🍂 #وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
نوشته: رقيه كريمی
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۸۱
كوچك بود. هر چقدر گشتند لباس بسيجی به اندازه او پيدا نمیشد.
میترسيد نگذارند به جبهه برود. ميترسيد بـرشگرداننـد. سـاكش را زيرورو كرد.
°°°°
كمی بزرگتر به نظر ميرسيد. تمام لباسهايش را زير لبـاس بـسيجی
پوشيده بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۸۲
ـ تو رو چه به جنگيدن پسرجان!
دست و پاهات تـازه خـوب شـده، تـازه از رختخـواب بلنـد شـدی،
ميخوای اين بار بری دست و پاهات رو جا بذاری بيای؟
پسر حرفهای پدر را نمیشنيد. رفتن پسر برای پدر قابل درك نبـود
و مخالفت پدر برای پسر.
°°°°
از خانه خارج شد. پدر برای سلامتیاش دعا میكرد.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۸۳
لباس نظامی برادرش را پوشيد و برای ثبـت نـام رفـت. چقـدر بـه او خنديدند.
°°°°
شناسنامه پسردايیاش را برد، باز هم فهميدند.
°°°°
شناسنامهاش را دستكاری كرد، باز هم فهميدند.
°°°°
چند ماه بعد اعزام شد. آخر كمی بزرگتر شده بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۸۴
وقتی ميخواستم سوار ماشين بشوم، فقط كارت منطقه جنگی و برگه اعزام قبول میكردند.
°°°°
سوار اتوبوس شدم. با كارت يكی از دوستانم كه ۴۰ روز قبـل شـهيد شده بود. هيچكس نفهميد، جز من و خدا.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۸۵
هيچ راهی نداشت. اصرار، التماس، همه اينها را امتحان كردند. رفتنـد
سراغ آخرين راه حل. آن قدر گريه كردند كه همه را كلافه كردند. مجبور شدند با اعزامشان موافقت كنند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
نوشته: رقيه كريمی
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۸۶
ـ مدت خدمتت تموم شده. ديگه نميخواد بری جبهه. وظيفـهات رو
به اندازه كافی انجام دادی.
حرفی نزد. هيچكس عكسالعملی كه نشانه مخالفت باشد، نشان نداد.
°°°°
چند روز بعد اعزام شد؛ بيخبر!
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۸۷
با دايیاش رفت برای ثبت نام. دايیاش را ثبت نام كردند اما او را نه.
°°°°
از روی شناسنامهاش فتوكپی گرفت. خوشحال بود. خيال ميكرد اگـر
فتوكپی را دسـتكاری كنـد و دوبـاره از رويـش فتـوكپی كنـد، اعـزامش میكنند.
°°°°
اصل شناسنامه را می خواستند.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۸۸
با چند پتو پشت وانت نشستند. هوا سرد بود. پتو را دور خود پيچيده بودند، ولی باز میلرزيدند.
°°°°
ماشين به سرعت حركت میكرد. سرما شـديدتر شـده بـود. يكـی از بچهها شروع كرد به مداحی؛ كمی گرم شدند.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۸۹
نامه را داد دست خواهرش.
ـ اينو عصر كه شد، بده به بابا.
°°°°
پدر نامه را باز كرد و شروع به خواندن كرد:
«بابای خوبم سلام! اعزاممـان نمـیكردنـد، مـا هـم تـصميم گـرفتيم خودمان برويم. خيلی وقت بود پولهايمـان را پـس انـداز كـرده بـوديم. حلالم كنيد. پسر كوچكتان
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۹۰
خيال میكردند به مسافرت رفته است. خيال میكردند رفته تفريح.
تلفنِ خانه به صدا درآمد.
ـ الو سلام بابا!
ـ سلام پسرم، كجايی؟
ـ از جبهه باهاتون تماس میگيرم. الان توی دزفولم.
پدر سكوت كرد. نمیدانست چه بايد بگویید.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
نوشته: رقيه كريمی
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۹۱
بين راه فقط میخنديد و شوخی ميكرد.
