eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 برای دستیابی به قسمت های قبلی (ادامه دارد) (ادامه دارد ) از این 👆 هشتک ها استفاده نمایید 🌺
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و یکم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• نزدیک ظهر که می شد یک نفر را برای آوردن نان صمون می بردند. نفری یک یا یکی و نصفی نان سهم ما می شد. صمون ها در اصل یک چانه خمیر بود که ورز می دادند تا به اندازه یک نان ساندویچی می شد. معمولا بالا و پایین نان کمی پخته می شد و وسط نان خمیر می ماند. تازه بعضی اوقات یک ته سیگار هم داخل بعضی از نان ها پیدا می شد. بدشانس کسی که این نان گیرش می آمد چرا که تا شب باید گرسنه می ماند. نان ها همه به یک اندازه نبودند. گاه بزرگ، گاه کوچک، یا کلفت و نازک بودند. بچه ها بخاطر رعایت کردن حق الناس به آنها علامت می زدند. یکی با انگشت وسط نان را سوراخ می کرد و یکی بالای آن را و یکی بالا و پایین را سوراخ می کرد. یکی بالای آن را گاز می زد، یکی .... جایی هم که برای نگهداری آنها نداشتیم. لذا همه را داخل یک گونی می انداختیم و به درب سلول که میله بود می بستیم و موقع ناهار آنها را می آوردیم و می خوردیم. بچه ها از روی علامت ها که گذاشته بودند، نان خود را پیدا می کردند و می خوردند. واقعأ با این نانها بچه ها سیر نمی شدند. به خاطر همین بعضی از بچه ها وقتی نان می خوردند نگاهی به نان می کردن و می گفتن حیف! دارد تمام می شود. چند روز به این کار ادامه دادیم که یکی از اسرا که از ما مسن تر بود گفت این چه کاری است که به نانها علامت می گذارید؟! این کار درست نیست. حالا یک نفر یک تکه نان بیشتر گیرش بیاید، هیچ اشکالی ندارد. همه نانها را داخل گونی بریزید. پس از آن ما نیز همه نانها را می ریختیم داخل گونی و یک نفر گونی را می گرفت و نفری یک نان به ما می داد. دیگر بر اساس شانس بود، یکی نان بزرگ گیرش می آمد و یکی نان کوچک..... ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و دوم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• برای گرفتن ناهار، یک نفر همان قابلمه را می برد و غذا را می آورد. داخل قابلمه برنج بود و مقداری خورشت هم که رویش ریخته بودند. کسی که تقسیم می کرد با دست خودش یک مشت توی دستمان می ریخت که این کل سهمیه نهار ما محسوب می شد. ماهم مقداری از نان ذخیره شده همراهش می خوردیم. در سلول کناری ما برای گرفتن غذا کار دیگری کرده بودند. آنها بادگیر یکی از بچه ها را بصورت تکه های کوچکی بریده بودند و روی آن برنج می ریختند و با همان می خوردند و یا بر روی فیلم رادیولوژی که بچه های مجروح از بیمارستان آورده بودند می ریختند و به بچه های مجروح می دادند. شب ها برای شام به ما آبگوشت می دادند که ما گوشت را هم تقسیم می کردیم و از نصف نونی که از ظهر داشتیم با آن می خوردیم. چند باری به ما گوشت داده بودند که لقمه بزرگ و قرمز رنگی بودند و می گفتند گوشت شتر است. درحدود دو ماهی که در این سلولها بودیم، چند بار به ما بسته های کوچک خرما داده بودند. بعضی اوقات هم بجای شوربا یا همان آش صبحانه به ما چای می دادند که اگر نان داشتیم با آن می خوردیم و گرنه صبحانه مان همان یک قلوپ چای بود که می خوردیم. این وضعیت غذایی ما بود ولی باید گفت اکثر بچه ها به دلیل عدم رعایت بهداشت