eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
50 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساواک همان روز حسن مجتهدزاده را به بیمارستان نیروی دریایی منتقل و آن قدر او را شکنجه می‌کنند که روز بیست و پنج آذر پنجاه و هفت زیر شکنجه شهید می شود. روز عید قربان مردم هیجان زیادی داشتند. شهر ناآرام بود. در خیابانها لاستیک آتش زده بودند. نیروهای شهربانی ارتش و حکومت نظامی حریف مردم نمی شدند. میدان مقبل، فلکه دروازه، فلکه اردیبهشت، خیابانهای میلانیان و هریسچی دختران و پسران جوان با سنگ و کوکتل مولوتف و سه راهی برای مقابله با رژیم به خیابانها آمده بودند. خانه ما محل توزیع کوکتل مولوتف بود. هیچ سازماندهی وجود نداشت؛ همه، همه جا بودند. بیشتر بانکها و مؤسسات دولتی خرمشهر به آتش کشیده شد. مرتضی عمادی فعال بود. مصطفی، علی و قدرت با سنگ و کوکتل مولوتف به طرف نیروهای حکومت نظامی حمله می کردند. مصطفی رحیمی در حالی که فریاد مرگ بر شاه سر داده بود گلوله ای از یک طرف گونه اش وارد و از طرف دیگر خارج شد. آن روز وارد بانک صادرات فلکه دروازه شدم. مردم در حال شعار دادن پیشخوان بانک را هل می‌دادند. ناگهان پیشخوان واژگون شد و روی پایم افتاد. در همین لحظه نیروهای حکومت نظامی توی میدان پیاده شدند و تیراندازی کردند. همه پا به فرار گذاشتند. به زحمت خودم را به پیاده رو رساندم. نیروها در چند قدمی‌ام بودند، چیزی نمانده بود مرا بزنند یا دستگیر کنند. موتورسواری خودش را به من رساند لنگان لنگان خودم را پشت موتور انداختم، مرا به خانه برد. به جز باباحاجی و بی‌بی همه بیرون بودند. بی‌بی آب گرم کرد، یک تشت آورد، پایم را توی تشت گذاشت و همین طور که ماساژ میداد، گفت: مصدق و کاشانی حریف شاه نشدند شما چند تا بچه می‌خواهید شاه را سرنگون کنید؟! مادرم از راه رسید تا مرا دید به صورتش زد که چی شده؟ گفتم: میز روی پایم افتاده. گفت برویم بیمارستان! گفتم: بیمارستان در کنترل نیروهای حکومت نظامیه اگر مرا در این وضعیت ببینند دستگیرم می‌کنند. از خانه همسایه پمادی آورد، به پایم مالید و با پارچه آن را بست. نگران بچه ها بود، گفت: «حالا همه رفته اند که رفته اند، اما رسول فسقلی! تو وسط مردم چه می‌کنی؟ می‌دانم این بچه آخرش یا تیر می خورد، یا ساواک می‌گیردش.» آن روز چند نفر شهید و زخمی شدند. از شهدا: مقبل ناسی زاده، داریوش احمدی، بحرالدینی را به یاد دارم. روز بیست و دو بهمن با خبر سقوط حکومت پهلوی از تهران، مردم به خیابان ها ریختند. من هم مثل بقیه توی خیابان بودم. به طرف شهربانی رفتیم. هنوز بعضی افسرها و پاسبانها مقاومت می کردند. شهربانی کنار رودخانه بود. رئیس شهربانی و چند افسر، حاضر به تحویل شهربانی نبودند. می گفتند باید از دولت مرکزی استعلام بگیریم و به ما ابلاغ شود؛ در حالی که دیگر دولت مرکزی وجود نداشت. کم کم جمعیت زیاد شد. مردم توی حیاط شهربانی و اطراف آن جمع شده بودند و شعار می دادند. در همین موقع چند نفر از روحانیون شهر