eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 کوچه هنوز شلوغ بود. راهی باز کردند و ما سوار پاترولی شدیم. جلوی در آپارتمان با پارچه و پلاکارد سیاه پوش شده بود. وقتی وارد خیابان شدیم عکس علی آقا را روی دیوار و پشت شیشه مغازه ها دیدم. روی پرده های سیاه نوشته شده بود: «علی جان شهادتت مبارک» از سردر ادارات، بالای پشت بام ها، و پنجره ها و دیوارها پرچم‌های مشکی آویزان بود. مادر یکریز در گوشم می‌گفت: «فرشته جان به خودت مسلط باش. توی باغ بهشت قضیه فرق می‌کنه اونجا همه جور آدمی هست دوست و دشمن قاطی‌ان محکم باش مادر. ضعف از خودت نشان نده.» خیابانها ترافیک بود. عکس علی روی شیشه عقب ماشین‌ها می‌خندید. همه جا بود؛ هر جا که سر می‌گرداندی. هیچ وقت مسیر خانه تا باغ بهشت را این قدر شلوغ و طولانی ندیده بودم. ما را از مسیر میان بری بردند. راننده گفت: "مردم توی میدان امام تجمع کرده ان و قراره علی آقا رو از میدان تا باغ بهشت تشییع کنن." این مسیر تقریبا پنج کیلومتر بود. وقتی به باغ بهشت رسیدیم، صدای علی آقا از بلندگوها پخش می‌شد. حال بدی داشتم. چطور باید باور می‌کردم صاحب آن صدا دیگر پیش ما نیست. نمی توانستم قبول کنم که دیگر هیچ وقت علی آقا را نخواهم دید. نه، نه، من به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. من علی آقا را می‌خواستم. مثل بچه ای که بهانۀ مادرش را بگیرد بهانه می‌گرفتم. مریم هم با شنیدن صدای علی آقا بی‌تاب شده بود و بی اختیار اشک می‌ریخت. اما صدایش در نمی آمد. علی آقا را روبه رویم می‌دیدم؛ مثل همیشه قدرتمند و استوار با شانه‌های قوی راه می‌رفت. با خودم فکر کردم علی آقا کجا می‌ری؟ مگه قرار نبود، بعد از دو سال خونه ای برای خودمون دست و پا کنیم و زندگیمون رو سر و سامان بدیم؟ پس بگو آن همه طفره رفتن از خانه خریدن و خانه دار شدن به همین خاطر بود. دنبال جای بهتری بودی. گریه ام گرفت. فکر کردم واقعاً علی آقا مرگ را زیباتر از زندگی می‌دانست؟! زیر لب گفتم: «شهادت؛ یعنی شهادت این قدر شیرین و دلنشینه که این طور عاشقانه به دنبالش بودی و به خاطر به دست آوردنش از من و بچه و پدر و مادری که اون همه دوستشون داشتی دل کندی! چطور این لذت رو درک کرده بودی؟ چطور به این آگاهی رسیده بودی؟ مگه چند سالت بود؟ یعنی الان چه حسی داری ، شادی، آزادی، رهایی؟ اگه تو این طوری، چرا من این همه ناراحتم. چرا دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه چرا نمیتونم بغضم رو قورت بدم! چرا نمی‌تونم گریه نکنم، چرا این قدر بی تابم و با این فکرها دلم شکست. در آن لحظات معنی دل شکستن و جگر سوختن را با همه وجودم حس می‌کردم. جمعیت زیادی به باغ بهشت آمده بودند. جای سوزن انداختن نبود. پاسدار جوانی از پاترولی پیاده شد. جلو آمد و با راننده ما حرف زد. بعد هم چند نفر دیگر راه را باز کردند و ماشین ما داخل محوطه ای رفت که آنجا نماز میت می‌خواندند. در سمت راست محوطه غسالخانه مردانه و غسالخانه زنانه قرار داشت. وسط هر غسالخانه راه پله ای بود که ختم می‌شد به طبقه دوم. همان چند نفر راه را باز کردند و ما از پله ها بالا رفتیم. طبقة دوم دو اتاق داشت. داخل یکی از اتاقها آقایان نشسته بودند. فرماندهان سپاه و ارتش و نیروی هوایی، استاندار و امام جمعه و مسئولان استان جلوی ساختمان یک بالکن باریک و بلند بود که برای اجرای مراسم از آن استفاده می‌کردند. وقتی داخل اتاق خانمها رفتیم حالم بد شد. توی دلم می‌گفتم: "پام بشکنه علی که به خاطر تو اینجا اومده‌م." توی اتاق منصوره خانم و خانم جان و خاله فاطمه هم بودند که قبل از ما رسیده بودند. مادر رفت و برایم یک لیوان آب آورد. مریم، که با ماشین ما آمده بود رفت و کنار مادرش نشست. بعد از یک ساعت، سروصداهایی از بیرون به گوشمان رسید. مردم شعار می دادند: رخت عزا به تن کنید که علی کشته شد وای علی کشته شد!...» خانم جوانی وارد اتاق شد که رویش را کیپ گرفته بود و چادرش از بالا ابروهایش را پوشانده بود و از پایین هم چانه و تقریباً نیم بیشتر صورتش را. آن خانم گفت: «ببخشید، همسر شهید کجا نشسته ان؟» مادر به من اشاره کرد. گفتم: «بله؟» خانم جوان جلو آمد. فقط بینی و چشمهایش را می‌دیدم. گفت: «خواهر شما قراره سخنرانی کنید.» با شنیدن این حرف دست و پایم را گم کردم. گفتم: «چی؟ سخنرانی؟ نه قرار نیست من سخنرانی کنم.» زن گفت: «اسم شما تو لیسته بعد از برادر شهید نوبت شماست.» زیر لب غرغری کردم، چرا زودتر نگفتید اقلا دیشب اطلاع می‌دادید. زن چیزی نگفت و رفت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 اتاقی که در آن نشسته بودیم پنجره نداشت، اما صداهای بیرون به وضوح شنیده می‌شد. یک دفعه صدای علی آقا را شنیدیم. نوار یکی از سخنرانی‌هایش را گذاشته بودند. همه نیم خیز شدیم. منصوره خانم به گریه افتاد. جان!... الهی قربان صدات برم علی جان. على مـادرت بميره على علی آقا می‌گفت تمام ارزشها در شهید است. خوشا به حال شهدا، آنها گل‌های خوشبویی بودند که خدا آنها را چید. خداوند آنها را برگزید. شهدا زنده‌اند. شهدا برای کسانی زنده اند که راهشان را ادامه دهند. امانتدار خوبی باشید برای شهدا... منصوره خانم مویه می‌کرد. - الهی قربانت برم که گل بودی و خدا تو رو چید! الهی مادرت که همیشه می‌گفتی خوش به حال شهدا! حالا ما باید بگیم خوش به حال تو، خوش به حالت علی جان!... منصوره خانم این جمله ها را می‌گفت و گریه می‌کرد. فکر کردم «على جان، من که مثل تو نمی‌تونم به این خوبی حرف بزنم می ترسم چیزی بگم و آبروی تو رو ببرم.» مادر خودکار و کاغذی آورد و به دستم داد. - بگیر فرشته جان بنویس یادت نره. خودکار و کاغذ را گرفتم اولین بار بود می‌خواستم سخنرانی کنم؛ آن هم بین آن همه جمعیت. منی که هنوز دیپلم نگرفته بودم، چه می‌توانستم بگویم؟ چه باید می‌نوشتم؟! گفتم: «علی جان خودت الان گفتی شهدا زنده ان. شهدا برای کسانی که راهشون رو ادامه میدن زنده ان. اگه الان اینجا پیش منی، کمکم کن.» وقتی خودکار را روی کاغذ لغزاندم کلمات توی ذهن و دهانم جاری شد. روی کاغذ می‌نوشتم و حس می‌کردم کنارم ایستاده. صدایش را می‌شنیدم؛ انگار او می‌گفت و من می‌نوشتم. دلم می خواست همان طور بنویسم تا صدای گرمش را بی وقفه بشنوم. اما، بالاخره علی آقا گفت:" والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته." و من نوشتم خودکار را که روی کاغذ گذاشتم هنوز حضورش را احساس می‌کردم. حس می‌کردم همچنان دارد حرف می‌زند: "فرشته جان زینب وار بایست زینب وار..." اشک‌هایم سرازیر شد. گفتم: کمکم کن، کمک کن بدون اشتباه بخونم. على آقا لبخندی زد و با لبخندش آرامش همه وجودم را فراگرفت. صدای مردم از بیرون می آمد: - برای دفن شهدا مهدی بیا مهدی بیا! مریم و منصوره خانم و خانم جان با شنیدن این شعارها گریه می کردند. مادر محکم تر بود. کمی بعد صداها قطع شد و صدای گروه موسیقی شنیده شد. مارش عزا می نواختند. بعد از آن، یک نفر با حزن عجیبی قرآن تلاوت کرد. مریم و خانم جان و خاله فاطمه منصوره خانم را دلداری می‌دادند. این چند روزه دوباره حال منصوره خانم بد شده بود و کلیه هایش بسیار او را اذیت می‌کرد. مریم می‌گفت: "مامان، اگه زیاد گریه کنی حالت بدتر می‌شه ها یادت رفت دکتر چی میگفت! غصه و گریه برات سمه." منصوره خانم با بی حوصلگی می‌گفت: «بذار سم باشه. می‌خوام بعد از علی دنیا نباشه! بعد از قرائت قرآن دوباره صدای جمعیت اتاق را لرزاند «عزا عزاست امروز روز عزاست امروز مهدی صاحب زمان صاحب عزاست امروز...» همان خانم جوان وارد اتاق شد و به من گفت: «خانم پناهی، آماده باشید. بعد از سخنرانی برادر شهید نوبت شماست.» یک دفعه دست‌هایم یخ کرد. صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم. به خودم دلداری می‌دادم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 بعد از سخنرانی حاج صادق مردم فریاد زدند: «الله اکبر، الله اکبر، خمینی رهبر مرگ بر منافقین و صدام درود بر رزمندگان اسلام، سلام بر شهیدان.» از جایم بلند شدم. زن توی چهارچوب در نمایان شد. مادر بلند شد و تا جلوی در بالکن همراهم آمد. تندتند برایم صلوات می فرستاد. پاسداری از جلوی در بالکن کنار رفت. - بفرمایید خانم چیت سازیان مردم همچنان شعار می‌دادند وای علی کشته شد شیر خدا کشته شد یا حسین... روی بالکن پُر از مسئولانی بود که به صف روبه روی جمعیت ایستاده بودند. پاسداری که جلوی در ایستاده بود راه باز کرد و تا جلوی تریبون همراهم آمد و مشغول تنظیم کردن میکروفن شد. وقتی پشت تریبون ایستادم چشمم افتاد به جمعیتی که توی محوطه ایستاده بودند. روی پشت بام مسجد هم که روبه روی غسالخانه بود عده ای ایستاده بودند. دو سرباز دو سر پلاکاردی را گرفته بودند؛ گوشه سمت چپ آن پلاکارد عکس علی آقا بود و روی آن بزرگ نوشته شده بود علی جان شهادتت مبارک. در سمت راست جایی که آرامگاه آیت الله آخوند ملاعلی معصومی همدانی قرار دارد مردم زیادی جمع شده بودند. در سمت چپ تا جلوی در ورودی باغ بهشت و بالاتر جز جمعیت چیز دیگری دیده نمی شد. تا آنجایی که چشم کار می‌کرد مردم سیاه پوشی دیده می‌شد که برای تشییع فرمانده دوست داشتنی شان آمده بودند. تا به حال چنین جمعیتی را در باغ بهشت ندیده بودم. پاسداری که میکروفن را برایم تنظیم کرده بود اشاره کرد که شروع کنم. به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و یاری دهنده مظلومین.... حس کردم صدایم میلرزد. توی دلم فریاد زدم: «علی علی جان کمک!» من خود را کوچکتر از آن می‌دانم که در این جایگاه مقدس بایستم و صحبت کنم فقط میخواستم عرض ادبی خدمت شما عزیزان که زحمت کشیدید و برای این سردار رشید اسلام علی چیت سازیان این عزیز تشریف آوردید کرده باشم. نفس عمیقی کشیدم. جمعیت غرق در سکوت بود. سرم را بلند کردم. عکس علی روی پلاکاردی که روبه رویم بود لبخند میزد. ادامه دادم. همین طور من خودم را کوچکتر از آن میدانم که همسر چنین کسی باشم؛ کسی که این قدر با خدا با شهامت، شجاع، دلیر، و فداکار بود. هم زمان که این جمله ها را می‌گفتم یادم می آمد علی آقا همه این خصلت‌های خوب را داشت و برای هر کدامش مصداقی توی ذهنم نقش می‌بست. گفتم علی آقا یار یتیمان بود. و یادم افتاد توی این چند روز یکی از دوستانش تعریف می‌کرد که علی و عده ای دیگر هر وقت به مرخصی می آمدند، وانتی را پُر از خواروبار و غذا می‌کردند و می‌رفتند به منطقۀ سنگ سفید و آنها را پشت در خانه هایی که از قبل شناسایی کرده بودند می‌گذاشتند. موقع بازگشت یکی دو تا بوق می‌زدند. این بوقها را خانواده های بی بضاعت می شناختند. آنها پرگاز از سنگ سفید خارج می‌شدند و خانواده ها از خانه هایشان بیرون می آمدند و جیره هایشان را برمی داشتند. گفتم: «علی کسی بود که یادش در تمام جبهه ها و در بین تمام برادران عزیزمان و رزمندگان بزرگوارمان که در جبهه ها هستند، باقی است.» یک دفعه صدای گریه جمعیت بلند شد. خودم را کنترل کردم. این حقیر از تمام مادران، همسران و خواهران تقاضا دارم که فرزندان و همسران خود را همانگونه که امام فرمودند و دستور دادند که به جبهه ها بفرستید، به جبهه های حق علیه باطل بفرستند. در عرض چند هزارم ثانیه یادم افتاد که علی آقا در روز شهادت امیر آقا پشت همین تریبون ایستاده بود و همین گونه از مردم درخواست می‌کرد که به جبهه بروند. صدای علی آقا توی گوشم می‌پیچید «کاری نکنید که امام دوباره پشت تریبون بیاید و از مردم درخواست کند به جبهه ها بشتابید.» گفتم: «ان شاء الله با حضور شما در جبهه ها، چشم دشمن کور و لشکر اسلام هر چه زودتر پیروز شود و باز از تمامی شما کمال تشکر را دارم و می‌خواهم که ادامه دهنده راه تمام شهدا، بالاخص این شهید بزرگوار باشید. و السلام علیکم و رحمة الله و بركاته.» به اینجا که رسیدم دیدم منصوره خانم کنارم ایستاده. همان پاسدار چند شاخه گل گلایل سفید به من و منصوره خانم داد. ما گلها را از روی بالکن به طرف مردم پرتاب کردیم. صدای «الله اکبر» جمعیت دوباره باغ بهشت را به تکان درآورد. از بین آن همه صدا، ناله و ضجه سوزناک چند نفر دلم را ریش ریش کرد. علی آقا... علی آقا... على آقا جان..... