eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  بابا نظر _ ۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ سال ۱۳۵۵ یا ١٣٥٦ هاشمی نژاد آمد که درپص مسجد فیـل سخنرانی کند. رفته بودیم به عنوان این که محافظ حاج آقـا باشیم. در بـيـن سخنرانی، ساواکی‌ها با سه چهار تا بنز مشکی آمدند و او را از منبر پایین آوردند. هیچ کس هم صدایش در نیامد. وقتی دیدیم کسی کاری نمی کند، ما هم چیزی نگفتیم. حاج آقا ناراحت شد و دستش را از دست مأمورین خلاص کرد و گفت خودم می آیم، احتیاجی نیست شماها دستم را بگیرید. مردمی که بیرون مسجد بودند شلوغ کردند. گویا غیرت شان بیشتر از مردم داخل مسجد بود! درگیری و تیراندازی بالا گرفت و حاج آقا را بردند. تعدادی زخمی و فکر کنم، سه چهارنفری هـم شهید شدند. ◇ بعد از آن ماجرا آیت الله صانعی در مسجد ملاهاشم سخنرانی کرد. منتها آنجا بچه ها زرنگ شده بودند. در واقع، سازمان یافته کــار می‌کردند. کسانی را که در آن زمان می‌شناختم، هادی سعادتی و مهدی فرودی بودند. حاج مهدی فرودی در آن زمان جزو سازمان «ستاره اسلام» بود. بعد از این که از ساواک برگشتم از طریق حاج سید علی موسوی خراسانی و آقای صبوری فعالیت سیاسی ام شروع شد. ◇ ایــنهـا خانواده ام را کاملاً می‌شناختند اما به محض این که جرقه انقلاب خورد اولین کسی که دست مرا گرفت و از خانه بیرون کرد، پدرم بود. او آدم درشت استخوان و قوی هیکلی بود. در محل زندگی ما، دست به زدنش با چوب معروف بود. کسی جرات نمی‌کرد با او رو به رو شود. یادم می آید بچه که بودم به تنهایی هفت هشت نفر را حریف بود. یک روز آمد و گفت قم شلوغ شده حتماً جایی را نمی‌شناسی که بروی و با آنها فعالیت کنی؟ گفتم چرا. بعد جریان را برایش گفتم. باغ خرابه ای بود که شیخ علی تهرانی آنجا سخنرانی می کرد. کفش‌های لاستیکی پایش می‌کرد و با حالت خاصی می‌آمد سخنرانی. ◇ قرار شد بیاییم به سمت چهارراه نادری - چهارراه شهدای فعلی ـــ و اطراف خانه مرحوم آیت الله سید عبدالله شیرازی بزرگ شعار بدهیم و بعد پراکنده شویم. حدود سیصد نفر بودیم عده ای می گفتند: اگر بتوانیم سه چهار بار مرگ بر شاه بگوییم خیلی خوب است. اما بار اول که گفتیم مرگ بر شاه بقیه اش را نتوانستیم بگوییم. مأمورین ریختند همه را پراکنده و یکی دو نفر را دستگیر کردند. شب بعد باز هم شیخ علی تهرانی آمد کوی طلاب، خیابان دریا و پنج دقیقه ای سخنرانی کرد. بیشتر از امام می گفت. می خواست بگوید نماینده امام خمینی است. کمی هم از مبارزات میرزاکوچک خان جنگلی حرف زد. در بین سخنرانی اش مأموران حمله کردند ولی نتوانستند کسی را بگیرند. ◇ بعد از مدتی آمدم قم. روحانی ای به نام شریعتی از هم بازیهای دوران کودکی ام بود از او تعدادی جزوه، نوار و لوازم گرفتم و برگشتم مشهد. از دوست دیگرم که عضو نیروی هوایی بود، یک قبضه کلت کالیبر ٤٥ گرفتم، با صد فشنگ و کم کم آماده شدیم برای ترور افرادی که دستشان به خون ملت آلوده بود. فعالیت ما بیشتر جنبه نظامی داشت تا تبلیغاتی از افرادی که می‌خواستم ترور کنم یکی فرمانده کلانتری سه مشهد بود. نزدیک بیمارستان آمریکایی‌ها دکان نانوایی بربری بود. شاطرش از افراد خودمان بود. قرار گذاشتیم یک روز صبح از پنج تا هفت دقیقه مانده به ساعت هفت صبح، فرمانده کلانتری را که با راننده اش برای خرید نان می‌رفت، آنجا معطل کند تا من برسم. سر موعد که رسیدم دیدم یکی از اعضای چریکهای اقلیت او را زده است ضارب را می‌شناختم. فردی بود با سن و سال بالا و ریش پروفسوری که یکی دوبار دیده بودمش. متأسفانه راننده را هم زده بود. خودم را به او رساندم و گفتم: راننده را اشتباهی زدی! گفت: فرار کن که الان می‌گیرنت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ رییس کلانتری دو، صبح ها می آمد باشگاه ورزشی بهرامی و ورزش می‌کرد. شاگرد هم داشت. روی دیوار نوشته بودند مرگ بر شاه. داشت شعار را پاک می‌کرد. جلوی من را گرفت و گفت همین ها هستند که سرهنگها را ترور می‌کنند. همین طور پیاده داشتم می آمدم، سرگردی را از ارتش دیدم. گفتم: سرگرد چرا جلوی مردم را می گیری؟ بگذار بروند شروع کرد به فحاشی به حضرت امام و مردم. کمی دور شدم و گفتم: اگر به چنگم بیفتی می‌فهمی فحش دادن یعنی چه! سر خیابان، سربازها جلویم را گرفتند مرا بردند کلانتری ۲ در خیابان امام رضا(ع) خیلی کتکم زدند. در طول عمرم این طور کتک نخورده بودم. چون آدم قوی ای بودم و کسی نمی توانست کتکم بزند، برایم سنگین بود. پاسبانی بود به نام سید علی در دورهٔ قرآنی که در کوی طلاب داشتیم شرکت می‌کرد. خیلی دلش برای من سوخت. با تربیت بدنی خراسان تماس گرفته و گفته بود نظر نژاد را دارند می‌زنند اقدامی کنید. بگویید از پهلوانهای ماست، ورزشکار است و اهل این کارها نیست. بعد رفته بود به رییس کلانتری گفته بود نظر نژاد شاه دوست است. چند بار رفت و آمد و گریه و زاری کرد تا مرا از چنگ آنها نجات داد. اشاره می‌کرد و می‌گفت هر چه من گفتم، چیزی نگو. بالاخره ساعت چهار بعد از ظهر از دست آنها خلاص شدم. اسلحه ام زیر صندلی موتور بود. با پتک موتور را خراب کرده بودند و حتی رویه صندلی پاره شده بود. موتور را همان طور آوردم تا فلکه آب، اسلحه را برداشتم و به منزل رفتم. وقتی رسیدم گفتم آب گرم کنند و بریزند توی حوض. می‌خواستم بروم داخل آن تا بدنم عفونت نکند. چون خودم مربی بودم راحت این مسائل را درک می‌کردم. تقریبا تا نصفه های شب توی حوض بودم تا ورم بدنم فرو نشست. من، پدرم و خانواده ام در تظاهرات شرکت می‌کردیم. روز یکشنبه سیاه، جلوی استانداری درگیری شد. دخترم که آن زمان پنج شش ماه بیشتر نداشت به محض حمله تانکها از دست خانمم می افتد در جوی آب و گم می‌شود. حدود دوازده شب وقتی جلوی خانه آیت الله ابوالحسن شیرازی بودم پسرعمه پدرم که روحانی است مرا دید و گفت: پهلوان دخترت گم شده همسر و مادرت مجروح شدند و تو آمده ای این جا؟ چون ناراحت بودم گفتم عیبی ندارد شده. او هم مثل بقیه، بگردند جسدش را پیدا کنند. همان شب درهای زندان را باز کردیم. سینما آریا را آتش زده بودند. حدود چهار صبح بود که موتور را برداشتم تا بروم. رفقا گفتند نرو، می گیرندت. گفتم باید به منزل برگردم. غصه دختر گم شده ام را نمی خورم، ولی مادرم مریض است. می‌خواهم خبری بگیرم و زود برگردم. جلوی خانه آیت الله مرعشی که رسیدم دیدم بنده خدایی دختر بچه ای را با خودش می‌برد. بچه گریه می‌کرد. دختر خودم بود. گفتم اخوی بچه را کجا پیدا کردی؟ - شده وبال گردن من. پدر و مادرش دنبالش نیامده اند. گفتم: دختر من است. پرسید: اسمش چیه؟ گفتم فاطمه. در تظاهرات همیشه اسمش را روی کاغذ می‌نوشتیم و مثل پلاک دور گردنش آویزان می‌کردیم که اگر گم شد، پیدایش کنیم. بچه را گذاشتم داخل کاپشنم و نشستم پشت موتور. در موتور سواری مهارت داشتم و قادر بودم با موتور از جوی و آبراه هایی که چهار پنج متر بود به راحتی عبور کنم. از تونل راه آهن رد شدم. مأموران کلانتری چهار مشغول نگهبانی بودند. به من ایست دادند. توجه ای نکردم و رفتم داخل درخت‌ها. یکی دو تا تیر زدند. از سمت گلشهر آمدم جلوی خانه در زدم. همسر و پدر و مادرم بیدار بودند. دویدند آمدند. پدرم گفت: دخترت گم شده، بابا! بچه همان موقع شروع کرد به گریه تعجب کردند. پدرم گفت: بچه را از کجا پیدا کردی؟ :گفتم دست یک بنده خدا بود. به مادرش گفتم بگیرش، از گرسنگی گریه می کند. شاید خودش را خیس کرده باشد. از در داخل نرفتم. به پدرم گفتم: می‌روم. مواظب بچه ها باشید، ممکن است برنگردم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ از مبارزات آن دوران، راه پیمایی شهر قوچان بود که دانشجویی هـم در آن واقعه شهید شد. قوچان در آن زمان عده ای شاه دوست هم داشت. البته بیشتر طرفدار انقلاب بودند. برای کمک به مردم با چند وانـت بــار عده ای را از مشهد با خودمان بردیم. ماشینهای زیادی همراه ما بودند. از همانجا پلیس دنبال ما راه افتاد. کاری نمی‌توانستند بکنند اما نفرتشان را نشان می‌دادند. یک طوری می‌خواستند بگویند که مخالف حرکت ما هستند. ما هم آنها را مسخره می‌کردیم. از گردنه که سرازیر شدیم نزدیک سیلو امام زاده ای هست. همه ماشینها جلوی امام زاده ایستادند. ما هم که جلو بودیم ماشین را کنار سیلو پارک کردیم. چند نفر برای نگهبانی از ماشینها انتخاب شدند؛ از جمله شهید حسینیان، من به همراه تعدادی از بچه ها، مواظب آقای صفایی بودیم. ایشان سخنرانی کردند، حسینیان به من خبر داد که عده ای مشغول خراب کردن ماشینها هستند. تعداد ما از آنها کمتر بود و کاری نمی توانستیم بکنیم. قضیه را به حاج آقا صفایی گفتم. گفت: کاری نکنید. بگذارید خراب کنند این سند مظلومیت ماست. در قوچان عده ای راه افتاده بودند و جاوید شاه می گفتند. پیرمردی که حدود هشتاد سال داشت نمی‌توانست بگوید جاوید شاه می‌گفت چایید شاه و با چوب میزد به نرده ها. برادرم سعی کرد از دست من خلاص شود و برود او را بزند. گفتم اگر او را بزنی، شلوغ می شود تا وقتی حاج آقا دستور نداده، نباید کاری بکنیم. آمدم نزدیک ماشینها دیدم شیشه ها را شکسته اند. هفت هشت تا از ماشینها را واژگون کرده بودند. بنزی که کنار ماشین ما پارک شده بود، مال یک دکتر بود. او با زن و بچه اش آمده بود. گفت: شيشة ماشين من هم خرد شده از آقایان بفرستید بیایند توی ایــن ماشین و شما زن و بچه مرا تا مشهد برسانید. وقتی رسیدید کوی دکترها آنها را پیاده کنید. گفتم اشکالی ندارد، بگویید بیایند. آمدند. خانمش را که حدود پنجاه و پنج سال داشت، همراه با دو دختر کوچکش سوار کردیم. توی مسیر پلیس راه که ما را دید، مسخره مان کرد. شیشه اکثر ماشینها شکسته بود. پر و بالمان سوخته بود. خیلی ناراحت بودم. در پاسگاه پلیس راه چناران، یکی از افراد پلیس راه به من فحش داد. دو سه بار دستم رفت روی اسلحه که بزنمش باز گفتم اینجا شلوغ کاری به پا می‌شود و گناهش به گردن من می افتد. تحمل کردم تا به مشهد رسیدیم. خانم و بچه های آن بنده خدا را اول کوی دکترها پیاده کردم، وقتی رسیدم جلوی منزل آیت الله شیرازی، دیدم همه ماشینهای صدمه دیده جلوی منزل ایشان پارک کرده اند. پرسیدم: آمده اید چکار کنید؟ گفتند: می خواهیم از حاج آقا مقداری پول بگیریم و ماشین ها را درست کنیم. گفتم بیایید برویم من ماشینهای شما را درست می‌کنم. چون من شماها را برده ام منتظر حاج آقا نباشید. ایشان هم بالاخره باید چهار پنج نفر از ثروتمندان را ببیند تا چیزی به شما بدهند. با پول آن زمان سی و پنج هزار تومان دادم تا ماشین ها درست شدند. چون من کارگاه بافندگی داشتم می توانستم از عهده آن برآیم. یکی از وانت نیسان‌هایی که تعمیر و ترمیم شد، متعلق بـه ورزشکار جوانی به اسم سیداحمد بود. ایشان، جلوی منزل آقای شیرازی تیر خورد و شهید شد. قضیه بعدی هم مربوط است به قوچان عده ای از اهالی قوچان و چناران میخواستند به طرفداری از شاه بریزند به خیابانها. من اول رفتم دروازه قوچان چون گفتند «آلو سگ» و «حسن خان» و تعدادی از کشتی گیران از آن طرف دارند می.آیند. تعدادی که از مشهد با ما حرکت کردند خوب و بد داشتند ولی به امام علاقه مند بودند. به عنوان مثال وقتی گفتم چنین قضیه ای پیش آمده و میخواهیم زد و خورد کنیم علی روحانی و محمد کرته که در مشهد یکه بزن بودند با ما آمدند. همه راه افتادند. یادم است آستین ها را بالا زدیم پدرم - خدا رحمت کند ـ آدم پیری بود. گفتم آقاجان تو مریضی نیا گفت: من هنوز سه چهار تا از این جوانانها را حریفم من از تو‌ بهتر چوب می‌زنم. گفتم باید بدوی تو نمیتوانی بدوی سنّت زیاد است. گفت: نه، می آیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ از سر فلکه فردوسی به بالا سر پل روسها درگیر شدیم. می گفتند تعدادی از آنها را توی چاه انداختند یک عده از جوانان را فرستادم خانه آلوسگ را آتش زدند او خیلی ترسیده بود. آمد و گفت من با آنها نیستم. حسن خان هم که یکی از آنها بود و مغازه چلوکبابی داشت ترسید که چلوکبابی اش از دست برود، بنابراین کوتاه آمد. بعد از آن آمدیم خیابان امام رضا(ع). ساواکیها تیراندازی کردند و چند نفر را کشتند. حدود سی چهل تیر با اسلحه ام انداختم. وقتی آمدم منزل آیت الله شیرازی، بزرگ پسر بزرگ ایشان با من آشنا بود، به ایشان گفتم من امروز تیراندازی کرده ام. نمیدانم به کسی خورده یا نه. ایشان گفت: سعی کن از اسلحه استفاده نکنی چون دستور مراجع تقلید است. ◇ ما عاشق امام بودیم. اگر به من می‌گفتند امشب امام مصاحبه دارد، اصلاً طاقت نمی آوردم. در این فکر بودم که کجا خودم را به یک رادیو برسانم و صدای امام را بشنوم. آشنا شدن من با اسلحه خیلی به دردم خورد. یادم می آید، بعد از آمدن حضرت امام و شب پیروزی انقلاب به اتفاق تعدادی از بچه های مشهد که به طور سازمان یافته کار می کردیم به پادگان عشرت آباد رفتیم. بعضی از بچه ها که اسلحه به دستشان افتاده بود، نمی دانستند چگونه باید با آن کار کنند. فقط به آنها گفتیم این گلنگدن است و آن یکی ماشه، این را بکش و آن را بچکان. تنظیم روی رگبار و تک تیر دیگر کار خدا بود. ◇ در همان قضایای قوچان پس فردای آن روز رفتم منزل آقای شیرازی. امکان شلوغ شدن مشهد زیاد بود. آیت الله شیرازی نامه ای به من داد که نوشته بود در مشهد به نیروی مسلح نیاز داریم. همانجا هم دوباره من معرفی شدم. کمیته استقبال از امام که در مسجد کرامت تشکیل شد، گفتند می خواهیم برویم تیمسار علوی و کوهستانی را بگیریم. بـه مـن گفتند: تیمسار علوی در باشگاه افسران است، برو بگیرش. ما آمدیم آنجا را محاصره کردیم و یک تعداد ساواکی را گرفتیم. وقتی علوی را گرفتیم خیلی ترسیده بود. داخل ماشين، چادر زنانه سرش کردیم تا مردم او را نکشند. از ترس، خودش را خیس کرده بود. او را به منزل آقای شیرازی بردیم. چون آدم ترسویی بود، بعدها بیگناه شناخته شد. فکر کنم شالچیان که مدتی در ارتش مسؤولیت دادستانی را برعهده داشت، آن زمان رئیس زندان بود. در زندان ساواکی‌هایی که دستگیر کرده بودیم، نگه داری می شدند. من افسر نگهبان زندان بودم حدود صد نفر ساواکی و همین تیمسار کوهستانی فرمانده لشکر ۷۷ آنجا بودند. ◇ فصل دوم یکی از مأموریتهایی که بعد از پیروزی انقلاب به ما دادند، ایــن بــود کـه به سیستان و بلوچستان برویم و شخصی به نام هزار چهره را ـ کـه جانشین شیخان، رئیس ساواک خراسان بود - دستگیر کنیم. البته موفق شدیم او را بگیریم. بعد از آن به بندر انزلی رفتیم. وقتی پاسداران را آتش زدند ما آنجا بودیم. بچه های تهران آنها را گرفتند و تحویل ما دادند. ما هم آنها را به مشهد آوردیم. در مشهد شیخ علی تهرانی آنها را محاکمه و به دوازده سال زندان محکوم کرد. همه اعتراض کردیم. دوباره آقای مطهری آنها را محاکمه کردند که به اعدام محکوم شدند. بعدها در گروه ضربت مالک اشتر که در باشگاه افسران تأسیس شده بود مشغول شدیم. گروه ما سه تیم داشت یک تیم دست من و تیم دیگر دست محمد نیک عیش و تیم سوم هم دست آقای غلامی بود. گروه ضربت دیگری هم با مسؤولیت عبدالله ارشاد سازماندهی شد. این گروه از دانشجویان تشکیل شد که اکثراً از مجاهدین انقلاب اسلامی بودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ سپاه پاسداران که تشکیل شد، از جمله صدوشصت نفر اولی بودم که برای ورود به سپاه امتحان دادند. کسی که با من مصاحبه کرد شهید دکتر عبدالحمید دیالمه بود. در پانزدهم خرداد ماه ۱۳۵۸ وارد سپاه پاسداران شدم. اولین مأموریتی که از طرف سپاه بـه مـن واگذار شد مسؤولیت بخشی از عملیات سپاه برای کنترل مرز بود. از آن قسمت اسلحه زیادی وارد کشور می‌شد. دو مسؤولیت عملیات صالح آباد را بر عهده داشتم. در این مدت دو بار با نیروهای افغانستانی به خاطر ورود غیر مجاز به کشورمان درگیر شدیم... یک روز توسط برادر عزیزمان رستمی با من تماس گرفته شد. ساعت