eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 7⃣1⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان فرمی که صلیبی ها داده بودند پر کنیم، یک موضوع در آن مطرح بود اینکه ما درخواست پناهندگی بدهیم! حتی خودشان روی این قضیه تبلیغات می کردند که شما می توانید به این چند کشور بروید آمریکا، فرانسه، انگلستان و کانادا و ... بدانید در هر کدام از این کشورها باشید مثل یک شهروند واقعی با شما رفتار خواهد شد. شما می توانید شغل داشته باشید، مسکن، حق بیمه... جوری حرف می زدند انگار برای ما آنجا فرش قرمز پهن کرده اند. یک فرم هم بود که مربوط به پیوستن به منافقین بود. پناهنده شدن هر اسیر در واقع یک بار منفی سیاسی برای کشور داشت. از بین بچه های ما حتی یک نفر داوطلب نشد. اما از بین بچه هایی که در قاطع سه بودند عده ای به منافقین پیوستند و عده ای هم فرم پناهندگی را پر کردند که تعدادشان به اندازه انگشتان یک دست هم نمی رسید. این افراد اندک به دو دلیل این کار را انجام می دادند؛ بعضی از شدت غرور و اینکه می خواستند ثابت کنند راه و روششان در جدا شدن از ما درست بوده است و بعضی آنقدر خیانت کرده بودند و جلوی دوربین های خارجی علیه کشور حرف زده و در حق هم وطنان خودشان بدی کرده بودند که دیگر روی برگشتن نداشتند و چاره شان را پناهنده شدن می‌دیدند. هرچند بعضی جرئت و شجاعت به خرج دادند و با وجود پرونده سیاهشان به ایران آمدند و با رأفت و بخشش اسرا و مقامات ایرانی روبه رو شدند. ندیدم حتی یک نفرشان حبس یا محاکمه شود. بعضی ها سال‌ها بعد که ما را می دیدند وضع خوب زندگی شان را به رخ ما می کشیدند که ببینید ما مجوز تأسیس فلان شرکت را داریم. خانه و ملک داریم، چند بار مکه و کربلا رفته ایم شماها چی؟ بعد از اینکه فرمها را پر می کردیم باید بیست و چهار تا حداکثر چهل و هشت ساعت منتظر می ماندیم. بعد از اینکه آمار کل اردوگاه توسط صلیب گرفته شد و رفتند، می دانستیم این آخرین شبی است که مهمان این اردوگاه هستیم. آن شب رفتیم شام را گرفتیم و عراقی ها آمار نگرفتند. درهای آسایشگاهها باز بود و می توانستیم داخل محوطه راه برویم. این برای ما که نه سال بود از ساعت چهار بعد از ظهر تا هشت صبح روز بعد را پشت میله های آسایشگاهها گذرانده بودیم و حق بیرون آمدن نداشتیم، شب عجیبی بود. تمام اسارت یک طرف این یک شب یک طرف! همان شب حس اینکه دیگر اسیر نیستم را با تمام وجود درک کردم. می توانستم توی محوطه قدم بزنم، هر وقت می خواهم بخوابم، دستشویی بروم، دوش بگیرم. آن شب بچه ها وسایل‌شان را بیرون آوردند. صحن محوطه با پتوها فرش شد. دمپایی هایمان را در آوردیم چون همه جا پتو بود. بچه ها کوله پشتی هایشان را به جای بالش زیر سرشان گذاشته بودند و با همدیگر حرف می زدند، کسی را ندیدم بخوابد. شب اول شهریور بود و هوا گرم. بیشتر بچه ها فقط به آسمان خیره شده بودند. بعد از نه سال اولین شبی بود که زیر آسمان خدا بدون اینکه سقفی بالای سرمان باشد خوابیده بودیم و می توانستیم ستارگان را تماشا کنیم. آنقدر به آسمان چشم دوخته بودیم که عراقی ها نگران شدند، فکر کردند نکند قرار است اتفاقی در آسمان بیفتد؛ حمله هوایی از طرف ایران انجام بشود! برایشان توضیح دادیم دیدن سیاهی شب و ستارگان و اینکه دیگر چراغی بالای سرمان روشن نیست برای ما بی اندازه لذت بخش است، خیالشان راحت شد. آن شب کسی نخوابید. تا صبح همه از یکدیگر حلالیت طلبیدند. یک دفتر و قلم از ارشد آسایشگاه گرفتیم و بازار آدرس گرفتن داغ شد. انگار پانصد برادر بودیم که حالا بعد از سالها زندگی کنار یکدیگر باید از هم جدا می شدیم و بچه ها دوست نداشتند همدیگر را در دنیای بزرگ آزادی گم کنند. ادامه در قسمت بعد.