eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ۱۱۴ خاطرات رضا پورعطا خیلی زود دستور عقب نشینی به کل نیروهای گردان منتقل شد. هیاهویی بین نیروها در کانال برپا بود. سر و صدای نیروها فضا را پر کرد. به کمک محمد در خور و خود حاج محمود، یکی یکی بچه ها را از توی کانال اول به عقب برگرداندیم. خیلی کار سخت و دشواری بود. چون نیروها آنقدر فشرده و پشت هم ایستاده بودند که امکان چرخاندن آنها نبود. بعد از گذشت چند ساعت، آرام آرام توانستیم بچه هایی را که توی راهرو مانده بودند جابه جا کنیم. آنها را توی کانال بیندازیم و از آن طرف بالا بکشیم و به سمت عقب هدایت کنیم. آنقدر تعداد بچه ها زیاد بود که هنوز نفرات انتهای ستون از جریان مطلع نشده بودند. عقب ستون هم که از جریان بی اطلاع بودند، بلوایی از حرف و حدیث و شایعه ایجاد شد. بسیجی هایی که از جریان اطلاع نداشتند متعصبانه نفراتی را که قصد عقب نشینی داشتند تهدید به مرگ می کردند. تا جایی که گزارش درگیری نیروهای خودی هم به من و حاج محمود رسید. واقعا لحظات سخت و نفس گیری بود. باید هر چه سریعتر نیروها را از معرکه جهنمی دور می کردیم. هیچکس نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. همه سراسیمه و وحشت زده به هر سو نگاه می‌کردند. درست مثل صحرای قیامت شده بود. انگار صور اسرافیل دمیده شده بود. همه این بحران دو ساعت طول کشید. در آن جلو تعداد زیادی شهید شده بودند. تعدادی هم بلاتکلیف به هر سو می‌چرخیدند. فریادهای مکرر من و درخور و حاج محمود فضای کانال را پر کرده بود. همان طور که سعی می‌کردم نیروها را به عقب هل بدهم در پی رضا حسینی هم می‌گشتم. هیچ خبری از او نبود. محمد را صدا زدم و گفتم: رضا را ندیدی؟ گفت: شاید لابه لای نیروها عقب رفته باشه. من که مطمئن بودم که از جلو چشمانم عبور نکرده، گفتم: اگر دیدیش خبرم کن. دوباره شروع به هدایت نیروها کردم. بالای کانال رفتم و فریاد کشیدم عجله کنید... کسی جانمونه. آنقدر توی کانال ماندیم تا خیالمان از بابت همه نیروها راحت شد. هر کسی هم آن جلوها مانده بود به سرعت خودش را به نیروهای در حال عقب نشینی رساند. خمپاره ها به شدت می کوبیدند. حاج محمود خسته و داغان خودش را به من رساند و گفت: فکر کنم دیگه کسی نمونده باشه... عجله کن از اینجا بریم. گفتم: حاج محمود، هنوز رضا حسینی نیومده......... می ترسم بلایی سرش اومده باشه...! شما برو..... من برمی‌گردم کمک بچه هایی که جا موندن. حاج محمود با عصبانیت گفت: اجازه این کار رو بهت نمیدم. می‌خوای خودکشی کنی. گفتم: حاجی خیلی ها مجروح شدن. حرفم را قطع کرد و گفت: رضا خودت میدونی اصلا حوصله جر و بحث ندارم. به خدا با همین اسلحه می‌زنم خودم را می‌کشم... بهت دستور می‌دم برگرد عقب. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
🔻 ۱۱۵ خاطرات رضا پورعطا برای اولین بار از دستور فرماندهی تمرد کردم. گفتم: تا رضا رو پیدا نکنم برنمی‌گردم. بحث شدیدی بین من و حاج محمود در گرفت. حاج محمود اعتقادات من را خیلی خوب می‌شناخت. می‌دانست که کاملا مطیع امر فرماندهی‌ام. با تعجب به من خیره شد و گفت: از دستور مافوق سرپیچی می‌کنی؟ به التماس افتادم. گفتم: حاج محمود تو رو خدا اجازه بده رضا رو پیدا کنم. گفت: از کجا معلوم که برنگشته عقب؟ گفتم: خودم دیدمش... او به من نیاز داره... خودم از رو بدنش رد شدم. احساس کردم حاج محمود کمی تحت تأثير حرف و کلامم قرار گرفت. لحظه ای سکوت کرد و به انتهای کانال خیره شد. سپس در حالی که انگار احساسات مرا درک کرده باشد، گفت: خیلی خب.. تا خواستم حرکت کنم، دستش را به سمت نیروها کشید و گفت: آقا رضا.. اول نیروها رو از توی کانال برسون پشت خاکریز... بعد هر کاری خواستی بکن. گفتم: آخه حاجی می ترسم... