eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 - ۷۸ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ یک ساعتی با هم حرف زدیم که با علی به فرماندهی گردان رفتم و با فرماندهی گردان خوش وبشی کردم. از او سؤال کردم عملیات نزدیک است؟ -الصبح بقریب -یعنی چه؟ -عجله نکن -اگر اجازه بدهید با موتور بروم تا لشکر -چکار داری؟ -کاری با محمودی اطلاعات دارم -زود برگردی -حتماً پرسان پرسان محمودی را گیر آوردم وبعد کلی حرف های همیشگی ، از او سؤال کردم آقا محمود چرا این جا آمده سپاه؟ -اینجا خیلی مهم است -مثلاً ؟ -سد دربند یجان یکی از مهمترین تاسیسات اقتصادی عراق است -چه طور؟ -این سد علاوه بر تامین آب کشاورزی و پرورش ماهی در تامین برق قسمت وسیعی از عراق نقش بسزایی دارد -کدام شهر بما خیلی نزدیک است؟ -حلبچه -شیعه هستند؟ -نه -پس چرا این جا آمدیم؟ -پادگان نظامی لشکر ۲۷ عراق این جاست -کجا؟ -کانی مانگاه. مقر فرماندهی نیروهای دفاع الوطنی سپاه یکم در منطقه اوراژه و پایگاه موشکی سام ۲ و سام ۷ می باشد -عجب جای مهمی است -بله، خیلی مهم است آن قدر شیرین و متین حرف می زد که زمان از دستم رفت. نگاهی به ساعت مچی ام کردم و با تعجب گفتم چقدر زمان زود گذشت. -خسته ای برو بخواب -ممنون شما هستم -صبح سری به گردان می زنم -منتظرت هستم تا فردا ظهر به فرماندهی گردان نرفتم. موقع نماز ظهر و عصر درحالی که داشتم نمازخانه می رفتم با کاید خورده روبرو شدم. او که داشت آستین های پیراهنش را پایین می کشید، با خنده گفت: ناسلامتی تو به فرماندهی گردان معرفی شدی ولی خبری  از تو نیست -در خدمتت هستم -از دیشب غیب شدی -نه به لشکر رفتم سری به محمودی زدم -خبری بود؟ -نه برای تجدید روحیه رفتم -هنوز نرسیدی بگذار عرقت خشک بشود بعد برو تجدید روحیه -روی چشم. بهر حال شما فرمانده مایید. مقر گردان ما قبل از عملیات در مکانی به نام گچینه بود. جای خیلی خوبی نبود. زندگی با اعمال شاقه بود. منصور الیاس پور که مایه قوت و بالا رفتن روحیه بچه ها بود هر از گاهی با حرفهایش خنده را به لب بچه ها می آورد. آن روز ساعت ۵ عصر بود که سراسیمه بسراغم آمد و گفت دلم گرفته -منصور و دل گرفتگی؟ -باورت نمی شود -نه -چه کنم؟ -شوخی می کنم. چه کنم؟ -برویم مکان خلوتی برایم روضه بخوان. -برویم با هم به پشت گردان جایی که خلوت بود روی بریده درخت تنومندی نشستیم و من شروع به خواندن شعری کردم هیهات مصیبتی تنها ماندن هنگام رحیل همرهان جا ماندن سخت است فراق ... منصور شروع کرد به گریه کردن. هم خنده ام می گرفت و هم تعجب می کردم که این منصور است که گریه می کند. تا آمدم مصرع سوم را بخوانم یک مرتبه صدای عرعر الاغی بلند شد که فهمیدم پشت سرما ایستاده است. منصور که درحال گریه بود یک مرتبه از شدت خنده روی زمین افتاد و بلند بلند گفت ای بر پدرت لعنت. حالا وقت عرعرت بود؟ من بدتر از منصور کنترل خودم را نداشتم و می خندیدم. منصور که داشت اشک های چشمهایش را پاک می کرد گفت در خاطراتت بنویس این روز تاریخی را . -گریه تو یا عرعر الاغ را؟ -هر دو را -آره قطعه تاریخی است راستی راستی الاغ هم با من هم نوا شده بود، هم ذات پنداری بود. از خیر روضه گذشتیم و پیش علی جمالی آمدم. علی داشت قرآن می خواند و درحال خودش بود. از او سؤال کردم می دانی در چه ماهی قرار داریم؟ -بله. اسفند -نه ماه عربی -نه -ماه رجب -جدی، حواسم نبود. -چقدر روزه در این ماه ثواب دارد -ما که محرومیم و نمی توانیم روزه بگیریم -نیت که داریم ثواب می بریم -یادش بخیر. در پادگان کرخه. روزه می گرفتیم و همراه ماشاءالله دعای رجب را بعد از نماز می خواندیم . -آره. چه روزهایی بود. چقدر زود تمام شدند. عاقبت روز موعود رسید. سه شنبه ۶۶/۱۲/۲۴ بود. بعد از نماز ظهر و عصر فرماندهی گردان گفت تمام گردان آماده عملیات باشند شب خبردار شدیم عملیات والفجر ده انجام شده است فردا صبح رادیو خبر انجام آن را با شور و هیجان داد و بیانیه قرارگاه خاتم الانبیاء را قرائت کرد. شب با عده ای از فرماندهان به سنگر فرماندهی گردان رفتیم. او با دیدن این همه فرمانده گفت خبری شده؟ علی جمالی گفت برای خبرگیری آمدیم -چه خبری؟ -عملیات جدید -از رادیو که شنیدید -نه - بیشتر برایمان بگویید -من از کیانی شنیدم سپاه تمام یگان هایش را پای کار اورده و می خواهد هر طوری شده عملیات بزرگی را انجام بدهد علی جمالی سؤال کرد ما هم در عملیات می رویم؟ -بله. حتماً - کی؟ -لشکر ولی عصر تحت امر قرارگاه قدس است -به جز ما کدام گردان لشکر عمل می کند؟ -لشکر باشش گردان عمل می کند آن شب همه لحظه شماری می کردیم ما هم وارد عملیات شویم. عصر ساعت ۵ یک مرتبه فرماندهی لشکر تمام فرماندهان گردان عمل کننده را جمع کرد و درباره عملیات جدید حرفهای عجیب و غریبی زد.  او می گفت لشکر ما زیرمجموعه قرارگاه قدس است و همراه ما لشکر ثاراله، ۲۵ کربلا، ۱۹ فجر، ۱۷ علی ابن ابیطالب و لشکر ۳۳ المهدی هستند. او ادامه داد ما
🍂 🔻 - ۷۹ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ساعت دو نیمه شب صدای رمز عملیات توسط فرماندهی لشکر به فرماندهی گردان داده شد: یا محمد بن عبدالله. به پیش حرکت در کوه و کمر کار شاقی بود ولی برای رسیدن به دشمن راهی نداشتیم. محمود برای این که قاطرها رم نکنند و به ته دره نروند چشمهای آن ها را بسته بود و با کشیدن افسار آنها را جلو می برد. با اعلام رمز عملیات تمام یگان های تحت امر قرارگاه قدس وارد عمل شدند و از کوه و کمر بالا می کشیدند. در دو ساعت اول قرارگاه به همراهی نیروهایش توانست ارتفاعات مله خور و چناره، خرنوازان، هانی فتح و بالامبو را فتح نماید و پدافند نمایند. در بیسیم صدای کدام فرمانده بود نمی دانم ولی می گفت در سمت چپ محور ما عراقی ها مقاومت می کنند و کوتاه نمی آیند تا صبح این مقاومت، سبب شد نیروهای دیگر روی شاخ سومر و شاخ شمیران متوقف شوند و جلو نروند هرچه جلو می رفتیم خبری از عراقی ها نبود. برای یک لحظه به علی جمالی گفتم نکند داریم می رویم در دل عراقی ها؟ -چه طور؟ -هیچ کس شلیک نمی کند -احتمالاً فرار کردند. -و احتمال دارد منتظر ما هستند -بعید است. حرفهای خوب بزن بعد از چهار ساعت پیاده روی در کوه و کمر، به پایگاهی رسیدیم که معلوم نبود چه هست. فرماندهی گردان گفت گروهان نصر آرام برود این پایگاه را بگیرد. بچه ها با تیر اندازی زیاد به پایگاه حمله کردند ولی هیچ شلیک یا خبری از پایگاه دیده نشد. بعد از کلی بگیر و ببند یکی از فرماندهان گفت این جا آشپزخانه است کایدخورده گفت آشپزخانه؟ -بله -از کجا می گویید؟ -پر از مرغ و گوشت و برنج است تا این حرف را شنیدم گفتم چلگه، منصور، محمود، مقابلمان آشپزخانه است، سریع برویم آن جا تا وارد آشپزخانه شدیم دیدم مملو از گونی های برنج و یخ دان های پر از گوشت و مرغ است باورم نمی شد. به منصور گفتم احتمالاً این اجناس سمی هستند منصور که حسابی خسته شده بود گفت لطفاً خفه شو. کی عراقی ها فرصت کردند این ها را سمی کنند؟ -بهرحال احتمال است -تقصیرت نیست حوزوی هستی و اهل احتمالات محمود به بچه های آشپزخانه گردان گفت سریع باید یک غذای گرم آماده کنید ساعت ۱۱ ظهر بود که محمود تمام گردان را به یک غذای گرم دعوت کرد. گردان هایی که کنار ما بودند ولی دیدند ما غذای گرم می خوریم تعجب میکردند و می گفتند از کجا برایتان غذای گرم آوردند.؟ محمود به تمام گردان ها مرغ و برنج داد و گفت شما هم غذا درست کنید و بخورید. بعد از آن که همه غذای گرم را به عنوان نهار خوردیم به سراغ فرماندهی گردان رفتم و گفتم از محورهای دیگر خبری نداری؟ این طور که آقای کیانی می گوید شهرهای دوجیله و نوسود آزاد شده اند ـ حلبچه چه طور؟ -در محاصره است -ما در مرحله دوم شرکت می کنیم؟ -ظاهراً نه -چرا؟ -دستور فرمانده لشکر است روز جمعه ۶۶/۱۲/۲۸ عراقی ها به قصد عقب نشاندن ما از محور شمالی پاتک سنگینی را شروع کردند که نیروها با قدرت تمام مقابل آنها مقاومت کردند و عراقی ها مجبور به عقب نشینی شدند فردا صبح خبر آزادسازی شهر حلبچه تمام منطقه را فرا گرفت و همه نیروها تیراندازی هوایی می کردند. شاید سه چهار ساعتی نگذشته بود که یکمرتبه صدای غرش هواپیما های جنگی عراقی بلند شد و تمام شهر را بمباران شیمایی کردند. صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شد. هم هواپیما ها بمباران می کردند و هم توپخانه شلیک می کرد. مش حسن کایدخورده گفت بچه ها برای این شهر ۷۰ هزار نفری دعا کنید. الان همه در اثر گاز شیمیایی تلف می شوند. هنوز دو سه ساعتی نگذشته بود که عده ای زن و بچه با مردهایشان از سمت کوه و کمر برای فرار از شیمیایی به سمت دزلی می آمدند. دیدن چهره های ترس آلود و زرد آنها دل سنگ را آب می کرد. از دیدن این مناظر، روی زمین نشستم و طاقت دیدن آنها را نداشتم. زن و بچه های عراقی به زبان کردی با ما حرف می زدند که نمی فهمیدیم چه می گویند. هرچه آذوقه جنگی بما داده بودند را از کوله پشتی ام ر آوردم و به آنها دادم. منصور با نارحتی گفت صدام نامرد که به مردم خودش رحم نمی کند می خواهی بما رحم کند. فضای رعب و وحشتی بود که همه را به ترس و واهمه وادار کرده بود. در عرض چند ساعت چند هزار نفر براحتی کشته شدند و آب از آب هم تکان نخورد لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب در شهر حلبچه بود و عده زیادی از نیروهایش شیمیایی شده بودند. روز دوم بمباران شیمیایی حلبچه، آیت الله محقق نماینده امام در قرارگاه کربلا آمد و سری به نیروها زد و از شدت ناراحتی مردم حلبچه چهره اش زرد شده بود مدام می گفت سلاخی از این بیشتر نمی شود. خدا صدام را به خواری مبتلاء کند. عصر به واحد اطلاعات لشکر رفتم که دیدم عبدالله احمدی و بچه های واحد همه دور هم نشسته اند و مشغول بررسی عملیات والفجر ده هستند. تا دم در سنگرشان رسیدم محمودی از جایش بلند شد و به طرفم آمد و گفت به موقع آمدی. داریم در مورد حلبچه بحث
🍂 🔻 - ۸۰ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بعد صبحانه با علی در جلوی سنگرش قدم می زدیم و از آینده جنگ صحبت می کردیم که یکمرتبه وانت گردان از راه رسید منصور و محمود ظهیری پیاده شدند و یک دستگاه فتوکپی را جلوی سنگر فرماندهی گذاشتند فرماندهی که سر و صدای بچه ها را شنید بیرون آمد و با دیدن دستگاه فتوکپی گفت این اینجا چه می کند؟ محمود  ظهیری گفت غنیمتی است -عنیمتی از کجا؟ -از شهر حلبچه -به چه حقی این را آوردید؟ -از یک پاسگاه پلیس آوردیم -حق نداشتید -بابا از ارتش بعث عراق است. اشکالی ندارد -سریع آن را به همان جا که آوردید برگردانید. -بخدا همه از این وسایل بردند -همه بمن مربوط نیست محمود و منصور ناچاراً باز با دستگاه فتوکپی به شهر حلبچه برگشتند. فرماندهی که قدری عصبانی شده بود رو بمن کرد و گفت بسلامتی تو روحانی این مملکت هستی. چرا چیزی نگفتی؟ -من از هیچ چیز خبر نداشتم -بهرحال کار حرامی انجام دادند -ببخشید ولی اصلاً حرام نیست -چرا؟ -از اموال مردم که نبوده است -یعنی چه؟ -از اموال دشمن است و حکم غنیمت دارد -مطمئن هستی؟ -حکم فقهی جهاد است -پس بگو برگردند -نه بابا آنها الان نزدیک شهر هستند دو ساعت بعد منصور برگشت و در حالی که سرفه های شدیدی می کرد گفت مهدی فکر کنم حسابی شیمیایی شدم -اگر شهید شدی شهید راه دستگاه فتوکپی بودی -برو بابا تو هم دلت خوش است چند روزی در منطقه بودیم که روز ۶۷/۱/۶ فرماندهی اعلام کرد فردا به کردستان برمی گردیم. همه آماده باشند فردا صبح تمام وسایلمان را جمع کردیم و منتظر عقب رفتن بودیم. ساعت ۱۲ صبح روز ۶۷/۱/۷ از منطقه والفجر ده به سمت بانه راه افتادیم در راه بچه ها سرفه های شدیدی می کردند. در اتوبوسی که سوار شده بودم منصور کنار دستم نشسته بود و مدام پنجره را باز کرد می کرد و می گفت نفس کم می آورم چه کنم؟ -یادت هست گفتم شیمیایی زدند مسخره کردی؟ -حواسم نبود -حالا حواست را بده ساعت ۳/۵ بعدازظهر به بانه رسیدیم و از آن جا مستقیم رو به خوزستان ماشین ها حرکت کردند. فردا ساعت ۸ صبح به اندیمشک رسیدیم و من از فرماندهی اجازه گرفتم از اندیمشک از آنها جدا شدم به اهواز بروم با ماشین های عبوری به اهواز رفتم و مستقیم راهی قرارگاه شدم. اولین کسی را که دیدم مهدی قبیتی بود که چهره اش خیلی غمیگین و افسرده بود. از او از وضعیت قرارگاه پرسیدم که گفت اوضاع اصلاً خوب نیست. او از این که همراهم به عملیات نیامده بود خیلی ناراحت بود می گفت از عملیات محروم شدم. قدری با او شوخی کردم تا از این حال بیرون بیاید. او بعد از چند دقیقه برگه ای را از جیب پیراهن سبز سپاهی اش در آورد و داد دستم و گفت تقدیم با عشق به شما -این کادوست؟ -چه کادویی -چیه؟ -پیام امام به رزمندگان اسلام عملیات والفجر ده بعد از ارائه گزارش محسن رضایی به ایشان است "... اخبار پیروزی ها و حماسه های دلاوران اسلام نه تنها دل ملت ما، که قلب همه مستضعفان و محرومان را شادمان نمود و صدام و عفلقیان و حامیان و اربابان او، خصوصا آمریکا و اسرائیل را عزادار کرد. سلام خالصانه مرا به همه فرماندهان عزیز و شجاع و رزمندگان ظفرمند پیروز سپاه و بسیج و ارتش و هوانیروز و نیروی هوایی و جهادگران دلاور و گمنام و امدادگران و کلیه نیروهای مردمی و کُرد ابلاغ کنید و سلام و تشکر ملت ایران را به مردم شهرهای آزاد شده عراقی که بدون این که حتی یک گلوله هم به طرف آنان و شهرهای آنان شلیک شود، با آغوش باز و فریاد الله اکبر از رزمندگان ما استقبال نمودند، برسانید و به آن ها بگویید که می بینید صدام چگونه دیوانه وار شما و شهرهایتان را بمباران خوشه ای و شیمیایی می کند، و خواهیم دید که جهان خواران چگونه در تبلیغات مسموم خود از کنار این پیروزی های بزرگ و جنایت صدام خواهند گذشت ... روح الله الموسوی الخمینی" اواخر سال ۶۶ تمام خبر ها حاکی از یأس و افسردگی بود. کسی به خوبی از آینده حرف نمی زد. چرایش را نمی دانم ولی روزهای کاملاً تلخی بود. شب برای نماز جماعت به مسجد شفیعی رفتم. تمام بچه ها قبل از نماز آمده بودند و گرم صحبت بودند. هر کسی با دیگری از جنگ حرف می زد. حال و حوصله کسی را نداشتم. قرآنی برداشتم و در گوشه ای نشستم و تا آمدن اذان مغرب مشغول خواندن سوره یس شدم. نمی دانم چه شده بود که دوست داشتم تمام قرآن را بخوانم. حلاوت و شیرینی آن عجیب بود. مشغول خواندن بودم که آیت الله شفیعی وارد شد و همه به احترام او صلوات فرستادند. مدت ها بود ایشان را ندیده بودم. قرآن را بستم و برای عرض ادب خدمت ایشان رفتم. تا سلام کردم و دست ایشان را بوسیدم گفت چه عجب مدتی نبودید؟ -غرب بودم -ان شاء الله خیر بود. اوضاع چطور است؟ -همه می گویند بد است. -همه را رها کن خودت چه می گویی؟ -نمی دانم. -توکل به خدا کنید. بهترین سرمایه است. چند لحظه ای حرف زدیم که او جهت خواندن اقامه نماز برخاست و من به صف د
🍂 🔻 - ۸۱ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ در خوزستان ماهای تیر و مرداد اوج گرمای ۵۰ درجه است که نفس آدم را می گیرد. برای ماها که در شلمچه، جزایر یا فاو بودیم شرجی مزید بر علت می شد و راه نفسمان را می گرفت. از شروع سال جدید ۱۳۶۷ به بعد، بد بیاری های ما در جبهه های جنوب شروع شد و پایان هم نداشت. در قرارگاه کربلا و در ستاد گلف هر کس را می دیدم حالت خوبی نداشت و ناامیدانه برایم حرف می زد. شکست ما در فاو و شلمچه حسابی جان و دلمان را غافل گیر کرده بود و دست و دلمان به هیچ کاری نمی رفت. شب ها که به مسجد جزایری می رفتم بعد از نماز دیگر بچه ها با خنده و شور و شوق با هم حرف نمی زدند. شهادت حمید رمضانی در جاده شلمچه اهواز داغی بر دلمان نهاده بود که کمتر کسی احساس راحتی می کرد. سپاه ششم به فرماندهی علی هاشمی، مسئولیت تمام مناطق جنوب را بر عهده داشت. گاه گاهی به فرماندهی اش سری می زدم و با علی اصغر گرجی زاده سلام و احوالپرسی می کردم و از اوضاع و احوال جبهه ها سراغ می گرفتم. روز ۶۷/۳/۲۶ ساعت ده صبح برای کاری به سپاه ششم رفتم، موقع رفتن در محوطه با ماشین گرجی مواجه شدم. من پیاده بودم و داشتم به سمت کار گزینی می رفتم. او تا مرا دید به احترامم پیاده شد و بعد از سلام و روبوسی گفت مگر تو نرفته ای قم؟ ـ بله ـ پس چرا ول کن ما نیستی؟ ـ والله عشق آدم را اسیر می کند ـ حالا که رفتی سعی کن خوب درس بخوانی ـ روی چشم. از جنگ چه خبر؟ ـ خبر خوب ندارم ـ از علی هاشمی؟ ـ او که مدام در جزیزه است ـ یعنی اینجا نمی آید؟ ـ نه ـ چرا؟ ـ از روز تودیع و معارفه، سپاه شهر را بمن واگذار کرد ـ چرا؟ ـ می گفت: من در جزیره راحت هستم ـ به این میگن مرد نه خیلی های دیگر ـ منظور؟ ـ منظور خاصی ندارم شاید ده دقیقه ای با هم حرف زدیم و او رفت. کارهایم را که انجام دادم سریع به گلف برگشتم. نماز ظهر و عصر را به نماز خانه رفتم که دیدم کل جمعیت دو صف بیشتر نیست. بعد از نماز قدری به دیوار تکیه دادم و به عکس های شهدایی که دور تا دور دیوار نصب شده بودند خیره شدم و گفتم خوشا به حالتان رفتید و این روزها را ندیدید. در حال خودم بودم که مهدی صافدل کنارم نشست و به شوخی گفت آقا می خواهند درب مسجد را ببنندند نمی خواهی بروی بیرون؟ نگاهی به ساعتم کردم دیدم ساعت یک بعد از ظهر است. با هم قدم زنان به سالن غذا خوری رفتیم و ناهارمان را خوردیم. شب با محسن شایسته از واحد قدم زنان به مسجد شفیعی رفتیم. محسن بیشتر اوقات آن جا می رفت. آن شب تا به مسجد برسیم کلی در مورد آینده خودمان و جنگ حرف زدیم. محسن که سعی می کرد مدام بمن امید بدهد می گفت با حضور امام ما هیچ مشکلی نداریم. این روزهای تلخ هم عاقبت می گذرند. تا وارد مسجد شدیم حاج صادق را دیدم دارد می آید. او هم تا ما را دید بطرفمان آمد و گفت چه خبره  امشب این مسجداومدید؟ خبری هست؟ ـ نه محسن گفت برویم این جا ـ بموقع آمدید ـ چه طور؟ -امشب مراسم شهید حمید رمضانی است ـ عجب. سخنران کیه؟ ـ خود آقای شفیعی ـ لابد تو هم نوحه می خوانی؟ ـ نه تو بخوان نمازمان را به امامت آیت الله سید علی شفیعی خواندیم و ده دقیقه بعد حاج آقا منبر رفت و روایاتی را در باب جهاد و شهادت خواند و گفت این خط سرخ شهادت خط و راه امامان معصوم است. جوانان ما با تاسی به این فرهنگ وارد نبرد شدند. این راه تمام شدنی نیست او پس از چند دقیقه، مسیر بحث را عوض کرد و گفت شنیده ام بعد از شهادت برادرمان آقا حمید رمضانی عده ای ناراحت هستند. عده ای حال و حوصله ندارند. عده ای بی رمق شدند. حاشا فرزندان امام یک لحظه دلسرد شوند. محکم باشید. حمید راهی بهشت شد و بهشت در انتظار شماست. همه شما حمید هستید. همه باید برویم. من، شما، حاج صادق. هیچ کس نمی ماند. کسی چه خبر از داغ دل من دارد؟ من هم مسافری دارم که هنوز از او بی خبرم. این جای حرف های حاج آقا دیگر صدای گریه بچه ها بلند شد به طوری که خود حاج آقا هم گریه کرد و گفت حالا که بحث به این جا رسید برایتان روضه می خوانم. السلام علیک یا اباعبدلله وای که چقدر این لحظات، فضای مسجد معنوی شده بود. صدای یا حسین، یا حسین بچه ها لحظه ای قطع نمی شد. حاج آقا ادامه داد نمی دانم از غم برادر برایتان روضه بخوانم یا غم فرزند؟. این را گفت و روضه عباس را خواند که حسین بالای سر بدن او فرمود: الان انکسر ظهری و قلت حیلتی صدای گریه حاج آقا بگوشم می آمد و من در حال خودم به درد دل او در فراق پسرش گریه می کردم. اوج مراسم وقتی بود که حاج صادق شروع به خواندن کرد. آن روز چند نفر از بچه ها وسط روضه خوانی صادق غش کردند و همین فضا را بیشتر عاطفی کرد. سینه زدن آن شب، سینه زدنی بی نظیر بود. صدای گریه صادق در میان  خواندن نوحه هایش دیدنی بود. بعد از مراسم، محسن که از فرط گریه چشمهایش قرمز شده بود گفت راستی مهدی تو چقدر حمید را می