گفتم: «اين قدر نخند، میبرمت میگذارمت توی جبهه بمونی، تنهايی
برمیگردمها.»
گفت: «خدا از دهنت بشنوه؛ منم همين رو ميخوام ديگه!»
°°°°
با هم رفتيم. با هم جنگيديم.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۹۲
از تك تك بچههای كلاس خداحافظی كردنـد. بچـههـا بـا حـسرت نگاهشان میكردند.
°°°°
اصرار فايده نداشت. قرار نبود دانشآموز اعزام كنند.
°°°°
يكی از آنها برگشت و دومی ماند و اصرار كرد.
ـ آقا من دانشآموز نيستيم. من ترك تحصيل كردم.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۹۳
گفتم: «چرا اومدی جبهه؟ من نميگذارم اينجا بمـونی. بـرادرت تـازه
شهيد شده، بايد برگردی!»
گفـت: «اگـه ايـنكـارو بكنـی، روز قيامـت از تـو بـه امـام حـسين و حضرت زهرا شكايت میكنم.»
حرفی برای گفتن نداشتم.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۹۴
كسی را جز او نداشتم كه از من مراقبت كند. آن شب مثل شبهـای ديگر اصرار ميكرد كه پای رضايتنامه را امضا كنم. مثل هميـشه اصـرار از او و انكار از من.
°°°°
پای رضايتنامه را امضا زدم. نميخواستم غصه بخورد. خنديد.
°°°°
۴۰ روز بعد خبر شهادتش رسيد. تنها شده بودم.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۹۵
ناراحت و عصبانی بود. مثل هميشه مانع اعزامش شده بودند.
°°°°
چه التماسی ميكرد. التماس و شيرين زبانی. بالاخره مـادرش را نـرم كرد تا رضايتنامه را امضا كند.
°°°°
سوار اتوبوس شد. مادرش از پشت پنجره اتوبوس نگاهش ميكرد.
پسر لبخند زد. مادر كمی نگران بود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
نوشته: رقيه كريمی
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۹۶
نامهاش را باز كردم. همان حرفهای سابق.
ـ داداش منم میخوام بيام جبهه!
دوباره جواب نامه را نوشتم:
«صبر كن من بيام مرخصی، بعداً بيا.»
°°°°
بــه روســتا رســيدم. در زدم. هنــوز پــشت در بــودم كــه دوســتانش كتابهايش را آوردند.
همان روز از مدرسه اعزام شده بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۹۷
تا محل اعزام بدرقهاش كردم. وقتی به ده برگـشتم، همـه اهـل خانـه گريه میكردند.
با تعجب نگاهشان كردم.
ـ چی شده؟ چرا گريه میكنيد؟
ـ محسن گفت اينبـار كـه بـره حتمـاً شـهيد مـیشـه! گفـت پـيش مادربزرگ دفنم كنيد!
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۹۸
هزار بار اصرار كرد. هر بار به يك شكل او را از سر باز میكردم.
گفتم: «بدون اجازه برادرت نمیشه!»
فردا صبح با برادرش آمد. چارهای نبود.
گفتم: «ساعت ۱۰ بيا.»
اعزام ساعت ۹ صبح بود. میخواستم جا بماند.
°°°°
با صدای بلند گريه میكرد.
ـ من از شما انتظار نداشتم. شما میخواستيد بدون من بريد.
اتوبوسها در حال حركت بودند. به زحمت خودش را رساند.
برادرش با خنده گفت:
ـ نه من، نه شما، نه پدرش؛ هيچكس نمیتونه مانع اون بشه.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۹۹
بار سوم بود كه میخواست به جبهه برود.
ـ پسرم! تو دو بار جبهه رفتی، پس درس و مشقت چی؟ پس پـدر و مادرت چی؟
ـ مگه بچههای ديگه پدر و مادر ندارند؟ مگه درس و مشق ندارند؟
دو روز غذا نخورد. با كسی هم حرف نمیزد. روز اعزام خـانوادهاش مانع اعزام او شدند.
