eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۳۶ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 دنیای آن شب دنیای شراب و ترانه و رقص بود؛ آنقدر نوشیدیم تا مست مست شدیم. آن شب با رقاصه ها لحظات مبتذلی داشتیم. مزدورها هم شراب می نوشیدند. افراد ما نعره می‌زدند و به آن رقاصه ها می‌گفتند: «لعنتی خودت را تکان بده.... نجوى برقص... منى برقص... تعدادی از سربازان هم پنهانی شراب نوشیده بودند و به سوی هم تیراندازی می‌کردند. ستوانیار عاشور الحلی آن شب تا توانست شراب خورد، سپس با حنان البغدادی خلوت کرد و طلا و جواهرهایی را که از خانه های خرمشهر سرقت کرده بود، به او داد. - به تو طلا میدهم و از تو طلا می‌خواهم. - موافقم ▪︎ شب قتل یک ملعون ما آن رزمنده را اعدام کردیم و او را به خاک سپردیم، ما برای بالا بردن روحیه نیروها مجلس رقص و آواز به پا کردیم؛ اما سربازان ما در حافظه خود، انبوهی از عبارتهایی را که آن قهرمان بر زبان جاری ساخت، ضبط کرده بودند. اگر لبخند می زدند، در لبخند آنها نشانی از شادی و خوشبختی نبود، بلکه مملو از ناگواری و تلخی بود. آن قهرمان به سمبلی تبدیل شده بود که خواب را از چشم ما ربوده بود. ما او را اعدام کردیم، اما یاد و خاطره و حماسه او مانند اشباح در شب و در خواب ما را تعقیب می کرد. قهرمانان این گونه در دل دشمنانشان رعب و وحشت ایجاد می‌کنند. دو روز بعد از دفن آن قهرمان، یک شب ستوانیار عاشور الحلی به نگبهانها گفت: از شما می‌خواهم بیدار بمانید و آماده باشید. ستوانیار شبانه اطراف تانکها گشت می‌زد. می‌خوابید، سپس بلند می‌شد و می‌نشست. چیزی را از دیگران مخفی می‌کرد. خواب به چشمانش نمی رفت. در فکر فرو می‌رفت و مرتب سیگار می‌‌کشید. برخی می گفتند: «ما دیدیم که ستوانیار در خواب فریاد می‌زند: «نه، نه من جنايتكارم، نه من مجرم هستم!» ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب ستوانیار به سمت توالت به راه می افتد. هنگامی که داخل می‌شود ناگهان برق قطع می‌گردد. فریاد می‌زند: «کی برق را قطع کرد؟ اما جوابی نمی شنود. دوباره سؤال می کند، اما... هنگامی که میخواهد از توالت خارج شود، سرنیزه ای در شکمش فرو می‌رود و سپس ضربات بعدی، یکی پس از دیگری بر او فرود می آید و ستوانیار نقش بر زمین می‌شود. حدود ساعت شش صبح وقتی که یکی از نیروها به نام لطیف المنصوری به توالت رفت با جسد غرق در خون ستوانیار مواجه شد. فریاد زد: ستوانیار عاشور مرده است.... ستوانیار عاشور کشته شده است.... با سرعت به سمت جسد رفتم. روی جسد برگه ای پیدا کردم که بر آن نوشته شده بود: «انتقام خون شهید عبدالرضا خفاجی را خواهیم گرفت. آن پرونده داغ، دوباره گشوده شد. با حادثه جدیدی مواجه شده بودیم. من از کشته شدن ستوانیار خوشحال بودم زیرا مرگی این چنین پاداش مناسبی برای اعمال زشت او بود. تحقیق و بازرسی از سر گرفته شد و اعزام هیأتها دوباره آغاز شد. همان شخصی که به فرماندهی و عده انتقام از گروه های انقلابی ایرانی را داده بود، پرونده حیاتش در آن شب تاریک بسته شده بود. مسؤول تحقیقات از من پرسید: به نظر شما آیا ستوانیار عاشور به دست افراد گردان کشته نشده است؟! - گمان نمی‌کنم زیرا ستوانیار با کسی دشمنی خاص نداشت. او دستورات را اجرا می‌کرد و گاهی اوقات هم آنها را با شعارهای معروفش درهم می آمیخت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۳۷ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 دوباره موج ترور از سر گرفته شده بود و با فرماندهی به فکر انتقال ما از این منطقه افتادیم. سرانجام پس از بحث و بررسیهای طولانی با فرماندهی لشکر، با انتقال ما به جناح چپ جبهه موافقت کرد. نیروها از این تصمیم فرماندهی خوشحال شدند. وسایل را جمع کردیم و برای رفتن آماده شدیم. بعضی از نیروها که همه هم و غمشان زنده