eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 چهره هایشان خسته و بی رمق به نظر می‌رسید. افسر استخبارات ما را ترک کرد و من به افسر رابطی که سوری الاصل بود گفتم، سروان محمد، چه اتفاقی رخ داد؟ چرا وضع و حال ما اینگونه شده؟» عاقلانه پاسخ داد: "ما کاشته‌های خود را درو می‌کنیم." بعد از لحظه ای کوتاه، دستور حرکت به مقصدی نامعلوم صادر شد. سوار ماشین شدم. این اولین و آخرین باری بود که وارد خرمشهر می‌شدم. بسیاری از اماکن مسکونی با خاک یکسان شده بود و به دستور صدام از این شهر هم مانند قصر شیرین جز ویرانه ای باقی نمانده بود. پابه پای نظامیان حرکت کردیم تا اینکه به دروازه بزرگی رسیدیم. در نزدیکی این دروازه خط آهن و واگن‌های قطار منهدم شده قرار داشتند که همگی طعمه حریق شده و از بین رفته بودند. حدس زدم اینها بقایای ایستگاه قطار خرمشهر هستند. از دروازه گذشته به ساختمانهایی رسیدیم که اطراف آن را درختان زیبای خرما احاطه کرده بودند. عبور خودرو از میان آنها ممکن نبود، برای همین ساکم را برداشته و از ماشین پیاده شدم. به ساختمانی رفتم که مملو از افراد نظامی بود و با برخی از افسران گردان ملاقات کردم. یکی از مسئولان پانسمان، سرگرم تهیه چای شد. حدود ساعت دو بعد از ظهر رادیو بغداد اطلاعیه ای نظامی در مورد تعقیب نیروهای ایرانی از منطقه محمره و بمباران شدید هوایی عقابان دلاور ما پخش کرد همگی از گزافه گویی های رادیو به تنگ آمدند. صدای انفجار مهیبی در انتهای ساختمان پیچید، خوشبختانه در آن لحظه کسی آنجا نبود. بعد از چند دقیقه صدای انفجار دیگری به گوش رسید. یکی از خودروهای گردان بر اثر اصابت گلوله سوخت. مرگ از هر سو ما را احاطه کرده بود. از اتاق خارج شدم تا در جریان اخبار و گزارشات قرار گیرم. بلافاصله عده ای سرباز جای مرا اشغال کردند. وارد اتاق دیگر ساختمان شدم که چند افسر عالی رتبه از جمله فرمانده تیپ ما که از نظر درجه بالاتر از دیگران بود، در آنجا جمع شده بودند. به دلیل ناپدید شدن سرهنگ ستاد خمیس مخیلف، فرمانده تیپ ۴۸ و فرمانده نیروهای خرمشهر فرمانده تیپ ما که از افسران ارشد به حساب می‌آمد مسئولیت آنها را عهده دار شده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 همه، اطراف دستگاه بی سیم، نشسته بودند و سعی می‌کردند با مقر فرماندهی لشکر ۱۱ که مسئول منطقه بود، تماس برقرار کنند ولی بی نتیجه بود. یک بار که افسر مخابرات به این تماسها مشغول بود فرمانده لشکر ۱۱ با عصبانیت از پشت بیسیم فریاد زد، چه شده است که مدام با من تماس برقرار می‌کنید؟ تعداد نفراتتان که از دو یا سه هزار نفر تجاوز نمی‌کند! جامعه ای که بعثی ها بر آن حکومت می‌کنند طبیعی است اگر این گونه فرماندهان ارتش برای سربازان تحت فرمانشان ارزشی قائل نشوند. اسرائیل دریاها، دشتها، کوهستانها، کشورها و مرزها را برای نجات هفتاد تن از شهروندان خود که در فرودگاه عتبه اوگاندا بازداشت شده بودند پشت سر گذاشت؛ در حالی که آقای فرمانده لشکر از رساندن این خبر که دو یا سه هزار نظامی محاصره شده در آوارگی به سر می‌برند و خطر مرگ هر لحظه تهدیدشان می‌کند ناراحت می‌شود. این مکالمات را از طریق افسران مخابرات که در جریان این تماسها بودند شنیدم. در حالی که نیروهای خودی نتوانستند برای شکستن حلقه محاصره کاری از پیش ببرند. هر یک