مناسب اسهال معمولی یا خونی می گرفتند. اوایل درب سلول ها را می بستند و نمی گذاشتند بچه ها بیرون بروند و دستانشان را بشویند. اکثر بچه ها مجروح بودند و بعضأ دستهایشان به زخمهای عفونی می خورد و یا آنقدر عراقیها برای تحویل دادن غذا عجله می كردند و یلا یلا سریع می گفتند و با شیلنگ به پای بچه هایی که برای غذا گرفتن رفته بودند می زدند که فقط می توانستند ظرف غذا که کثیف بود را با آب خالی بشویند و در همان برایمان غذا بیاوردند. بدتر از همه، این که چون شب ها درب سلول را می بستند و بچه ها نیاز به توالت داشتند، تا آنجا که می توانستیم به آنها می گفتیم که باید تا صبح تحمل کنید ولی بعضی ها که کنترل برایشان سخت می شد، همانجا خود را راحت می کردند که بوی تعفن آن تا چند ساعت آزار دهنده می شد. حتی در موارد محدودی در ظرف غذا هم ادرار کرده بودند که صبح برای صبحانه اگه جور می شد، ظرف را با آب و تاید یا صابون می شستند و صبحانه می گرفتند. بعضی ها هم وقتی می فهمیدند آنروز را غذا نمی خوردند. ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و سوم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• داخل راهرو ده سلول وجود داشت. ما بچه های دزفول در سلول اول بودیم و سمت راست ما بقیه سلولها قرار داشتند. سمت چپ هم فضایی بود که چند سرویس بهداشتی و حمام و روشویی بود. در هر سلول حدودأ چهل نفر بودیم که جمع ما تقریبأ به چهارصد نفر می رسید. عراقیها بخاطر پیروزی و شکست ایران در این عملیات خیلی خوشحال بودند وآمار اسرا را چهل هزار نفراعلام کرده بودند که در روزنامه هایشان هم نوشته بودند. شاید هم به همین خاطر تا دو ماهی که ما در آنجا بودیم خبری از صلیب سرخ نشده بود. تعدادی از مجروحین در بیمارستان و یا درمانگاه ها توسط عراقی ها باند پیچی سطحی و یا به اصطلاح درمان شده بودند. اکثر بچه های زخمی و مجروح در راهرو مانده بودند. تعدادی از ناحیه پا مجروح بودند و تا بالای زانو پایشان در گچ بود. فصل زمستان بود ولی بدلیل کثرت جمعیت اسرا و نبود تهویه داخل سلول به شدت گرم بود و زخمهای بچه ها همه عفونت کرده بود. بچه هایی که پاهایشان در گچ بود چند جای گچ را برایشان باز کرده بودیم تا کمتر اذیت شوند ولی از همین قسمت باز شده گچ، مرتبا کرم خارج می شد و دایما وول می خوردند و بالا و پایین می رفتند. آنقدر که می توانستیم به آنها در تمیز نمودن محل کمک می کردیم. ولی بوی تعفن آنقدر زیاد بود که کسی نزدیک آنها نمی شد. گاهی خود مجروحین از این بوی بد مریض و بیحال می شدند. تمام راهرو و اتاقهای آخری آنقدر بوی بد میداد که اصلأ قابل تحمل نبود. خون آبه و چرک زیر بدن مجروحین جمع می شد که بایستی مرتب آنها را تمیز می کردیم. هیچ امکاناتی نداشتیم و با پاره کردن جیب شلوار و یا آستین لباس و یا لباس اضافی بچه ها این کار را می کردیم. عراقی ها مقدار کمی پنبه و باند و پارچه میدادند که کفایت نمی کرد. ما که مجبور بودیم و عادت کرده بودیم به این وضع بد، ولی عراقیها وقتی می آمدند داخل خیلی گیر می دادند و اذیت می کردند و به همین خاطر به بچه ها رسیدگی ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و چهارم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• زندانی که داخل آن بودیم معروف بود به زندان الرشید که در مرکز شهر بغداد قرار داشت. مساحت سلول ها