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 8⃣1⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان یک گوشه تنها نشسته بودم. دلم می خواست به آسمان نگاه کنم و با خدا حرف بزنم. از این همه آدرس دادن و آدرس گرفتن یک جورهایی کلافه شده بودم. صدای صحبت بچه ها به گوشم می خورد، بیشترشان خوشحال بودند. از اینکه می دانستند الان چقدر آغوش گرم در انتظارشان است حرف می زدند. بعضی از شدت ذوقشان حرفهای عجیب و غریب می زدند، مثلا می گفتند: «آدم سگ باشد اما توی مملکت خودش آزاد باشد.» یکی می گفت: «مرا از اینجا ببرند ایران و بکنند توی یک غار و بگویند تا آخر عمر باید اینجا با حداقل امکانات زندگی کنی راضی هستم. فقط آن غار توی ایران باشد.» آن شب عجیب بالاخره صبح شد. اولین طلوع آزادی را بعد از نه سال در حالی که زیر آسمان بودیم، نه زیر سقف روشن آسایشگاه دیدیم. اتوبوس ها خیلی زود آمدند و بیرون در اردوگاه صف کشیدند. عراقی ها یک دست لباس ارتشی خاکی رنگ به ما داده بودند که باید این لباس را می پوشیدیم. در طول اسارت هیچ وقت لباس نو و تمیزی به ما ندادند، حالا که داشتیم آزاد می شدیم برای حفظ آبروی خودشان هم که شده یک لباس ارتشی با دوخت تمیز به همه دادند. عراقی ها مدام تأکید می کردند که حق نداریم چیزی با خودمان برداریم. چند مهر، تسبیح و پارچه های باریک سبزی را، که در کربلا تبرک کرده بودم، لابه لای جیبهای پیراهن و شلوارم مخفی کردم. آلبومی را هم که دوستان برایم با پلاستیک گوشت های فسیلی آشپزخانه درست کرده بودند و همه عکس هایی را که از خانواده و دوستانم به دستم رسیده بود و داخل این آلبوم جمع آوری کرده بودم برداشتم. این آلبوم را به هیچ قیمتی حاضر نبودم جا بگذارم و بروم. پیراهنم را پوشیدم و آلبوم را دستم گرفتم. پیراهن آستین کوتاهی را که عراقی ها داده بودند انداختم روی دستم و آلبوم را زیر آن پنهان کردم. از در آسایشگاه که آمدم بیرون، دیدم کتاب هایی که صلیب برای ما آورده بود و می خواندیم، روی هم تلنبار کرده اند پشت در نزدیک راهروی بیمارستان. معلوم بود می خواهند بعد از رفتن ما اینجا را پاکسازی کنند و هیچ اثری از اسرا باقی نگذارند. روی کتاب ها یک نهج البلاغه بود که خیلی نو و تمیز بود. زود آن را برداشتم و گذاشتم روی آلبوم و پیراهن را کشیدم روی آنها. اواخر اسارت که محدودیت ها کمتر شده بود، عراقی ها یک دفتر و یک خودکار به هر آسایشگاه داده بودند. هر روز این دفتر را چک می کردند مبادا مطلب خلاف قانونی در آن نوشته باشیم. یکی از بچه های خوش ذوق خوزستانی که عرب زبان بود به نام «قاسم قیم» گفت: «ما که اجازه نداریم توی این دفتر چیزی بنویسیم بگذار لااقل یک فرهنگ لغت عربی عراقی درست کنم که هم به درد خودمان بخورد هم عراقی ها ایراد نگیرند.» و شروع کرد به نوشتن ضرب المثل هایی که در زبان محاوره عراقیها رایج بود، صرف فعلها، اصطلاحات، لغات کاربردی و یک مجموعه مفید درست کرد. این دفتر هم روی کتاب ها بود که آن را هم برداشتم. دیدم هم خاطرات خوبی از این دفترچه دارم و هم برای یادآوری محفوظات در آینده به دردم می خورد. ادامه در قسمت بعد.