eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۲ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 هر مجروحی از یک جایش می نالید. اگر کسی پایش شکسته بود و خونریزی شدید داشت، اول به او یک سرم «هماکسل» می زدیم و اگر بیتابی می‌کرد و درد داشت یک آمپول «مرفین» نثارش می‌کردیم و بعد پایش را با آتل می بستیم. موارد استثنایی که احتیاج به تجربه و دقت بیشتری داشت نیز با عنایت خدا به نحوی حل می شد! یک بار، یک مجروح را به اورژانس آوردند که حالش خیلی وخیم بود و خونریزی شدیدی که از داخل داشت، راه تنفسش را بسته بود و خون در حنجره اش قل قل می زد. تشخیص من این بود که باید ساکشن به او بزنند. خودم که بلد نبودم؛ به بچه ها گفتم: «چه کسی بلد هست ساکشن بزند؟» یکی از راننده آمبولانسها گفت: « من. » قبل از داخل کردن لوله ساکشن به دهانش باید یک وسیله ای را در داخل دهانش قرار می‌دادیم تا دهانش باز بماند و بعد لوله را داخل قرار می دادیم. هنگامی که می‌خواستیم این کار را انجام دهیم، آن مجروح از شدت دردی که داشت چنان دهانش را بست و دندانهایش را به هم فشار داد که دهانش قفل شد و اگر ما زودتر دستمان را عقب نمی کشیدیم انگشتانمان را قطع می‌کرد. آن قدر شقیقه هایش را فشار دادیم تا دهانش باز شد و توانستیم با ساکشن، خونهایی را که مانع تنفسش شده بود بیرون بکشیم. سریع چند راننده آمبولانس را صدا کردم و او را با آمبولانس به عقب بردند. مجروح بعدی یک گروهبان ارتشی بود. او حدود ۶۰ ترکش ریز و درشت خورده بود؛ آبکش به تمام معنی. به علاوه اینکه یک پا و یک دستش نیز قطع شده بود و یک پا و دستش هم شکسته بود. با همه این حرفها، با آوای دلنشینی مشغول خواندن شعر در وصف امام زمان عج الله بود و ما را نیز خیلی تحت تأثیر قرار داد. انسان اصلاً باورش نمی شد که این صدا از حلقوم یک فرد تکه و پاره شده بیرون بیاید. من برای شوخی به او گفتم: کجایت را ببندم محض رضای خدا یک جا را نشان بده که سالم باشد؟ پایی را که شکسته بود بلند کردیم تا با آتل ببندیم؛ ولی فکر می کنم ما نیز یک بار دیگر پایش را شکستیم! پایش دقیقاً بر خلاف پای سالم که از زانو تا میخورد تا خورد وقتی پاهایش را راست کردیم. گفت: برادر! مثل اینکه دوباره دارید پایم را می شکنید. به هر دردسری بود، او را بستیم و به عقب فرستادیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۳ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 مجروح بعدی ما ـ به قول همراهانش فردی بسیار مهمی بود. - چند نفر دور تا دور برانکارد را گرفته او را به اورژانس آوردند. مرتب می گفتند: آقای دکتر این تعمیر کار تانک است. این عراقی است، با ما همکاری می‌کند و نباید بمیرد. خلاصه از او خیلی تعریف می‌کردند. با این حساب من یک لحظه به این فکر افتادم که نکند دم مسیحایی را به من نیز بخشیده اند و من از این موهبت غافلم! خون زیادی بالا آورده بود. در وهله اول من متوجه زخمی که در پشت سرش بود، نشدم و فقط فکر می‌کردم که چرا خون بالا آورده است. مجرای تنفسی اش بسته شده بود. مقداری ماساژ قلبی به او دادیم و بعد شروع کردیم به تنفس دهان به دهان. هر دستوری که من یعنی جناب دکتر! می دادم، بی کم و کاست اجرا می‌شد تا اینکه متوجه زخم عمیق کاسه سرش شدیم. قسمتی از استخوان جمجمه اش جدا شده بود و حتی مقداری از سفیدی مغزش نیز بیرون ریخته بود! من فکر می کنم بزرگترین دکترها نیز چنین جراحی مغزی نکرده باشند. به این فکر می کردم که اگر این مجروح را در آمبولانس بگذاریم، به خاطر ناهموار بودن جاده و تکانهای شدید آمبولانس ممکن هست از همان حفره ای که در