حدودأ دوازده متر بود که چهل نفر از اسرای ایرانی از شهرهای مختلف از جمله همدان، یزد، مشهد، شمال و .. با هم بودند. ما درسلول اولی بودیم. جایمان خیلی تنگ بود آنقدر فشرده نشسته بودیم که نمی توانستیم تکان بخوریم. حتی وقتی بلند می شدیم دوباره با زور و جابجایی و تکان خوردن بچه ها جاگیر می شدیم. روزهای اول از نشستن یکجا پاهایمان بی حس می شد و نمی تونستیم آنها را دراز کنیم و این خیلی عذاب آور بود و اشک مان را در میاورد. بهر حال به این مشکل هم عادت کردیم که از صبح تا شب یکجا بنشینیم؛ اما باز هم خسته کننده بود. کم کم با احتیاط با بقیه اسرا ارتباط برقرار کردیم و با همدیگر صحبت کردیم. اینکه بچه کجایی و چند سالته و آمار و اطلاعات درباره خانواده و چند تا عمو چند تا دایی و.... با همدیگر صحبت می کردیم و دوست می شدیم. به همدیگر اعتماد پیدا کرده بودیم. حدود دوماه در این سلولها بودیم و از بس وقت زیاد بود و ساعت دیر می گذشت که بعضی از حرفها تکراری می شد. بعضی اوقات بچه ها برای آزادی برنامه ختم صلوات می گذاشتند و با بند های لباس باد گیر و یا نخ و طناب باریک که اونها را گره های متعدد می زدیم و بصورت تسبیح در می آوردیم و با آنها صلوات ختم می کردیم. بعضی روزها که از خواب بیدار می شدیم یکی می گفت من دیشب خواب دیدم مثلأ تا فلان موقع یک خبر خوشی به ما می رسد و ما هم بخاطر روحیه بچه ها مراسم دعا و توسل به راه می انداختیم. شب، موقع خواب نمیدانستیم چطور باید بخوابیم. یک شب بچه ها پیشنهاد می دادند همه ایستاده بخوابیم و سرها را روی شانه همدیگر بگذاریم. اینکار را هم کردیم ولی همین که نفر اول به خواب می رفت، به سمت زمین ولو می شد و آن هم که سرش روی شانه اش بود، می افتاد و.... همه بهم می خوردند. اینطوری هیچ کس نمیتونست بخوابد. نشسته هم که خوابمان می گرفت یا سرمان به دیوار می خورد و یا به نفر بغلی که او هم اگر خواب بود بیدار می شد و داد و بیداد و سروصدا به راه می افتاد که دیدیم باز اینطوری نمی شود. بنا شده بود تعدادی به دیوار تکیه بدهند و بقیه بخوابند و بعد از دو ساعت جابجا کنند. در این طرح هم جا کم می آوردیم و عملا نمی شد. بهرحال یک شب تصمیم گرفتیم بصورت قالبی بخوابیم به این صورت که یک نفر روی پهلو و سرشانه طوری راست می خوابید که سرش از زمین فاصله داشت و نفر بعدی سروته و بر عکس او می خوابید و پاها را زیر سر هم دیگر می گذاشتیم و آنقدر روبروی هم، بهم می چسبیدیم که مثل یک قالب درمی آمدیم و کمترین جا را می گرفتیم. و این در حالی بود که تا صبح نمی توانستیم تکان بخوریم ولی حداقل پاهایمان کشیده بود.... ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و پنجم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• شبها که بصورت قالبی میخوابیدیم بد نبود ولی بازهم مشکلاتی داشتیم. اول آنکه بچه هایی که مجروح بودند به زخمهایشان فشار می آمد و دوباره خون تازه از زخمها بیرون می زد و این باعث عفونت می شد، ولی درد را تحمل می کردند و به روی خود نمی آوردند. روی زخمهای بچه ها که باند پیچی بود وقتی این باندها کثیف و عفونی و خونی می شدن آن را از روی زخمها باز و از وسط نصف می کردیم. یک نصف را روی زخم می بستیم و نصف دیگر را می شستیم و روی درب حمام می انداختیم تا خشک شود و با باند کثیف عوض می کردیم. گاهی روی درب حمام پر می شد از