آمدند، رفتند توی شهربانی و با آنها صحبت کردند که نگذارید خون مردم ریخته شود. نزدیک ظهر وارد شهربانی شدیم احمدی رئیس شهربانی و چنگیز معروف را گرفتند و در خانه یکی از بچه ها بازداشت کردند. پس از سقوط شهربانی مردم با خودروهای شخصی برای حفظ امنیت در شهر گشت می‌زدند. گروه های مردمی به طور داوطلب برای حفاظت از اموال مردم تشکیل شد. در گرمای ظهر که همه به خانه هایشان می‌رفتند و کسی توی خیابانها نبود، آنها با موتور گشت می‌زدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ برادرم غلامرضا موتور داشت و ساعت یک تا پنج بعد از ظهر گشت می‌زد؛ چند معتاد را که برای دزدی به خانه ها می‌رفتند گرفته بود. حوزه علمیه خرمشهر هم تبدیل به یکی از پایگاه ها شد. به آنجا مقر حوزه علمیه می‌گفتیم. محل سازماندهی بچه های انقلابی بود. احمد فروزنده و چند نفر دیگر از بچه ها در شهربانی مستقر شدند. افراد سازمان مجاهدین خلق [منافقین] به بهانه اینکه ممکن است اسلحه به دست دیگران بیفتد به تدریج تعدادی از سلاح ها را لای پتو پیچیدند و از شهربانی خارج کردند. چند روز که گذشت، تعدادی از اعضای مجاهدین خلق آمدند و کم کم داشتند اختیار شهر را به دست می گرفتند. وقتی به شهربانی آمدند بلافاصله تعدادی آدم گذاشتند، نگهبانها و قفل‌ها را عوض کردند. جلسه می‌گذاشتند، ما را دعوت نمی‌کردند. آدم هایی را می چیدند که با آنها ارتباط نزدیک نداشتیم. احساس کردیم داریم به حاشیه می‌رویم. علی جان‌بزرگی گفت: «محمد اینها مشکوک اند، ممکن است اتفاقی بیفتد. شاید کودتایی شود، بیا تعدادی اسلحه از اینجا بیرون ببریم. شب ها پست می‌دادیم. او گفت: «شب، پست بالای پشت بام شهربانی را می‌گیرم با هم از دریچه بالا وارد اسلحه خانه شویم.» گفتم: «فکر خوبی است.» خانه ما نزدیک شهربانی بود. شب طناب و ساک از خانه برداشتم. پشت شهربانی هتلی به اسم «آناهیتا» بود. از آنجا خودم را به پشت بام شهربانی رساندم. علی منتظرم بود. طناب را گرفت و با چراغ قوه از سقف توی اسلحه خانه رفت. ساک را برایش انداختم. هفت قبضه کلت رولور، سه قبضه مسلسل یوزی، تعدادی نارنجک و مقدار زیادی فشنگ ریخت توی ساک، آن را از راه هتل آناهیتا به خانه ما بردیم و توی اتاقک بالای پشت بام پنهان کردیم. مادرم فردای آن شب سراغ ساک رفته بود. بنده خدا در عمرش اسلحه ندیده بود. با دیدن این همه سلاح و مهمات ترسیده بود. وقتی به خانه آمدم، داد و فریاد راه انداخت که اینها را دور کن، اینها شر هستند. برای ما دردسر می‌شوند! یک هفته از پیروزی انقلاب گذشته بود. جریانهایی مثل مجاهدین خلق، امتی ها و مارکسیستها با سخنرانی‌ها و جلسات متعدد تلاش می کردند با یارگیری بر اوضاع مسلط شوند. اصغر افشار، رهبر مجاهدین در خرمشهر بود. خواهرش معصومه افشار جایی به نام عصمتیه راه انداخته بود و شماری از دخترهای خرمشهر را آموزش می‌داد. علی حیدری به من گفت: محمد بیا مقری برای خودمان پیدا کنیم. علی پرتحرک بود؛ کم حرف می‌زد و خوب فکر می‌کرد. گفتم چه کار کنیم؟ گفت برویم خانه رئیس ساواک؛ هم ببینیم چه خبر است، هم اگر بشود، آنجا را بگیریم. با جعفر کازرونی هم صحبت کردیم. او از بچه های مبارز شهر بود که در جریان تظاهرات تیر خورد و زخمی شد. او را در خانه یکی از بچه ها بستری کردند و برایش دکتر بردند. بچه چابک و زرنگی بود. موضوع را با آقای محمودی فضلی - همان طلبه ای که در ایام تظاهرات با هم آشنا شده بودیم - مطرح کردیم. او هم استقبال کرد. با محمود برادرم پنج نفر شدیم و به خانه رئیس ساواک رفتیم. خانه اش در جایی به اسم بنگله بود. کنار شط خرمشهر، کوچه باریکی از کنار شهربانی به آنجا می‌رسید. محوطه ای بود که خانه رئیس شهربانی در آنجا بود. جعفر و محمودی قلاب گرفتند، من و علی حیدری از روی در پریدیم توی حیاط. سه نفر با کت و شلوار مشکی و یک سگ سیاه توی حیاط بودند. صدای پارس سگ بلند شد. آنها از دیدن ما ترسیدند، ما هم از دیدن آنها ترسیدیم. گفتند: «اینجا چه کار می‌کنی؟» گفتم: «شماها اینجا چه کار می‌کنید؟» پس از کمی بگو مگو، داد زدم: «بچه ها بیایید، اینجان.» آنها که تصور می‌کردند عده زیادی بیرون خانه کمین کرده اند، از در پشتی پا به فرار گذاشتند. در را باز کردیم، جعفر و محمود هم آمدند تو. خانه ای با اتاقهای متعدد، دکوراسیون لوکس و آنتیک، فرش‌های دست بافت و گران‌قیمت، کت شلوارها منظم آویزان شده، کفش‌ها واکس زده، مدال های شاهنشاهی توی یک جعبه چیده شده و فریزر و یخچال پر از مواد غذایی. خانه در میان محوطه سبز پوشیده از چمن و درختکاری شده بود. فکر نمی‌کردی در خرمشهر هستی، شبیه خانه هایی که در فیلمهای خارجی دیده بودم. تعدادی بطری مشروب توی یخچال بود. یک جعبه آبجو و بساط منقل و وافور تریاک هم توی یکی از انباری ها پیدا کردیم. به خانه رفتم، چهار قبضه کلت و یک جعبه فشنگ برداشتم و به آنجا بردم. پس از دو روز بچه های دیگر هم باخبر شدند و آمدند. آنجا کم کم شلوغ شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ یک روز صبح خبر دادند محمد جهان آرا می‌آید. او مبارز شناخته شده ای بود. یکی از اتاقها را برای جلسات اختصاص داده بودیم. محمد توی اتاق نشسته بود. هفت هشت نفر از بچه های شهر بودند. وارد اتاق شدیم اولین بار بود او را می‌دیدم؛ خوش سیما، با لبخند دلنشین و مهربان، ولی جدی. برای ما مثل فیدل کاسترو بود. رهبری با کاریزمای قوی که به دل می نشست. ابتدا گفت: «خودتان را معرفی کنید!» خودمان را یکی یکی معرفی کردیم. تقریباً همه را می‌شناخت. آنهایی را هم که ندیده بود می‌شناخت. خودش انتخاب کرده بود چه کسانی به جلسه بیایند. گفت الحمد الله انقلاب پیروز شده، انقلاب دسترنج خون شهداست. اینکه شما اینجا هستید نتیجه فعالیت مبارزین در گروه های مختلف شهرها و روستاهاست. چقدر زجر کشیدند، چقدر شکنجه دیدند تا این انقلاب به ثمر رسید. از مشروطه تا امروز چقدر شهید دادیم، چقدر آدمها ایثار کردند، چه کسانی که شهید شدند، در به در شدند تا این انقلاب به نتیجه رسیده است. گفت هر لحظه ممکن است طرفدارهای