سر ایجاد شده بقیه مغزش نیز به بیرون بریزد؛ این بود که خورده های مغزش را که بیرون ریخته بود، برگرداندیم در شکاف سرش! و در آن را نیز که قسمتی از جمجمه جدا شده اش بود ـ سرجایش گذاشتیم و سرش را باندپیچی کردیم. بچه هایی که او را به عقب بردند گفتند که او تا آخرین لحظه تحویل به بیمارستان زنده بود. ان شاء الله که هنوز هم زنده است. آن روزها راه به راه مجروح می‌آوردند. ما در شبانه روز خواب و خوراک نداشتیم. خود من یک هفته بیشتر از چهار ساعت نخوابیدم. خلاصه چیزی نمانده بود که خودمان نیز موجی شویم! راننده تانکری که برای اورژانس آب می‌آورد با ترکش خمپاره در بین راه شهید شد و ما بعد از یک هفته بی آبی، سر از موضوع در آوردیم. متأسفانه با شهادت راننده تانکر هیچ کس به فکر اورژانس نبود و فکر نمی کردند که باید برای اورژانس هم آب فرستاد. تقریباً تا آخرین روزهایی که ما در آنجا بودیم از آب خبری نشد. ما نیز نه بیسیمی داشتیم که با عقب تماس بگیریم، نه کسی از مسئولان به ما سر می زد. اوضاع خیلی قمر در عقرب شده بود. لحظه به لحظه برای ما مجروح می آوردند و مستقیماً هم می آمدند سراغ من که:‌دکتر به دادمان برس. البته خیلی خوشحال بودم که می‌توانستم خدمتی به مخلصان راه خدا بکنم؛ اما مانده بودم که با اینکه لباس سفید هم نداشتیم، چرا دم به دم دکتر دکتر به پیشانیم می چسباندند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۴ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 مانده بودم با اینکه لباس سفید هم نداشتیم، چرا دم به دم دکتر دکتر به پیشانیم می چسباندند. یک روز وقتی یکی از بچه ها با شتاب به داخل اورژانس آمد و در حالی که نفس نفس می‌زد گفت که چند نفر از مسئولان جهاد و سپاه در فلان جا شهید و مجروح شدند. ما نیز سریع خود را به محل رساندیم. چند نفر از مسئولان بودند که برای توجیه روی منطقه - پشت یک ارتفاع - جلسه گذاشته بودند و صحبت می کردند که یک خمپاره درست در وسط آنان به زمین میخورد و جمع آنان را پریشان می کند. وقتی ما به آنجا رسیدیم جا خوردیم. دست و پای قطع شده بود که روی زمین ریخته بود. یکی از کسانی که با آنها آشنا بود، به به من گفت: زودباش یه کاری بکن می دانستم که بی فایده است. نسخۀ شهادت آنها پیچیده شده بود و دستهای ما عاجزتر از آن بود که آنها را از آن وصلت پر نور و سرور باز بدارد. همان شخص به خاطر دوستی نزدیک با آنها و احساساتی که در این گونه مواقع قابل کنترل نیست شروع کرد به ناسزا گفتن که: بی وجد ... چرا ایستادی؟ چرا داری نگاه می‌کنی؟ الآن اینها شهید می شوند. ما که هیچ کاری از دستمان ساخته نبود، فقط نگاه می کردیم. لحظات، لحظات وصل بود و ما محرم ترین ناظران این پرواز روحانی بودیم لحظه ای که ملائک بدان غبطه میخوردند. یکی از آنها که در زمان جان دادن خیلی درد داشت کلوخی را در دست گرفت و آن قدر آن را فشار داد که تمام خردههای آن از لای انگشتانش بیرون زد و بعد شهید شد. به اورژانس برگشتیم و مشغول شغل شریفمان شدیم؛ طبابت مشتری بعدی ما یکی از بيسيجيان لشكر ۱۷ علی بن ابی طالب بود که یک تیر بیشتر نخورده بود به آرامی آمد و روی تخت خوابید. همه گفتیم چه مجروح ساکتی . طولی نکشید که همان مجروح، نعره زنان از تخت بلند شد و همه اورژانس را به هم ریخت. از قرار معلوم موجی بود. مهتابی‌های اورژانس را شکست، تختها را چپه کرد، شیشه های سرم و بتادین را ریخت و تمام بساط ما را به هم زد. ما نیز که هم نگران بودیم و هم از شما چه پنهان - خنده مان گرفته بود، سعی در گرفتن او کردیم که بی فایده بود! بالاخره با زور، یک آمپول آرام بخش به