باندهای شسته شده. یکی از اسرا که از ناحیه پشت زخمی شده بود شب ها که می خوابیدیم سرزخم هایش باز می شد و گاه به بیرون می بردیم برا ی درمان. عراقیها به او می گفتند "انزل" یعنی لباست را پایین بیار. او هم مثل حالت آمپول زدن شلوارش را پایین می آورد ولی عراقیها برای اذیت کردن و مسخره کردن دوباره می گفتند انزل اون بنده خدا هم که خجالت می کشید کمی دیگر شلوار را پایین می آورد ولی عراقی ها دوباره حرف خودشان را تکرار می کردند و آن بنده خدا می گفت بابا شما زخم مرا پانسمان کنید، ولی عراقیها قصدشان اذیت کردن بود. بهر حال پس از اذیت کردن و سر هم کردن، زخمش را پانسمان می کردند ولی شب که می شد دوباره همان آش بود و همون کاسه و بخاطر همین کارها دیگر برای درمان بیرون نمی رفت و به همان شستن باندها رضایت می داد. بعضی اوقات بچه ها که خسته می شدند و ناراحت بودند با بغضی کارها مخالفت می کردند. مثلأ یک شب یکی از بچه ها گفت من به صورت قالبی نمی خوابم و می خواهم رو به بالا بخوابم و دوست ندارم که کسی به من چیزی بگوید که چطور بخوابم. و همچنان لجبازی می کرد. ولی واقعأ نمی شد. نهایتا بعد از کلی کلنجار و حرف زدن و اینکه بابا درسته سخته دوری از خانواده، گرسنگی تشنگی. درسته در اسارت هستیم و زخمی شده ایم ولی ماباید بخاطر خدا تحمل کنیم و آن هدفی که برایش آمده ایم را فراموش نکنیم. بهرحال راضیش می کردیم. البته بخاطر سختی اسارت و دوری از خانواده و بلاتکلیفی و خستگی این موارد طبیعی بود که پیش بیاید. مشکل دوم هم این بود که وقتی بصورت قالبی می خوابیدیم، نمی توانستیم اصلأ تکان بخوریم. بهمین علت کسانی که مجروح بودن و از درد رنج می بردند و یا افرادی که بد خواب بودند، وقتی اینها تکان می خوردند باعث می شد که همه بیدار بشوند و بعضیها که طاقتشان کم شده بود اعتراض می کردند و باعث ناراحتی خود و بقیه می شدند.... ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و ششم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• حدود دو ماهی که در این سلولها بودیم عراقیها در روز خیلی به ما کاری نداشتند و فقط ساعت ده شب ما را برای گرفتن آمار بیرون می بردند. از صبح تا شب زمان زیادی بود که بچه ها بی حوصله می شدند. نکته ای که قابل ذکر است اینکه بعضی اوقات برخی از بچه ها در فکر فرو میرفتند و چند ساعت با کسی حرفی نمی زدند و سر خود را در زانوها می گرفتند و بعضأ آرام آرام گریه می کردند. این کار باعث می شد تا از لحاظ روحی مشکل افسردگی پیدا کنند. تکرار همچنین حالتی باعث منزوی شدن فرد می شد. بقولی طرف فکری می شد، غذا نمی خورد و ممکن بود بابقیه پرخاشگری و بداخلاقی هم بکند و این رفتارها زمینه ساز اختلاف بین بقیه دوستان می شد و روحیه بچه های دیگر را نیز خراب می کرد. به همین دلیل تا یکی در فکر فرو می رفت یا همچین حالتی پیدا می کرد به حاج هادی کیانی می گفتیم، البته چون نزدیک و در یک سلول بودیم با اشاره به او می گفتیم به شکلی که فرد متوجه نشود. حاج هادی کیانی یا خودش دست بکار می شد و یا به من و یابه یکی از بچه ها که بتواند این کار را انجام بدهد می سپردیم که با او حرف بزند و ارتباط برقرار کند. به او دلداری می داد. فرد در ابتدا ممکن بود از همراهی خودداری کند و بگوید ولم کنید چیکارم دارید، کاری به کارم نداشته باشید... ما با اینکه خودمان اسیر بودیم