از افسران در مورد خلاصی از این بن بست نظری می‌دادند. نظر سرگرد ستاد سلیمان تکریتی افسر تیپ ما این بود که همگی به سمت شط العرب حرکت کنیم و از این طریق به آن سوی ساحل عبور کنیم اما این راه حل تکلیف مجروحان و آنهایی را که با شناکردن آشنا نبودند، روشن نمی کرد. از نظر او این مسئله اهمیتی نداشت چرا که می‌گفت: هرکس باید به فکر خود باشد. فرمانده گردان ما صاعب پیشنهاد کرد نیروهای فعلی را سازماندهی کرده به گروه های کوچکی تقسیم کنیم. آنگاه هر گروهی به پشت بام ها برود و تا صبح بجنگد تا شاید فرجی حاصل شود؛ اما کسی با این پیشنهاد موافقت نکرد. سپس نوبت به فرمانده تیپ رسید. او با عصبانیت گفت: اوضاع بسیار وخیم است، شهر از هر سو به محاصره درآمده و تمامی تلاشها برای شکستن حلقه محاصره با شکست مواجه می‌شود. کسانی که قصد عبور از شط العرب را دارند می‌توانند به اختیار خود عمل کنند. او از صدور فرمان عقب نشینی بیمناک بود حتی در این مورد دستوری نیز دریافت نکرده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 از غروب آن روز تلخ، شب هنگام همه برای حرکت به طرف ساحل رودخانه در تاریکی آماده شده، دست در دست هم در میان شیارهای تو در تو به سمت غرب یا شمال غرب به راه افتادیم. صدای شلیک گلوله ها در آسمان طنین انداز بود. به درختان نخل نزدیک شدیم. فردی بر روی تپه ای که پیش روی ما قرار داشت ایستاده و فریاد می‌زد: "فرزندان عدنان و قحطان کجا هستند؟" معلوم بود از مبارزین خوزستانی است ولی لهجه اش به مجاهدین عراقی شباهت بیشتری داشت. هیچکس حرفی نزد، حتی گلوله ای هم به سوی او شلیک نکرد، همه می‌خواستند به نحوی از مهلکه بگریزند. پس از طی مسافتی به ساختمانهای یک طبقه مشرف بر رودخانه رسیدیم. کنار در یک ساختمان سربازی جلو مرا گرفت و از من خواست، جرعه آبی از قمقمه ام به او بدهم. به همین دلیل، توقف کردم. تا به خود آمدم دیدم که همراهانم را در تاریکی شب گم کرده ام. سر درگم شدم. نمی‌دانستم چه باید بکنم. سعی کردم اعتماد به نفسم را حفظ کنم. از بین انبوهی از نفرات که روی زمین نشسته و یا دراز کشیده بودند گذشته، به ساحل رودخانه نزدیک شدم، انعکاس نور آتش بر روی سطح آب رودخانه دیده می‌شد. کسی از آب عبور نمی‌کرد، همگی منتظر وقوع حادثه بودند. فرماندهان نظامی عراق برای عبور نظامیان پلی احداث کردند اما نیروهای ایرانی در نخستین لحظات پل را منهدم کردند. همگی به امیدی واهی چشم دوخته بودیم. نیروهای ایرانی هر سه دقیقه یک بار گلوله های منور را بر فراز شط العرب شلیک می‌کردند تا عبور نیروهای خود را زیر نظر بگیرند. با نوری که از گلوله ها متصاعد می شد می توانستیم لاشه جرثقیل‌هایی را که برای تخلیه محموله ها در بندر خرمشهر مورد استفاده قرار می‌گرفت را ببینیم. به حتم محلی که در آن قرار گرفته بودیم، بخشی از بندر بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 بعد از کمی استراحت از جا برخاستم تا ضمن قدم زدن شاید به روزنه امیدی دست یابم. در یکی از ساختمانهای یک طبقه عده زیادی در حال رفت و آمد بودند. من هم وارد شدم، رسیدم و سالن بزرگی را دیدم که درِ اتاقهای متعددی به آن باز می‌شد و مملو از مجروح بود. حال بیشترشان وخیم بود، به طوری که از شدت دردناله می‌کردند ولی فریادرسی نبود. وارد اتاقهای دیگر شدم، مجروحانی را