°°°°
با نيروی بعد اعزام شد. خانوادهاش یی خبر بودن.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۰۰
هوا گرم بود و پايان دوره آموزشی. پياده بـه سـمت پادگـان آمـديم.
آيتاالله خامنهای، محسن رضايی و صيادشيرازی برای ما سخنرانی كردند.
°°°°
كم سن و سال بودم؛ صياد شيرازی دستی به پشت من زد و گفت:
«آفرين سرباز امام زمان!»😍
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
نوشته: رقيه كريمی
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۱۰۱
اتوبوس به طرف جنوب میرفت.
يكي به خنده گفت:
«آقا من باطریسازم، ماشين مردم مونده تو گاراژ.»
ديگری ميگفت: «من چی كه اصلاً خداحافظی هم نكردم.»
هيچ وسيلهای با خودشان نياورده بودند. حتی خداحافظی هم نكـرده بودند. طرح لبيك بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۰۲
از روستای ما ۳۰ تا ۴۰ نفر برای عمليات آمده بودند. خيال میكرديم بعد از عمليات لااقل ۱۰ تا شهيد میدهيم.
°°°°
عمليات تمام شد. هر ۴۰ نفر به سلامت به مقر برگشتند. خون هم از دماغ يك نفر نيامد. شايد دعای بدرقه كنندگان روستا بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۰۳
پدر و پسر با هـم آمـده بودنـد. پـسر ديگـر تـازه شـهيد شـده بـود.
ميخواستم اعزامشان نكنم. عصبانی شدند و هر دو با هم گفتند:
«شما نمیتونيد بـرای مـا تكليـف تعيـين كنيـد. وظيفـه مـا رو خـدا مشخص كرده و امام دستور داده.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۰۴
گفت: «بچهها بايد اسلحه بگيريد.»
گفتيم: «اسلحه چی؟»
گفت: ژ-۳ خوب میدانستيم كه ژـ۳ يعنـی جبهـه غـرب و پدافنـده. اسـلحه را
نگرفتيم.
میخواستيم به جنوب برويم.
°°°°
دعای كميل بود. مسئول دسته برايشان صحبت كرد. بچهها نـرم شـده
بودند. اسلحة ژـ۳ را تحويل گرفتند.
°°°°
تعلل ما مشكلاتی به وجود آورد. فردای آن روز جريمه شديم؛ يعنی كمی سينهخيز رفتيم.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۰۵
همه چيز آماده بود. كوچهها چراغانی شده بود. مهمانها دعوت شده بودند.
حتی نوشابه عروسی را هم خريده بودند. مراسم را به خاطر عمليـات رها كرده بود.
°°°°
مهمانها هنوز منتظر دامادی بودند كه ديگر باز نمیگشت.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
نوشته: رقيه كريمی
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۱۰۶
از اعزام جا مانده بود.
گفتم: «نبی جان! اشكالی نداره. با اعزام بعدی میری.»
گفت: «نه پدرجان! هر طور شده بايد خودم رو به بسيجیها برسونم.»
°°°°
به محل اعزام رسيد. خسته شده بود. از روسـتا تـا آنجـا پيـاده آمـده بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۰۷
شب اعزام نگران بود. خداحافظی نكرده بـود. اصـلاً بـه خـانوادهاش اطلاع نداده بود.
يك لحظه از پنجره مسجد به بيرون نگاه كرد. پدرش كنار در ايستاده
بود و میخنديد.
به سرعت به سمت پدر رفت. هر دو خنديدند.
°°°°
ديگر نگران نبود. آن شب آسوده خوابید.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۰۸
سوار اتوبوس شدند. سردشان بود، ولی با آن آيه گرم میشدند. آيه ای كه هميشه موقع سوار شدن به اتوبوس با هم زمزمه میكردند:
«يا ايها الذين امنوا لم تقولون ما لا تفعلون»
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۰۹
با پسر عمويش هم اسم بود. دير برای ثبت نام رسيده بود. اتوبوسها
در حال حركت بودند.