و این مشکلات را نیز داشتیم بایستی طاقت می آوردیم و حوصله می کردیم و سعی و تلاش می کردیم که آرامش کنیم و وادارش کنیم تا صحبت کند. بعضی اوقات واقعا کار سختی بود که حرفهایی بشنوی که درد و دل خودت هم باشند. معمولا از نگرانی خانواده و بی خبری آنها می گفتند و تصور آنها از شهادت و اسارت و.... و اینکه الان آنها چه کار می کنند و چه حالی دارند و ممکن است خدای نکرده بلایی سر پدرم یا مادرم بیاید و هزار فکر دیگر. آنهایی که متأهل بودند این مشکل برایشان بیشتر بود که الان زن و بچه من در چه حالی هستند و یا چه کسی از آنها نگهداری می کند و هزاران فکر دیگر که این فکرها فشار روحی زیادی به آنها وارد می کرد که این حالت خوبی برایشان نبود. یک روز ظهر بعد از ناهار درب راهروی اصلی باز شد و عراقی ها داخل آمدند و ما را با کتک و هل از سلول به داخل فضای حمام و سرویس بهداشتی بردند و با زدن کابل و شیلنگ ما را با فشار به گوشه ای فرستادند و با زدن نفرات اولی به نفرات آخری فشار وارد می کردند. من تقریبأ نفر آخر بودم و داشتم خفه می شدم و مرتب فشار بیشتر و بیشتر می شد. اصلأ نمی توانستم نفس بکشم. حالتی برایم پیش آمده بود مثل وقتی که برای زیارت امام رضا نزدیک ضریح می شدم. دیگه طاقت نداشتم و از شدت فشار کم آورده بودم که برای نجات جان خودم یکدفعه نشستم و از زیر دست و پای بچه ها زدم و آمدم بیرون. بعد که بلند شدم دیدم جلو بچه ها در آمده ام. وقتی نگهبان عراقی من را دید که جلو آمدم و نفر اول شدم یقه مرا گرفت. فکر کرده بود آمده ام تا برای بقیه سینه سپر کنم. بمن گفت کی به دیوار شعار نوشته؟ یلا حرف بزن. من واقعأ چیزی نمی دانستم. دو باره گفت هان شتگول یعنی چی میگی؟ سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم و بعد ضربه‌ای زیر چانه ام زد و سرم را بالا آورد و به نگهبان گفت "سید جمال! هذا حلووه" یعنی این شیرینه یا قشنگه و تا من آمدم به نگهبان نگاه کنم عراقیه که هیکل پر و گرفته ای داشت با دو دست محکم زد تو گوشم و با کف دست هایش هوا داد داخل گوش هایم. یکدفعه چشم هایم سیاهی رفت و سرم بشدت درد گرفت. در این حال مرا پرت کرد به سمت نگهبان بعدی و شروع کردند به زدن با چوب و شلینگ . هیچ صدایی نمی فهمیدم و فقط حرکات عراقیها را می دیدم که حرف می زدند و کتک می زدند و من هم تلوتلو رفتم تا داخل سلول افتادم و بعد بقیه بچه ها هم بهمین ترتیب تا همه آمدند داخل سلول. من از شدت درد با دست هایم سرم را محکم گرفته بودم و تقریبأ صدایی نمی شنیدم و بعد از چند دقیقه حاج هادی کیانی کنارم آمد و نشست پرسید هان چی شده؟ گفتم نمیدانم. سمت چپ صورتم از درد بی حس شده بود و بعد با ناراحتی به من گفت این چه کاری بود که کردی؟ چرا جلو امدی. این کارها یعنی چه؟ من هم جریان را برایش تعریف کردم و متوجه شد که من عمدأ اینکار را نکرده ام.... ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و هفتم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• شبها ساعت ده ما را به داخل حیاط می بردند و آمار می گرفتند. بر خلاف عادت، یک روز نزدیک ظهر آمدند و ما را به حیاط بردند و به صف کردند. بعد از گرفتن آمار گفتند که باید صف اول با دوم، و صف سوم با چهارم، و پنجم با ششم و همینطور تا آخر باید روبروی هم به ایستید. ما هم روبروی هم ایستادیم. عراقی ها گفتند باید همدیگر را محکم سیلی بزنید و الا ما خودمان شما را سیلی میزنیم. ناچارا آماده شدیم و شروع کردیم به زدن همدیگر. اگر ما نمی زدیم آنها شدیدتر می زدند. بعضی از بچه هایی که یواش می زدند، چند سیلی محکم خوردند تا حساب کار دستشان بیاید. ما هم بخاطر اینکه از دست عراقی ها کتک نخوریم شروع کردیم با طرف مقابل حرف زدن و اینکه محکم بزنیم. با همدیگر هماهنگ می کردیم که تعارف را کنار بذاریم و محکم بزنیم. بعضی از بچه ها که غواص بودند و لباس غواصی آنها را در منطقه عملیاتی بعنوان غنیمت گرفته بودند، هنوز لباس نگرفته بودند و فقط باشورت بودند. موقع زدن نگهبانها نگاه می کردند تا اینکه نوبت به چند نفر از بچه هایی که با شورت بودند رسید. آنها هم مثل فیلم های سینمایی با بدن لخت توی کف دو دستشان آب دهان ریختن و بعد دستها را به هم مالیدند و با نمایش آستین نداشته را رو به بالا تا زدند و در حالیکه زیر چشمی هم به طرف مقابل نگاه می کردند.... عراقیها که این صحنه را نگاه می کردند صدایشان به تحسین آنها بلند شد و "هسه، هسه، زین زین" می کردند. یعنی این خوبه و کیف می کردند. ما هم از این کار بچه ها خنده مان گرفته بود. نگهبان هیکلی و بلند قدی نزدیک آنها بود که دو پای خود را باز کرده و با گارد و ژست خاصی ایستاده بود و نگاه می کرد. نوبت به یکی از بچه های غواص اصفهانی رسید تا طرف مقابلش را بزند. بعد از اینکه دستش را بهم مالاند و بالا برد و می خواست محکم بزند توی صورت طرف مقابل، او هم از ترس صورتش را عقب کشید و دست اسیر اصفهانی به شدت روی صورت همان عراقی نشست و دماغش غرق خون شد. قند در دل ما آب شده بود و وقتی آه و ناله او را می شنیدیم لذت می بردیم. ما چند سیلی خورده بودیم و هنوز سر پا بودیم ولی او با یک سیلی به این حال و روز افتاده بود. نگهبان عراقی دستش را روی صورت گرفته و داد و فریاد بلندی براه انداخته بود. بقیه عراقی ها وقتی متوجه صحنه شدند، روی سر اسیر اصفهانی افتادند و او را زیر مشت و لگد گرفتند. در بین اسرا چند نفر مسن و پیرمرد داشتیم که عراقیها آنها را هم روبروی هم گذاشتند و به آنها گفتند که شما هم باید همدیگر را سیلی بزنید. بندگان خدا هم شروع به سیلی زدن همدیگر کردند. پیرمردها با ریش سفید اصلأ جان نداشتند که همدیگر را سیلی بزنند ولی خیلی یواش دستشان را بالا می بردند و به صورت همدیگر میزدند. عراقی ها خیلی با آنها کاری نداشتند و بخاطر این کار اذیتشان نکردند. ولی ما از این صحنه خیلی ناراحت شدیم و حاضر بودیم به جای آنها سیلی و کتک بخوریم. آنهایی که سیلی هایشان را زده و خورده بودند را به سلول می فرستادند. من در ردیف چهارم بودم و روبروی من یک بنده خدایی به نام علی از شهر ایذه. ایشان از لحاظ سنی از من بزرگتر بود و قدی متوسط داشت و شغلش کشاورزی بود. فوق العاده آدم صاف و ساده ای بود. تازه با هم آشنا شده بودیم و خیلی ابراز علاقه می کرد. اینقدر ساده بود که به زبان محلی می گفت "مش عظیم! پسری دارم هشت سالسه به اسم شسم الله، (شمس الله) خیلی دوستت داره !!" من هم می گفتم خیلی ممنون، شما برادر بزرگ ما هستید. آنروز به او گفتم مشد(مشهدی) علی، همدیگر را محکم بزنیم تا از دست عراقی ها کتک نخوریم. او هم با زبان محلی گفت "مو چنون محکم ای زنومت که تش أ می گوشات درایه!!" (من چنان محکم میزنمت که آتش از گوش هایت خارج بشه) من با خودم گفتم یا