eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 @defae_moghadas 🔻 5 💠 جهانی مقدم بعد از اتمام سازماندهی و انتخاب فرمانده گروهان ها و دسته ها، سوار بر اتوبوس ها شدیم و به طرف مقر تیپی به نام "بعثت" که در جاده خرمشهر بود حرکت کردیم. یک ساعتی از اذان مغرب نگذشته بود که به مقری رسیدیم. تاریکی مطلق حکم فرما بود. چشم، چشم را نمی دید. اوضاع در هم و برهم بود و هر کسی به دنبال کاری در حال دویدن بود. شاید تنها کسی که در آن جمع آرامش داشت و تنها کارش تقلید از حرکان دیگران بود، من بودم. همانجا تجهیزات گرفتیم و بی خیال اندازه و سایز، آن ها را پوشیدم. به جای پوتین، کفش های ساده ورزشی داده بودند که به آن ها "ربن" می گفتیم. گرسنگی و تشنگی فشار زیادی به معده های خالی مان می آورد. در همین دل پیچه ها چشممان به جمال کنسروهای ماهی روشن شد. آنهم کنسروهایی که در آن دوران اجر و قربی ناگفتنی داشتند. آن را گرفتم و گوشه ای غریبانه و بدون اینکه حتی یک نفر را بشناسم نشستم و با نان های خشکی که در گونی قرار داده بودند لقمه می گرفتم و می خوردم. شام را تمام نکرده و با فریادهای سوار شوید، سوار شوید، بقیه غذا را ول کردم و به عشق شرکت در عملیات قاطی دیگر نیروها در عقب کامیون های نظامی که روی آنها چادر کشیده بودند شدیم. این ماشین سواری که سخت ترین لحظات، در شیرین ترین حالات را برایم بهمراه داشت، هیچ وقت فراموش نکردم. 🔸 ادامه داد قسمت بعد 👇 🍂
🍂 @defae_moghadas 🔻 6 💠 جهانی مقدم گویی قرار بود سخت ترین شرایط جنگ، شیرین ترین خاطرات ما باشند. در دلِ تاریکی با غوغایی از خاک روبرو شده بودیم. از آن بدتر دست اندازهای وحشتناک جاده که بواسطه خاموشی مطلق، ما را در هوا بلند می کرد و محکم به کف کامیون می زد. مانده بودم کلاه بزرگتر از سرم را مهار کنم یا خودم را. همه این سختی ها همراه شده بود با گرمای زیادِ آن ایام و عرقی که با لایه ای از خاک روی بدنمان گِل شده بود. با هر مصیبتی بود به منطقه رسیدیم و دولا دولا به طرف خط رفتیم و کنار خاکریزی پهلو گرفتیم. هوای جبهه خود حکایتی داشت. انگار تنفس در آن شفای دردها و دلتنگی های ما بود. سمت راستمان سیم خاردار لب مرز بود و سمت چپ خاکریز بلندی که به آن دژ می گفتند. بین دژ تا حد مرزی، خاکریزی بود که روی این خاکریز پناه گرفته بودیم و طبق دستور هر دو نفر یک سنگر روباهی در دل خاکریز کندیم. آنجا بود که عبارت جان پناه را برای اولین بار، هم شنیدم، هم درک کردم و هم به ارزشش پی بردم!! بعد از کندن سنگر که با تنها سرنیزه مان انجام شده بود، همانجا خوابیدم. آفتاب نزده با صدای مهیب انفجارهای پی در پی بیدار شدم. بوی خاطره انگیز باروت که برای اولین بار با آن آشنا می شدم در فضا بیداد می کرد. از آن وضع تعجب کرده بودم. کاملاً گیج و منگ بودم که این دیگر چه جبهه ای است!!! فکرش را هم نمی کردم که جبهه این قدر سختی داشته باشد و خطرناک باشد. 🔸 ادامه داد قسمت بعد 👇 🍂
🍂 @defae_moghadas 🔻 7 💠 جهانی مقدم بعد از بیدار شدن با صداهای عجیب و غریب انفجار، همانجا با تیمم نمازم را نشسته خواندم و برای سلامتی خودم حسابی دعا کردم. ساعت 8 صبح شده بود که گفتند از دهانه زیر دژ، مهمات بردارید و در راستای خاکریزِ بعد از دژ به جلو بروید. نمی دانستم که آن طرف چه خبر است!!! به خودم می گفتم هر چه باشد احتمالاً از این جا بهتر و آرام تر است. لذا همانند دیگران به طرف شکاف یا تونل زیر دژ به راه افتادم. در دالان زیر دژ مقداری صندوق مهمات، تیر کلاش و نارنجک و موشک آرپی جی چیده شده بود که باید از آن ها با خود می بردیم. شکل جعبه های تیر و نارنجک برایم جذابیت خاصی داشت. جعبه های صورتی رنگی که بطور منظم، فشنگ های نو و براق