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: آخه ماخه نداره، باید خیالم از نیروها راحت بشه. یک وقت هم دیدی لابه لای نیروها برگشته عقب. گفتم: حاجی یادت باشه قول دادی. لبخندی زد و گفت: رو حرف من حساب کن. حرف حاجی دلم را محکم کرد. با همدیگر از کانال آمدیم بالا. دیدم واویلا... چه محشری از نیرو در دشت دیده میشه! خیلی ها از شدت جراحت روی زمین افتاده بودند و ناله سر می دادند. در دلم گفتم: خدایا حالا کی اینها رو مدیریت کنه؟ حاج محمود نگاهی سرزنش آمیز به من انداخت و گفت: باز هم اصرار داری این‌ها رو رها کنی و بری رفیقت رو نجات بدی؟ سرم را پایین انداختم. همان طور که سرم پایین بود گفتم: ببخشید حاجی... دست خودم نبود. لحظه ای در فکر فرو رفت. سپس با یک تدبیر مدیریتی، نیروها را به سه دسته تقسیم کرد و مسئولیت هدایت هر دسته را به یک نفر نیروی باتجربه واگذار کرد. هر کدام از ما به طور جداگانه و با یک مدیریت خاص، نیروها را به سمت عقب هدایت کردیم. خیلی ها توی میدان مین مانده بودند. هدایت این نیروها خیلی سخت و کمرشکن بود، چون ترس و وحشت وجودشان را تسخیر کرده بود. بعضی ها هم جرئت عبور دوباره از میدان را نداشتند و در همان ابتدای میدان روی زمین دراز کشیده بودند. بیشتر نیروها به مسیر نا آشنا بودند و زیر دست و پای دیگران می چرخیدند و تشنج ایجاد می کردند. بعضی ها هم در پی کسی می گشتند تا آنها را از میدان عبور دهد. اما کسی جرئت ورود به میدان را نداشت.. مجبور شدم خودم را به اول میدان برسانم و قسمتی از معبر را پیدا کنم. بعد یکی یکی نیروها را به سمت عقب هدایت کردم. نیروها مثل قبل روحیه نداشتند. محمد را صدا زدم و او را اول میدان گذاشتم. یعنی مسئولیت عبور دادن نیروها از میدان به عهده محمد افتاد. یکی یکی دست نیروها را می گرفت و از قسمتی که مشخص کرده بودم عبور می داد و از میدان خارج می کرد و دوباره بر می گشت و نفر بعدی را می برد. حساب کردم دیدم اگر این جوری بخواهیم عمل کنیم خیلی زمان می برد. تصميم گرفتم نیروها را ده تا ده تا با هم ببرم وسط میدان و تحویل در خور بدهم. ساعتها طول کشید تا بیشتر نیروها را از میدان عبور دادیم. زمان به کلی فراموش مان شده بود. فقط هفت، هشت نفر مجروح باقی مانده بودند. آنها را هم به کمک محمد از توی کانال بالا کشیدیم و به سختی از میدان عبور دادیم. یک نفر را هم که پایش قطع شده بود گذاشتم روی کولم و وارد میدان شدم. نفسی برایم باقی نمانده بود اما به زحمتش می ارزید. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۱۱۶ تقریبا نیروها از مهلکه خطر دور شده بودند نگاهی به آسمان کردم. هوا داشت روشن می شد. از پای قطع شده مجروح، شر شر خون توی گردنم می ریخت. به هر شکلی بود او را هم تا پشت خاکریز حمل کردم و از مهلکه نجات دادم. به خاکریز که رسیدم، دیگر نایی برایم نمانده بود. هوا روشن شد. امکان بازگشت به عقب غیر ممکن بود. می دانستم دیگر کسی باقی نمانده است. اگر هم بود انتقالش غیر ممکن بود. حاج محمود هم که دست کمی از من و محمد نداشت. روی شیب خاکریز دراز کشید و نفس نفس میزد. نگاهی به من انداخت و گفت: دیگه کسی عقب نره! نفس زنان گفتم: حاج محمود نمی‌بخشمت... همه ش تقصیر تو شد که رضا موند؛ گفت: مرد حسابی، اگه تو نبودی این همه نیرو رو کی به عقب می کشوند. گفتم: پس تکلیف دوست خودم چی می‌شه؟... اونو کی نجات میده؟ گفت: آقا رضا، یه نگاهی به اطرافت بکن.. ببین چه خبره! این همه رزمنده با دوست تو چه فرق می‌کنه. حالا به خاطر یک نفر داری منو محاکمه می‌کنی؟ دیگر چیزی نگفتم. پس از لحظه ای سکوت گفت: من هنوز روی قولم هستم. فردا شب برمی گردیم و با همدیگه میریم و رفیقت رو پیدا می‌کنیم. آنقدر داغ رضا بودم که تصمیم گرفتم تا فردا شب پشت خاکریز بمانم. وقتی فهمید نمی خواهم به عقب برگردم، گفت: چرا مثل بچه ها بهانه می گیری... من که بهت قول دادم. فردا به عنوان شناسایی می آییم و بی سر و صدا رفیقت رو پیدا می‌کنیم از شدت ناراحتی سرم را پایین انداختم تا حاج محمود اشک‌هایم را نبیند. رضا همه چیز و همه کس من بود. انگار قسمتی از وجودم در آن دورهای بیابان تنها و بی‌کس مانده بود و مرا صدا می‌زد. چه کار می توانستم بکنم؟ در دلم از رضا عذرخواهی کردم و گفتم: به خدا من نامرد نیستم... فرمانده نمی‌ذاره برگردم. صحنه های شب قبل و روزهای قبل ذهنم را به خودش مشغول کرد. به هیچ وجه نمی خواستم شهادت رضا را بپذیرم. مدام به خودم وعده وعید می دادم. وقتی یاد چادرها افتادم که رضا برای من چه کار کرد، عذاب وجدان مثل خوره به جانم می افتاد. نجواکنان گفتم: خدایا.... این بار سنگین رو چطور تحمل کنم..؟ آخه با چه رویی به خونه برگردم و به مادرش که اونو به من سپرده بود حقیقت رو بگم؟ ناچار از پشت خاکریز بلند شدم و همراه حاج محمود به سمت چادرها حرکت کردیم. نمی‌دانم چقدر در راه بودیم تا به چادرهای سایت رسیدیم. وقتی چادر فرماندهی را دیدم، یاد حرکات روز قبل رضا افتادم. قابلمه آب گرم، پتویی که بدنم را با آن خشک کرد، سفره غذا و خرت و پرت هایی که از تدارکات کش رفته بود، همه و همه صحنه هایی بود که با دیدن آنها دنیا در نظرم تیره و تار می‌شد. گوشه ای نشستم و زار زار گریه کردم. خیلی زود متوجه صدای گریه دیگری در چادر شدم. با تعجب به سمت چادر رفتم. لته برزنتی چادر را کنار زدم. محمد درخور را دیدم که گوشه چادر چنبره زده بود و گریه می کرد. او هم در فراق رضا ضجه می کشید. حال محمد را که دیدم بدتر شدم. دلم می‌خواست سرم را به آسمان بکوبم. همان جا دم در چادر نشستم و سرم را به زمین کوبیدم. ناگهان دستی را روی شانه ام احساس کردم. قدرت علیدادی بود. بلندم کرد و گفت: یالا بلند شید برگردیم شهر. با چشمان اشک بار به او خیره شدم و گفتم: دست به دلم نزن... تا رضا رو به عقب برنگردونم، آروم نمی‌گیرم. با عصبانیت گفت: بنده خدا... چیزی ازت باقی نمونده... میدونی چند شبه که بیداری...؟ می‌ترسم بلایی سرت بیاد. گفتم: بمیرم بهتر از اینه که دست خالی پیش مادر رضا برگردم. قدرت که دید اصرارش بی فایده است، رفت و من و محمد را با حال خودمان تنها رها کرد. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۱۱۷ خاطرات رضا پورعطا غروب که شد سروصدای نزدیک شدن لندکروز حاج محمود را شنیدم. می‌دانستم گردنش برود قولش نمی رود. با محمد درخور از چادر بیرون آمدیم. درست تشخیص دادم. همراه با هشت تا سرباز آمده بود. لندکروز کمی دورتر از چادر ایستاد. حاج محمود از آن پیاده شد. احوالم را پرسید. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. گفت: آماده شو حرکت کنیم نگاهی به سربازها که در عقب لندکروز نشسته بودند انداختم. کف لندکروز تعدادی برانکار دیده می‌شد. فهمیدم عزمش را جزم کرده تا به کمک همدیگر شهدا را به عقب بیاوریم. دلم می خواست دست و پای حاج محمود را ببوسم. خودم را کنترل کردم و گفتم: خیلی با مرامی حاج محمودا لبخندی زد و گفت «قولی بهت دادم که باید تمومش کنم، سپس به سمت لندکروز رفت و گفت: یالا داره دیر می شه... عجله کن. سراسیمه به همراه محمد دویدیم و سوار لندکروز شدیم. ماشین به سمت منطقه حرکت کرد. سکوت وهم انگیزی در کابین لندکروز حاکم بود. حاج محمود نیم نگاهی به چهره ماتم زده من انداخت و گفت: خدا میدونه فقط به خاطر رفیق تو اومدم... امیدوارم اینو درک کنی. به آرامی گفتم میدونم حاجی... دستت درد نکنه. باور کن از دیشب تا حالا لحظه ای نتونستم بخوابم... همه ش تو فکر رضا بودم.... کاش پرنده ای بودم و میرفتم آن جلو و رضا رو پیدا می‌کردم. حاجی حرفم را قطع کرد و گفت: البته به نیت رفیق تو می‌زنیم به خط... اما هر شهیدی هم که دیدیم به عقب برمی‌گردونیم. گفتم: حاجی نوکرتم.. حاضرم رو کول خودم شهدا رو عقب بیارم. لبخند تلخی روی لبش نشاند و زیر لب چیزی زمزمه کرد. جرئت نکردم ازش بپرسم که چه می گوید. حاجی می‌خواست یک جورهایی دل من را آرام کند. حتما قصد داشت تلافی چند شب قبل را در بیاورد. به اعتراف خودش اگر من نبودم هرگز کسی از آن مهلکه جان سالم بدر نمی برد. در واقع زنده بودنش را مدیون من می‌دانست. وقتی به خاکریز رسیدیم سکوت رمزآلودی حاکم بود. دیگر از آن هیاهوی شب گذشته خبری نبود. همه جا در تاریکی و سکوت فرو رفته بود. از آن دورهای بیابان گاه و بیگاه تک تیری شلیک می‌شد. حاج محمود سربازها را دو به دو تقسیم کرد و هر جفت آنها را با یک برانکار پشت خاکریز در انتظار مستقر کرد. سربازها حسابی ترسیده بودند اما چاره ای جز اطاعت از فرمان حاج محمود نداشتند. قبل از حرکت به آنها گفت: ما جلو میریم، اگه جسدی پیدا کردیم بهتون علامت میدم که بیاید توی میدون... یادتون باشه هر بار فقط دو نفرتون بیاد. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۱۱۸ خاطرات رضا پورعطا هر سه تامان به راحتی و بدون دغدغه در مسیر شب گذشته حرکت کردیم. احساس آزادی فرح‌انگیزی داشتم. منطقه مثل شب گذشته شلوغ و دست و پاگیر نبود. امکان جابه جایی و مانور داشتیم. اگر اتفاقی می افتاد، هر کسی می توانست ابتکار عملی از خودش نشان دهد و از مهلکه بگریزد. خیلی زود رسیدیم به اولین میدان مین، متوجه جسدی شدم که در ابتدای میدان افتاده بود. بازوی حاج محمود را گرفتم و آرام و بی صدا جسد را نشانش دادم. هر سه با دیدن جسد ایستادیم، محمد در خور با تعجب گفت: رضا... توی عقب نشینی کسی اینجا نبود! گفتم: احتمالا مجروح بوده و تونسته خودش رو تا اینجا بکشونه. حاج محمود به محمد درخور اشاره داد که بر گردد و سربازها را بیاورد. محمد بلافاصله به عقب برگشت، طولی نکشید که به همراه هشت سرباز به ما ملحق شد. اولین جنازه را روی یکی از برانکارها قرار دادیم و به عقب فرستادیم، حاج محمود به بقیه گفت همانجا دراز بکشند تا مداشان کنیم. سپس ما سه نفر وارد میدان مین شدیم. چند قدم جلو نرفته بودیم که یکی دیگر از شهدا را پیدا کردیم، توی میدان افتاده بود. محمد به حاج محمود گفت: حاجی خدا خیرت بده.... اگه نمی اومدیم این ها می موندن.... خدا میدونه کی باید استخوان هاشون رو تحویل خانواده هاشون میدادیم، حاج محمود گفت: حالا وقت این حرفها نیست... عجله کن دوتا از سربازها رو وارد میدون کن. هوا تاریک و حرکت بسیار مشکل بود. حاج محمود به من اطمینان داشت. با تکیه بر تجربه من وارد میدان شد. تقریبا خیالش راحت بود. ایستادم و به حاجی گفتم: دیگه صلاح نیست سربازها وارد میدون بشن. می ترسم اتفاقی بیفتد. اجازه بده خودم و در خور برانکارها رو حمل کنیم. حاجی قبول کرد. به سربازها اشاره داد در همان بیرون میدان مین منتظر بمانند. من و محمد برانکار را دست گرفتیم و با احتیاط جنازه را روی آن گذاشتیم. آن را از میدان خارج کردیم و بیرون میدان تحویل سربازها دادیم. به آنها گفتم: شما دیگه لازم نیست پشت سر ما بیایید. برید همون پشت خاکریز بمونید تا صداتون کنیم. آنقدر ترسیده بودند که بدون کلامی سراسیمه برانکارها را برداشتند و به سمت خاکریز اولی دویدند. من و محمد هم خودمان را به حاج محمود که وسط میدان ایستاده بود رساندیم. با احتیاط شروع به پیشروی کردیم. به محض اینکه از میدان خارج شدیم، متوجه یکی دیگر از شهدا شدیم که روی زمین افتاده بود. ظاهرا این هم به سختی خودش را تا اینجا کشانده بود. خون زیادی ازش رفته بود. با دیدن جنازه، درخور به سمت عقب دوید و برانکار را آورد و دوتایی آن را به عقب منتقل کردیم. @defae_moghadas 🍂
🍂 ۱۱۹ خاطرات رضا پورعطا جابه جا کردن شهدا و رفت و آمد در مسیر میدان مین وقت زیادی از ما گرفت. طوری که متوجه گذر زمان نشدیم. هر لحظه منتظر مشاهده جنازه رضا بودم. یعنی عشق به رضا من را به منطقه ممنوعه کشانده بود و مجبور به ریسک کرده بود. پیدا کردن شهدا در آن تاریکی شب ما را به وجد آورد. از اینکه شهدا را می‌دیدم حال خوبی پیدا کردم... نمی‌دانم چه شد که به مرور زمان، غم و غصه و ناآرامی هایی که درباره رضا داشتم از بین رفت. حسابی مشغول انتقال اجساد شهدا شدم. صحنه های شب گذشته همواره در ذهنم رژه می رفت. تلاش و بی تابی نیروها و مظلومیت بچه ها که ناجوانمردانه در تیررس مستقیم تیربارچی های دشمن قرار گرفته بودند. اینها افکاری بود که رضا را از ذهنم دور کرد. ناگهان حاج محمود جنازه شش تا از بچه ها را نشان داد که پیش هم افتاده بودند. اینها از کانال اول خودشان را بالا کشیده بودند