ابوالفضل این بنده خدا کشاورز بوده و حتمأ دست سنگین و محکمی هم دارد. من هم بهش گفتم پس من هم می زنم. گفت بزن و این حرفها را چند بار تکرار کردیم. نوبت من و مشد علی شد. از سر جایمان بلند شدیم نگهبان به مشد علی گفت "یلا اضرب" یعنی سریع بزن. مشد علی دست راستش را میخواست بالا بیاره که دیدم با زبان محلی گفت "مو دس راسوم تیر خرده، نیترم بزنومت" (من دست راستم تیر خورده و نمیتوانم بزنمت) گفتم بابا بزن، محکم بزن و گرنه عراقی ها ما را می زنند. باز گفت "مو نیترم دسومه بیارم بالا". (نمیتونم دستم را بالا ببرم). نگاه کردم دیدم بنده خدا راست می گوید و از ناحیه بالای مچ مجروح شده. نگهبان عراقی همچنان می گفت "یلا اضرب". مشد علی دست چپش را بالا برد زبانش را هم بین دندانهای بالا و لب پایین فشار داد، من هم چشمهایم را بستم ولی با دست چپش خیلی آرام توی صورتم زد. با دست چپ نمی توانست بزند، نگهبان های عراقی درجا چند سیلی محکم به او زدند و نوبت من شد. عراقی گفت "یلا اضرب" من هم ب
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و هشتم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• بعد از آن همه سیلی زدن ها و خوردن ها، همه بچه ها به داخل سلولها آمدند و به دنبال کسانی می گشتند که به آنها سیلی زده بودند. داخل راهرو خیلی شلوغ شده بود و برای پیدا کردن همدیگر، یا فامیل می پرسیدند یا نشانی طرف را می دادند تا پیدایش کنند. بچه ها که تا آنروز بخاطر شلوغی و عدم آشنایی با بقیه اسرا زیاد تو راهرو یا بقیه سلول ها نرفته بودند، حالا داخل راهرو و سلولها را شلوغ کرده بودند و جنب و جوشی به راه افتاده بود. همه می خواستند همدیگر را بغل کنند و از هم عذرخواهی و طلب بخشش کنند. همدیگر را در آغوش می گرفتند و معانقه می کردند و حلالیت می طلبیدند. این کار عراقی ها باعث شده بود تا محبت و دوستی بین ما بیشتر شود. صحنه های بسیار دلچسبی رقم خورده بود. آمده بودند تا بین ما را تفرقه بیاندازید ولی نتیجه عکس گرفته بودند. من هم به سراغ مشد علی رفتم و از او طلب بخشش کردم ولی امتناع می کرد و حاضر نمی شد با من صحبت کند. چند بار از او خواستم تا مرا ببخشید ولی پیوسته تکرار می کرد و گفت "نی بخشمت" (نمی بخشمت). گفتم آخر چرا؟ این برا همه بوده و مجبور شده بودیم و حالا همه از هم معذرت خواهی می کنند. من هم آمده ام برای معذرت خواهی.. گفت "نه؛ تو ز لج سفت زیدی" (نه شما از روی عمد محکم زدی) گفتم نه برادر من شما چون از عراقیها کتک خورده بودی و بعد من هم زدم احتمالأ زیاد دردت گرفته. گفت "مو سرم نیبوه" (من سرم نمی شه). خلاصه به چند نفر گفتم و واسطه گذاشتم، ولی فایده نداشت و تا مدتها از این قضیه ناراحت بودم و احساس حق الناس به گردن خودم می کردم. حتی به شوخی می گفتم مشد علی لباسهایت را می شویم و یا غذای من برای شما ولی باز هم رضایت نمی داد. او هم بابت این اتفاق منظوری نداشت. از ما مسن تر بود. متأهل هم بود. آدم کم حرف و کم سوادی بود و شاید خسته و دلتنگ بچه هایش شده بود و به همین خاطر دوست داشتم بیشتر با او دوستی کنم و ارتباطم را بیشتر کنم تا بتوانم کمکش کنم. مرتب به سراغش می رفتم و دلجویی می کردم تا اینکه الحمدالله بعد از مدتها کوتاه آمد و آشتی کرد... چند وقتی در زندان بودیم که بالاخره بعد از جریاناتی به اردوگاه منتقل شدیم و در فضای خاص دیگری قرار گرفتیم که ان شاالله در فرصتی دیگر اشاره خواهم کرد. ------------------------- پایان عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