او زدیم و کم کم ساکت شد. مجروح بعدی یک سرباز بود. او یک تیر کوچک ناقابل خورده بود، ولی به اندازۀ همۀ اورژانس داد و هوار می‌کرد و دائم می‌گفت: آی مامان و گاهی هم خاله و عمه و بقیه بستگانش را صدا می زد! بعد از اینکه لباسش را بیرون آوردیم چشممان خورد به خالکوبی روی بدنش؛ نقاشیهایی از طبیعت و درختان و حیوانات از شانس بد او، ما می بایست تشخیص می دادیم چه کسی باید به عقبه انتقال یابد و چه کسی بعد از مداوا به خط برگردد. برای اینکه سر به سرش گذاشته باشم، از مداوا به خط برمی‌گردی‌. :گفتم ، باید برگردی به خط. او نیز با داد و فریاد از من میخواست که او را به عقب بفرستم و ما نیز برای اینکه از دستش راحت شویم او را با آمبولانس به عقب فرستادیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۵ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 صدای درگیریها به خوبی شنیده می شد. بعضی وقتها نیز چند گلوله برای مقر اورژانس حواله می شد. مجروحی را به آنجا آوردند که حالش خیلی بد بود. او از درجه داران ارتشی بود. در لحظات آخر لیستی را به من داد و گفت: برادر من دیگر شهید می‌شوم. این لیست کسانی است که فرار یا خیانت کردند. اسامی چند درجه دار نیز در آن هست. این لیست را به‌ سرهنگ ... که به اینجا خواهد آمد بده و جریان را برایش بگو. مجروح را سریع به عقب منتقل کردیم و دیگر خبری از او به دستمان نرسید که شهید شد یا نه؛ ولی لیست را طبق وصیتش به شخص مورد نظر دادم. روزهای خوب و به اصطلاح بیکاری هم سپری شد؛ در حالی که از شدت کار شبانه روزی دیگر نایی در بدن نداشتیم. 🔸 گنبد آرزوها بعد از عقب نشینی عراقیها از سومار گذر ما به آنجا افتاد و همین که از کنار خرابه های شهر رد شدیم دو پرچم سبز که نشانی قبر امامزاده آنجا بود نظرمان را جلب کرد. برای احترام و زیارت، توقف کردیم و لحظه ای به یاد خدا، کربلا و شهدا فرو رفتیم. من در همان جا بود که توفیق زیارت کربلا را از خدا خواستم و با خود عهد بستم که در هر شرایطی و با تمام خطرات احتمالی این کار را عملی کنم؛ همین شد که جنگ آمریکا با عراق آغاز شده بود و هواپیماهای آمریکایی بمبارانهای وحشتناک خود علیه شهرهای عراق را شروع کرده بودند و چیزی به تهاجم زمینی و همه جانبه آنها و همدستان اروپایی شان نمانده بود. ما نیز از روزهای پیش آماده بودیم تا هم از وضع مردم عراق خبری پیدا و هم به هر قیمتی شده، کربلا را زیارت کنیم. آن روزها عراق از تجار خارجی برای تأمین مایحتاج اقتصادی خود استقبال می‌کرد. ما نیز که تاجر بودیم از جنوب وارد عراق شدیم. ماشین را لب مرز پارک کردیم و پیاده، ۱۰ - ۱۵ کیلومتر راه رفتیم. یک عراقی به چشم نمی خورد، فقط چند سرباز عراقی را در بین راه دیدیم که آنها هم به جای اینکه از ما بپرسند کجا می روید، برایمان دست تکان دادند. ما نیز برای آنان دست تکان دادیم و با تیپ یک تاجر، با دو سه تا از بچه ها وارد عراق شدیم. لباسهای ما لباسهای شخصی بود؛ البته مجبور بودیم قدری خوش تیپ بگردیم. یکی دوتا از بچه ها محاسنشان را کوتاه کرده بودند؛ ولی من به ترکیب آنها دست نزدم. رفتیم و رفتیم تا به مقر یکی از گردانهای مستقر در آن منطقه یعنی پاسگاه رسیدیم. ما را به داخل مقر بردند و ما با مترجمی که همراه داشتیم به آنان فهماندیم که تاجر هستیم و برای تبادل کالا و خرید و فروش به اینجا آمده ایم. اول به ما شک کردند که: از کجا آمده اید؟ این حرفها به سن و سال شما نمی خورد. و از این گونه گیرهای به قول معروف عراقی! ولی بعد بیشتر به ما اعتماد کردند و ما را از آنجا به مقر تیپ بردند. ما از بین خودمان یک نفر را به عنوان رئیس معرفی کردیم. کسی که هم هیکلی رئیسی داشت و هم خوش تیپ بود و بقیه هم خدمتگزار او معرفی شدند! متأسفانه کسی که به عنوان رئیس قافلهٔ کوچکمان معرفی کرده بودیم، خوب سوار برکار نبود. از طرفی فرمانده تیپ که یک بعثی بود - فرد بسیار زیرک و تیزی بود که ما را از هم جدا کرد تا بتوانند از مـا حـرف بکشند. رئیس ما را از ما جدا کردند و به همراه مترجم بردند برای بازجویی. بچه ها هیچ کدام به حد کافی به کار توجیه نبودند. بعضی وقتها طوری رفتار می‌کردند که گویا در وطن خود هستند و گاهی هم از شدت نگرانی نفس‌هایشان به شماره می‌افتاد. شرایط اقتضا می کرد که ما مسلّح نباشیم و این به نگرانی بچه ها بیشتر دامن می زد. با وجود هماهنگی‌های قبلی که بین خودمان صورت گرفته بود، باز جای نگرانی بود که اگر جناب رئیس لب باز می‌کرد کار ما ساخته بود! و اگر آرزوی من نبود (سفر کربلا) معلوم نبود چه می‌شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۶ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 آنها از همه بیشتر به من مشکوک شده بودند؛ چرا که قیافه من بیشتر از دیگران به مذهبی‌ها می خورد. لحظه ای چشم از ما برنمی داشتند و خیره خیره به ما نگاه می کردند. چندبار مشکوک شدم که احتمالاً به ماهیت اصلی ما پی برده اند؛ ولی همیشه منتظر قضا و قدر می ماندم. بعد از چند جلسه که با ما گذاشتند و البته ما هم صحبتهای متفرقه کردیم، چیزی از ما دستگیرشان نشد. ما نیز آنان را سرکار گذاشته بودیم. در واقع این گونه وانمود میکردیم که اصلاً عربی نمی دانیم ولی هر چه می گفتند متوجه می‌شدیم. آنها نیز به هوای اینکه ما عربی نمی دانیم رازهای پشت پرده را جلو ما به همدیگر می گفتند. شک عراقی‌ها نسبت به ما هر لحظه بیشتر می شد و ما این را در چهره آنها می خواندیم. دنبال یک حرف منطقی می‌گشتم تا اگر قسمت نشد به کربلا برویم دست کم زنده به ایران برگردیم. در آخر این گونه وانمود کردم که نماینده آیت الله مشکینی هستم و آمده ام شرایط را بررسی کنیم و کمکهای مردمی را به اینجا بفرستیم. این صحبت و چاشنی‌هایی که برای ادای آن به کار بردم تا اندازه ای حضور ما در عراق را برای آنها موجه کرد. البته بقيه بچه ها همان تاجران قدیمی ماندند و من نیز تاکید کردم به همین منظور با تجار همسفر شده ام. باز هم بچه ها را برای بازجویی از هم تفکیک کردند. نگرانی ما این بود که نکند مشروبات الکلی و یا دارو به خورد بچه ها بدهند و آنان را از حالت عادی خارج کنند و دیگر بچه ها نتوانند جلو زبانشان را بگیرند. عراقیها چند روزی برای قرنطینه اطلاعاتی، ما را در مقر خود نگه داشتند. حتی یک بار ما را به خاطر کمبود جا در پادگانی در کنار سربازان خود جا دادند و ما دوش به دوش سربازان عراقی خوابیدیم. همان شب بود که فرمانده تیپ در سربازخانه در حالی که با سربازان صحبت می کرد و از حضور ما در آنجا بی خبر بود، یا فکر می کرد عربی نمی دانیم به یکی از نیروهایش گفت: - مسئول استخبارات محور ... دستور تیرباران اینها را داده و فردا همه شان را اعدام می‌کنند. من به یکی از بچه ها گفتم اگر بقیه بفهمند چه خبر است، خیلی بد می شود. ما به بهانه اینکه میخواهیم در هوای آزاد قدم بزنیم تمام پادگان را شناسایی کردیم و راههای فرار را سنجیدیم و چند طرح نیز به ذهن سپردیم تا در صورتی که وضع از این بدتر شد، بتوانیم فرار کنیم. شب فرارسید و چاره ای جز اینکه به سرباز خانه برویم و بخوابیم نداشتیم. سربازهای عراقی برخلاف درجه دارها خیلی ما را تحویل گرفتند. قرار فرار ما ساعت ۵ صبح گذاشته شد یکی از بچه ها که همراه من بود، از فکر فردا