eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 5⃣5⃣ سردار علی ناصری ابو احمد میاحی کنارم بود. آهسته به او گفتم: این مرد را می شناسی؟ - این پسر عموی کاظمه. ۔ ابو احمد، من دلم طوریه. از این مرد دلهره دارم. احساس می کنم مورد اطمینان نیست. ابو احمد ساکت ماند و به فکر فرو رفت. بعد از مدتی، ابوکاظم و فنجان خداحافظی کردند و رفتند. علاوه بر من و مهدی، فرهان، برادر مهدی، و أحمد و عبد الله و حسین هم بودند. وقتی آن دو رفتند، به مهدی گفتم: - این فنجان را تا چه حدی می شناسی؟ - والله من هم به او اطمینان ندارم! خدا برای ابوکاظم نسازد. چرا رفت و او را آورد؟ به گمانم با استخبارات ارتباط دارد. به هر حال به خدا توکل کردیم و در حالی که در چند متری مقر لجستیک سپاه سوم عراق بودیم، خوابیدیم. اول صبح بلند شدیم و نمازمان را خواندیم. هوا خیلی گرم بود. خانواده مهدی داشتند برایمان صبحانه تدارک می دیدند که حسن سراسیمه آمد. ساعت حدود هفت صبح بود. پای برهنه بود و برافروخته. تا مهدی را دید، گفت: - همین الان بزنید بیرون. - چی شده؟ - معطل نکنید. - حسین ماشین خود را آورده بود، مهدی گفت: - حداقل بگذار علی و احمد صبحانه بخورند. - کوفت بخورند. همین الان حرکت کنید. - ماجرا چیست؟ ۔ نماز صبح را که خواندم، خوابیدم. یکی آمد به خوابم و گفت فنجان شما را لو داده ... به علی بگو زودتر برود!» دیگر جای درنگ نبود. شب قبل، قرارمان با فنجان این بود که از مسير القرنه به طرف هور برویم. حسین از روی احتیاط، برعکس مسیر و به طرف بصره راند. از جاده شنی که از روبه روی در فرعی مقر لجستیک سپاه سوم عراق می گذشت، عبور کردیم. جاده عمود به طرف هور الحمار منتهی می شد. من و ابواحمد، عقب خودرو نشسته بودیم. ابواحمد کلت برتا همراه داشت. نقشه عراق، فیلم عکسهایی که گرفته بودم و همه یادداشتهای شناسایی همراهم بود. جلو هم حسین و یکی از اهالی روستای شنانه به نام امچسر نشسته بودند. همین طور که داشتیم در جاده شنی می رفتیم، ناگهان چهار پنج نظامی مسلح با لباسهای پلنگی جلویمان سبز شدند. چند نفر از آنان روی زمین خوابیده و سلاحشان را به سمت خودروی حسین نشانه گرفته بودند. ناخودآگاه گفتم: - یا امام زمان، به فریادمان برس. پیگیر باشید در *در پیام رسان ایتا*👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 6⃣5⃣ سردار علی ناصری همین طور که داشتیم در جاده شنی می رفتیم، ناگهان چهار پنج نظامی مسلح با لباسهای پلنگی جلویمان سبز شدند. چند نفر از آنان روی زمین خوابیده و سلاحشان را به سمت خودروی حسین نشانه گرفته بودند. ناخودآگاه گفتم: - یا امام زمان، به فریادمان برس. با آن عکسها و یادداشتها اگر گیر دشمن می افتادیم، کارمان تمام بود. راستش حسابی ترسیدم و دلم فرو ریخت. فریاد زدم: - حسین، اینها می خواهند ما را بگیرند. حسین گفت: کارت نباشه. ساکت باش. قلبم لحظه به لحظه تندتر می زد و کف دستانم عرق کرده بود، باز فریاد زدم: فریاد زدم: - حسین، چه کار می خواهی بکنی؟ - ساکت باش. کم مانده بود قلبم از حرکت باز ایستد. با خودم گفتم: دیدی رودست خوردی؟ حسین، جاسوس عراقیها بود و تو نمی دانستی! در آن لحظات حساس واقعا نمی دانستم چه باید بکنم. ابو احمد كلتش را درآورد و مسلح کرد. من به وفاداری و ایمان ابو احمد يقين داشتم. مانده بودم که چه کسی آن نظامیهای لعنتی را خبر و سر راه ما سبز کرده؛ فنجان، حسین، یا همه آنان. راستش حسابی درمانده بودم و غیر از خدا پناهی نمی دیدم. تا لحظاتی دیگر در چنگ دشمن اسیر می شدم و آنان که از قبل هویت مرا می دانستند، برای کسب اطلاعات سخت مرا شکنجه می کردند. حسین برای عراقیها چراغ زد و از سرعت ماشین کاست. با خودم گفتم: حدسم درست از آب درآمد. حسین هم جاسوس عراقیها بود. وای بر من! ماشین که از سرعتش كاست، سربازانی که روی زمین خوابیده و طرف ما نشانه رفته بودند، از جایشان بلند شدند. مرغی را در قفس داشتند که راه فراری نداشت. شکم به یقین تبدیل شد که همه سرنشینان ماشین، همدست عراقیها هستند. مانده بودم که چرا حسین نقاب از چهره خودش پس زد. می توانست کار را به فنجان محول کند و راز خودش را هرگز فاش نکند. کسی هم نمی دانست. حتما به خاطر پول خواسته کار را به نام خودش تمام کند. غرق در این افکار بودم که ناگهان حسين بر پدال گاز فشرد. ماشین از جایش کنده شد و با سرعت به راه افتاد. عراقیها نیز هراسان ما را به رگبار بستند. باران تیر به طرف خودروی حسین شلیک می شد. چند ثانیه ورق برگشت و معلوم شد همه آن فکرهایی که می کردم اشتباه بوده است. حسین خیانتی نکرده بود. خائن فنجان بود. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 7⃣5⃣ سردار علی ناصری سربازان عراقی با تمام توان به طرف ماشین تیراندازی می کردند. ناگاه تیری از شیشه عقب وارد شد، از میان من و ابو احمد عبور کرد و به داشبورد خورد. عبور تیرها را می دیدم؛ اما نمی دانم چرا به ما نمی خورد. چند تیر هم به چرخهای ماشین خورد و آن را پنچر کرد. با این همه، حسین از سرعت خود نکاست و به راهش ادامه داد. با این وضع، از میان روستایی عبور کردیم. اهالی، حیران و وحشت زده، ماشینی را می دیدند که با چرخهای پنچر به سرعت در حال عبور است و عراقیها هم سوار بر مینی بوسی سفید رنگ به طرفش تیراندازی می کنند. به سیل بند هور که رسیدیم، حسین فریاد زد: - زود پیاده شوید. با پای برهنه پیاده شدیم. من و احمد در آن هوای گرم به طرف هور دویدیم و حسین نیز گاز داد و رفت به طرف بصره. از این ترس داشتیم که هلی کوپتر عراقیها بالای سرمان سبز شود یا دشمن در هور به دنبالمان بیاید؛ اما ظاهرا تعقیب کنندگان ندیده بودند ما پیاده شده ایم و خیال می کردند هنوز سوار ماشین هستیم. مسافت زیادی دویدیم تا به پوشش نی رسیدیم. کف پایم مجروح و متورم شده بود و می سوخت. حسابی تشنه شده بودم و گلویم می گداخت. در تمام عمرم و در همه سالهای جنگ، چنین تشنه نشده بودم. سرم گیج می رفت و چشمانم کم سو شده بود و دهانم آن قدر خشک شده بود که بسته نمی شد. زبانم تکه سنگی در گودی دهان بود. یکی دو بار ناچار شدم دهانم را با دست ببندم. لثه ها و لبان خشکم محکم به هم چسبیده بودند. هوا دقیقه به دقیقه گرم تر می شد و آفتاب سوزان عراق تا مغز سرمان نفوذ می کرد. تلوتلوخوران خود را به کپری حصیری که از نی و بوریا ساخته بودند، رساندیم. یک نفر داخل کپر نشسته بود. ابو احمد که حالش کمی بهتر از من بود، به آن مرد گفت: . آب داری؟ . بله! وای به حالمان اگر نه می گفت؛ حتما از تشنگی می مردیم. آن کپرنشین مفلوک، فرشته نجاتمان شده بود. بعدا فهمیدیم سرباز فراری عراقی است. کاسه ای آب گرم به ما داد و من لاجرعه آن را نوشیدم. چقدر گوارا بود! از شدت ترس، اضطراب، خستگی و بی حالی، پاهایم سست شد و همان جا افتادم. سرباز فراری که حالم را دید، پرسید: . چه شده؟ ابواحمد بلافاصله گفت: - عراقیها دنبالمان بودند. فرار کردیم. - فرار کرده اید؟ چرا؟ - سرباز بودیم. از سربازی فرار کرده ایم. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 8⃣5⃣ سردار علی ناصری نگران بودم که نکند هر لحظه نظامیان دشمن روی سرمان بریزند. نمی دانم در آن وضع ابواحمد چطوری و چه وقت صحیفه سجادیه ای را که همراهش بود، باز کرد و دعای «حزين» را خواند و شروع کرد به اشک ریختن. من هم گریه ام گرفت. ساعت حوالی ده صبح بود. پلکهایم سنگین و سنگین تر شد و بی اختیار در آن هوای داغ هور به خواب رفتم؛ یک خواب طلایی! در خواب، حاج عباس هواشمی، معاون قرارگاه نصرت، به خوابم آمد. پرسید: . .. ... . . . علی، چطوری؟ ۔ الحمدلله! - چه خبر؟ - علی ناصری، ما خیلی نگرانت هستیم. جلسه گرفته شد و تصمیم گرفتیم عملیات عقب بیفتد. هیچ نگران نباش. کارت را با حوصله انجام بده. تا زمانی که کارت تمام نشده، نیا! کارت را خوب انجام بده. بیدار که شدم، بدنم غرق عرق بود؛ اما تمام خستگی از تنم به در رفته بود. تا آن روز حدود ۲۵ روز بود که در خاک دشمن بودم و دوستان داخل ایران هیچ خبری از من نداشتند. خوابم را برای ابو احمد تعریف کردم و گفتم: - حمله عقب افتاده. خیالم راحته. چون قرار لو رفته و هر آن ممکن بود سر و کله عراقيها یا جاسوسانشان پیدا شود، مکان و ساعت قرار برای سوار شدن به قایق را تغییر دادیم. این کارها را همان مرد روستایی امچسر که کنار حسین نشسته بود، با همکاری ابوکاظم و ابوسعد انجام داد. از حسین بی خبر و سخت نگرانش بودم. بعدها برای ما خبر آوردند که بلافاصله پس از خروج ما از روستای شنانه، نظامیان عراقی، روستا را به محاصره خود در می آورند و بازرسی از خانه ها را شروع می کنند. فنجان سر ساعت مقرر به منزل مهدی میاحی می رود. اما مهدی به او می گوید:. - بچه ها رفتند. _ همان دیشب. اینجا نماندند. همان جا بر مهدی مسلم می شود که فنجان جاسوس سرویسهای امنیتی و استخبارات عراق و فردی خطرناک است. به همین جهت، چندی بعد او را به دام می اندازند و از بین می برند و به سزای خیانت خود می رسانند. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 9⃣5⃣ سردار علی ناصری در ماجرای محاصره روستا، نظامیان عراق، مهدی را بازداشت می کنند؛ اما او با زرنگی زیر همه چیز می زند و آزاد می شود. حسین اما به بصره فرار می کند و آنجا ماشینش را که گلوله های زیادی خورده و دو چرخش هم پنجر شده بوده، تعمیر می کند. چند روز بعد، استخبارات او را احضار و بازجویی می کند. حسین به بازجویی استخبارات می گوید: " - فامیلهای ما بودند. فراری بودند. از خدمت فرار کرده بودند. - نه! به ما چیز دیگری گفته اند. ۔ الکی گفته اند! بیخود گفته اند. سربازان فراری بودند. - پس چرا با ماشین فرار کردید؟ . شما مهلت ندادید. به طرفشان تیر انداختید. آنها هم از ترس جانشان فرار کردند. در مورد عراقيها حسین را هم بازداشت می کنند؛ اما با نفوذی که او داشته، آزاد می شود. * * * * * چون وعده قبلی را به هم زده بودیم، ناچار شدیم یک شب دیگر بمانیم. شب را در روستای شعله ماندیم. شب بسیار گرمی بود و پشه ها خیلی آزارمان دادند. من بودم و ابوسعد و ابواحمد. از دست پشه های سمج ناچار شدیم شبانه داخل آب هور برویم و تا اذان صبح داخل آب به سر بریم. به رغم این، پشه ها باز هم سرو صورتمان را حسابی نوازش کردند؛ طوری که چند جای بدنمان ورم کرد. شب سختی بود. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 0⃣6⃣ سردار علی ناصری صبح، مهدی میاحی دنبالمان آمد و ما را به هور چکه منتقل کرد. از آنجا هم من سید سلمان را برداشتم و راهی ایران شدم. پس از عبور از موانع دشمن، به تبور رسیدم. بچه ها با دیدنم خیلی خوشحال شدند. قرار بود یک هفته تا ده روز به مأموریت بروم؛ اما یک ماه طول کشیده بود. خیلی نگران شده بودند. در این مدت، خانواده ام هم چندین بار تماس گرفته و نگران بودند. کم کم در قرارگاه نصرت این فکر شایع شده بود که من در مأموریت برون مرزی اسیر شده ام. حتی شبی که به ایران رسیدم، قرار بود چند نفر از بچه های قرارگاه نصرت بروند منزلمان و خبر مفقود شدنم را به خانواده و همسرم بدهند. وقتی خبر پیدا شدنم در تبور پخش شد، همگی خیلی شادمان شدند. به تبور که رسیدم، بلافاصله حمام کردم و خودم را به على هاشمی در قرارگاه نصرت رساندم. از دیدنم بسیار خوشحال شد. خیلی فشرده نتایج مأموریتم را به او گزارش کردم. همان روز، بازگشت مرا به محسن رضایی هم خبر دادند. همان موقع آقا محسن از قرارگاه کربلا مرا خواست. به خانه نرفته، رفتم نزد محسن جلسه ای گرفتند و گزارش سفرم به عمق خاک دشمن و شناساییهایی که انجام داده و اطلاعاتی را که از شهرها و روستاها و به ویژه اوضاع داخل ارتش عراق به دست آورده بودم، به آقا محسن و دیگران دادم. حتی ماجرای آن پسر پنج ساله را هم تعریف کردم محسن با دقت به حرفهایم گوش داد و نکاتی را یادداشت کرد. چند سؤال نیز درباره پلها و مقر سپاه دشمن کرد که با دقت پاسخ دادم. در پایان پیشانی ام را بوسید و با تشکر بسیار گفت: ۔ سعی کن این اطلاعات درز نکند و به کسی هم نگو. دو سه روز در قرارگاه نصرت ماندم تا ریشم بلند شود و سپس به خانه بروم. در این سه روز، گزارش ماموریتم را نوشتم و تقدیم کردم. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 1⃣6⃣ سردار علی ناصری وقتی به خانه رسیدم، همسر و خانواده ام را خیلی نگران دیدم. قیافه ام در هم بود و لبان و صورتم سیاه شده و ورم کرده بود. پرسیدند: - این مدت کجا بودی؟ - هیچ، توی هور بودم. - چرا خانه نیامدی؟ - وقت نشد! آنها هم زیاد اصرار نکردند. می دانستند علاقه ای ندارم در خانه درباره ماهیت کارم حرفی بزنم. *** دو سه روز از بازگشتم به خانه نگذشته بود که خبردار شدم محسن رضایی هواپیمای فالکن اختصاصی فرستاده تا من، علی هاشمی، حمید رمضانی، احمد غلام پور و رشید را به تهران ببرند. در تهران به منزل آقای محسن رضایی رفتیم. هنوز دستش بسته بود. معلوم شد جلسه بسیار مهمی با حضور فرماندهان عالی رتبه در انجا منعقد است. در جلسه غلام پور، رشید، احمد کاظمی، مرتضی قربانی، مهدی باکری و ... هم بودند. جلسه که شروع شد، علی هاشمی گفت: ضرورتی دارد حمید رمضانی و علی ناصری هم باشند؟ - اگر نمی خواهند مأموریت بروند، مسئله ای نیست؛ باشند. اما اگر می روند و احتمال اسارتشان می رود، نباشند، بهتر است. علی هاشمی گفت: - اینها ناچارند مرتب بروند مأموریت. من و حمید بلند شدیم و از جلسه بیرون آمدیم. منزل آقا محسن در قرارگاه مشترک سپاه بود. حوضی خالی در حیاط بود. احمد و برادرش و خواهرشان، فرزندان آقا محسن، در حیاط بودند. دختر خیلی شبیه پدر بود. حمید گفت: - ما گرسنه ایم، چیزی برایمان می آوری؟ رفتند و برایمان صبحانه آوردند. حمید با اشاره به حوض گفت: - چرا به این حوض نمی رسید؟ من و حمید شروع کردیم به تمیز کردن حوض و حیاط. بعد هم حوض را پر از آب کردیم. فورا بچه ها داخل حوض پریدند و شروع کردند به شنا. جلسه که تمام شد، ظهر بود. ناهار را همان جا خوردیم. بعد از ظهر، محسن رضایی، علی هاشمی، رشید، شمخانی و من و حمید با دو ماشین بنز رفتیم محل کار آقای هاشمی رفسنجانی در مجلس شورای اسلامی. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 2⃣6⃣ سردار علی ناصری وقتی به دفتر آقای رفسنجانی رسیدیم، ایشان جلسه داشت. مدتی صبر کردیم تا جلسه تمام شد و ما را به حضور پذیرفت. در اتاق نقشه ای روی دیوار بود. محسن رضایی به آقای رفسنجانی گفت: . ایشان علی ناصری است. تازه از مأموریت شناسایی از عراق برگشته : آقای هاشمی رفسنجانی با من روبوسی کرد و تحویلم گرفت. جلسه شروع شد. من کلیات شناساییهایی را که انجام داده بودم بازگفتم. آقای هاشمی مناطق را به خوبی می شناخت و تسلط کاملی بر منطقه داشت؛ طوری که همه تعجب کردند. در خلال صحبت گفتم - آقای رفسنجانی، سپاهی ها و حتی ارتشیها خیلی از تو حساب می برند. عربها میگویند اگر رفسنجانی گفت جنگ تمام، جنگ تمام و به اهواز بازگشتیم. 🍂🍂🍂 سرانجام بعد از ماهها شناسایی و کار مستمر در شرایط سخت و دشوار، قرار شد عملیات بدر در همان منطقه هور انجام شود. برعکس عملیات خیبر که دشمن کاملا غافلگیر شد، در بدر از قبل می دانست که نیروهای ایرانی دوباره قصد حمله دارند و از این رو خود را آماده کرده بودند. نمی خواهم بگویم از روز و ساعت عملیات آگاهی داشت؛ اما از شواهد و قراین و عکسهای هوایی که مرتب می گرفت، برایش مسجل شده بود که ایرانیها در هور برای بار دوم قصد انجام عملیات دارند. این راز از طریق اسرایی که از ما در هور گرفت برایش فاش شده بود. تجربه تلخ خیبر و وسعت بی اندازه محدوده حمله برایمان درس بود. این بار محور طلاییه به کلی از دستور عمل حذف شد. دشمن آنجا هشیار و حساس بود و مواضع پدافندی زیادی هم داشت. قرار شد دو محور عمده يعنی العزيز و القرنه، محور عملیات بدر باشد. برای فریب دشمن هم قرار شد دو عملیات ایذایی در محورهای شلمچه و غرب اروند انجام شود تا ذهن او متوجه آن نواحی گردد. یک محور فرعی نیز در شمال هور و در منطقه پاسگاه ابوذکر و ترابه در نظر گرفته شد. و عملیات بدر در شب بیستم اسفند ۶۳ با رمز یا فاطمة الزهرا (س) آغاز شد. این بار نیز من نزد باقر قالیباف و در تیپ امام رضا (ع) بودم. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 3⃣6⃣ سردار علی ناصری مقر ما در محور جادۂ خندق بود. ما آن مسیر را خوب شناسایی کرده بودیم. دشمن در آن نواحی به تازگی کمینهای متحرک گذاشته بود. یک بار هم خودم با قالیباف به شناسایی رفتم. یکی از دوستان می گفت: قبل از شروع حمله، یک بسیجی بختیاری هی به ساعتش نگاه میکرد و می گفت: د خدای خیر محسن بده. په سی چه رینگ عملیات نمی زنه! سرانجام رینگ عملیات زده شد! تا نیروهای ما حرکت کردند، دشمن که از قبل بو برده و دست ما را خوانده بود، نیروهای ما را زیر تیر گرفت. نیروهای ایرانی حسابی زمین گیر شدند. با وجود این به خط دشمن زدند و جلو رفتند. قبل از آغاز عملیات، دغدغه اصلی فرماندهان، عبور از موانع متعددی بود که عراقیها سر راه نیروهای ایرانی قرار داده بودند. طرحهای مختلفی داده شد. آخرین طرح این بود که نیروهای عمل کننده از لباسهای غواصی استفاده کنند و غواصها با خود نارنجک و مسلسل يوزی که ضد آب است، ببرند و با دشمن مقابله کنند، وقتی نیروهای خط شکن، خود را به دشمن زدند و درگیر شدند نیروهای اصلی وارد خط شده، با عراقیها درگیر شوند. این بهترین طرحی بود که به ذهنها رسیده بود. بقیه کارها هم با خدا بود. شب عملیات، نیروهای غواص با اینکه دشمن از قبل می دانست خیلی راحت خطوط را شکستند و این چیزی جز لطف خدا نبود. در این مرحله، تلفات ما بسیار کم بود. دشمن حسابی مرعوب شده بود. پیش بینی اولیه ما این بود که در این مرحله ممکن است سيصد نفر از خط شکنان غواص شهید شوند؛ اما به لطف الهی، ده نفر هم شهید نشدند. خط دشمن خیلی راحت تر از پیش بینیها شکسته شد. از طریق بی سیم، در جریان پیش روی و موقعیت بچه ها در شکستن خطوط دشمن بودم و خدا را به خاطر آن همه منتی که بر ما گذاشته بود، شکر می کردم. محوری که من در آن بودم، تیپ امام رضا (ع) بود که به طرف دشمن حمله کردند. خودم هم داخل قایق نشستم و همراه آنان رفتم. دشمن هوشیار شده و ما را زیر آتش خود قرار داده بود. راه را گم کردیم و نتوانستیم مسیر اصلی را بیابیم. بهروز حیدریان مستأصل شد و به من گفت: - راه را گم کرده ام! با عصبانیت گفتم: - تو که گفتی نزدیک سیل بندم، چطور گم کردی؟ از هر طرف، تیر تیربار و مسلسل، گلوله ۱۰۶، خمپاره زمانی و ... روی ما ریخته می شد. بهروز گفت: - چه کار کنیم؟ - من مسئولیت این گردان را تقبل نمی کنم. بچه ها راه را گم کرده اند و اگر همین طور بروند، به دام دشمن می افتند. - مسئولیت با خودت است؛ اما حیفه این بچه ها را به کشتن بدهیم. نظرت چیه؟ - برگردیم. در این حین متوجه شدم یکی از نیروها داخل قایق خوابیده. با تشر گفتم: - برادر، بلند شو ... چه موقع خوابه؟ دیدم بلند نمی شود. کسی گفت: . خوابیده ... ولش کنید... . من گفتم: . چه موقع خوابه؟ . این برای همیشه خوابیده! معلوم شد تیر خورده و بدون اینکه حتی یک آخ بگوید، شهید شده است. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 4⃣6⃣ سردار علی ناصری ... - من گفتم: . چه موقع خوابه؟ . این برای همیشه خوابیده! معلوم شد تیر خورده و بدون اینکه حتی یک آخ بگوید، شهید شده است. کف قایق پر از خون او بود. تیر به سرش خورده بود. در دیگر قایقها هم چند نفر دیگر زخمی و شهید شده بودند. دشمن، امان ما را بریده بود و مرتب آتش می ریخت. گفتم: ۔ اگر جلو برویم، یک نفر از نیروها سالم برنمیگردند. بلافاصله با باقر قالیباف تماس گرفته شد و وضعیت را به او گزارش کردند. او هم بی درنگ فرمان عقب نشینی صادر کرد و دو گردان عملیاتی به ناچار عقب نشینی کردند و ما بازگشتیم؛ اما در محورهای دیگر، بچه ها موفقیتهای زیادی به دست آورده بودند. در آخر جادۂ خندق، یکی از فرماندهان عراقی حسابی مقاومت می کرد و عدنان خير الله که در العزير مستقر بود، از پشت بی سیم مرتب به او درجه تشویقی می داد و او با شجاعت مقاومت می کرد. تلفات زیادی از ما گرفت؛ اما نیروهای ما هرطور بود، مقابلش ایستادند. در این میان، یکی از هلیکوپترهای ما در همان منطقه سقوط کرد. دو خلبان اسیر دشمن شدند. نزدیک دو روز مقاومت کرد. کارمان حسابی گره خورده بود و نیروها زمین گیر بودند, دست آخر، مرتضی قربانی، جانشین غلامپور در قرارگاه کربلا، فریاد می زند: - من نفراتی می خواهم که عاشق شهادت باشند..... چند نفر داوطلب می شوند. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 5⃣6⃣ سردار علی ناصری [مرتضی قربانی] روی قایقها تیرباری نصب می کند و خودش با آن نفرات جلو می رود. رو در رو به دشمن می زند و موفق می شود پد دشمن را فتح کند، آن فرمانده را اسیر و دو خلبان ایرانی را نیز آزاد کند. بدین ترتیب، جادۂ خندق آزاد شد و نیروهای ما از سختی رهایی یافتند. فرمانده اسیر عراقی در بازجوییهایی که از او کردیم، گفت: - به آن فرماندهی که با آن آتش شدید به طرف ما آمد، باید مدال و درجه بدهید. منظور او شجاعت و دلیری مرتضی قربانی بود. قبل از حمله، در جلسه ای در شط على با حضور حسین خرازی درباره نگهداری خط هشدار دادم؛ پیش بینی من متأسفانه درست از آب در آمد و دشمن از روی پلهای العزيز و جاهای دیگر عبور کرد و با وارد کردن زرهی، بر روی مناطق البيضه و الصخره فشار آورد. جنگ سختی در آنجا در گرفت و نیروهای ما مجبور به عقب نشینی شدند و در این مرحله، دشمن از سلاح شیمیایی نیز بسیار استفاده کرد. آتش توپخانه و زرهی دشمن، نفس نیروهای ما را گرفت و آنان را مجبور به عقب نشینی کرد. دشمن علاوه بر البيضه و الصخره، حتی تا سه راهی جادۂ خندق پیش آمد و آن نواحی را از ما پس گرفت. در القرنه، دشمن جنگ سختی کرد و سردار بزرگ مهدی باکری هم در آنجا به شهادت رسید. فشار فوق العاده دشمن باعث تكرار تجربه تلخ خیبر شد و نیروهای ما پس از تحمل تلفات، از شرق دجله عقب نشستند. نقطه ضعف ما در این مرحله نیز نداشتن زرهی و استفاده نکردن مناسب از آن بود. دست آورد عملیات بدر، آزاد شدن چند کیلومتر از جادۂ خندق و تصرف هور و چند روستا در شمال و نیز پاسگاه ترابه بود؛ همین. در روز دوم عملیات، در پشت سیل بند شهید باکری شیمیایی شدم. ناگهان بوی سیر همه جا را فرا گرفت. فهمیدم دشمن شیمیایی زده است. عده زیادی از نیروها در آن منطقه مجروح شیمیایی شدند. 张张张 شکست نسبی در عملیات بدر باعث تضعیف روحیه نیروهای عمل کننده و حتی برخی از فرماندهان شد. روحیه یأس و سرخوردگی بر بیشتر نیروها حاکم شد. وضع طوری شد که خبر را برای امام خمینی بردند و ایشان در پیامی خطاب به صیاد شیرازی و محسن رضایی چنین مضامینی فرمودند که در صدر اسلام هم چنین حوادثی رخ داده و اینها مهم نیست. چیزی که برای ما مهم است، این است که انسان باید در همه حال تكلیف خودش را بشناسد و بدان عمل کند.» همچنین به یاد دارم امام خمینی در سخنانی پس از عملیات بدر چنین مضامینی فرمودند: «چه بسا بعضی وقتها انسان در میدان نبرد ظاهرا پیروز شود؛ اما در باطن شکست خورده و چه بسا انسان در میدان نبردی شکست بخورد؛ اما پیروز است. مثال اعلای این قضیه، کربلا و قیام سید الشهدا است.» همین پیام و سخنان امام خمینی باعث تقویت روحیه نیروها و فرماندهان شد و روحی تازه در آنان دمید. عزم همه برای ادامه نبرد با دشمن راسخ تر گشت و آن احساس سرافکندگی زایل شد. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 6⃣6⃣ سردار علی ناصری با علی هاشمی رفته بودم قرارگاه خاتم. آن ایام، قرارگاه سه کیلومتری جاده صاحب الزمان بود. سنگری بود که رفتیم به طرف آن. صدای گریه ای از سنگر به گوش می رسید، همه گریه می کردند؛ حتی محافظ آقا محسن، خیلی نگران شد. چه خبر شده؟ آقا محسن داخل سنگر است و دارد گریه می کند. من داخل نرفتم؛ اما علی هاشمی رفت. پس از عملیات بدر، آقا محسن از شدت خجالت چند هفته ای به تهران نرفته بود. هر چه به او پیام می دهند که امام می خواهد تو را ببیند و کارت دارد، او از رفتن به تهران امتناع می کند و می گوید: - من با چه رویی پیش امام بروم؟ به امام چه بگویم؟ سرانجام حاج احمد خمینی به محسن رضایی زنگ می زند و با او صحبت می کند و با اصرار می گوید: ۔ امام دوست دارد تو را ببیند. آقا محسن هم با دیدۂ اشک بار به خدمت امام می رسد. در همان قرارگاه رفتم برای وضو گرفتن. موقع بازگشت دیدم آقا رحیم صفوی دارد آستینهایش را برای وضو بالا می زند و می آید. وقتی نگاهم به قد و قامتش افتاد، خیلی دلم سوخت. حسابی لاغر شده بود. لباس به تنش زار می زد. عملیات خیبر و خصوصا بدر، او را آب کرده بود. سلام کردم و با هم روبوسی کردیم. گفتم: - آقا رحیم، این هم فرصتی بود و از دستمان رفت. نمی دانم به خدا چه بگویم. دستی به صورتم کشید، دستی به کتفم زد و گفت: . آقای ناصری، میدانی باید به خدا چه گفت؟ - نمی دانم. _ من میگویم باید چه گفت. نگاهی به آسمان انداخت و گفت: - باید بگوییم: الهی رضی برضاک، تسلیما لامرک لا معبود سواک، یا ارحم الراحمین و به خدا پناه ببریم. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 7⃣6⃣ سردار علی ناصری پس از مدتی، به راز تلخ و دردناکی پی بردم؛ اینکه سپاه، دیگر در این محور قصد انجام عملیات نداشت و می خواست فقط عراقيها خیال کنند که در این منطقه باز می خواهیم عملیات کنیم. همه شناساییها و تلاشهای ما برای فریب دشمن بود. من پس از چند ماه کار به این راز پی بردم. حتی حاج حمید رمضانی هم نمی دانست. البته فکر می کنم علی هاشمی، مسئول قرارگاه نصرت، در جریان بود؛ اما به ما نگفته بود. پنهان کاری، یکی از مهم ترین اصول جنگ است و اگر می دانستیم که در هور ما را سر کار گذاشته اند، ممکن بود آن جدیت لازم را به خرج نمی دادیم یا اگر اسیر دشمن می شدیم، موضوع را فاش می کردیم. این بود که مسئولان سپاه این راز را فقط به علی هاشمی گفته بودند. | بعد از عملیات بدر، من با حاج حمید رمضانی بر سر موضوعات کاری اختلاف نظر پیدا کردم. دوستان اصرار می کردند که به قرارگاه نصرت بازگردم؛ اما من کار اطلاعات و شناسایی را دوست داشتم. گفتم: . در قرارگاه با حاج حمید نمی توانم کار کنم. اگر مرا نمی خواهید، مسئله ای نیست، می روم و جای دیگری کار می کنم! علی هاشمی که مطلع شده بود من به مأموریتهای سخت می روم و امکان اسارتم وجود دارد، روزی به دیدنم آمد و دستور صادر کرد که از آن به بعد من و حاج حمید اجازه نداریم بدون دستور مستقیم ایشان به مأموریت شناسایی برویم. دل علی هاشمی در این دیدار پر بود و برای اولین بار با من درد دل کرد و از اوضاع نالید. با خود گفتم: آن قدر به