🍂 🔻 - ۸۲ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ روز ۶۷/۴/۵ یکی از روزهایی است که نه من که بسیاری از رزمندگان فراموششان نمی شود. بعد از نماز صبح. حال خوابیدن نداشتم. آقای چناری رییس واحدمان ساعت نه صبح امد وبا ناراحتی گفت: می گفت بچه ها می گویند اوضاع جزایر اصلاً خوب نیست. محمد علی زکی گفت حاجی اول صبح حرف خوب بزن. من خبر را دادم و حرف بدی نزدم چناری ادامه داد الان تنها محوری که عراق احتمال دارد پاتک کند، محور جزیره مجنون است. من که می دانستم آن جا قرق علی هاشمی است بلافاصله گفتم خدا نکند عراق به جزیره بزند. من تمام خاطرات بدر و خیبر را از آن محور دارم. ساعت ۱۲ ظهر بعد از نماز ظهر، آقای چناری که از گلف آمده بود، پشت سر هم می گفت بچه ها  بچه ها سریع جمع شوید کارتان دارم. من و تعدادی از بچه ها سریع دور او جمع شدیم و منتظر شنیدن خبر او شدیم. می دانستم خبر خوبی ندارد. یعنی آن روزها خبر خوب گیر نمی آمد. غرق در مشکلات بودیم. او گفت بچه های قرارگاه می گویند عراق امروز از صبح علی الطلوع دارد جزیره را شیمیایی می زند. تا این حرف را زد محکم روی پایم زدم و گفتم ای واویلا. خدا به داد علی هاشمی  برسد. او ادامه داد شدت شیمیایی بقدری است که تعداد زیادی شهید و مجروح دادیم و همین طور ادامه دارد. از این جا به بعد دیگر نمی فهمیدم غلامحسین چه می گوید. اشک می ریختم و سقف اتاق را نگاه می کردم نماز ظهر و عصر را خواندم و مثل جسدی گوشه ای افتاده بودم و کاری نمی توانستم انجام بدهم. هرچه بچه ها اصرار کردند نهار بخورم نمی توانستم و می گفتم تمام دلم نگران علی هاشمی و گرجی است. ساعت دو دیگر نتوانستم بمانم. لباسهایم را پوشیدم و با موتور به طرف گلف راه افتادم. تا می توانستم گاز میدادم که زودتر برسم. از دژبانی که رد شدم مستقیم به بلوک فرماندهی رفتم. آن جا سوت و کور بود و کسی نبود. آرام آرام قدم زنان به طرف دفتر فرماندهی رفتم. اولین کسی را که دیدم آقای قره سواری بود. او هم تا مرا دید با ناراحتی گفت خبر را شنیدی؟ ـ بله ـ من از ظهر مثل اسپند روی آتش هستم ـ من هم. حالا چه کنیم؟ ـ توکل به خدا ـ از غلام پور چه خبر؟ - همه جلو هستند ـ کجا ـ بیمارستان امام رضا ( ع ) ـ امیدی هست؟ ـ هیچکس خبری ندارد مشغول حرف زدن بودیم که حاج قاسم سلیمانی از راه رسید. او هم ساکت و آرام و ناراحت بود. حجت از صندلی بلند شد و به طرف او رفت و با او سلام و احوالپرسی کرد و سؤال کرد خبر جدیدی ندارید؟ او هم با ناراحتی گفت غیر دعا کاری نمی توان کرد - چه طور؟ - عراق تا جاده همت آمده است - ممکن است علی هاشمی اسیر شده است؟ - خدا میداند - اگر اسیر شود خیلی ناجور است - علی مرد جنگ است آن شب من تا نیمه شب قدم می زدم و برای زنده بودن فرمانده قرارگاه و رئیس ستادش دعا می کردم. هرچه بچه ها می گفتند کمی استراحت کن می گفتم اصلاً حال و حوصله خواب ندارم. فردا ظهر تلویزیون محترمانه اعلام کرد جزایر مجنون سقوط کرده است. پای تلویزیون بلند گریه کردم و به صورتم می زدم. محسن که همیشه این مواقع به کمکم می آمد کنارم نشست و گفت مهدی جان! با گریه هیچ چیز درست نمی شود.عیب است به صورتت نزن ـ گریه نکنم چه کنم؟ ـ دعا و توسل ـ تصور این که این دو نفر شهید شوند یا اسیر را نمی توانم ـ باید با حقیقت کنار آمد ـ من که نمی توانم ـ از خدا بخواه دو سه روز بعد از بچه های قرارگاه شنیدم که علی شمخانی چند هلی کوپتر و نیروهای اطلاعاتی را فرستاده  تا خبری از علی و گرجی بیاورند ولی هیچکدام چیزی دست گیرشان نشده است. ان روزها هیچ خبری غیر از نیستند و معلوم نیست نمی شنیدم. آن روزها وقتی حرف قرارگاه و علی هاشمی می شد من تمام خاطرات او برایم زنده می شدند و مثل فیلم ازجلوی چشمانم می گذشتند. تا آخر هفته در واحد ماندم که دیدم دیگر تحمل ماندن را ندارم. از حاج آقای محمدیان که معاول فرهنگی قرارگاه بود درخواست مرخصی کردم که گفت تو الان هم در مرخصی هستی. برو بسلامت. خوب که دقت کردم دیدم راست می گوید من یکماه پیش سه ماه مرخصی گرفتم. فردا عصر روز ۶۷/۴/۱۰ با قطار راهی قم شدم. در راه در کوپه ای که بودم با هیچکس حرف نمی زدم. ساعت ۷ صبح قطار سوت زنان وارد ایستگاه قم شد و من با کوله باری از غصه و غم از آن پیاده شدم و برای آرامش روحی ام مستقیم به حرم رفتم و تا چند ساعت آن جا روبرو ضریح نشستم و با حضرت حرف می زدم و برای زنده ماندن فرماندهان دعا می کردم. ساعت ۱۰ صبح بود که پشت در خانه ام آیفن را فشار دادم و همسرم در را باز کرد. او باورش نمی شد این موقع روز من آمده باشم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت مثل همیشه سرحال و قبراق نیستی ـ اوضاع روحیم خراب است ـ چطور؟ کسی شهید شده؟ ـ جزیره که سقوط کرد خبری از گرجی و علی هاشمی نیست ـ شهید شدند؟ ـ نه ـ اسیر شدند؟ ـ نه ـ پس چی؟ ـ هیچ خبری از  آنها نداریم ـ خ
🍂 🔻 - ۸۳ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ روز دوشنبه ۶۷/۴/۲۷ ساعت ۹ صبح برای دیدن حمید عتیقی همراه استادم حجه السلام عطارزاده از قم با اتوبوس راهی تهران شدم. او در ماشین مدام سؤال می کرد به نظرت اوضاع جنگ چه طور می شود؟ ـ چه طور؟ ـ مگر اوضاع مملکت را نمی بینی؟ ـ چرا ولی چه ربطی به سؤال من دارد؟ ـ از اول سال که می بینی حملات موشکی به تهران چقدر زیاد شده است؟ ـ بله خبر دارم ـ شایعه بمباران شیمیایی شهرها را هم که شنیدی؟ ـ آره. مردم خیلی استرس پیدا کردند و وضعیت روحی ـ روانی بدی پیدا کردند ـ البته ما خوزستانی ها که از سال ۵۹ تا حالا مدام با استرس زندگی کردیم ـ گرفتن فاو و شلمچه را چه طوری عراق جرات کرد انجام بدهد؟ ـ با همکاری اطلاعاتی آمریکا و کمک در عملیاتی آنها آن روز تا به تهران رسیدیم کلی بحث جنگ و آثار آن را با هم داشتیم. شیخ امیر که می دید من حسابی کلافه هستم گفت تو توکل بخدا یادت رفته است. ـ نه اتفاقاً من همه امیدم به همین توکلم است ـ پس مقاوم باش ساعت ۱۱/۳۰ با تاکسی از ترمینال به سمت مغازه کفش و کیف حمید رفتیم. از اول صبح دلشوره عجیبی پیدا کرده بودم و مدام احساس خفگی و عطش داشتم و رهایم نمی کرد. حمید که مدتها بود همدیگر را ندیده بودیم گفت چقدر امروز جای مجید خالی است ؟ من که دلم خیلی برای مجید تنگ شده بود با خنده مصنوعی گفتم: حمید جان این که  دل تنگی ندارد ـ واقعاً به این حرفت معتقدی؟ ـ آره ـ چرا؟ ـ چون مجید در بهشت دارد حال می کند و معنا ندارد نگران حال او باشیم. ـ پس نگران حال خودمان باشیم ـ دقیقاً ـ صدای اذان ظهر که بلند شد حمید گفت اگر مایل هستید برویم مسجدی که همین نزدیکی هاست نمازمان را بخوانیم. سه نفری به مسجد نقلی که فضای زیادی هم نداشت رفتیم و نماز جماعت ظهر و عصر را خواندیم و به مغازه برگشتیم. وقتی یکی دو استکان چای همراه هل خوردیم، حمید گفت نهار چه دوست دارید؟ آقای عطار گفت مزاحم شما نمی شویم نه چه مزاحمتی. بفرمایید چه میل دارید؟ ـ هرچه باشد فرقی ندارد حمید رو بمن کرد و گفت حاج مهدی! تو چه میل داری؟ ـ من کوبیده دوست دارم حمید از ما جدا شد و بعد نیم ساعت با بغلی از نوشابه، سبزی و غذا وارد مغازه شد و گفت سریع بخوریم تا سرد نشوند نهارمان را با ذکر خاطراتی از مجید و مسعود اکبری و محمد رضا ایزدپور  می خوردیم و می خندیدیم. حمید وقتی حرف مجید پیش می آمد آرام کنار گوشم می گفت چیزی بگم؟ ـ بفرما ـ قول میدهی نارحت نشوی؟ ـ نه - پس نگویم بهتر است -نه بگو ـ من هنوز با نبودن مجید کنار نیامدم ـ من هم مثل تو هستم ـ تا آمد حرفش را ادامه بدهد اشکهایم روی گونه هایم غلطید به طوری که شیخ امیر گفت شما رزمنده هستید مقاوم باشید. بعد از نهار هرکس از هر دری حرفی می زد و ما گوش می دادیم. حمید برای بار دوم برایمان چای آورد و من این بار به جای استکان، یک لیوان برداشتم و گفتم می خواهم بدانم لیوان چه لذتی دارد. شیخ امیر نگاهی به ساعت مچی اش کرد و گفت حمید آقا! رادیو دارید؟ ـ بله. کاری دارید؟ ـ اخبار ساعت دو را گوش بدهیم ـ حمید از کنار پنجره پارچه روی رادیو و ضبط را کناری کشید و آن را روشن کرد. بعد از چند دقیقه زنگ ساعت ۱۴ به صدا درآمد و اولین خبر این بود: جمهوری اسلامی ایران قطع نامه ۵۹۸ را پذیرفت. هنوز کلمات بعدی اخبارگو ادا نشده بودکه لیوان از دستم افتاد و چند تکه شد.ُ با ناراحتی گفتم شیخ امیر این چه می گوید؟ ـ من هم مثل تو ـ یعنی امام قطع نامه را پذیرفته؟ ـ ظاهراً ـ این ممکن نیست ـ چرا؟ ـ امام وعده تا آخرین نفس را داد ـ باید منتظر ماند. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. چشمانم سیاهی رفت و تمام دنیا تیره و تار شده بود. در یک لحظه ورق برگشت و عیش ما به عزا تبدیل شد. اصلاً حال و حوصله ماندن را نداشتم. رو به شیخ کردم و گفتم برویم قم. هرچه حمید اصرار کرد بمانید فردا صبح بروید گفتم حوصله ماندن ندارم. با تاکسی به ترمینال آمدیم و با اتوبوس های قم ـ تهران به طرف قم راه افتادیم. در راه فقط گریه می کردم و می گفتم حتماً این قبول توسط امام، حکایتی دارد و به این سادگی نیست. هرچه می کردم جلوی گریه ام را بگیرم نمی شد. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 - ۸۴ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ شیخ امیر که بی تابی بی اندازه مرا دید کمی عصبانی شد و گفت کمی عقلانیت بخرج بده. - که چی؟ ـ بهرحال امام است و خیر و شر ما را بهترمی داند. ـ من نگران خود امام هستم ـ لازم نکرده. تو فعلا نگران خودت باش. تا وارد قم شدیم با او خداحافظی کردم و یک راست به حرم حضرت معصومه ( س) رفتم و در گوشه ای نزدیک ضریح به بسط نشستم. ساعت حدود ۵ عصر بود و تا اذان مغرب نیم ساعتی مانده بود. فقط نگاه به ضریح می کردم و اشک می ریختم. تمام خاطرات ۸ ساله جنگ جلوی چشمانم آمد و من برای از دست دادن آنها با تمام وجودم گریه می کردم. با بلند شدن صدای اذان مغرب به صحن اصلی حرم رفتم و در صف دوم به امامت آیت الله العظمی نجفی مرعشی نمازم را خواندم. تا دو ساعتی در صحن حرم قدم می زدم و به گنبد حرم خیره شده بودم و گریه می کردم. ساعت ۸ شب بود که حس کردم سردرد شدیدی دارم. چشم‌هایم درد می کردند. قدم زنان تا سر خیابان چهارمردان آمدم و با یک تاکسی دربست به منزلمان رفتم. همیشه وقتی تهران می رفتم، همسرم منزل پدرش می رفت. وقتی آیفن منزلشان را در کوچه شهید کریمی زدم. صدای مهدی برادر کوچکش بود که می گفت کیه؟ تا وارد حال شدم دیدم همه عزادار و گوشه ای نشسته اند و تعجب کردم که این ها چرا ناراحتند که جنگ تمام شده است؟ این ها که باید خوشحال باشند. مادر خانمم که سرش را بسته بود رو بمن کرد و گفت قصه این پذیرش قطع نامه توسط امام خمینی چیه؟ ـ من هم مثل شما ـ یعنی کاسه ای زیر نیم کاسه است؟ ـ بخدا خبر ندارم ـ خدا به دل امام رحم کند ـ الهی آمین آن شب تا نیمه شب در حیاط کوچک خانه پدر خانمم نشسته بودم و فکر  می کردم که چه شده عاقبت جنگ این شد. هرچه همسرم اصرار می کرد برویم بخوابم، می گفتم حال و حوصله هیچ چیز را ندارم. بعد از نماز صبح، قدری خوابیدم که آقای عطار زنگ زد و گفت قرار است حاج محمد رضا برادرم که فرمانده لشکر ۴۲ قدر است بهمراه عده ای از فرماندهان از تهران بیایند منزلم و بعدنهار بروند اهواز. تو هم بیا. ساعت ۱۰  به منزلشان در خیابان باجک رفتم. ساعت ۱۱/۳۰، اخوی او و عده ای از فرماندهان با دو ماشین از راه رسیدند. بعد از سلام و احوال پرسی من از حاج محمد رضا سؤال کردم اجازه دارم سوالی از شما بپرسم؟ بله بفرما. درخدمتم ـ علت قبول قطع نامه چیست؟ ـ علت را امام می داند. ـ شما خبری چیزی ندارید؟ ـ یکی از فرماندهان گفت کار کار سیاسی هاست. ـ با خنده تلخ گفتم سیاسی ها؟ منظورت کیه؟ ـ همانها که این روز را برای ما خواستند ـ بزرگ سیاسی ها امام است ـ منظورم امام نیست ـ پس کی؟ ـ حالا ـ از شما انتظار نمی رود این طور تحلیل کنید ـ شما ناراحتید؟ ـ صد البته. شما الگوی ما هستید ـ ما خودمان بدتر شما هستیم ـ ولی دلیل نمی شود این حرفها را هم بزنید شیخ امیر هم به کمک من آمد و گفت شما فرماندهان باید تابع باشید ـ هستیم ـ اگر هستید، اعتراض تان معنا ندارد ـ اعتراض حق ماست ـ حق شما نیست ـ چرا؟ ـ شما سرباز امام هستید، اگر باشید سکوت تلخی بر جلسه حاکم شد و دیگر کسی حرفی نزد . بعد از غذا، وقتی همه دراز کشیدن، کنار حاج محمد رضا رفتم و گفتم تحلیل شما از اول امسال تا الان چیست؟ ـ عراق از اسفند ۶۶ برنامه آمدن به فاو را داشت ـ ما هم خبر داشتیم؟ ـ نه ولی احتمال می دادیم ـ پس چرا رفتیم سمت حلبچه؟ ـ راهی نداشتیم ـ چرا؟ ـ هیچ راهی غیر از عملیات در غرب نبود ساعت ۳ عصر بود که همه آنها خداحافظی کردند و به سمت اهواز حرکت کردند. بعد از رفتن آنها، من هم با شیخ خداحافظی کردم وگفتم من هم احتمالاً فردا می روم خوزستان ـ چه کار داری؟ ـ ببینم چه خبر است ـ خبر همین است که داری می بینی ـ نه خبر هایی غیر این هم هست ـ تلفن بزن ـ نه باید بروم ـ مرا بی خبر نگذار ـ روی چشم فردا صبح ساعت ۸ با اتوبوس راهی اهواز شدم. در فلکه چهار شیر که پیاده شدم احساس کردم شهر اصلاً حالت عادی ندارد و مثل همیشه نیست. ساعت ۸/۳۰ بود که  مستقیم به قرارگاه رفتم تا از بچه های واحدمان خبری بگیرم. از دژبانی که گذشتم و وارد واحد شدم دیدم هیچکس نیست. اول تصور کردم همه خوابیدند بعد وقتی نگاهی به ساعت مچی ام کردم دیدم ساعت ۱۰ صبح است. ناگهان مهدی قبیتی که وضو گرفته بود و داشت وارد هال می شد تا مرا دید صدا زد چه عجب یاد ما کردی؟ از دیدن مهدی خیلی خوشحال شدم و او را محکم بغل کردم و سؤال کردم چه خبر؟ ـ خبری نیست. فقط قبول قطع نامه ۵۹۸ ـ چرا این طور شد؟ ـ هنوز هیچکس خبری ندارد ـ آقای غلام پور یا بشردوست حرفی نزدند؟ ـ نه. همه سکوت کردند ـ راستی در این هواپیمایی که در مسیر بندرعباس دبی حرکت می کرد، باجناق برادرم هم بوده و شهید شده است. ـ خدا رحمتش کند ـ نفهمیدی چه طور هواپیما را زدند؟ ـ ظاهراً از روی ناو آمریکایی با دو موشک هدف قرار گرفته است ـ این ها همه برای تحت فشار قرا