را در خود جای داده بود. صندوق هایی که مملو از تیرهای تیربار و موشک های آرپی جی که گونی گرفته در مسیر بچه‌ها قرار داده شده بودند و حالا برایم وسوسه انگیز هم شده بودند. طَمَع کردم و مقدار زیادی با خودم بردم. از جیب های بغل گرفته تا جیب هایی که در کنار زانو قرار داشت. با چند موشک هم زیر بغل، دوان دوان و با زحمت زیاد به طرف دیگرِ دژ رفتم. چند متر نرفته به هن و هن افتادم و به خودم نق می زدم که مرد ناحسابی چرا این قدر خودت را بار کرده ای که نتوانی راه بروی. آخه مگر تو وانتی یا..... 🔸 منتظر باشید قسمت بعد 👇 🍂
🍂 @defae_moghadas 🔻 8 💠 جهانی مقدم همانطور که کمی می دویدم و کمی راه می رفتم با کسی مواجه شدم که در آن گرمای چهل پنجاه درجه، زیر پتویی دراز کشیده و..... چشمم به دست سیاه شده اش که از پتو بیرون مانده بود افتاد. به خودم گفتم، این که شهید است، نه.... او شهیدی بود با محاسن بلند و قدی رشید که هنوز فرصت انتقالش به عقب مهیا نشده بود. حسابی جا خورده بودم و رنگم به زردی و تنم به بی حالی رفته بود. تازه فهمیدم که جبهه تنها صدای خوش حاج صادق و مارش هیجان انگیز عملیات و پیروزی یکطرفه نیست. اینجا خبرهای دیگری هم هست که تا آن موقع درک نکرده بودم. ب مسیر را به دنبال دیگر نیروها که دائم از آن ها عقب می ماندم، ادامه دادم. شدت انفجارها وحشتناک تر از آن طرف دژ بود. سنگینی اسلحه و مهماتِ همراه و صدای انفجارها، کلافه ام کرده بود ولی دست از کنجکاوی برنمی داشتم و از آن مهم تر، غرورم که به یاد چانه زنی برای آمدن به جبهه می انداختم. جلوتر که آمدم با کلاهی مواجه شدم که روی زمین افتاده و.... 🔸 ادامه داد قسمت بعد 👇 🍂
🍂 @defae_moghadas 🔻 9 💠 جهانی مقدم همچنان که در راستای خاکریزِ می دویدم و در حالیکه هنوز از دیدن پیکر شهید و انفجارهای شدید، استرسی سراپایم را گرفته بود، با کلاه خودی که روی زمین افتاده بود مواجه شدم. از کنارش رد شدم و نگاهی طماعانه به آن انداختم تا با کلاه گشاد خودم عوض کنم و از شرش راحت شوم. کلاه تیر خورده و سوراخ شده بود. داخلش را نگاهی انداختم که ای کاش نمی انداختم. کلاه غرق خون بود و مقداری از مغز شهیدی در آن قرار داشت. دیگر به صورت رسمی سست شده بودم. ترسی نداشتم ولی چیزهایی می دیدم که انتظارش را نداشتم و ظرفیتش را در خودم آماده نکرده بودم. در واقع فقط خوشی ها و هیجانات غرورانگیز آن را دیده بودم و دست های تسلیم شده اسرای عراقی را. تا آن روز کسی از شکست و عقب نشینی و زخم های مجروحیت چیزی نگفته بود و تلویزیون چیزی نشان نداده بود.... 🔸 ادامه داد قسمت بعد 👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 @defae_moghadas 🔻 10 💠 جهانی مقدم تصمیم گرفته بودم خودم را به دست شرایط بدهم و خیلی در قید و بند انتظارات خودم نمانم و تا آخر کار بروم. خسته شده بودم و در حال افتادن که چشمم به فرمانده گردان افتاد و او را برای لحظاتی دیدم که قسمتی از خاکریز را به عنوان محدوده ما نشانمان می داد و دیگر او را ندیدم. کنجکاوی امانم را بریده بود و هر چه زودتر می خواستم نگاهی به منطقه پشت خاکریزی بیندازم و میدان بین ما و خاکریز عراق را ببینم. همین کار را کردم و از خاکریز سه چهار متری خودمان بالا رفتم و.... حدود یک کیلومتر با دشمن فاصله داشتیم و لوله های چند تانک از دور مشخص بود. خصوصا صحنه دو عراقی که آفتابه به دست مسیری را می رفتند که با شلیک تمام خط، فرار را بر کار خود ترجیح دادند و پا به فرار گذاشتند. در سنگری، بر روی همان خاکریز مستقر شدم و مثل بقیه اسلحه را بالای خاکریز گرفته و سر را دزدیدم و بی هدف به دشمنی که نمی دیدم شلیک می کردم. جبهه شلوغی بود و هر کس کار خود را می کرد. حتی در همان وضعیت متوجه چند نفر از بچه های مساجد اهواز شدم که انفرادی آمده بودند و بعد از خالی کردن چند خشاب، به جبهه دیگری رفتند تا احتمالاً مشکل آنها را هم حل کنند. بعد از این گروه، هیأتی، که بشبیه به بازاری های شهر بودند، بدون اسلحه و با لباس شخصی برای بازدید به جبهه آمده بودند تا نگاهی بیندازند و بروند. به شخصیتم برخورده بود که با چه دبدبه ای به جبهه آمده بودم و حالا می دیدیم که اینجا بیشتر به بازار مکاره می ماند تا بیابان جبهه. 