eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یحیای آزاده 0⃣4⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• با آوردن پارچ آب و قرار دادن در سلول، آنهایی که سالم بودند رفتند و با سرکشیدن پارچ رفع عطش کردند. من و قاسمی هم به لطف منوچهر سیراب شدیم ولی طولی نکشید که نیاز به سرویس بهداشتی به شدت احساس شد، به گونه ای که بچه‌ها محکم خود را گرفته و در سلول به شکل خنده‌داری قدم می‌زدند. هر از گاهی یکی از بچه ها با مشت به درب آهنی سلول می کوبید و حرس حرس می کرد. چند دقیقه گذشت که ناگهان پنجره وسط درب باز شد و صدای خشنی گفت "شکو شی تریدون" همه با هم گفتند "توالت" سرباز پشت در خنده معناداری سر داد و پنجره را بست. تا اینجا رفتارشان چندان بد نبود و بچه‌ها از این امر راضی بودند ولی طولی نکشید که درب سلول باز شد و سه نفر از نیروهای امنیتی با شیلنگ در دست، دم در ظاهر شدند. "یلا منو ارید روح ب المرافق" (کی می خواد بره دستشویی) اولین نفر یکی از برادران ارتشی سرش را کج کرد و خیلی موأدبانه و آرام از درب سلول خارج شد. درب سلول به سرعت و محکم به هم خورد و بسته شد. از سلول تا سرویس‌های بهداشتی تقریبا" ده دوازده متر فاصله بود. با بسته شدن در صدای نفیر شیلنگ ها بر بدن آن طفل معصوم به همراه زجه های او که کاملا" غافلگیر شده بود بگوش رسید. صدا به سرعت دور شد و برای چند لحظه قطع و دوباره در جهت معکوس از دور به نزدیک شنیده شد. تا به سلول رسید درب باز شد و با لگد او را به درون سلول راهنمایی کردند. تمام بدنش کبود شده بود و خون از زیر چشمش که شیلنگ برآن اصابت کرده بود می چکید. نیاز به دستشویی فراموش شده بود. پس از یک آرامش نسبی چند ساعته که به حال خود رها شده بودیم، کاملا" شقاوت نیروهای بعثی از یادمان رفته بود و این خود تلنگری بود که یادمان باشد دشمن دشمن است و نباید فریب رفتارش را خورد. به تاریکی شب رسیده بودیم و آرامشی که می توانستم به روزهای خوب فکر کنم و لحظاتی در خلسه آزادی به سر ببرم. از مادر مهربانم گرفته تا دوستان با صفای مسجد و جبهه و چه حال خوشی داشتم آن لحظات. چشمانم گرم شده بود و آرام به خواب رفتم. نمی دانم چقدر گذشت که ندای عارفانه و بسیار ضعیف "الهی العفو" "الهی العفو" که عاجزانه هم اداء می شد حال و هوای خوبی به سلولمان داد. این صدا طبق معمول از آن منوچهر بود که احساس امنیتی دل نشین به من داده بود و رفته رفته به آن عادت کرده بودم. خدایا اگر او نبود چه می کردم! شاید این فرشته الهی باشد که مامور نگهداری و هدایت ما چند نفر اسیر بود. همانند خیلی از تنگناهایی که کسی سر می رسد و همه چیز را بخوبی هدایت می کند. چشمهایم را باز کردم و لحظاتی نظارگر اشک های زیبا و بی صدای او شدم. به من هیچ توجه نداشت و نشسته قنوت نماز وتر را گرفت و برای شفای همه ما دعا کرد. بی صدا زاری می‌کرد و پهنانی اشک هایی که صورت شکسته اش را خیس خیس کرده بود، پاک می کرد. نمازش که تمام شد سر به سجده گذاشت. کاش می شنیدم با خدای خود چه می گوید و برای چه شانه‌های مسئولانه اش به شدت تکان می خورد. سر که از سجده برداشت رو به من کرد و با لبخندی که هرگز فراموشش نمی کنم به طرفم آمد بزرگوارنه بر پیشانیم بوسه ای زد و گفت: "برایم دعا کن" این جمله اش مرا خجالت زده کرده بود و همین باعث شده بود تا بغضی سنگین گلوگیرم شود و اشک هایم را ناخواسته سرازیر کند. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یحیای آزاده 1⃣4⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• صبح، به صورت اجبار یک نفر، یک نفر با ضرب و شتم بچه ها را به دستشویی فرستادند. گویی کتک نزده دیشب در دلشان مانده بود و باید کار نیمه تمام خود را تمام می کردند. از درب سلول که خارج می شدیم دونفره به جانمان می افتادند و تا رسیدن به دستشویی بی رحمانه می‌زدند. هنوز در سرویس بهداشتی مستقر نشده بودیم که با لگد به در می زند که خارج شو! مجال هیچ کاری را نمی دادند و به محض خروج باز شروع به زدن می کردند تا به سلول برسیم. عصر آن روز هم به همین شیوه همه را به اجبار به دستشویی بروند. وقتی آخرین نفر که من بودم به سلول رسیدم در را بستند و رفتند. همگی حسابی کتک خورده بودیم و درب و داغان هرکس به گوشه ای از سلول خزیده بود. بچه‌ها به آرامی آه و ناله می‌کردند. چند دقیقه ای از هم غافل شده بودیم ولی کم کم به خود آمدیم و توجه مان به هم جلب شد. وقتی دیدیم کسی از این گذر بی نصیب نمانده، دردمان کمتر شد و در درد هم شریک شدیم. در این میان منوچهر علی الظاهر از بقیه بیشتر سهم برده بود. دستانش به شدت متورم شده بود. برای اولین بار بچه های دیگر