به حالت خوابیده دیدم. به طرف راهروها حرکت کردم، آنجا نیز مملو از مجروح بود. در داروخانه باز بود و داروها روی زمین ریخته بود. سعی کردم با استفاده از چراغ دستی آرام بخش‌ها را پیدا و به مجروحان تزریق کنم، اما چیزی نیافتم. در آشپزخانه بشکه ای پیدا کردم. آن قدر تشته بودم که حاضر بودم آلوده ترین آبهای دنیا را بنوشم. به یکی از راهروهای مملو از افراد برگشتم. یک صندلی خالی پیدا کردم و بدن خسته ام را روی آن انداختم. در این حال صداهایی را از بیرون محوطه ساختمانی که مرکز درمانی مجروحان بود و از انواع سلاح ها شلیک می‌شد شنیدم. سربازانی که فرمانده بالای سرشان نبود، به هر سمتی آتش می‌گشودند. برخی از آنها وارد ساختمان شده، فریاد زدند: آیا افسری نیست که ما را رهبری کند؟ هیچکس پاسخی نداد، گویا افسری غیر از من در آنجا حضور نداشت. به هر حال من پاسخی ندادم. برخی دیگر وارد شدند و از حاضران خواستند تا در درگیریها شرکت کنند، در غیر این صورت مهمات خود را برای ادامه جنگ و انهدام هدفهای مبهم در آن تاریکی شب به آنها تحویل دهند. در این هنگام رگ غیرت ابلهانه یکی که از گروهبانهای مجروح که در کنار من دراز کشیده بود، به جوش آمد و با صدای خرخر به سربازان گفت که سلاح و مهمات او را بگیرند و به دشمن درسی فراموش نشدنی بدهند تا فرصت قوا پیدا نکند. در این حال یکی از سربازان به من نزدیک شد و با لحنی مضطرب و نگران از من پرسید شنیده ام که امام خمینی دستور اعدام تمام جنگجویان مستقر در خرمشهر را صادر کرده است. گفتم: تصور نمی‌کنم چنین اقدامی صورت گیرد و اگر این دستور اجرا شود، چه کاری می‌توانیم بکنیم؟ پرسید: «آیا راه نجاتی وجود ندارد؟» گفتم: «تنها راه نجات عبور از شط العرب است.» گفت: «من می توانم شنا کنم ولی الان هوا تاریک و دیر وقت است.» گفتم: تصور می‌کنی ایرانی‌ها به تو فرصت عبور خواهند داد؟» گفت: بالاخره باید دل را به دریا زد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 عده زیادی از کسانی که آن روز قصد عبور از شط العرب را داشتند غرق شده اند. گفتم: «احتمال دارد در آن سوی ساحل در برابر جوخه آتش قرار گیریم.» با گفتن این جمله، بر نگرانی او دامن زدم. پرسید: «چه باید کرد؟ گفتم من اینجا میمانم چنانچه ایرانی‌ها بیایند خواهم گفت که پزشک هستم و به وضع و حال این مجروحان رسیدگی می‌کنم، هر کار دلشان می‌خواهد بکنند.» با ناامیدی گفت من هم همین کار را خواهم کرد امیدوارم که که به ما رحم کنند.» سپس هر دو ساکت شدیم و من در خوابی سبک فرو رفتم در حالی که صدای انفجارها، شلیک گلوله ها و نعره سربازان را می شنیدم. در آن شب تاریک و خونبار، به خود این نوید را دادم که به دنبال این تاریکی نوری خواهد دمید و در سپیده صبح خود را تسلیم قضا و قدر خواهم کرد. قدری از نگرانی‌هایم کاسته شد. خداوند رحمان هر طور که بخواهد سرنوشت مرا رقم می‌زند. با طلوع آفتاب از محل تجمع مجروحان خارج شدم تا مکانی را که در آن قرار داشتیم ببینیم. مکانی بسیار زیبا و دل انگیز بود، چند دستگاه ساختمان یک طبقه که در اطراف آن مزارع کشت خشخاش، انواع گل ها و درختان سر به فلک کشیده خرما قرار داشت، دیده می‌شد و ساختمانها ما را از گزند این گلوله باران در امان نگه داشته بودند. هنوز چند قدم برنداشته بودم که یکی از سرگروهبانهای گردانمان را دیدم. او و افراد گردان با خوشحالی تمام به من نزدیک شدند. سرگروهبان گفت که از سرنوشت افسران دیگر اطلاعی ندارد، اما همین قدر می‌داند که فرمانده گردان، معاون و فرمانده گروهان پشتیبانی هنگام شب با استفاده از قایق نجات از شط العرب عبور کرده اند. سپس به من گفت فرمانده و راهبری جز تو نمی‌بینیم، برای همین هر کجا بروی دنبال تو خواهیم آمد. در قلب خود به این گفته خندیدم، تصور می‌کردند من چه کسی هستم؟ رومل یا مونتگمری؟ با این همه سرم را تکان داده و گفتم خدا کریم است، در کنار من باشید تا وقتی خبری رسید با هم حرکت کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۴ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 باغها و میادین اطراف ساختمانها مملو از سرباز، درجه دار و افسر بود. در آنجا اتاقهایی وجود داشت که افراد از راه پلکان وارد آنها می شدند. این اتاقها در زیر زمین تعبیه شده بودند و سقفشان بیش از یک متر از سطح زمین ارتفاع نداشت. این اتاقها دارای پناهگاه هایی بودند که فرماندهان ترسو و بزدل یگانها به آن پناه می بردند. یکی از پزشکان تعریف می‌کرد که وارد جمع شده و هیجان زده فریاد کشیده است ای ترسوها چرا سربازان و مجروحان را رها کرده اید و با سرنوشت آنها بازی می‌کنید؟ یعنی ارزش انسانها این قدر در نظر شما تنزل پیدا کرده است؟» و سرهنگها و سرگردها که زمانی با غرور و تکبر قدم برمی داشتند و به درجات نظامی خودشان می‌بالیدند و سربازان را همچون خدم و حشم به خدمت خود در آورده بودند اینک به پناهگاه رو آورده و اهانت یک ستوان را نسبت به خودشان تحمل می‌کردند. برخی از سربازان در میان تلی از زباله دنبال تکه نان بیاتی می‌گشتند تا آن را با آب تمیز کرده و با مقداری پنیر و کره بخورند. من هم گرسنه بودم اما حاضر نبودم چنین کاری انجام بدهم. به نظر آنها انسان از اینکه بگوید تشنه است نباید احساس شرم کند، ولی اینکه بگوید گرسنه است شرم آور است. بسیار تشنه بودم، از یکی از سربازان گردان خواستم آبی برایم فراهم کند. او توانست مقدار آبی کمتر از یک استکان از یک سرباز برایم بگیرد. امروز که به یاد آن خاطره می‌افتم می‌خندم، زیرا فراموش کرده بودم در جایی که ایستاده بودم رودخانه عظیمی جریان داشت. انسان در آن فاصله ده متری شرایط دشوار حتی قدرت تفکرش را هم از دست میدهد. لحظاتی بعد، برخی از افسران گردان سر رسیدند و من خوشحال شدم که حداقل از مسئولیت فرماندهی که ناخواسته به عهده گرفته بودم خلاص خواهم شد. آنها از هول و هراس چهل و هشت ساعت اخیر مضطرب و سردرگم بودند و نمی دانستند چه کنند. در این حال یکی از افسران به اتاقی که سربازان در آن جمع شده بودند، وارد شد و تهدید کرد که آنها را به خاطر ترسو بودنشان توبیخ خواهد کرد! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۵ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 شلیک آتش از شب قبل بی وقفه ادامه داشت و سربازان ما پشت دیوار ساختمان سنگر گرفته بودند و با سلاح هایشان به سمت شرق تیراندازی می‌کردند. از آنها پرسیدم: «آیا چیزی می‌بینید که به طرفش آتش می‌گشایید؟» گفتند «نظامیانی را در پشت خاکریزی که حدود صد متر تا شرق امتداد یافته است می‌بینیم» به آنها گفتم «هویت‌شان را شناسایی کرده اید؟» گفتند هرگز ولی به طرف ما تیراندازی می‌کنند، ما نیز پاسخ می‌دهیم. بدین ترتیب، این شایعه در بین سربازان پیچید که احتمال دارد آنها نظامیان عراقی باشند، اما چگونه میتوان مطمئن شد؟ ناگهان افسری در حالی که فریادکشان تهدید می‌کرد، به نظامیان اطراف خود دستور حرکت به سمت شمال غرب و به موازات شط العرب را داد. همه امیدوار بودند که ما حلقه محاصره را خواهیم شکست و از مرز بین المللی عبور خواهیم کرد. این ادعا با سادگی تمام مطرح می‌شد چرا که هیچ کس از موقعیت ما اطلاعی نداشت. به هر حال سربازان از یک خیابان باریک فرعی عبور کرده و به ساختمان چند طبقه ای واقع در شمال ساختمانهایی که آنها در مستقر بودیم رسیدند. گلوله باران به شکل پرحجمی ادامه داشت، به طوری که ما به حالت خمیده می‌دویدیم تا اینکه به مکانی مملو از صدها نظامی عراقی رسیدیم که به سمت خاکریزی واقع در شرق ما تیراندازی می‌کردند. در آن ساختمان افرادی از گردانمان را دیدم. یکی از آنها از ناحیه گردن مجروح شده بود. هنگام صحبت صدایش خرخر می کرد. آسیب جزیی به حنجره اش وارد شده بود. هر دو دست خالی خود را مقابل او گشودم تا به وی بفهمانم هیچگونه وسیله درمانی در اختیار ندارم و قادر نیستم برای او کاری انجام دهم. با اینکه تا آن لحظه اجساد متعددی دیده بودم، اما جسدی در آنجا مرا به فکر فرو برد. جسدی نقش بر زمین که با یک اورکت نظامی پوشانده شده بود و نظامیان بی تفاوت از کنار او می‌گذشتند. این انسان که در نظر والدینش از هر چیزی با ارزشتر است نقش بر زمین شده و کسی به او اعتنایی نمی‌کند. او که تمامی رویاهایش به یکباره نقش برآب شده بود، فردا در یک گورستان دسته جمعی دفن شده و نامش در طومار مفقودین به ثبت می‌رسید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 هلهله سربازان مرا از این اندیشه ها بیرون آورد. آنها با خوشحالی تمام به سمت شرق خاکریزی که به جانب آن آتش گشودند، اشاره می‌کردند. به آن نقطه نگاه کردم و نظامیانی را دیدم که با در دست داشتن پرچم عراق به ما علامت می‌دادند. با فریاد یکی از آنها که "عراقی هستیم" همه به وجد آمدند. همگی از جمله یک افسر فارغ التحصیل دانشکده کشاورزی که چند ماه قبل ازدواج کرده بود از ساختمان مشرف بر خیابان اصلی خارج شدیم. هنگام عبور از خیابان در حالی که سربازان ما فریاد می دادند گلوله هایی به طور همزمان از شرق و شمال شلیک شد. برخی از سربازان نقش بر زمین شده، تعدادی هم در حالی که به سمت ساختمان می‌دویدند زیر دست و پا ماندند. در حال دویدن بودم که گلوله ای از کنارم رد شد، ایستادم، دوستم را دیدم که نقش بر زمین شده، خون از چهره اش سرازیر گردید. گلوله به استخوان صورتش اصابت کرده بود. او را در آغوش کشیده و کشان کشان به آن سوی خیابان که به ساختمان نزدیکتر بود بردم و روی آسفالت خواباندم، سپس به دیوار محکمی به طول یک متر تکیه دادم و سرش را به سینه چسبانده سعی کردم با دستهایم جلو خونریزی سرش را بگیرم. موقعیت جغرافیایی این منطقه که نامش را نیز نمی‌دانم شامل خیابانی بود که به موازات شط العرب امتداد یافته بود. در ضلع غربی آن ساختمانهایی قرار داشت که به گمانم یکی از ادارات بندر بود. در ضلع شمالی یک ساختمان چند طبقه و دو انبار مسقف بندر واقع شده بود. در ضلع شرقی خیابان، اسکله ای با دیوارهای بتونی به ارتفاع یک متر قرار داشت و در ضلع شرقی اسکله، زمین شوره زاری