eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 زن که همچنان با تعجب نگاهم می‌کرد پرسید: «ببخشید، با عرض معذرت، شما کی ازدواج کردید؟» - فروردین ۱۳۶۵ عقد کردیم. زن شروع کرد با انگشت‌های هر دو دستش به شمردن. گفت: «شما تقریباً یک سال و هشت ماه با هم زندگی کردید. درسته؟» - بله، تقريبا. حتماً در این مدت خاطره ای دارید می‌شه بفرمایید. یه خاطره ای که جالب باشه. به فکر فرورفتم باید کدام خاطره را می‌گفتم. خاطره زندگی در دزفول یا سفر مشهد و قم، جریان عروسی یا بیمارستان ساسان. پرسیدم ببخشید هدفتون از این مصاحبه چیه؟! - خب، فکر می‌کنم مردم دوست دارن بدونن فرمانده های جنگ چه جور آدمایی هستن؛ مخصوصاً تو زندگی خصوصی شون با همسر و خونواده هاشون. لبخندی زدم و گفتم فکر می‌کنم علی آقا رو مردم بهتر از من و خونوادهش می‌شناسن. علی آقا به شجاعتش معروفه، به علاقه ای که به امام داشت و حساسیتش به صحبتای امام. تو تموم سخنرانیاش می‌گفت نذارید حرف امام زمین بمونه. آدم خونگرم و اجتماعی ای هم بود. زن ناامیدانه نگاهم کرد، خودکار را لای دفتر گذاشت و آن را بست. پرسید یعنی میخواید بگید هیچ خاطره ای ندارید؟ خیلی خاطره از علی آقا داشتم؛ از اولین روز خواستگاری تا لحظه خداحافظی. اتفاقا همه را توی تقویم سال ۱۳۶۵ و ۱۳۶۶ یادداشت کرده بودم. علاقه خاصی به نوشتن بعضی از خاطرات و حوادث زندگی ام داشتم. اگر هم فرصتی برای نوشتن نداشتم، اتفاقهای مهم را حتی شده با یک کلمه یا توضیحی مختصر توی همان تقویم ها می نوشتم و علامت میزدم. خیلی چیزها را هم به عنوان یادگاری جمع می‌کردم. همۀ نامه هایش را نگه داشته ام، همه چیزهایی را که به من داده بود از شهری که تربت کربلا بود تا جانماز و تسبیح و تکه پارچه ای که تبرک حضرت امام بود و شیشه های عطر کوچکی که موقع نماز پشت گوشهایش میزد، اما فکر کردم خاطرات زندگی خصوصی من به چه درد مردم میخوردا زن وقتی دید سکوت کرده ام دوباره پرسید: «خاطره ندارید؟» لبخندی زدم و گفتم ببخشید توی این شرایط حضور ذهن ندارم. بنده خدا دیگر اصرار نکرد. دفتر و خودکارش را توی کیفش گذاشت چای و شیرینی‌اش را خورد و قول گرفت وقت دیگری برای مصاحبه بیاید و خداحافظی کرد و رفت. شب وقتی مهمانها رفتند، دوباره همان جمع کوچک و خودمانی‌دور هم جمع شدیم. منصوره خانم حالش خوب نبود، از طرفی، بهانه مریم را می‌گرفت که داشت ساکش را می‌بست تا صبح اول وقت با همسرش به تهران برود. آقا ناصر و بقیه ساکت و مغموم گوشه ای نشسته بودند. مادر که داشت محمد علی را تر و خشک می‌کرد، گفت، فرشته تو هم و وسایلت رو جمع کن فردا با هم بریم بابات تنهاست. بچه ها هم مدرسه دارن. نمیدونم این چند روزه چه کار کرده ان مادر، محمد علی را گذاشت توی رختخوابش. اتاق بوی بچه گرفته بود؛ بوی پودر و صابون نوزاد و بوی شیر. بلند شدم و لباسهای خودم و محمد علی را تا کردم و توی ساک گذاشتم؛ کهنه ها، شیشه شیر، و فلاسک؛ همه را برداشتم و یک جا جمع کردم تا صبح موقع رفتن چیزی را جا نگذارم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 محمد علی بیدار بود. هنوز سرخ بود، اما ورمش کشیده شده بود و لاغرتر به نظر می‌رسید. با چشمهای طوسی‌اش به سقف نگاه می‌کرد و نق نمی زد. چشمم افتاد به قاب عکس علی آقا که غمگین نگاهم می‌کرد. گفتم: «علی جان چرا ناراحتی؟ همۀ اعتبار یه زن به شوهرشه حالا که تو نیستی منم اینجا یه حس دیگه ای دارم. فکر می‌کنم شاید اضافی و سربار باشم. من داشتم می‌رفتم و شاید دیگر به این زودیها برنمی‌گشتم. داشتم از اتاقی که هر وقت علی آقا از منطقه می آمد وارد آن می‌شد، می‌رفتم. اتاقی که بوی او را می داد. توی کمدهایش لباسهای او آویزان بود توی قفسه کتابخانه اش کتابها و دست نوشته های علی آقا بود. آلبوم عکس ها که بی اندازه دوستشان داشت، داشتم می‌رفتم و فکر کردم بهتر است قاب عکسش را هم ببرم. بلند شدم تا قاب عکس را پایین بیاورم، اما دستم به قاب عکس قفل شد. هر کاری می‌کردم دستم از قاب جدا نمی‌شد. صدای آقا ناصر را از پشت سرم شنیدم. فرشته خانم چی کار می‌کنی؟ دستم از قاب رها شد. آقا جان میخوام فردا برم خونه مادر با اجازه شما، عکس علی آقا رو هم می‌برم. آقا ناصر با تعجب پرسید: «می‌خوای بری؟!» بعد سرش را چرخاند به طرف در و گفت: «منصوره، منصوره خانم بیا ببین فرشته خانم چی می‌گه می‌خواد بره!» کمی بعد، منصوره خانم و مادر و حاج بابا و خانم جان هم آمدند. منصوره خانم با دیدن وسایل جمع شده تاب نیاورد و زد زیر گریه. چه کار کنم من هم به گریه افتادم. آقا ناصر بغض آمد. با دیدن منصوره خانم با تعجب پرسید: «مامان مریم چی شده؟» منصوره خانم طوری گریه می‌کرد که سنگ به گریه می افتاد. او را بغل کرد اما به جای اینکه او را آرام کند، خودش هم به گریه افتاد. فضا طوری شده بود که هر کس وارد اتاق می‌شد با دیدن آن صحنه گریه می‌کرد. می‌دانستم این چند روزه و توی مراسم همه خودشان را کنترل کرده و جلوی گریه‌شان را گرفته بودند تا دشمن شاد نشود و بهانه‌ای دست منافقان ندهند. تنها کسی که گریه نمی‌کرد آقا ناصر بود. گفت: «روح علی و امیر‌ الان اینجا هستن، برای شادی روحشان بلند صلوات بفرست.» همه صلوات فرستادند. دایی محمد کنار محمد علی نشسته بود و با او بازی می‌کرد. آقا ناصر دوباره گفت: «من مطمئنم روح على آقا و امیر ناظر رفتارمان است؛ پس جان مولا گریه نکنین!» آقا ناصر وقتی این جمله ها را می‌گفت صدایش می‌لرزید، مثل شیشه ترک خورده ای می‌ماند که با هر تلنگری آماده شکستن است. منصوره خانم و مریم و مادر آرام شدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 آقا ناصر رو به من کرد و گفت: «حالا فرشته خانم بگو ببینم اوقور به خیر! از ما خسته شده‌ی؟ کسی چیزی گفته؟ رنجشی چیزی؟» به سرعت گفتم نه آقا نه به خدا چه رنجشی؟ چه ناراحتی ای؟ منصوره خانم به گریه افتاد. - پس چرا میخوای بری؟ گفتم: «آخه زحمت بسه. من مزاحم شماها ام.» به مادر نگاه کردم. مادر هم میخواد بره خونه شون. بابا و خواهرام تنهان. منصوره خانم محمد علی را بغل کرد و به سینه اش چسباند و با ناله گفت: «نوه قشنگ م کجا می‌خوای بری؟ امیر جان، دورت بگردم علی جان الهی قربانت برم امیر جان علی جان! کجا میخواین برین؟» آقا ناصر صدایش می‌لرزید، گفت نه بابا جان! از ای حرفا نزن ای حرفا مال غریبه هاست، تو دختر خودمانی، محمدعلی بچه خودمانه، مزاحم یعنی چی، اینجا خانه خودته.» و دست‌هایش را رو به آسمان گرفت و گفت خدایا شکرت، خدایا شکرت! اگه هر دو پسرم شهید شدن لیاقت داشتن و تو هم قبولشان کردی. خدایا شکرت که بچه هام مایه ننگ و سرافکندگی‌مان نشدن. خدایا شکرت که بچه هام مایه عزت و افتخارم شدن. خدایا هزار مرتبه شکر خوب دادی، صدهزار مرتبه شکر خوب گرفتی.» کمی بعد، آقا ناصر برای اینکه روحیه ها را عوض کند زد به دنده شوخی و گفت اصلا این بچه بردار .ببر. مُردیم از بس گریه نکرد و ور نزد. ناخن‌ام سیاه شد از بس چنگولش گرفتم؛ بچه هم بچه های سابق؛ ور میزدن، صداشان تا هفت خانه اطرف تر می‌رفت.» با حرفهای آقا ناصر و گریه‌های منصوره خانم ماندنی شدم، هر چند برای من هم دل کندن از آن اتاق سخت بود. هر روز دوست داشتم زودتر شب بشود و من و محمد علی توی اتاق علی آقا بخوابیم. اتاق طور عجیبی بود علی آقا را در آن اتاق احساس می‌کردم. در آن اتاق شب تا صبح خواب او را می‌دیدم. آن شب در آن اتاق ماندم و شبهای بعد. محمد علی دوماهه شده بود. گاهی برای مهمانی چند روزی به خانه حاج صادق می‌رفتیم. گاهی هم به خانه مادرم. اما خانه اصلی ام خانه آقا ناصر بود. حال منصوره خانم خوش نبود. کیست کلیه هایش بزرگتر و سیستم بدنش مختل شده بود. آقا ناصر تصمیم گرفت منصوره خانم را برای معالجه و مداوا مدتی به تهران ببرد. به همین دلیل بعد از دو ماه من و محمد علی به همراه چند ساک و چمدان راهی خانه مادر شدیم، اما همان موقع قرار گذاشتیم وقتی برگشتند چند روز اول هفته خانه مادر باشم و پنجشنبه و جمعه خانه آقا ناصر. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 اوضاعم در خانه مادر تغییر کرد. تنهایی ام بیشتر شده بود. بابا هر صبح به مغازه اش می رفت. آرایشگر بود و آن وقت‌ها چهارراه شریعتی همدان آرایشگاه دو هزارش معروف بود و مشتری های خاص و زیادی داشت. مادر هر صبح و عصر به کارگاه خیاطی می‌رفت که تعدادی از خانم ها در آنجا بدون مزد و فی سبیل الله برای رزمنده ها لباس و یونیفورم می‌دوختند. کارگاه طبقۀ دوم مغازه ای بود در خیابان‌باباطاهر؛ جنب مسجد میرزا داوود. خواهرهایم‌هر دو دانش آموز بودند و به مدرسه می‌رفتند. به همین دلیل هر صبح خانه خالی می‌شد و من و محمدعلی تنها می ماندیم. محمد علی بچهٔ ساکت و کم زحمتی بود. آن روزها دوران سختی داشتم؛ دوران تنهایی، انزوا، و درون گرایی ام بود که اغلب با نوشتن خاطره یا به یاد آوردن خاطرات از روی تقویم سال ۱۳۶۵ و ۱۳۶۶ سپری می شد. مادر تنها کسی بود که تلاش می‌کرد مرا از آن تنهایی بیرون بیاورد. اغلب به کارگاه می‌رفت، سری میزد و کارها را راست و ریس می‌کرد و زود بر می‌گشت. گاهی شیفت‌های بعد از ظهرش را تعطیل می‌کرد. گاهی روضه می‌گرفت و گاهی مرا به روضه می‌برد. گاهی پدر را خانه نشین می‌کرد و محمد علی را به او می سپرد و حتی شده نیم ساعتی با هم به خیابان می‌رفتیم. چیزی برایم می‌خرید و گشتی توی بازار می‌زدیم و بر می‌گشتیم. آخر هفته ها اغلب خانه منصوره خانم بودم. تنهایی و دلتنگی سخت ترین فصل زندگی ام بود. روزها به امید آمدن دوست یا همراهی چشم به در می‌دوختم. کمتر کسی می آمد. همه غرق در زندگی خودشان بودند. با شهادت علی آقا انگار من هم از خاطره ها رفته بودم. آن روزها و روزهای بعد سختی‌ها و دشواری ها و ناگفتنی‌های زیادی دارد که اگر عشق به امام و انقلاب و پایبندی به اصول و اهداف و اعتقاداتم نبود، شاید هرگز تاب نمی آوردم. من وارد برهه سختی از زندگی شده بودم و باید تصمیم‌های بزرگتر و دشوارتری می‌گرفتم. اهداف و آرمانش رفته بود و من در پی کشف اهداف و آرمانهایم مانده بودم. سال بعد جنگ پایان یافت و رزمندگان و سربازان از مناطق جنگی به شهرها بازگشتند و به زندگی عادی خود مشغول شدند و کم کم خیلی چیزها تغییر کرد. با تشویق و پیگیریهای مادرم در سال ۱۳۶۷ در هنرستان تهذیب رشته کودک یاری مشغول تحصیل شدم. دوری از علی آقا شاید سخت ترین سالهای زندگی ام بود اما با وجود تقویم ها و خاطراتی که در آنها نوشته بودم عجیب با او زندگی می‌کردم و حضورش برایم قابل احساس بود. این تقویمها را هنوز هم دارم و با نگاه کردن به آنها با دو سه کلمه رمزی که به عنوان خاطره جلوی روزها نوشته ام همه خاطراتم از روز اول خواستگاری تا لحظه شهادت و بعد از آن جلوی چشمم زنده می‌شود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 بابا رفت و ایستاد پشت پنجره. برف، حیاط را سفیدپوش کرده بود. گفت: بهار که بشه یه طبقه رو پشت بام می‌سازم. باید سروسامان بگیری. باید مستقل بشی. هر چی کم و کسر داشتی به خودم بگو بابا جان برات می‌خرم بابا! غصه هیچی نخور ما خیلی به تو و علی آقا و پسرش بدهکاریم. سال بعد همین که بهار شد و هوا کمی مساعد، بابا چند کارگر و بنا آورد. تیرآهن و مصالح ریخت روی پشت بام و یک اتاق و آشپزخانه و سرویس بهداشتی آن بالا ساخت. بقیه پشت بام شد حیاطمان. محمدعلی که بزرگتر شد شب‌های تابستان روی پشت بام یا همان حیاط می‌خوابیدیم. محمد علی بهانه پدرش را می‌گرفت. - پدرجون من كجاست؟ - رفته پیش خدا. - چرا نمی آد پیش من؟ - چون از اون بالا مواظب ماست. - خُب تو که می‌گی خدا مواظب ماست تازه مادرجون و باباجون و تو مواظبمی. جواب کم می‌آوردم مثل همیشه حرف را عوض می‌کردم. - اون ستاره رو می‌بینی؟ محمد علی با شادی می‌گفت: «آره» اون ستاره پدرجونته. محمد علی شاد می‌شد، دست دراز می‌کرد تا پدر جون را بغل کند، نمی شد. نمی‌توانست، می‌زد زیر گریه. هر کاری می‌کردم آرام نمی‌شد. بغلش می‌کردم و می‌بوسیدمش. بوی علی آقا را می‌داد.. به یاد او صدایش می‌کردم علی جان. همه به یاد علی آقا به محمدعلی می‌گفتند «علی» علی جان بچه ام، اغلب شبها با گریه خوابش می‌برد. به مدرسه می‌رفتم. باز هم مجبور بودم سال دوم دبیرستان را بخوانم. سال ۱۳۶۵ که به خاطر عقد و ازدواج نتوانستم در امتحانات قبول بشوم، بعد هم که به دزفول رفتیم اما در سال تحصیلی ۱۳۶۷ - ۱۳۶۸ به اصرار و تشویق مادر برای سومین بار در سال دوم دبیرستان ثبت نام کردم. مادر کار خیاطی را کمتر کرده بود. صبح ها توی خانه می ماند و مراقب علی جان بود. یک سال به این ترتیب گذشت. مدیر هنرستان تهذیب برای رفاه حال دبیرانی که بچه کوچک داشتند یکی از اتاقهای هنرستان را تجهیز و مهد کودکی کوچک دایر کرده بود. صبح زودتر از بقیه به مدرسه می رفتم و علی را به مربی مهد می سپردم و ظهر دیرتر از همه به سراغش می‌رفتم تا کسی از دانش آموزان متوجه نشود که متأهلم و بچه دار. اما، سال بعد برای دوری از این گونه حرفها علی را در مهد کودکی خارج از مدرسه ثبت نام کردم. با این شرایط دیپلم گرفتم. علی چهار ساله شده بود. مادر اصرار داشت در آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کنم. این کار را انجام دادم، پذیرفته شدم و به عنوان معلم ابتدایی در مدرسه پسرانه ۲۲ بهمن که در منطقه چرم سازی همدان (منوچهری) واقع شده بود، مشغول به خدمت شدم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 بیست و پنجم مردادماه سال ۱۳۷۴ بود. چند روزی می‌شد منصوره خانم به دلیل حمله قلبی در بیمارستان اکباتان بستری بود. هرچند پیوند کلیه اش با موفقیت انجام شده بود اما این بار ناراحتی قلبی او را روی تخت بیمارستان خوابانده بود. آن روز من و مادر به عیادتش رفتیم. مریم هم بود، بی تاب و مضطرب تا ما را دید اشکش درآمد. - فرشته جان! وجیهه خانم! حال مامان خیلی خرابه. بعد رو به مادر کرد و با التماس گفت: وجیهه خانم تو رو خدا دعاش کنید. با وساطت مریم من و مادر به بخش سی سی یو رفتیم و خودش بیرون از بخش ماند. منصوره خانم رنگ پریده و لاغر روی تخت افتاده بود. کلی شلنگ و سیم و سرم به دست و بینی‌اش وصل بود. یک مانیتور کوچک هم کنارش بود که ضربان قلبش را نشان می‌داد. خیلی نامنظم بود،۲۰۰، ۱۲۰ ، ۱۰۰ ، ۱۸۰، ۱۰۵. دستش را گرفتم؛ سرد بود. با نگرانی به مادر نگاه کردم. مادر با تأسف سری تکان داد و قرآن کوچک جلد چرمی زیپ دارش را که همیشه همراهش بود، از توی کیفش درآورد و گفت «فرشته یه لیوان آب بیار» بعد با مهربانی به منصوره خانم گفت: «منصوره خانم جان، خوبی؟!» به دنبال لیوان گشتم. روی یخچال کنار پنجره یک پارچ و لیوان بلوری بود. لیوان را از آب خنک توی یخچال پُر کردم و برگشتم. منصوره خانم به آرامی چشمهایش را باز کرد. تا مرا دید به سختی پرسید: «فرشته جان خوبی؟ علی جان خوبه؟ کو؟ کجاست؟!» با دستپاچگی گفتم سلام خوبید ،الحمد لله. می‌خواستم علی جان رو بیارم ترسیدم اجازه ندن. با مسئول بیمارستان صحبت می‌کنم، فردا حتما می آرمش. منصوره خانم چشمهایش را بست. چند قطره اشک از گوشه چشمهایش سُر خورد روی بالش. بعد دوباره چشم‌هایش را باز کرد و با بغض به مادر گفت وجیهه خانم اگه من بمیرم، یعنی امیر و علی و می‌بینم... مادر طوری که انگار مشکلی نیست و از این بابت خوشحال است با آرامش و مهربانی گفت: خدا نکنه منصوره خانم مطمئن باش الان اونا اینجا ان، کنارت. یکی این طرفت وایساده، یکی هم آن‌طرفت دارن کمک می‌کنن زودتر خوب بشی. علی جان قراره بزرگ بشه ماشین بخره می‌آد دنبالمان، من و شما رو می‌بره گردش. حالا حالاها باید زندگی کنی خدا عمر طولانی بده. منصوره خانم آهی کشید و گفت: «نه وجیهه خانم جان، دیگه تمامه. طاقت دوری بچه ها رو ندارم هشت سال بچه هام ندیدم. میخوام برم. دلم براشان لک زده.» بغض کرد؛ چشمهایش را بست و دیگر باز نکرد. مادر تندتند چهار گوشۀ قرآن را توی لیوان آب کرد و لیوان را داد به دستم و گفت با دستمال کاغذی لب‌هاش خیس کن. یک برگ دستمال کاغذی از روی عسلی استیل کنار میز کشیدم و آن را با آب لیوان خیس کردم و آرام لب‌های منصوره خانم را تر کردم. منصوره خانم به آرامی چشمهایش را تا نیمه باز کرد. بیحال نگاهم کرد و دوباره چشمهایش را بست. مادر اشاره کرد به پاها دستمال کاغذی دیگری برداشتم خیس کردم