°°°°
به سرعت سوار اتوبوس شد. عكسش را به جای عكس پسرعمويش در پرونده او چسبانده بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۱۰
مادر چاقو را برداشت:
ـ اگه بخوای بری خودمو میكشم.
°°°°
از خانه خارج شد؛ با ساك. با تعجب نگاهش كردم.
ـ كجا؟
ـ خداحافظ... دارم میرم منطقه... التماس دعا.
°°°°
قبل از رفتن دو ركعت نماز خوانده بود و از خدا خواسته بود مادرش را راضی کند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
نوشته: رقيه كريمی
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۱۱۱
شايد خواب بود، شايد هم الهام. هر چه كه بود، فقط ميدانست برادر
شهيدش از او خواسته اين بار حتماً به جبهه برود.
°°°°
در به در دنبال ماشين میگشت، اما فايده نداشت. تصميم خـودش را
گرفته بود. ميخواست برود، حتی اگر شده با پای پياده.
°°°°
يك ماشين يخ ميخواست برود منطقه. سـوار ماشـين شـد. خيـالش راحت شده بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۱۲
پنهانی به مسئول اعزام گفت:
ـ يه وقت اينو اعزام نكنيد، اون تك فرزند خانواده است.
نميدانم از كجا حرفهايش را شنيده بود. با عصبانيت آمد و گفت:
«تو حق نداری مانع اعزام من بشی. اگه از اينجـا اعـزام نـشم، مـیرم همدان از اونجا اعزام میشم
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۱۳
از درِ خانه وارد شد. مادر با نگرانی نگاهش كرد:
ـ چی شد پسرم، اداره با رفتنت موافقت كرد؟
به مادرش نگاه كرد. چشمان مادر مضطرب بود. ميدانست در دلـش
چه آشوبی است.
ـ آره مادر... اما بايد برای موافقت برم تهران.
اضطراب مادرش را میفهميد، اما تصميمش برای رفتن جدی بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۱۴
قايم شد تو دستشويی پادگان. میدانست اگر سـوار اتوبـوس بـشود،
ديگر همه چيز حل شده. از صبح تا شب توی يك جای تنگ و بدبو...
°°°°
هوا تاريك شد. از تاريكی شب استفاده كـرد و سـوار اتوبـوس شـد.
كوچك بود اما ميدانست اگر سوار اتوبوس بشود، ديگر همه چيـز حـل شده است.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۱۵
وقتي فهميد ما دو نفر برادريم، با اعزام هر دوی ما مخالفت كرد. هـر چقدر اصرار كرديم قبول نكرد.
میگفت بايد از خانواده سرپرستی كنيم.
برادرم او را به گوشهای كشيد. نميدانم در گوشش چه گفت.
°°°°
من به خانه برگشتم. او اعزام شد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
نوشته: رقيه كريمی
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۱۱۶
هر سه نفر از مدرسه يكراست به محل ثبتنام رفتند.
يكی از آنها جثه ای كوچك داشت. دوستانش ترسـيدند بـه خـاطر او
آنها را هم اعزام نكنند. تصميم گرفتند دفعه بعد بدون او بـرای ثبـت نـام
بروند.
°°°°
از اتوبوس پياده شدند. با همان جثه كوچك با شادی بـه طـرف آنهـا
دويد. زودتر از دوستانش به جبهه رسيده بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۱۷
از پنجره اتوبوس نگاهش كردم. چشمهايش پر از اشك شده بود، امـا
گريه نميكرد.
يك دنيا حرف داشت، ولی فقط ساكت به همه نگاه میكرد. اتوبـوس حركت كرد.
آهسته دست تكان ميداد.
ياد روزهايی افتادم كه خودم با همين حالت، اتوبوس اعزام را بدرقـه
میكردم. میدانستم چه حالی دارد.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۱۸
از ميهمانی برگشتند. او در خانه نبود. چند سـاعتی منتظـرش ماندنـد،
ولی نيامد.