شاه سازماندهی کنند و با کودتا دوباره برگردند. باید با هوشیاری مراقب باشیم خدای نکرده اینها دوباره برنگردند. گفت: در حال حاضر حکومتی وجود ندارد، باید مراقب اموال و ناموس مردم باشیم. دست آخر گفت از این پس مسئولیت اینجا با من است، با هم جلسات روزانه خواهیم داشت. آنجا به اسم کانون فرهنگی نظامی جوانان مسلمان و انقلابی خرمشهر، تبدیل به پایگاه اصلی بچه های انقلاب شد. عده ای از بچه ها شبها آنجا می ماندند و پست می‌دادند. یکی از بچه ها که رزمی کار بود به جوانها دفاع شخصی و کاراته آموزش می‌داد. هماهنگی‌ها و برنامه ریزی هایمان در آنجا انجام می‌شد گروه دیگری هم بود که روحانیون در خانه آقای محمدی آن را هدایت می‌کردند. جمعی از بازاریها، اصناف و رئیس و کارکنان اداره بندر در هم آنجا جمع می شدند. آنها کارهایی برای حفاظت از انقلاب و اداره شهر انجام می‌دادند. یکی از برادرهای انقلابی به نام آقای محمدرضا سامعی از دانشجویان مبارز در کانادا بود که با شروع انقلاب به ایران آمد. پدرش حاج یدالله در انقلاب و جنگ، با بچه های شهر همراه بود. محمدرضا اولین شهردار خرمشهر پس از انقلاب بود. خرمشهر بزرگترین بندر ایران بود. کشتی‌های بزرگ با ظرفیت بیست و پنج هزار تن در اسکله های آن پهلو می‌گرفتند. شیکترین خودروها و لباسها و مدرن ترین وسایل زندگی در خانه و خیابانهای آبادان و خرمشهر دیده می‌شد. انبارها پر از کالا بود. با وجود حوادث انقلاب، مردم مشغول کار و کاسبی بودند و وقفه ای ایجاد نشده بود. هنوز چند روزی از انقلاب نگذشته بود یکی از بچه ها پرسید: «تو در جلسه هستی؟» گفتم کدام جلسه؟» گفت: «امروز جلسه مهمی در مسجد خراسانی هاست.» جلسه از طرف مجاهدین برگزار شده بود. محمد جهان آرا بچه هایی که احساس می‌کردند همفکرشان نیستند دعوت نشده بودند. با دوستم به مسجد خراسانیها رفتیم. سخنران اصلی اصغر افشار بود. به نام خدا و خلق قهرمان شروع کرد و پس از یاد شهدایشان مثل مهدی رضایی و محبوبه آلادپوش و چند نفر دیگر، گفت: باید حرکت انقلابی منهای روحانیت در کشور راه بیفتد! صریح اعلام کرد هر کسی طرفدار روحانیت است در جمع ما جایی ندارد! عده ای پرسیدند چرا منهای روحانیت؟ گفت: «روحانیون بروند مسجد، مردم را هدایت کنند نظر امام هم همین است.» می‌گفت روحانیت تا اینجا تلاش کرده دستشان درد نکند، خدا خیرشان بدهد، تکلیف و رسالتشان را انجام دادند، حالا باید توی مساجد مردم را ارشاد کنند و در اداره مملکت و شهر و انقلاب دخالت نکنند. اینها خرج خودشان را از بچه های شهر جدا کردند. حسن، برادر محمد جهان آرا هم با آنها بود. محمد جهان آرا که پیش از این جلساتی با اینها داشت پس از جلسه مسجد خراسانیها خطش را جدا کرد. آنها هم محمد جهان آرا را تحویل نمی‌گرفتند. او هم کاری به کارشان نداشت و مشغول کارهای کانون و حفاظت شهر بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ اوایل سال پنجاه و هشت به خاطر مسئله ای از جهان آرا و بچه ها دلخور شدم و سه چهار روز توی خانه نشستم. آخر شب صدای در آمد. وقتی در را باز کردم دیدم محمد جهان آرا، فتح الله افشاری، رضا موسوی و قاسم آمده اند. محمد گفت: «بیا برویم.» گفتم: «نمی آیم.» گفت: «خجالت بکش مثل بچه ها قهر کردی رفتی توی خانه نشستی مگر انقلاب این حرفها را بر می‌دارد؟ بیا برویم زیاد کار داریم.» گفتم «نمی آیم.» گفت: «نمی آیی؟» گفتم: «نه.» گفت: «قاسم بلندش کن بگذارش توی ماشین. قاسم جستی زد مرا بلند کرد انداخت توی ماشین گاز دادند رفتند. هر چه داد و فریاد کردم توجهی نکردند. مرا با زیرشلواری به مقر ساختمان هتل جهانگردی بردند. سپاه هنوز به طور رسمی شکل نگرفته بود. گفتند امشب می‌خواهند گروهی از بچه ها را برای آموزش بفرستند. شما هم باید بروی. کجا؟ دزفول. گفتم: «من که لباس ندارم. نگذاشتید لباس بپوشم.» یک دست لباس خاکی آوردند تنم کردند، گفتند همین جا به تو لباس می‌دهیم. گفتند فردا ده صبح می‌روید راه آهن، آقایی با این مشخصات می آید، باید او را پیدا کنید و به ساختمان یونسکوی دزفول ببرید. آنجا محل استقرار و آموزش بود. او را پیدا کردیم. آقایی به نام کریم امامی از نیروهای دکتر چمران در لبنان بود. یک دوره فشرده پانزده روزه با عنوان «دوره صاعقه برای ما گذاشت. سخت می‌گرفت. نصفه شب ما را کنار رودخانه می‌برد و توی آب می انداخت، از سرما می لرزیدیم. پای برهنه باید روی ریگها می‌دویدیم، سینه خیز می رفتیم و در همان حال تیراندازی می‌کرد می‌گفت هرکس سرش بالا بیاید تیر به سرش می خورد. رگبار می‌بست می‌گفت: «حرکت کن!» صورتمان را به زمین می‌ساییدیم و می‌رفتیم. من و چهارده نفر دیگر آموزش تاکتیک، روش محاصره کردن و درگیری گذراندیم. از بچه های آن دوره جواد کازرونی را به یاد دارم. پس از آنکه از آموزش برگشتیم، محمد جهان آرا تدبیری اندیشید. نقشه شهر را گذاشت و از هر کدام از بچه ها می پرسید خانه ات کجاست؟ یکی می‌گفت کوی طالقانی، یکی می‌گفت کوت شیخ، یکی می گفت راه آهن. محمد گفت هر کس خانه اش هر کجا هست، حفاظت آن محدوده به عهده اوست. چهارراه ها و خیابانهایی را مشخص کرد که در صورت درگیری باید بسته می‌شد تا شهر کنترل شود. خانه ما مرکز شهر بود. مرکز شهر را به من داد. با آقای گله داری که رفیق و هم محلی ام بود هماهنگ کردم. بچه هایی را که می‌شناختیم و اطرافمان بودند، مسلح کردیم. خانه ما به عنوان مقر آماده باش تعیین شد. بچه ها هر موقع کاری نداشتند، در همان اتاقک بالای خانه ما جمع می‌شدند. قرار گذاشتیم به محض اینکه اتفاقی افتاد همه در خانه ما جمع شوند. شهر را تقسیم بندی و قرق کردیم. هر حادثه ای پیش می‌آمد شهر دست ما بود. محمد گفت: به محضی که اتفاقی افتاد با گونی سنگربندی می‌کنیم. گفت: «شما که خودتان آموزش دیده اید به بچه ها آموزش بدهید، هر چه یاد گرفته اید به بچه ها یاد بدهید.» به این ترتیب، آمادگی عملیاتی نسبتاً خوبی برای هر نوع اتفاق، پیش بینی کردیم. •°•°•°•°• یکی دو روز پس از شنیدن خبر شهادت سید محمد جهان آرا از حج برگشتم. در این مدت با حس عجیبی، کنار