خوابش نمی برد و در کنار من زانوهایش را بغل کرده بود و مثل یک متفکر در امواج متلاطم ذهنیت‌هایش غوطه ور بود که فردا چه خواهد شد. من بی خیال همه چیز سرم را زیر پتو بردم و منتظر آمدن خواب شدم. از شدت خستگی با خود گفتم: حالا که قرار است فردا ما را اعدام کنند لااقل این شب آخر را راحت بخوابیم تا خستگی از تنمان بیرون رود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۷ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 خواب شیرین ما تا ساعت ۲ نیمه شب طول کشید. ناگهان چند نفر وارد آسایشگاه شدند و برای بیدار کردن ما دو نفر که در آنجا خوابیده بودیم پتوها را از روی ما کشیدند. با خود گفتم: لابد آمده اند که ما را ببرند برای مراسم اعدام. من می‌خواستم اگر اندک ترسی هم در وجودمان باقی مانده، از بین برود. سریع از جای خود پریدم و به فارسی فریاد زدم وحشی، آدم را این طوری از خواب بیدار نمی کنند. با این برخورد همه سربازان داخل آسایشگاه از خواب پریدند. من همچنان به پرخاش خود ادامه می‌دادم. - مگر شما آدم نیستید؟ شما انسانیت سرتان نمی شود! مگر اسیر گرفته اید؟ ما اصلاً نمی‌خواهیم با شما روابط اقتصادی داشته باشیم ما به ایران برمی گردیم. و خلاصه هر چه که توانستم بار آنها کردم! آنان چند درجه دار بودند که بر خلاف نظر ما می‌خواستند ما را برای بازجویی ببرند. برخورد چکشی من به نفع همه تمام شد. در بازجویی‌ها نیز نتوانستند سرنخی پیدا کنند. یک شب دیگر ما را دسته جمعی در داخل اتاقی انداختند تا تصمیم نهایی را راجع به ما بگیرند. به بچه ها گفتم بچه ها ممکن است در این اتاق میکروفون کار گذاشته باشند تا وقتی ما با هم صحبت می‌کنیم صدای ما را بشنوند. به همین خاطر، به عشق کربلا و برای رسیدن به آرزوی دیرینه‌مان، فقط و فقط حول و حوش مسائل مادی، تجاری و اقتصادی و خلاصه دنیایی صحبت کنید. بچه ها نیز کم نگذاشتند از هواپیما گرفته تا کروات و سیگار و خلاصه هرچه که می شود آن را خرید و فروخت صحبت کردند. دو نفر نیز همیشه مواظب ما بودند البته خودشان می گفتند که فارسی بلد نیستند؛ ولی من به بچه ها گفتم که اینها حتماً فارسی می دانند وگرنه محافظت ما را به اینها نمی سپردند. به هر جهت، جلو آنها نمی بایست غیر از حرف تجارت چیز دیگری می‌گفتیم. با هماهنگی‌های قبلی در مرز، چند تن آرد به عنوان اولین اجناس تحویل بعثی‌ها شد و مبلغ آن نیز تمام و کمال گرفته شد. بعثی‌ها که دیگر سوء ظن‌شان نسبت به ما از بین رفته بود، مشتاقانه خواهان معامله با ما شدند و این بار ما بودیم که ناز کردیم و کمی شرایط معامله پایاپای را سخت گرفتیم. من به آنها گفتم: ما به ایران برمی‌گردیم و گزارش برخورد بد شما را به آقای مشکینی‌می‌دهیم و فرستادن کمکها را هم قطع می‌کنیم. آنجا بود که بعثی‌ها به خاطر احتیاج زیادی که به کالاهای ما داشتند به التماس افتاده از چپ و راست برایمان خوش رقصی‌می کردند. از آنها تقاضا کردیم که ما را به نزد استاندار... ببرند و گفتیم که ما باید با خود ایشان صحبت کنیم. آنان نیز جلسه ما را با استاندار هماهنگ کردند. شب هنگام بود که وارد شهر ... شدیم. شهر، سوت و کور بود. برق و آب در سطح شهر قطع شده بود و حملات هوایی آمریکاییها نیز پشت سر هم انجام می‌شد. وقتی خواستیم از راهرو ساختمان استانداری، وارد اتاق استانداری شویم همه همراهان و افسرانی که همراه ما بودند کبریت روشن کردند تا جلو پایمان را ببینیم. استاندار نیز یک چراغ قوه روی میزش روشن کرده بود. حضرت استاندار به محض ورود ما، ایستاد و با همه سلام و احوالپرسی کرد. بعد دور میز نشستیم تا مذاکرات تجاری را