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 9⃣1⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان اتوبوس ها جلوی مقر صف کشیده بودند. اسرا هم به صف شدند. عراقی ها یکی یکی طبق لیستی که در دست داشتند، ما را سوار اتوبوس ها کردند. کمی اضطراب داشتم نکند یادگاری های خوبم را از دست بدهم. هیچ کس را نگشتند و توجهی هم به من که پیراهنم را انداخته بودم روی دستم نکردند. جلوی در اتوبوس یک سرباز ایستاده بود که از توی کارتن یک جلد قرآن در می آورد و دست هر اسیر می‌داد. قرآن‌ها به رنگ سبز و آبی پررنگ بود. می گفتند این هدیه رئیس صدام است. نه سال پوست ما را کنده بودند. حق نداشتیم در هر آسایشگاه بیش از یک قرآن داشته باشیم. حالا دم رفتن و آزاد شدن به هر نفر یک قرآن هدیه می دادند. قرآن را گرفتم و با آهی از ته دل گذاشتم زیر پیراهن روی بقیه چیزهایی که دستم بود و سوار اتوبوس شدم. همه که سوار شدند، اتوبوس اول دور زد و از در بزرگ و پوشیده از سیم خاردار اردوگاه بیرون رفت. نگاه همه بچه ها به اردوگاه بود. حاضر نبودم یک لحظه از اردوگاه چشم بردارم. انگار حجابی کنار رفته بود و ما زمختی اردوگاه را می دیدیم. یک حیوان درنده را تازه می‌دیدیم. فهمیدم خدا چه ویرانه ای را با یاد خودش برای ما بهشت کرده بود. با خودم می گفتم؛ خدایا با چه زبانی از تو تشکر کنیم که به ما توان دادی نه سال در این دخمه سر کنیم. طوری که حالا که از آن جدا می شویم دلمان برایش تنگ می شود. اتوبوس دور زد و از اردوگاه دور شدیم. می دانستم دیگر هرگز اینجا را نخواهم دید. پرده ها کنار بود و می توانستیم بیرون را تماشا کنیم. صدای بچه ها را می شنیدم که یک بند می گفتند: «خدایا شکر که از این آمار گرفتن ما را خلاص کردی. صبح آمار، ظهر آمار، بعد از ظهر، شب، وقت و بی وقت، بشین! پاشو، سرها پایین....» از حرف بچه ها خنده ام گرفت. - اردوگاه در انتهایی ترین نقطه عراق نزدیک مرز اردن قرار داشت. ظاهرا بنا بود ما را از مرز خسروی مبادله کنند. تا آنجا چندین ساعت توی راه بودیم. به ما صبحانه هم نداده بودند. اما آنقدر فکر و خیال داشتیم که گرسنگی را فراموش کرده بودیم. اتوبوس برای رسیدن به مرز از شهرهای مختلف عراق رد می‌شد. دیدن مردم، عشایری که در بیابان ها گوسفند می چراندند و چادر زده بودند، زمین و آسمان و دشت و درخت و همه چیز برای ما دیدنی بود. سال‌ها بود از دیدن همه آفریده های زیبای خدا محروم بودیم. اینک همه چیز برایمان دیدنی و دوست داشتنی بود. احساسی عجیب و غیرقابل وصفی بود، انگار از برزخ آخرت دوباره به زندگی دنیا رجعت کرده بودیم، با تمام وجود قدر آفریده ها و نعمات خداوند را می دانستیم، ولع داشتیم این حس شکرگزاری را به دیگران که در آن غرق و برایشان عادی بود یادآوری کنیم. آرزو می کردم هیچ وقت این حس تمام نشود، چون فقط با این حس می شد به سختی ها و ناملایمات زندگی به راحتی غلبه کرد؛ تصور سخت ترین شرایط زندگی که به ذهن هر انسانی در دنیای آزاد می تواند خطور کند، قابل مقایسه با یک ساعت اسارت هم نیست. ادامه در قسمت بعد.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 0⃣2⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان بچه ها همین طور که اتوبوس از مناظر می‌گذشت خیره می ماندند و حاضر نبودند یک لحظه چشم از این دنیای دیدنی بردارند عراقی ها ما را می بردند که مبادله کنند و در واقع دیگر آزاد بودیم، اما هنوز حاضر نبودند دست از دشمنی شان بردارند. اگر کسی بلند می خندید و یا با صدای بلند با کنار دستی اش حرف می زد؛ سرباز عراقی می رفت بالای سرش و محکم می زد توی گوشش و می گفت: «آرام بنشین سر جایت و سروصدا نکن! هنوز در خاک عراق هستی و هنوز اسیری!». از سپیده صبح که حرکت کرده بودیم، ساعت نزدیک