پس از پاسخ دادن به سوالات و ابهامات برادران، بعد از اتمام کار به ما گفتند باید نیروی فدایی برای رفتن روی مین داشته باشیم (شهادت طلب). با توجه به کوهستانی بودن ماموریت و شیب بسیار تند قله شنام و میدان مین و سنگرهای محکم و مسلط دشمن، احتمال اینکه تخریبچیها نتوانند و یا ممکن است شهید شوند وجود دارد و ما باید به یاری خدا این ماموریت را انجام بدهیم. باید به نیروها بگویید هر دسته چند نفر داوطلب آماده داشته باشند که روی مین بروند. از سنگر آمدیم بیرون و باید بچهها را توجیه و اعلام میکردیم برای آماده شدن نیروهای فدایی برای رفتن روی مین (شهادت طلب).
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
@defae_moghadas 👈عضو شوید
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 شهید غلامعلی برامالی،
نوجوان فدایی و گمنام ۲
حمید حسن زاده:
┄┅••༅✦❁✦༅••┅┄
توجیه بچهها
بچههای دسته را جمع کردم. کار توجیه ماموریت سخت دسته انجام شد. بعد به بچهها گفتم اوضاع میدان مین و سنگرهای دشمن چنین است و چنان، یعنی آنچه فرمانده گردان گفته بود به بچههای دسته گفتم و اعلام کردم کسانی که آمادگی دارند در صورت نیاز روی مین بروند، اعلام کنند که شب عملیات معطلی صورت نگیرد. صحبتهایم تمام شد و اعلام آمادهباش جهت عزیمت به محل ماموریت هم داده شد. بچهها به لحاظ اخلاصی که داشتند در جلسه توجیهی و در حضور جمع کسی چیزی نگفت و اعلام نکردند و رفتند. برای آماده شدن جهت حرکت به سوی مسلخ عشق، شب عملیات شب شادی عشاق بود، لیله وصل و عروج به ملکوت بود. بچهها داشتند آماده میشدند. یکی از آنها دنبال فرصتی بود تا مرا به دور از چشم بچهها ببیند و اعلام آمادگی برای رفتن روی مین کند. سرانجام فرصت مهیا شد و او آمد و بیهیچ شک و شبههای اعلام کرد که آمادگی برای رفتن روی مین را دارد. پسر نوجوانی حدود ۱۵ ساله بنام "غلامعلی برامالی" از روستای آبگرمک علیای شوشتر بود. نوجوانی تر و تمیز و خوشتیپ با رنگی روشن و موهایی لَخت و چشمانی نافذ.
┄┅••༅✦༅••┅┄
خاطرهای از غلامعلی
جایی خاطرهاش را بین جوانان میگفتم که ایشان به واسطه زیبایی که داشت فریب شیطان را نخورد و میتوانست راه دیگری را در پیش بگیرد، اما آمد جبهه و در دانشگاه جبهه قبل از شهادت به آخرین رتبه قبولی شهید شدن رسید. به قول شهید سردار حاج قاسم سلیمانی: "تا شهید شهید نبود، شهید نمیشود." غلامعلی قبل از شهادت، شهید شده بود. مخفیانه و بدور از چشم دیگران خیلی راحت و بیتکلف و بیدغدغه به من گفت: "من آمادهام برای رفتن روی مین." 💥 همین، نه کم و نه زیاد، نه از روی ریا، نه تزلزلی در گفتارش، نه برای امتیازی برای آینده و نه اینکه میخواست لافی بزند و بعد از شب عملیات در سوراخ سمبهای خیلی راحت گیر میآمد و جا خوش کند و زیر قولش بزند. ساده ساده گفت و رفت.
┄┅••༅✦༅••┅┄
سفر به منطقه ماموریت
من هم به کسی نگفتم، او هم به خاطر اینکه به ریا نیفتد به کسی نگفت. اگر لازم نمیشد به من هم نمیگفت. این موضوع بین من و او بود و تنها خدا میدانست. با کمپرسیها به طرف منطقه ماموریت به سمت گذرگاه شیار زلم حرکت کردیم. صبح از تنگه (دره) شیطان (قاسملو) گذشتیم، نماز صبح را در روستای دیزلی خواندیم و سپس حرکت کردیم تا به نقطه آغاز پیادهروی رسیدیم، با تجهیزات کامل و تعدادی قاطر برای حمل مهمات و البته تسلیحات اضافی و قابل حمل را هم با خود برده بودیم.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
@defae_moghadas 👈عضو شوید
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 شهید غلامعلی برامالی،
نوجوان فدایی و گمنام ۳
حمید حسن زاده:
┄┅••༅✦❁✦༅••┅┄
شیار زلم
شیار زلم بین دو ضلع کوهستان و بسیار طولانی بود. در سرازیری تند، رفتن به پایین راحت بود. بچههای جهاد سازندگی در آن شیب تند داشتند جادهای زیکزاکی میزدند جهت تدارکات و ادامه عملیات و ایجاد راه مواصلاتی تا نیروها در ادامه عملیات پشتیبانی بشوند و مشکلی پیش نیاید. در مسیر دیدیم یکی از بلدوزرهایشان سُر خورده بود و رفته بود ته دره. احتمالاً رانندهاش شهید شده بود، اما کار را ادامه دادند. کار در هیچ یگان پشتیبانی و عملیاتی به دلایل صدمات و شهادتها تعطیل نمیشد.