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 با منصوره خانم به داخل برگشتیم. صدای فریاد و سینه زنی مردم قطع نمی شد. همان خانم جوان وارد اتاق شد و گفت: «خیلی ممنون خانم چیت سازیان خیلی عالی بود! گفتم: «من رو ببرید می‌خوام موقع تشییع جنازه پیش علی آقا باشم.» زن نگاهی به منصوره خانم و مادر کرد و گفت: «اون قدر جمعیت زیاده که مسئولین هم نمی‌تونن برای تدفین برن جلو. دوستاشون دیشب دور قبر رو نرده و طناب کشیده‌ان که کسی جلو نره، اما می‌گن از عهده مردم برنمی‌آن. میگن قیامته اون جلو. یکی از هم رزماشون آقای الهی که روحانی‌ان، از صبح رفتن توی قبر و اونجا قرآن و زیارت عاشورا می‌خونن. شما نمی‌تونید برید اونجا.» منصوره خانم گفت: کاش می‌شد علی رو پیش داداشش می خواباندن!» خانم جوان گفت حاج خانم قبر کناری مال یه مفقودالاثر بوده. پدر مفقودالاثره برای دل خوشی همسرش یه سنگ قبر هم انداخته بود و اسم شهیدشون رو روش نوشته بودن. شبای جمعه می اومدن و فاتحه ای می‌خوندن. اونا قبر رو هدیه دادن به علی آقای شما. گفتن یه سعادتیه قبر پسرمون قسمت علی آقا بشه. گفتن این طوری هم ما بیشتر خوشحالیم هم بچه مون راضیه. دعا کنین حاج خانم پسرشون شهید نشده باشه و برگرده.» منصوره خانم دستهایش را به طرف آسمان گرفت. الهی آمین الهی خدا نا امیدشان نکنه، الهی دلشان شاد بشه. خدایا قسمت میدم به حق دل شکسته ما، دل اونا شاد بشه، امیدشان ناامید نشه. خدایا به پهلوی شکسته حضرت زهرا قسمت میدم از چشم انتظاری دربیان. بعد منصوره خانم با مویه گفت: «امیر خوش به حالت! بلند شو، امشب مهمان داری علی آقا آمده. داداش علی آمده...» با این حرفها همه به گریه افتادیم. با اصرار زیاد منصوره خانم، مریم و خانم جان و خاله فاطمه برای تشییع جنازه رفتند، اما هر کاری کردم به من اجازه ندادند. من و مادر توی اتاق نشستیم. دو سه ساعت برایم چقدر زمان سخت و کند می گذشت. دو روز گذشت چقدر به مادر اصرار کردم مرا برای آخرین وداع ببرد. مادر دستهایم را گرفته بود و تندتند آیة الکرسی و حمد و قل هوالله می خواند. گاهی هم دستش را روی قلبم می‌گذاشت و تسبیحات حضرت زهرا را زمزمه می‌کرد. گوش‌هایم را تیز کرده بودم و سعی می‌کردم حدس بزنم بیرون چه خبر است. برای چند دقیقه حس کردم قلبم از حرکت ایستاد چیزی درونم خرد شد. بلند شدم و به طرف در اتاق دویدم. مادر دستم را گرفت. بغضم ترکید. نالیدم. نشستم روی زمین و گفتم مادر، على... علی آقا رفت. مطمئنم همین الان از پیشمان رفت. مادر به گریه افتاد. سرم را روی سینه اش گذاشتم. - مادر دیگه هیچ وقت نمی‌بینمش مطمئنم اون رو به خاک سپردن. خودم دیدمش، با من خداحافظی کرد. مادر که تا آن موقع خودش را جلوی من کنترل کرده بود، ضجه زد. علی آقا جان خداحافظ... آغوش مادر جای خوبی برای گریه هایم بود. کمی بعد، حاج صادق و آقا ناصر و چند نفر دیگر آمدند. لباسهای سیاهشان خاکی بود و سر و وضعشان به هم ریخته. از پله ها پایین آمدیم. محوطه خلوت بود. اما باغ بهشت هنوز شلوغ، با این حال می‌توانستیم از بین جمعیت با پای پیاده عبور کنیم؛ هر چند پاهایم میلرزید و توان راه رفتن نداشتم می‌گفتند دو سه نفر از همرزم های علی آقا حالشان بد شده و با آمبولانس آنها را به بیمارستان برده اند. دوروبر مزار خیلی شلوغ بود پای رفتن نداشتم. زیر لب گفتم: «علی آقا، تو به آرزوت رسیدی اما من طاقت این همه غم و دوری رو ندارم.» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 چند نفر با دیدن ما فریاد زدند برید کنار، مادر و خانواده شهید جلو بیان. راه باز شد. حاج صادق زیر بغل منصوره خانم را گرفته بود. حمید آقا، همسر مریم، دست او را گرفت. مادر و بابا جلوتر از من با آقا ناصر حرف می‌زدند. گفتم:"علی جان! کی دست من رو رو بگیره! من سرم رو روی شونه کی بذارم! علی چه زود من رو تنها گذاشتی! چه زود تنها شدم، من هنوز نوزده سالمه!» نمی توانستم روی چهارزانو بنشینم. گوشه ای ایستادم. مزار علی پُر از گل‌های گلایل سفید بود. چادرم را روی صورتم کشیدم. بوی گلاب فضا را پر کرده بود. دلم نمی‌خواست فکر کنم علی آن زیر است؛ زیر آن همه خاک. نه علی آنجا نبود؛ علی آن بالا بود. توی آسمان. چادرم را کنار زدم. سرم را بالا گرفتم. با اینکه آسمان آفتابی بود، هوا سوز سردی داشت گفتم علی کجایی؟» وسط آسمان! چشم گرداندم. نبود. نمی دیدمش. کجا باید دنبالت بگردم عزیزم. گرمایی را کنارم حس کردم. فکر کردم مادر است. نگاه کردم؛ مادر نبود. هیچ کس کنارم نبود. پس این گرما از کجاست؟ این گرمای تن کیست؟! تصویر علی جلوی چشم‌هایم واضح شد، با آن موهای بور و چشم‌های آبی و ریشهایی که چند وقت نزده بودشان. هی می‌گفتم: «علی جان ریشات رو کوتاه کن.» می گفت: «نه، حالا زوده.» گفتم: علی جان ریشات رو برای امروز بلند کرده بودی؟» با این فکر دلم شکست و بغضم ترکید، اما یک دفعه حس کردم علی کنارم ایستاده. تکیه دادم به گرما و صدای علی را با آن لهجه غلیظ و شیرین همدانی شنیدم "فرشته حلالم کن. گلم، زینب وار زینب وار زندگی کن زینب وار...." منصوره خانم و مریم روی گل‌ها افتاده بودند. شانه هایشان می لرزید، اما صدایشان در نمی آمد. حس عجیبی داشتم. فکر کردم اگر زینب وار بخواهم زندگی کنم باید الان چه رفتاری داشته باشم؟! بغض سفت و سختی چنگ انداخته بود ته گلویم. با دندانهای بالایی لب پایین را گاز گرفتم. رفتم و به سختی نشستم کنار قبر امیر. انگشتهایم را گنبدی روی سنگ قبر گذاشتم و فاتحه ای خواندم و زیر لب گفتم «امیر جان مواظب علی من باش.» ماشین پاترولی عبور می‌کرد. عکس بزرگی از علی روی ماشین بود. علی با سرعت از کنارمان گذشت. علی رفت.... باد سردی وزید. آقا ناصر خم شد و منصوره خانم را بلند کرد. همسر مریم جلو آمد، او را از روی گلها کند. مادر زیر بازوی راستم را و بابا با مهربانی آن یکی بازویم را گرفت. بغضم داشت باز می‌کرد. دلم نمی‌خواست بروم. نمی‌خواست از علی به این زودی جدا بشوم. گفتم: "مادر نریم" مادر اشک می‌ریخت. گفتم: «بابا بمونیم.» شانه های محکم بابا می‌لرزید. پاهای من می‌لرزید. دست‌هایم یخ زده بود. دلم به این زودی برای علی تنگ شده بود. در آن لحظات دلم می‌خواست همه بروند و من تنها باشم. دلم می‌خواست علی مثل چند دقیقه پیش کنارم بایستد و از او بپرسم: «علی آقا، زینب وار یعنی چطوری؟ دلم میخواست کسی توی باغ بهشت نبود و با صدای بلند گریه می‌کردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 وقتی توی ماشین نشستیم راننده ضبط را روشن کرد. نوحه ای‌جانسوز پخش می‌شد. یادم هست مصیبت حضرت زینب بود برای امام حسین. بغضم شکست. سرم را روی شانه مادر گذاشتم. با چادر صورتم را پوشاندم و بی صدا گریه کردم ... گریه کردم... تا خانه... گریه.... تا چهلم و حتی پنجاهمین روز شهادت علی آقا در سراسر استان برای او مراسم گرفتند. روزهای اول خانوادگی در مراسم شرکت می‌کردیم اما از هفته دوم به بعد فقط آقا ناصر و حاج صادق می رفتند و بعد از آن نوبتی شد. یا آقا ناصر می‌رفت یا حاج صادق. کم کم دوره خواب‌های عجیب و غریب و خوش و ناخوش فرارسید. فامیل و در و همسایه خواب او را می‌دیدند و هر کدام با شوق و اشتیاق برایمان تعریف می‌کردند. شنیدن خوابها دل تنگی هامان را بیشتر می‌کرد اما آرامش قلبی هم به همراه داشت. همه علی آقا را در خواب در بهترین جاها و با بهترین لباسها می دیدند. خوابها حکایت از آن داشت که علی آقا از مرتبه ای بالا برخوردار است و اوضاع و شرایط خوبی دارد. اما نگران بود؛ نگران ما زمینی‌ها، مخصوصاً مادرش. بعد از شهادت علی آقا بیماری منصوره خانم به اوج رسید؛ طوری که چند هفته ای بعد از چهلم حاج صادق و آقا ناصر مجبور شدند او را به تهران ببرند. آن روزها اوج سرمای همدان هم بود. برف و یخبندان اجازه خارج شدن از خانه را به کسی نمی‌داد. با این حال با رفتن منصوره خانم به تهران ساک و وسایل مختصرم را جمع کردم و در حالی که محمد علی را لای چند پتوی نوزاد پیچیده بودم، به خانه مادرم کوچیدم. بابا و مادر مثل همیشه با آغوش باز مرا پذیرفتند. آنجا که حس بهتری داشتم فکر می‌کردم هنوز علی آقا در منطقه است و به زودی بر می گردد. روزهای سرد زمستان به کندی می‌گذشت. خبرهایی که از تهران می‌رسید خوشایند و رضایت بخش نبود. کلیه های منصوره خانم تنبل و کم کار شده بود و کیست ها بزرگتر از حد معمول. دکترها چاره را در دیالیز می‌دانستند. و به این ترتیب دیالیزهای عذاب آور منصوره خانم آغاز شد. یک روز عصر با مادر و بابا در خانه نشسته بودیم. پشت پنجره را نگاه می‌کردم. برف بی وقفه می‌بارید. مادر داشت برای محمد علی لباس می دوخت. بابا پرسید: «فرشته بالاخره می خوای چه کار کنی؟ از این سؤال بابا تعجب کردم گفتم خب معلومه میخوام محمد علی رو بزرگ کنم. 🔹🔹🔹 بابا پرسید: «همین؟» گفتم: «بزرگ کردن محمد علی یه عمر کار می‌بره.» مادر پرید توی حرف بابا، فرشته در ضمن باید درس بخوانی و ادامه تحصیل بدی. حال و حوصله درس و مشق نداشتم. دیگه کی می‌تونم با بچه درس بخونم. مادر گفت: «ما کمکت می‌کنیم باید بخوانی» بابا سرش را نـ حلقه ازدواجمان فرشته من و ماد تو و بجهت روشت گریه ام گرفت. از خواب بیدار شد. بابا رو به من و مادر گفت: «خب، گیریم درس هم خواندی. بعدش چی؟» می دانستم منظور بابا از این حرفها چیست. طاقت نیاوردم. بغض کردم، گریه ام گرفت. محمد علی گوشه اتاق خوابیده بود. چهار دست و پا به طرف محمدعلی رفتم و با بغض و آهسته، طوری که محمد علی بیدار نشود، گفتم: «هیچی دیگه. عمرم تمومه.» مادر با نگرانی به طرفم آمد، از جایم بلند شدم. می‌خواستم از اتاق بیرون بروم. به بابا گفتم بابا یادته شب عروسی به علی آقا چی گفتی؟! گفتی اگه دخترم یه شب با یه مرد زندگی کنه، بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد زندگی کنه. این یک سال و هشت ماه که مثل برق و باد گذشت، برای من یه شب بود. من یه شب با یه مرد آقا زندگی کردم و تموم. فکر نکنم دیگه مثل علی پیدا بشه. بعد با بغض و گریه به حلقه توی دستم نگاه کردم و گفتم: «بابا، تو مردتر از علی می شناسی» بابا بلند شد و آمد کنارم ایستاد. چشم‌هایش سرخ و پر از اشک بود. تا به حال او را این طور ندیده بودم. مرا بغل کرد و بوسید و گفت:" نه بابا جان. نه به خدا، ندیدم. علی آقا خیلی مرد بود. لنگه نداشت و نداره. بابا سرش را روی شانه هایم گذاشت. من خیره شده بودم به حلقه ازدواجمان و خاطرات روز خرید عقد یادم می‌آمد. گفت: «فرشته من و مادرت نوکر خودت و پسرتیم. اگه قابل باشیم، قدم تو و بچه ت رو تخم چشمامان.» گریه ام گرفت. مادر هم گریه می‌کرد. با صدای گریه ما محمد علی از خواب بیدار شد. مادر او را بغل کرد و بوسید. بابا رفت و ایستاد پشت پنجره. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 [اون روزها..] داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی می‌گذشتیم، گفتم: «علی آقا، تا چند ماه دیگه بچه مون اینجا به دنیا می آد.» با تعجب پرسید: «اینجا؟!» گفتم: «خُب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه؛ بهترین بیمارستان همدانه.» علی آقا سرعت ماشین را کم کرد و گفت: «نه، ما بیمارستانی می‌ریم که مستضعفین می‌رن اینجا مال پولدارهاست. همه کس وسعش نمی‌رسه بیاد اینجا. توی ماه هشتم بارداری بودم و حالم اصلاً خوب نبود. عصر پنجشنبه دهم دی ماه ۱۳۶۶ بود. وقت و بی وقت درد می آمد به سراغم. وصيت علی آقا را به همه گفته بودم. آن روزها خانه مادرشوهرم پُر از مهمان بود و دوروبرمان شلوغ. مادر هم بود. تا گفتم حالم خوب نیست، ماشین گرفت و به بیمارستان فاطمیه که بیمارستانی دولتی بود، رفتیم. همین که وارد بیمارستان شدیم خبر مثل بمب همه جا صدا کرد. بچه شهید چیت سازیان داره به دنیا می آد. کارکنان بیمارستان به هول و ولا افتاده بودند. دوروبرم پُر شده بود از پرستار و دکتر. خیلی زود خبر توی شهر پخش شد. مردم به بیمارستان تلفن می‌زدند و احوال من و بچه را می پرسیدند. مادر که تمام مدت بالای سرم بود مجبور می‌شد گاهی برود و تلفن‌ها را جواب بدهد. با اینکه دکترها گفته بودند آثاری از زایمان دیده نمی شود، رئیس بیمارستان دستور داده بود بستری شوم. آن شب درد نداشتم اما صبح روز بعد دردها شروع شد. این بار هم گروهی دکتر و پرستار دورم حلقه زدند اما، بعد از چند ساعت همان حرف قبلی را تکرار کردند، چیزی نیست. نگران نباشید. آثاری از زایمان زودرس دیده نمی‌شه.» اصرار کردم بگذارند به خانه بروم ولی اجازه مرخصی ندادند. چند ساعت بعد دوباره حالم بد شد و درد امانم را برید. مادر دست پاچه شده بود. چند بار این اتفاق تکرار شد. هر بار چند پرستار دورم حلقه می زدند و بعد از معاینه سر تکان می‌دادند و با ناامیدی همان حرف‌های قبلی را تکرار می‌کردند. عصر روز جمعه یازدهم دی ماه ۱۳۶۶ بود و شب میلاد حضرت عیسی مسیح(ع) دوباره دردهای کشدار و کشنده به سراغم آمده بود. نمی‌دانم چرا می ترسیدم و از همه خجالت می‌کشیدم. فکر می‌کردم نکند مشکلی پیش آمده، نکند نمی‌توانم بچه ام را به دنیا بیاورم. دلم تنگ بود و غصه دار. هنوز با غم جدایی علی آقا کنار نیامده بودم. داغش برای همه مخصوصاً برای من، تازه بود. عصر دلگیری بود. توی خودم بودم و ریزریز گریه می‌کردم و با علی آقا حرف می‌زدم. توی این سی و هفت روز عادت کرده بودم هر وقت می بریدم و دستم به جایی نمی‌رسید علی آقا را صدا می‌زدم. با خودم گفتم علی جان کمکم کن نکنه برای بچه مشکلی پیش اومده؟! از دکتر و پرستارا خجالت می‌کشم مردم منتظر دنیا اومدن بچه ت هستن. کاری کن اگه قراره بچه به دنیا بیاد زودتر و بدون دردسر بیاد. دوست ندارم کسی رو به زحمت بندازم.» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 پس از اذان مغرب درد بیشتر شد. بلند شدم و به سختی وضو گرفتم و نماز خواندم. فاصله دردهای اول، هر یک ساعت بود؛ بعد فاصله ها شد هر نیم ساعت. مادر همچنان بالای سرم بود. گفتم: «حالم بده!» مثل هر بار، دستپاچه شد، تند دوید به دنبال پرستارها. باز پرستارها دورم حلقه زدند. پرستاری که معاینه ام می‌کرد گفت: «به امید خدا، امشب به دنیا می آد.» دکتر آمد و دستور داد آماده ام کنند. با کمک پرستارها لباس اتاق عمل را پوشیدم. برانکاردم را به طرف اتاق زایمان هل دادند. مادر بی اختیار اشک می‌ریخت. با نگرانی دستم را به طرفش دراز کردم. مادر، گریه کنان پشت سرم می‌دوید. خانم دکتری که همراهم می آمد به یکی از پرستارها گفت به مادرشون هم لباس بدید. کمی بعد، مادر که لباس سبز اتاق عمل پوشیده بود، آمد و کنارم ایستاد. در آن لحظه های پردرد فقط برای بچه دعا می‌کردم. من هم مثل همه مادرها نگران سلامتی بچه ام بودم. از بس توی این سی و هفت روز گریه کرده و غصه خورده بودم، فکر می‌کردم کودکی لاغر و کوچک به دنیا خواهم آورد. آن روزها مثل الان سونوگرافی رونق چندانی نداشت. دوست و فامیل و در و همسایه، بر اساس تجربه و از روی حالات و شکل شکم مادر، جنسیت بچه را حدس می زدند. بنا به تشخیص اغلب زنها بچه ام دختر بود. در ماه سوم بارداری بودم که امیر آقا، برادر علی آقا، شهید شد. چه روزهای سختی بود. لحظه هایم با گریه و غصه و ناله می‌گذشت؛ بعد هم که علی آقا بعد از شهادت امیر و علی تا یک هفته جز آب چیزی از گلویم پایین نمی رفت. خیلی لاغر شده بودم مثل زنهای باردار نبودم، خیلی ها اصلا باورشان نمی‌شد حامله ام. درد مثل خون پخش شده بود توی تمام تنم. نمی‌خواستم فریاد بزنم به همین دلیل لب‌هایم را می‌گزیدم و دست مادر را تا آنجایی که زور داشتم فشار می‌دادم. مادر به پهنای صورتش اشک می‌ریخت از شدت درد اشک‌های من هم سرازیر شد. مادر دستم را روی لب هایش گذاشته تندتند می بوسید. دستم خیس شده بود از درد، علی را صدا می‌زدم و کمک می‌خواستم و التماسش می‌کردم. دست چپم را جلوی صورتم گرفتم. حلقه ازدواجم بوی علی را می‌داد. آن را، بوسیدم، یک دفعه علی آقا را دیدم روبه رویم ایستاده بود و می‌خندید. با دیدنش درد را فراموش کردم. باورم نمی‌شد، علی آقا آمده بود؛ حی و حاضر داشت می خندید و به من روحیه می‌داد. گفتم: «علی جان کمکم کن، کمک کن طاقت بیارم و داد و هوار نکنم. نمیخوام صدام رو کسی بشنوه. خواهش می‌کنم کمک کن. لب‌هایم را گاز می‌گرفتم و دست مادر را فشار می‌دادم. مادر طاقت درد کشیدن مرا نداشت. کنار تخت روی زمین نشسته بود و دعا می کرد. زیر لب ذکر «یا علی» گرفته بودم. دیگر چیزی نمی شنیدم؛ انگار از این دنیا قطع شده بودم. علی آقا می خندید و بی صدا حرف می‌زد. چیزی از حرفهایش نمی فهمیدم. وقتی صدای گریه بچه بلند شد. تنم سست و سبک شد. چه حس خوب و قشنگی بود! دوست داشتم بخوابم. صدای صلوات می آمد. نیم خیز شدم‌. دکتر و پرستارها می‌خندیدند. یکی از پرستارها‌با شادی گفت: «پسره، ان‌شاء الله جای پدرش، هزار ساله بشه!» همه به هم تبریک می‌گفتند. خانم دکتر بچه را توی هوا گرفت و گفت: پسر خوشگلت رو دیدی؟ ببین چه چه آقاییه! پسرم یک بچه کوچولو اما تپل و سرخ بود با موهای سیاه پر کلاغی. علی آقا هنوز آنجا ایستاده بود. آن قدر نزدیک بود که بوی تنش را حس می‌کردم. می‌خندید، مثل لحظه آخرین خداحافظی، قشنگ و نورانی بود. زیر لب گفتم: «علی جان ممنون.» بچه را گذاشتند روی میز کنار تخت و او را وزن کردند؛ شنیدم که می گفتند: «دو و نیم کیلوست.» چند پرستار دور بچه حلقه زدند. مادر خم شد و صورتم را بوسید. هنوز داشت اشک می‌ریخت اما صورتش پر از خنده بود. در گوشم گفت: «فرشته، پیغمبریه!» به روبه رو نگاه کردم؛ جایی که علی آقا ایستاده بود. هنوز آنجا بود و داشت می‌خندید. دلم مثل این سی و هفت روز برایش پر می‌زد. دوست داشتم از آن بالا بیاید پایین. پسرش را بغل کند و بگوید: «فرشته جان گلم دستت درد نکنه چه پسر نازی برام آورده‌ی.» مادر رفت تا به مادر شوهرم تلفن بزند و مژدگانی بگیرد. خانم دکتر رفت. پرستارها رفتند و پسرم را بردند. چند پرستار دیگر آمدند و مرا روی برانکارد خواباندند و هلم دادند به طرف بخش. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 تنم سست و کرخت شده بود اما درد داشتم. برگشتم به پشت سرم به دیوار روبه رو، جایی که علی آقا ایستاده بود، نگاه کردم و با بغض گفتم: «علی جان ممنون باورم نمیشه؛ چه زود راحت شدم. تو هم باهام بیا. خواهش می‌کنم تنهام نذار! دلم برات تنگ شده!» از اتاق عمل بیرون آمدیم. علی آقا را کنارم احساس نمی‌کردم. گریه ام گرفت. اشک، جلوی چشمهایم را تار کرد. گفتم: «علی جان، این همه تحمل کردم بعد از رفتنت بغضم رو قورت دادم و جلوی اشکم رو گرفتم تا تنها یادگارت سالم به دنیا بیاد. ببین وظیفه م رو چه خوب انجام دادم. تنهام نذار! نروا من رو با خودت ببر علی. منم می‌خوام باهات بیام. به همین زودی خسته شده‌م. طاقت دوریت رو ندارم. کاش این قدر خوب نبودی! کاش اقلا اذیتم کرده بودی! یادم افتاد وقتی با او می‌خواستم به دزفول بروم گفت: «اونجا جنگه، شب و روز بمباران می‌شه، من همیشه پیشت نیستم. اونجا تنهایی تحمل داری؟» با خوشحالی گفتم آره! اقلاً اونجا زود به زود می‌بینمت. اگر در تمام دوران زندگی ام لحظات خوش و شیرینی وجود داشته باشد، بی شک همان پنج ماه و نیمی است که با علی آقا در دزفول زندگی کردیم. دی ماه سال ۱۳۶۵ بود و اوج بمباران و موشک باران دزفول و اهواز. علی‌آقا گفت: «با من می آی؟» زود گفتم: «یعنی می‌شه؟» شبانه وسایل ضروری زندگیمان را دوتایی جمع کردیم؛ چرخ خیاطی و اتو و قابلمه و بشقاب و وسایل آشپزخانه و یک چمدان لباس و خرت و پرتهای دیگر. صبح روز بعد همان وسایل ضروری را گذاشتیم پشت آهوی خردلی که در اختیارش بود و به طرف دزفول حرکت کردیم. در این بیست و هفت سال چقدر به آن روزها فکر کرده ام. اصلا هر وقت دلم هوای علی آقا را می‌کند ناخودآگاه یاد دی ماه ۱۳۶۵ و دزفول می افتم. واقعاً هم که تمام زندگی من و علی آقا همان روزها بود. لذت دیدن درختان نارنج و پرتقال، عطر دل انگیز برگهای درخت لیمو و اکالیپتوس، هوای مطبوع و فرح بخش آن زمستان تا امروز که این خاطرات را برایتان تعریف می‌کنم با من است. اصلاً آن ماه های اول بعد از شهادت علی آقا کار هر روز و هر شبم این بود؛ ساعت ها پتویی روی صورتم می‌کشیدم و بدون اینکه بخوابم چشم‌هایم را می‌بستم و آن خاطرات را مثل یک فیلم سینمایی توی ذهنم تکرار می‌کردم؛ بدون کم و کاست. اگر هم این فیلم به بهانه ورود کسی یا پیش آمدن کاری متوقف می‌شد، در ساعات بعد و در همان حالتی که گفتم سعی می‌کردم به ادامه مرور خاطراتم بپردازم. مثل آن شب در بیمارستان فاطمیه همدان. در حالتی بین خواب و بیداری که از عوارض ناشی از آمپولهای مسکنی بود که بعد از زایمان به من تزریق شده بود گفتم که دلم می‌خواست علی آقا پیشم باشد. مثل تمام زنهای زائو دلم برای همسرم پر می‌کشید. دوست داشتم او بود. عجیب دلم برایش تنگ شده بود. همان شب هم از روی دلتنگی پتوی نازک بیمارستان را که بوی بتادین و الکل و دارو می‌داد روی سرم کشیدم و چشمهایم را بستم و شروع کردم به یادآوری ماجرای ورودمان به دزفول. عاشق این تکه از خاطراتم هستم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 شب شنبه بیستم