بود که سطح آن را گیاهان آبی پوشانده بود و در فصولی آب شور راکد سطح آن را می‌پوشاند. در طرف شرق و در فاصله صدمتری، خاکریزی طولانی که از جنوب به شمال امتداد می یافت قرار داشت و گلوله هایی از طرف شمال شلیک می شد. بر روی اسکله دراز کشیده بودم و دیوار همچون سپری مرا در برگرفته بود. گلوله های آرپیجی از روی سرم می‌گذشت و به ساختمانهایی که در نقطه مقابلم قرار داشتند، اصابت می‌کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۷ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 مجروحان نقش بر زمین شده، درخواست کمک می‌کردند، در حالی که برخی از سربازان با خودروهایشان از صحنه می گریختند. در چنین شرایط دشواری هر کس تلاش می‌کند خود را از مهلکه نجات دهد و دیگران را به حال خود باقی گذارد. ماهیت اصلی انسانها در گرفتاریها به خصوص در جنگ‌ها بهتر ظاهر می شود. به طور معمول انسانها به خاطر ترس از مجازات از ارتکاب جرایم خودداری می‌کنند اما در زمان جنگ جز مأمور درونی، خمیره و وجدان آدمی کسی حضور ندارد و متأسفانه، اغلب نظامیان ما تنها به خود می اندیشند و توجهی به دیگران نداشتند. تصمیم گرفتم دوستم را ترک نکنم. رنگ چهرۀ او از فرط خونریزی به زردی می گرایید و فشارخون او نیز به تدریج پایین می آمد. سعی کردم با کاغذهای روزنامه که بر روی کف خیابان پخش شده بود جلو خونریزی او را بگیرم ولی بی فایده بود. یک راه بیشتر نداشتیم، تسلیم شدن به نیروهای ایرانی. بدنم به خون آغشته بود. انبوه سربازانی را در مقابل خود دیدم که مات و حیران ایستاده بودند و نمی‌دانستند چه کنند. مسلم ایرانی‌ها می توانستند تمامی آنها را از بین ببرند ولی این کار را نکردند. برخلاف ادعای بسیاری از نظامیان که می‌گفتند به علت تمام شدن ذخائر و مهمات خود به نیروهای اسلامی تسلیم شدند، همه سربازان ما سلاح در دست داشتند و شلیک نمی‌کردند. وضعیت سربازانی که به سمت شمال و جنوب می‌گریختند مایه خنده و در عین حال حزن آور بود. آنها مایل بودند خود را تسلیم کنند، اما هر یک منتظر اقدام بغل دستی خود بود. دو تن از رزمندگان ایرانی را دیدم که از خاکریز گذشته، به سربازان ترسوی ما نزدیک شده و آنها را با اشاره دست به سنگر خود دعوت کردند. اولین باری بود که نیروهای بسیج را می‌دیدم، پنج ماه قبل وقتی نامی از آنها را در یک گزارش نظامی دیدم تصور کردم که نام یکی از عشایر ایرانی است. آنها باندهایی بر پیشانی بسته و چفیه هایی شبیه به چفیه‌های فلسطینی دور گردنشان پیچیده بودند. کفش‌های ورزشی و شلوارهای گشادی نظیر شلوارهای کردی پوشیده بودند و بسیار مصمم و با اراده می نمودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 این دو رزمنده در معرض تیراندازی یکی از سربازان واقع شدند به همین دلیل عقب نشینی کرده و به پشت خاکریز بازگشتند. در این هنگام دو تن از نظامیان به من نزدیک شده به طرف شرق تیراندازی کردند. خشاب تفنگ یکی از آنها تمام شد. با صدای بلند خطاب به سربازانی که در مقابلم و ضلع غربی خیابان ایستاده بودند، گفتم چرا کاری انجام نمی دهید؟ چرا تیراندازی نمی‌کنید و یا حداقل خود را تسلیم نمی‌کنید؟ پاسخی نشنیدم. سپس، از سربازی که در کنارم ایستاده بود سؤال کردم ممکن است تیراندازی را به مدت پنج دقیقه متوقف کنید؟ علتش را پرسید، گفتم: «می خواهم خود را تسلیم کنم، زیرا اگر این کار را نکنم دوستم از بین خواهد رفت.» گفت: «مگر درمانگاهی برای انتقال مجروحان وجود ندارد؟» گفتم: "هرگز. گذشته از این من پزشک هستم و بدون وسایل و داروی کافی قادر به انجام کاری نیستم." گفت «ولی آنها تو را خواهند کشت.» گفتم: «به هر حال باید دل به دریا زد.» به سربازان اشاره کرده، از آنها خواستم تیراندازی را به مدت چند دقیقه متوقف کنند. آنها نیز از تیراندازی دست کشیدند. با بستن بازوبند سفیدی بر روی تفنگم که در منقطهٔ جنوب ما را از ایرانی ها جدا می‌کرد، خودم را تسلیم کردم. چند لحظه ای آرامش برقرار شد. از جا برخاستم. دوستم را بر روی شانه بلند کردم و به طرف شمال و به سمت خاکریز ایرانی ها به راه افتادم. در حالی که نگران تیراندازی از سوی افسران متعصب عراقی و ایرانی ها بودم در طول مسیر به دوستم اطمینان می‌دادم که ما به سلامت خواهیم رسید. در نیمه راه صدای بلندگوهایی را از پشت خاکریز شنیدم که با لهجه عربی، سربازان عراقی را به تسلیم دعوت می‌کردند. در این هنگام سربازان دستهایشان را به علامت تسلیم بالا برده و به سمت خاکریز دویدند، احساس خوشحالی کردم. قبل از رسیدن به خاکریز نگاهی به زمین شوره زار انداختم و ده ها نفر از افراد بسیج را دیدم که از آن نقطه عبور کرده و از دیوار بتونی بالا می‌روند تا به خیابان برسند. ناگهان سنگینی دستی را روی شانه راستم احساس کردم. نوجوان پانزده ساله ای را دیدم که از من می خواست کلتم را به او بدهم. بالاخره به خاکریز رسیدم. عده ای از رزمندگان ایرانی نوارهای سفید مستطیلی شکل را که در دست داشتند به سربازان عراقی می‌دادند تا آن را به علامت تسلیم بالا ببرند. در مقابل خاکریز پل کوچکی بود، بعد از عبور از آن با خیل ایرانی‌ها مواجه شدم. خاکریزی که از آن عبور کردیم فقط یک خاکریز نبود، بلکه خاکریز تبلیغاتی دشمنانی بود که ایران اسلامی را احاطه کرده بودند و آن کشور را به عنوان کشوری که به قرون وسطی بازگشته و بی اعتنا به حقوق بشر، قوانین بین المللی را زیر پا می‌گذارد در سطح دنیا معرفی می‌کرد. احساس کردم وارد دنیای تازه ای شده ام، دنیایی که مشتاق بودم جریانات و اتفاقات آن را از نزدیک لمس کنم. یکی از افراد بسیج چنان استقبالی از من کرد که فکرش را نمی کردم. مرا در آغوش کشید و دو بار صورتم را بوسید و این در حالی بود که اجساد دوستانش بر روی خاکریز افتاده بودند. احساس شرمساری کردم. احساس کردم که می‌خواهم گریه کنم. شرمندگی، خوشحالی، اندوه، رنج و مصیبت آمیخته درهم بود. خودم را به گونه ای کنترل کردم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در آن سوی خاکریز (ایرانی‌ها) به صفحه ساعتم نگاه کردم. ساعت هفت و ربع بامداد روز بیست و چهارم را نشان می‌داد، ماه مه ۱۹۸۲ میلادی (سوم خرداد ۶۱)، آنجا بود که احساس کردم تولدی دوباره یافته ام. در طرف دیگر خاکریز تعداد زیادی اتومبیل توقف کرده بود تا اسیران را به پشت جبهه منتقل کنند. ایرانی‌ها از اسرای عراقی خواستند لباس نظامی خود را درآورند. دو تن از بسیجی ها در مورد اینکه لباس من به تنم باشد تا درجه ام مشخص گردد یا نه، با یکدیگر صحبت کردند. در نهایت هر دو توافق کردند که لباسم را درآورم و روی شانه هایم بیندازم. با اشاره به آنها فهماندم که دوست مجروحم نیز افسر است. او را سوار آمبولانس