و ملافه را کنار زدم. دستم را گذاشتم روی پاهای منصوره خانم یخ کرده بود. با ترس به مادر گفتم: مادر پاهاش چرا اینقدر یخ کرده؟! مادر که انگار می‌دانست چه اتفاقی دارد می‌افتد، قرآن را باز کرد. دستش را آرام روی قلب منصوره خانم گذاشت و شروع به تلاوت کرد. چشمم افتاد به مانیتور ۳۰ ۲۵ ،۲۰، ۳۲ منحنی های روی مانیتور در حال صاف شدن بود. دست منصوره خانم را گرفتم؛ یخ کرده بود. دانه های عرق روی پیشانی و پشت لبش نشسته بود. با خرخر نفس می‌کشید. با نگرانی به مادر نگاه کردم و با ترس و دلهره دویدم بیرون. پرستاری داشت می‌آمد توی اتاق. گفتم: «خانم پرستار! خانم الطافی... مادرشوهرم... حالش خیلی بده...» پرستار داخل اتاق دوید. چند پرستار دیگر هم دویدند و دور تخت منصوره خانم جمع شدند. مادر روی صندلی کنار تخت نشسته بود و با همان آرامش قرآن می‌خواند. انگار کسی دست گذاشته بود دور گلویم داشتم خفه می‌شدم. کسی داشت قلبم را چنگ می‌زد. همه چیز بوی غم می‌داد. دنیا برایم کوچک و بی ارزش شده بود. وای خدا! یعنی به همین زودی منصوره خانم رفت؟! اتاق تنگ شده بود و پرستارها را نمی‌دیدم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 چشمم افتاد به پشت پنجره. توی ردیف درختهای سبز و بلند علی آقا و امیر آن دورها بودند، توی دل آسمان. اتاق بوی غم گرفته بود. باورم نمی‌شد منصوره خانم به این زودی ما را تنها گذاشته باشد. پرستارها ما را از اتاق بیرون کردند. دستگاه احیا را آوردند. شوک دادند. چند پزشک دویدند به طرف اتاق اما کمی بعد از توی راهرو ناباورانه دیدم که شلنگ‌ها و سیم‌ها را از منصوره خانم جدا کردند. هر چند روزها همیشه مثل برق و باد میگذرد، اما آن سالها سخت ترین سالهای زندگی ام بود و لحظه به لحظه اش به سختی می‌گذشت. بعد از فوت منصوره خانم سخت تر هم شده بود. تنهاتر شده بودیم. بعد از شهادت علی آقا، آقا ناصر و حاج صادق خانه ای مشترک گرفته بودند و با هم زندگی می‌کردند. همیشه آخر هفته من و علی جان پیش آنها می‌رفتیم. بعد از فوت منصوره خانم این برنامه ادامه داشت. مخصوصا اینکه حاج صادق هم به دلیل بیماری ارثی کلیه هایش را پیوند زده بود. می‌رفتیم برای احوال پرسی. اما با رفتن منصوره خانم تکیه گاه محکمی را از دست داده بودیم. با این حال، روزگار با سختی می‌گذشت. غم با درد تنهایی و دلتنگی. سال ۱۳۷۷ علی جان یازده ساله بود و کلاس پنجم درس می‌خواند. چند ماهی می‌شد که مریض بود. معده درد داشت و حالت تهوع. با این اوضاع هر بعد از ظهر کار من و مادر درآمده بود. هر روز سراغ یک دکتر متخصص می‌رفتیم. تشخیص چند دکتر بعد از انجام سونوگرافی و آندوسکوپی و عکس رنگی اعلام شد بیمار زخم اثنا عشر دارد. از شنیدن این خبر دنیا بر سرم خراب شد. علی جان را توی پر قو بزرگ کرده بودیم. چقدر مواظب همه چیز او بودیم. چرا باید این طور می‌شد! سالگرد علی آقا نزدیک بود. علی آقا چهارم آذرماه شهید و هشتم به خاک سپرده شده بود. به همین دلیل هر سال بین چهارم تا هشتم آذر برایش سالگرد می‌گرفتیم. اگر یکی از این روزها پنجشنبه یا جمعه بود، نور علی نور می‌شد. مادر در حال تدارک کارهای سالگرد بود. خانه را تمیز می‌کرد. مبل‌ها را جمع کرده بود. استکان و نعلبکی‌ها، بشقاب و کارد و نمکدانها را می‌شست. کلی هم مهمان دعوت کرده و سفارش میوه و حلوا داده بود. آن روزها اوج بیماری علی جان هم بود. این اواخر طوری شده بود که حتی یک لیوان آب هم از گلویش پایین نمی‌رفت. چهارم آذرماه مراسم سالگرد را به هم زدیم و انداختیم برای هشتم. چاره ای نداشتیم. آخرین دکتری که رفته بودیم بعد از انجام آزمایشهای مختلف گفته بود: توی عکس زخم کوچکی در اثنا عشر دیده میشه زودتر بیمار رو ببرید تهران. ششم آذرماه با پرس وجوی زیاد آدرس یکی از بهترین پزشکان گوارش تهران را پیدا کردیم و نوبت هم گرفتیم و شبانه با اتوبوس به طرف تهران حرکت کردیم. آن زمان هنوز موبایل توی دست همۀ مردم نیفتاده بود. یکی از دوستان موبایلش را به امانت داد به ما. علی جان چیزی نمی خورد. فقط عُق می‌زد توی