ماندن بود، می گفتند: کشته شدن ستوانیار برای همه منشأ خیر شد. بالاخره جزو کسانی شدیم که جان سالم به در خواهند برد.» در سنگر ستوانیار یک کیف پیدا کردم که پر از گزارش بود. از افراد گردان کسی را از قلم نینداخته بود و درباره همه گزارش نوشته بود. گزارشی را که درباره من نوشته شده بود پیدا کردم: «سرگرد عزالدین توجهی به امور گردان ندارد. او با افرادی که نماز میخوانند و روزه می‌گیرند با عطوفت و مهربانی برخورد می‌کند. در گفت و گو با نیروها آیات قرآن و احادیثی از پیغمبر را به کار می برد، اما اشاره ای به سخنان رئیس جمهور نمی‌کند. او به ایران علاقه مند است، زیرا نشنیدم که به طور آشکار به ایران و خمینی ناسزا بگوید. او در برخورد با عبدالرضا جنایتکار، رفتار انسانی و اخلاقی داشت و به من اجازه نداد حساب او را برسم.» خدا را شکر کردم که آن گزارش را قبل از این که به دست استخبارات بیفتد پیدا کردم. در محل جدید استقرار گردان، سامان دادن امور تاکتیکی و ستادی را آغاز کردیم. موقعیت ما چندان تفاوتی نکرده بود، فقط به جناح چپ جبهه خرمشهر منتقل شده بودیم. شهر در این منطقه، در مقابل بندر قرار داشت، یعنی سمت چپ ما را آب فرا گرفته بود و یک مانع اصلی در مقابل پیشروی ایران به حساب می‌آمد. منطقه روبه روی ما از دید خوبی برای تیراندازی برخوردار بود و این موجب اطمینان بیشتر ما شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۳۸ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 مدیر استخبارات از جبهه ما دیدار کرد. هدف اصلی او این بود که استخبارات از آمادگی رزمی و روحیه نیروها اطلاع پیدا کند. او در جمع نیروها برای سخنرانی ایستاد و گفت من معتقدم که اگر دچار ترس و وحشت شویم، جنگ را باخته ایم. این جنگ جنگ تاریخ است، نبرد نسل‌ها است. انسانهای ترسو در میان ما جایی ندارند. اگر این حوادث ناچیز ما را بترساند ما نمی توانیم با مشکلات مقابله کنیم. این جنگ سرنوشت گروههای متخاصم را رقم خواهد زد. ما پیروز خواهیم شد، پیروز. ناگهان گلوله ای به او خورد و نقش بر زمین شد. مدیر می گفت: «لعنت بر شما، لعنت بر صدام و آه و ناله کرد تا نفسش برید. تک تیراندازی که او را نشانه رفته بود فرار کرد و در خانه های سمت راست مخفی شد. فرمانده لشکر به من گفت: «لعنت بر شما، لعنت بر شما و گردانتان. آتش شما دامنگیر پسرخاله ام شد. لعنت بر شما و عشیره شما. لعنت بر شما و بر رئیس‌تان صدام. هر چه از دهانش بیرون آمد، نثار ما کرد و ما از حرفهای او تعجب کردیم. واحد ما فكر فرماندهی را به طور جدی به خود مشغول کرد. تک تیرانداز ماهری که مدیر استخبارات را هدف قرار داد، درون خانه ها مخفی شده بود. روز بعد افراد استخبارات چهار نفر را از خانه هایی که تیرانداز به آنها پناه برده بود دستگیر کردند و پیش ما آوردند. می گفتند که به این اشخاص مظنونند. بعد از دو روز تحقیقات همراه با ضرب و شتم شدید، به ما خبر رسید که این چهار نفر همان کسانی اند که رئیس استخبارات، سرگرد احمد را کشته اند، ولی واقعیت چیز دیگری بود. آنها قاتل نبودند بلکه فرماندهی از آنها خواسته بود که به امام خمینی بد بگویند، اما نپذیرفته بودند. آن چهار نفر را آوردند. همه پیر مرد بودند. در حالی که آنها به نفع انقلاب و امام خمینی شعار می‌دادند در برابر جمع کثیری از سربازان و اهالی خرمشهر اعدام شدند. سر و صدایی به پا شد. نیروهای گردان دچار ترس و وحشت شده بودند. آنها می‌گفتند: «بار دیگر بلا و مصیبت به سراغ ما آمد.