┄┅••༅✦༅••┅┄
استراحت و تجدید قوا
ما کم کم به عمق دره رسیدیم. استراحتی کوتاه و انجام فریضه ظهر و عصر و تجدید قوا شد (از جیره خشک که همراه داشتیم تغذیه شدیم). حالا باید سربالایی با شیب تندی را میرفتیم. سخت بود و ناهموار، صعب العبور و خشن، اما باید ازش عبور میکردیم. هیچ مانعی نمیتوانست مانع اراده رزمندگان اسلام شود. البته ما (رزمندگان) هم زُبُرالحدید بودیم و کالجبل راسخ و صفوفمان بنیان مرصوص بود. گامهای استوار بسیجیان خمینی دشت و صحرا، کوه و دره، آب و خشکی حریفشان نمیشد و چه زیبا بود روحیه و لب خندان دوستان رزمنده. حرکت را آغاز کردیم و زدیم به سینه سطبر صخرههای خشن با سطوحی ناصاف و تیز.
┄┅••༅✦༅••┅┄
چالشهای مسیر
برخی از قاطرهای کوهستان حامل تسلیحات و تدارکات دوام نیاوردند و از پای درآمدند و خوابیدند، بلند نمیشدند و سقوط کردند، اما ما راه را باید میرفتیم. اراده انسان مومنِ متوکل بالاتر از هر قدرتی است.
┄┅••༅✦༅••┅┄
فتح قله شنام
سرانجام با هر سختی به بالای شیار زلم رسیدیم و به پیادهروی ادامه دادیم. رسیدیم به نقطهای که باید استراحت میکردیم تا برای فردا شب که وارد عمل بشویم. کم کم غروب شد و تاریکی حاکم شد. نماز را اقامه کردیم و از مواد غذایی همراه استفاده کردیم تا استراحت کنیم برای حرکت فردا. واقعاً خسته بودیم، خسته خسته، اما خبر رسید که برنامه از سوی قرارگاه تغییر کرده و اعلام شد همین امشب باید عمل کنیم و اگر عمل نکنیم، عملیات با مشکل جدی برمیخورد.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
@defae_moghadas 👈عضو شوید
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 شهید غلامعلی برامالی،
نوجوان فدایی و گمنام
حمید حسن زاده:
┄┅••༅✦❁✦༅••┅┄
توجیه میدانی
ما فرماندهان دسته و گروهان را بردند برای توجیه. البته این بار توجیه میدانی و دیدن قله شنام و محل ماموریت بود (و گفتند با وجود خستگی به فرمان فرماندهان قرارگاه و ضرورت اقدام سریع، تصمیم عوض شده، همین امشب به خط میزنیم). کار توجیه به اتمام رسید. قله شنام که محل ماموریت ما بود، شیب بسیار تندی داشت. به شوخی به دوستان گفتم اگر عراقیها توان و غیرت داشته باشند، با غلطاندن سنگ هم میتوانند مانع رسیدن ما شوند، اما اراده بچههایی که از صبر و نماز استعانت گرفته بودند، بالاتر از هر سلاحی بود.
┄┅••༅✦༅••┅┄
حرکت به سمت سنگرهای دشمن
بعد از توجیه توسط بچههای اطلاعات عملیات، آمدیم و دستهها را توجیه کردیم و بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء (برای برخی از دوستان آخرین نماز) از جمله غلامعلی، قهرمان قصه واقعی ما، در تاریکی شب حرکت به سمت سنگرهای مستحکم و مشرف دشمن بعثی آغاز شد. پس از مقداری پیادهروی و طی طریق، باید درون شیاری که منتهی میشد به دره پایین قله شنام، سرازیر میشدیم. از کنار سنگرهای مجاهدین عراقی که کار اطلاعاتی برای ما انجام میدادند (خدا رحمت کند شهدای مجاهدین عراقی بویژه شهید ابومهندس) عبور کردیم و با رعایت تمام نکات نظامی، به پای قله شنام رسیدیم. با توکل به خدا و گامهای استوار به سینه سخت و شیبدار و بیرحم قله شنام که از بلندترین قلهها مشرف به شهرهای بیاره و تا حدودی حلبچه بود، زدیم. شهید مدافع حرم برادر هادی کجباف، فرمانده ستاد گردان، با دسته ما و در کنار هم بودیم. آرام آرام و گاهی تندتر حرکت میکردیم. دامنه قله تیز بود و تیزتر میشد. لغزندگی سنگهای در مسیر که از زیر پای رزمندگان میرفتند، گاهی سکوت را خدشهدار میکردند. خستگی بر ما میخواست غلبه کند. مکثی که میشد، برخی بچهها از فرط خستگی به خواب کوتاهی میرفتند. سنگینی تجهیزات و تسلیحات انفرادی گویا رفتهرفته بیشتر هم میشدند. مجبور شدیم برخی از امکانات را حتی جیره غذایی را با خود نبریم، حتی کلاهخودها را.