اتوبوس. حالش آنقدر بد بود که مسافرهای صندلی‌های جلو و عقب از روی همدردی و چاره جویی سعی می‌کردند به ما کمک کنند. با این حال علی جان مرا دلداری می‌داد و می گفت «مادر من چیزیم نیست. دارم خوب می‌شم.» با خودم یک ساک لباس برده بودم. على عُق میزد و من تندتند با قمقمه ای آب دست و صورتش را می‌شستم و لباسش را عوض می کردم. وای که آن شب چقدر به ما سخت گذشت! •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مسافت شش ساعتی تهران تمام شدنی نبود. عاقبت چند ساعتی از نیمه شب گذشته رسیدیم. خانه معلم اتاق گرفته بودیم. آن نزدیکی، بیمارستانی بود. علی را به اورژانس بردیم. معاینه اش کردند و نسخه ای برایش پیچیدند، بابا رفت دنبال داروها. من و علی هم رفتیم خانه معلم. علی تب کرده بود. تبش نزدیک چهل و سه درجه بود. هر کاری می‌کردم تب او پایین نمی آمد. هیچ کاری از دستم ساخته نبود. بابا هم که بر نمی گشت. بی اختیار اشکهایم سرازیر شده بود. پسرم دیگر حرف نمی‌زد و مرا دلداری نمی‌داد. چشم‌هایش را بسته بود. توی تب داشت می‌سوخت. هر چه ملافه دم دستم بود خیس کردم و روی بدن و پیشانی و پاهایش گذاشتم. به اورژانس تلفن زدم. پرسیدند: «مشکلش چیه؟» گفتم: «تب داره.» جواب دادند پاشویه‌ش کنید. اورژانسی نیست. پشت تلفن التماس و گریه کردم. یک ربع بعد آمدند اما آنها هم کاری نکردند. آمپول مسکنی زدند و گفتند: «اگر خیلی نگرانید ببریدش بیمارستان، شاید بستری بشه.» بعد از رفتن آنها دوباره مشغول پاشویه شدم. پسر عزیزم حالش خوب نمی شد. تبش پایین نمی آمد. دستم به جایی بند نبود. بابا هنوز برنگشته بود. منی که هیچ وقت در این همه سال صدای اعتراضم را کسی نشنیده بود با گریه می نالیدم علی آقا، پس تو کجایی؟! تو پدری. یه کاری بکن. علی آقا تو رو قسم می‌دم به هر چی که برات عزیزه، به حضرت زهرا که اون قدر دوستش داری، تو حالا شهیدی! اون بالا بالاهایی، ما رو داری می‌بینی. می‌دونم من گناهکارم، من روسیاهم. تو از خدا بخواه بچه مون رو شفا بده. یادته چقدر دلت می‌خواست بچه مون زودتر دنیا بیاد. حالا اومده، دلت میخواست براش اسم بذاری. اسم تو رو روش گذاشتیم تا همیشه پیشمون باشی. علی آقا، حالا بچه مون داره از دست میره الهی قربونت برم یه کاری بکن. بچه ت از دست رفت. تو که به مرام و معرفت مشهور بودی. دلت به حال آدم و عالم می‌سوخت. اسیر و خودی رو یکی می‌دونستی. پسرمون از وقتی دست راست و چپش رو شناخته، دلخوشیش شده اینکه شب بشه و تو رو تو آسمونا بین ستاره ها پیدا کنه. علی آقا! جون من، جون فرشته، جون زهرا خانمت، از اون بالا بیا پایین! یه امشب به داد من و بچه ت برس. یه امشب خودت رو به پسرمون نشون بده! دل بکن از اون بالا، علی آقا تو رو خدا کمکم کن. علی! من على جانم رو از تو می‌خوام علی آقا تو رو خدا!... نمی دانستم چه کار می‌کنم و چه می‌گویم. دستم را گرفته بودم به طرف آسمان. ضجه می‌زدم و به پهنای صورتم اشک می‌ریختم و علی علی می‌گفتم. نمی‌دانم چقدر گذشت، اما وقتی سر برگرداندم، دیدم کنار تخت علی جان نشسته ام. سرم را روی بالش او گذاشته بودم و دستش را گرفته بودم. بالشش از اشکهایم خیس شده بود. علی جانم آرام و آسوده خوابیده بود. دست روی پیشانی اش گذاشتم. تبش پایین آمده بود، اما من دست بردار نبودم. وضو گرفتم. چادر سر کردم و ایستادم به نماز. نمی‌دانم آن شب چند رکعت نماز خواندم و چند بار دعای توسل و زیارت عاشورا خواندم اما خوب یادم هست بعد از هر نماز و دعا به سجده می افتادم و می نالیدم و التماس می‌کردم «علی، تو گفتی من زینب وار راهت رو ادامه بدم. به خدا، به جان خودت، زینب وار و با صبوری ادامه دادم. هرچه به سرم آمد، هر چه پشت سرمان گفتند اهمیت ندادم و نق نزدم. من هنوز عاشق تو و زندگی مان هستم. با خاطراتت خوشم و دل به هیچکس نبستم و نمی‌بندم. توی این دنیا تنها دلخوشیم بعد از خاطره ها و فکر و خیالت، شده پسرمان علی جان. یادگار توئه، پاره ای از وجود تو. تا اینجا از یادگارت خوب مواظبت کردم. نذاشتم جز سایه تو و خدا سایه کس دیگه ای بالای سرش باشه. علی جان، سفارشش رو پیش خدا بکن. اون رو بهم برگردون. می‌دونم هیچکس به اندازه تو ما رو دوست نداره. یه امشب تو به حرف من گوش بده، من یه عمر به پای تو و همه چی می‌شینم. قول میدم علی، خواهش میکنم دستم رو خالی پایین نفرست. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 آن شب به اندازه یک عمر دلتنگی گریه کردم. گریه ها و بغض هایم تمامی نداشت. بعد از آن همه نماز و دعا رفتم بالای سر پسرم. بچه ام به خواب عمیقی فرورفته بود. آرام نفس می‌کشید. پیشانی اش را بوسیدم. طفلی دو ماه بود درد می‌کشید. به خاطر این مریضی به مدرسه نرفته بود. دستم را آرام روی شکمش گذاشتم؛ خالی بود، فرورفته و گود. شکمش را بوسیدم و با بغض گفتم: «علی جان، می‌دونم این جایی! پسرمون رو به تو می سپارم. حواست بهش باشه. می‌دونم اگه بودی مثل تمام باباها بچه ت رو خیلی دوست داشتی. هرچند مطمئنم از همه باباها زنده تر و هوشیارتری. روز بعد علی را پیش همان دکتری که برایش وقت گرفته بودیم بردیم و قرار شد قبل از ویزیت سی تی اسکن بشود. نگذاشتند من با او بروم. بچه ام را تنهایی بردند. کمی بعد پرستاری هراسان بیرون آمد و مرا صدا زد تا به اتاق برسم صد بار جان دادم. پسرم بالا آورده بود و همۀ لباسهایش کثیف شده بود. با بغض تندتند لباس هایش را عوض می‌کردم و می‌گفتم: «علی جان، نترس عزیزم، الان خوب می‌شی.» پسرم در آن وضعیت هم مرا دلداری می‌داد. می‌گفت: «مادرجان، من حالم خوبه خیلی بهتر شدهم. دردم کمتر شده.» قرار شد ظهر روز بعد برای ویزیت خدمت آقای دکتر ملک زاده برسم. اتفاقاً آن روز مراسم سالگرد علی آقا بود. مادر پشت سر هم‌ به موبایل تلفن می‌زد و احوال علی را می پرسید و گزارش لحظه به لحظه مراسم را می‌داد. مهمانا همه آمده‌ان. کیپ تا کیپ نشسته ان. داریم برا علی جان دعای توسل می‌خوانیم. گوش کن یا وجيهاً عند الله اشفعي لنا عند الله...» توی دلم غوغایی بود. علی آقا را بیشتر از همیشه احساس می‌کردم. نشسته بود کنارم. بین من و پسرم در تمام مدتی که منتظر بودیم تا نوبتمان بشود با او حرف می‌زدم. تلفن زنگ می‌زد. فرشته، نیت کن. صدای دسته جمعی خانمها می‌آمد «یا ابا الحسن يا موسى بن جعفر ايها الكاظم يا بن رسول الله...» بالاخره نوبتمان شد. دکتر ملک زاده پزشک متخصص گوارش مردی بسیار باشخصیت و موقر بود. رسمی و محترمانه صحبت می‌کرد. پرونده ضخیم و قطور علی را گذاشتم روی میز. عکسها و آزمایشها و نتیجه آندوسکوپی را دید و علی جان را معاینه کرد. گفت: «خانم من با این پرونده و آزمایشا کاری ندارم. لطفاً مریض رو آماده کنید. اون اتاق دوباره آندوسکوپی می‌شن.» آن موقع پنجاه هزار تومان پول زیادی بود. پول ناقابل را پرداخت کردیم. چند پرستار دست پسرم را گرفتند و بردند. کمی که گذشت پرستاری صدایم زد همراه محمدعلی چیت سازیان تشریف بیارید. دوباره بالا آورده بود. از توی ساکم یک دست لباس درآوردم. همان طور که لباسهایش را عوض می‌کردم، گریه می‌کردم و زیر لب با علی حرف می‌زدم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 همان طور که لباسهایش را عوض می‌کردم، گریه می‌کردم و زیر لب با علی حرف می‌زدم. علی آقا! علی جان! من دیشب اون قدر به تو التماس کردم؛ باشه، یعنی دلت برام نمی‌سوزه، اون وقت دلت برای اسرای عراقی می‌سوخت و کاپشنت رو در می آوردی و می‌کردی تنشون. ببين، ببين حال و روز من و بچه ت رو! ببین چه زجری می‌کشیم! ببین بچه داره از دست میره! علی آقا، حق داری؛ تو اون بالا خوشی، چرا باید به فکر ما باشی! به سختی جلوی سرازیر شدن اشک‌هایم را گرفتم. لباسهای علی جان را با آن حال زار پوشاندم و همین که از اتاق بیرون آمدم، زدم زیر گریه. پرستاری که جثه ای ظریف و چهره ای دوست داشتنی داشت پشت سرم‌ آمد. انگار دلش برایم سوخته گفت: «خانم چیت سازیان، این قدر نگران نباشید چیز مهمی نیست. خوب می‌شن.» صدای نازک و لحن مهربانی داشت. رفتم و کنار بابا نشستم. مادر تلفن زد: «فرشته داریم دعای جوشن کبیر می‌خونیم، تو هم بخون.» صدای دسته جمعی