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۳۹ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 مرگ «خانه خراب کن!» دو ماه بود که به مرخصی نرفته بودم درخواست مرخصی کردم. فرماندهی با ناراحتی و به سختی موافقت کرد. به مرخصی رفتم. همسرم پرسید: فکر می‌کنی زندگی ما باید به همین صورت ادامه پیدا کند؟» به او گفتم دستورات نظامی کاملاً دست و پای مرا بسته استه نظامی گری یعنی اجرای اوامری که از رده های بالا صادر می‌شود. مرخصی تمام شد و من زندگی نظامی را در خرمشهر از سر گرفتم. نیروهای واحد مهندسی خانه‌هایی را که قاتل مدیر استخبارات در آن مخفی شده بود با خاک یکسان کردند؛ فرمانده لشکر بر این کار نظارت می‌کرد. او به نیروهای واحد مهندسی می‌گفت: نباید یک خانه در این منطقه باقی بماند. سرهنگ دوم احمد هاشم الجبوری، از گردان مهندسی سپاه سوم مسئول پیگیری این فعالیتها شده بود. صدای انفجار و فرو ریختن خانه‌ها به گوش می‌رسید و نیروهای واحد مهندسی، با فرو ریختن خانه‌های مردم خوشحالی می‌کردند و خنده سر می‌دادند. ستوانیار قیح کاب شبوط از اهالی ناصریه، معروف به بی ادبی و گستاخی بود و چهره اش به سیاهی می‌زد. انفجارها زیر نظر این شخص انجام می گرفت. او در میان خانه هایی که پشت سر هم تخریب می شدند پرسه می زد و به افرادش می‌گفت این خانه را ویران کنید... آنجا را منفجر کنید. آن کارگاه را از بین ببرید... پی در پی دستور می‌داد و این دستورات را با خوشحالی و خنده صادر می.کرد سربازان هم می‌گفتند چشم جناب فرمانده و با سرعت اوامر را اجرا می‌کردند. ستوانیار مرتب آجیل می‌خورد و دهانش را تکان می‌داد و می‌گفت انقلاب و حزب، ما را آدم کرد. در عمرم چنین آجیل و بسته ای نخورده ام. در طول عمرم خودرو سوار نشده بودم. اما امروز من صاحب خودرو و خانه ام. هر بار که بخواهم دختران زیبایی در اختیارم قرار می‌گیرد. بولدوزر هم با صدای گوشخراش مشغول ویران کردن خانه‌های خرمشهر بود. ستوانیار فریاد زد: «این قابل قبول نیست. امروز با فردا فرق می‌کند. ساعت یازده است و ما فقط ده خانه را خراب کرده ایم. اگر بیشتر تلاش کنیم، فرماندهی ما را تشویق خواهد کرد، متوجه هستید یا نه؟ اگر امروز دوازده خانه را خراب کنیم فرماندهی ما را تشویق خواهد کرد، شنیدید؟! نیروها در جواب گفتند اما این امر بستگی به راننده بولدوزر و نیروهای تخریب دارد. فارس الساعدی راننده بولدوزر می‌دانست ستوانیار چه می خواهد. او می دانست که ستوانیار از طریق فعالیتهای او و دوستانش خواب رفتن به کاخ ریاست جمهوری را می بیند. ستوانیار عاشق مدال شجاعت بود، او فقط به فکر خودش بود. فارس الساعدی گفت: «گوش کن ابو صالح اگر میخواهی کار بیشتری انجام شود، برای ما بولدوزرهای بیشتری بیاور. ستوانیار سوار خودروی جیپ شد و به راننده گفت: مرا کنار خانه ها پیاده کن. نزدیک خانه ها رفت و گفت: «ماشاء الله طعمه های زیادی داریم.» میان خانه ها گشتی زد با مشت به دیوارها کوفت و گفت: «ماشاء الله از این همه صیدهای بزرگ فلیح مدال شجاعت را گرفتی، برقص فلیح» در حیاط خانه ها شروع به رقصیدن می‌کند و با خود می‌گوید: «فلیح برقص مدال در انتظار توست!» که ناگاه از پشت سر یک نفر به او نزدیک می شود. ستوانیار اسلحه اش را آماده می کند و می‌گوید: «کی» هستی اما شخص ایرانی پنهان می شود. ستوانیار با سرعت در پی او میدود و در یک چهاردیواری بن بست گیر می‌کند. آن ایرانی از بالای دیوار به روی او می پرد و ستوانیار را نقش بر زمین می‌کند و اسلحه اش را می گیرد. انتظار راننده جیپ که منتظر ستوانیار بوده، سر می آید. چندبار بوق می‌زند. بالاخره از ماشین پیاده شده و در پی او می‌گردد تا اینکه از دور پاهای ستوانیار را می‌بیند. نزدیک می‌شود و جسد متلاشی شده او را در حالی که غرق در خون بود مشاهده می‌کند و فریاد می‌زند: ستوانیار فلیح کشته شده است... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۴۰ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 جنازه غرق به خون ستوانیار فلیح عکاب شبوط را آوردند. پزشک او را معاینه کرد و گفت مرده است. ستوانیار را در داخل صندوقی گذاشتند و صندوق را با پرچم عراق پوشاندند. مراسم رسمی برگزار گردید و فرمانده لشکر با حضور در آن در سخنانی گفت: «ما راه شهدای خود را ادامه خواهیم داد. این مرد قصد داشت تمام خانه های شهر را خراب کند. آرزویش این بود که در از بین بردن این خانه ها سهیم باشد. هدف او از انهدام این خانه‌ها ایجاد میدانهای وسیع برای تیراندازی بود. محمره (خرمشهر) هنوز هم آلوده است و هنوز هم افراد خائن و مزدوری در آن وجود دارند. من از اهالی می خواهم با ما همکاری کنند تا آن بزدلها را پیدا کنیم. رهبری می‌خواهد که محمره [خرمشهر] شهر قهرمانان و الهام بخش مردان انقلابی باشد. رهبری می خواهد که این شهر منشأ پیروزی دوران جدید باشد. خوزستان عربی است و همچنان عربی باقی خواهد ماند. این شهر سمبل قهرمانی ها است، یادآور صحنه های جاودانه است. ما محمره را طبق دیدگاههای خود آباد خواهیم کرد. برای محمره طرح جدیدی را به تصویب رسانده ایم که باید به صورت یک شهر عراقی در آید. محمره [خرمشهر] مرکز یکی از استانهای ما خواهد شد و از همان توجه و عنایتی برخوردار خواهد شد که دیگر استانهای عراقی از آن برخوردارند. خوزستان منطقه ممتازی است. از امکاناتی برخوردار است که میتواند مستقل باشد. در این منطقه نفت وجود دارد و از امکانات کشاورزی نیز برخوردار است. وضع اقتصادی خوبی دارد، یعنی خودکفا است. بنابراین ما چنین تشخیص داده ایم که خوزستان مانند دیگر مناطق عربی، منطقه مستقلی باشد و در آن دولتی روی کار بیاید که از نظر سیاسی به عراق وابسته باشد. اما انتخابات بستگی به خود مردم دارد. آنها مجلس و نخست وزیر را خودشان انتخاب می‌کنند. این منطقه دارای رادیو تلویزیون و دیگر رسانه های گروهی خواهد شد. نقشه منطقه بر اساس دیدگاه حزب ما تغییر خواهد کرد. این تحولات باید به دست ارتش ما انجام شود. لشکر ما پیوسته شهیدانی تقدیم کرده است. برادران! همه شما باید آماده باشید تا در راه رهبر به شهادت برسید. رهبری از ما میخواهد که در این راه به شهادت برسیم. شهادت ما موجب خرسندی رهبر می‌شود. همه لشکر فدای رهبر، همه دنیا فدای رهبر شما. سربازان شما افسران، شما اهالی، همه فدای صدام، همه شما فدای رهبر!. سخنان فرمانده مورد انتقاد نیروها قرار گرفت. یکی از افسران گفت: «اگر رهبری از مردم میخواهد که برای او به شهادت برسند و از این کار خرسند می‌شود و اگر واقعاً به شهادت ایمان دارد، چرا اقوام و فرزندانش را به جبهه نمی فرستد.» سروان عزیز السراج هم گفت: «به خدا از این حرفها خسته شده ام. اگر خیری در اینها بود، مانع از حمله آن تیراندازهای ماهر به ما می‌شدند. هر روز شهید می‌دهیم، هر روز با صدای آه و ناله و شنیدن خبر کشته شدن یکی از افراد بیدار می‌شویم. تا کی این مصیبت ها ادامه دارد؟ تاکی باید از این زخم خون جاری باشد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۴۱ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 انفجار بزرگ ستوانیار علی حنتوش اللامی به جای عاشور الحلی، تعیین گردید. او به سربازان گفت نمی‌دانم به شما چه بگویم، اگر بگویم مواظب باشید فردا جنازه ام را پیدا خواهید کرد، اگر بگویم ایرانی ها ترسو هستند فردا صبح با سر بریده من در توالت مواجه می‌شوید. اگر بگویم شما قهرمان قهرمانانید و من هم شجاعت را از عنتر بن شداد به ارث برده ام، دروغ محض است، پس برقص ای رقاص برقص. تکه پارچه ای دور کمرش بست و با گروهی از سربازان شروع به رقصیدن کردند. آواز همراه موسیقی هم به آنها می گفت: در این دنیا فقط نصيب ما رقص و آواز است. در همین حال که ستوانیار در میان سربازان بود، انفجار بزرگی در قرارگاه لشکر رخ داد. قرارگاه لشکر۱۸ در پشت خرمشهر واقع بود. شب تاریکی بود و انفجار زبان همه ما را بند آورد. از سنگر بیرون آمدم و با فریاد دستوراتی دادم، برو به سمت خاکریز... برو به سنگر... تانکها مستقر شوند... ستوانیار