شروع کنیم و ما هم سر صحبت را باز کردیم. سر یک دلار، یک ساعت چانه می زدیم. البته از برخورد بعثی‌ها نیز به استاندار شکایت می‌کردیم. مبنای ما در معاملات دلار بود؛ خصوصاً ما از این مسأله با خبر شده بودیم که صدام مستقیماً به استانداران بخشنامه کرده بود که آنها برای تهيه ما يحتاج مردم به هر طریق که شده با پیله وران و قاچاقچیان ارتباط حسنه برقرار کنند. من به بچه ها سفارش کرده بودم به خاطر اینکه همه بدانند ما تاجر هستیم کاملاً اقتصادی صحبت کنند. همین دلیل، گاهی اوقات سر یک دلار هم چانه می زدیم. از طرفی هم مترصد فرصتی بودیم تا به گونه ای بعثیها را در بن بست قرار دهیم تا چاره ای جز بردن ما به کربلا نداشته باشند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۸ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 چند شبانه روز در شهر مذکور سپری شد. روزها را با بی آبی و شبها را با صداهای ضدهوایی و بمباران هواپیماها می‌گذراندیم. کم کم پای ما به شهر هم باز شد. مردم ما را به چشم دیگری نگاه می‌کردند. می آمدند و به ما التماس می کردند که ما را دعا کنید تا خانه های ما بمباران نشود. وقتی ما می گفتیم دعا کردیم دیگر آسوده می‌شدند؛ چون ما چند شب در خانه های نزدیک فرماندهی هیئت دائر کردیم و کم کم صفا و معنویت ، حتی بعثی‌ها را گرفت. حتی شب‌هایی که به خانه بعثی‌ها می‌رفتیم دعا و مراسم توسل را برقرار می کردیم و روزهای آخر نماز جماعت را نیز به راه انداختیم. بچه ها همچنان در آرزوی رفتن به کربلا می سوختند. با رسیدن چند محموله دیگر از اجناس مورد قرارداد و خصوصاً فانوس، دیگر ما خیلی عزیز شدیم. به هر بعثی که یک قانوس و یک قوطی شیر خشک هدیه می کردیم، خالصاً و مخلصاً می شد نوکر دست به سینه ما، در تاریکی شب‌های شهر جنگزده ای که ما در آن بودیم هیچ چیز مثل فانوس ارزش نداشت. در آخرین جلسه با استاندار، او را به قطع روابط تجاری تهدید کردیم؛ مگر اینکه ترتیبی دهد تا ما به کربلا برویم. این بار از موضع قدرت برخورد کردیم و گفتیم: اولین شرط ما برای هر گونه معامله، سفر کربلاست. آنان نیز چون همه درها را بسته می‌دیدند چاره ای جز قبول این شرط نداشتند. به ما قول دادند که فردا شما را به کربلا خواهیم برد. آن شب همه از شوق کربلا مست دعا بودند. بچه ها چند ساعت در یک اتاق دربسته نشستند و گریه کردند: خدایا! ما با چه چشمی گنبد آرزوهای هزاران شهید را نظاره کنیم، با چه رویی در کنار بارگاه ابوالفضل العباس بایستیم و با چه دستی خاکهای ضریح عشق را پاک کنیم و با چه پایی به زیارت شهدای کربلا برویم؟ آن شب همه دوستان شهید را یاد کردیم؛ آنان که گمنام، به شوق کربلا پا در جبهه گذاشته بودند و آنان که شهید شده بودند و آنان که از ما قول زیارت گرفته بودند خلاصه حال و هوایی بود غیر قابل توصيف. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۹ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 روز سوم شعبان بود که با همراهی دو نفر از بعثیها، به سمت کربلا حرکت کردیم. از رادیو ماشین صحبت‌های مقام معظم رهبری را گوش کردیم. دیگر بچه ها دل توی دلشان نبود. در راه، از مناظر مختلفی عبور کردیم. چیزی که ما می بایست همیشه همراه خود می بردیم، بنزین بود؛ چرا که در طول راه اصلاً بنزین گیر نمی آمد. جو مردمی عراق قابل ارزیابی بود؛ چون اوایل جنگ بود مردم هنوز روحیه خوبی داشتند. از میانه راه دوباره ذکر و روضه بچه ها شروع شد و در حالی که به سمت کربلا می رفتیم گریه ها نیز سر به آسمان می گذاشت. حتی من از آینه ماشین دیدم که راننده که یک درجه دار بعثی بود نیز اشک از