برای کمک و دلداری دور او جمع شدند و دستی به پروبالش کشیدند. خنده تلخی بر لبان داشت و سرش را پائین انداخته بود. وقتی علت پذیرایی ویژه اش را پرسیدیم، لبخندی زد و نگاه مهربانش را که از درد شدید حکایت داشت به گوشه سلول دوخت و بی اختیار صدای خنده اش را بلندتر کرد و گفت استفاده از موقعیت! سپس با لهجه شیرین همدانی ادامه داد:" وقتی رسیدم به دستشویی و داخل شدم، تا راحت کارم را انجام ندادم، آب نخوردم و دست و پایم را نشستم و وضو نگرفتم بیرون نیامدم. به سروصدای عراقیها هم توجه نکردم. بیرون که آمدم با مشت و لگد شروع به کتک زدن کردند و با فحاشی شیلنگ بود که بر بدنم می نواختند و اجازه هم نمی دادند که به طرف سلول بیایم. به هر شکلی بود راه را باز کردم و به طرف سلول دویدم. آنها هم درب سلول را باز نکردند و پشت در از خجالتم در آمدند، ولی خداییش کیف کردم. هم حال و هوایم تو دستشویی عوض شد و هم حالشان را گرفتم"، سپس خنده ای کرد و با آن حالش خنده را بر لب بچه ها نشاند. باید تلاش می کردم تا این روزها و جریاناتش را فراموش نکنم. این ها را بخشی از تاریخ انقلاب می دانستم. تلاش بچه های مظلوم بسیج را با همه بضاعتشان برای بیمه نمودن کشور باید برای آیندگان در دل و ذهن خود حک می کردم. سعی می کردم هر از گاهی اتفاقات روزهای گذشته را مرور کنم و به حافظه بسپارم. چهار روز در میدان استخبارات بصره و دژبان مرکز بصره و با چند روز که اینجا بودم، جمعاً ده روز می شد و این اولین روز استخبارات بغداد به حساب می آمد. چیزی حدود پانزده روز از زمان زخمی شدنم در خط می گذشت . با این کتک کاری امروز سرمای سلول از یادمان رفته بود و بچه‌ها کمی به جنب و جوش افتاده بودند. منوچهر اذان آرامی گفت که واقعا" اذانش به دلمان نشست و حسابی هوایی مان کرد، "(پاورقی) سالها بعد وقتی اولین بار نوحه یاد امام و شهدا را شنیدم در مشهد و خانه یکی از برادران آزاده 70% بودم و بی اختیار یاد این اذان منوچهر در استخبارات افتادم و گریه امانم نداد" اشک های بچه‌ها در سلول بی صدا و از اعماق قلب های شکسته شان سرازیر شده بود. منوچهر هم تحت تاثیر اذان خود قرار گرفته بود و انگار با اذان داشت از جور سفاکان گلایه می کرد. اذان را که تمام کرد دو زانو به زمین نشست و سر به سوی آسمان بلند کرد. اشکاهایش چون باران از گونه هایش بی صدا بر شانه‌هایش می چکید. پس از دقایقی آرام گرفت. رو به قبله ایستاد و شروع به خواندن نماز کرد و بقیه هم همین کار را کردند. بعد از نماز همه روی پتو جمع شدیم و پتوی دیگر را رویمان کشیدیم. من تکیه ام را به دیوار زده بودم و منوچهر هم کنار من نشسته بود. یک دفعه متوجه کرمی شدم که سعی داشت از روی کتفم به طرف گردنم برود. منوچهر هم متوجه شد و سریع با دست کتفم را تمیز کرد. خیلی ناراحت شدم و دوباره احساس می کردم زیر پانسمان دستم چیزی ول ول می خورد. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یحیای آزاده 2⃣4⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• منوچهر وقتی نگرانی مرا دید گفت، "حساس شدی! این ول ول نیست، خارشه و زخمت داره خوب میشه. نگران نباش" یواش یواش بچه‌ها خواب شان برد. چند باری صدای جیغ و زجه زنانه از پشت دیواری که تکیه داده بودیم بگوشم رسید. این صداها مرا بسیار مضطرب می کرد و نمی گذاشت بخوابم ولی غیراز من قاسمی هم بیدار بود. منوچهر هم خودش را به خواب زده بود. سکوت ترسناکی سلول را فرا گرفته بود. متعجب بودم که بقیه چگونه در این فضای رعب انگیز خواب شان برده، در همین اثناء بود که چشمهای من هم سنگین شد. چقدر چرت زدم نمی دانم ولی با صدای آرام قاسمی به خود آمدم. نگاهش کردم دیدم بدجور به خود می پیچد. منوچهر را بیدار کردم. به سراغش رفت و بعداز چند لحظه که به دور و بر نگاه کرد، متوجه پارچ پلاستیکی خالی از آب شد و آنرا به زیر پتو برد و بعد از چند لحظه به کناری گذاشت و قاسمی نفس راحتی کشید. راه حل خوبی کشف کرده بودیم. بقیه بچه ها هم که متوجه شدند در همان پارچ رفع حاجت کردند. دو باره خوابم برد و در خواب صوت زیبا و ملکوتی منوچهر مرا به خود آورد هر چند دوست نداشتم چشم هایم را باز کنم ولی با همان حال تیمم کردم و نماز صبح را خواندم. اصلا" نمی دانستیم وقت نماز رسیده یا خیر! جهت قبله درست است یا نه! به صورت حدسی ادای فریضه می کردیم. برای اطمینان از منوچهر پرسیدم "از کجا جهت قبله را تشخیص می دهی؟ "با لبخند گفت "شما با عجله دستشویی رفتید ولی من با حوصله جهت سنگ دستشویی به خاطرم بود. هیچ یک از مسلمانان دستشویی را پشت یا رو به قبله درست نمی کنند و جهت را از این طریق تشخیص دادم" گفتم "خب، اگر پشت به قبله خوانده باشیم چه؟" خنده ای از عمق وجود زد و گفت "واله فکرش رو نکرده بودم. اون دیگه با خودت، من گردن نمی گیرم". ساعتی را با این صحبت ها گذراندیم. لحظاتی چرتمان می گرفت و دوباره بیدار می شدیم و این حالت چند بار تکرار شد. در چرت بودیم که با صدای باز شدن قفل درب سلول و کشیده شدن کلون پشت در، همه از جا پریدیم. از پنجره میان در اول یک سرشماری کردند و سپس درب را باز کردند. یک شخص قد بلند و مؤدب و تر و تمیز وارد شد. در بدو ورود به سلول، بوی تند تعفن آزارش داد ولی به روی ما نیاورد و با لبخند وارد سلول شد. چشمان نافذ و قیافه هراس انگیزی داشت. یکی یکی همه را از نزدیک نظاره کرد و در چشمانمان برای لحظاتی خیره شد، سپس با کلمات فارسی شکسته شروع به صحبت کرد. فارسی را بخوبی صحبت نمی کرد ولی منظورش را می رساند. در عوض بسیار خوب فارسی را متوجه می شد. بعد از مکثی دست و پا شکسته گفت که زمانی دوره آموزش هدایت یگان‌های زرهی را در شیراز زیر نظر افسران ایرانی دیده! بعد از معرفی خودش پرسید چه کسی در ام القصر اسیر شده؟ وقتی کسی جواب نداد ادامه داد ام الرصاص؟، کسی جواب نداد، پرسید فاو؟ همه دست شان را بالا بردند. سرش را به علامت تائید تکان داد و پرسید همه نفوذی شناسایی؟، همه با هم گفتیم نه. امان نداد و با لبخند معنی داری گفت "همه چذاب. اینجا جای دروغ نیست. این می فهمید" و از سلول خارج شد. دو نفر از نیروهای امنیتی با شیلنگ داخل شدند "یالا ریوگ؟ منوچهر و یکی از برادران ارتشی را جدا کردند و با اشاره شیلنگ ظرف غذای دیشب و پارچ آب که حالا شده بود سطل ادرار را برداشتند و رفتند بیرون سلول و درب را هم بستند. بعداز دقایقی درب باز شد و منوچهر با ظرف غذا که محتویات آن آش شوربا بود وارد شد و پشت سر او برادر ارتشی که با یک دست تعدادی صمون و با دست دیگر پارچی که این بار نقش سطل چای را ایفا می کرد وارد شد و پشت سرشان درب را بستند. چند لحظه بعد هم چند لیوان دسته دار روحی از پنجره به داخل سلول انداختند. صبحانه را خوردیم ولی برای خوردن چای از آن پارچ همه کراهت داشتند. منوچهر به حرف آمد و گفت "آقا خودم تمیز با تاید شستم، تمیزهِ تمیزه. باید منتظر بدتر از این‌ها باشیم" خودش اول از همه رفت جلو و نصف لیوان چای ریخت و خورد. بعد برای بقیه هم لیوان گرفت و به دستشان داد. اولین قلپ چندش آور بود ولی شیرینی و گرمی چای راضی مان کرد و تا قطره آخر را بالا کشیدیم. صبحانه که تمام شد روی پتو دور هم نشسته بودیم که دوباره در باز شد و خواستند که یک نفر ظرف ها را برای شستن ببرد. وقتی نیروی امنیتی به حمید که ارتشی و بچه اصفهان بود اشاره کرد، رفیقش پرید ظرف ها را برداشت و به همراه نگهبان خارج شد. حمید خیلی ترسیده بود، وقتی دوست حمید با پارچ پر از آب برگشت، در را بستند و رفتند. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یحیای آزاده 3⃣4⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همه فکر می کردیم اردوگاه اسرا همین‌ جا باید باشد. یکی دوساعت به حال خود رها شده بودیم که ناگهان درب سلول با عجله باز شد. هرگاه درب سلول باز می شد بند از بندمان می برید و انتظار اخبار شوم، ناخودآگاه در ذهنمان مجسم می شد. یکی از نگهبانان که لباس شخصی به تن داشت جلو درب ایستاد و اسم یکی از بچه های ما را خواند. پس از خارج شدنش در را بست. همه ساکت بودیم که صدای جیغ و داد بلند شد و صدای فرود آمدن شیلنگ ها بر بدن او ادامه پیدا کرد. پانزده تا بیست دقیقه ای طول کشید تا در باز شد و با لگد او را به داخل پرت کردند. ظاهراً لیست اسامی بر اساس زمان اسارت چیده شده بود و این‌بار قرعه به نام برادران ارتشی افتاده بود. نفر بعدی را نیز بردند. همه سخت ترسیده بودیم، منوچهر از این بنده خدا سئوال کرد چی شد؟ با گریه گفت "هی به من میگن آخوند حرس"، در بصره همه فهمیده بودند منظور عراقی ها از "حرس" یعنی پاسدار و چون مدتی از اسارت آنان گذشته بود، بچه‌های ارتشی هم ریش خوشگلی در آورده بودند و شبیه پاسداران شده بودند. حالا حساب کنید ریش منوچهر و قاسمی چقدر شده بود. او را خیلی زده بودند. می گفت یکی روبرو می نشیند و دو نفر پشت سر و اجازه نمی دهند حرکت کنی. بازجو می پرسد و اگر قانع نشود آنها از پشتِ سر شروع به زدن می کنند. چند ضربه اول را به سر می زنند و دستهایت را که روی سر بگذاری به پهلوها و ران ها حمله می کنند. تصور این صحنه ها در آن لحظه برایمان درد آور بود. صدای جیغ و فریاد های برادر ارتشی موی تن ما را راست می کرد و وحشت زده چشم به در داشتیم و منتظر نوبتمان بودیم. هر نفر حدود بیست دقیقه برای بازجویی می ماند، تا لحظه رسیدن نفر قبلی و باز شدن