علی پیش من بیاید... ستوانیار با عجله به سمت من آمد و گفت: «بله جناب سرگرد!» به او گفتم: انبار مهمات لشکر منفجر شد، همه باید آماده و مراقب باشند.» با ترس و وحشت گفت: «دستور شما اجرا می‌شود.» سرهنگ دوم ستاد، نبيل «الربيعي» افسر عملیات با من تماس گرفت و گفت: «یک دسته از افرادت را به قرارگاه لشکر بفرست.» از ستوان عبدالزهره رشم الکریم خواستم که دسته اش را به قرارگاه ببرد. او پس از بازگشت از مأموریت به من گفت: «وقتی به قرارگاه لشکر رسیدیم، متوجه شدیم که انفجار بزرگی رخ داده است. دفتر فرمانده لشکر و دفتر افسران ستاد منفجر شده بود.» هنگام وقوع انفجار، فرمانده لشکر و تعدادی از افسران ستادش در دیدگاه شماره یک در نزدیک خرمشهر بودند اما در اثر این انفجار افراد زیادی کشته شدند از جمله همه محافظان و نیروهای آشپزخانه و مخابرات و نگهبانهای قرارگاه لشکر. این انفجار لشکر را در عزا و ماتم فرو برد. از فرماندهی کل درخواست شد تا قرارگاه لشکر به منطقه «شلهة الاغوات» منتقل کند. در قرارگاه جدید لشکر، مجلس ترحیمی برای کشته شدگان برپا کردیم. تعداد زیادی مهمان از دیگر لشکرها و همچنین تعدادی از اهالی خرمشهر در آن شرکت کردند. یکی از افسران به اهالی خرمشهر اشاره کرد و گفت: «ما را می‌کشند و پشت سر جنازه ما راه می‌افتند!» به او گفتم: «اینها کسانی اند که با ما همکاری می‌کنند.» او به من گفت: جناب سرگرد آیا تو این را باور داری؟ آنها به خون ما تشنه اند. ما بلاهای زیادی به سر برادران و عشایر آنها آورده ایم، گمان می‌کنی که ما توانسته ایم علایق و عواطف گذشته آنها را بگیریم و از قومیت‌شان جدایشان کنیم؟» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۴۲ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 یکی از افسران گفت: چند روز قبل فرمانده ما با صدای رسا می گفت: «من دوست دارم همه شما به شهادت برسید، رهبر از شهادت شما خوشحال می‌شود. این گفته های او دنیای ما را چون شب تیره و تار کرد، آسمان هم هدیه اش را برای او فرستاد. اینهایی که کشته شده اند از بهترین افسران ما بودند. امروز آنها را بدرقه می‌کنیم و فردا هم معلوم نیست نوبت چه کسانی است.» افسر دیگری گفت به نظر من فرمانده لشکر فقط به فکر جان خودش است. قرارگاه لشکر خیلی از خرمشهر فاصله دارد، او دیگر صدای انفجارها را نخواهد شنید و هیچ دشمنی هم نمی تواند به او نزدیک شود.» یکی دیگر گفت: «دُر از دهانت می‌بارد، خوشم آمد. این نیروها هستند که با صدای انفجار ترورهای کور می‌خوابند و از خواب بیدار می‌شوند.» فرمانده لشکر وارد شد و سخنان کوتاهی بیان کرد. - من این اقدام را ترس و بزدلی به حساب می آورم و کسانی که دست به چنین کاری زدند انسانهای بزدل و ترسویی اند. ما همه آنها را تعقیب خواهیم کرد. جسدشان طعمه حیوانات درنده خواهد شد، ما برای رییس جمهور حماسه جاودانه ای خلق خواهیم کرد. ای برادران! این شهدا بر سر پیمانی که با خدا بستند، صادقانه ماندند. آنها در قلب‌های ما و در قلب رییس جمهور جای دارند. من هم خودم را شهیدی در راه رییس جمهور به حساب می آورم. ای برادران، ما این مسیر را ادامه خواهیم داد. هر قطره خونی که ریخته می‌شود از آن گل و شکوفه ای می روید. ما محکم و قهرمانانه می ایستیم و مبارزه می‌کنیم. من وقتی شما را غرق در خون در مقابل خود ببینم خوشحال خواهم شد. در آن لحظات به پروردگار شکایت کنید و بگویید: خدایا! آنها به ما ظلم کردند، خدایا! ایرانی‌ها ما را کشتند. سروان عزيز السراج، آهسته آهسته در گوش من گفت: «حرف بیخود می‌زند، یاوه می گوید. ایرانیها که سراغ ما نفرستادند، ما به سرزمین آنها تجاوز کردیم. به خدا من گیج شده ام.» سروان عزيز السراج بلند شد و گفت: «جناب فرمانده لشکر اجازه می خواهم توضیحی بدهم.» می‌خواهی چه کنی؟ و توضیح بدهی؟ منظورت چیست؟ جناب فرمانده ما سرزمین ایران را مورد هجوم قرار دادیم، اگر آنها با ما مبارزه می‌کنند، حقشان است. به سرعت او را محاصره کردند و دست بسته پیش فرمانده لشکر بردند. فرمانده لشکر آب دهان به صورت او انداخت و گفت: «بزدل تو را می‌کشم!» دستور داد سربازان گودالی کندند، آنگاه سروان عزیز در مقابل دیدگان تعداد زیادی از افسران زنده زنده دفن شد. وقتی او را در گودال می گذاشتند فریاد می‌کشید من پشیمانم، جناب فرمانده، نه... هنگامی که فرمانده لشکر بالای سر سروان آمد، سروان گفت: «جناب فرمانده من پشیمانم از شما تقاضای عفو دارم. سرورم من دنیا را دوست دارم. صدام را دوست دارم. فرزندان و همسرم را دوست دارم. عاشق حزب و انقلاب و میشل عفلقی و صدام هستم.» و همچنان التماس می‌کرد تا این که خاک او را گرفت و در حالی که زنده بود، دفن شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۴۳ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 السراج یکی از افسران ورزیده و خوب بود اما دنیا به کسی‌رحم نمی‌کند. هر کس سخنانی را بر زبان می آورد، باید عواقبش را هم تحمل کند. سروان عزیز معاون من بود. به جای او در همان روز سروان صبری شاهین الفرج را اعزام کردند. این شخص اخلاق فاسدی داشت. دو روز از آمدنش به گردان نگذشته بود که به من گفت: «ظاهراً در منطقه شما خبری از جنس مخالف نیست؟... ... او هنوز مشغول فساد خود بود. با صدای بلند گفتم: «سروان صبری کجایی؟ بیا.» اما پاسخی نشنیدم دوباره با صدای بلند گفتم: «سروان صبری...» در که باز شد، ناگهان دیدم او کشته شده است! به سرعت بالای سر او رفتم دیدم گوش تا گوش سرش را بریده اند و در کنار جسدش گذاشته اند. جسد را داخل خودرو نظامی گذاشتم و به اولین نقطه تخلیه مجروحین بردم و به آنها گفتم که نزدیک اردوگاه جسدش را پیدا کرده ام. به دنبال تحقیقات مستمر و طولانی که انجام شد، سرهنگ دوم اسامة الاماره به من گفت: تحقیقات نشان میدهد که او با یک زن درگیر شده است. مست بوده و آن زن با حیله و نیرنگ او را مسموم و سپس سرش را از بدن جدا می‌کند. سرهنگ اسامهی از من خواست این موضوع را پیگیری کنم تا شخص قاتل دستگیر شود. موضوع را پیگیری کردم و پس از بررسی های دقیق معلوم شد که آن زن به منطقه دیگری از خرمشهر، نزدیک پل طاهری که تحت تسلط نیروهای مقاومت ایرانی بود، فرار کرده است. فرماندهی دستور داد خانه آن زن را ویران کنند و اعضای آن دستگیر شوند. بعد از آن کسی نفهمید که چه برسر آنها آمد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۴۴ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 دستورات فرماندهی نیروهای ما در خرمشهر اطلاع پیدا کردند که افرادی از خرمشهر از طریق نخل‌ها و رودخانه کارون به درون نیروهای ما رخنه می‌کنند. فرمانده لشکر ، اسعد شینته، دستور داد که نخل‌ها سوزانده و قایق‌ها در کارون غرق شوند. شب ۱۹۸۱/۱۰/۲۱ در مقر گردان متوجه صدای عجیبی شدم. از سنگر بیرون آمدم دیدم گردان توسط ایرانی‌ها محاصره شده است و نیروهای ما به سمت آنها تیراندازی می‌کنند. فرمانده لشکر با من تماس گرفت و پرسید در واحد شما چه خبر شده؟ به او گفتم: «قربان نیروهای ایرانی در حال پیشروی‌اند.» گفت: «عقب نشینی نکنید، نیروهای کمکی اعزام می‌کنیم.» تعداد نیروهای ایرانی از ده نفر تجاوز نمی کرد. من باور نمی کردم که این تعداد اندک با ما بجنگند. آنها ده دستگاه از تانک‌های ما را منهدم کردند. گردان به این ده نفر حمله کرد. به سروان طارق عزیز گفتم: «بالاخره چه کار کردید، آنها را از بین بردید یا نه؟» گفت: «جناب سرگرد این غیر ممکن است، آنها از دست ما فرار کردند.» بعد از چند انفجار در واحد ما ساعت دو بعد از نیمه شب منطقه آرام گرفت. فرمانده لشکر دوباره با من تماس گرفت و گفت: «اوضاع گردان چطور است؟» به او گفتم: «به خیر گذشت.» پرسید: «چقدر خسارت دیده اید؟» با ترس و وحشت گفتم: «قربان ده دستگاه تانک، پانزده کشته و سی زخمی» گفت «ماشاء الله واقعاً شما قهرمانید، می‌خواستید تهران را هم فتح کنید! ماشاء الله به این ترسوها و افراد پست!» و تلفن را قطع کرد. احساس کردم که دوباره به دردسر افتاده ام و اسیر مقررات و قوانین جزایی شده ام. چند روز بعد فرمانده سپاه از من پرسید چرا این همه خسارت به واحد شما وارد شده است؟ گفتم: حدود یک گردان از نیروهای ایرانی شبانه به ما حمله کردند. آنها از میان درختان رخنه کردند. گفت: «دروغ است، آنها فقط ده نفر بودند نه یک گردان، نه یک گروهان، نه یک دسته و نه یک گروه. تو را تحویل دادگاه نظامی می دهم.» گفتم: «من نهایت تلاش خودم را کردم آیا پاداش آن همه تلاش دادگاه نظامی است؟» لحظه ای فکر کرد و گفت: حق با توست، فرصت دیگری به تو می دهم. تا وفاداری‌ات به حزب و رهبری را به اثبات برسانی. گفتم: «مطیع دستورات فرماندهی هستم.» گفت: «این نامه را بگیر و مو به مو آن را اجرا کن.» نامه را گرفتم و خواندم، در آن چنین آمده بود: ۱ - اعدام افسرانی که در مأموریت بودند. ۲ - انهدام کلیه ساختمانهای اطراف گردان. ۳- اعدام پنج نفر از اهالی خرمشهر که با ما همکاری می‌کردند و در گردان ما بودند. ۴- اعدام تعدادی از سربازانی که در مأموریت مشارکت داشتند. به فرمانده سپاه گفتم: برای اجرای مفاد این نامه نهایت تلاش را خواهم کرد.» در غذای افسرانی که در مأموریت بودند، سم ریختم و آنها مسموم شدند و جان سپردند. این افراد مورد معاینه پزشکی قرار گرفتند اما بعد از هماهنگی با فرمانده سپاه پرونده تحقیقات این موضوع بسته شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۴۵ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سپس برای تخریب ساختمانهای شهر با فرماندهی سپاه تماس گرفتم و درخواست کردم چهار دستگاه بولدوزر از واحد مهندسی سپاه اعزام شوند. با چند ساعت کار در روز، خانه ها با زمین یکسان شدند. به سراغ درختانی رفتیم که شهر را به رود کارون متصل می‌کردند. آن درختان را نیز کندیم و عملیات پاکسازی خاتمه یافت. پس از این کارها به سراغ پنج نفر ایرانی رفتم که با ما همکاری می‌کردند، خبرهایی به فرمانده سپاه رسیده بود که با نیروهای ایرانی و داوطلبان بسیجی همکاری می‌کنند. به آنها گفتم: «می خواهم همراه من بیایید.» گفتند: «کجا؟» گفتم: نزدیک ساختمانها. می‌خواهم از این قسمت شهر اطلاعاتی به دست آورم. قبول کردند و پشت یک خودرو تویوتا سوار شدند. پنج نفر سرباز هم همراه خودم بردم. سربازان، آنها را محاصره کرده بودند. بعد از این که به مکان مورد نظر رسیدیم، یکی از این پنج نفر به نام غلامرضا احمدی گفت: «شما بسیار زیرک و باهوشید که با خودتان افراد مسلح آورده اید، این منطقه ناامن است. در آن افراد بسیجی زیادی پیدا می‌شود. آنها را به داخل یکی از خانه ها بردیم. گفتم: «در اینجا کمی استراحت می‌کنیم» گفتند: «هر چه شما بفرمایید.» نشستند، اما فهمیدند که دامی برای آنها گسترده شده است. رفتارشان تغییر کرد. سعی کردند طوری رفتار کنند که باعث شک و تردید نشود. در حالی که نشسته بودند، بارانی از گلوله بر سر آنها بارید. آنها فریاد می‌زدند و می گفتند: عراقیها به ما نیرنگ زدند. عراقی ها ما را فریب دادند. یک دستگاه بولدوزر آمد و بیلش را پر از خاک کرد و بر روی آنها ریخت و همان جا را به قبر آن پنج نفر تبدیل کرد. این پنج نفر خدمات ارزشمندی به ما ارائه کردند اما فرماندهان عراقی بی وفا هستند. خبر کشته شدن پنج نفر ایرانی در خرمشهر پیچید و بازتاب وسیعی داشت. به گفته رییس استخبارات این کار موجب شد عده ای از اهالی خرمشهر به گروه های مقاومت بپیوندند. سربازانی هم که اعدام کردیم عبارت بودند از ۱۰ نفر به نام های... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۴۶ (آخرین قسمت) خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 شهر آزاد شده خرمشهر در حالت آماده باش به سر می برد. گزارشهایی از استخبارات برای ما فرستاده می شد، مبنی بر این که ایرانی ها قصد آزادسازی شهر را دارند. از سوی دیگر، در گزارشها و مکاتبات نظامی می گفتند: «خرمشهر از آن عراق است و شهر عراق به حساب می آید، دفاع از آن یعنی دفاع از عراق.» نامه ها، شعارها و بحث های نظامی همه و همه از مقاومت در برابر حمله آینده ایران خبر می‌داد. یکی از سربازان از من پرسید جناب سرگرد! اگر خرمشهر محاصره شد ما چه کنیم؟ گفتم این حرف مفت است. هیچ قدرتی در دنیا نمی‌تواند ما را محاصره کند. حرف من گزافه گویی نبود بلکه بر اساس گفته های فرماندهان عربی بود که مواضع ما را در خرمشهر مشاهده کرده بودند. سرلشکر ستاد محمد فوزی وزیر دفاع مصر گفته بود: «استحکامات دفاعی خرمشهر بر هر نوع استحکامات دفاعی در جهان برتری دارد، ما تصور می‌کردیم که خط بارلیو در (اسرائیل) بهترین خط دفاعی است اما خط دفاعی عراق در خرمشهر، بیانگر پیشرفت و تحول در اندیشه نظامی عراق است. شب آزادسازی خرمشهر بسیار سخت و جانکاه بود. هیچ خبری از آرامش، امنیت و استراحت نبود. گزارشها حاکی از این بود که گروه های ایرانی در اطراف خرمشهر تجمع کرده اند و ما به شدت در محاصره قرار گرفته ایم. بر اساس اطلاعاتی که کسب کرده بودم گروه های مقاومت با مشکل کمبود تسلیحات مواجه بودند. من فکر می‌کردم که همه چیز در این دنیا به اسلحه بستگی دارد اما ساعت هشت شب بود که گروه زیادی به سوی ما پیشروی کردند. دنیا عوض شده بود. شب به چیز دیگری تبدیل شده بود. - خدایا چه می‌بینم؟ مردانی غیر مسلح به سوی ما پیشروی می‌کنند. چه معجزه ای؟! بدون اسلحه می‌آمدند، ما را شکست می‌دادند و سلاحهای ما را می گرفتند. گروهی جوان به سوی ما می آمدند و از توپخانه ها، تانکها و هواپیماهای ما آتش می بارید اما چه فایده! سربازان از من پرسیدند: «جناب سرگرد چه کنیم؟» به آنها گفتم «تلاش بیهوده می‌کنیم!» فرار را ترجیح دادم. سوار یک دستگاه جیپ شدم و فرار کردم. پشت سرم همه چیز در آتش می‌سوخت. بعضی از سربازان با دست به من اشاره می‌کردند که آنها را سوار کنم، اما من به آنها گفتم: «عقب نشینی نکنید. شما را اعدام می‌کنند. گلوله ای به خودروی من اصابت کرد، از آن بیرون پریدم و پا به فرار گذاشتم.» رزمندگان ایرانی از هر طرف خرمشهر را محاصره کرده بودند؛ صدای بلندگوهایی بلند بود که از سربازان ما می‌خواست سلاحهای خود را به زمین بگذارند و به نیروهای اسلامی ملحق شوند. سوار یک دستگاه خودروی دیگر که بدون راننده و روشن رها شده بود، شدم و از مهلکه خطرناکی نجات پیدا کردم. نیروهای دژبان فکر می‌کردند که من از افراد استخبارات هستم. در محل امنی ایستادم و از دست رفتن خرمشهر را تماشا کردم. نمی توانم بگویم که ارتش ما مقاومت نکرد اما حقیقت این است که صدام ما را در تنگنای واقعی قرار داده بود. خرمشهر برای عقب نشینی یا پیشروی، از عمق کافی برخوردار نبود بلکه شهری بود که آبها و موانع دیگر آن را محاصره کرده بودند. ارتش عراق عقب نشینی را آغاز کرد و خوشحال شدم، زیرا شنیدم که فرماندهی دستور عقب نشینی صادر کرده است. با چشم خودم دیدم که چگونه افراد ما لباسهایشان را از تن بیرون می آوردند تا از اروندرود عبور کنند. یکی از افراد جیش الشعبی نیروهای مردمی به نام "غنی البصری" را دیدم که همه لباس هایش را از تن بیرون آورده بود و از اروندرود می‌گذشت، او با تمسخر می گفت: "زنده باد رهبر! صدام حسین!" شب سیاه و ظلمانی بود اما خرمشهر از شهری اشغال شده به شهری آزاد شده تبدیل شد. شهری که خیابانهایش غرق در خون شده بود و شایسته نام خونین شهر» بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پایان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