خانه خدا، به نیابتش زیارت میکردم •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پانزدهم سید عبدالرضا موسوی در عملیات ثامن الائمه مجروح شده و در تهران بستری شده بود. از وزارت امور خارجه به او پیشنهاد داده بودند سفیر یکی از کشورهای عربی شود. پس از شهادت محمد بچه ها به دنبال رضا موسوی رفتند و از او خواستند به خرمشهر برگردد. رضا با اینکه قصد رفتن از سپاه داشت با اصرار بچه ها فرماندهی سپاه خرمشهر را قبول کرد. عملیات طریق القدس نیمه شب نهم آذر شصت با رمز یا حسین علیه السلام شروع شد. مارش عملیات پیر و جوان را برای رفتن به جبهه به هیجان می آورد. ماها که در جبهه بودیم برای شرکت در عملیات بی‌تاب می‌شدیم. رفتم پیش رضا موسوی گفتم: «اجازه بده در این عملیات شرکت کنم. جوابش منفی بود. اصرار کردم گفت به ما گفتند خط پدافندی تان را داشته باشید، اگر نیاز شد از شما کمک می‌گیریم.» سپاه از عملیات طریق القدس سازمانش را گسترش داد و پنج تیپ درست کرد؛ تیپ ۲۵ کربلا به فرماندهی مرتضی قربانی، ۱۴ امام حسین (ع) به فرماندهی حسین خرازی، ۳۱ عاشورا به فرماندهی محمدعلی جعفری که بیشتر از بچه های آذربایجان بودند و از اول هم در سوسنگرد می جنگیدند. تیپ دیگر ۱۵ امام حسن (ع) به فرماندهی محمد جعفر اسدی و تیپ ۳۴ امام سجاد(ع) که فرمانده‌ش علی فضلی بود. برای عملیات طریق القدس قرارگاه مشترکی بین سپاه و ارتش تشکیل شد که آقای محسن رضایی و آقای صیاد شیرازی فرماندهی آن قرارگاه را به عهده داشتند. روز سوم عملیات، جنگ کمی گره خورد و نیرو کم آوردند. آن روز سید عبدالرضا موسوی و حاج عبدالله در قرارگاه گلف با آقا رشید فرمانده عملیات طریق القدس و جانشینش حسن باقری جلسه داشتند. آقا رشید می‌گوید عملیات مقداری سخت شده و نیرو می خواهیم، ببینید چه کار می‌توانید بکنید. عبدالله می‌گوید نیروهای ما همه در خط پدافندی‌اند. آقا رشید می‌گوید اگر می‌توانید کادر یک گردان را بیاورید، نیروی رزمنده را به شما می‌دهیم. رضا موسوی گفت: عملیات الآن احتیاج به نیرو دارد، میخواهی یک گردان تشکیل بدهی بروی «بستان؟ گفتم: «من که از خدا میخواهم، از روز اول اعلام آمادگی کرده بودم.» با هماهنگی رضا، عبدالله و احمد فروزنده کادر گردان را از بچه های باتجربه سپاه خرمشهر چیدیم؛ من به عنوان فرمانده گردان، محمد مصباحی جانشین گردان و علی سلیمانی و مسعود شیرالی فرماندهان گروهان تعیین شدند. به همین ترتیب، فرمانده دسته ها، مسئول تدارکات و دیگر مسئولان واحدها را مشخص کردیم. رفتم مرغداری لباس و زیرپوش بردارم و با مادرم خداحافظی کنم. سابقه نداشت آن ساعت به خانه بروم. تا مرا دید گفت: «ها، ننه آمدی؟