🍂 🔻 - ۸۴ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄   پیام امام را با حرص و لع می خواندم و گریه می کردم. انگار او هم با اشک و ناله آن را نوشته بود. چقدر حرف دل ما را می زد. انگار جواب سؤال های ما را داده بود. ..و اما در مورد قبول قطعنامه كه حقيقتا مسئله بسيار تلخ و ناگوارى براى همه و خصوصا براى من بود، اين است كه من تا چند روز قبل معتقد به همان شيوه دفاع و مواضع اعلام شده در جنگ بودم و مصلحت نظام و كشور و انقلاب را در اجراى آن مى ديدم، ولى به واسطه حوادث و عواملى كه از ذكر آن فعلا خوددارى مى كنم، و به اميد خداوند در آينده روشن خواهد شد و با توجه به نظر تمامى كارشناسان سياسى و نظامى سطح بالاى كشور، كه من به تعهد و دلسوزى و صداقت آنان اعتماد دارم، با قبول قطعنامه و آتش بس موافقت نمودم، و در مقطع كنونى آن را به مصلحت انقلاب و نظام مى دانم. و خدا مى داند كه اگر نبود انگيزه اى كه همه ما و عزت و اعتبار ما بايد در مسير مصلحت اسلام و مسلمين قربانى شود، هرگز راضى به اين عمل نمى بودم و مرگ و شهادت برايم گواراتر بود. اما چاره چيست كه همه بايد به رضايت حق تعالى گردن نهيم. و مسلم ملت قهرمان و دلاور ايران نيز چنين بوده و خواهد بود. من در اينجا از همه فرزندان عزيزم در جبهه هاى آتش و خون كه از اول جنگ تا امروز به نحوى در ارتباط با جنگ تلاش و كوشش نموده اند، تشكر و قدردانى مى كنم. و همه ملت ايران را به هوشيارى و صبر و مقاومت دعوت مى كنم. در آينده ممكن است افرادى آگاهانه يا از روى ناآگاهى در ميان مردم اين مسئله را مطرح نمايند كه ثمره خونها و شهادتها و ايثارها چه شد. اينها يقينا از عوالم غيب و از فلسفه شهادت بيخبرند و نمى دانند كسى كه فقط براى رضاى خدا به جهاد رفته است و سر در طبق اخلاص و بندگى نهاده است حوادث زمان به جاودانگى و بقا و جايگاه رفيع آن لطمه اى وارد نمى سازد. و ما براى درك كامل ارزش و راه شهيدانمان فاصله طولانى را بايد بپيماييم و در گذر زمان و تاريخ انقلاب و آيندگان آن را جستجو نماييم. مسلم خون شهيدان، انقلاب و اسلام را بيمه كرده است. خون شهيدان براى ابد درس مقاومت به جهانيان داده است. و خدا مى داند كه راه و رسم شهادت كور شدنى نيست، و اين ملتها و آيندگان هستند كه به راه شهيدان اقتدا خواهند نمود. و همين تربت پاك شهيدان است كه تا قيامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفاى آزادگان خواهد بود. خوشا به حال آنان كه با شهادت رفتند! خوشا به حال آنان كه در اين قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنهايى كه اين گوهرها را در دامن خود پروراندند! خداوندا، اين دفتر و كتاب شهادت را همچنان به روى مشتاقان باز، و ما را هم از وصول به آن محروم مكن. خداوندا، كشور ما و ملت ما هنوز در آغاز راه مبارزه اند و نيازمند به مشعل شهادت، تو خود اين چراغ پر فروغ را حافظ و نگهبان باش. خوشا به حال شما ملت! خوشا به حال شما زنان و مردان! خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودين و خانواده هاى معظم شهدا! و بدا به حال من كه هنوز مانده ام و جام زهرآلود قبول قطعنامه را سر كشيده ام، و در برابر عظمت و فداكارى اين ملت بزرگ احساس شرمسارى مى كنم. و بدا به حال آنانى كه در اين قافله نبودند! بدا به حال آنهايى كه از كنار اين معركه بزرگ جنگ و شهادت و امتحان عظيم الهى تا به حال ساكت و بى تفاوت و يا انتقاد كننده و پرخاشگر گذشتند! آرى، ديروز روز امتحان الهى بود كه گذشت. و فردا امتحان ديگرى است كه پيش مى آيد. و همه ما نيز روز محاسبه بزرگترى را در پيش رو داريم. آنهايى كه در اين چند سال مبارزه و جنگ به هر دليلى از اداى اين تكليف بزرگ طفره رفتند و خودشان و جان و مال و فرزندانشان و ديگران را از آتش حادثه دور كرده اند مطمئن باشند كه از معامله با خدا طفره رفته اند، و خسارت و زيان و ضرر بزرگى كرده اند كه حسرت آن را در روز واپسين و در محاسبه حق خواهند كشيد. كه من مجددا به همه مردم و مسئولين عرض مى كنم كه حساب اينگونه افراد را از حساب مجاهدان در راه خدا جدا سازند، و نگذارند اين مدعيان بى هنر امروز و قاعدين كوته نظر ديروز به صحنه ها برگردند. من در ميان شما باشم و يا نباشم به همه شما وصيت و سفارش مى كنم كه نگذاريد انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بيفتد. نگذاريد پيشكسوتان شهادت و خون در پيچ و خم زندگى روزمره خود به فراموشى سپرده شوند. اكيدا به ملت عزيز ايران سفارش مى كنم كه هوشيار و مراقب باشيد، قبول قطعنامه از طرف جمهورى اسلامى ايران به معناى حل مسئله جنگ نيست. نماز ظهر و عصر را خواندم و بعد نهار کمی استراحت کردم. عصری حاج صادق آهنگران آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت حال و حوصله خواندن را دیگر ندارم. ـ چرا - بخاطر این وضع که پیش آمده ـ میدانی که امام حکیم است ـ بله ـ پس خیرات قبول قطع نامه در راه است ـ ان شاءالله شب همراه مهدی سری به منزل مهدی ص