🔸 ادامه داد قسمت بعد 👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 @defae_moghadas 🔻 11 💠 جهانی مقدم روی خاکریز چشمم به چفیه ای عربی افتاد و آن را به دور گردن انداختم. هیبتی کاملاً بسیجی و رزمنده هم پیدا کرده بودم و چقدر بهم می آمد. در دل برای خودم اسفندی دود کردم و ماشااللهی گفتم تا چشم نخورم و به سلامت برگردم. دو سه روزی آن جا بودیم که تازه فرمانده دسته ام را دیدم و آشنا شدم. اسمش مصطفی و فامیلش ابلوچ بود و اهل آبادان که از ابتدای جنگ در جبهه حضور پیدا کرده بود. کمی که از او توجه دیدم، تکیه گاهم شد و هر جا می رفت دنبالش بودم. بعد از جنگ که خاطرات دیگر گردان ها را می خواندم متوجه شهادت مصطفی در شرهانی شدم و چقدر این خبر برایم سخت و ناگوار بود. 🔸 ادامه تا لحظاتی دیگر قسمت بعد 👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 @defae_moghadas 🔻 12 💠 جهانی مقدم شدت صدای انفجارها در روزهای بعد بالا گرفته بود. گوش هایم کاملاً کر شده بود، به شکلی که برای صحبت کردن، با اشاره صحبت می کردیم. دیگر صدای هیچ انفجاری را هم نمی شنیدم و همین برایم خطرناک شده بود و باید با نگاه به بقیه دراز می کشیدم و بر می خاستم. گرمای منطقه وحشتناک شده بود و طاقت فرسا. خصوصا ظهرها که دیگر ناگفتنی بود. گرمای لول اسلحه هم مزید بر علت شده بود. به شکلی که اگر دستمان به آن می خورد، در جا سفید می شد و پوست اندازی می کرد. تشنگی هم بیداد می کرد. تانکر آبی آن جا داشتیم که هر دو روز یک بار پر می شد ولی از شدت گرما، از آب آن نمی توانستیم استفاده کنیم. روزی که از مسیر دژ برای کاری می رفتم و تشنگی امانم را بریده بود، وانتی از دور دیدم که به طرفم می آمد. تانکری در عقب جاسازی کرده بود و به همراه دو خدمه، مرا که دید ایستاد و لیوان قرمز رنگی را پر از شربت خاکشیر کرد و به دستم داد. سردی شربت به حدی بود که سرم را به درد آورد. برایم عجیب بود که در آن بیابان خدا این وانت از کجا پیدایش شد. نکند این شربت همان شربت معروف شهادت باشد!! ولی نه! شربت شهادت را که با وانت نمی آورند. تجربه اولم بود و نمی دانستم در حین عملیات و با زدن مارش حمله، از زمین و زمان کمک های مردمی سرازیر می شود و باید برای بعد از عملیات هم ذخیره کنیم و قدر این مارش را بدانیم. 🔸 ادامه دارد ⏪ قسمت بعد 👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 @defae_moghadas 🔻 13 💠 جهانی مقدم یکی از جاهایی که استرس زیادی داشت و سخت ترین جای منطقه محسوب می شد، کانالی بود که روی دژ قرار داشت. دژ، خاکریز بلندی بود که روی آن کانالی کنده شده بود و با فاصله منظمی، پلیت های نیم دایره روی آن قرار داده بودند که به عنوان دیدگاه استفاده می شد. می گفتند در آنجا بچه ها با عراقی ها تن به تن می جنگند. ظاهراً نیروهای اهواز را به آن جا فرستاده بودند تا جلو پیشروی دشمن را بگیرند. به همین خاطر سرتاسر خط فریاد می زدند که "بچه های اهواز بِرَن رو دژ"، "بچه های اهواز بِرَن رو دژ". این فریادها خنده ای را به لب بچه ها نشانده بود و این معنی را تداعی می کرد که بچه های اهواز بروند داخل قتلگاه. در بین همین سر و صداها حسین سرلک را دیدم که به آن سمت