نه صبح بود که رسیدیم نزدیک مرز. دیدم یک کامیون ارتشی در حالی که حرکت می کرد، نان سمون پرت می کرد به طرف سربازهای عراقی، بیشتر از صد نفر دنبال این کامیون می دویدند و دست هایشان به طرف آن دراز بود. تازه فهمیدم عراق شرایط بحرانی و قحطی دارد. بیخود نبود تصمیم به آزادی ما گرفتند. " از آنجا فهمیدیم نزدیک مرز هستیم که راه عبور اتوبوس ها باریک و خاکی شد. اتوبوس آهسته حرکت می کرد که گرد و خاک بلند نشود. اطراف ما پر از میدان های مین بود. عراقی ها برای عبور اتوبوس ها یک راه باریک باز کرده بودند. مین های ضدنفر، ضدتانک زیاد بود و سر مین ها از خاک بیرون زده بود. از پنجره به زمین نگاه می کردم، بعضی جاها مین ها شاید بیست سی سانتی متر با چرخهای اتوبوس فاصله داشتند، یک حرکت غلط می توانست همه ما را ببرد هوا. اما راننده ها مهارت داشتند و معلوم بود بارها این مسیر را رفته اند. خاکریزها، تانکها، نفربرها، سنگرها، زمین های سوخته چاک چاک که انگار شخم خورده است ما را دلتنگ می کرد، بچه ها یاد حال و هوای جبهه ها افتاده بودند. فضاهایی که آنها را عاشق خودش کرده بود اما اسارت بین آنها جدایی انداخته بود. بعد از نیم ساعت سنگرها و برج و باروهایی که پرچم عراق روی آن بود تمام شد و اتوبوس رسید به جایی که از دور دیدیم پرچم ایران روی یک دژ قلعه مانند و بزرگ است. تا چشممان به پرچم افتاد، بی اراده از جا بلند شدیم. سالها بود پرچم ایران را ندیده بودیم. بچه ها می‌خندیدند و پرچم را به یکدیگر نشان می دادند و می گفتند: «ببین این پرچم ایران است...) . دوباره سربازان عراقی آمدند سراغ بچه ها و به چند نفر سیلی زدند و گفتند: «بنشینید و ساکت باشید. نباید از روی صندلی هایتان تکان بخورید.» ادامه در قسمت بعد.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 1⃣2⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان روبه روی ما محوطه ای بزرگ قرار داشت که وسط آن صلیب سرخ، یک طرفش هلال احمر ایران و یک طرف هم عراقی ها مستقر بودند. روبه روی ما یک سری اتوبوس هم بود که اسیران عراقی در آنها بودند، این برای ما عجیب بود که می‌دیدیم اسیران عراقی قیافه هایشان عین ایرانی ها شده است. سرحال بودند، کت و شلوار تن‌شان بود و ساک به دست از اتوبوس ها پیاده می شدند. قبل از این‌که متوجه شوم اینها اسرای عراقی اند، با خودم می گفتم: «اه این ایرانی ها از اتوبوس پیاده می شوند و ساک به دست کجا می روند؟ کاش بیست اسیر ایرانی و بیست اسیر عراقی را کنار یکدیگر می گذاشتند و یک عکس می گرفتند. این عکس خودش گویای همه چیز بود. عراقی‌ها چاق و سفید شده بودند و ما تکیده، استخوانی و رنگ پریده و سیاه! بیشتر کسانی که در مرز مستقر بودند لباس های ارتشی و سپاهی تن‌شان بود. پایمان را که در خاک ایران گذاشتیم صحنه های عجیبی اتفاق افتاد. عده ای از یکدیگر می پرسیدند: «قبله کدام طرف است؟» می‌خواستند نماز شکر بخوانند. عده‌ای زمین را، در و دیوار را می بوسیدند. تا چشم‌مان به بچه های سپاه افتاد بی‌اراده آنها را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. چیزی که توجه مرا بیشتر از همه جلب کرد، آرم سپاه بود که روی لباس سپاهیان بود. بی اراده جلو رفتم و دستم را روی آرم لباس یکی از سپاهی‌ها کشیدم. سال‌ها بود آن را ندیده بودم، چقدر برایم خاطره انگیز بود! شهرم اردستان، مقر سپاه و بسیج‌مان، آقای زارعی و همه چیز از جلوی چشمانم عبور کرد. یک عده پیر، جوان عکس به دست ایستاده بودند، به محض اینکه اسرا وارد مرز می شدند به طرفشان می دویدند و عکس ها را نشان می‌دادند، اسم بچه هایشان را می گفتند و می پرسیدند آنها را می شناسیم یا نه؟ در طول این سال‌ها اسمی از آنها شنیده ایم؟ چیز جالب دیگر صدای رادیو بود که در فضا پخش می شد. نه سال بود گوشم به صدای رادیوهای عربی عادت کرده بود. حالا صدای رادیو ایران در فضا پیچیده بود. دکلمه ای که در آن مرتب عبارت خوش آمدید تکرار می شد و شعر «... اندک اندک، اندک اندک جمع مستان می رسد.» از رادیو ایران پخش می‌شد چقدر با حال و هوای ما سازگار بود. با این شعر و سوز صدای شهرام ناظری تمام وجودم گوش شده بود و دیگر نمی‌دیدم دور و برم چه می گذرد. ادامه در قسمت بعد.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 2⃣2⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان نمی‌دانم چقدر زمان گذشت و چه کارهایی انجام شد، فقط یادم هست ما را سوار همان اتوبوس هایی کردند که اسرای عراقی از آنها پیاده شده بودند. راننده اتوبوس گشاده رو بود و به همه ما لطف داشت. به محض اینکه نشستیم یک پاکت آب پرتقال طبیعی دادند، ما هم که شاید بیشتر از دوازده ساعت بود چیزی نخورده بودیم آب میوه را خوردیم. چند دقیقه از خوردن آب میوه نگذشت که احساس سرگیجه و تهوع پیدا کردم، مثل آدمی که سم خورده باشد، اول فکر کردم فقط من اینجوری هستم اما بعد دیدم چهل نفری که داخل اتوبوس هستیم همین حال را داریم. تازه فهمیدیم بدن ما چون سال ها، میوه و آب میوه به خودش ندیده بود، داشت سنگ کوب می کرد! تازه سلول‌های بدن ما به فکر فرو رفته بود این چه ماده جدیدی است که من نمی‌شناسم😁 رادیوی اتوبوس روشن بود صدای مجری که با فارسی روان صحبت می کرد. مدام درباره خبر آزادی اسرا و شیوه تبادل اسیران جنگی صحبت می کرد و خیر مقدم می گفت. طبیعت ایران هم از پشت شیشه اتوبوس دیدنی بود. کوههای سر به فلک کشیده، آسمان آبی، درختها و ... یادم هست یک سگ از کنار اتوبوس رد شد. بچه ها از خوشحالی از روی صندلی بلند شدند و سگ را به هم نشان دادند! اولین روستاها و شهرهای مرزی ایران پیدا شد. حالا خیابان می‌دیدیم، ماشین، بچه هایی که لباس های محلی تن‌شان بود و سرتاسر مسیر برای ما دست تکان می دادند و شادمانی می کردند. عده ای با سازهایی که شبیه دف، تنبک و رنا بودند آهنگ می زدند و می رقصیدند. بچه ها از پنجره های اتوبوس به بیرون خم شده بودند و با مردم دست می‌دادند. عده ای زن و مرد عکس بچه هایشان را که از آنها بی خبر بودند در دست داشتند. وقتی از شهر یا روستا رد می شدیم راننده آهسته حرکت می کرد که مردم بتوانند از پنجره ها با اسیران دست بدهند. بوی آتش و اسفند فضای اتوبوس را پر کرده بود. بعضی وقتها که اتوبوس متوقف می شد می‌فهمیدیم یکی اسیرش را شناسایی کرده، طرف از اتوبوس پیاده شده و با اقوام خود دیدار می کند. نمی‌شد جلوی مردم و این همه اشتیاق و هیجان را گرفت. مردم آن قدر با دیدن ما شادی می کردند که احساس می کردم اینها خواهر و برادرها و فامیلم هستند. سال‌ها بود به چهره های تکیده و رنگ پریده همدیگر عادت کرده بودیم. اما خیلی از مردم ما را که نگاه می کردند، یا دستمان را می گرفتند گریه می کردند، می گفتند: «مگر شما از کجا آمدید؟ چه کار کردند با شماها که این جور داغان شدید؟» بعد از اینکه مسیر طولانی را طی کردیم، به کرمانشاه رسیدیم. ما را به پادگان الله اكبر بردند. پادگان بزرگی بود، همان جا نماز مغرب را خواندیم و بعد شام دادند و شب را همان جا سپری کردیم. فردا صبح زود شروع کردند به تفکیک بچه ها، تا کسانی را که اهل استان‌های نزدیک بودند با اتوبوس و کسانی که اهل استانهای دور بودند را با هواپیما منتقل کنند. وقت خداحافظی بود. حدود هفتصد نفر بودیم که همه از یک قاطع بودیم. جدایی بعد از سالها کنار هم بودن در بين القفسين سخت بود. هفتصد نفر در این مدت برای هم مثل برادر بودیم. بعضی ها اهل همان شهرهای مرزی بودند و زود به قرنطینه فرستادند. آن شب خداحافظی و جدایی هم حالی داشت. دیگر باورمان شده بود اسارت تمام شده و آزاد هستیم و به اجبار باید از هم جدا شویم. ادامه در قسمت بعد.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 3⃣2⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان بعد از نماز صبح، عده ای از ما را، که اهل اصفهان بودیم، به فرودگاه آوردند. خود پادگان یک فرودگاه نظامی داشت. آنجا دیدم ما را می خواهند با هواپیمای سی ۱۳۰ منتقل کنند که یک هواپیمای ترابری جنگی است؛ سی ۱۳۰ دیده بودم اما سوارش نشده بودم. از قسمت عقب هواپیما سوار شدیم، فضای داخل هواپیما جالب بود. چون صندلی نداشت. تخته ای که به عنوان صندلی وجود داشت و ما باید روی آن می نشستیم! بعد از یک ساعت پرواز، هواپیما در پادگان غدیر اصفهان، که پادگان بزرگی است، به زمین نشست. من از همین پادگان به جبهه اعزام شده بودم. چقدر اضطراب و سختی کشیدم تا فرماندهان مرا به جبهه ببرند. حالا بعد از نه سال دوباره پابه همین پادگان گذاشتم. حال خاصی داشتم. به محض پیاده شدن از هواپیما، ما را بردند به یک اتاق تاریک و عکس گرفتند. تاریخ اسارت و آزادی را هم سؤال کردند و به سرعت برایمان کارتی عکس دار صادر شد. ما را یک جا جمع کردند و گفتند باید دو سه روزی اینجا در قرنطینه باشیم تا از نظر سلامت بدن، چک شویم تا بیماری عفونی یا واگیرداری نداشته باشیم. بعد ما را آزاد می کنند به دیدار خانواده هایمان برویم. در این چند روز از تک تک ما انوع آزمایش های خون، ادرار، مدفوع و عکس از ریه گرفتند. یک گروه پزشک با تجهیزات در پادگان مستقر شده بودند. ما هم با صبر و حوصله سعی می کردیم این مراحل را بگذرانیم. مشکلی که همه مان داشتیم و دکترها مراقب رژیم غذایی ما بودند حالت‌های سرگیجه، تهوع، گرگرفتگی و سنگینی بعد از خوردن هر غذا بود. پزشکان وضعیت جسمی ما را برای مسئولین توضیح می دادند. خوردن کباب، غذاهای سنگین، تخم مرغ، عسل، کره و خامه قدغن بود. دکتر می گفت: «در طول این سال‌ها شما را با مواد غذایی بی کیفیت سیر کرده اند. این حالت‌ها واکنش طبیعی بدن است و باید تا مدتی غذاهای سبک مصرف کنید تا کم کم بدن به شرایط جدید عادت کند.» بعد از خوردن غذا حال مریضی را داشتیم که عمل جراحی سخت انجام داده است. عرق می کردیم، گر می گرفتیم و سرگیجه داشتیم و آنقدر این حالت برایمان سخت بود که ترجیح می دادیم غذا نخوریم. دلیل منطقی اش این بود که چون بدن ما ضعیف شده بود، وقتی مواد غذایی جدید وارد بدنمان می شد و معده شروع به فعالیت می کرد تا غذا را هضم و به سلول‌ها برساند، بدنهای ضعیف ما دچار این حالت ها می شد.. همان روزها فرم هایی دادند که سؤالات زیادی در آنها نوشته شده بود و باید پاسخ می‌دادیم. بعضی سؤالات هم درباره اسرای جاسوس، خیانتکار و بدرفتار بود. باید توضیح می دادیم در طول اسارت چه کارهایی کرده اند. توجهی به این فرم نکردم. خودم اسارت کشیده بودم و شرایط را می شناختم، می دانستم کسانی که از ما جدا شدند همه شان لزوما ذات خراب و خیانت کاری نداشتند، فقط برای رهایی از آن همه درد و رنج راه را اشتباه می رفتند و به جای خدا به دشمن پناه می بردند. در پادگان غدیر به نظرم نه جای این کار بود و نه من حال و حوصله این را داشتم که بنشینم و جرم های دیگران را بشمارم. در همین حد بود. آن چند روز توی حال و هوای خودم بودم و در خاطرات قبل از اسارتم و اولین باری که وارد این پادگان شدم سیر می کردم. محو آسمان شب می‌شدم.. ادامه در قسمت بعد.