دوازده شب بود که با یک جیپ سواری به مشهد رفتم. رستمی گفت: مسؤولیت گروهی از نیروهای سپاه به من واگذار شده و باید با هم به پاوه برویم. ◇ در مورد کردستان صحبت زیادی با هم کردیم. او گفت که هفت گروه تشکیل شده و مسؤولیت هر گروه توسط فرمانده عملیات تعیین می شود. گروه ها در آن موقع اسم خاصی نداشتند. هنوز آن قدر شهید نداده بودیم که گروهها به نام شهدا نام گذاری شوند. گروه ها از یازده تا پانزده نفر بودند. فرماندهی گروهی که ما به آنها ملحق شدیم با یکی از بچه های تهران بود. البته او هم در سپاه مشهد خدمت میکرد ◇ فردای آن روز (بیست و دو مرداد ۱۳۵۸) ساعت یازده از فرودگاه نظامی مشهد با یک هواپیمای سی ۱۳۰ عازم شهر کرمانشاه شدیم. هواپیما ساعت دو و نیم یا سه در فرودگاه کرمانشاه به زمین نشست. رستمی به من گفت سازماندهی گروه ها از کرمانشاه، به عهده خودم است. مسؤولیت یکی از این گروه ها به عهده شماست. از آنجا عازم مقر سپاه شدیم. در انتهای شهر به سمت اسلام آباد، ساختمان دو سه طبقه ای بود. رفتیم آنجا و مستقر شدیم. ◇ ساعت هفت بعد از ظهر بود که اطلاع دادند بیست نفر از برادران همراه دو هلی کوپتر عازم پاوه می‌شوند. رستمی مرا به فرماندهی یک گروه و حشمتی را برای فرماندهی گروه دیگر انتخاب کرد. انتخاب نیروها را به خودمان واگذار کرد. البته تأکید کرد چون هلی کوپتر امکان نشستن در آنجا را ندارد باید افراد منتخب کارآزموده باشند. مــن یازده نفر را که اکثراً جودوکار بودند انتخاب کردم. خود من هم جودو کار کرده بودم و شناخت داشتم بیشتر آنها سربازی رفته بودند. ◇ خبر رسید دو هلی کوپتر از بچه‌های تهران، چون نتوانسته اند بنشینند رفته اند. هلی کوپتری هم که به کمک آنها رفته بود، در اثر برخورد بــا کوه، سقوط کرد و تعدادی شهید شدند. شهید چمران که داخل شهر در محاصره قرار گرفته بود به ما دستور داد از جاده اسلام آبــاد بـه سـمت سرپل ذهاب حرکت کنیم. آن روزها ما نسبت به منطقه کردستان توجیه نبودیم. نقشه کوچکی داشتیم اما کسی جز رستمی که فرد کارکشته ای بود نمی‌دانست نقشه چیست. وقتی خط سیر جاده به سمت پاوه را نشان داد دیدم مسیر انحرافی زیادی در پیش داریم. از رستمی پرسیدم چطور می‌شود اگر از سمت جوانرود حرکت کنیم؟ زودتر نمی‌رسیم؟ گفت: این راه‌ها به کلی در تصرف دشمن است. از قسمتی که او می‌گفت صبح به سرپل ذهاب می‌رسیدیم. بعد قرار شد از جاده مرزی به سمت روستای شیخ سله حرکت کنیم. از آنجا هم به رودخانه لیاله و پاسگاه درله می‌رسیدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ نیروی دشمن در حال ضعف بود. کردهای انقلابی در پاوه به ما ملحق شدند و باند فرود هلی کوپتر به تصرف در آمد. دشمن در حال عقب نشینی بود. وقتی به پاسگاه درله رسیدیم یک گروهان از پادگان ابوذر ارتش به ما ملحق شد. فرمانده گروهان سروان صیف، جوان وارسته ای بود. آدم کارکشته و دلسوزی بود. تا زمانی که او را ندیده بودم، فکر می کردم فقط خودمان وارث انقلاب هستیم و با تمام وجود مایه می گذاریم، اما صیف، جلوتر از ما بود. حیطه عملیات او از محدوده پاسگاه درلــه بیشتر نبود. ◇ وقتی ما به سمت پاسگاه مرخی که محل درگیری با دشمن بود، می رفتیم، نشسته بود و گریه می‌کرد. می آمد و صورت رستمی را می بوسید و می گفت من قادر نیستم حرکت کنم، چون از هنگ اجازه نمی‌دهند. دلم می‌خواهد کنار شما باشم و بجنگم. یک شب در پاسگاه درله ماندیم، فردای آن روز از پاسگاه گذشتیم. ساعت هفت بود که به پاسگاه مرخی رسیدیم. نیروهای ژاندارمری مستقر در پاسگاه فرار کرده بودند. چنان آمده بودند پاسگاه درله و می گفتند دشمن دارد می‌آید که ما با سرعت رفتیم مبادا دشمن آنجا را غارت کند. همه تسلیحات و مهمات هم آنجا بود. ◇ خوشبختانه ما از دمکرات هایی که از سمت رودخانه دوآب می آمدند، زودتر رسیدیم. پاسگاه را تصرف کردیم و مستقر شدیم. یکی از بچه ها به نام آذرپناه مأموریت یافت گوسفندی را از همان حوالی بخرد و برای شام آماده کند گوسفندی به قیمت هفتصد هشتصد تومان که در آن زمان خیلی گران نبود پیدا کرد. سر گوسفند را بریدم. دو نفر از بچه ها مأمور آماده کردن گوشت شدند. گوشت را درست کردند و روی کُندۀ اجاق گذاشتند. ◇ جای بچه ها طوری بود که اگر درگیر می‌شدند سنگر و جان پناه داشتند. هوا گرگ و میش بود که ناگهان دیدم پنجاه شصت نفر از دمکرات ها از ارتفاع به طرف پایین سرازیر شده اند. به سمت پاسگاه آمدند. تیراندازی و درگیری بالا گرفت. رستمی که مسئول ما بود به من گفت همراه چند نفر از سمت پاسگاه داخل باغ بروید و دشمن را دور بزنید. از دو طرف اگر تیراندازی بشود فکر می‌کنند تعدادمان زیاد است. با ده بیست نفر راه افتادم. هفت هشت نفر از آنها کشته شدند. اجسادشان مانده بود. تعدادی از کشته ها و زخمی ها را با خودشان برده بودند و به سمت کوه بیزل فرار کردند. ساعت دوازده شب بود که آمدم پاسگاه و به سمت دیده بانی رفتم. یک نفر داشت از زیر پله پاسگاه تیراندازی می‌کرد. به او گفتم کجا را میزنی؟ گفت: دشمن هنوز آنجاست. ◇ خوب که نگاه کردم دیدم سنگلاخ ها را می زند! مهتاب سایه انداخته بود او فکر می‌کرد هنوز دشمن آن جاست. گفتم آنجا سنگلاخ است. گفت برویم از نزدیک ببینیم چه خبر است؟ .. دیدم باز صدای تیراندازی می‌آید. یک تیر به سمت ارتفاع می انداختند یکی هم سمت پاسگاه. از بالا نگاه کردم دیدم آقای جوان است. پرسیدم چکار می‌کنید آقای جوان؟ گفت تو نمیدانی قضیه چیست روی ارتفاع را می‌زنم که اگر کسی مانده گورش را گم کند. این طرف هم می‌زنم که شام شب از دست نرود! دیگ آبگوشت چپ شده بود. آبها یک طرف و گوشت ها در طرف دیگر ولو بود. آقای جوان گفت: هیچی نگو که خبر ندارند. بگذار بخورند. نان آوردند و گوشتها را تا حدی نجات دادند. هر چه بچه ها گفتند بخورید می‌گفتیم حالمان خوب نیست. ◇ اول صبح، خبر دادند پاسگاه را به بچه های ژاندارمری تحویل دهید و به سمت شهر نوسود حرکت کنید. ساعت هشت صبح راه افتادیم و ساعت یازده رسیدیم سه راهی دوآب. به ما گفتند، شما باید وارد پاوه شوید تا اگر هنوز نیروهای دشمن باقی مانده بودند، دست و پای خودشان را جمع کنند. در آنجا به دکتر چمران و اصغر وصالی که از بچه های سپاه تهران بود برخوردیم. اکثر نیروهای اصغر وصالی شهید شده بودند. از پنجاه نفر فقط دوازده نفر برای او مانده بود. خود او هم زخمی بود. با این حال آمد جلو و گفت: من با شما می آیم. رستمی گفت: باید مقررات ما را رعایت کنی. حق شلیک یک تیر هم نداری مگر این که خودم بگویم. ◇ دکتر چمران در بانه جریان را کامل توضیح داد و گفت: وقتی به مریوان رسیدید یک گروهان توپخانه، یک گروهان پیاده و یک گروهان از کلاه سبزهای ارتش به شما ملحق خواهند شد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ هر چهار گروهان به سمت بانه حرکت کردیم. شام را نوسود خوردیم. قصد رستمی این بود که شبانه به سمت مریوان حرکت کنیم. بچه هایی که در پاسگاه ژاندارمری آنجا بودند اصرار کردند که نرویم. یکی از آنها که آشنایی کاملی به منطقه داشت دست و پای رستمی را می بوسید و می گفت: امشب در ارتفاعات مرخور، کمین کرده اند و شما در آن کمین قتل عام می‌شوید. شب را در پاسگاه ماندیم. اول صبح نماز خواندیم و حرکت کردیم. ◇ می‌خواستیم به سمت مریوان سرازیر بشویم که ناگهان متوجه شدیم چهل پنجاه نفر از دمکرات ها از ارتفاع سرازیر شده اند. آنها به سمت شهر خرمال عراق می رفتند. به رستمی گفتم چکار کنیم؟ گفت: اگر می توانی آنها را بزنی بزن. با ده بیست نفر نیرو و یک بیسیم چی در پی آنها سرازیر شدیم. به پایین که رسیدیم آنها رفتند داخل شهر و ناپدید شدند. ما فکر کردیم به طرف سد دربندیخان رفته اند. به طرف شهرهای خرمال و حلبچه عراق حرکت کرده بودیم که رستمی تماس گرفت و گفت کجا می‌روی؟ شما داخل خاک عراق هستید. پرسیدم: چکار کنیم؟ گفت: سریع برگردید. برگشتیم. به نیمه‌های ارتفاع رسیده بودیم که دیدم یک فروند هلی کوپتر عراق در آسمان منطقه ظاهر شد، منتها تیراندازی نکرد. فاصله ما با علیمردانی تیربارچی گروه، زیاد بود. گفتم: علی اگر هلی کوپتر نزدیک شد بزن. گفت باشد. ◇ هلی کوپتر نزدیک نشد و با فاصله منطقه را دور زد. فکر کردم افراد داخل هلیکوپتر تصور کرده اند ما دمکرات هستیم. آرام آرام از ارتفاع بالا رفتیم. وقتی به مریوان رسیدیم سه بعدازظهر بود. نماز را خواندیم. داخل پادگان مریوان یک هلی کوپتر نشست. دکتر چمران به همراه یک سرهنگ دوم از کلاه سبزهای ارتش از آن خارج شدند. رستمی به استقبال رفت. دکتر چمران گفت: آقای رستمی بیست نفر آماده کن تا برویم راه سمت بانه را باز کنیم. رستمی رو به من کرد و گفت: آقای نظر نژاد، تعدادی از بچه ها را آماده کنید. گفتم: چشم. ◇ نه نفر داخل هلیکوپتر نشستیم. دکتر چمران و همان جناب سرهنگ کلاه سبز هم بودند. وقتی پرواز کردیم دکتر چمران گفت: "روز گذشته وقتی شما در راه بودید کلاه سبزها به پاسگاه بستان حمله کردند اما موفق به تصرف پاسگاه نشدند. کلاه سبزها صد نفر بودند. حتی از آتش هلی کوپتر هم برخوردار بودند. دشمن به یکی از هلی کوپترها شلیک هم کرد، اما خوشبختانه سقوط نکرد. امروز ما می‌خواهیم با شما مشکل را حل کنیم. اگر این راه باز نشود ستون نیروهای زمینی نمی‌توانند بیایند." داخل هلی کوپتر من جلوی در نشستم تا اگر زمانی احتیاج بـه تیراندازی شد، قادر به تیراندازی باشم. جناب سرهنگ از آقای عظیمی سؤال کرده بود فرمانده شما کیست؟ ◇ ایشان هم مرا نشان داده بود. سرهنگ سرش را جلو آورد و پرسید: شما قبلاً ارتشی بوده اید؟ گفتم: خیر! گفت: در فلسطین یا لبنان چریک بودید و می جنگیدید؟ گفتم: خیر! پرسید: آموزش نظامی دیده اید؟ گفتم خیر! پرسید: حتی به آن شکلی که تکاوران یا کلاه سبزها آموزش می بینند چه؟ گفتم: نه، به آن شکل هم آموزش ندیده ام. فقط مختصری آموزش دیده ام. پرسید: میدانی کجا می‌روی؟ گفتم: بله، پاسگاهی که شما نتوانستید بگیرید، ما می رویم تا آن را تصرف کنیم. سرهنگ گفت: اگر از هلی کوپتر بخواهیم پیاده شویم، نیروهایتان را به کدام سمت هلی کوپتر هدایت می‌کنید؟ گفتم: به سمت سر هلی کوپتر . گفت: چهار پنج متر باید بپری. گفتم: این‌هایی که من با خودم آورده ام، همگی جودوکار هستند. بیشتر از چهار پنج متر هم می‌توانیم بپریم. وقتی نزدیک پاسگاه شدیم یکی از هلی کوپترها، پایین ارتفاع داخل دره پرواز کرد یکی دیگر در قسمت بالای پاسگاه. دو هلی کوپتر کبری هم که گروه را هدایت می‌کردند یکی از بالا و دیگری از پایین پرواز می کردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ چهل دقیقه با هلی کوپتر در راه بودیم. اعلام کردند به پاسگاه نزدیک میشویم. پنج کیلومتر تا پاسگاه فاصله داشتیم که از داخل پاسگاه تیراندازی آغاز شد. هلی کوپتر پایین آمد. چهار پنج متر به زمین مانده، گفتند: باید بپرید. اگر بنشینیم ممکن است هلی کوپتر را بزنند. هنوز حرف آنها تمام نشده بود که همه بچه ها با لوازم و تجهیزات کامل پریدند. پیاده شدیم و به سمت ارتفاعی که پاسگاه روی آن مستقر بود، حرکت کردیم. بدون این که بگویم چه آرایشی بگیریم و چه شکلی حرکت کنیم یک عده از سمت راست و عده ای دیگر از سمت چپ به صورت زنجیری حرکت کردند. نیروهای آقای حشمتی هم این گونه عمل کردند. ایشان چون سربازی رفته بود، با آتش حرکت می.‌کرد. ما تا کناره ارتفاع تیراندازی نکردیم. دشمن تیراندازی می‌کرد و ما به آتش آنها توجه نمی کردیم. ◇ از کناره ارتفاع به ذهنم رسید که یک عده از نیروها آتـش کنند و عده ای دیگر جلو بروند. به آنهایی که سمت راست بودند، دستور تیراندازی دادم. آنها هر پنجاه شصت قدم که حرکت می کردند، می نشستند و تیراندازی می‌کردند. دو نفر از دمکرات ها به سمت ما تیراندازی می کردند. بچه ها هر دوی آنها را زدند. یک ربع از درگیری نگذشته بود که به جلوی در پاسگاه رسیدیم. آنها تا ما را دیدند، پا به فرار گذاشتند. ◇ دوازده نفرشان را به اسارت گرفتیم. بچه ها توانستند هشتاد قبضه اسلحه غنیمت بگیرند. اکثر سلاحها مال خود پاسگاه بود. پاسگاه را تصرف کردیم. هلی کوپتر آمد و در پاسگاه نشست. وقتـی کـه سرهنگ دوم کلاه سبز پیاده شد آمد سمت ما و دست گذاشت روی شانه های من و گفت: آقای نظر نژاد! گفتم: بله! گفت: ما را سر کار گذاشتی؟ پرسیدم: برای چه؟ گفت: شما بهترین آرایش جنگی کوهستان را گرفتید. پرسیدم: چطور مگر؟! او گفت: ابتدا که از هلی کوپتر پیاده شدید خیلی سریع به صورت زنجیری به سمت ارتفاعات رفتید. پای ارتفاع که رسیدید، مانور پله به راست و پله به چپ را اجرا کردید. این بهترین تاکتیکی است که می شود در کوهستان اجرا کرد و جنگید. بعد که نزدیک خود پاسگاه رسیدید، یک تهاجم مستقیم را روی دشمن اجرا کردید. همین بود که توانستید روحیه دشمن را خراب کنید. شما رهبران این ها را زدید. بچه هایتان توجیه بودند که چه کسی را بزنند. ◇ پاسگاه تصرف شد و دکتر چمران از من نمونه امضا گرفت و گفت: اسلحه ها را بیاورید تحویل بدهید. برای تحویل گرفتن اسلحه با این امضا به من مراجعه کنید. به حشمتی گفتم: شما میدانید که بعد از تصرف یک مکان چطور می‌شود از آن نگهداری کرد؟ گفت: بله گفتم: شما معاون من هستی! خیلی خوشحال شد و گفت فقط اینجا معاون شما هستم؟ گفتم نه بعد از این من معاون آقای رستمی هستم و شما معاون من. گفت: باشد. پرسیدم نیروها را چطور باید چید؟ گفت: اول باید این ارتفاع بلند کنار پاسگاه را بگیریم، بعد نیروها را بچینیم تا دشمن برنگردد و ما را غافلگیر کند. بلافاصله رفتیم روی ارتفاع و هر جایی چهار پنج نفر چیدیم. مهمات هم برایشان بردیم. ماست و دوغ که از دشمن به جا مانده بود، برای ناهار تقسیم کردیم. نان در آنجا نبود. نفری یک خیار گرفتند و با همان ماست و دوغ سر کشیدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ ساعت پنج بود که دیده بان علامت داد یک ستون دارد می آید. رستمی قبلاً اطلاع داده بود که در یک پاسگاه درگیر است. او گفته بود: یکی دو نفر از کومله ها کشته شده‌اند و پاسگاه به تصرف ما درآمده است. یک عده از برادران ارتشی میخواهند در این پاسگاه مستقر شوند. ما بعد از استقرار آنها جلو می آییم. به دیده بان دوربین دادم و گفتم نگاه کن ببین کدام یک از اینها را که دارند می آیند می‌شناسی؟ ◇ دقیق نگاه کرد و گفت حسین پدرامی و آقای رستمی دارند می آیند. گفتم؛ خیلی خب اینها نیروهای خودی هستند. یکی دو کیلومتر مانده به پاسگاه، سیدهاشم درچه ای شروع کرد به خواندن. او همیشه نوحه سرایی می‌کرد و صدایش برای ما آشنا بود. بیشتر شعرهای حماسی میخواند. یواش یواش بالا آمدند. دیدم که بله رستمی و یک سرهنگ بازنشسته ارتشی - به عنوان فرمانده نیروهای ارتش - با همدیگر می‌آیند. ◇ گروهان توپخانه شان هنوز نرسیده بود. گفتند که بعد خواهد آمد. آفتاب در حال غروب بود. از ارتفاع بلندی که بر پاسگاه مسلط بود، شیار ملایمی به طرف پاسگاه می‌آمد. رستمی گفت: اگر شب این ارتفاع را بگیرند ما را از پاسگاه بیرون می‌کنند. شما با بیست نفر نیرو باید بروی روی ارتفاع بایستی. رفتیم روی ارتفاع. علیمردانی هم کالیبر پنجاه را بر دوش گذاشت و رفت روی برجک پاسگاه ایستاد و گفت تو از آن بالا کنترل کن. گفتم باشد. بی‌سیم و وسایل ارتباطی با خودمان نبرده بودیم. بچه ها هفت هشت بیسیم از دشمن گرفته بودند و برده بودند روی سنگرهایی از قبل وجود داشت. معلوم شد که نیروهای ژاندارمری قبلاً آنجا آمده بودند. سنگرها را بازسازی کردیم. هر دو نفر را در یکی از این سنگرهای روباهی گذاشتیم. ◇ یک کیلو خرما برای نیروها آورده بودند. سه یا چهار دانه هم نصیب ما شد. آقای امینیان با من در یک سنگر بود. به او گفتم من خیلی خسته هستم. می‌خواهم بخوابم. این خرما را هـم تـو بخور. من چرت می‌زنم تو حواست کاملاً جمع باشد. گفت: خاطر جمع باش. چشمم گرم شد و دو ساعت خوابیدم. حدود ساعت ده، یک دفعه امینیان گفت: حاجی حاجی! اینها کی هستند؟ از خواب پریدم و از سنگر آمدم بیرون. سنگی در آنجا بود از پشت آن نگاه کردم دیدم ده دوازده نفر دارند به صورت سینه خیز، به سمت بالای ارتفاع می آیند. گفتم: اسلحه را بده. نفر جلویی را زدم. مهتاب بود و توانستم او را بزنم. همگی روی زمین خوابیدند. حشمتی که آن طرف ارتفاع بود، از بالا رگبار گرفت. دو تایی، من از پهلو و او هم از مقابل می‌زدیم. کلک همه شان کنده شد. ◇ درگیری سختی در گرفت. گلوله های آر‌پی جی بود که از سمت دشمن به طرف ما می‌آمد. پاسگاه را با خمپاره شصت می‌زدند. رستمی داخل پاسگاه بود. چون بیسیم همراه خودمان نبرده بودیم با ما ارتباط نداشت. مانده بودند چکار کنند. بعدها بچه ها نقل کردند که همان موقع علیمردانی خودش را از بالای برجک به پایین پرت کرد تا با یک کلت به کمک شما بیاید. رستمی جلویش را می گیرد و می پرسد: کجا میروی؟ گفته بود نظر نژاد تنهاست بچه هایی که با او هستند، بچه های پرتوانی نیستند. شما هم تیربار را اینجا آورده اید فایده ای ندارد.‌رستمی گفته بود در دست تو چی هست؟ علیمردانی گفته كلت. گفته بود: خب با این کلت کجا می روی؟ برو یک تیربار یا سلاح سنگین بردار. بعد که علیمردانی رفته بود تیربار بردارد و بیاید، رستمی گفته بود حالا نرو ممکن است نظر نژاد فکر کند دشمن از پشت او را دور زده، تو را می‌زنند. صبر کن ببینیم چی می‌شود. درگیری تا ساعت یک بعد از نصف شب طول کشید. آن وقت آتش، مقداری فروکش کرد. ◇ پنجاه شصت قدمی‌مان تخته سنگی قرار داشت. دیدم یک نفر، قد راست کرد، از سنگر بالا آمد و شروع کرد به شعاردادن. گفت: اگر شما تسلیم بشوید در درگاه عدل خلق کرد، شما را محاکمه می کنیم. در غیر این صورت با سلاح های مدرن نابود خواهید شد. دیدیم که اگر این بخواهد همین طور حرف بزند، در روحیه بچه ها اثــر می گذارد. من و یکی از بچه های جهاد سازندگی با هم از سنگر بیرون پریدیم. هر دو نفرمان تیراندازی کردیم حالا تیر کدام یک از ما طرف را کشت نمی‌دانم. رگباری که من زدم همه اش خورد توی سینه اش. مثل یک ژیمناستیک کار پشتک می‌زد. تیر که خورد توی سینه اش زیر نور مهتاب دیدم که تا خورد و روی زمین افتاد. همین که به زمین افتاد صدای اطرافیانش بلند شد که گفتند: رشید تیر خورد. فهمیدم طرف فرمانده بود. به محض افتادن او، صدای آنها نیز بلند شد. جسد را برداشتند و به سمت پایین ارتفاع رفتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ هوا روشن شد. تا آن زمان، ما گلوله منور ندیده بودیم. گروه توپخانه رسید و با منور علامت دادند. دوازده قبضه توپ، دو تا آتشبار و تعدادی خمپاره داشتند. بچه های ما وحشت کردند. گفتند: حاج آقا این چیست؟ گفتم نمی‌دانم! در همین حین دیدم حشمتی خیلی راحت از بالا به پایین می آید. آمد و گفت: نترسید، بچه ها اینها گلوله منور است. اینها را می‌زنند تا منطقه روشن شود. بعد از نماز دیدم رستمی، سرهنگ دوم ارتشی علیمردانی و سید علی حسینی دارند از ارتفاعات بالا می‌روند. رفتم تا با آنها احوال پرسی کنم. رستمی پرسید چه خبر؟ کسی طوری نشده؟ گفتم: از بچه های ما نه ولی از دشمن چند نفری کشته شده اند. ◇ رفتیم جنازه هایشان را دیدیم. آنها را خاک کردیم و برگشتیم پایین ارتفاعات با دمکرات ها درگیر شدیم. گروهی از رادیو و تلویزیون با ارتشی ها آمده بودند؛ چند مرد که یک خانم همراه شان بود. از طرف دکتر چمران دستور حرکت به سوی بانه داده شد. نیروهایی را در پاسگاه مستقر کردند. تعدادی از ژاندارمری تعدادی هم از بچه های سپاه خراسان بودند. البته فرمانده آنها همان شب در پاسگاه ترکش خورد. شهید جعفر بیننده هم با آنها بود که بعد آمد و همراه ما شد. بیشتر از پنج کیلومتر نتوانستیم برویم. تا دو راهی سنندج درگیر بودیم. کنار پل درگیری شدید شد. ستون تقریباً متوقف شد. ◇‌ در آنجا سه گروهان ارتش، یکی گروهان توپخانه، دیگری گروهان پیاده، به همراه گروهانی از تکاوران به ما پیوستند. چهار هلی کوپتر هم از بالا ما را حمایت می‌کردند. یک هلیکوپتر کوچک هم بود که دکتر چمران را می برد برای گشت در منطقه. سمت پل جاده بانه ارتفاع بلندی قرار داشت. وقتی دمکرات ها مجبور شدند پل را رها کنند رفتند تا ارتفاع را دور بزنند. می خواستند بروند روی ارتفاع و از آن قسمت، جاده را ناامن کنند. به دستور دکتر چمران، من، علیمردانی و علیزاده به همراه پانزده نفر از کلاه سبزها مأمور شدیم که با دو هلی کوپتر روی ارتفاع پیاده شویم. ارتفاع، حلقه مانند بود و پیچ خوردگی داشت. دمکرات ها می خواستند بالا بیایند و قله را تصرف کنند. ما هم رفتیم روی پیچ قله پیاده شدیم. علیمردانی از سمت چپ و علی‌زاده از سمت راست من حرکت کردند. ◇ مقداری که آمدیم دیدیم چهارده پانزده نفر دمکرات دارند بالا می آیند. فاصله مان با آنها بیشتر از صد قدم نبود. سرگردی که فرمانده کلاه سبزها بود، به محض دیدن آنها به نیروهایش دستور آتش و عقب نشینی داد. عقب نشینی کردند و رفتند. خیلی ناراحت شدم. به علیمردانی گفتم چکار کنیم؟ اینها که رفتند! گفت: من آتش می‌کنم تو برو جلو. آن دو تیراندازی کردند و من از وسط دویدم. سنگی را پیش رو دیدم. خواستم به پشت آن برسم که دیدم یکی از دمکرات ها بالا آمد. قد راست کرد و خواست با اسلحه برنو مرا بزند من هم فرصت شلیک نداشتم. ناگهان صدای تیر شنیدم. ◇ تیر علیمردانی بود که درست به وسط پیشانی او خورد. دویدم پشت سنگ و از آنجا تیراندازی کردم. یکی از سمت راست من تیراندازی می‌کرد. یـک تـیـر بـه خشاب اسلحه علی زاده خورد دومی خورد به دستش و زخمی شد. علی زاده دو تا از خشابهای خود را به سمت من پرتاب کرد. خشابها را گرفتم و گفتم شما زمین گیر شو که خونریزی ات زیاد نشود. علیمردانی از سمت چپ به من رسید و گفت: شما حرکت کنید. من از پشت سر حمایت می‌کنم. خودم را جلوتر کشیدم ناگهان چهارده پانزده نفر به شصت قدمی ما رسیدند. علیمردانی بلند شد و گفت: یا حسین(ع). صدای رگبار اسلحه او را شنیدم. من هم پشت سرش بلند شدم. فرصتی به آنها برای تیراندازی ندادیم. چهل فشنگی که در اسلحه مــن و علیمردانی بود، ظرف دو سه ثانیه خالی شد. ◇ آنها می خواستند خودشان را زیر تخته سنگی که ما پشت آن بودیم برسانند. ولی ما زودتر رسیدیم. از بلندی به جنازه آنها نگاه می‌کردیم که یکباره دیدم برادران کلاه سبز ظاهر شدند. آنها اسلحه ها را جمع کردند. سرگرد آمد و صــورت مــن و علیمردانی را بوسید. با بیسیم هلی کوپتر خواست که بیاید و ما را ببرد. رستمی و فرمانده کلاه سبزها به همراه دکتر چمران آنجا بودند که ما پیاده شدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ علیمردانی یک دستش را زیر کتف علیزاده گرفته بود. رستمی، تا شده، چشمش به ما افتاد پرسید چی؟ گفتم: چیزی نیست، فقط تیر خورده. سرگرد کلاه سبز جلو رفت و احترام گذاشت. بعد شروع کرد به گزارش دادن. من هم کنار ایستاده بودم دیدم که دارد همه چیز را به حساب خودش می‌گذارد. گفتم: مردک چرا دروغ می‌گویی؟ وقتی مــا رفتیم روی ارتفاع و پیاده شدیم شما زیر آتش عقب نشینی کردی، بعد هم گفتی برویم سازمان مجدد بگیریم. علیمردانی هم گفته های مرا تصدیق کرد. رستمی گفت پهلوان ناراحت مباش. حالا شما یا آنها فرقی ندارد. ... گفتم نه این برای من خیلی مهم است. او نباید دروغ بگوید. ◇ اسلحه هایی که گرفته بودیم عبارت بود از سه کلاش، تعدادی برنو و چند ژ سه گفتم یک دانه از این اسلحه ها را به اینها نمی‌دهم. رستمی باز گفت: حالا فرق نمی‌کند اینها ببرند یا ما. گفتم: نخیر. از آن طرف علیمردانی به بچه ها اعلام کرده بود که بیایند و اسلحه ها را ببرند. آمدند و اسلحه ها را بردند. فرمانده آن سرگرد ناراحت شد و گفت: چه می‌گوید؟! سرگرد ساکت ماند. نمی توانست دروغ بگوید. گفت: خب قربان ما آمدیم که حرکت کنیم و فلان سازمان را بگیریم و فلان تاکتیک را بگیریم.. پرسید حالا تو آنها را کشتی یا اینها؟ گفت آنها زودتر رسیدند. سرهنگ راهش را کشید و رفت. دکتر چمران خندید و جلو آمد، دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: من یکی از کلاش ها را می خواهم. گفتم باشد، یکی برایتان می آورم. ◇ کلاشی که همیشه روی دوش چمران بود، همان سلاحی بود که بود که آنجا غنیمت گرفتیم. یکی دیگر از آنها را رستمی برداشت. اصغر وصالی آمد و گفت: یک کلاش هم به من بدهید. یکی هم او برداشت. از من خوشش آمد گفت: می‌خواهم با تو کار کنم. گفتم حالا برو کارهایت را جمع و جور کن. ما هم فعلاً کار‌ خودمان را بکنیم تا ببینیم بعد چه خواهد شد. ساعت چهار، به پنج کیلومتری بانه رسیدیم. هوا داشت تاریک می شد. حدود ساعت دوازده هفت هشت تا گلوله خمپاره به طرف محل استقرار ما شلیک شد علیمردانی ایستاده بود و می شمرد. تا آن زمان نمی دانستم منظور او از یک دو سه چیست. ◇ آمدم جلو و گفتم: علی، چه می گویی؟ گفت: ساکت باش. این خمپاره از دو کیلومتری ما زده می شود. پرسیدم از کجا فهمیدی؟ گفت: از آتش دهنه و ثانیه برد گلوله را محاسبه کردم. خمپاره ۱۲۰ داشتیم. ده بیست گلوله زد و آتش آنها ساکت شد. دکتر چمران از این که خمپاره ها به هلی کوپتر اصابت کنند، نگران بود. با ساکت شدن آتش، تخم مرغ آب پز را توی دهانم گذاشتم و با انگشت فشار دادم که پایین برود. چمران خنده اش گرفت و گفت: می‌جویدید بهتر نبود؟! گفتم: این طوری زود هضم نمی‌شود. ممکن است تا دو سه روز دیگر غذا گیرم نیاید. گفت تو بنا داری تا دو سه روز غذا نخوری؟ اگر این بچه ها دو سه روز چیزی نخورند می میرند. گفتم بالاخره خودمان را می‌کشیم. بدنم یک مقدار چربی دارد و می تواند دوام بیاورد. ◇ دکتر چمران کنسروی باز کرد، دیدم محتویات داخل قوطی کف کرده است. نمیدانم تاریخش مال کی بود خود دکتر می خورد و می گفت: به به، عجب خوشمزه است. یک لقمه برداشتم و دیدم اصلاً نمی‌شود خورد. گفتم: دکتر! این که قابل خوردن نیست! گفت: هیچی نگو تشویق کن بقیه هم بخورند که گرسنه نمانند. گفتم به بچه های دیگر هم داده اید؟ گفت من که بخورم همه هم می‌خورند. ! دکتر چمران که خورد بقیه خجالت کشیدند و مجبور شدند بخورند. ◇ حرکت کردیم. دو کیلومتر آمده بودیم. روستایی در صبح سمت چپ جاده دیده شد. اهالی روستا یک پرچم سفید و یک پرچم لا اله الا الله در دست گرفته بودند. ریش سفیدها و بزرگترها جلو افتاده بودند. دکتر چمران رستمی و جناب سرهنگ به سمت جلو راه افتادند. من علیمردانی و تعدادی از کماندوها به عنوان محافظ از چپ و راست حرکت کردیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