با نگرانی همه جا را گشتند. به خانی همه اقوام و دوستان سـر
زدند. يكی از دوستانش خبر آورد به جبهه رفته است.
°°°°
سه روز بعد برگشت. میخواست اجازه بگيـرد؛ دلـش راضـی نـشده بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۱۹
وقتی اعزاممان نكردند، خودمان دسـت بـه كـار شـديم. يـك نقـشه خريديم و برای خانوادهها نامه نوشتيم. صبح زود از خانه خـارج شـديم؛
بي سر و صدا. اهل خانه خواب بودند. هنوز آفتاب بالا نيامده بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۲۰
آن قدر گشتم تا پيدايش كردم. خوابيده بود داخل چادر. خيلی وقـت بود برادرم را نديده بودم. او در يك گردان بـود و مـن در گـردان ديگـر.
بالای سرش نشستم تا بيدار بشود.
°°°°
چشمهايش را باز كرد. با تعجب نگاهم كرد؛ لبخند زدم. مثل بـرق از
جا پريد و در آغوشم كشيد. باورش نمیشد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
نوشته: رقيه كريمی
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۱۲۱
ازش خواستند ديگر جبهه نرود. چند بار رفته بود جبهه.
پدرش پير بود و مادرش مريض. ديگر بايد به آنها ميرسيد.
به آرامی به حرفهای پدر و مادرش گوش كـرد. حرفـی نـزد. حتـی مخالفتی از خودش نشان نداد. خيال پدر و مادرش راحت شد.
°°°°
از خانه خارج شد. باز هم اعزام شد؛ بدون هيچ بحثی.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۲۲
میدانست تازه واردند. میخواست روحيه آنها را امتحان كند.
ـ ميدونيد كجا اعزام شديد؟ همين جا هجده پاسدار رو سر بريدند.
زيركانه نگاهشان كرد؛ شايد دنبال رد پای اضطراب در صورتشان بود
كه جواب محكمی شنيد:
ـ اگر سرِ ما پانزده نفر رو هم جدا كنند خوشحال ميشـيم؛ چـون بـا اختيار خودمون و با رضايت آمديم.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۲۳
گفت: «يكی بلند بشه اين كشمش و مغز گردوها رو تقسيم كنه.»
هيچكش بلند نشد. خودش بلند شد و گردوها را تقسيم كرد. بـه هـر نفر يك مشت.
كشمشها اضافه آمد. دوباره از رديف اول اتوبوس شروع كرد.
نيم ساعت طول كشيد؛ شايد هم بيشتر.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۲۴
شبِ اعزام بيرون پاسگاه با هم بحث ميكردند.
پدر میگفت: «تو بمان، من ميرم.»
پسر ميگفت: «شما بمان، من برم.»
°°°°
پسر با خنده وارد پاسگاه شد. پدرش راضی شده بود.
۱۲۵
پدر و مادرش نگذاشتند برود جبهه. شد سرباز فراری.
°°°°
التماس ميكرد كه مسئولان اعـزام بـا اعـزامش بـا نيروهـای بـسيجی
موافقت كنند. به زحمت پدر و مادرش را راضی كرده بود. حـالا راضـی
كردن مسئولان اعزام شده بود دردسر جديد.
میگفتند: «تو سرباز وظيفهای، نميتونی با بسيجیها اعزام بشی!»
°°°°
اتوبوس حركت كرد. مثل بچهها گريه ميكرد. اعزامش نمیكردند.
°°°°
پنجره اتوبوس باز شد. دوستانش از پنجره اتوبوس سـوارش كردنـد. بالاخره اعزام شد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
نوشته: رقيه كريمی
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۱۲۶
گفتم: «چند سالته؟»
گفت: «چهارده سال.»
گفتم: «پس چطوری اومـدي جبهـه، چهـارده سـالههـا رو كـه اعـزام
نمیكنند!»