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شب همگی بخیر دوستان علاقمند به خاطرات برادر آزاده مهدی طحانیان، اطلاع دارند که به انتهای این فصل رسیده‌ایم و در این مدت با گوشه‌ دیگری از درد و رنج های این قشر از جوانان کشور ، که در بدترین شرایط در چنگ دشمن اسیر بودند آشنا شدیم. الگو برداری از نسلی که در یک تجاوز جنگی، مردانه جلو دشمن بعثی ایستادند و پا پس نگذاشتند، هدف غایی نشر این خاطرات بوده که با همه تلخی‌هایش، چون دارویی برای امروز و فردای ما مفید است و قابل استفاده. ..و چه زیبا خداوند متعادل و عنایت ائمه اطهار علیهم السلام، بارها و بارها یاورشان شد و روح آنها را بالا برد و روحیه‌شان را حفظ کرد. ان شاالله، خداوند متعال وقت و فرصتی را که همه ما برای آشنایی و یادآوری این مطالب می گذاریم از ما بپذیرد و جزو اعمال صالحه ما قرار دهد. 👈 دوستان لطف کنند، نظرات و دلنوشته‌های کوتاه خود را در مورد و همچنین مطالب کانال بنویسند تا با نظرات مخاطبین عزیز آشنایی صورت گیرد. 👇 @Jahanimoghadam
🍂 🔻 4⃣2⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان [با دیدن فضای پادگان در خاطرات گذشته ود غق شدم..] ..خیابانهای اهواز خلوت بود و معلوم می شد شهر تخلیه شده است. پادگان شهید بهشتی در خیابان نادری که خیابانی طولانی بود قرار داشت. پادگان بزرگ بود. سوم فروردین بود و زمین پادگان سرسبز. صبح روز اول بعد از مراسم صبحگاه به همه لباس می دادند اما من هیچ لباسی اندازه ام نمی شد. به اجبار راه افتادم داخل محوطه پادگان، انبار تدارکات را پیدا کردم. پیرمرد باصفایی مسئول انبار بود، گفت: «برو و هر لباسی که دوست داری بردار.» خیلی بین لباس ها گشتم تا بالاخره یک شلوار از این پلنگی‌ها که دوست داشتم برداشتم و یک پیراهن پوست قورباغه ای که حالت استتار قشنگی داشت. پیراهن و شلوار را آوردم و به خیاط دادم. خیاط هم گفت: «به چه باسلیقه!» سریع لباس ها را اندازه زد و در عرض یکی دو ساعت کوچک کرد و دوخت. لباس ها را پوشیدم و فانسقه بستم. پوتین هر چه گشتم اندازه پایم پیدا نکردم و مجبور شدم با کتانی های خودم که قبل از اعزام خریده بودم سر کنم. بچه ها مرا که با لباس های پلنگی دیدند، هیجان زده شدند و خیلی تشویقم کردند. با این لباس ها اعتماد به نفسم بیشتر شد. چون لباس اندازه‌ام پیدا نمی‌شد، دردسر بزرگی شده بود و بهانه دست مسئولان می‌داد بگویند من خیلی کوچکم و باید برگردم. حالا احساس می کردم موقعیتم تثبیت شده و دیگر کسی نمی تواند مرا برگرداند. هر روز نزدیکی های غروب فیلم های جنگی از جنگ ویتنام، جنگ جهانی دوم نمایش می دادند که پر از خشونت بود. بعد از اتمام فیلم نماز می‌خواندیم و شام می خوردیم. اوایل جنگ که هنوز صدای آهنگران خیلی باب نشده بود سرودهای انقلابی می گذاشتند. مثل «بهشتی ای شهید حق غمت مرا کشته است.» یا یک سرود بود خواننده وصیت نامه شهیدی را با نغمه‌ای حزن انگیز می خواند که خیلی حال مرا منقلب می کرد کنار سنگرم و لحظه های آخر من ، سلام من به تو ای مهربان مادر، من احساس می کردم آن شهید تمام افکار و اعتقاداتش را با این اشعار به من منتقل می کرد تمام مدت که سرودها پخش می شد، صدای