درب و خواندن اسم نفر بعدی، جانمان به لبمان می رسید. اینجا دعاها شده بود که ای کاش ارتشی بودیم که این اضطراب سریعتر تمام شود. همه را یکی یکی بردند و نوبت به قاسمی رسید، فکرش را هم نمی کردیم که به او رحم نکنند. ولی وقتی اسم او را خواند و دید مجروحیتش شدید است دونفر را صدا کرد و از شانه او را گرفتند و بروی زمین کشیدند تا از سلول خارج شد. بنده خدا در حال کشیده شدن بروی زمین از شدت درد عربده می کشید. بالاخره اورا بیهوش به داخل سلول کشیدند و نوبت من که آخری بودم رسید. شاید باورتان نشود هر بار که یکی را می بردند تا برگردد انگار که مرا می زدند. آنجا فهمیدم که انتظار، یک شکنجه سخت روحی است. چه رسد به انتظاری که برای شکنجه شدن باشد. به هر ترتیب اسم مرا خواندند. منوچهر می گفت:"نترس! هیچی نیست، مرد باش!" ولی گریه می کرد و از گریه او فهمیدم که چه چیزی در انتظارم است. صدای نکره نگهبان در جلو درب سلول بلند شد:"دِارویِش حِسیَن یَحیَی" جوابش دادم بله "گوم اطلع برَّ" (بلند شو بیا بیرون) لی لی کنان خودم را به درب سلول رساندم. دیگر کسی نای کمک به من را نداشت. همه آش ولاش زمین‌گیر شده بودند. منوچهر همانطور که کناری به خود می پیچید با گریه دلداریم می داد و همین دلداری برایم وحشتی ایجاد کرده بود. جلو درب سلول ایستادم و با شیلنگ صندلی داخل باغچه را نشانم داد. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یحیای آزاده 4⃣4⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• ....جلو درب سلول ایستادم و با شیلنگ صندلی داخل باغچه را نشانم داد. لنگ لنگان خودم را به صندلی رساندم. دستی روی شانه ام نشست که بنشینم. من هم نشستم. همان فردی که صبح داخل سلول شد و از همه محل اسارت را پرسید، آمد و مقابلم روی یک صندلی که از قبل آنجا بود نشست. نگاهی به من کرد و بعد اسمم را پرسید گفتم "داریوش یحیی" گفت چرا قبلا" گفتی دِروُیش، گفتم نه اسمم داریوشه. هم اینکه این را گفتم حس کردم گوش چپم سوت کشید و صورتم داغ شد. به خود آمدم، چند تا شیلنگ از پشت سر به صورتم نواخته بودند. عصب دست راستم از سه ناحیه قطع شده بود و مچم آویزان بود. دست چپ را بالا آوردم که لگد محکمی به پهلویم خورد و نفسم بند آمد. به هق هق افتادم و از روی صندلی با صورت به زمین خوردم. دو باره مرا بروی صندلی نشاندند. از وحشت اینکه نزنند بدنم را به جلو کشیده بودم که گفت صاف بشین. آمدید عراق را بگیرید؟ چرا دروغ گفتی؟ جواب دادم به خدا دروغ نگفتم، اسمم داریوشه ادامه داد اینجا نوشته دِروُیش. گفتم به خدا اشتباه نوشتن با اشاره او یک شیلنگ محکم از پشت به فرغ سرم خورد. بدجور سرم سوزش گرفت. دوباره پرسید چرا دروغ گفتی؟ با التماس و ترس اینکه هرلحظه احتمال کتک با شیلنگ وجود داشت گفتم "به خدا اسمم داریوشه" گفت صبّی[مذهب] هستی؟ گفتم نه مسلمانم. ناگهان یک کشیده محکم از پشت سر خوردم. نزدیک بود گردنم بشکند. خودم را جمع کردم که دوباره گفت صاف بشین! من هم نشستم. شما همه مجوس هستید، نگو مسلمان. از تو پرسیدم صبّی هستی؟ گفتم نه. گفت پس چرا فامیلت یحیی است؟ خیلی از سئوالات او را متوجه نمی شدم چون هم صدای زنگ توی گوشم پیچیده بود و هم او فارسی را خوب صحبت نمی کرد. همه حواسم به پشت سرم بود که در مورد سوم اصلا" موفق نبودم. نامردها دور ایستاده بودند و با حرکات صورت بازجو جلو می آمدند و.... در تمام مدت بازجویی نمی توانستم خودم را با شیوه کتک زدنشان هماهنگ کنم تا درد کمتری داشته باشم. وقتی فکرش را می کنم این فقط یک شیوه بازجویی مقدماتی پرفشار بود. کتک سنگین به سر و بهانه های بی ارزش و گرفتن زهر چشم برای بازجویی اصلی. کلی به بهانه های مختلف در حال بی خبری و با بی رحمی کامل می‌زدند. واقعا" شیوه رعب آوری بود. اگر شکنجه گرها را می‌دیدم بهتر بود و می توانستم تا حدودی عکس العملی نشان دهم، پانزده، بیست دقیقه ای با این شیوه که "این را اشتباه گفتی" و "آن را اشتباه گفتی" سخت زدند و در آخر گفت حالا برو تا بعد و خودش بلند شد و رفت و یکی از نگهبانان سرشانه ام را گرفت و بلندم کرد. ابتدا فکر کردم دلش برایم سوخته و می خواهد کمکم کند، هم اینکه برگشتم که از صندلی دور شوم چنان کشیده ای بر صورتم نواخت که از یک طرف با سر به زمین افتادم و دو نفری با لگد به جانم افتادند. سپس با فریاد "گوم گوم" خواستند که بلند شوم ولی برای من دیگر امکان نداشت. باز از سرشانه گرفتند و تا در سلول مرا کشیدند، در را باز کردند و به داخل انداختند و درب با صدای محکم بسته شد. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یحیای آزاده 5⃣4⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• دیگر کسی برای دلجویی طرف من نیامد. خیلی درد داشتم و با صدای بلند گریه می کردم. چند دقیقه به همین حالت بودم تا کمی آرام شدم. نگاه که کردم همه بدجور کتک خورده و داغان بودند و نای تکان خوردن هم ندشتند. به هر زحمتی بود خودم را به روی پتو کشاندم و به دیوار تکیه زدم. با لگد اول دنده ام را شکسته بودند و راحت نمی توانستم نفس بکشم. دست که می زدم به اندازه دو انگشت در پهلویم فرو می رفت. چند ساعتی گذشت و هرکس با درد خود تنها بود ولی یواش یواش آرام گرفتیم و توجه مان به یکدیگر جلب شد. همه کنار هم جمع شدیم و از سئوالات بازجو و پاسخ هایمان گفتیم. از شیوه کتک زدن ها گفتیم. یکی از کشیده های محکم از پشت سر می گفت، دیگری از شلینگ، آن یکی از لگدها، تنها قاسمی بود که از پشت سر کتک نخورده بود و دلیلش هم این بود که بنده خدا اصلا"نمی توانست بنشیند. همه متوجه شده بودیم که سئوالات اصلا" برای بازجویی عقلانی نبود. منوچهر گفت "اینا می خوان سر این موارد بی ارزش نُسُق ما را بکشند تا بعد برن سر اصل مطلب و آنجا دیگر کسی جرأت دروغ گفتن نداشته باشد. هرکس هرچه بوده برای خودش، ولی الان جای جا زدن نیست. خب، مواظب باشید مثل بازجویی های قبلی حرف بزنید. اینها شوخی ندارند. آنشب هرکس چیزی می گفت و این در حالی بود که همه له و لورده شده بودند. دستم و پهلوی چپم خیلی درد می کرد، منوچهر با اینکه خودش درد داشت ولی کنارم نشسته بود و دائم جوک تعریف می کرد. مقداری از وقت گذشت که یکدفعه در باز شد و نگهبان در بین در ایستاد و گفت "غذا! یلا" این بار یکی از برادران ارتشی بلند شد و ظرف غذا را برداشت و رفت. چند دقیقه بعد با ظرف خورشت که فقط آب ربّ گوجه و پیاز بود آمد. چند صمون هم زیر بغلش بود و وقتی وارد شد، پشت سرش نگهبان عراقی در را بست و رفت. ریش ریش گوشت پراکنده در آب قرمز رنگ دیده می شد که بیانگر وجود گوشت در زمانی نچندان دور در این آب بود. تلیت کردیم و همه بغیر از قاسمی دور ظرف جمع شدیم. بسم الله گفتیم و شروع به خوردن کردیم. مقداری مانده بود که منوچهر مانع از ادامه خوردن شد و گفت "سهم قاسمی است"، ظرف را برد و به قاسمی هم غذا داد. نیم ساعتی نگذشته بود که نگهبان دوباره در را باز کرد. دوباره وحشت به سراغمان آمده بود که سرباز عراقی گفت"تغسلو ظروف" (ظرف ها را بشویید) ایرج با برادر ارتشی ظرف غذا و پارچ آب که از صبح فلاکس چای شده بود را بردند و ده دقیقه ای طول نکشید که با یک پارچ آب برگشتند. ایرج از منوچهر پرسید صبح که ظرف چای را شستی تاید کجا بود؟ منوچهر خندید و گفت "بابا زیاد فکرش نکن، آب طاهر اخوی". ایرج پارچ را پر از آب کرده بود و با همان یک دستش همه را سیراب کرد و سطل آشغال عراقی ها پر از گوشت و مرغ بود. عراقی ها غذایمان را از مواد مغذی خالی می کردند و فقط آب غذا را به ما می دادند. لحظاتی بعد منوچهر به نماز ایستاد. ما هم نمازمان را خواندیم و دوباره همه ساکت شدیم. در همین حال بچه ها یکی یکی بخواب رفتند. چند ساعتی گذشت و دوباره در باز شد و سرمای بیرون وارد سلول شد و لرزی که معلوم نبود از هواست یا از ترس، سرتا پایمان را فرا گرفت. نگهبان تا اسم اولین نفر را خواند، همه با وحشت به یکدیگر نگاه کردیم. ‌‌بازجو عوض شده بود و یک نگهبان، وظیفه کتک زدن را برعهده گرفته بود. سئوالات تقریبا" همان سئوالات قبلی بود. کاملاً واضح بود قصد ایجاد رعب و وحشت را دارد. ساعاتی بعد وقتی همه به سلول برگشتیم، آه و ناله درسلول پیچیده بود. لحظاتی هرکس به درد خود گرفتار بود و اصلاً جبهه و خط و جنگ از ذهنمان رفته بود. فقط فکر این بودیم که کی از اینجا راحت می‌شویم. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یحیای آزاده 6⃣4⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• یکی دو ساعت گذشت و آبِ مرغ را به عنوان شام آوردند. بعداز شام منوچهر یادآور نماز مغرب و عشا شد. دور هم نشسته بودیم که در باز شد و دوباره دلهره ما را فرا گرفت. نگهبان خواست که ظرف غذا را برای شستشو ببرند. منوچهر سریع بلند شد و رفت، چند دقیقه بعد با پارچ آب آمد. دست و صورتش را هم شسته بود و سرحال تر بنظر می رسید. نگهبان در را نبست و گفت "واحد واحد الی مرافق" (یکی یکی برید برای دستشویی) اولین نفر که رفت ناگهان یک نگهبان دیگر که بیرون ایستاده بود شروع به زدن کرد. طبق روال روز اول همه را به همین ترتیب به دستشویی بردند. قاسمی من و منوچهر نرفتیم و در را بستند. چراغها کماکان روشن بود و در همان حال بعداز لحظاتی همه به خواب رفتیم که صدای زجه های زنانه از پشت دیوار بلند شد. همگی از خواب پریدیم. لحظات بسیار ترسناکی را سپری می کردیم. مجدداً