🔴 دسترسی به مطالب گذشته کانال حماسه جنوب سنجاق شده 👈 خاطرات سردار علی ناصری 👈 خاطرات ملا صالح قاری 👈 خاطرات داریوش یحیی 👈 خاطرات جمشید عباس دشتی 👈 خاطرات سرهنگ کامل جابر 👈 خاطرات غلامعباس براتپور 👈 خاطرات مصطفی اسکندری 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات عظیم پویا 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات سید مهدی موسوی 👈 خاطرات جهانی مقدم 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 امام جمعه آبادان 👈 خاطرات پرویز پورحسینی 👈 خاطرات دکتر احمد چلداوی 👈 خاطرات حسن علمدار 👈 خاطرات رضا پورعطا 👈 خاطرات سردار علی هاشمی 👈 خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 👈 خاطرات مهدی طحانیان 👈 خاطرات مرتضی بشیری 👈 خاطرات سردار گرجی زاده 👈 قرارگاه سری نصرت 👈 خاطرات حاج صادق آهنگران 👈 محموعه خاطرات کوتاه 👈 خاطرات میکائیل احمدزاده 👈 خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند 👈 خاطرات کربلای۴ گردان کربلا 👈 خاطرات سید حسین سالاری 👈 خاطرات فرنگیس حیدرپور 👈 خاطرات محسن جامِ بزرگ 👈 دکتر ایرج محجوب 👈 عزت الله نصاری 👈 خاطرات پروفسور احمد چلداوی 👈 خاطرات اسدالله خالدی 👈 عزت الله نصاری 👈 خورشید مجنون (حاج عباس هواشمی ) 👈 عزت الله نصاری 👈 دکتر احمد عبدالرحمن 👈 شهید علی چیت سازیان 👈 سرگرد عزالدین مانع 👈 محمدعلی نورانی 👈 دکتر محسن پویا 👈 ناصر مطلق 👈 شهید محمدحسن نظر نژاد 👈 خاطرات یک رزمنده نفودی 👈 خاطرات شهید مصطفی رشید پور                •┈••✾❀○❀✾••┈• جهت دست‌یابی به این مطالب، متن آبی رنگ را لمس کنید و با استفاده از ⬆️و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 🔻 گزیده ای از عظیم پویا •┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈• .. چندین دستگاه ماشین ایفا و تعداد زیادی عراقی آمدند و ما را سوار ماشین ها کردند و پشت سر هم ردیف شدند و حرکت کردند. در هر ماشین عکس قاب شده صدام را بدست اسیری داده بودند که آخر ماشین ایستاده بودند و کلی سفارش و تهدید که مواظب باشید. ماشین‌ها بصورت ستونی براه افتادند و ما را به سمت شهر بصره بردند. همه مردم در خیابانها جمع شده بودند و حتی بچه مدرسه ای ها را هم آورده بودند. به عنوان پیروزی عراق، به دست بچه ها گل داده بودند و خوشحالی می کردند. مردم برای تماشای ما آمده بودند که ناگهان شروع به پرتاب سنگ و دمپایی و گوجه به سمت کردند. همه این ها به سر و صورتمان می خورد و آنهم که چیزی برای پرتاب نداشت دنبالمان می کرد و فحش و ناسزا می داد و هوو می کرد. بعضی از زنان عرب با حالت عصبانی و گاز گرفتن بین انگشت شصت و انگشت اشاره دستشان به دنبالمان می افتادند. دمپایی های خود را از پا در می آوردند و به سمت ما پرت می کردند. درحین حرکت بودیم که یکدفعه ماشین ترمزی کرد و آن که عکس صدام در دستش بود از دستش افتاد که احتمالا عمدأ هم این کار را کرد و شیشه اش شکست. خیلی خوشحال شده بودیم ولی عراقی ها از ترس خودشان سریع به سراغ همان اسیر رفتند و دو سه تا پس گردنی به او زدن و چند فحش به او دادند و عکس را گرفتند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