می رفت. حسین از بچه های پایگاهمان بود و سن و سالش بیشتر از ما بود. با هم خوش و بشی کردیم و دیگر ندیدمش تا این که چند روز بعد خبر شهادتش را شنیدم و در تشییع اش شرکت کردم. هر چند در این منطقه به صورت رو در رو با دشمن درگیر نشدیم ولی شدت انفجارها و صدای غرش تانکها که هر لحظه منتظر فرود آمدن آنها روی سنگرهای خود بودیم، تعدد زخمی ها و شهدا، نداشتن غذای کامل و گرما و...... همه و همه صحنه ای بود برای آزمایش بچه های ایران اسلامی که نشان می داد برای حفظ انقلاب راه طولانی و صعب‌العبوری در پیش دارند و باید محکم ایستاد. 🔸 ادامه دارد ⏪ قسمت بعد 👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 @defae_moghadas 🔻 14 💠 جهانی مقدم حدود 15 روز آن جا بودیم. در این چند روز فرمانده گردان را غیر از روز اول، ندیده بودم تا این که روز آخر آمد و گردان را به عقب آورد. سبکبال و خوشحال از اینکه توانسته بودم ماموریتی را با موفقیت پشت سر بگذارم به عقبه تیپ بعثت آمدیم. هر کس ما را با آن سر و وضع خاکی و گل آلود می دید با تحسین نگاهمان می کرد و می پرسید "خط مقدم بودید؟" با افتخار و کمی هم تواضع می گفتیم:"بله برادر. اگر خدا قبول کند". ولی زیرپوستی، لذتی می بردیم وصف ناشدنی.🙈 به طرف چادر بزرگی که کوله پشتی های خود را رها کرده بودیم رفتم و وسایل خود را پیدا کرده و لباسی عوض کردم. وقت نماز مغرب رسیده بود. در گوشه ای از مقر و زیر آسمان خدا و زمین خاکی اش چفیه را سجاده کردم و نمازی به جماعت خواندیم و خدا را از این توفیق شکر کردم. نمازی با حال و با عظمت و تشکر از خداوند بابت این توفیق و از آن بزرگتر، حضور در جبهه‌ حق. این ماموریت با همه سختی ها، هیچ وقت باعث نشد که حتی به مقدار کمی از جبهه دلزده شوم؛ بلکه با جذابیت زیادی که داشت تمایلم را به رفتن بیشتر می کرد. این حالت مختص من تنها نبود، بلکه همه بچه ها همین احساس را داشتند و چقدر این احساس شیرین بود و دلچسب. 🔸 پایان @defae_moghadas 🍂
🔴 دسترسی به مطالب گذشته کانال حماسه جنوب سنجاق شده 👈 خاطرات سردار علی ناصری 👈 خاطرات ملا صالح قاری 👈 خاطرات داریوش یحیی 👈 خاطرات جمشید عباس دشتی 👈 خاطرات سرهنگ کامل جابر 👈 خاطرات غلامعباس براتپور 👈 خاطرات مصطفی اسکندری 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات عظیم پویا 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات سید مهدی موسوی 👈 خاطرات جهانی مقدم 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 امام جمعه آبادان 👈 خاطرات پرویز پورحسینی 👈 خاطرات دکتر احمد چلداوی 👈 خاطرات حسن علمدار 👈 خاطرات رضا پورعطا 👈 خاطرات سردار علی هاشمی 👈 خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 👈 خاطرات مهدی طحانیان 👈 خاطرات مرتضی بشیری 👈 خاطرات سردار گرجی زاده 👈 قرارگاه سری نصرت 👈 خاطرات حاج صادق آهنگران 👈 محموعه خاطرات کوتاه 👈 خاطرات میکائیل احمدزاده 👈 خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند 👈 خاطرات کربلای۴ گردان کربلا 👈 خاطرات سید حسین سالاری 👈 خاطرات فرنگیس حیدرپور 👈 خاطرات محسن جامِ بزرگ 👈 دکتر ایرج محجوب 👈 عزت الله نصاری 👈 خاطرات پروفسور احمد چلداوی 👈 خاطرات اسدالله خالدی 👈 عزت الله نصاری 👈 خورشید مجنون (حاج عباس هواشمی ) 👈 عزت الله نصاری 👈 دکتر احمد عبدالرحمن 👈 شهید علی چیت سازیان 👈 سرگرد عزالدین مانع 👈 محمدعلی نورانی 👈 دکتر محسن پویا 👈 ناصر مطلق 👈 شهید محمدحسن نظر نژاد 👈 خاطرات یک رزمنده نفودی 👈 خاطرات شهید مصطفی رشید پور                •┈••✾❀○❀✾••┈• جهت دست‌یابی به این مطالب، متن آبی رنگ را لمس کنید و با استفاده از ⬆️و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