هاشمی فشار آمده که با من درد دل می کند. از برخی بچه های قدیم سپاه که هم رزمش بودند اما درکش نمی کردند، گله و درد دل داشت؛ کسانی که به بهانه درس و زندگی خصوصی، جبهه و جنگ را رها کرده بودند سخت دلخور بود و آن را آفتی خطرناک برای سپاه، جنگ و انقلاب می دانست. دست آخر گفت: - خیلیها خسته شده و بریده اند؛ اما من از راهی که انتخاب کرده ام، یک قدم عقب نشینی نمی کنم. علی هاشمی که رفت، هرگز نمی دانستم که این آخرین دیدار من با او بود. سری به منزل زدم. آن ایام دیگر منزل ما در روستای مظفری نبود؛ بلکه به مرکز شهر اهواز نقل مکان کرده و در خیابان شهید جمال آهنگری ساکن شده بودیم. آن شب خیلی بی قرار بودم. احساس می کردم قرار است حادثه ای اتفاق بیفتد. منتظر حادثه ای بودم. وارد خانه که می شدیم، در همان پله ها اتاقی بود که وسایل و لوازم اضافی داخلش گذاشته بودیم. حالم طوری بود که تحمل زن و بچه هایم را نداشتم. آن موقع دو فرزند داشتم؛ پسرم حسین که هجده ماه داشت و دخترم که یک ماهه بود. شب جمعه بود. نماز مغرب و عشا را خواندم. مفاتیح الجنان همراهم بود. دعا خواندم و با خدا راز و نیاز و درد دل کردم. چیزی روی دلم سنگینی می کرد. حس می کردم آن سنگینی با گریه سبک می شود. تا پاسی از شب در آن اتاق ماندم و با بیدار همیشگی حرف زدم. سپس خوابم برد. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 8⃣6⃣ سردار علی ناصری صبح شد. خواستم برگردم جبهه. برای اولین بار خواهرم و مادرم آب آماده کرده بودند تا پشت سرم بریزند. حرکاتشان برایم تازگی داشت. قرآنی هم آورده بودند تا مرا از زیر آن عبور دهند. لباسم را پوشیدم و پوتینهایم را به پا کردم و بندهایشان را بستم. در این وقت همسرم مرا صدا کرد و گفت: - علی، بیا! - بله. - پوتینهایت را بیرون بیار! - چرا؟ برای چی؟ - گفتم پوتینهایت را در بیاور! - حال داری این وقت روز؟ زنم با حالت خاصی گفت: - بیا پسرت را ببوس. - برای چی ببوسمش؟ - وقتی از اتاق بیرون رفتی، حسین با حالت خاصی گفت: بابا. طوری گفت که دلم به شور افتاد. با خنده گفتم: - حق داره! ولش کن بخوابه. همسرم اصرار کرد که پوتینهایم را درآورم و حسینم را ببوسم. گفتم: - بلندش کن بیاور ماچش کنم. زنم پسرم را آورد. محکم بوسیدمش، لپش را کشیدم و سیلی آهسته ای هم به صورتش زدم. چیزی در دلم فرو ریخت؛ اما به روی خود نیاوردم. به خواهرم گفتم: - پتوی سپاه که اینجاست، بیاور ... می خواهم آن را ببرم. پتوی سیاه کهنه ای بود که از مدتها قبل نزدم مانده بود. پتو را گرفتم و از خانه زدم بیرون. دو سه روزی در مقر بودم که قرار شد بروم مأموریت. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 9⃣6⃣ سردار علی ناصری در زندگی هر انسانی، روزهایی است که آن را هرگز فراموش نمی کند و تا لحظه مرگ در خاطر دارد؛ روزهایی شاد یا تلخ. روز نوزدهم آذر ماه ۱۳۶۴ در زندگی من از چنین روزهایی است. در این روز قرار شد من با چند تن از دوستان در منطقه غرب بستان برای شناسایی سه راهی جاده معلق به جاده شیب به خطوط دشمن نزدیک شویم و اطلاعات لازم را به دست آوریم. شناساییها کامل بود؛ اما بچه ها جوابهای مناسبی برای سؤالات من نداشتند. لازم دیدم خودم بروم و از نزدیک آنجا را ببینم و شناسایی کنم. حمید رمضانی، علی هاشمی را تحت فشار قرار داده بودم تا به من اجازه مأموریت بدهد. این را من خودم از رمضانی به اصرار خواسته بودم. صبح که خواستم حرکت کنم، پیراهن کره ای نویی تنم بود. قاسم حزباوی گفت: - علی، حیفه این لباس را پوشیده ای. اگر اسیرت کردند، حیفه این لباس تنت باشه. برای چی پوشیده ای؟ بیا یک لباس کهنه بپوش. قبول کردم. پیراهنم را در آوردم و لباس کهنه ای پوشیدم. با بچه ها خداحافظی کردم و با جیپی به راه افتادم. در جیپ امین داوودی، یک نیروی بومی به نام جوحی سواری بود و این عده: امین داوودی، سید جعفر، جمعه ساعدی و جبار صخراوی. به دلم الهام شده بود که این بچه ها را برای آخرین بار می بینم. درونم پیام هایی می فرستاد. سخت بی قرار بودم؛ مثل کسی که منتظر حادثه ای است. کمی جلوتر، صبحانه خوردیم، سوار بلمها شدیم و به طرف دشمن حرکت کردیم. در آذر ماه، آب منطقه شمال هور خیلی خنک است؛ چون بلندی نیها مانع از تابش آفتاب می شود. نیها خیلی فشرده بود. آبراه هم نبود و خیلی دشوار جلو می رفتیم. من شلوارم را بیرون آوردم. امین داوودی هم بیرون آورد. آب سرد بود و بدنم مورمور می شد. جوحی هم مثل ما به آب زد. ما سه تن با شورت به آب زدیم و آن سه نفر دیگر در بلم ماندند. جوحی که بومی منطقه و راهنمای ما بود، جلوی ما حرکت می کرد. در زاویه نود درجه جاده شیب بودیم. چپ و راست ما، دکلهای دیدبانی دشمن بود. طوری می بایست حرکت می کردیم که عراقیها ما را نبینند. در آب، تا جایی که نیها تمام شدند، جلو رفتیم. آنجا کمی مکث کردیم. کمی جلوتر، روی شنهای ساحل، رد پوتینهایی را دیدیم. به جرحی گفتم: ۔ دو بار قبلا آمده ای اینجا ..... این جای پای شما نیست؟ خم شد، به دقت جای پاها را نگاه کرد و گفت: - علی، اگر فکر نمی کنی جا خورده ام و ترسیده ام، باید بگویم این جای پاها مال همین امروزه! احتمالا جای پاهای گشتیهای عراقیه. جا خوردم. می بایست احتیاط می کردیم. هر آن امکان داشت گشتیهای عراقی باز گردند و ما را به دام اندازند. می بایست می رفتم و سیل بند دشمن را شناسایی می کردم. به آن دو نفر گفتم: - شما داخل همین نيها بمانید. من جلو می روم و اوضاع را می سنجم، اگر خوب بود، علامت می دهم، بیایید. تا نگفته ام، از سر جایتان تکان نخورید. این را گفتم و دولا دولا شروع کردم از آب خارج شدن.... پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 0⃣7⃣ سردار علی ناصری به خشکی رسیده بودم. هنوز چند متری جلو نرفته بودم که ناگهان سر و كله گشتیهای دشمن پیدا شد. از همان مسیری که رفته بودند، داشتند به مواضعشان باز می گشتند. مرا دیدند. فورا صدا زدند: ایران - . ق ... قف ... لاتحرک! صدای کشیده شدن گلنگدن آنها را هم شنیدم. شروع کردم به دویدن و دور شدن. مرا به رگبار بستند. احساس کردم کسی محکم مرا گرفت. روی زمین افتادم. بلند شدم و چند متری جلو رفتم؛ نتوانستم و باز افتادم. پاهایم از کمر بی حس بود. عراقيها هنوز به طرفم تیراندازی می کردند. ناگهان احساس کردم پهلویم سر شده. نگاه کردم، دیدم غرق خون است. عراقيها جرئت نمی کردند جلو بیایند. می ترسیدند نارنجک داشته باشم و به طرفشان پرت کنم. با خودم گفتم: ای وای علی، اسیر شدی؟ اشهدم را خواندم و شروع کردم جملاتی از زیارت عاشورا را در دل خواندن؛ اما خبری از شهادت نشد. چند لحظه بعد یقین کردم که ... شهید نمی شوم و سرنوشتم اسارت است. و عراقيها هنوز به طرفم تیراندازی می کردند. بدنم از شدت سرما مست شده بود و می لرزیدم. تیرها کنارم در زمین فرو می رفتند. فریاد می زدند و تیر می انداختند. اطرافم از خون سرخ شده بود. دستم را به علامت تسلیم بردم بالا. عراقیها تیراندازی را قطع کردند. یکی از آنها تا بیست متری ام آمد. به عربی گفت: _ بلند شو - نمی توانم بلند شوم. - چته؟ - تیر خورده ام. - نارنجک نداری؟ - نه - می ترسم نارنجک داشته باشید . - نه، ندارم - سلاحت کجاست؟ - سلاح ندارم. او با احتیاط شروع کرد جلو آمدن. از شانس بد من، ناگاه توپخانه ما شروع کرد به شلیک. گلوله های توپخانه ارتش در سیصد چهارصد متری عراقیها فرود می آمد و منفجر می شد. فرمانده عراقی، ستوان سه بود. فریاد زد: - دراز بکشید! کمی بعد بلند شدند و باز با انفجار گلوله دیگر روی زمین دراز کشیدند. صحنه خنده آور و دلهره آمیزی بود. می ترسیدم خیال کنند همراهان من به تو پخانه گرا داده اند. آن سرباز به طرفم آمد و بلندم کرد. افتادم روی زمین، گفت: - راه برو - نمی توانم - چه کار کنم ؟ - نمی دانم چه داری؟ نگاهی انداخت و ساعتم را دید. فورا آن را در آورد. سرباز دیگر رسید. او هم پوتینم را در آورد. پوتین نو بود؛ اما زبانه اش را موش خورده بود. لحظه به لحظه احساس سرمای بیشتری می کردم؛ طوری که دندانهایم به هم می خورد پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 1⃣7⃣ سردار علی ناصری ساعت حوالی ده صبح بود. در این هنگام، سربازی آمد و گفت: ۔ اسمت چیه؟ - على. ۔ شیعه هستی؟ - شیعه ام. سرباز عراقی گفت: - من هم شیعه ام. ناراحت نباش. چیزی نیست. فقط یک تیر خورده ای. سرباز عراقی با کنیه صدایم زد و گفت: ابوحسین نگران نباش خوب می شوی. هرطور بود، مرا به خاکریز اول بردند. افسر عراقی از من پرسید: - اینجا چه می کنی؟ - راه را گم کرده ام. - چطور راه را گم کرده ای؟ چند نفر بودید؟ - سه نفر بودیم. بین ما دعوا شد. سه نفر ماندند، سه نفر آمدیم. - نه، تو برای شناسایی آمده ای! - کسیکه برای شناسایی می آید، دست خالی می آید؟ بدون اسلحه می آید؟ _ چرا وقتی ایست دادیم، فرار کردی؟ - شما مهلت ندادید ... تیراندازی کردید. تا اندازه ای قانع شدند. فرمانده با كلتش بازی می کرد، معلوم بود قصدهای بدی دارد. دل توی دلم نبود. سردم بود و کم کم داشتم درد را هم احساس می کردم. یکی از نظامیها به فرمانده اش گفت: نکشش. جوانه. یک تیر هم بیشتر نخورده. با فرمانده گردان تماس بگیر، شاید گفت ببریمش عقب. - با چی ببریمش عقب؟ توپخانه، از شانس بد من هنوز داشت کار می کرد. میان مرگ و زندگی بودم. هم می ترسیدم با کلت به سرم بزند و هم امید نجات داشتم. آن سرباز شیعه گفت: - من بلندش می کنم. با بی سیم تماس گرفتند. فرمان دادند هر طور شده مرا به عقب ببرند. تا اندازه زیادی خیالم راحت شد. سرباز شیعه آمد و خواست مراکول کند، نتوانست. زمینم گذاشت و گفت: ۔ چقدر سنگینی! در این وقت، دو نفر با برانکارد آمدند. آن شیعه، مرا کول گرفت. من هم گردنش را گرفتم. گفت: - خفه ام نکنی ها! - نه! بلندم کرد و کمی جلو برد و در برانکارد گذاشت. یکی از سربازها رو به من کرد و گفت: به خمینی فحش بده. موی بدنم سیخ شد. فکری به ذهنم رسید، بلند گفتم: . آخ ... آخ ... همان سرباز گفت: - معلومه از مردان خمینی هستی. می دانم نمی خواهی فحش بدهی. نده؛ اما آخ و اوخ هم نکن. ساکت باش. همان جا از خدا خواستم که اوضاع را طوری فراهم کند که هرگز در ایام اسارت در وضعیتی قرار نگیرم که دهانم به این گونه ناسزاها باز شود. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 2⃣7⃣ سردار علی ناصری همین طور که مرا می بردند، نگاه می کردم که بیل مکانیکی های عراق آن اطراف، کانال کنده اند یا نه! اطرافم چند میدان مین بود که آنها را شناسایی کردم. عراق، کنار سیل بند کانال کنده، مین گذاری کرده و پلهای آهنی روی کانال زده بود. همه را شناسایی کردم. مرا از روی پل و کانال عبور دادند و به جایی بردند. وقتی به مقر شان رسیدند، بین عراقيها دعوا و بگو مگو در گرفت. هر کدام مدعی بود که خودش با تیر مرا زده و اسیر کرده است؟ مرا سوار ماشینی کردند و به مقر تیپ بردند. در آنجا مرا سوار آمبولانس کردند. درد دیگر با همه هیبتش به جانم افتاده بود. سردم بود و به خود می لرزیدم. کم کم شروع کردم به فریاد زدن. به عربی گفتم: ۔ سردم است. آخ ... آخ... پتویی آوردند و رویم انداختند. فریاد زدم: - یک پتوی دیگر برایم بیاورید. گرم نشدم! سربازی که کنارم ایستاده بود، با تفنگ آمد بالای سرم و با لحن خشنی گفت: ۔ مگر خانه عمه ات است که دستور می دهی؟ می کشت ها درد مرا دلیر کرده بود. به عربی جوابش دادم: ۔ حاضرم مرا بکشید؛ اما چهره های کریه شما را نبینم. ناراحت شد و گفت: نه، خیالت راحت باشه ... تا از تو اطلاعات نگیریم، نمی کشیمت. هر طور بود، یک پتوی دیگر هم برایم آوردند و رویم انداختند. کمی گرمم شد. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 3⃣7⃣ سردار علی ناصری بازجویی همان جا شروع شد: - برای چه آمده ای؟ مأموریت تو چه بوده؟ دیدم اگر بخواهم دروغ بگویم و باز ادعا کنم که می خواسته ام خودم را تسلیم کنم، باور نخواهند کرد. این بود که خود را سرباز عادی سپاه جا زدم و گفتم: - در منطقه ساهندی کمین دارید. نیروهایتان می آیند جلو در منطقه ما. وقتی جلو می آیند، روزنامه، کاغذ، قوطی کنسرو و آشغال می ریزند. این روزنامه ها و کاغذها را بچه های ما جمع کرده و برای فرمانده گردان برده بودند. سید محمد مقدم، فرمانده گردان ما، هم ناراحت شد و دستور داد کمین ساهندی را بزنیم. کمین ساهندی را من در مأموریتی که در هور داشتم، شناسایی کرده بودم. درست در چپ منطقه ما قرار داشت. بعد اضافه کردم: - ما آمديم مأموریت. راهنمای ما نابلد بود و ما راه را گم کردیم. سه روز در هور سرگردان بودیم. بین ما شش نفر اختلاف افتاد. سه نفر از ما از آنها جدا شدیم و به هور زدیم. من جلو بودم و آن دو نفر عقب تر. در این وقت بود که به گشتیهای شما خوردیم و مرا با تیر زدند. آنچه را که می گفتم، خوب به خاطر می سپردم تا در بازجوییهای بعدی هم همانها را تکرار کنم و دچار تناقض گویی نشوم. پرسیدند: _ آن دو نفر کجا هستند؟ - من جلوتر بودم. از آنها خبری ندارم. چنان طبیعی حرف زدم که داستانم را کاملا باور کردند. خود را سرباز و جزء نیروهای حراست مرزی معرفی کردم و نامم را هم علی کردونی گفتم. کردونی، طایفه مادرم بود و شناخت کاملی از آن طایفه داشتم. اگر خود را على ناصری معرفی می کردم، ممکن بود لو بروم. سؤالهایی هم درباره نام گردان، فرمانده گردان، محل مقر. زمان و مکان بعدی حمله ایران و ... کردند که پاسخهای مناسب دادم. یکی از چیزهایی که در بازجوییها از من می پرسیدند، محل عملیات آینده بود. من با اطمینان از اینکه ایران در هور دیگر عملیاتی انجام نخواهد داد، گفتم: - عملیات بعدی در هور است. بازجو با قاطعیت گفت: - نه، نیست. - چرا؟ - شما دو بار در هور شکست خورده اید. (منظورش عملیات خیبر و بدر بود) و محال است بار سوم همین جا عملیات کنید. - اما ما شب و روز در هور کار میکنیم و جاده می کشیم. - معلومه تو خبر نداری کجا می خواهند عملیات کنند. راستش تا لحظه ای که اسیر شدم، نمی دانستم محل عملیات بعدی کجا است. بعدها در اسارت فهمیدم ایران در اروند قصد عملیات دارد؛ عملیاتی که منجر به آزادسازی شهر فاو شد و والفجر ۸ نام گرفت. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 4⃣7⃣ سردار علی ناصری در بازجویی، تا اسم از حراست مرزی آوردم، گفتند: - پاسداری؟ حارس خمینی هستی؟ - نه، حراست مرزی، چیزی است مثل حراست حدود شما. - چی هست؟ - عده ای بومی هستند که در هور کار شناسایی و حراست از هور را برعهده دارند. بیشتر هم بی سواد هستند و کاری به عملیات و مسائل نظامی ندارند. من هم سرباز حراست مرزی هستم. - سربازی؟ - بله! - قیافه ات به سرباز نمی خورد. پیرتر از سربازی! - راست می گویید، من غیبت داشتم. چند سالی نرفتم سربازی. - چرا غیبت کردی؟ - برادر بزرگم سربازی بود و من سرپرست خانواده ام بودم. پدر هم ندارم. بعد به ما عفو دادند و آمدیم سربازی. محل گلوله دچار خونریزی شده بود؛ اما بازجوها همچنان سؤال و جواب می کردند. درد داشتم و خون زیادی هم از من رفته بود؛ اما رهایم نمی کردند. عصر سرانجام رضایت دادند دست از سرم بردارند. مرا در آمبولانس گذاشتند و به طرف شهر العماره حرکت دادند. از شیشه آمبولانس سعی می کردم اطراف جاده ای را که در حال عبور از آن بودیم، شناسایی کنم. مرا به مقر سپاه چهارم عراق بردند. این را از روی تابلویی که بر سردرش زده بودند، دانستم. محل این سپاه در سه راه میمونه بود. در چند باری که برای شناسایی برون مرزی آمده بودم، آنجا را هم شناسایی کرده بودم و می شناختم. خیلی هراس داشتم که لو بروم و ماهیت اصلی ام را بدانند. می دانستم که عراقیها عکسم را دارند و آن را تکثیر کرده و به پاسگاههای خود داده اند. عکس مرا از روی کارت شناسایی که در جیب مهدی میاحی بود، به دست آورده بودند. ماجرا هم از این قرار بود که چندی بعد از آنکه مهدی میاحی با دادن پول از استخبارات رها می شود، فنجان باز برایش دردسر درست می کند و به استخبارات عراق و سرویس جاسوسی آن می گوید که مهدی قبلا در خانه اش پاسدار ایرانی پنهان کرده بود. بلافاصله استخبارات به سراغ مهدی می رود و برای بار دوم او را بازداشت و زندانی می کند. در بار اول، کارت شناسایی جعلی مرا از جیبش کشف کرده و داخل پرونده گذاشته بودند. مهدی را با فنجان روبه رو می کنند. فنجان می گوید: - تو در خانه ات پاسدار خمینی پنهان کرده بودی. آن شب که به خانه ات آمدم، خودم دیدم. مهدی انکار می کند. عراقیها به فنجان می گویند: - اگر عکس او را ببینی، می شناسی؟ - بله. - بله.. عکس مرا از پرونده بیرون می آورند و به فنجان نشان می دهند. می گوید: . بله، همین است! خودشه! اما بلافاصله استخبارات و سرویسهای امنیتی و ضد جاسوسی عراق عکس مرا بزرگ کرده، میان نظامیها و مأموران اطلاعات خود پخش می کنند. مهدی را هم زیر شکنجه قرار می دهند. مهدی در فرصت مناسب از زندان فرار کرده و موضوع لو رفتن عکس مرا به ما خبر داده بود. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 5⃣7⃣ سردار علی ناصری همه نگرانی ام این بود که مرا شناسایی کنند. البته در آن عکس من ریشم را زده و سبیل كلفتی گذاشته بودم و اکنون ریش بلندی داشتم؛ اما باز هم خیلی می ترسیدم و خداخدا می کردم که مرا شناسایی نکنند. حوالی غروب، به محل اورژانس بهداری مقر سپاه چهارم عراق در العماره رسیدیم. وارد که شدم، دو سه نفر خوزستانی خائن در حالی که چفیه سرخی بر صورت و سر داشتند و فقط چشمانشان پیدا بود، جلو آمدند و به دقت مرا نگاه کردند و به عربی به عراقیها گفتند: - این مال اینجاها نیست. - مال کجایی؟ - اهواز. کدام طایفه ای ؟ ۔ عرب نیستم. فارس هستم. کردونی هستم. این را که گفتم، آن خائنان گفتند: - ما او را نمی شناسیم. مال اینجاها نیست. این را گفتند و رفتند. از لهجه شان فهمیدم که از اهالی منطقه دشت آزادگان هستند. درد دیگر طاقتم را بریده بود. مرا وارد اورژانس کردند. آمپول مسکنی زدند؛ اما هنوز یک ساعت نگذشته بود که درد دوباره شروع شد. شب بود و همه جا تاریک. سرم وصل کردند، زخمم را پانسمان کردند و مرا برای عکس برداری بردند. عکسم که آماده شد، دکتر عراقی گفت: - تیر از نزدیک خورده ای ... به همین خاطر آسیب ندیده ای... پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 6⃣7⃣ سردار علی ناصری ...... چند روزی در بیمارستان الرشید بغداد که بیمارستانی نظامی بود، بستری بودم. سپس قرار شد مرا به بیمارستان دیگری منتقل کنند. بیمارستان بعدی، ۱۷ تموز نام داشت و در حبانیه بود. حبانیه از توابع رمادیه است که مرکز استان الانبار است. این استان، هم مرز با اردن است. مرا سوار ویلچر کردند و با آمبولانس از بغداد به حبانیه بردند. دو ساعت و نیم سه ساعت در راه بودیم و بعد از ظهر رسیدیم. برعکس بیمارستان الرشید بغداد، رفتار پرسنل و دکترهای ۱۷ تموز با من خوب نبود. گفتم: - می خواهم نماز بخوانم. با تشر گفتند: - نماز برای چته؟ - باید بخوانم. - بدنت نجسه. نمی خواد بخوانی. بعد قضایش را بخوان! _ یک نظافتچی شیعه و اهل ناصریه آنجا بود. بعدها فهمیدم دو برادرش را در جنگ از دست داده. ایستاده بود و به حرفهایم گوش می داد. من گفتم: - مگر من مقلد توام که هر چه گفتی، گوش کنم؟ بعد پرسیدم: - شیعه هستی یا سنی؟ - چه کار داری؟ چرا تفرقه می کنی؟ - سؤالی دارم! - من سنی ام. گفتم: - ما شیعه ها، یا باید مجتهد باشیم یا از کسی تقلید کنیم. من مقلد آیت الله خویی ام. (با اینکه من مقلد حضرت امام خمینی بودم ولی عمدا گفتم مقلد آیت الله خویی ام. ایشان به من تکلیف کرده که در هر جا و حالی نمازم را بخوانم؛ حتی اگر خوابیده یا مجروح باشم. یکی دیگر گفت: - راست می گوید. حرفش منطقی است. همان سنی گفت: - چه می خواهی؟ - خاک. - پگلردار ویلچرم را قفل کردم. دو پایم سست بود. روی زمین خوابیدم و ده متری سینه خیز رفتم تا به باغچه ای رسیدم. سطح باغچه اندکی پایین تر از کف حیاط بیمارستان بود. با مشقت وارد باغچه شدم، تیمم کردم، از باغچه بیرون آمدم و نزدیک ویلچر شدم. آن شیعه اهل ناصریه کمکم کرد تا سوار ویلچر شدم. نماز ظهر و عصرم را خواندم. سپس مرا به اتاق بزرگ سالن مانندی منتقل کردند. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 7⃣7⃣ سردار علی ناصری تنها بودم. آن شب تا صبح دلم در ایران، قرارگاه نصرت، مقر خودمان و البته خانه و اهل و عیالم بود. شب سختی بود. دلم گرفته بود. با خود زمزمه می کردم: «ای امام زمان، پاهایم را خوب کن و مرا آزاد کن بروم ایران. قول می دهم برایت سرباز خوبی باشم. قول می دهم نماز شبم را ترک نکنم!» آن شیعه ناصریه سعی می کرد خود را به من نزدیک کند؛ اما می ترسیدم جاسوس استخبارات باشد. به من می گفت: - من خیلی از تو خوشم آمد. به او گفتم: - مهر کربلا می خواهم. - خودم برایت می آورم. خاک تمیز برای تیمم هم می آورم. - خدا خیرت بدهد. روزی گفت: - از برخوردت در روز اول خیلی خوشم آمد. من چند سال است اینجا هستم. به تو توصیه ای دارم. اسرا دو جورند؛ یا آنهایی هستند که رنگ باخته اند، از قرآن و نماز و امام دست کشیده اند، نوکر عراقیها شده اند و برای عراقیها جاسوسی می کنند. اینها بدبخت اند. اما عده ای دیگر روی نماز و قرآن خود ایستاده اند و تن به نامردمی داده اند. تو سعی کن از آنها باشی. می خواهمت. از نماز دست نکش. اگر هم خواستند تو را به اردوگاه منتقل کنند، نگو من عرب هستم. اصلا بگو عربی بلد نیستم. همین که عربی صحبت کنی، نمی توانی ثابت کنی که فارس هستی، عربهای وفادار به خمینی را خیلی اذیت می کنند. نگو. . - چطوری؟ توی پرونده نوشته اند. جواب بازجوها را هم به عربی داده ام. ۔ الکی است. اینها همدیگر را هم قبول ندارند. وقتی که خواستند ببرندت، هر چه عربی صحبت کردند، خودت را به نفهمی بزن. من هم می گویم که فارسی و نمی فهمی؟ - باشه. حتما؟ - باشه. توصیه های آن بنده خدا خیلی به دردم خورد و در جایی جانم را نجات داد. به عکس صدام اشاره کرد و آهسته گفت: . خدا لعنتش کند. همین ما را بدبخت کرد. دو تا از برادرهایم را از من گرفت. حرفهای او روحیه ام را خیلی خوب کرد. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 8⃣7⃣ سردار علی ناصری یکی دو روز بعد، آن شیعه ناصریه آمد و گفت: _ در آن یکی اتاق، اسیری زخمی بستری است. وقتی فهمیده تو ایرانی هستی، می خواهد تو را ببیند. . ۔ چطور ببینمش؟ - به بهانه دستشویی رفتن فریاد بزن. من هم می آیم و سرت فریاد می زنم؛ چون ممکن است شک کنند. اینجا اغلب صدامی هستند. مرا به دستشویی برد. جوان اتاق کناری هم به دستشویی آمد. چهار پنج سال از من مسن تر بود؛ اما همه موهایش سفید شده بود. اهل تهران بود. معلوم شد ناراحتی داخلی دارد. اسیر پنج ساله. ناخودآگاه گفتم: - واویلا ... پنج سال! پس تازه اول کار منه! چه اردوگاهی هستی؟ - موصل. تو چند وقته اسیری؟ - بیست روزی می شود. آهی کشید و گفت: - چه خبر؟ - از کجا؟ - از امام چه خبر؟ دوست دارم فقط از امام برایم بگویی. چیز دیگری نمی خواهم - حال امام خوبه. با اقتدار مملکت را اداره میکنه. مردم هم عاشق او هستند. اشک در چشمانش جمع شد. رفتارش درس بزرگی برایم بود. آن پرستار شیعه ایستاده بود و مواظب بود کسی داخل دستشویی نیاید. بعد هم مرا به اتاقم منتقل کرد. پس از چند روز، آمبولانسی که داخل آن از بیرون معلوم نبود، با دو مرد مسلح که کمی فارسی می دانستند، آمد. یکی از آنها گفت: - سوار شو. از همان جا تصمیم گرفتم که خودم را فارس معرفی کنم. آمبولانس راه افتاد. نیم ساعتی در راه بود. آن دو مرد مسلح به عربی با هم حرف می زدند؛ اما من به روی خود نمی آوردم که حرفهای آنها را می فهمم. مرا به اردوگاهی بردند. ساعت حدود ده صبح بود. عده ای از اسیران ایرانی در حياط والیبال بازی می کردند. آنها را نمی دیدم؛ فقط صدایشان را در آمبولانس می شنیدم. آبشارشان که در زمین حریف می نشست، صلوات می فرستادند. صدای صلوات برایم دل انگیز و روح نواز بود. آن دو مرد مسلح عراقی به هم گفتند: - فلان فلان شده ها اینجا را کرده اند مسجد در آمبولانس را باز کردند و چند اسیر را صدا زدند. اسیری اصفهانی و اسیری قمی به نام سجادی آمدند به طرفم. ويلچر آوردند و مرا سوار آن کردند. سجادی گفت: - کی اسیر شدی؟ - حدود یک ماه قبل. - بچه کجایی؟ - اهواز در اردوگاه، بچه کجایی خیلی مهم بود؛ زیرا همشهری گری رواج کاملی داشت. تا گفتم اهل اهوازم، سجادی گفت: - نوروزی ... نوروزی، هم شهری ت اومده. بعدها فهمیدم نوروزی اهل هفتگل و بزرگ شده اهواز و مسئول آسایشگاه دوم است که مخصوص معلولان است. نوروزی و بچه های خوزستانی دورم ریختند و شروع کردند حال و احوال کردن. مرا به آسایشگاه معلولان بردند. به این ترتیب، پس از یک ماء پر فراز و نشیب، دوران اسارتم در اردوگاه رمادی آغاز شد. 🔻 پایان 👋 پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🔴 دسترسی به مطالب گذشته کانال حماسه جنوب سنجاق شده 👈 خاطرات سردار علی ناصری 👈 خاطرات ملا صالح قاری 👈 خاطرات داریوش یحیی 👈 خاطرات جمشید عباس دشتی 👈 خاطرات سرهنگ کامل جابر 👈 خاطرات غلامعباس براتپور 👈 خاطرات مصطفی اسکندری 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات عظیم پویا 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات سید مهدی موسوی 👈 خاطرات جهانی مقدم 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 امام جمعه آبادان 👈 خاطرات پرویز پورحسینی 👈 خاطرات دکتر احمد چلداوی 👈 خاطرات حسن علمدار 👈 خاطرات رضا پورعطا 👈 خاطرات سردار علی هاشمی 👈 خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 👈 خاطرات مهدی طحانیان 👈 خاطرات مرتضی بشیری 👈 خاطرات سردار گرجی زاده 👈 قرارگاه سری نصرت 👈 خاطرات حاج صادق آهنگران 👈 مجموعه خاطرات کوتاه 👈 خاطرات میکائیل احمدزاده 👈 خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند 👈 خاطرات کربلای۴ گردان کربلا 👈 خاطرات سید حسین سالاری 👈 خاطرات فرنگیس حیدرپور 👈 خاطرات محسن جامِ بزرگ 👈 دکتر ایرج محجوب 👈 عزت الله نصاری 👈 خاطرات پروفسور احمد چلداوی 👈 خاطرات اسدالله خالدی 👈 خاطرات عزت الله نصاری 👈 خورشید مجنون خاطرات حاج عباس هواشمی 👈 خاطرات عزت الله نصاری 👈 دکتر احمد عبدالرحمن 👈 شهید علی چیت سازیان 👈 سرگرد عزالدین مانع 👈 محمدعلی نورانی 👈 دکتر محسن پویا 👈 ناصر مطلق 👈 شهید محمدحسن نظر نژاد 👈 خاطرات یک رزمنده نفودی 👈 خاطرات شهید مصطفی رشید پور 👈 خاطرات مدافعان خرمشهر 👈 برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی                •┈••✾❀○❀✾••┈• ‌‌ ‌ ‌ . ‌ جهت دست‌یابی به این مطالب، متن آبی رنگ را لمس کنید و با استفاده از ⬆️و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