🍂 🔻 - ۸۵ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ فردا صبح ساعت ۹ بود که بچه های عملیات قرارگاه خبر دادند عراقی ها از شلمچه به سمت خرمشهر حمله کردند. شنیدن این خبر اوضاع مرا بهم ریخت و هزار سؤال بی پاسخ مقابلم قرار داد که با آنها نمی‌دانستم چه کنم. با بچه های عملیات با یک لندکروز به سمت جاده اهواز خرمشهر حرکت کردم. جمعیت زیادی در میان جاده ایستاده بود که مانع رسیدن عراقی ها بشوند. از اولین دژبانی که رد شدیم، آقای نیک خواه که از دوستان خوبم بود را دیدم که سراسیمه و مضطرف از ماشین پیاده شد و به طرفمان آمد. او عینک  می زد و چشمانش ضعیف بود. او جلوی ماشین ما ایستاد و با دست محکم روی کاپوت زد و گفت برگردید عقب برگردید. صاف معلوم بود مرا نمی بیند و یا نشناخته است. بلافاصله از ماشین پیاده شدم و روبرویش ایستادم و گفتم سلام حاجی جان چی شده؟ ـ سلام. عراقی ها تا ۳۰ کیلومتری خرمشهر آمدند ـ تو مطمئن هستی؟ ـ آره من از الان از آن محور دارم میایم ـ خدا رحم کند.  آن روز جمعه ۶۷/۴/۳۱ بود و من با این تهاجم سنگین و سریع عراق یاد پیش‌روی آنها درروزهای اول جنگ افتادم. ناراحت گوشه ای نشستم و کنترل خودم را از دست داده بودم. ماشین ها به سرعت می آمدند و نیرو پیاده می رکردند و بر می گشتند. از کلمن پشت لندکروز مقداری آب خنک به نیکخواه دادم تا بلکه کمی آرام شود. از او پرسیدم این تهاجم یعنی چه؟ _ عراق می خواهد با اشغال خرمشهر و گرفتن اسیر، دست برنده را در مذاکرات داشته باشد. او حرف می زد و من داشتم با خودم فکر می کردم اگر یک بار دیگر خرمشهر سقوط کند و دست عراقی ها بیفتد چه می شود. سریع به قرارگاه برگشتم و مستقیماً به فرماندهی رفتم. آن جا بهترین جا بود که می شد مستندترین خبرها را شنید. تا وارد راهرو فرماندهی شدم یکی از بچه های مخابرات صدا زد متن خبر را گرفتم. تعجب کردم که متن خبر چه چیزی را می گوید گرفتم. آرام آرام جلو رفتم آقای صراف رئیس دفتر فرماندهی را دیدم. با او سلام و علیک کردم و پرسیدم چیزی شده؟ _امام به سپاه پیام داده  است _پیام؟ ـ بله پیام ـ چه پیامی؟ ـ گفته جان سپاه و جان خرمشهر ـ یا اباالفضل العباس آن مردمی که جبهه نیامده بودند و یا انگیزه ادامه دادن را نداشتند با شنیدن این وضعیت، سراسیمه راهی جبهه ها شدند. جمعیتی که رو به جبهه ها آورده بودند آن قدر زیاد بودند که قرارگاه قدرت دادن لباس و اسلحه به آنها را نداشت. انگار روزهای اول جنگ بود که در شمال خوزستان همه راهی پل نادری و قهوه خانه و فکه شدیم. تا شب آن قدر نیروی تازه نفس از راه رسیدند که یقین کردم این ها تا نابودی عراق ول کن معامله نیستند. سپاه وارد درگیری شدیدی با عراقی ها شد و عملیاتی تحت عنوان عملیات سرنوشت انجام شد که عراقی ها را تا مرزهای خودشان با خفت و خواری عقب راندند. شب وقتی خسته و کوفته به قرارگاه برگشتم، تلفنی به همسرم زدم و گفتم اگر خبری شنیدی، من سالم هستم. او که بسیار عصبی شده بود سؤال کرد خرمشهر را عراق گرفت؟ ـ عراق غلط می کند ـ دروغ نگو ـ به جان شهیدت قسم ـ با من رو راست باش ـ عزیزم تو باردار هستی. نباید دلهره داشته باشی ـ تو بگو دروغ نمی گویی ـ دلیلی ندارم دروغ بگویم ـ کی بر می گردی؟ _ معلوم نیست تا دو سه روزی در جنوب درگیری ما ادامه داشت که ناگهان در ساعت دو و نیم عصر ۶۷/۵/۳ خبردار شدم عراقی ها از غرب کشور بهمراهی ارتش بعث عراق، از طریق سرپل ذهاب به طرف شهر کرند حمله کردند. شنیدن این خبر تمام روح و روان مرا بهم ریخت. وقتی قرارگاه طبق دستور فرماندهی کل سپاه قرار شد برخی از لشکرهایش را با هلی کوپتر به کرمانشاه ببرد من هم همراه آنها به کرمانشاه رفتم. در غرب هم باز مردم  غیرتی شده بودند و گروه گروه راهی کرمانشاه شده بودند تا جلوی ارتش بعث عراق را بگیرند. اصلاً دوست ندارم آن روزها را باز خوانی کنم. لشکر یاس و افسردگی احاطه مان کرده بود و می رفت نابودمان کند که دست الهی ما را از زمین ذلت به اوج عزت برد. با عملیات مرصاد، عراق و منافقین با وضعیت محقرانه ای بدرک واصل شدند و عده ای اسیر و برخی فرار کردند. شب هنگام که با بچه های لشکر سیدالشهداء حرف می زدم می گفتند دماری از روزگار منافقین در آوردیم که انتقام تمام ترور و انفجارهای آنها را گرفتیم.   •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 - ۸۶ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ دیدن اسیران منافقین اعم از زن و مرد، برایم صحنه جالبی بود. چهره ترسیده و زرد که نشان از استیصال آنها می داد. سرهنگ صیاد شیرازی سوار بر هلی کوپتر به جنگ تانک های عراقی و منافقین رفت و آتش جهنم را برای آنها زنده کرد. در غرب تمام فرماندهان ومسّولین آمده بودند از محسن رضایی تا هاشمی رفسنجانی تا امام جمعه کرمانشاه تا... همه حس کردند کار دارد بیخ پیدا می کند و کوتاهی یعنی از دست رفتن بخش بزرگی از خاک کشورمان. چند روزی از زمین و زمان بر سر منافقین آتش ریخته می شد تا حساب کار دستشان بیاید. سرانجام با تار و مار شدن منافقین، و برقراری آرامش در منطقه غرب، در تاریخ ۶۷/۵/۲۹ عراق به سازمان ملل اعلام کرد آماده برقراری اتش بس در تمامی مرز های با ایران می باشد. روز ۶۷/۶/۱ را هیچوقت فراموش نمی کنم. سرشار از روحیه و شادی بودم. شب که همراه صافدل و سید صالح و حاج صادق آهنگران در منزل سید صالح روی مباحث جنگ بحث می کردیم هرگز حس نمی کردیم عراق با این خفت و خواری عقب برود و آبرویش در دنیا مسخره همه گردد. آن روزها شاید خیلی هم تصویر روشنی از آینده جنگ نداشتیم. موقع برگشتن حاج صادق مرا تا واحد رساند و گفت: مهدی! یک سؤال کنم با صداقت جواب میدهی؟ ـ با صداقت؟ خیر باشد ـ شوخی نکن ـ آره حتماً ـ راضی هستی حوزه رفتی؟ ـ بله ـ چرا؟ ـ تکلیف نماینده امام بود ـ دلت خودت چه می گفت؟ - مثل قبول تکلیف حضور در جبهه ـ به نظرت ممکن است پشیمان بشوی؟ ـ ممکن است ـ چرا؟ ـ عالم، عالم امکان است ـ من هم بیایم حوزه؟ ـ چه بهتر ـ می توانم؟ ـ مگر می خواهی کوه بکنی؟ ـ می گویند درسهایش سخت است ـ الکی می گویند ـ دارم با همسرم مشورت می کنم ـ حتماً بیا خیلی خوب است ـ صد در صد ـ پس فکر می کنم ـ ان‌شاءالله چند روزی در قرارگاه بودم. وضعیت خیلی حساس بود. هیچکس به عراق کمترین اعتمادی نداشت. تمام یگان ها در آماده باش صد در صد بودند. سه شنبه ۶۷/۶/۳ تمام وسایلم را جمع کردم و از آقای وارثی مرخصی سه ماه در خواست کردم. او با تعجب پرسید سه ماه مرخصی می خواهی؟ ـ بله یعنی ۹۰ روز ـ بابت؟ ـ استراحت و زندگی ـ کجا؟ ـ شهر خون و قیام قم ـ پس جبهه؟ ـ جبهه تمام شد ـ نه هنوز هست ـ شما هستید ـ باید نماینده امام سه ماه را موافقت کند برگه مرخصی را گرفتم و به دفتر آقای مصلحی رفتم. او تا برگه را دید گفت اولین بار است کسی ۹۰ روز مرخصی درخواست می کند. ـ یکسال طلب دارم ـ یکسال؟ ـ بله حاج آقا ـ یعنی مرخصی نمی رفتی؟ ـ به ندرت ـ کی بر می گردی؟ ـ اگر نیاز بود او برگه ام را امضاء کرد و گفت قرارگاه، مرکزی در قم در لشکر علی بن ابیطالب جهت تربیت مربی تاسیس کرده است. اگر می توانی با آن جا همکاری کن. ـ قول نمی دهم. ـ چرا؟ ـ می خواهم بکوب درس های حوزوی ام را بخوانم ـ می خواهی زود آیت الله شوی؟ ـ نه آدم شوم ظهر بعد از نهار به بچه ها گفتم من عازم قم هستم. هرکس از من بدی، رنجشی، ناراحتی دیده حلال کند. حاج صادق با خنده گفت من که حلال نمی کنم. من هم بلافاصله با لهجه دزفولی گفتم بدرک .