┄┅••༅✦༅••┅┄
آغاز حمله
حرکت ادامه پیدا کرد. گاهی سینهخیز، گاهی نیمخیز و گاهی سرپا. سرانجام حمله آغاز شد. سنگرهای دشمن یکی پس از دیگری منهدم و با فریاد "الله اکبر" که بلندترین فریاد است، دشمن پس از کمی مقاومت با شهید کردن تعدادی از بچهها و دادن کشتههایی فرار کرد و به لطف خدا آن شب نیازی نشد که از تن بچهها و غلامعلیها برای خنثی کردن مینها استفاده شود. قله شنام به یاری خداوند قادر متعال فتح شد. سنگرهای دشمن را پاکسازی کردیم. واقعاً فتح چنین قلههایی حتی از توان تکاورهای ورزیده و با تجربه هم خارج است، اما خداوند یاری رسان بود که خود گفته است: "ان تنصروالله ینصرکم و یثبت اقدامکم". شب بسیار سردی را در میان برفها در ارتفاعی بلند سپری کردیم. واقعاً تحملش سخت بود. اگر نبود عنایت خداوند قادر متعال و آن تمرینهای سخت، حتماً دوام نمیآوردیم. صبح شد و ما بر فراز قله در فراق برخی از دوستان مغموم و ناراحت بودیم، اما از انجام تکلیف و ماموریت که به نحو احسن و پیشبینی شده انجام گرفته بود، خوشحال بودیم و شهر حلبچه که هدف اصلی عملیات بود، توسط یگانهای دیگر فتح شد. آمار دسته را گرفتم و متوجه شدم غلامعلی داستان ما که شوق پرواز داشت و آماده بود تا به روی مین برود، اما نیازی نشد به رفتن روی مین. در شب عملیات، گلولهای به پیشانیاش خورد و به فیض عظمای شهادت رسید...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
@defae_moghadas 👈عضو شوید
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂
🔻 شب دوم عملیات؛
ما می بایستی خودمون رو با خودروی جیپ ،به منطقه ای در انتهای اروند رود میرساندیم...
تا شبانه بوسیله هاورکراف ما رو به فاو ،
انتقال دهند..
سر شب راه افتادیم...
از نخلستان های آبادان در دل تاریکی شب و با چراغ های خاموشِ جیپ حرکت کردیم..
توی تاریکی مطلق، بین راه
ماشین خراب شد 😱
همه معادلات ما بهم خورد...
از رفتن و رسیدن به سر قرار ناامید شده بودیم
به یکباره خسروان ادعایی کرد😳
گفت نگران نباشید ...☝️
من الان ماشین رو تعمیر میکنم...😏
ناگفته نماند که اهل امور فنی بود ...
جعبه آچار را برداشت و یه راست رفت زیر ماشین...
کاملا حرفه ای و سریع دیفرانسیل ماشین رو باز کرد و تعمیر و دوباره سرجاش گذاشت...
یه مرتبه گفت:
ماشین تعمیر شد..
حرکت کنیم.😊
ما هم متعجب و متحیر از کاری که کرده بود.😳
راه افتادیم و
به موقع هم تونستیم سر قرار برسیم...
صبح در فاو بودیم ....
و به لطف خسروان 😊 در عملیات هم شرکت کردیم...
نزدیکی های ظهر بود که خسروان و کنگری رو دیدم که گوشه ای ایستاده و طبق معمول مشغول صحبت و بگومگو بودند...
از بیژن اصرار....
از خسروان امتناع.....
وقتی قضیه رو جویا شدم...🤔
بنظرتون چه میگفتند...... !!!؟؟؟
بیژن به خسروان اصرار میکرد که تو رو جون هر کی دوست داری بیا و قبول کن که
همه ی ثواب های نماز شب هایم برای تو....
وثواب تعمیر ماشین..
در دل تاریکی شب..
و جا نماندن ما از عملیات برای من......😶😶
و خسروان زیر بار نمیرفت که نمیرفت 😂
میگفت:
ثواب نماز شب های تو رو چیکارش کنم آخه
یه چیزی بگو که بدرد دنیایم بخوره😂
ببینید من در جنگ با کی ها سر میکردم🤔
▪️کاظم فرامرزی
┄┅••༅✦༅••┅┄
#خاطرات #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
@defae_moghadas
🍂