کردند و من از او خداحافظی کردم و دیگر از او اطلاعی نداشتم تا اینکه بعد خبر بهبودی و انتقال او به اردوگاه را دریافت کردم. رزمندگان به اتومبیل لندکروزی که توقف کرده بود، اشاره کردند. به همراه تنی چند از مجروحان سوار شدم. آنها با مشاهده لباسهای خونی ام تصور کرده بودند که من هم مجروح شده ام. به سرعت در یک جاده خاکی به راه افتادیم. گرد و خاک زیادی به هوا بلند شد. راننده خوشحال بود و زیر لب کلماتی زمزمه می‌کرد که ما نمی فهمیدیم. تعدادی میوه به ما تعارف کرد و ما بعد از چهل و هشت ساعت گرسنگی آنها را با اشتها خوردیم. دوست راننده از من پرسید درجه ات چیست؟» به انگلیسی پاسخ دادم: «ستوان» هستم ولی او نفهمید، سپس به انگشتری نامزدی ام که رنگ خون گرفته بود اشاره کرد و من از کلمات او جز حمام چیزی نفهمیدم. دقایقی بعد به جاده اهواز رسیدیم، اتومبیل چند دقیقه ای در جاده به مسیر خود ادامه داد تا اینکه در نقطه ای توقف کرد. ما پیاده شدیم. تعداد زیادی از اسرا در آنجا مستقر بودند. یکی از رزمندگان ایرانی با لهجه سلیس عربی سؤال کرد: «آیا در بین شما پزشکی هست؟» وقتی پاسخ مثبتم را شنید مرا به نزدیک اسیران هدایت کرد. اسرای مجروح را جمع کرد و از من خواست که عده ای را که جراحت های سطحی برداشته بودند مداوا کنم. حدود چهار تا پنج مجروح را مداوا کردم در این حال رزمنده دیگری در آنجا حاضر شد که نمیدانم رزمنده بود یا خبرنگار، چرا که همه لباس نظامی بر تن داشتند و من تا آن لحظه ارتشیان ایرانی را ندیده بودم. او مرا به دور از جمع دیگر اسیران هدایت کرد. دو تن از افسران را دیدم که یکی از آنها تابع گردان ما بود. قبل از این تصور می‌کردم تنها افسری هستم که به اسارت درآمده ام. مدتی روی زمین نشستم تا اینکه آن شخص دوباره آمد و مرا از این دو افسر جدا کرد. یکی از رزمندگان که شلوار گشاد و چفیه ای به گردن داشت و عربی را به خوبی تلفظ می‌کرد در مورد نام و نام خانوادگی من پرسید. به صراحت پاسخ دادم، سپس از من پرسید که به چه منظوری به جبهه آمده ام؟ گفتم من پزشک هستم و مسئولیت رزمی ندارم. هم اسرای ایرانی و هم نظامیان عراقی را مداوا کرده ام.» گفت: «اما شما وقتی عراقی ها را معالجه می‌کنید به آنها فرصت بازگشت مجدد به جبهه را می دهید. گفتم چه کنیم؟ مجروحان را بکشیم؟ بسیاری از آنها افراد متدین و متعهدی هستند که به خود ظلم کرده و یا فریب خورده اند.» خبرنگار روزنامه ای نیز به سراغ من آمده، سؤالاتی کرد که مترجم آنها را به عربی برایم ترجمه کرد. یکی از افسران ایرانی به زبان انگلیسی از من اخباری را در مورد خرمشهر جویا شد. من هم به انگلیسی پاسخ دادم که تمامی نیروهای عراقی در محاصره قرار گرفته اند و به خواست خداوند هنگام ظهر نزد شما خواهند آمد. از من سؤال کرد: «شما که در جنگ به پیروزی دست یافته بودید چطور به این وضع و حال دچار شدید؟». سرم را تکان دادم و گفتم ان ينصركم الله فلا غالب لكم و ان يخذلكم فمن‌ذالذي ينصركم من بعده، شما دین خدا را یاری کردید و ما شکست خوردیم و در وضعیتی قرار گرفتیم که خودتان مشاهده می‌کنید. از این پاسخ متعجب شد و آثار خوشحالی بر چهره اش ظاهر گردید و با تمام وجود به من گفت: «آفرین.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پایان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