خانمها از آن طرف می آمد: «اللهم انى اسئلک باسمک یا حافظ یا باری یا ذاری یا باذح یا فارج یا فاتح یا کاشف یا ضامن یا آمر یا ناهی سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث... یک دفعه زدم زیر گریه. دلم تنگ بود. چقدر دوست داشتم در آن لحظات علی آقا کنارم باشد. شانه های قوی اش محکم تر از شانه های من بود. دلش بزرگتر و حالش همیشه از من خوب تر بود. قلبش آرام و توکلش بیشتر بود. بودنش چه خوب بود و نبودنش... نبودنش... زیر لب نالیدم. علی چه زود تنهام گذاشتی. اگه تو بودی، حتماً من الان آروم تر بودم. به من یاد می‌دادی چطور توکل کنم. علی هنوز هم هستی. میدونم هستی. اگه هستی، یه جوری خودت رو به من نشون بده. بگو که هستی بگو که حواست به من هست، مثل اون وقتا. بگو که من هنوز بیوه نشده‌م. بگو که سایه ت بالای سرمه. یقین دارم شهدا زنده‌ان و پیش خدا اعتبار و آبرو دارن. بگو تا بیشتر باورت کنم. بگو که همیشه هستی و هیچ وقت من رو، ما رو تنها نمی‌ذاری. بگو که مثل تمام باباها الان نگران بچه تی. بگو که عاشق پسرتی. بگو که ما رو دوست داری، علی تو رو خدا امروز تکلیف‌من رو مشخص کن. علی جان خودت رو بهم نشون بده!...» پرستاری که لحن مهربانی داشت در اتاق آندوسکوپی را باز می‌کرد. لبخندی زد و اشاره کرد که برویم تو. پسرم روی تختی خوابیده بود. دکتر صاف و اتوکشیده پشت میزش نشسته بود. با احترام اشاره کرد بنشینیم. بعد با لحنی جدی و مطمئن گفت: «خانم چیت سازیان پسر شما مورد خاصی نداشت. به التهاب بسیار کم روده ست که با یه رژیم غذایی ساده برطرف میشه. براتون می‌نویسم. فقط تا چند ماه میوۀ خام به هیچ وجه میل نکنن. برای ایشون فعلا خوردن حبوبات غذاهای آبکی، آش، آبگوشت، سبزی، ادویه جات، فلفل، و نوشابه ممنوعه. دکتر همان طور می‌گفت و می‌نوشت و من ناباورانه نگاهش می کردم. چند نوع دارو هم هست یه دوره دوماهه بخورن. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 به دکتر گفتم: «آقای دکتر، ببخشید، اما آندوسکوپی همدان رو چند تا دکتر دیگه هم دیده‌ان و همه گفته‌ان که زخم اثنا عشره. باید عمل بشه.» دکتر پرونده قطور پزشکی همدان را محترمانه از روی میز برداشت و داد به دستم. - خانم چیت سازیان، بله این آزمایشا زخم اثنا عشر رو تایید می‌کنه، اما من به آندوسکوپی خودم ایمان دارم. شما می‌فرمایید به چشمام اعتماد کنم یا به این پرونده! بابا آهسته و با شک و تردید گفت آقای دکتر، یعنی شما می‌گید دکترای همدان اشتباه کرده‌ان یا آزمایشا عوض شده؟! دکتر سری تکان داد و با اطمینان گفت: «نه به هیچ وجه من چنین چیزی عرض نکردم اما ما به کارمون ایمان داریم اندوسکوپی ای که ما اینجا گرفتیم نتیجه آزمایش و آندوسکوپی ماه پیش رو تأیید نمی کنه.» حرفی برای گفتن نبود. اصلاً دلم نمیخواست حرفی باشد. دلم میخواست با همه وجود حرفهای دکتر ملک زاده را بپذیرم. یک آن خوشحالی همه وجودم را فراگرفت. بلند شدم پسرم را، که روی تخت خوابیده بود بغل کردم و بوسیدم. جواب آندوسکوپی همدان برایم مهم نبود. مهم این بود که دکتر ملک زاده می‌گفت: «پسر شما مشکلی نداره مهم این بود که پسرم خوب شده بود. مهم این بود که علی آقا حرفهای مرا می‌شنید. مهم این بود که علی آقا مراقب ما بود. مهم این بود که علی آقا مثل یک کوه کنار ما ایستاده بود. مهم این بود که من بیوه نبودم و علی آقا همچنان همسر من بود و همسرم باقی می‌ماند. مهم این بود که پسرم پدر مهربانی داشت که همیشه مراقبش بود. مهم این بود که علی جان یتیم نبود. مهم این بود که بود و نبود. علی آقا برای ما نعمت و برکت بود. خوشحالی بهشتی عجیبی داشتم. علی آقا جوابم را داده بود. تکلیفم مشخص شده بود. با شادی علی جان را بوسیدم. عجیب بوی علی آقا را گرفته بود. سرم را روی سینه اش گذاشتم و بوییدمش. یاد حلقه ازدواجم افتادم که هنوز توی انگشتم بود. آن را روی لب‌هایم گذاشتم. چشمهایم را بستم و عمیق بوسیدمش. بوی عطر گندمزار پیچید توی مشامم. •┈••✾○✾••┈• پایان کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