در حال خوف و رجا به خواب رفتیم و نوری در دلم روشن شد و آن زمانی بود که صوت دلنشین و زیبای مناجات منوچهر آرام و آهسته به گوشم رسید. مانده بودم چگونه او با تمام این دردها و اضطراب ها، با آن خلوص نماز شب می خواند. از صدای ضعیفش لذت می بردم و آرامش خوبی به من دست می داد. دو سه روزی وضعیت استخبارات بصورت تکراری درآمده بود و به همین منوال سپری می شد. به روز سوم یا چهارم رسیده بودیم. اول صبح، قبل از صبحانه، اول پنجره بین در باز شد و شمارش واحد، اثنین، ثلاث.... بگوش رسید. وقتی از پنجره شمارش می کردند یعنی فرد مهمی برای بازدید آمده است. بعد از شمارش، درب سلول باز شد و دوسه نفر افسر شیک پوش وارد سلول شدند. با ورود شخصی که درجات او با همه فرق می کرد افسران احترام نظامی گذاشته و خبردار ایستادند. یک آشنا به همراه او بود و هرچه می گفت افسران عراقی سریع در جواب می گفتند "الاامرک سیدی" و از جای خود تکان نمی خوردند. بعدها فهمیدیم این شخص اَمِید نَزّار فرمانده کل اردوگاههای اسرا بود، به محض ورود اَمِید نَزّار به داخل سلول، افسران حاضر احترام گذاشته و میخکوب سرجای خود ایستادند، پشت سر اَمِید نَزّار همان هموطنی که در بصره از من بازجویی کرده بود داخل شد. با آمدن او ترس همه وجودم را فرا گرفت، فرمانده عراقی فارسی هم بلد بود ولی با لهجه غلیظ عربی، با تندخویی و عصبانیت از اقتدار نیروهای عراقی حرف زد و گفت اگر اینجا بمیرید هیچکس نه می فهمد و نه ناراحت می شود. او ادامه داد اگر به سئوالات مأمورین درست جواب ندهید انتظار رحم و مروّت هم نداشته باشید. ما اینجا نه به عراقی‌هایی که به کشورشان خیانت کرده اند رحم می کنیم و نه به خانواده هایشان، شما که دشمن هستید. یکی یکی از نزدیک با ما صحبت کرد که کجا اسیر شدی، چطور اسیر شدی، و... وقتی از من گذشت، هموطن با لبخند به من نگاه کرد که انگار مرا بیاد آورده باشد، سرم را به زیر انداختم. وقتی أَمِیِد نَزّار خارج شد همه رفتند و در را بستند. ساعتی بعد برای صبحانه در را باز کردند. صبحانه که آمد دیگر می دانستیم که یکی دو ساعت بعد بازجویی داریم. همه نگران و سردرگم بودیم. هیچکس نمی دانست از این بازجویی ها به دنبال چه هستند. سئوالات بی سروته، گیردادن های مسخره و کتک های درد آور. یکی دو ساعت بعد درب سلول باز شد و نگهبان اسامی را خواند؛ همان داستان ولی این بار برای همه، مثل روز اول اسارت. همان سئوالات ولی با شدت و خشونت بیشتر. نوبت به من رسید در همانجای همیشگی وسط باغچه با این تفاوت که بازجو هموطن خودمان بود. من خوب شیوه بازجویی او را بیاد داشتم. تا نشستم نگاهی به من کرد و از وضعم پرسید، جواب دادم خوبم. لبخندی زد و پرونده ای را باز کرد. اسمم را پرسید، دقیقا" مثل استخبارات بصره. خیلی ترسیده بودم چون می‌دانستم او رحم و شفقت ندارد. در بازجویی یک وقت خودش با کشیده‌ای سنگین دست بکار می شد گاهی با اشاره نیروهای امنیتی پشت سرم را فرمان زدن می داد، بعد از کلی کتک کاری گفت:"صحبت‌های تو یک جورایی گنگ است، بچه سعی کن روراست باشی"، بازجویی صبح برای همه تکراری بود چون از روی بازجویی های اولیه انجام می شد. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یحیای آزاده 7⃣4⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• یحیای آزاده 47 همه بعداز بازجویی وحشت زده بودند، درست مثل امتحان دبیرستان همه در خوف و رجا قرار داشتند که آیا درست حرف زدیم یا نه؟، با همدیگر که صحبت کردیم متوجه شدم فقط من و ایرج این بازجو را قبلاً دیده بودیم. بقیه را بازجوهای عراقی استنطاق کرده بودند و این ایرانی برای آنها تعجب آور و امیدوار کننده بود که ممکن است به خاطر ایرانی بودنش کمک مان کند. وقتی من و ایرج از شیوه بازجویی او در بصره گفتیم حتی منوچهر هم تعجب می کرد. چیزی نگذشت که وقت ناهار شد. غذا را که آوردند خوردیم سپس نماز، بعد از نماز یک ساعتی گذشته بود که بچه‌ها نیاز به دستشویی پیدا کردند، خیلی کم از نگهبانها درخواست می کردیم، چون خودشان بعداز شام با همان شیوه ی وحشیانه، اجبارا" همه را به دستشویی می بردند، ولی به هر ترتیب فشار زیادی به بچه‌ها آمده بود چند باری با مشت به در کوفتند، نگهبان آمد، پنجره را باز کرد بچه ها از او خواستند تا اجازه دهد بروند دستشویی. اسم این سبک دستشویی را گذاشته بودیم "بنداز و در رو"، یعنی باید مثل ظرفِ آبی که در یک لحظه بر زمین می‌ریزی، در دستشویی هم باید به همین سرعت عمل می کردیم. ایرج خیلی تیز و زبل بود؛ تا از در سلول خارج می شد به سرعت به طرف دستشویی می دوید و عراقی ها هرچه سعی می کردند نمی توانستند به او برسند و با شیلنگ به