دیماه ۱۳۶۵ بود که رسیدیم؛ هرچند آن خانه ای که توی همدان - دزفول مسیر توی ذهنم ساخته و تصور کرده بودم آن چیزی نبود که می‌دیدم. خانه ساختمانی تازه ساز و یک و نیم طبقه بود؛ بدون امکانات، در شهرکی در حاشیه شهر دزفول به نام شهرک پانصد دستگاه». زودتر از ما دوست علی آقا هادی فضلی، رسیده بود با همسر و دختر کوچکش زینب. چقدر خسته بودیم. آن شب اصلا نفهمیدیم چطور رختخوابهایمان را انداختیم و خوابیدیم. صبح زود با سروصدای علی آقا از خواب بیدار شدیم. علی آقا بعد از نماز صبح رفته بود و نان خریده بود. شلوغ می‌کرد و با سروصدا سعی می‌کرد بیدارمان کند. ما توی هال خوابیده بودیم و هادی فضلی و اهل و عیالش توی پذیرایی. بلند شدم و تند و فرز رختخوابها را جمع کردم. آقا هادی هم به کمک علی آقا آمد و سفره صبحانه را انداختند. زینب هنوز خواب بود. بعد از صبحانه، علی آقا و آقا هادی لباسهای فرم سپاهشان را پوشیدند. موقع خداحافظی پرسیدم: «کی برمی‌گردید؟» علی آقا با لهجه غلیظ همدانی صحبت می‌کرد. گفت: «معلوم نیست. سربازی هر روز می‌آد دم در اگه خرید یا کاری داشتین، بشش بگین.» وقتی علی آقا و آقاهادی در را پشت سرشان بستند و رفتند، تازه متوجه شدم چقدر در آن خانه غریبم. از روی بیکاری و شاید هم کنجکاوی شروع کردم به گشت و شناسایی خانه. دستشویی و حمام توی حیاط بود؛ سمت چپ. حیاطی بود نقلی و جمع وجور و حدودا پنجاه شصت متر. دیوارها و ساختمان آجری تازه از دست بنا درآمده بود. نور تیز خورشید چشم را می‌زد. کمی توی حیاط قدم زدم و از چهار پنج پله بالا رفتم. ایوانی کوچک و باریک بود که از آنجا وارد ساختمان می شدیم. هال نسبتا بزرگی داشت و یک پذیرایی بیست و چهار متری. آشپزخانه هیچ امکاناتی نداشت؛ نه کابینت شده بود و نه کاشی کاری، اما تا چشم کار می‌کرد از در و دیوارش خاک می‌بارید و آت و آشغال آویزان بود. ته هال سیزده چهارده پله وجود داشت که ختم می‌شد به زیرزمینی تاریک با دو تا اتاق. یکی بزرگ با پنجره ای کوچک و آن یکی کوچک و چهارگوش و تنگ با پنجره ای نزدیک سقف که باز می‌شد داخل حیاط خلوتی کوچک با دیواری بلند و پنجره ای که توی حیاط باز می شد. یک لامپ صد وات بی‌ریخت هم از سقف آویزان بود که به زور با کمک نور حیاط خلوت اتاق را روشن می‌کرد. چند روز بعد این اتاق شد اتاق من و علی آقا. خانه هنوز درست و حسابی از دست بنا بیرون نیامده بود. با فاطمه تصمیم گرفتیم تا زینب، که آن وقت یک سال و نیمه بود بیدار نشده خانه را تمیز کنیم. چادرهایمان را در آوردیم و روسریها را پشت گردن گره زدیم و سفره را جمع کردیم. دنبال جارو می‌گشتیم که صدای گرومپ گرومپ ضدهوایی ها بلند شد. فاطمه به طرف زینب دوید او را بغل کرد و دویدیم توی زیرزمین. زینب هاج و واج به ما نگاه می‌کرد. خواب زده شده بود. زد زیر گریه هر کاری می‌کردیم ساکت نمی شد. صدای گرومپ گرومپ‌ها بیشتر شد. خانه می‌لرزید. روی خاک و خل زیرزمین نشسته بودیم. از یک طرف زینب از ترس جیغ می‌کشید و گریه می‌کرد و از طرفی چون از وضعیت بیرون خبر نداشتیم می‌ترسیدیم. بیشتر از نیم ساعت گذشته بود زینب دیگر آرام شده بود، اما به دلیل گرسنگی بدقلقی می‌کرد. وقتی کمی سروصداها خوابید، رفتیم بالا. فاطمه داشت شیشه شیر زینب را می‌شست و من هم زیر کتری را روشن می‌کردم که دوباره صدای ضدهوایی‌ها بلند شد. این بار از دفعه قبل کمتر ترسیدیم با این حال دویدیم به طرف زیرزمین. نیم ساعت دیگر هم گذشت از سربازی که علی آقا گفته بود خبری نشد. این بار قبل از اینکه سر و صداها بخوابد رفتیم بالا. فاطمه شیشه شیر زینب را آماده کرد. شیرش را داد. چادر سر کردیم و آمدیم توی کوچه. با دیدن مردمی که با خیال آسوده توی کوچه رفت و آمد می‌کردند تعجب کردیم. باورمان نمی‌شد با آن همه سروصدا و ترق و تروق این مردم این قدر راحت و بی خیال زندگی کنند. کمی بالاتر، توی لواشی عده ای به صف ایستاده بودند. نانوا مردی بود قدبلند و لاغر و سیاه چرده که با مهارت خاصی چونه نان را باز می‌کرد و به نرمی تنش را به این طرف و آن طرف خم و راست می‌کرد، بالا و پایین می‌پرید و بعد با یک پرش به طرف تنور می رفت و با حرکتی موزون خمیر نازک نان را به دیواره داغ و سرخ تنور می‌چسباند. یک گاوداری هم روبه روی لواشی بود که شیر و ماست و کره محلی می‌فروخت. فاطمه با دیدن لبنیاتی خوشحال شد و من با دیدن مغازه آش فروشی سر کوچه به فاطمه گفتم: «فردا صبحونه آش می خوریم، مهمون من.» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 چند پرستار وارد اتاق شدند. پتو را از روی صورتم کنار زدند. چشمانم را باز کردم. پرستاری که جلو ایستاده بود پرسید: «حالت خوبه؟» بهت زده نگاهش کردم. انگار یک دفعه از دنیایی دیگر پرت شده بودم روی آن تخت. پرستار دومی جلو آمد و آستین پیراهن نازک صورتی ام را، که توی اتاق معاینه تنم کرده بودند، بالا داد. - مشکلی نداری؟ نمی دانستم باید چه بگویم پرستار که دید جوابی نمی‌دهم بازوبند فشارسنج را دور بازوی راستم بست و گوشی را روی گوشش گذاشت و شروع کرد به باد کردن آن و بعد چشم دوخت به جیوه روی نشانگر. کمی بعد گوشی را از گوشی را درآورد و رو به پرستار گفت «فشار هیستولیکش هشته.» پرستار اولی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: «پس سرمت کو؟» نمی‌دانستم چرا این چیزها را از من می‌پرسیدند. جواب ندادم. همان پرستار اولی رفت و کمی بعد با میزی چرخ دار که داخلش پر بود از دارو و تجهیزات برگشت و شروع کرد به آماده کردن سرم. پرستار دومی دفتر جلد آلومینیومی را که به نرده پایین تخت آویزان بود، برداشت و گفت: «دکتر ندیدت؟» پرستار اولی همان طور که سرم را وصل می‌کرد، لبخندی زد و گفت: «بس که پسرت همه رو خوشحال کرده، پاک مامان رو فراموش کردیم.» لبخندی زدم. وقتی پرستار سرم را وصل کرد، چند آمپول تزریق کرد توی آن آمپولها. مرا یاد نقاشی علی آقا انداخت موقعی که بیمارستان ساسان بستری بود. نقاشی پروانه ای بود که بالش تیر خورده و از آن خون می چکید. پرسیدم: - حال بچه چطوره؟ پرستار دستش را گذاشت روی شانه ام. با لبخندی آرام بخش جواب داد: «خوب شیطونیه! برا خودش همۀ بیمارستان رو گذاشته سر کار. مادرتون رفتن تو اتاق نوزادان و بچه رو بغل گرفته تا همه از پشت شیشه ببیننش. پرستار وسایلش را جمع کرد و روی میز چرخ دار گذاشت و گفت: «سرمت یه ساعت طول می‌کشه. چند تا آمپول مسکن توش ريختم. الان خوابت می‌بره.» بعد از رفتن پرستار تازه به دوروبر اتاق نگاه کردم. ساعت گرد و سفید روبه رو یک و نیم را نشان می‌داد. دلم می‌خواست بلند شوم و لامپ‌های فلورسنت سقف را خاموش کنم. هر کاری کردم دیدم توانش را ندارم. حوصله ام سر رفته بود. پس چرا مادر نمی آمد؟! چرا خوابم نمی‌برد؟ به قطرات سرم که آرام آرام توی لوله می‌ریخت و به طرف دستم سرازیر می‌شد، خیره شدم. چقدر همه جا ساکت و آرام بود به تخت خالی سمت چپم نگاه کردم. اگر علی آقا بود، یعنی امشب می‌آمد پیشم؟ یعنی می‌خوابید روی این تخت؟ یا باز در منطقه بود و عملیات؟ چقدر دلم میخواست زمان به عقب بر می‌گشت چه روزهایی داشتیم توی دزفول. یاد آن روز افتادم. سه شنبه بیست و چهارم دی ماه ۱۳۶۵. من و فاطمه داشتیم اتاقها و در و دیوار و سقف خانه را جارو می‌زدیم و گرد و غبارها را می تکاندیم اما هر کاری می‌کردیم خانه شکل خانه نمی‌شد؛ نه پرده ای داشت و نه فرش به اندازه ای که همه جا را پُر کند و نه امکانات زندگی. هر کاری می‌کردیم، هر چقدر همه جا را می سابیدیم و تمیز می‌کردیم فایده ای نداشت. نزدیک ساعت ده صبح در زدند. فکر کردیم شاید سربازی باشد که هر روز می آمد چادر سر کردم و رفتم پشت در. پرسیدم: «کیه؟» صدا نا آشنا بود گفت منم معاون علی آقا، سعید صداقتی. هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می افتم با خودم می‌گویم کاش با او به اهواز نرفته بودیم، کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی‌کردم. حتماً آن وقت اوضاع زندگیمان طور دیگری پیش می رفت. اما متأسفانه در را باز کردم. هر چند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم اما نمی‌دانم چرا مقاومت نکردم. نمی‌دانم چرا با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید صداقتی رفتیم. پرستاری بالای سرم ایستاده بود نگاهم می‌کرد و لبخند می‌زد. پیچ سرم را چرخاند. آخرین قطرات سرم به تندی توی لوله راه گرفت. پتو را کنار زد. هر دو دستش را در هم قلاب کرد و محکم شکمم را فشار داد درد عجیبی توی دلم پیچید. پرستار بدون توجه به دردی که می‌کشیدم دوباره با هر دو دست شکمم را فشار داد. مثل مواقعی که میخواهند بیمار قلبی را احیا کنند. از درد بی اختیار داد کشیدم. پرستار پتو را روی سینه ام کشید و گفت تموم شد. ببخشید لازم بود. سری تکان دادم. سرم را از دستم بیرون آورد و آن را انداخت توی سطل آشغال. مادر با یک دسته گل وارد اتاق شد. گلها را گذاشت روی میزی که بین هر دو تخت بود. کنارم ایستاد و پرسید: «فرشته جان حالت خوبه؟ •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 شکمم به شدت درد می‌کرد؛ با این حال گفتم: «خوبم.» مادر مشغول مرتب کردن پتو و روسری و سر و وضعم شد. با شادی گفت: «نمی‌دانی چه پسریه ماشاءالله! گل! مردم یه ریز تلفن می‌زنن و احوالت رو می‌پرسن. از دفتر امام جمعه گرفته تا استانداری و جاهای دیگه.» با غصه به مادر نگاه کردم. دلم می‌خواست علی آقا بود و زنگ می‌زد. کاش بود! بغض راه گلویم را بسته بود. دلم می‌خواست مادر چراغ را خاموش می‌کرد و می‌خوابیدم و خواب علی آقا را می دیدم. یا چشم‌هایم را می‌بستم و خاطراتم را با علی آقا دوره می‌کردم. مادر گلها را از روی میز کنار تخت برداشت. گلایل سفید بودند. آنها را آورد جلوی صورتم گرفت و گفت: «بو کن.» یاد روز تشییع جنازه علی آقا افتادم روی تابوتش پر از گل بود. باغ بهشت پُر از تاج گل گلایل بود. علی آقا مثل پروانه لابه لای آن همه گل پرواز می‌کرد. مادر در یخچال کوچک اتاق را باز کرد و گفت: «اگه یه پارچ آب یا چیز دیگه ای بود گلها رو می‌ذاشتیم توش تا صبح پژمرده می‌شن. پرسیدم: «برف می‌آد؟» مادر گل به دست پشت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. نه ولی هوا، هوای برفه. امشب نباره، حتما صبح می‌باره. یاد برف سنگین سال گذشته افتادم. گفتم: «مادر، سوم بهمن پارسال یادتونه؟ جمعه بود علی آقا رو دوستاش از اصفهان آوردن. چه روز بدی بود! گل‌ها دیگر در دست مادر نبود. نفهمیدم بالاخره چه کارشان کرد. آمد و دراز کشید روی تخت کناری و گفت: «تو خواب نداری؟!» با ناراحتی گفتم: «مادر!» مادر متوجه ناراحتی ام شد. - جانم عزیزم! - یادته؟ - چرا یادم نباشه. عزیزم یادمه. دختر قشنگم چه برف سنگینی باریده بود. یخبندان بود. دوستاش یه راست آوردنش خونه ما. رختخوابش رو کنار بخاری انداختم تا یه وقت سرما نخوره. براش سوپ مرغ درست کردم. میخورد و می‌گفت: وجیهه خانم، چقدر خوشمزه ست! دستتان درد نکنه. اشک هایم بی اختیار راه گرفت. مادر، علی آقا خیلی سختی کشید اون وقتا به شما نمی‌گفتم تا ناراحت و دلواپس نشی. اما خیلی سختی کشیدم. مادر سرش را روی بالش گذاشت و روی دست راست رو به طرف من خوابید ، گفت اجرت با امام حسین، اجرت با امام زمان انشاء الله. چشم دوختم به سقف و فلورسنتی که بالای سرم روشن بود. فکر کردم چقدر همه چیز زود اتفاق افتاد. مادر روی دست راست خوابش برده بود؛ بدون پتو. دلم برایش سوخت. به زحمت از تخت پایین آمدم. پتو را کشیدم رویش. مثل همیشه زیر گلویش را بوسیدم. چه بوی خوبی می‌داد. چراغ های فلورسنت سقف را خاموش کردم. برف آرام آرام داشت می‌بارید. آسمان صورتی و روشن بود. صبح، وقتی از خواب بیدار شدم اول به تخت خالی مادر نگاه کردم و بعد متوجه ملافه ای شدم که کف اتاق انداخته بود. داشت نماز میخواند. آهسته گفتم: «سلام صبح به خیر.» مادر، پس از خواندن سلام نمازش، تسبیح به دست بلند شد و آمد کنارم ایستاد. دستم را گرفت - سلام عزیزم، خوبی؟ - خوبم الحمد الله. صورت مادر تکیده و غمگین بود. فکر کردم به خاطر مقنعه مانتوی مشکی و صورت اصلاح نشده اش است یا از چیزی ناراحت است. پرسیدم: «مادر بچه چطوره؟ حالش خوبه؟» مادر خندید، خوب خوب. صبح زود رفتم بهش سر زدم مثل فرشته ها خوابیده بود. تو چی؟ حالت خوب نیست؟! سری تکان دادم و گفتم نه... .خوبم پرسیدم: «بابا و رؤیا و نفیسه خوب‌ان؟» لبخندی زد. همه خوبان یکی دو ساعت دیگه تلفن میزنم باهاشون حرف بزن. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 از مادر پرسیدم: «بابا و رؤیا و نفیسه خوب‌ان؟» لبخندی زد. - همه خوب‌ان. یکی دو ساعت دیگه تلفن میزنم باهاشون حرف بزن. بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد، گفت: «الحمدلله دیگه تلفن داریم. راحت شدیم، مادر. وقتی دزفول بودیم هر وقت دلم تنگ می‌شد، می رفتم به مخابرات و تلفن می‌زدم. به خانه سکینه خانم روغنی ـ که همسایه سر کوچه بود و هفت هشت خانه با ما فاصله داشت - خیلی طول می‌کشید تا مادر یا یک نفر دیگر بیایند پای تلفن. این اواخر یاد گرفته بودم، وقتی تلفن می‌زدم می‌گفتم بی زحمت مادرم رو صدا کنید. من قطع می‌کنم و نیم ساعت دیگه دوباره زنگ می‌زنم.» مادر نشست روی تختش و با تسبیحش مشغول ذکر گفتن شد. گفتم: یادته تلفن می‌زدم خانه سکینه خانم؟ یه بار سر همین تلفن زدن می خواستیم شهید بشیم. تسبیح توی دستان مادر از حرکت بازایستاد. با ترس و نگرانی نگاهم کرد. خندیدم. نترس! حالا که شهید نشدم. - مادر، همان طور که ذکر می‌گفت سری تکان داد. ناقلا! همیشه می‌گفتی خیلی خوبه، خیلی خوش می‌گذره، با دوستامون مهمانی بازی می‌کنیم. – دروغ که نمی‌گفتم. مهمانی بازی هم می‌کردیم. اما این چیزا هم بود. یه روز مریض شدم. شکم دردی گرفته بودم که اون سرش ناپیدا! علی آقا یه هفته ای می‌شد که رفته بود. یه روز صبح با دل درد از خواب بیدار شدم و تا شب درد کشیدم. فاطمه طفلک هر کاری از دستش بر می اومد انجام داد. وسط هفته بود و به اومدنش امیدی نبود. شب که شد فکر کردم اگه نصف شب حالم بدتر بشه، چه کار کنم؟! یه لحظه آرزو کردم کاش پنجشنبه یا جمعه بود و علی آقا می اومد. به خدا مادر، همون وقت صدای ماشین علی آقا از توی کوچه اومد. ساعت ده و نیم بود. فکر کنم علی آقا که پاش رو توی اتاق گذاشت و حال و روز من رو دید، جا خورد. هر چند حال خودش از من بدتر بود؛ خاک آلوده و خسته، با چشم‌ها و صورتی پف کرده. انگار یه هفته ای نخوابیده بود. پرسید پس چه ته؟» گفتم «از صبح نمیدونم چرا دلم درد می‌کنه؟» راننده علی آقا رفته بود. همون جلوی در برگشت و رفت سراغ همسایه مون. آقای صدیق ماشینش رو گرفت و من و فاطمه رو سوار کرد و رفتیم بیمارستان. جلوی در بیمارستان گفت: «فرشته، من خیلی خسته ام خودت می‌ری؟» ماشین رو خاموش کرد و سرش رو گذاشت رو فرمون و گفت: «مشکلی بود بیایین سراغم. دکتر کشیک معاینه م کرد گفت: «مشکوک به آپاندیسه.» چند جور آزمایش نوشت و تأکید کرد اورژانسی انجام شه. آزمایش دادم. جوابش رو دکتر دید و گفت: «الحمدالله چیز مهمی نیست.» چند جور قرص و شربت نوشت. دو سه ساعت طول کشید. کیسه دارو به دست برگشتیم. - بمیرم الهی مادر! - علی آقا همونطور که سرش رو روی فرمون گذاشته بود خوابش برده بود. بیدارش کردم. ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم، چون حالم بهتر شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 تازه خیابونا رو می‌دیدم. شب نیمه شعبان بود. با اینکه شهر خلوت بود و عده کمی توی دزفول بودند، اونایی که بودن سنگ تموم گذاشته بودن. با شور و نشاط خاصی خیابونا رو تزیین کرده بودن، وسط خیابونا گلدون چیده بودن. جعبه های شیرینی بود که از شیشه ماشین تو می اومد. لای درخت‌ها پُر از ریسه های رنگی بود. ذوق زده شده بودم. هی به علی آقا می‌گفتم اونجا رو نگاه کن، اینجا رو ببین. چقدر قشنگه! علی آقا که خوشحالی من رو می‌دید، با اینکه خیلی خسته بود، دوری تو خیابونا زد، می‌گفت: «خوشت می‌آد، نگاه کن.» خیلی طول کشید. وقتی برگشتیم دیدیم آقاهادی ایستاده سر کوچه. زینب نحسی کرده بود و نذاشته بود بخوابه. مادر بلند شد تا جانمازش را جمع کند. گرسنه بودم. احساس می‌کردم تمام بدنم از ضعف میلرزد. به سختی پتو را کنار دادم تا از تخت پایین بیایم. اتاق دور سرم می‌چرخید. دنبال دمپایی روی پله کنار تخت می‌گشتم. حس می‌کردم قلبم دیگر نمی تپد. چشم‌هایم سیاهی رفت. به سختی توانستم بگویم: «مادر...» مادر سراسیمه دوید و دستم را گرفت. چی شده فرشته؟! چرا رنگ و روت پریده؟ چرا این طوری شدی؟! تمام بدنم بی حس شده بود. انگار نه چیزی می‌دیدم، نه چیزی می‌شنیدم. مادر مرا روی تخت خواباند و به بیرون دوید. کمی بعد به خودم آمدم. چند پرستار کنار تخت بودند. صدای مادر را می شنیدم که می‌گفت دهنت رو باز کن فرشته جان، فرشته خانم... دهانم را باز کردم. آب میوه ای شیرین بود که جرعه جرعه از گلویم پایین می رفت؛ انگار جان دوباره را به دست و پایم می آورد. با ولع آب میوه را سر کشیدم. پرستار به مادرم گفت «فشارشون خیلی پایینه، چیز مهمی نیست، ضعف دارن. صبحونه شون رو بدید بخورن. مادر میز استیل جلوی تخت را جلو کشید و لقمه ای نان و مربا گذاشت توی دهانم. مثل قحطی زده‌ها لب و دهانم می لرزید. انگار سالها بود چیزی نخورده بودم. لقمۀ دوم و لقمه های بعدی را توی دهانم گذاشت. لیوان شیر را جلوی دهانم گرفت. بوی شیر جوشیده و داغ زیر دماغم رفت. شیرینش کردم. دست مادر که لیوان شیر را روی لبهایم گذاشته. بود، می لرزید. هر دو دستم را دور لیوان گرفتم. دست هر دوی ما می‌لرزید و لیوان را می لرزاند و به دندانهایم می‌کوبید. مادر لیوان را محکم گرفت و کمک کرد تا شیر را آرام آرام بنوشم. مادر گفت: «یادم رفت بهت بگم دیشب فاطمه خانم مامان زینب تلفن زد احوالت رو می‌پرسید.» همیشه با شنیدن اسم فاطمه یاد دزفول می افتادم. با اینکه زیر بمب و آتش بودیم ولی بهترین روزهای زندگی‌مان بود. مادر با حوصله لقمه‌ای نان و مربا در دهانم گذاشت و گفت: «خوب شدی؟ جان گرفتی؟» هنوز فکر می‌کردم همۀ تنم می‌لرزد. نمی توانستم حرف بزنم؛ فقط دلم می‌خواست تندتند همۀ صبحانه ای را که روی میز بود ببلعم. مادر چیزی نگفت و آرام و با حوصله مشغول لقمه پیچیدن شد. لبخندی زدم. مادر گفت چی شد، می‌خندی؟!» گفتم یاد دزفول افتادم؛ چقدر خوش می‌گذشت. مادر، همان طور که بقیه صبحانه را در دهانم می‌گذاشت، گفت: «از اون حرفا بودها!» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مادر سینی صبحانه را برداشت و برد. حالم بهتر شده بود. به پنجره نگاه کردم برف ریز و قشنگی می‌بارید. صبح شده بود. آسمان روشن بود. دلم می‌خواست هر چه زودتر بروم و پسرم را ببینم. زیر لب گفتم علی آقا تو پسرمون رو دیده ی؟ دلم شکست تا یادم می‌افتاد علی آقا دیگر نیست و بچه ام پدر ندارد بغض می‌کردم، تنم می‌لرزید، یعنی می‌توانستم به تنهایی او را بزرگ کنم؟ دلم برای پسرم می‌سوخت. دوباره علی آقا را توی اتاق دیدم. داشت می‌خندید. هر جا چشم می‌گرداندم آنجا بود. کنار تخت. مادر کنار پنجره، پایین تخت خودم پشت پنجره زیر بارش قشنگ برف. انگار علی آقا به اندازه دانه های برف تکثیر شده بود. برف می‌بارید و پشت هر پنجره پُر از برف می‌شد. بوی خوبی پیچیده بود توی اتاق. بویی شبیه عطر درختان لیمو. اتاق بوی بهار گرفته بود. بوی عطر تن علی آقا را. گفتم علی آقا، باید خودت مواظب ما دو تا باشی من تنهایی نمی‌تونم. حس کردم علی آقا می‌خندد و مثل همیشه با تکان دادن سرش می گوید: چشم گلم، چشم. با این فکر نفس راحتی کشیدم. سبک و شاد شده بودم. ساعت یازده و سی دقیقه صبح بود. باورم نمی‌شد این قدر خوابیده باشم. مادر توی اتاق نبود. گلایل‌های سفید داخل پارچ آب پلاستیکی روی یخچال بودند. برف قطع شده بود؛ اما آسمان هنوز گرفته و بسته بود. پرده های بنفش اتاق پر از گل‌های ریز و نارنجی و زرد بود. از دو طرف خیلی با سلیقه و مرتب جمع شده بود. اتاق تمیز و مرتب و خوش بو بود. بلند شدم و روی تخت نشستم. حالم خوب بود. دیگر خوابم نمی آمد و احساس درد نمی‌کردم. به پنجره چشم دوختم و به پرده های قشنگ آن. پرده ها چقدر به نظرم آشنا می آمد. یادش به خیر برای خانه دزفول پرده‌های این شکلی خریدیم. از تخت پایین آمدم و رفتم کنار پنجره. پرده ها را توی دستم گرفتم و بو کردم. بوی دزفول را می‌داد. برگشتم توی چهارچوب در ایستادم. راهروی بیمارستان بلند و تمیز و خلوت بود. مادر کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با تلفن حرف می‌زد. وقتی مرا دید لبخندی زد و برایم دست تکان داد. پیراهن صورتی ام روی زمین ساییده می‌شد. مادر گوشی را گذاشت و به طرفم آمد. نزدیک که رسید گفت: «فرشته جان، بیدار شدی؟» لبخندی زدم و گفتم: «خیلی خوابیدم.» مادر دستم را گرفت و گفت: از صبح دارم به تلفنا جواب می‌دم. گفتم:«تو خوابی، وصل نکنن تو اتاق.» با تعجب پرسیدم: «چی شده مگه؟» مادر مرا تا جلوی دست شویی برد. صورتت رو بشور. حالت جا می‌آد. در دستشویی را باز کرد. همه چیز سفید بود و از تمیزی برق می‌زد. شیر آب را باز کردم. مادر گفت: «از فامیل و دوست و آشنا گرفته تا غریبه هایی که نمی شناسیم تلفن میزنن و احوال پرسی می‌کنن. عمو و زن عمو و دایی» توی آینه خودم را می‌دیدم. رنگ پریده و بی حال. زیر چشم هایم گود افتاده بود. صورتم را که شستم فکر کردم انگار یک قرن است از همه بی خبرم. از دستشویی بیرون آمدم. الان با کی صحبت می‌کردی؟ وحيد. وحید پسر عمو. با شنیدن اسم وحید ناخوداگاه زیر لب گفتم: «وحید بود! طفلی!» روی تخت نشستم. یاد آن شب افتادم که وحید را علی آقا آورده بود دزفول. مادر دستم را گرفت و گفت: «دراز بکش فرشته.» پرسیدم تاکی اینجا ام؟ چرا بچه رو نمی آرن؟! مادر گفت: «تا فردا صبح» نگران شدم پرسیدم حالش خوبه؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟! راستش رو بگو.» مادر پتو را رویم کشید. باز لوس شدی به خدا راستش همین بود که گفتم. میخوای دروغ بگم؟ چشم هایم را بستم. مادر با حوله صورتم را خشک کرد. روسری ام را مرتب کرد. آستین پیراهنم را پایین آورد. بغلش کردم و زیر گلویش‌را بوسیدم. چه بوی خوبی! بعد از ظهر می آن برا عیادتت. مادر مشغول مرتب کردن تخت شد چقدر بد بود. چقدر سخت می‌گذشت. هیچ وقت فکر نمی‌کردم علی آقا نباشد و من روی این تخت بخوابم. هر وقت به این روزها فکر می‌کردم، علی آقا را هم می‌دیدم. چه روزهای خوشی را تصور می‌کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم موقع به دنیا آمدن بچه ام . همه عزادار و گریان باشند. یعنی سخت تر از این روزها هم هست؟ چقدر جای علی آقا خالی بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. چقدر به دستهای گرمش احتیاج داشتم. چقدر دلم برای یک گریه تنگ شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 در حال خودم بودم که مادر گفت:"به این زودی خوابیدی؟" چشم هایم را باز نکردم حتی جواب هم ندادم. با اینکه چشم هایم بسته بود، متوجه شدم مادر روی تخت نشسته، صدای باز کردن زیپ کیفش را شنیدم. از لحظه ای که مادر شده بودم، دلبستگی و علاقه ام به مادر بیشتر شده بود. دلم برایش می‌سوخت. دوست نداشتم یک لحظه از دستم ناراحت باشد. آرام چشم هایم را باز کردم و طوری که مادر نفهمد زیرچشمی نگاهش کردم. با اینکه یکوری نشسته بود، می دیدم که چطور دارد به عکسی که در دستش بود نگاه می‌کند و شانه هایش می لرزد. کیف را روی سینه‌اش گذاشته بود. انگار زیر لب چیزی می‌گفت. فکر کردم حتما عکس علی آقاست. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. حس عجیب و سنگینی داشتم. انگار دیگر یک لحظه هم طاقت دوری اش را نداشتم. حس می‌کردم اگر او را در آن لحظه نبینم، می‌میرم. دلم می‌خواست هر طور شده عکس را از مادر بگیرم. پرسیدم: «مادر، چی کار می‌کنی؟» مادر تکانی خورد و تند کیفش را گذاشت زیر بالش. گفتم: «عکس علی آقا بود؟ بده منم ببینم.» مادر جواب نداد و تندتند اشکهایش را پاک کرد. با بغض گفتم «مادر، به خدا منم دلم برای علی آقا تنگ شده!» مادر برگشت و خودش را به آن راه زد و گفت: «عکس! کدام عکس؟!» چشم هایش سرخ بود همیشه یک آلبوم سیار توی کیف پولش داشت؛ عکس رؤیا و نفیسه و من و بابا و دایی و پدر و مادرش. یک سالی هم می‌شد که عکس علی آقا به این آلبوم اضافه شده بود. گفتم: «مادر، تو رو خدا بده ببینم.» انگار دلش برایم سوخت، با اکراه کیف را از زیر بالش برداشت و گرفت به طرفم. علی آقا از پشت ریش و سبیل بورش داشت می‌خندید. همان عکسی بود که کنار همرزمانش ایستاده بود و همه شال سیاه دور گردنشان بود. مادر دور عکس را قیچی کرده بود تا کوچک شود و فقط علی آقا بماند. آن عکس را کنار عکس من گذاشته بود. گفتم این عکس رو پارسال گرفت؛ بهمن ماه ایام فاطمیه بود، عملیات کربلای ۵. اون شب علی آقا با یک توپ پارچه مشکی اومد خونه و گفت فرشته بلدی شال بدوزی؟ تاقه پارچه رو از دستش گرفتم از این پارچه های بشور بپوش بود. با تعجب پرسیدم: این همه شال؟! گفت با بچه های واحد قرار گذاشته‌یم امسال همه به احترام خانم فاطمه زهرا شال سیاه بندازیم. تاقه رو باز کردم، گفتم اندازه ش رو خودت بگو. یکی دو تای اول رو با هم بریدیم. آقا هادی و فاطمه هم اومدن. اونا می‌بریدن و من با چرخ خیاطی دو طرف شالا رو تو می‌گذاشتم. اون شب تا نزدیکیای صبح نشستیم. صبح فردا وقتی علی آقا و آقا هادی رفتن، من و فاطمه نوبتی نشستیم پشت چرخ. وسط کار قرقره تموم شد. دنبال نخ، شهرک رو زیر و رو کردم. قرقره چرخ خیاطی نبود که نبود. آخرش مجبور شدم چند تا نخ دست دوز بخرم. خیلی سخت بود و چرخ نمی دوخت و هی نخ پاره می‌کرد و سوزن می شکست. با چه عذابی شالا رو دوختیم. شب که علی آقا اومد، خیلی خوشحال شد. یکی رو برداشت و انداخت دور گردن آقا هادی. اشک می‌ریختم و برای مادر تعریف می‌کردم. مادر با انگشت نم چشم‌هایش را پاک کرد. همان طور که دراز کشیده بودم به عکس خیره شدم. مادر گفت: «بسه فرشته!» عکس را روی سینه ام گذاشتم و گفتم قول میدم گریه نکنم، حتی یک لحظه هم نتوانستم به قولم وفادار باشم. مادر عکس را گرفت. پرستاری با چرخ غذا وارد اتاق شد. سلام کرد و با خوشرویی گفت: «خانم پناهی حالتون خوبه؟» تندتند اشکهایم را پاک کردم. پرستار با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: «اتفاقی افتاده؟» مادر، همان طور که کیف پولش را توی کیف دستی اش می‌گذاشت با ناراحتی گفت: خانم پرستار تو رو خدا شما بگید شیر غصه چقدر برای بچه بده. پرستار نگاهی به من کرد و با سرزنش گفت: «بچه رو نحس و لاغر می‌کنه.» بعد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: «خانم پناهی، شما حالا دیگه باید مواظب دو نفر باشید!» گفتم: «طوری نیست. فقط یه کم دلم تنگه.» اشکهایم را پاک کردم و خودم را آرام جلوه دادم. پرستار غذا را، که سوپ و چلوکباب بود گذاشت روی میز استیل جلوی تخت و گفت: «حالا با اشتها ناهارتون رو بخورید و یه کم استراحت کنین. از ساعت دو به بعد وقت عیادته. مطمئنم روحیه تون خیلی عوض می‌شه.» دوازدهم دی ماه بود و چشمم به ساعت گرد روبه رو. دلم می‌خواست زودتر ساعت دو بشود. از دیشب تا حالا دلم برای همه تنگ شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 منصوره خانم و آقا ناصر با یک دسته گل بزرگ وارد اتاق شدند. با دیدن من خندیدند اما چشمهایشان سرخ و متورم بود. می دانستم چقدر در نبود علی آقا دیدن نوه‌شان سخت است. با دیدن آنها بغض ته گلویم چسبید؛ نه بالا می رفت و نه پایین می آمد. دلم برای منصوره خانم و آقا ناصر می‌سوخت؛ هنوز لباس سیاه تن‌شان بود. هنوز داغ امیر، پسرشان تازه بود. هنوز داغ علی آقا جگرشان را می‌سوزاند. دلم برایشان هلاک شد. می‌دانستم دیدن من هم با آن وضعیت بیشتر غصه دارشان می‌کند. چه صبری داشتند این زن و مرد. هنوز یک روز نبود پسرم به دنیا آمده بود، دلم برایش تنگ شده بود. منصوره خانم و آقا ناصر چطور تحمل می‌کردند؟! روی صندلی های پلاستیکی کنار تخت نشستند. کمی که گذشت آقا ناصر، مثل همیشه روحیه شادش را پیدا کرد و گفت: «رفتیم پسرمان را دیدیم. شکل بچگی‌های علیه. کپی برابر اصل؛ جفت خودش.» منصوره خانم دلواپس گرسنگی بچه بود گفت: «گفتم بیارنش فرشته جان شیرش بده، فرشته خانم حواست باشه شیر اول دور نریزی؛ به زور هم که شده بده بهش تا مثل علی استخوان بندیش قرص بشه.» کمی بعد اتاق پر از مهمان شد؛ طوری که خیلی از مهمانها روی تخت مادر نشستند. همه بعد از احوال پرسی با من حال بچه را می پرسیدند چند دقیقه ای می‌ماندند و برای دیدن بچه به اتاق نوزادان می رفتند. مادر و رؤیا و بابا از مهمانها با شیرینی پذیرایی می کردند. نفیسه که عاشق بچه بود از وقتی آمده بود از کنار پنجره اتاق نوزادان، جم نخورده بود. یخچال و روی میز پر از گل و شیرینی و ساندیس شده بود. خیلی‌ها بعد از اینکه بچـه را می دیدند بر می‌گشتند و گزارش دیدارشان را از پشت شیشه اتاق نوزادان برای همه شرح می‌دادند. با توصیف آنها دلم می‌خواست زودتر بچه ام را ببینم. نزدیک ساعت چهار از بلندگو اعلام شد که وقت ملاقات تمام شده. مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند، فقط آقا ناصر و منصوره خانم و بابا و مادر توی اتاق مانده بودند. آقا ناصر آدم خوش تعریف و بذله گو و مردم داری بود. داشت برای بابا از جریان سفرش به دزفول و خانه ما می‌گفت. آن قدر همه چیز را با آب و تاب و خنده دار تعریف می‌کرد که همه محو صحبت هایش می شدند. می گفت: «وقت بیمارستان داشتم آب مروارید چشمم رو می‌خواستم عمل کنم. از صبح که از خواب بیدار می‌شدم تا شب همین حاج منصوره خانم غر می‌زد و به جانم می‌افتاد که دختر مردم زیر بمب و موشک مانده. آقا ناصر، فرشته امانته برو بیارش. اون قدر گفت و گفت تا به جای اینکه ما رو راهی بیمارستان بکنه سر از دزفول درآوردیم. هر چی می‌گفتم حاج خانم جان من چشمم جایی نمی‌بینه دارم کور می‌شم، ایی یه ذره دیدی هم که دارم از مرحمت چشم‌ام که تو رودروایسی گیر کردن افاقه نمی‌کرد. خلاصه گفتیم یا علی و راه افتادیم. شب بود که رسیدم. چشم‌ام جایی نمی‌دید. دوستای علی تو کوچه دیدنم، بردنم در خانه شان و در زدم. همین فرشته خانم در رو باز کرد و سلام داد. گفتم تو کی؟ گفت: آقا جان، منم فرشته. عروست. پرسیدم: اگه تو عروس منی اینجا چه کار می‌کنی؟ گفت: آقا جان! اینجا خانه پسرته، علی آقا. گفتم بیخود، پسرم خانه‌ش اینجاست! بلند شو ما همدانی‌ایم. بلند شو اسباب و اثاثیه‌تِ جمع کن بریم همدان. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 آقا ناصر ادامه داد، همین فرشته خانم با چنان زبانی من رو خام کرد که نفهمیدم. سر سفره شام نشستم. خلاصه، آخر شب آمدیم. خانه که نبود، جهنم! گفتم آقا جان زمستان که باشه من تو حیاط می خوابم. اینجا گرمه. عروس خانم گفت: آقا جان تو حیاط نمی‌شه، امنیت نداره. ممکنه نصف شب بمباران بشه. گفتم: نه خیر بمباران نمی‌شه. خلاصه عروس خانم گفت و ما گفتیم و آخرش ایشان کم آوردن و حیاط رو آب و جارو کردن. اما حرف خودش رو زد و گفت: آقا، اینجا عقرب داره ها! گفتم منو از عقرب می‌ترسانی؟ چه سرتان درد بیارم شب خوابیدم و صبح زود بیدار شدم و بعد از نماز رفتم از گاوداری تو کوچه سرشیر و خامه گاومیش خریدم. با نان تازه همین که پام تو حیاط گذاشتم دیدم ای فرشته خانم با یه لنگه دمپایی بالای سرِ رختخواب م وایساده تا من رو دید، گفت: آقا جان عقربُ دیدین؟ گفتم اینجا نخوابین. ببینین چه عقرب بزرگیه! گفتم آ آ آ آقا جان دست نگه دار نکشیش. اگه ایی زبان بسته دیشب تو رختخوابم بوده و کاری بام نداشته، تو هم کاری باشش نداشته باش. اصلا مگه تو بشش جان داد‌ی؟ خلاصه آقا نام به ای‌نشان ما ای عروس خانمُ برنگرداندیم هیچ، خودمانم سر از منطقه درآوردیم. پرستاری وارد اتاق شد و دوباره ساعت پایان ملاقات را اعلام کرد. آقا ناصر خوش خوشان و تعریف کنان با بابا و منصوره خانم رفتند. اتاق بوی گل گرفته بود. هر جا را نگاه می‌کردی تاج گل و دسته های قشنگ گل مریم و میخک و گلایل بود. آن شب راحت تر از شب قبل خوابیدم. صبح، پس از صبحانه، مادر کمک کرد تا مانتو و مقنعه و چادرم را پوشیدم، دو پرستار با یک سبد گل و جعبه کادو شده و یک جلد قرآن کنارم ایستاده بودند. رئیس بیمارستان دستور داده بود برای احترام و تبریک تا خانه همراهمان بیایند. روی ویلچر نشستم و دو پرستار ویلچرم را توی سالن هل دادند. بابا جلو آمد. مادر رفته بود تا نوزاد را تحویل بگیرد. با اینکه لباس زیادی پوشیده بودم همین که از بیمارستان بیرون آمدیم سردم شد. بیرون از بیمارستان برف و یخ بود. هوا سوز سردی داشت. با کمک دو پرستار از ویلچر پیاده شدم و سوار ماشینی شدیم که روی درش آرم بیمارستان فاطمیه بود. از پشت شیشه ماشین مادر را دیدم که با قنداقه ای در بغل با احتیاط از پله های بیمارستان پایین می‌آمد. راننده منتظر شد تا ماشین پدرم حرکت کرد و جلو افتاد. انگار با اسپری سفید درختها، پشت بام ها، پیاده روها، و میدانهای شهر را رنگ کرده بودند. همه جا سفید و سرد بود. از ایستگاه عباس آباد گذشتیم و وارد خیابان میرزاده عشقی شدیم. قندیل‌های یخ از ناودان‌ها آویزان بود. مردم با احتیاط روی برف ها راه می‌رفتند. وقتی از خیابان میرزاده عشقی گذشتیم، ناخوداگاه سر برگرداندم و به کوچه مان نگاه کردم؛ ماشین به سرعت خیابان را طی کرد و از پیچ زندان هم گذشت. صدای شالاپ شلوپ برفها را که زیر چرخ ماشینها آب می‌شدند و به اطراف می‌پاشیدند دوست داشتم. وارد خیابان دیباج شدیم. از کنار هنرستان شهیدان دیباج گذشتیم. ماشین پدرم به سختی وارد محوطه آپارتمانهای هنرستان شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 برف کوچه هنوز پارو نشده بود. ماشین جلوی بلوک ۶ ترمز کرد. بابا پیاده شد و به طرف ماشین ما آمد. همسایه ها توی آن برف و سرما جلوی آپارتمان پدر شوهرم ایستاده بودند. گوسفندی که سرش توی دستهای قصاب بود بع بع می‌کرد. صدای یخ زده گوسفند دلم را چزاند. دو تا اعلامیه به سمت راست و چپ در آپارتمان چسبانده شده بود. عکس علی آقا روی هر دو اعلامیه می خندید. یکی از همسایه ها روی منقل اسپند می‌ریخت. دود اسپند توی هوای سرد آرام بالا می رفت. زنهای همسایه جلو آمدند و بغلم کردند. یکی از همسایه ها با دیدن من به گریه افتاد. دیگر صدای بع بع گوسفند به گوش نمی رسید. نگاه کردم روی برف، رد سرخی را دیدم که از رویش بخار بلند می‌شد. آپارتمان پدرشوهرم طبقۀ چهارم بود. مانده بودم این همه پله را چطور بالا بروم. یکی از پرستارها زیر بازویم را گرفت. همسایه ها صلوات می‌فرستادند. روی دیوار ایستگاه اول عکس علی آقا روی اعلامیه چهلمش می‌خندید. ایستادم به خواندن «دوشنبه ۱۳۶۶/۱۰/۱۴ از ساعت ۸ - ۱۱:۳۰، مسجد مهديه. ضمناً مجلس زنانه در قسمت زنانه منعقد می باشد. زیر اعلامیه نوشته شده بود واحد اطلاعات عمليات لشکر انصار الحسین(ع) استان همدان و خانواده شهیدان امیر و علی چیت سازیان. با پرستارها آرام آرام از پله ها بالا می رفتیم. بقیه هم به خاطر من آرام و آهسته پله ها را طی می‌کردند. منتظر بودم علی آقا از پله های طبقه چهارم پایین بدود و در حالی که می خندد، بگوید: زهرا خانم گلم خسته نباشی. گلم!... گلم!... گلم.... چقدر این تکیه کلامش را دوست داشتم. بغض گلویم را سفت چسبیده بود. باز هم نه بالا می‌رفت نه پایین. مادر با قنداقه بچه به سرعت از پله ها بالا رفت. راه پله سرد بود. همسایه ها که دوست داشتند زودتر پسر علی آقا را ببینند از ما جلو افتادند. از پرستار پرسیدم: «طبقه چندمیم؟» - دوم. توی پاگرد طبقه دوم هم اعلامیه چهلم علی آقا بود. باز هم با آن ریش بلند و بور به ما لبخند می‌زد. پاهایم می‌لرزید. دیگر نمی توانستم جلو بروم. به پاگرد سوم که رسیدیم، ایستادم. یکی از همسایه های آن طبقه در آپارتمانش را باز کرد. - بفرمایید تو فرشته خانم. بیایین تو یه کم خستگی در کنید، بعداً با هم می‌ریم. یکی از پرستارها به جای من جواب داد: - نه دیگه. رسیدیم. این یه طبقه رو هم هر طور شده میریم. صدای صلوات از طبقه چهارم می‌آمد. بوی دود اسپند توی راه پله پیچیده بود. پاهایم از ضعف می‌لرزید. فکر می‌کردم یعنی می شود برسیم و من بروم توی اتاق بنشینم. وقتی به پاگرد طبقه چهارم رسیدیم انگار همه آرزوهایم برآورده شده بود. خانه روشن و گرم بود. پرده ها را کنار داده بودند و آفتابی کم رمق روی فرشها افتاده بود. رختخوابی کنار رادیاتور پهن بود. پرستار کمک کرد توی آن بخوابم. پسرم قبلا کنار رختخواب خوابیده بود. پتو را از روی صورتش کنار زدم. صورتش سرخ بود. آرام و بی خیال خوابیده بود. توی رختخواب دراز کشیدم. همسایه‌ها و دو پرستار دور تا دور اتاق نشستند. چه حس خوبی داشتم. عکس امیر و علی آقا توی دو تا قاب عکس بود. با خودم گفتم - امیر نی‌نی‌مون رو دیدی؟ دیدی چه قشنگه! دوباره بغض کرده بودم، اما خودم را کنترل می‌کردم تا اشکم راه نگیرد. منصوره خانم عاشق بچه هایش بود؛ عاشق امیر، عاشق علی آقا، عاشق حاج صادق و مریم. دو تا شاخه گل گلایل سفید زده بود روی هر دو قاب عکس. کار خودش بود. عاشق گل بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مریم سینی چای را آورد و گرداند. منیره خانم، زن حاج صادق بشقاب‌ها را چید و بعد دیس شیرینی را جلوی مهمانها گرفت. این چند ماه این خانه چه روزگاری دیده بود. هی پر از مهمان می‌شد و هی پر از اشک و آه و ناله. روزی که امیر شهید شده بود منصوره خانم توی همین آشپزخانه افتاد توی بغل علی آقا، گریه می‌کرد و او را می بویید و می‌بوسید و قسمش می‌داد که «علی جان تو امیر رو دیدی؟» علی آقا بی صدا گریه می‌کرد. هیچ وقت آن گریه ها را فراموش نمی‌کنم. پرستارها خداحافظی کردند و رفتند بعد همسایه ها چای و شیرینی شان را خوردند و یکی یکی جلو آمدند، تبریک گفتند و رفتند. خسته بودم سرم گیج می رفت، تنم ضعف داشت. درد داشتم. دراز کشیدم توی رختخواب. برای اولین بار صدای گریه بچه بلند شد. مادر دوید قنداقه را بغل کرد. - گرسنه ست؛ ببین چطور دهنش رو کج کرده ناقلا دنبال سینه می‌گرده. مادر این جمله را گفت و نشست کنارم. یک تکه شیرینی از توی بشقاب برداشت و گذاشت توی دهانم، شیرینی زیر زبانم مزه کرد. حس کردم جان رفته، به دست و پایم برگشت. منصوره خانم با یک لیوان شربت شیره آمد و ایستاد کنارم. - بخور شیرت شیرین بشه مادر لیوان شربت را گرفت و جرعه جرعه به من خوراند. حس کردم حالم بهتر شده، پسرم را بغل کردم؛ با دهانش دنبال چیزی می‌گشت. لای قنداق سفید، سرخ‌تر و کوچکتر به نظر می‌رسید. آنقدر کوچک بود که می‌ترسیدم بغلش کنم. مشغول شیر خوردن که شد، همه دورمان جمع شدند و با ذوق و شوق نگاهش کردند. دستهای کوچک و استخوانی اش را مشت کرده بود. آرام مشتش را باز کردم ناخن‌هایی صورتی و بلند داشت. منصوره خانم گفت: «ماشاء الله کشیده به علی. علی آقا هم نوزادیش همین جور بود. "بچه‌م؛ مظلوم!" پشت به دیوار آشپزخانه نشسته بودم، روبه روی قاب عکسهای علی و امیر. بچه ام خیلی گرسنه بود با ولع شیر میخورد. دستی روی کلاه سفیدش کشیدم و خیره شدم به عکس علی آقا. جمله ای از او زیر عکس بود که با خط قرمز نوشته بود: «کسی می‌تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشد.» بچه به سرفه افتاد مادر او را از بغلم گرفت. شیر شکسته بود در گلویش. مادر انگشت سبابه اش را گذاشت بین دو ابروی بچه و فشار داد. دستپاچه شده بودم. بچه سرخ تر شده بود. مادر آرام آرام به پشت بچه زد و کمی بعد او را توی رختخوابش خواباند. بچه بی سروصدا خوابید. دستهایش مشت شده بالای سرش بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 بوی آرد سرخ شده خانه را برداشته بود. مادر بلند شد و به آشپزخانه رفت. هر کس مشغول کاری شد. یک هفته قبل از رفتنش بیست و هفتم یا بیست و هشتم آبان دلم درد می‌کرد. منصوره خانم برایم کاچی درست کرد. همینجا نشسته بودم. ظهر بود. وقتی علی آقا آمد، گفت: «مامان یه کاسه قیماق به من بده شاید بچه م که به دنیا آمد نبودم.» مادر با یک کاسه چینی که توی دیس استیل گذاشته بود آمد و کنارم نشست. بوی روغن حیوانی تند و تیز بود. با بغض گفتم:"نمی خورم." مادر ناراحت شد. - یعنی چی شده؟ کسی توی اتاق نبود. با صدای بلند گریه کردم. بچه توی خواب تکان خورد و بغض کرد. روی پیشانی اش چند خط افتاد. مشتهایش را چند بار تکان داد. مادر با نگرانی پرسید: "باز چیه منصوره خانم" سراسیمه رسید در یک دستش قاشق بود و در یکی دیگر دستگیره شطرنجی زرد و قرمز که خودم برایش دوخته بودم. با نگرانی نگاهم کرد. دلم نیامد بگویم یاد چه چیزی افتادم و از چه چیزی می‌سوزم. منصوره خانم کنارم نشست. دستگیره و قاشق را دورتر از خودش توی هوا نگه داشت. اشک توی چشمهایش حلقه زد. نگاه کرد به عکس هر دو پسرش و گفت: «اگه دوست هم نداری، باید بخوری؛ مقویه برات خوبه مادر، یادش به خیر علی آقا، عاشق قیماقای من بود!» مادر، که میخواست من و منصوره خانم را آرام کند، گفت: «صلوات بفرستید.» با گریه گفتم: «مادر چهل سال هم بگذره من علی آقا رو فراموش نمی‌کنم تا قیامت براش همین طور می‌سوزم. منصوره خانم آهی کشید و نالید. رنگش زرد شده بود و چشم هایش بی‌جان و کم رمق. مادر پرسید: "منصوره خانم حالتون خوبه؟!" منصوره خانم سرش را تکان داد انگار داشت از درون مویه می کرد. مادر قاشق را گذاشت توی قیماق. چند پر خوشرنگ زعفران داخل آن بود. گفت: «میخوری یا بدم بهت؟» اشتها نداشتم. از بوی آرد سرخ شده و زعفرانی که توی خانه پیچیده بود حالم به هم میخورد. یاد حلوا و فاتحه و مراسم امیر و علی آقا می افتادم و دلشوره می‌گرفتم. با گریه گفتم: «دلم برای علی آقا تنگ شده.» منصوره خانم بیصدا بلند شد و رفت. مادر گفت: «ببین فرشته جان، اگه گریه کنی نه من نه تو قرارمان این بود که بین مردم گریه نکنیم. باید محکم و قوی باشی فردا چهلم علی آقاست؛ شاید بین مهمانا چند نفر منافق هم باشن این جوری که تو می‌کنی دشمن شاد می‌شه. باید مثل مرد باشی. یادت رفته علی آقا موقع شهادت امیر آقا چه جوری بود. باید تو هم اونجوری باشی. پسرت یتیم نیست؛ پسرت فرزند شهیده تو هم همسر شهیدی. ببینم گریه کردی و از خودت ضعف نشان دادی حلالت نمی‌کنم. ما خودمان این راه رو انتخاب کردیم. یادت رفته خواستگار که می آمد می گفتی من به کسی ازدواج می‌کنم که اهل جبهه و جنگ باشه. میخوام وظیفه م رو به انقلاب ادا کنم. مگه نمیخوای دینت رو ادا کنی، خب الان وقتشه، ادا کن. مگه نمی‌گفتی همسر آینده م باید شجاع و با ایمان باشه؟ مگه علی آقا شجاع و با ایمان نبود؟! حالا نوبت توئه. باید شجاع و با ایمان باشی گریه هم بی‌گریه! گریه نشانه ضعفه. مسلمان هم ضعیف نیست؛ مخصوصا فرشته خانم من.» گفتم: «مادر» همۀ اینا رو میدونم اما چه کار کنم دلم تنگه، نمی شه دلم رو بازی بدم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 منیره خانم از توی آشپزخانه مادر را صدا کرد. مادر بلند شد گفت: «بخور تا من بیام حالت که خوب شد، می‌ریم گلزار شهدا؛ دلتنگیت برطرف میشه.» سینی را جلو کشیدم. پرده پنجره کنار رفته بود. برف آرام آرام می‌بارید. بیرون از پنجره همه چیز ساکت و آرام بود. دانه های سفید برف با آرامشی دلنشین از آسمان به زمین می ریختند. فکر کردم الان سنگ قبر علی آقا و امیر یک دست سفید شده. دلم برای دفترم تنگ شده بود. چند روزی بود چیزی ننوشته بودم. دلم می‌خواست برای علی آقا نامه می‌نوشتم و می‌گفتم علی جان، پسرت به دنیا آمد. اسمش را مصیب بذاریم یا امیر؟! گریه ام گرفت. نالیدم: «ای خدا، من دلم تنگه خدا جون چه کار کنم، من دلم تنگه!» مثل بچه ها شده بودم. زدم زیر گریه. عصر، رختخوابم را جمع کردند و بند و بساط و اسباب و اثاثیه ام را بردند توی اتاق خواب. شب خانه شلوغ می‌شد. فردای آن روز چهلم علی آقا بود. خیلی ها می آمدند تا اگر کاری بود، انجام دهند. بدین ترتیب من و پسرم توی آن اتاق مستقر شدیم. آن وقت همه می‌گفتند گریه نکن و غصه نخور. مگر می‌شد توی آن اتاقی که با هم آن همه خاطره داشتیم زندگی کرد و غصه نخورد و گریه نکرد. فقط خدا می‌دانست من برای چه آنقدر بی تابی می‌کردم و دلم می‌سوخت. فقط خدا می‌دانست من چه کسی را از دست داده بودم. هنوز هم آلبومهای علی آقا داخل کمد دیواری بود. اولین بار که وارد این اتاق شدم کمد ديواری سراسری سمت چپ نظرم را جلب کرد. کمد یک طرف دیوار را پر کرده بود. سمت راست و چپ کمدهای لباس بود و وسط هم