توپخانه دشمن هم از دوردست ها به گوش می رسید. هر شب در اردوگاه رزم شبانه بود. نیمه های شب پاسدارها با اسلحه ژ-3 و تیرهای مشقی روبه روی خوابگاه ها می ایستادند و همه جا را به رگبار می بستند بوی گاز اشک آور، دود و باروت باعث سرفه های شدید و احساس خفگی می شد. . همه منتظر بودند من با دیدن این چیزها از آمدن پشیمان بشوم و درخواست برگشت کنم اما من لحظه به لحظه بر یقینم افزوده می شد که جای من همین جاست. .. حالا بعد از نه سال اسارت من توی پادگان غدیر اصفهان بودم. دم دمای غروب آفتاب بلندگوها قرآن و مناجات پخش کردند. خدا می داند چه حسی به من دست داد. پادگان غدیر اصفهان بزرگ است و ساختمان های زیادی دارد. آن قدر تحت تأثیر این مناجات قرار گرفتم که دیدم دیگر نمی توانم در جمع بمانم، مناجات با صدای کسی بود که قبل از اسارت هم شنیده بودم. از جمعیت کندم و آمدم به طرف ساختمانهای ضلع غربی. یک سری راه پله آهنی بود شبیه نردبان که از این ساختمان های چهار پنج طبقه می رفت بالا. آنقدر از این پله ها سریع رفتم بالا تا به پشت بام رسیدم. بعد از نه سال اولین بار بود که داشتم تنهایی را برای خودم تجربه می کردم. نه سال در اسارت شب و روز حداقل صد یا دویست نفر کنارت بودند. داشتن یک خلوت و یک تنهایی که بتوانی راحت در آن بغض دلت را بشکنی و با خدا خلوت کنی، وجود نداشت.. حالا باسوز آن مناجات و آن همه بغض‌های خفته در گلو، این بالاایستاده بودم، زیر آسمان خدا، پر از ستاره، تک و تنها برای خودم..... اللهم انی اسئلک... پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 با سلام و تشکر از نوشته های خوب همه عزیزان، جهت مصاحبه، متاسفانه به ایشون دسترسی نداریم. در خصوص رفتن به خاطرات قبلی می تونید با لمس هشتک (قسمت آبی رنگ) به هر بخشی که مایلید بروید.
🔴 دسترسی به مطالب گذشته کانال حماسه جنوب سنجاق شده 👈 خاطرات سردار علی ناصری 👈 خاطرات ملا صالح قاری 👈 خاطرات داریوش یحیی 👈 خاطرات جمشید عباس دشتی 👈 خاطرات سرهنگ کامل جابر 👈 خاطرات غلامعباس براتپور 👈 خاطرات مصطفی اسکندری 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات عظیم پویا 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات سید مهدی موسوی 👈 خاطرات جهانی مقدم 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 امام جمعه آبادان 👈 خاطرات پرویز پورحسینی 👈 خاطرات دکتر احمد چلداوی 👈 خاطرات حسن علمدار 👈 خاطرات رضا پورعطا 👈 خاطرات سردار علی هاشمی 👈 خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 👈 خاطرات مهدی طحانیان 👈 خاطرات مرتضی بشیری 👈 خاطرات سردار گرجی زاده 👈 قرارگاه سری نصرت 👈 خاطرات حاج صادق آهنگران 👈 محموعه خاطرات کوتاه 👈 خاطرات میکائیل احمدزاده 👈 خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند 👈 خاطرات کربلای۴ گردان کربلا 👈 خاطرات سید حسین سالاری 👈 خاطرات فرنگیس حیدرپور 👈 خاطرات محسن جامِ بزرگ 👈 دکتر ایرج محجوب 👈 عزت الله نصاری 👈 خاطرات پروفسور احمد چلداوی 👈 خاطرات اسدالله خالدی 👈 عزت الله نصاری 👈 خورشید مجنون (حاج عباس هواشمی ) 👈 عزت الله نصاری 👈 دکتر احمد عبدالرحمن 👈 شهید علی چیت سازیان 👈 سرگرد عزالدین مانع 👈 محمدعلی نورانی 👈 دکتر محسن پویا 👈 ناصر مطلق 👈 شهید محمدحسن نظر نژاد 👈 خاطرات یک رزمنده نفودی 👈 خاطرات شهید مصطفی رشید پور                •┈••✾❀○❀✾••┈• جهت دست‌یابی به این مطالب، متن آبی رنگ را لمس کنید و با استفاده از ⬆️و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