حسابش برسند. ایرج می گفت وقتی وارد شدم در را بستم و هرچه به در را کوبیدند خارج نشدم. خوب که دست و صورت را شستم و وضو گرفتم، از غفلت نگهبان ها استفاده کردم و در را باز کرده و به سرعت به طرف سلول دویدم و هرچه تلاش کردند به من نرسیدند. البته هم اینکه می خواست وارد سلول شود یکی از نگهبانان در حال دویدن به او رسید و دم در سلول شیلنگ را به سوی او پرتاب کرد و در همین زدن شیلنگ دستش محکم به چهار چوب در برخورد کرد و ساعتی که از من به غنیمت گرفته بود باز شد و به زمین افتاد. ساعت را برداشت و نگاهی به آن انداخت و وقتی دید آسیب ندیده دوباره به دستش بست و داخل سلول آمد و بطور وحشیانه ای ایرج را به باد کتک گرفت. ایرج زیر ضربات شیلنگ خود را به من و قاسمی رساند که شاید بخاطر ما زخمی‌ها به او رحم کند و دیگر نزند ولی نگهبان دقایقی بیرون رفت و با دو پارچ بزرگ پر از آب سرد برگشت. ابتدا پارچ ها را روی چند نفری که کنار هم بودیم ریخت و همه را کاملاً خیس کرد و بعد به کمک همکارش شروع به زدن کرد. صدای زجه و فریادمان به هوا رفته بود. بدن‌های خیس و ضربات شیلنگ، آن هم بدن‌های کبود و سفت شده از اثر ضربات قبلی، خیلی دردآور شده بود. به هر ترتیب آن روز گذشت. بعدازظهر همه منتظر بازجویی بودیم ولی خبری نشد. شام را که آوردند همه خوردیم و در برای دستشویی باز شد ولی کسی حال کتک خوردن نداشت و از رفتن امتناع کردیم که این باعث تعجب و خنده عراقی ها شده بود و نهایتاً در را بستند و رفتند. چند روزی به همین منوال گذشت و بازجویی ها فقط یک بار در روز انجام می شد. بچه ها از مرغ، سیب‌زمینی و گوشت فراوانی که در سطل آشغال ریخته می شد، می‌گفتند. حتی در یک نوبت منوچهر با نصف مرغ و مقداری سیب زمینی که زیر پیراهنش پنهان کرده بود به داخل سلول آمد و همه را از آن متنعم کرد. هیچ استخوانی هم از آن باقی نماند. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یحیای آزاده 8⃣4⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• حدود دهمین روز حضورمان در استخبارات بغداد، بعداز صبحانه، برای بازجویی، ما را یکی یکی می بردند و خونین و مالین برمی گرداندند. در طول بازجویی درِ سلول باز بود و یک نفر از نیروهای امنیتی درون چارچوب ایستاده بود و اجازه صحبت کردن با هم را نمی داد. این رفتار بیانگر اتفاقاتی بود که قالب ما را تهی کرده بود. کسی با کسی نمی توانست صحبت کند و همه چیز گواهی یک بازجویی سختی را می داد. من و ایرج را با هم بردند. سه بازجویی که در این مدت بازجویی کرده بودند با هم در این بازجویی حاضر شدند. قیافه هایشان نشان می داد که هم خسته اند و هم عصبانی. ابتدا هموطن شروع به بازجویی کرد و بدون مقدمه گفت: شما با هم بودید، چرا نگفتید؟" و یک کشیده محکم زیر گوش ایرج خواباند. شدت ضربه آنقدر زیاد بود که سر او به سر من خورد. دوباره از ایرج پرسید چرا وقتی اسیر شدی نگفتی چند نفرِ دیگر هم آنجا هستند. ایرج آمد جواب بدهد که با اشاره یکی از ملعونین، ضربات شیلنگ از پشت به سرمان باریدن گرفت. چند ضربه سریع زدند و متوقف شدند. سرمان شکسته بود و خون گرم از بغل گوش هایم جاری شده بود. نوبت به من رسیده بود. از من پرسید "بعد از تو چند نفر دیگر در منطقه باقی مانده بود؟" با گریه گفتم "بخدا من تنها بودم، بهیار بودم." هریک از بازجوها سئوالی می کرد و کتکی می زد. در آخر از ما خواستند تا یک جوک راجع به [امام]خمینی بگوییم تا به سلول برویم. هر دو گفتیم که بلد نیستیم که کشیده محکمی خوردیم. اوضاع خیلی بد شده بود. ایرج چیزی سرهم کرد و گفت که کشیده ای از هموطن دریافت کرد. آخر فهمیده بودند که این را سر هم کرده که توهین داخلش نباشد. نوبت به من رسید، خودم را به گیجی و بی حالی زدم. صورت و گردنم حسابی خونی شده بود. چند تا کشیده بهم زد و گفت تا یک جوک نگویی وِلَت نمی کنم. هرچه سعی کردم که چیزی نگویم نشد. نامرد بدجور کشیده می زد. گفتم راجع به امام بلد نیستم، یک کشیده دیگر زد و گفت امام نه "خمینی"! گفتم به خدا بلد نیستم. گفت راجع به منتظری، رفسنجانی، اردبیلی، یکی دیگر بگو. هرچه فکر کردم چیزی به یادم نیامد که یک دفعه به یاد جوکی افتادم که یکی از بچه ها در هور برایم تعریف کرده بود و همان نجاتم داد. اصلا" به محتوای جوک فکر نکردم و تا به ذهنم آمد برای فرار از کشیده‌ آن هموطن تعریف کردم. گفتم یک روز آیت الله منتظر تو خطبه‌های نماز جمعه گفته بود،"مردوم حالا که صدام به من موگه....، منم موگم صدام خره" کلام که منعقد شد اول کمی خندید ولی وقتی متوجه محتوا شدند سه نفری با لگد افتادند به جانم و تا خوردم زدن..... ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یحیای آزاده 9⃣4⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• بعد از گفتن آن جک و کتک زدن های شدید، خسته شدند و هریک از ما را به یک نیروی امنیتی دادند. آنها هم تا خود سلول با چک و لگد حسابی از خجالتمان در آمدند. وقتی پرتمان کردند تو سلول دیگر جانی برایمان نمانده بود. چنان وضع بدی داشتیم که حال گریه هم برایمان نمانده بود. منوچهر مهربان طبق معمول مشکلات خود را فراموش کرد و با آستین پیراهنش صورت و گردنم را پاک کرد و آرام آرام برایم گریست. گریه او به حال همه مان بود و من این گریه ها را در نماز شب‌هایش دیده بودم. درد امانم را بریده بود و دنده چپم خیلی اذیتم می کرد. تا تکان می خوردم جایی از بدنم به شدت درد می گرفت. ناهار را که خوردیم هریک در گوشه ای از درد کِز کردیم. بعداز ظهر یکباره درب سلول باز شد و سه سرباز با یک افسر استخبارات وارد شدند. افسر عراقی در حالیکه لیست اسامی دستش بود با صدای بلندی گفت "اقراء اسامیکم"، "سیحو نعم سید بعد کل کم تمشون الی القفس" (اسامی شما را می خوانم باصدای بلند جواب دهید "بله" بعد می روی به اردوگاه). اولین اسمی که خواند نام خودم بود. وقتی گفت داریوش حسن حسین یحیی بلند گفتم "نعم سیدی" گفت "عزلو هذا الکلب" در این هنگام یک سرباز عراقی مرا از بقیه جدا کرد و در گوشه ای از سلول نگه داشت فهمیدم می خواهند بچه ها را جابجا کنند . اسم منوچهر شعبانی در آخر لیست افسر عراقی قرار داشت. وقتی منوچهر می خواست از در سلول بیرون برود نگاهی عمیق به من کرد و با گریه بیرون رفت. سرباز عراقی درِ سلول را با شدت به روی من بست و با صدا بسته شدن در دنیا بر سرم خراب شد. ناگهان غم سنگینی بر دلم نشست، داشتم به تنهائیِ خودم گریه می کردم که یکباره به یاد شهدای میدان عملیات افتادم. به خودم گفتم "خدا دوست دارد هر کدام مان را به شکلی ببیند"، این هم قسمت من است. راضی هستم به رضای خدا. اشک هایم را پاک کردم و با دلی مطمئن به حضور خدا در کنارم، در کنج سلول سرد استخبارات تنهای تنها نشستم. بچه ها رفته بودند و دیگر کسی دلجویی نمی کرد. سلول سردتر از همیشه شده بود و هر گوشه را که نگاه می کردم یکی از بچه ها را می دیدم. منوچهر، ایرج، محمود، قاسمی، برادران ارتشی، خدایا مگر من چه می دانم که از بقیه جدایم کردند. دوستان ماجرای ما تا استخبارات بغداد به پایان رسید، برای بیان وقایع تلخ اوایل اسارت تمام تلاش خود را کردم که مطالبی را بیان کنم که قابل باور باشد و تلاشم بر این بود که شرح وقایعی را بیان کنم که اتفاق افتاده بود، به همان شیوه که امام فرمودند بی کم و کاست و غلوّ. هر چند زوایای کم آوردن برخی و تاوان دادن برخی دیگر هم وجود داشت که قابل بیان نمی باشد. امیدوارم در پناه خداوند متعال تندرست شاد و سربلند باشید. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• پایان کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔴 دسترسی به مطالب گذشته کانال حماسه جنوب سنجاق شده 👈 خاطرات سردار علی ناصری 👈 خاطرات ملا صالح قاری 👈 خاطرات داریوش یحیی 👈 خاطرات جمشید عباس دشتی 👈 خاطرات سرهنگ کامل جابر 👈 خاطرات غلامعباس براتپور 👈 خاطرات مصطفی اسکندری 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات عظیم پویا 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات سید مهدی موسوی 👈 خاطرات جهانی مقدم 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 امام جمعه آبادان 👈 خاطرات پرویز پورحسینی 👈 خاطرات دکتر احمد چلداوی 👈 خاطرات حسن علمدار 👈 خاطرات رضا پورعطا 👈 خاطرات سردار علی هاشمی 👈 خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 👈 خاطرات مهدی طحانیان 👈 خاطرات مرتضی بشیری 👈 خاطرات سردار گرجی زاده 👈 قرارگاه سری نصرت 👈 خاطرات حاج صادق آهنگران 👈 محموعه خاطرات کوتاه 👈 خاطرات میکائیل احمدزاده 👈 خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند 👈 خاطرات کربلای۴ گردان کربلا 👈 خاطرات سید حسین سالاری 👈 خاطرات فرنگیس حیدرپور 👈 خاطرات محسن جامِ بزرگ 👈 دکتر ایرج محجوب 👈 عزت الله نصاری 👈 خاطرات پروفسور احمد چلداوی 👈 خاطرات اسدالله خالدی 👈 عزت الله نصاری 👈 خورشید مجنون (حاج عباس هواشمی ) 👈 عزت الله نصاری 👈 دکتر احمد عبدالرحمن 👈 شهید علی چیت سازیان 👈 سرگرد عزالدین مانع 👈 محمدعلی نورانی 👈 دکتر محسن پویا 👈 ناصر مطلق 👈 شهید محمدحسن نظر نژاد 👈 خاطرات یک رزمنده نفودی 👈 خاطرات شهید مصطفی رشید پور                •┈••✾❀○❀✾••┈• جهت دست‌یابی به این مطالب، متن آبی رنگ را لمس کنید و با استفاده از ⬆️و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