گفت: «از شناسنامهام فتوكپی گرفتم. بعد فتوكپی رو دستكاری كردم
و سنام رو بيشتر كردم. بعد دوباره از روی اون فتوكپی كردم؛ بـه همـين
راحتی!»
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۲۷
مدرسه را رها كرد. اما درس را فراموش نكرده بود.
ـ فعلاً ماندن صلاح نيست، بعداً ميشه دوباره درس خوند، ولي حـالا
بايد برای دفاع از كشور بريم.
°°°°
توي اتوبوس نشسته بود و به سمت جنوب ميرفت. به ساعتش نگاه كرد؛ هميشه اين ساعت سرِ كلاس نشسته بود
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۲۸
وقتي به پيچ میرسيديم، نفسها حبس میشد و دستهـا محكـم بـه
نردههای ماشين گره ميخورد. دو چرخ ماشين طوری از جا بلند ميشـد
كه هر لحظه منتظر سقوط به ته دره بوديم. جاده خطرناكی بود؛ يه جـاده
مارپيچ با 190 پيچ تند.
هنوز به منطقه نرسيده بوديم. تازه اعزام شده بوديم، ولز سختیهـای
جنگ انگار شروع شده بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۲۹
بيست و دو نفر از يك روستا. همه قوم و خـويش بودنـد؛ دو بـه دو
برادر.
هشت برادر از چهار خانواده.
°°°°
لازم نبود برای اعزام از كسی خداحافظی كنند، اكثر اقوام عازم جبهـه بودند!
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۳۰
جمعيت زيـادی بـه خيابـان آمـده بودنـد. روز قـدس و روز اعـزام، همزمان شده بود.
بمباران شديد مردم را وحشت زده كرد. هر كس هراسـان بـه طرفـی
میدويد.
°°°°
ژـ۳ را به طرف جنگنده گرفت و شليكی كرد و بعد از او همه اين كار
را كردند.
20 تير به سمت جنگنده شليك شد؛ درست وسط شهر.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
نوشته: رقيه كريمی
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۱۳۱
شنيده بود نيروها به كرمانشاه ميروند. قبل از همه به آنجا رسيده بود.
اعزامش نمیكردند. به خاطر همين تنهايی به آنجا رفته بود.
°°°°
مسئول تداركات كلافه شده بود. همه لباسها را زير و رو كرد. لباس به اندازه او پيدا نمیشد.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۳۲
نگاهش كردم. مثل پرنده كوچكی بود كـه از قفـس آزاد شـده باشـد.
شايد تا به حال اينطور خوشحال نبود. شايد تا به حال اينطور با دقـت
نگاهش نكرده بودم.
روز اعزام بود. پسر كوچكم چه زود مرد شده بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۳۳
نزديك عمليات بود و اعزام ممنوع. با هـزار اصـرار و التمـاس اعـزام
شديم.
°°°°
عصر بود. كمكم تاريكی فرا ميرسيد. به منطقه رسيده بوديم. صـدای
هم همه بچهها را شنيدم. چادرها را جمع كردنـد تـا بـه منطقـة عمليـاتی بروند. به موقع رسيده بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۳۴
كمی دلهره داشت. شايد به خاطر فضای جديدی بود كه تازه واردِ آن
شده بود. حيرتزده و كنجكاو به همه جا نگاه كرد. اولين بار بـود كـه از
خانوادهاش دور میشد؛ آن هم چه خانوادهای! خانوادهای سـاكت و آرام.
اصلاً به صدای خمپاره و تفنگ عادت نداشت.
اما تهِ نگاهش شوق غريبی بود؛ از اينكه به جبهه آمده بود، خوشحال
و راضی بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۳۵
بعد از شهادت دايی، تازه فهميدم كه دوستانی دارد كه ميتوانند برای
اعزام كمكم كنند.
كم سن و سالی هم شده بود دردسر من.
°°°°
با خوشحالی سوار اتوبوس شدم. ای كاش زودتر ميفهميدم كه دايـی
چه دوستان باصفايی دارد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