دیدگانش سرازیر شد؛ ولی نمی توانست از حالت خود خارج شود و خیلی مغرورانه پشت رل نشسته بود. در طول راه که با هم صحبت کردیم، فهمیدیم که او فارسی را حتی کامل تر از ما می داند. حسابی با او رفیق شدیم. نزدیک غروب بود که به نجف رسیدیم. چند ساختمان اطراف حرم به علت جنگ تخریب شده بود و به خود ساختمان حرم نیز چند ترکش اصابت کرده بود. با ارادت تمام، به زیارت مولای متقیان علی علیه السلام رفتیم. در نجف زیاد توقف نکردیم. در همان لحظات محدود، بیشترین استفاده را بردیم. به بچه ها گفتم بچه ها اینجا دیگر جای گم شدن است هر کدام به گوشه ای گم شوید و بروید صفا کنید. بعد از نماز مغرب و عشا در حرم حضرت امیر علیه السلام را می بستند. به همین خاطر، ما نیز شبانه راهی کربلا شدیم. به خاطر اختلاف افق با ایران، تازه فردا در عراق سوم شعبان بود؛ یعنی روز تولد امام حسین عليه السلام واقعاً سعادت بزرگی نصیب ما شده بود که در چنان شبی وارد کربلا شدیم. نفسها از شوق کربلا به شماره افتاده بود. در همان ساعات اول ورود به شهر کربلا با چشمهایم به دنبال گنبد و بارگاه امام حسین علیه السلام در لابه لای ساختمانها و پشت بامها گشتم - السلام علیک یا ابا عبدالله . گویا هنوز هم سال شصت و یک هجری است در کربلا یک قطره آب پیدا نمی شد. قرار بود فردا صبح به زیارت برویم؛ ولی آن شب، شب خواب نبود. از هتل بیرون زدم. در کوچه پس‌کوچه های دور حرم به دنبال آب گشتم تا اینکه در یک چاله که آب باران جمع شده بود، وضو گرفتم. در حرم بسته بود. به هتل برگشتم و بعد از اذان صبح با وضو راهی حرم شدم. هنوز نمی‌دانستم داخل حرم چگونه است تا اینکه به در حرم رسیدم. تمام لحظات به خوبی قابل لمس بود و نفس به سینه آرامش می بخشید. وجودم احساس می‌کرد که دریای بیکران خوبی‌ها غرق شده است. امواج خونرنگ شهدا از لبه ایوان کربلا موج می زد و من نمی دانستم که چگونه خود را به دست این امواج بسپارم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۳۰ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 خاطراتی از زیارت داخل حرم یک پیرزن به خاطر تولد امام حسین علیه السلام شکلات پخش می‌کرد که من دوتا از آنها را تبرک کردم و به ایران آوردم. وقتی مشبک‌های ضریح را تکان می‌دادی، گویا می خواست بیفتد؛ چرا که جاکن شده بود و کسی به آنها نمی رسید. داخل حرم پر از گرد و غبار بود. از حرم که خارج شدیم بچه هایی که مهر می فروختند، اطرافمان را گرفتند و به عربی فریاد می زدند که مهر کربلا تبرکی. من گفتم که مهرهای همه را می خرم و بعد به همه چند برابر مهرهایشان پول دادم. یک بعثی با دیدن این منظره به سمت ما آمد و متاسفانه بچه ها را کتک زد و بچه ها مهرها را ریختند و فرار کردند. ما حدود چند گونی مهر خریدیم تا به همه بچه ها هدیه بدهیم. مقداری پارچه سبز هم گرفتم و تبرک کردم. حرم حضرت عباس علیه السلام هم صفای مردانگی و غیرت داشت. در آنجا نیز لحظاتی را با سقای کربلا خلوت کردیم. بیرون حرم داربست‌هایی که روی گلدسته حرم نصب کرده بودند، توجه ما را جلب کرد. در اغلب عکس‌هایی هم که از حرم حضرت برداشته اند این داربستها دیده می شود. از عربها راجع به آنها سؤال کردیم گفتند که چند سال است می خواهند گلدسته ها را طلا کنند؛ ولی طلا به خود نمی‌گیرد و این از ادب حضرت عباس است. در جایی که حرم امام حسین علیه السلام طلا باشد، حرم حضرت عباس عليه السلام طلا را قبول نمی کند. در شهر کربلا به چند جای زیارتی دیگر، از جمله «تل زینبیه» رفتیم و بعد با آن صحرای پر بلا خداحافظی کردیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۳۱ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸خواب مقرر (خاطرات متفرقه) یکی از بچه ها نظرم را به خود جلب کرد. فکر می کردم اسم او را در لیست شهدا نوشته اند. چند شب قبل از عملیات محرم او را زیر نظر داشتم. با هم عهد کردیم که هر کدام شهید شدیم به خواب دیگری بیاید، با او صحبت کنند و این قول باید اجرا شود. هر کس به قول خود وفا نکند دیگری می تواند به شهادت او شک کند. البته این حرف را به خاطر محکم کردن قرارداد زدیم. عملیات به اتمام رسید و خبر شهادت او را به من دادند. من در میان پیکر پاک شهدا در میدان مین به دنبال جنازه اش گشتم ولی پیدایش نکردم. طبق قرارمان او باید به خواب من می‌آمد. دو ماه از این قضیه گذشت و خبری نشد. بعد از اینکه به مرخصی آمدم برسر مزارش رفتم و قولی را که به من داده بود، یادآور شدم. همان شب به خوابم آمد؛ با قیافه ای بهشتی بعد از احوالپرسی گفت: ته دلت محکم باشد به تمام احادیث و روایات و آیاتی که خدا و انبیا و اولیا بدان اشاره کرده اند. خیلی ناراحت می شوم اگر بخواهی به این نشانه ها شک کنی و بعد دو سه سوره از قرآن را نام برد و تاکید کرد که: این سوره ها را حتماً بخوان و در آنها تعقل کن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۳۲ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸شهید بابایی (خاطرات متفرقه) همان روزهای بیکاری ما در اورژانس و در یکی از مراحل عملیات محرم، یک راننده آمبولانس به اورژانس ما مأمور شد. او قبل از آنکه به اورژانس منتقل شود، چند ماهی را در منطقه گذرانده و مرخصی نرفته بود؛ ولی آن زمان دیگر مأموریتش رو به پایان و از این مسئله نگران و در تشویش بود. مرد نورانی و جا افتاده ای بود؛ با محاسنی که کم کم داشت گرد پیری بر آن می نشست. کارهایش هم مثل خودش مخلصانه و از سر دلسوزی بود. مثلاً اگر میوه می‌آوردند میوه های خراب را جدا و تا حدی که قابل مصرف بود، از آنها استفاده می‌کرد. همیشه لبه های نان را می خورد و می گفت که بقیه آن استفاده می‌شود، ولی این قسمتها را دور می ریزند و یا کارهایی را که به دیگران مربوط می شد بدون اینکه عاری داشته باشد انجام می داد؛ مثلاً شستن ظرفها و یا تمیز و جمع و جور کردن اورژانس. خلاصه از تمام لحظات خود در جبهه، کمال استفاده را در جهت عبادت خدا می کرد. روز آخر مأموریتش که عملیات نیز به پایان رسیده بود، می خواست تسویه کرده راهی شهر و دیارش شود. همه اش در فکر بود و می گفت ما اصلاً این فرصتها را قدر ندانستیم و حالا هم داریم با دست خالی می‌گردیم. با گریه و ناراحتی برگه تسویه را از اورژانس گرفت و در حالی که دلش پیش بچه ها بود خداحافظی کرد و راهی مقر تیپ شد تا بعد از گرفتن امضا از مسئولان راهی اندیمشک شود. تا اندیمشک هم رفته بود و حتی بلیت قطار و امریه هم گرفته بود ولی بعد از یک روز دیدیم دوباره به اورژانس برگشت. از دیدن او خیلی خوشحال شدیم. به او گفتم: - چه شد که برگشتی؟ گفت: تسویه حسابم را در اندیمشک باد برد و من برگشتم تا دوباره یک برگۀ دیگر بگیرم. کارهایش را از نو انجام داد؛ ولی چون غروب شده بود و هوا رو به تاریکی می رفت گفت امشب را هم پیش شما می‌مانم و از هوای جبهه و ستاره های آسمان اینجا لذت می‌برم و فردا راهی شهرم می‌شوم. همان شب به ما خبر دادند که یکی از آمبولانسها در رمل گیر کرده و ما چند نفر را راهی آنجا کرده ایم تا کمک کنند و آمبولانس را بیاورند. او نیز از سر شوق با آنان راهی شد؛ ولی دیگر برنگشت مگر با پیکری خون آلود. نام آن شهید، «محمد محمدی» بود. پایان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