حلال نکن او که انتظار این جواب را نداشت گفت شوخی کردم برو بسلامت ـ نوکرتم حاج صادق ـ برو لااقل واحد ما هم یک مجتهد داشته باشد ـ محسن شایسته آن جوان رعنای بروجردی گفت قم بهترین محل زندگی و کار است. ـ تشریف بیارید قم ـ توفیق ندارم ساعت ۴ عصر در حالی که کوله پشتی ام را برداشتم با تک تک بچه ها خداحافظی کردم و گفتم یک امشب همه با هم به مسجد جزایری برویم و نماز جماعت بخوانیم. نماز مغرب و عشاء را در مسجدی که کلی خاطرات تلخ و شیرین برای من داشت خواندم و برای خداحافظی خدمت آیت الله موسوی جزایری رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم حاج آقا من عازم قم هستم ـ بسلامتی. جهت زیارت؟ ـ نه. زندگی و درس ـ پس سپاه چه می شود؟ ـ مرخصی گرفتم ـ تا کی؟ ـ تا جواب استعفایم بیاید ـ مگر استعفاء دادی؟ ـ بله ـ چرا؟ ـ نماینده امام فرمودند ـ که بروی قم؟ ـ بله ـ اهل درس خواندن هستی؟ درس حوزه سخت است ـ سعی می کنم. از جنگ با صدام که سخت تر نیست ـ خدا یاورت باشد دل کندن از مسجد خیلی برایم سخت بود. چه محرم و رمضان و فاطمیه هایی که من در این مسجد عمرم را سپری کردم. دعای عهد خواندن های صادق. گریه های حمید رمضانی، سکوت سعید درفشان، هیبت علی هاشمی، فریادهای صادق کرمانشاهی وسط سینه زنی، نوحه های حزین حاج صادق. در حال خودم بودم که مهدی قبیتی روی شانه ام زد و گفت تخیل ممنوع. بچه ها منتظرند. بغض راه گلویم را گرفته بود و با ناراحتی گفتم مهدی دل کندن برایم از شما و مسجد خیلی سخت است ـ پس نرو ـ حرف مفت نزن. باید بروم ـ پس برو ـ با دلم چه کنم؟ ـ تربیتش کن حاج صادق زودتر از همه گفت مهدی! بیا روبوسی کنم که من باید محمد علی را ببرم دکتر. حسابی سرما خورده است. در بغل هم قرار گرفتیم و او گفت یادت
🍂 🔻 - ۸۹ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ساعت ۶ بچه ها مرا تا ایستگاه راه آهن اهواز بردند و آن جا آخرین لحظه دیدار ما بود. خنده های بچه ها به اشک هایشان گریه خورده بود. هنوز گریه های محسن شایسته را یادم هست که می گفت من همیشه یادت هستم . تو هم مرا دعا کن علی باباخانی گفت راحت شدی دیگر از دست من کتک نمی خوری تلخ ترین وداع، دل کندن از مهدی قبیتی بود. هر دو آن قدر عاشق هم بودیم که تا چند دقیقه در آغوش هم حسابی گریه کردیم. علی سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت آبروی ما را بردید بس کنید. دو تا بچه ننه دارید خداحافظی می کنید. از حرف علی هر دویمان زدیم زیر خنده و گفتم الحسود لایسود از پله قطار که رفتم بالا حس کردم چشمان منتظری پشت سرم هستند که آنها هم دلتنگ من هستند. تا حرکت قطار از پشت شیشه سالن برای بچه ها دست تکان می دادم و شکلک در می آوردم ساعت ۶:۵ قطار حرکت کرد و در ایستگاه الهایی وقتی رئیس قطار از من بلیط خواست گفتم ندارم. پرسید مقصدت کجاست؟ آمدم بگویم قم ولی یادم آمد بعد سقوط جزیره باید حتماً سری به احمد قماشچی، برادر زن گرجی زاده می زدم. به راننده گفتم اندیمشک. ساعت ۹/۳۰ شب بود که قطار سوت زنان وارد ایستگاه اندیمشک شد و بلندگو اعلام کرد توقف قطار در ایستگاه اندیمشک ده دقیقه می باشد. از ایستگاه راه آهن تا منزلمان را پیاده از لای ریل های قطار رفتم. ساعت ۱۰ شب بود و شهر داشت آرام می شد از هیاهو ماشین ها و آدم ها. تا وارد کوچه مان شدم، طاهره زن مش قپونی همسایه قدیمی مان به طرفم آمد و گفت باید ترا ببوسم. -ولی تو نامحرمی -من پیره زن هستم. جای مادرت هستم ـ نه نمی شود او بزور راه را سد کرد و گردنم را بوسید وگفت حالا رد شو برادر پاسدار خنده ام گرفته بود و گفتم من که راضی نیستم ـ بدرک که راضی نیستی. مگر معامله است هنوز چند قدمی از او دور نشده بودم که ارمغان برادر ته تغاری خانواده مان مرا دید گفت فرشید فرشید بیا بیرون زن های همسایه مان مثل فاطمه خانم، عمه هاجر، مش فرنگ کنار در خانه مان نشسته بودند و با هم حرف می زدند. مادرم تا مرا دید با دا دا گفتن بطرفم آمد و مرا بغل کرد و کلی بوسید و با خوشحالی گفت کجا بودی؟ اینجا چه می کنی؟ ـ اهواز بودم. می خواهم بروم قم به تمام زنهای همسایه سلام کردم و به خانه رفتم. تمام بچه ها از دیدنم خوشحال شدند و با بوسیدن هایشان مرا خیر مقدم می گفتند. بعد از خوردن شام، پدرم در حالی که سیگار رزش را می کشید گفت پسرم! از جبهه چه خبر؟ ـ خبر خوب ـ چه خبر؟ - صدام عقب رفته است ـ به او اعتمادی نیست ـ نیروها آماده هستند ـ باز حمله نکند؟ ـ نه بابا. جرات ندارد ـ امیدوارم آن شب تا دیری با پدرم و ماردم حرف زدم و آنها خیلی سفارش کردند که در قم حواست به زندگیت باشد. تو در آن شهرغریب هستی. با هر کسی معاشرت نکن. فردا صبح بعد از خوردن صبحانه به سپاه رفتم و نامه ای جهت حوزه علمیه تهیه کردم. عصری برای نماز به مسجد علی بن ابیطالب در محله لوان تور رفتم. مسجد مملو از بچه های جبهه بود. هرکس را می خواستی براحتی پیدا می کردی. بعد از نماز عشاء در حالی که قدری قرآن می خواندم، صدای امین آرام را شنیدم که می گفت چقدر قرآن می خوانی؟ بس کن. مدتها بود او را ندیده بودم. با هم روبوسی کردیم و اول از همه سراغ احمد قماشچی را گرفتم. او گفت پدرش ناخوش احوال است و منزل است - از گرجی خبری نشد؟ - تو خبری داری؟ ـ نه ـ معلوم نیست شهید شده یا اسیر ـ خدا رحم کند ـ همسرش خیلی ناراحت است ـ خدا صبرش بدهد. ـ بهمراه او و عبد الرضا پولکی قدم زنان به طرف خانه احمد راه افتادیم. عبدالرضا سؤال کرد از قبیتی چه خبر؟ ـ خوبه. قرارگاه است - هنوز جمعشان جمع است؟ ـ بله. تا در خانه حاج قماشچی با هم خاطره گفتیم و می خندیدیم. امین زنگ خانه را به صدا در آورد و صدای حمید بود که می گفت کیه؟ امین گفت مهمان دارید در را باز کن چند دقیقه بعد حمید و احمد در چار چوب در پیدایشان شد. احمد تا مرا در دید گریه کرد و گفت مش مهدی! از گرجی چه خبر؟ ـ والله بی خبرم ـ به نظرت شهید شده؟ ـ خدا می داند ـ روزگارمان شده ذکر گرجی ـ خدا بزرگ است. همگی به اتاق نشیمن آمدیم و روی مبل ها ولو شدیم و منتظر آمدن پدر احمد شدیم. حمید با سینی چای به اتاق آمد و گفت حاجی الان میاد. پنج دقیقه بعد پدر احمد وارد شد. باورم نمی شد حاج شکرالله باشد. چقدر شکسته شده بود. جلو رفتم و او را بوسیدم و گفتم پدر ما چقدر پیر شده؟ ـ غم گرجی مرا زمین گیر کرده است ـ توکل بخدا. خبری می شود ـ می گویند نه از علی هاشمی نه علی اصغر خبری نیست ـ نگران نباش احمد کنارم نشست و گفت مهدی جان! حرم می روی حتماً برای پدر، مادرم و خواهرم دعا کن. تمام زندگی مان شده گریه شما که اهل صبر و مقاومت هستید. من که کوچکترم حرفی بزنم. ـ نه مهدی جان، غم مرگ برادر را، برادر مرده می داند ـ قبول