کمد دکوری بود که طبقه بندی شده بود. داخل قفسه ها پر از کتاب و آلبوم و لوازم شخصی علی آقا بود. چقدر این آلبوم را دوست داشت؛ پُر از عکس دوستان شهیدش بود. تا بیکار می‌شد می‌گفت: «فرشته، اون آلبوم رو بیار با هم ببینیم. روی در هر دو کمد و دیوار سمت چپ و راست پر از عکس دوستان شهیدش بود. به همراه پیشانی بند و پلاک و دست نوشته های شهدا. همان موقع تعجب کرده بودم از اینکه علی آقا این همه دوست شهید داشت. آهی کشیدم و فکر کردم: «بالاخره کار خودت رو کردی و رفتی روی دیوار قاطی عکس شهدا شدی.» آقا ناصر آمد توی اتاق گفت «فرشته خانم، بالاخره اسم آقازاده رو چی می‌خوای بذاری؟» گفتم: «نمی‌دونم مثل همیشه با شوخی و خنده گفت علی سفارش همه چیز به من کرد از روغن حیوانی و شیره و عسل گرفته تا خرت و پرت و پوشک بچه و قربانی؛ اما اصل کاری یادش رفت.» با شرم گفتم: «آقا به من گفت.» آقا ناصر با هیجان و خوشحالی پرسید: «گفت! چی گفت؟!» همیشه می‌گفت اگه دختر بود زینب و اگه پسر بود، مصیب. ابروهای آقا ناصر تو هم رفت - نه بابا این حرفا مال وقتی بود که مصیب تازه شهید شده بود و خودش و امیر زنده بودن. چیزی نگفتم. آقا ناصر آهی کشید. - مصیب رو خیلی دوست داشت. اصلاً مثل دو تا داداش بودن. آقا ناصر رفت و روبه روی عکس مصیب مجیدی ایستاد. آقا مصیب خدا رحمتت کنه. بالاخره، راهکار نشان پسر مارُم دادی. برگشت و به من نگاه کرد. دوباره برگشت به طرف عکس آهی کشید. آی آی آی تو گفتی بهش راهکار شهادت اشک اشک! •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 بوی اسپند خانه را پُر کرد. از جایم بلند شدم، جلوتر رفتم و خیره شدم به عکس شهدا. شهید حمید نظری علی دانا میرزایی، حجت زمانی، محمد شهبازی ... دست کشیدم روی عکس‌ها. علی آقا با چه عشق و حالی این عکس‌ها را با پونز به دیوار زده بود. جای انگشت‌هایش روی چند پوستر که گلاسه و روغنی بود مانده بود. فقط عکس خودش و امیر توی قاب بود. پیشانی ام را روی شیشه قاب عکس امیر گذاشتم. بوی دست‌های علی آقا را می‌داد. خودش این قاب را به دیوار کوبیده بود. گفتم «اسم پسرمون شد، محمد علی اما من به یاد تو بهش می‌گم علی، علی جان! با این فکر بغضم شکست. همۀ عکسها بوی دست‌های علی آقا را می‌داد. اصلاً اتاق بوی علی آقا را گرفته بود. چقدر سعی کردم شکل آن دستهای سفید و گرم یادم بماند، آن قد و بالا، ریش‌های بلند و بور، چشم‌های آبی، چین‌های روی پیشانی، موها و ابروهای بور و درهم. آن شب توی همین اتاق خوابید، نه؛ خانه حاج صادق بودیم. حالش خوب نبود. قرار بود ساعت دو و نیم صبح برود. گفت: «فرشته، اگه بخوابم بیدارم می‌کنی؟ گفتم: «آره.» کاش بیدارش نمی‌کردم. کاش خودم هم می‌خوابیدم و هر دو خواب می ماندیم. ته دلم می‌دانستم این بار که برود برنمی‌گردد. از کجا می دانستم! صدایی مدام در گوشم تکرار می‌کرد فرشته! خوب نگاهش کن. سیر ببین‌ش. باید این قیافه، این موها، ابروها و این هیبت یک عمر یادت بماند. این پاها که وقتی توی اتاق راه می‌روند، گرومپ، گرومب صدا می‌کنند. عادتش بود، با پاشنه راه می‌رفت. علی آقا همیشه عجله داشت؛ هول بود برای رفتن آن چشمهای آبی هیچ وقت درست و حسابی به خواب نمی رفت. انگار همیشه یک چشمش بیدار بود اما آن شب چه خواب عمیقی! توی خواب نفس های بلندی می‌کشید. فرشته چرا بیدارش کردی؟! چرا خودت هم نخوابیدی؟ تو که آن صدا را می‌شنیدی یکریز در گوشت ویز ویز می‌کرد و می گفت: این آخرین باری است که او را می‌بینی! این بدرقه آخر است، این آخرین دیدار است، این آخرین خداحافظی است... وقتی خوابیدی آمدم توی هال چرا آمدم؟ چرا نایستادم و سیر نگاهت نکردم؟ مگر نمی‌دانستم دیدارمان به قیامت می‌ماند! مادر صدایم کرد. فرشته، فرشته جان، شامت رو بیارم اونجا یا خودت می آی؟ تندتند اشکهایم را پاک کردم. خودم را توی شیشه قاب عکس علی آقا نگاه کردم. نوک بینی و چشمهایم سرخ بود. با اینکه اشتهایی به غذا نداشتم، رفتم توی اتاق پذیرایی، سفره ای بزرگ انداخته بودند. غریبه نبود. جمع خودمانی بود. مریم و شوهر و دخترش، حاج صادق و خانمش و بچه ها، آقا و منصوره خانم، حاج بابا و خانم جان پدر و مادر منصوره خانم و برادرش دایی محمد که خارج از کشور زندگی میکرد اما چند سالی می‌شد زن و بچه را آنجا رها کرده بود و آمده بود ایران و با پدر و مادرش زندگی می کرد. دلم گرفت، چه خانواده شاد و خوشبختی بودیم! اگر امیر و علی آقا بودند الان چه خبر بود. داد و هوار و شوخی و خنده شان به هوا می‌رفت. چرا یک دفعه این طوری شدیم؟! چه مهمانی سوت و کور و بی روحی. منصوره خانم ناخوش بود. عصر دوباره کلیه هایش درد گرفته بود و حاج صادق برده بودش دکتر. همه ساکت و بی سروصدا دور سفره نشسته بودند. آقا جان هنوز باروحیه بود. گفت ایی پسرت ما رِ کشت. فرشته خانم، چرا ای بچه گریه نمی‌کنه؟ نفیسه گفت: فرشته جون به جای گریه صورتش سرخ می‌شه. شام پلو و خورش قیمه بود مریم مجمع به دست از کنارم گذشت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 بوی لیمو عمانی زیر دماغم پیچید. کنار منصوره خانم نشستم. گفتم حالتون خوب شد؟ دکتر چی گفت؟ رنگ و روی منصوره خانم پریده بود و زیر چشم هایش گود افتاده بود. گفت: «کیست کلیه هام بزرگتر شده، دکتر می‌گه باید عمل بشه.» نگاه غم باری کرد و پرسید: «می‌شه عصبی نشد؟ محمد علی هنوز بغل آقا ناصر بود. آقا ناصر گفت: «عروس خانم، بگیر این پسرت رو بابا، این هم بچه ست! هر کاری کردم: بشش چک زدم، چنگولش گرفتم گازش گرفتم گریه نکرد.» با دلسوزی گفتم: «آقا!» منصوره خانم با همان بیجانی و کم رمقی گفت: «آ ،ناصر هر چی خاکه علیه عمر ای بشه، کشیده به علی؛ علی هم همینجوری بود مریض می‌شد درد می‌کشید، اما صداش در نمی آمد.» آقا ناصر خندید. هر چی نوزادیش ساکت و بی سروصدا بود تا دلت بخواد بزرگ که شد از خجالتمان درآمد. تخس و شیطان. از دیوار راست می رفت بالا. منصوره خانم به سختی حرف می‌زد. کی؟ بچه م؟! یادت نیست قبل از شهادتش، مادر مرده، آنفولانزا گرفته بود نمی‌گفت مریضم. ما از رنگ و رخسارش فهمیدیم. آقا ناصر، انگار که یادش آمده بود، زیر لب گفت: «رنگ رخساره نشان می‌دهد از سِر درون. راست می‌گی از منطقه آمده بود و حالش خیلی خراب بود اما دم نمی‌زد. گفتم: چه‌ته آقا جان؟ گفت: هیچی. پرسیدم سرما خوردی؟ گفت: فکر کنم. گفتم بریم دکتر؟ گفت: نه، فرشته بهم قرص می‌ده. رفتم از توی یخچال براش قرص ASA و استامینوفن آوردم خورد. حاج صادق به زور بردش دکتر؛ بهش آمپول زده بودن. آمد خانه براش رختخواب انداختیم. رفت زیر لحاف و تا شب خوابید. نصف شب بیدار شد و رفت داخل آشپزخانه. دنبالش رفتم گفتم حالت بده؟ گفت: نه، گرسنه مه. منصوره خانم گفت از سروصداشان بلند شدم دیدم علی مادر مرده نصف شبی نشسته کف آشپزخانه و داره نیمرو می‌خوره. نصف شبی می‌خورد و هی می‌گفت چقدر خوشمزه است، چقدر چسبیدا، بعدا فهمیدیم چند شبانه روز ناهار و شام نخورده بچه م. بابا گفت: «راست می‌گید: علی آقا خیلی طاقتش زیاد بود. دوستاش می‌گفتن توی هفت باری که به اون سختی مجروح شد یه دفعه کسی آه و ناله ش رو نشنید.» بابا به من نگاه کرد و گفت یادته؟ دو سه روز بعد از جشن عقد شام دعوت بودن خانه ما. عصرش تو باشگاه موقع تمرین کونگ فو پاش در رفته بود. می‌دیدم علی آقا سر سفره راحت نیست و هی این پا و اون پا می‌شه. صورتش سرخ شده و حرف نمیزنه. نفهمیدم، مادر سری تکان داد و گفت هفتم خرداد بود، پارسال من حسابی یادمه چون تولد فرشته بود خواستم کیک بگیرم، فرشته نذاشت. گفت: نمیخوام کسی به زحمت بیفته. منم قبول کردم. حاج آقا راست می‌گه سرِ شام دیدم هی جابه جا می‌شه. صورتش سرخ شده بود یه گوشه کز کرده بود. فکر کردم از خجالته. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 روز دوشنبه چهاردهم دی ماه سال ۱۳۶۶ چهلم علی آقا در مسجد مهدیه همدان برگزار شد. من خانه ماندم. چند نفر از همسایه ها آمدند تا تنها نمانم. مراسم از ساعت نه صبح تا یازده و نیم بود اما ساعت از یک گذشته بود که همه برگشتند. آن طور که می‌گفتند شصت هفتاد تا مراسم در کل استان برای چهلم علی آقا برگزار شده بود. از شهرهای مختلف گرفته تا بخشها و روستاها جمعیت زیادی هم به مسجد مهدیه رفته بودند. از اول تا آخر مراسم غلغله بوده. برای ناهار مهمان زیادی داشتیم. حاج صادق از قبل سفارش غذا داده بود. توی مسجد دوستان و فامیل احوال مرا پرسیده بودند و آنهایی که خبردار نشده بودند آنجا متوجه شده بودند محمدعلی به دنیا آمده. عصر زنهای فامیل و دوست و آشنا برای احوال پرسی به دیدنم آمدند. اغلب هم زحمت کشیده و برای محمدعلی و من هدیه و چشم روشنی آورده بودند؛ از پتو گرفته تا لباس و سرویس نوزاد و اسباب بازی و ماشین و هواپیما. چند نفر از فامیلهای نزدیک هم برایم پارچه و بلوز و روسری رنگی آورده بودند و از روی دل سوزی و با مهربانی توصیه می‌کردند لباس سیاهم را درآورم و از عزا در بیایم. چند نفری هم اصرار می‌کردند تا اگر اجازه می‌دهم وقت آرایشگاه بگیرند. بین مهمانها خانمی بود هم سن و سال خودم. صورتی سفید و چشمهایی رنگی داشت، با ابروهایی قهوه ای. تمام مدت کنارم نشسته بود و ابراز محبت می‌کرد. هر چه فکر می‌کردم نمی شناختمش. با خودم گفتم شاید همسر یکی از همرزم های علی آقا باشد. عاقبت خودش به حرف آمد و گفت: «خانم پناهی، من رو نمی‌شناسی؟» گفتم: «متأسفانه نه هر چی فکر می‌کنم به خاطر نمی آرم.» گفت: «حق دارید من رو نشناسید اما همه شما رو می‌شناسن. خُب شما همسر علی آقا چیت سازیانید. کیه تو همدان شهید چیت ساز رو نشناسه.» زیر لب گفتم: «شما لطف دارید. ممنون.» گفت: «البته ما پارسال بعد از عید با هم تو مسجد مهدیه آموزش تیراندازی می‌دیدیم، یادتونه؟ شما حواستون به ما نبود، اما همۀ ما خانما با چشم و ابرو شما رو به هم نشون می‌دادیم. تازه عقد بودید. خانما دور از چشم شما با ایما و اشاره به هم می‌گفتن این خانم علی آقا چیت سازه نمی دونم چرا فکر می‌کردم چون همسر فرمانده اید باید تیراندازی تون از همه ما بهتر باشه. زن خندید و گفت اما شما موقع تیراندازی همه تیرها رو خارج زدید.» خنده ام گرفت. مریم با سینی چای بزرگی در دست، خم شده بود و به مهمانهایی که دور تا دور اتاق پذیرایی نشسته بودند چای تعارف می‌کرد. نفیسه هم قندان به دست دنبالش می رفت. زن گفت: «خانم پناهی، ما توی پایگاه مقاومت مسجد مهدیه با خواهرهای دیگه نشریه هم کار می‌کنیم امروز مزاحم شدم اگه خاطره جذابی از علی آقا دارید بفرمایید. می‌خوایم توی نشریه چاپ کنیم.» بعد در کیفش را باز کرد و دفتر و خودکاری درآورد. به فکر فرورفتم خاطره، خاطره از علی آقا در آن لحظه چیزی هم به ذهنم نیامد گفتم: من که با علی آقا تو منطقه نبودم. علی آقا اخلاق خاصی داشت. اتفاقای جنگ و جبهه رو تو خونه نمی گفت.» زن با تعجب پرسید: یعنی به شما درباره عملیاتا، دوستای شهیدش، و مجروحیتاش چیزی نمی‌گفت؟» - نه هیچی. اگه هم چیزی بود، من از دور و بری‌هاش از دوستاش می‌شنیدم. مخصوصاً درباره خودش هیچی نمی‌گفت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