اما شدت خونریزی از پا انداخته بودشان. فضا به گونه ای شده بود که هر یک از ما که شهیدی میدیدیم خوشحال و مسرور به سمتش می‌دویدیم. یعنی زمانی که حاج محمود شش تا شهید را یکجا پیدا کرد شادابی در چهره هر سه تامان نمایان شد. من که فقط به امید یافتن یک جسد آن هم متعلق به دوستم، وارد میدان شده بودم حالا با دیدن این همه شهید از خودم خجالت می‌کشیدم. به خانواده هایی فکر کردم که چشم به دروازه شهر منتظر برگشتن فرزندشان لحظه شماری می‌کنند. چهره پدر و مادرهای شهدا جلو چشمم نمایان شد که با دیدن پیکر پاک فرزندشان چه حالی می شوند. احساس کردم حیات دوباره ای به خانواده ها می‌دهیم. در خور و حاج محمود هم حالی مثل من داشتند، شهدا یکی پس از دیگری پیدا می شدند. لذت عجیبی بر ما حاکم شد. انگار در یک معدن تاریک به رگه طلا رسیده بودیم. با دیدن هر شهید احساس می‌کردم مرده ای را زنده کرده ام. قبل از اینکه محمد برای آوردن برانکار حرکت کند، به او گفتم: یکی از سربازها رو هم با خودت بیار. سری تکان داد و به سرعت دور شد. خیلی زود به همراه یک سرباز برگشت. جنازه را روی برانکار گذاشتیم و به عقب هدایت کردیم. قبل از دور شدن به محمد گفتم: این دفعه همه سربازها رو با خودتون بیارید. خستگی و شب نخوابی همه وجودم را تسخیر کرده بود. فاصله تا خاکریز تا حدودی زیاد شده بود. تصمیم گرفتم تا برگشتن محمد روی زمین لابه لای شهدا دراز بکشم و استراحتی بکنم. حاج محمود سر کانال اول، نزدیک میدان مین در فاصله بیست متری من دراز کشیده بود. ظاهرا او هم از شدت خستگی در حال استراحت بود. به آرامی زانو زدم و بین چند شهیدی که روی زمین پهلوی هم افتاده بودند نشستم. سپس سرم را روی سینه یکی از شهدا گذاشتم و رو به آسمان دراز کشیدم احساس خیلی خوبی بهم دست داد. آرزو کردم ای کاش من هم مثل این شهدا به آسمان پر ستاره رفته بودم تا این قدر سختی و دوری رضا عذابم نمی‌داد. توی دلم با رضا حرف زدم. گلایه و شکایت کردم که بی معرفت... چرا بدون من رفتی؟ ناگهان احساس کردم سینه شهیدی که سرم روی آن بود تکانی خورد. با وحشت سرم را بلند کردم و به جنازه خیره شدم. آن قدر وحشت کردم که ناخود آگاه حاج محمود را صدا زدم. فکر کنم حاجی در حال چرت زدن بود. نیم خیز شد و گفت: چی شده رضا؟ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۱۲۰ خاطرات رضا پورعطا دویدم و خودم را به او رساندم و گفتم: حاجی. فکر کنم [این رزمنده] زنده است: دستش را روی دهانم گذاشت و گفت ساکت باش... دشمن می‌فهمه... خب، اینکه ترس نداره.. عجله کن نجاتش بدیم. انگار یادت رفته دم گوش عراقی ها هستیم. گفتم: حاجی ببخشید... اصلا حواسم نبود..... در پی حاج محمود راه افتادم. به جنازه رسیدیم. حاج محمود گفت: کدومه؟ جسد را نشانش دادم. خم شد و گوشش را روی سینه جنازه گذاشت. لبخندی زد و گفت آره... راست گفتی... زنده است. قلبش کرب کرپ میزنه. با شنیدن این حرف خوشحال شدم و گوشم را روی سینه اش گذاشتم. صدای ضربان قلبش به خوبی شنیده می شد. زیر فرق شکافته سرش فرشی از خون ماسیده دیده می شد. طوری که خون و خاک را نمی‌شد از هم تشخیص داد. حاج محمود گفت: عجله کن. سربازها رو خبر کن. آن قدر خوشحال شدم که منتظر برگشتن بچه ها نشدم و به سرعت به سمت خاکریز دویدم. محمد که من را سراسیمه دید پرسید: تو چرا اومدی؟ گفتم: حرف نزن.. عجله کن. سپس به اتفاق محمد و بقیه سربازها برای انتقال جسدها به خصوص اونی که زنده بود به سمت حاج محمود دویدیم. محمد که حال من را دید گفت: چرا این قدر عجله می‌کنی؟ گفتم: یکیشون زنده است. محمد هم خوشحال شد. وقتی رسیدیم آنجا، مجبور شدیم در یکی از برانکارها دو تا جنازه بگذاریم. پنج تا بودند. به آسمان نگاه کردم. مهتاب در آمده بود. قبل از اینکه راه بیفتیم، خم شدم و انتهای بیابان را زیر نور مهتاب نگاه کردم. می‌دانستم اگر جسدی روی زمین مانده باشد به راحتی دیده می‌شود. هیج جنازهای ندیدم. تقریبا بی خیال کانال دوم شدیم، خوشحالی و عجله ما بیشتر برای نجات رزمنده مجروح بود. طوری که جنازه رضا از یادم رفت. با سرعت شهدا را به سمت خاکریز انتقال دادیم و سوار ماشین کردیم. آنقدر نگران وضعیت رزمنده مجروح بودیم که خط را رها کردیم و به سمت جنگل عمقر به راه افتادیم. تلاش می کردیم هر چه سریع تر شهید زنده را به اورژانس برسانیم. وقتی رسیدیم، پرستارها آمدند و اکسیژن به او وصل کردند. من و محمد دوست داشتیم از سرنوشت او آگاه شویم. به همین دلیل مدت ها همان جا ایستادیم ببینیم زنده می ماند یا نه؟ طولی نکشید که یکی از پرستارها آمد به سمت من و گفت: زنده می مونه. من و محمد از این خبر خیلی خوشحال شدیم. احساس خوبی به ما دست داد. از اینکه یک نفر را از اعماق میادین مین نجات داده بودیم احساس سرافرازی می‌کردیم. پزشکان اورژانس به تکاپو افتادند. آمبولانس آماده شد تا ترتیب انتقالش به اهواز داده شود. من و محمد خواستیم همراهش برویم اما حاج محمود مانع شد وقتی آمبولانس حرکت کرد و در عمق جاده اهواز دور شد، دیگر آسمان روشن شده بود. ناگهان به خودم آمدم و گفتم: ای وای... ما رفته بودیم رضا رو پیدا کنیم... اما چرا اونو فراموش کردم؟ حاج محمود نیم نگاهی به من انداخت و گفت: آقا رضا... تو کم کار نکردی. یک تا شهید نجات دادی... یعنی چند خانواده رو از بلاتکلیفی در آوردی. سپس با آرامش خاصی گفت: رفیق تو اون ور میدون مین دست عراقی ها افتاده... ورود به اون منطقه، خطرناک و غیر ممکنه باید صبر کنیم تا آن منطقه آزاد شود. تازه متوجه شدم در همه آن مدت حاج محمود حواسش به همه حرکات من بوده و هرگز اجازه نمی داده برای یافتن رضا پایم را در منطقه خطر بگذارم. گفتم: حاج محمود قول داده بودی کمکم کنی رضا رو برگردونم. نگاهی از سر استیصال و خستگی به من انداخت و در سکوتی سرد و سنگین فرو رفت. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۱۲۱ خاطرات رضا پورعطا به رضا چه می توانم بگویم؟ اگر از من پرسید بی معرفت، چرا آن شب من را تنها گذاشتی؟ چه جوابی دارم بدهم. بغضم ترکید و اشک چون جاری آب زلال از چشمانم جاری شد. دستی به گونه های خیسم کشیدم و بغضم را فرو خوردم بچه ها خودشان را به من رساندند و پشت سرم ایستادند. صدای علی در گوشم پیچید که رضا معطل چی هستی؟ نمی خواستم آن‌ها چشمان خیسم را ببینند. نمیدانم شاید هم حال مرا فهمیده بودند. همگی سکوت کردند. در این دشت مقدس، گریه کردن عادی به نظر می آید. این‌جا همان جایی بود که دو شب، بعد از عملیات والفجر مقدماتی من و محمد و رضا حسینی همراه با گردان دانش شوشتر عمل کردیم. همان نقطه ای که او را گم کردم. لحظه ای چشمان منتظر مادر رضا پیش رویم نمایان شد. وقت و بی وقت در خانه ما می آمد و سراغ پسرش را از من می گرفت. من و رضا یک روح در دو کالبد بودیم. یعنی هر جا یکی‌مان بود حتما آن یکی هم حضور داشت. بالاخره دلم را به دریا زدم و حرکت کردم. هر چه بیشتر می رفتم، سفیدی استخوان‌های شهدا نمایان تر می شد. خدایا چه می بینم...! دشتی پر از پرهای سفید فرشتگان آسمان که در شب عملیات بر روی زمین ریخته بود. بچه ها با دیدن انبوه شهدا صلوات فرستادند. دیگر کسی به انتظار من نماند. با دیدن استخوان ها از هم سبقت گرفتند و دور شدند. پاهایم سست و ناتوان شد. آن قدر سست که گویی نایی برای رفتن نداشتم. نگاهی به کاسه سرهای شهدا که مورد اصابت تیرهای تیربارچی قرار گرفته بود انداختم و ماتم گرفتم. سرهایی که به مانند جام هایی پر از شراب کهنه عشق بود. چه صحنه باشکوهی!. می دانستم رضا در کدام نقطه روی زمین افتاده است. مستقیم به همان سمت کشیده شدم. انگار من را صدا می زد. لحظه ای بعد، بالای سر مقداری استخوان ایستادم و به اسلحه فرسوده ای که لابه لای استخوان ها افتاده بود خیره شدم. همه چیز در گذر زمان فرسوده و مضمحل شده بود. یاد آن لحظه ای افتادم که در آن ازدحام نیروها پا روی سر رضا گذاشتم و صدای آخ او را در آوردم. پیش استخوان‌ها نشستم و آخرین درددل را با او کردم. به او قول داده بودم بر می گردم اما از آن روز تاکنون ده سال می گذشت. جز سری که به نشانه شرمندگی و احترام در مقابل استخوان‌های او خم کنم کاری نمی توانستم بکنم.. علی جوکار در کنارم ایستاد و گفت: این کیه؟ گفتم: رضا حسينيه! زانو زد تا خاک‌ها را غربال کند. شاید پلاک یا مدرکی از او به دست آورد. گفتم رضا پلاکی نداشت. می گفت: پس بر چه اساس می‌گی رضاست؟ سکوت سنگینی بین من و علی و دیگر بچه ها که به ما پیوسته بودند حاکم شد. خم شدم و ربن فرسوده ای را که هنوز مقداری از استخوان پایش در آن مانده بود برداشتم و گفتم: این ربن ها شاهد حرف منه. شبی که از چادرها راه افتادیم، پاش کرد. خودش می گفت از چادر تدارکات گرفتم. همه به حرفهای من گوش می دادند. نداعلی با شک و تردید گفت: کاش مدرک مهم تری پیدا می کردیم. سپس رو به من گفت: مطمئنی که پلاک نداشت؟ گفتم: در آن عمليات من و محمد هم پلاک نداشتیم. اما این نقطه دقیقا همان جاییه که آخرین بار دیدمش. در ضمن ربن هاشو خوب می شناسم. هرگز تصویرشون از ذهنم نمی ره. نداعلی گفت: مگه وقتی دیدیش، شهید شده بود. گفتم: نه. اما آن قدر آن صحنه وحشتناک بود که مطمئنم همان جا شهید شد. اشاره ای به پیشانی تیر خورده اش کردم و گفتم: این جمجمه سوراخ شده دلیل دیگه حرفمه. چون تعدادی که از کانال بالا اومده بودن، مورد اصابت تیر مستقیم تیربارچی قرار گرفتن. رضا هم بین همین شهدا کپ کرده بود.. پیشانی تیر خورده اش را بوسیدم و اشک ریختم و طلب مغفرت کردم. سپس از او خواستم در روز قیامت شافع من شود. یکی از بچه ها با عجله خودش را به من رساند و گفت: رضا سرباز عراقی داره علامت میده... باید برگردیم.... والا بنده خدا توی دردسر میفته.. نمی توانستم از رضا دل بکنم. ده سال با رؤیای او زندگی کرده بودم. ده سال تنهایی که همه موهایم را سفید کرده بود. چاره ای نداشتیم. به سرباز عراقی قول داده بودیم قبل از آمدن گشتی‌ها برگردیم. قرار شد فردا کمی زودتر بیاییم و شهدا را جمع کنیم. آن روز هوا ابری بود. آسمان همراه من آماده گریستن بود. علی جوکار نگاهی به من و چشمانم انداخت. گفت: وقت برای گریه کردن زیاده... عجله کن... الان گشتی هاشون می‌رسن، به سمت سنگر عراقی ها برگشتیم، به خاطر اینکه آذوقه برایشان آورده بودیم، پذیرایی خوبی از ما کردند. چای غليظی خوردیم و آماده برگشتن شدیم. سرباز عراقی که به نظر می رسید شیعه باشد، قبل از دور شدن ما گفت: اگر خواستید جنازه ها رو جمع کنید، صبح زود بیایید. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۱۲۲ خاطرات رضا پورعطا دستی تکان دادیم و با کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین به سمت مرز خودمان حرکت کردیم. در طول مسیر به رضا و خاطرات سال‌ها دوستی‌مان فکر می‌کردم. می دانستم که مادرش از شنیدن خبر پیدا شدن جنازه رضا خوشحال خواهد شد. قطرات باران به شیشه جلو ماشین می خورد. سکوت سنگینی در ماشین برقرار بود. هیچ کس حرفی نمی زد. راننده ماشین مجبور شد برف پاک کن ها را روشن کند. تیغه های برف پاکن تند و تند قطرات باران را کنار می زد. شدت بارش باران هر لحظه تندتر می شد. سرم را به شیشه کناری تکیه دادم و دشت را از نظر گذراندم. ناگهان حرف على مرا از فکر بیرون آورد. گفت: خدا کنه فردا بتونیم بیایم.... دلم لرزید. چون حرکت ماشین در گل چسبنده دشت غیر ممکن بود. بارش هر لحظه شدیدتر می شد و سرعت ماشین کمتر. نگاهی به تپه های اطراف انداختم. دلم می‌خواست تنها بودم و روی یکی از تپه ها می ایستادم و رو به آسمان ابری فریاد می کشیدم که ببار... ببار تا دنیا را آب ببرد. فردای آن روز همان طور که علی پیش بینی کرده بود، به دلیل بارندگی شدید نتوانستیم به منطقه برویم اما روز بعدش هوا آفتابی شد و ما صبح زود برای انتقال شهدا حرکت کردیم. وقتی به منطقه رسیدیم، همه جا خیس بود. به محض حرکت در مسیر پاسگاه عراقی ها، متوجه رد پاهای دیگری شدیم که تازه تازه بود. تردیدی در دلم ایجاد شد. على را صدا زدم و پرسیدم: این رد پاها مال کیه؟ گفت: نمیدونم شاید بچه های تعاون زودتر از ما اومدن. همین طور هم بود. چون وقتی به نقطه مورد نظر رسیدیم، خبری از شهدا نبود. دشت خالی تر از همیشه در نسیم باد، غربت بچه ها را فریاد می زد. بچه های تعاون اهواز همان روز بارانی آمده بودند و همه شهدا را جمع آوری کرده بودند. مادر رضا مشتاقانه با اسپند و عود منتظر ورود رضا به شهر بود. سراسیمه به سمت محل استخوان های رضا دویدم اما اثری جز ربن خسته رضا بر جای نمانده بود. آهی از دل کشیدم و روی زمین زانو زدم. علی خودش را به من رساند و گفت: متأسفانه همه را منتقل کردن. با اشاره به محل شهادت رضا گفتم: ده سال به انتظار آمدن من تکان نخورد اما... بغض گلویم را فشرد و نتوانستم ادامه دهم. علی گفت: آنجا که چیزی نیست خم شدم و لنگه کفش به جا مانده رضا را برداشتم و گفتم: این ربن رضاست، اونو خوب می شناسم. به کفش خیره شدم. سپس آن را در آغوش کشیدم و زار زار گریه کردم. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۱۲۳ خاطرات رضا پورعطا من ماندم و تعداد زیادی تابوت و سالنی با سکوتی سنگین که حامل شهدای گمنام بود. فضای معنوی و آسمانی بر سالن حاکم شده بود. گویی همه ملائک در سالن بودند. دیگر از هیاهوی شب های عملیات خبری نبود. شروع به قدم زدن لابه لای تابوت ها کردم. مثل دیوانه ها با آنها حرف زدم. ناگهان زمزمه رمز آلودی در گوشم طنین انداخت که من هم اینجا هستم. ایستادم و به تک تک تابوتها نظر افکندم. این صدا را خوب می شناختم. فهمیدم که صدای یکی از تابوت هاست. رضا مرا به خود می خواند. او هم پلاک نداشت. در دو روز گذشته مادر رضا هم بی تابی می کرد و پسرش را از من می خواست. نجواکنان با رضا صحبت کردم و از او خواستم خودش را به ما نشان دهد. گفتم: آخه بی معرفت جواب مادرت رو چی بدم. به او قول دادم که تو رو به خانه برگردونم... مادرت در انتظار بازگشت تو عود و اسپند روشن کرده و همه محل رو چراغانی کرده.... کاش او هم با من می آمد و این صحنه را می دید. با خود گفتم آخر این چه رازی ست که بین زمین و آسمان معلق مانده و انسان خاکی قادر به درک آن نیست. لحظه ای بعد سرباز معراج مرا صدا زد و گفت: برادر پورعطا می‌خوام در معراج رو ببندم.  آخرین نگاه را به شهدای گمنام کردم و درود بر حماسه رزم آنها فرستادم و از معراج خارج شدم. 👈 پایان @hemasehjonob1 🍂
🔴 دسترسی به مطالب گذشته کانال حماسه جنوب سنجاق شده 👈 خاطرات سردار علی ناصری 👈 خاطرات ملا صالح قاری 👈 خاطرات داریوش یحیی 👈 خاطرات جمشید عباس دشتی 👈 خاطرات سرهنگ کامل جابر 👈 خاطرات غلامعباس براتپور 👈 خاطرات مصطفی اسکندری 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات عظیم پویا 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات سید مهدی موسوی 👈 خاطرات جهانی مقدم 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 امام جمعه آبادان 👈 خاطرات پرویز پورحسینی 👈 خاطرات دکتر احمد چلداوی 👈 خاطرات حسن علمدار 👈 خاطرات رضا پورعطا 👈 خاطرات سردار علی هاشمی 👈 خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 👈 خاطرات مهدی طحانیان 👈 خاطرات مرتضی بشیری 👈 خاطرات سردار گرجی زاده 👈 قرارگاه سری نصرت 👈 خاطرات حاج صادق آهنگران 👈 محموعه خاطرات کوتاه 👈 خاطرات میکائیل احمدزاده 👈 خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند 👈 خاطرات کربلای۴ گردان کربلا 👈 خاطرات سید حسین سالاری 👈 خاطرات فرنگیس حیدرپور 👈 خاطرات محسن جامِ بزرگ 👈 دکتر ایرج محجوب 👈 عزت الله نصاری 👈 خاطرات پروفسور احمد چلداوی 👈 خاطرات اسدالله خالدی 👈 عزت الله نصاری 👈 خورشید مجنون (حاج عباس هواشمی ) 👈 عزت الله نصاری 👈 دکتر احمد عبدالرحمن 👈 شهید علی چیت سازیان 👈 سرگرد عزالدین مانع 👈 محمدعلی نورانی 👈 دکتر محسن پویا 👈 ناصر مطلق 👈 شهید محمدحسن نظر نژاد 👈 خاطرات یک رزمنده نفودی 👈 خاطرات شهید مصطفی رشید پور                •┈••✾❀○❀✾••┈• جهت دست‌یابی به این مطالب، متن آبی رنگ را لمس کنید و با استفاده از ⬆️و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