خیره ان شاء الله این ساعت» گفتم: «ننه میخواهم یکسری بچه ها را ببرم آموزش!» گفت «محمد، راستش رو بگو، میخواهی بروی آموزش یا میخواهی بروی عملیات؟» گفتم: «رضا دستور داده تعدادی از بچه ها را ببرم آموزش، برگردم» پرسید: «کی برمی‌گردی؟» گفتم: «ممکن است چند روزی طول بکشد.» گفت: «می دانم این روزها که دارند مارش میزنند تو جور دیگری شدی، حتماً می خواهی بروی عملیات.» گفتم حالا ممکن است سری هم به آنجا بزنم.» گفت: نه، میدانم میخواهی بروی عملیات راضی نیستم. میدانی اگر سفری بروی و مادر راضی نباشد آن سفر سفر معصیت است، نمازت شکسته نیست، کامل باید بخوانی، حق نداری بروی. دوپهلو، طوری که به صراحت نگفته باشم به عملیات می روم، گفتم: ننه تو را خدا اذیت نکن بچه ها توی ماشین منتظرند خوب نیست معطلم کنی. بالاخره رضایت داد. گفت خب برو، ان‌شاالله دست خدا به همراهت باشد. در این فاصله بچه ها داشتند تجهیز می‌شدند. اسلحه و فانسقه و بقیه وسایل را گرفته بودند وقتی رسیدم بچه ها آماده حرکت بودند و داشتند خداحافظی می‌کردند. همین که خواستیم سوار ماشین شویم دیدم یکی از گوشه ای روی یک بلندی ایستاده و شروع به اذان گفتن کرد. هنوز ظهر نشده وقت اذان نبود. مله بود که داشت اذان می‌گفت؛ از پاسدارهای عرب زبان خرمشهر. عرب زبانها به ملّا مُله می‌گویند. اذان با صدای بلند و لهجه عربی، حس و حال عجیبی ایجاد کرد. شنیده بودیم وقتی لشکر پیامبر (ص) جنگ می‌شد برای بدرقه حضرت اذان می‌گفتند. با نوای اذان، بغض همه بچه‌ها ترکید. همدیگر را بغل گرفتند. با ده نفر نیروی کادر گردان به طرف منطقه عملیات راه افتادیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ به قرارگاه تاکتیکی در منطقه ای بین دهلاویه و سوسنگرد رفتیم. آنجا ستاد آقا محسن و آقای صیاد شیرازی بود. رفتم داخل، پرده را کشیدم دیدم آقا محسن به دیوار سنگر تکیه داده خوابیده، آقای صیاد شیرازی کنار بیسیم دراز کشیده است. معلوم بود هر دو روز سختی را پشت سر گذاشته اند و خسته اند. یا الله گفتم و داخل شدم. برادری آمد توی سینه ام آهسته مرا به طرف بیرون هل داد و گفت: «چه کار دارید؟» گفتم فلانی هستم می‌خواهم به منطقه بروم، توجیه نیستم. نشانی مدرسه ای را در سوسنگرد داد. گفت تعدادی نیرو آنجاست آنها را سازماندهی کن. پرسیدم: «اسلحه و مهمات چی؟» گفت: «خودشان مسلح اند.» بعد گفت: «یک دقیقه صبر کن.» کالکی آورد باز کرد نقطه ای را نشان داد و گفت: «اینجا پل سابله است، مرتضی قربانی اینجاست. با نیروهایت میروی آنجا خودت را به مرتضی معرفی می‌کنی.» پل سابله از نقاط مهم و حیاتی عملیات بود. مرتضی قربانی با نیروهای خط شکن در آنجا مقاومت سختی کرده، تلفات داده بود و برای ادامه عملیات نیرو می‌خواست. به مدرسه سوسنگرد رفتم. به اندازه یک گروهان نیروی بسیجی از بچه های دزفول آنجا بودند. آنها را قبلاً اعزام کرده و سازماندهی نشده بودند. فرمانده شان آقای هودگر بود که برادرش در دوره آموزشی اوایل سپاه با من هم دوره بود. مرا شناخت. با او صمیمی شدم؛ حتی با او بیشتر از بچه های سپاه خرمشهر رفیق شدم. آنها را سازماندهی کردم. برای تعیین فرمانده دسته ها از هودگر کمک گرفتم. گفتم از بین بچه ها کسانی که زرنگ و باتجربه هستند، معرفی کند. اسم چند نفر را برد. آنها را به عنوان مسئول دسته گذاشتم. نیروهای آن گروهان را جمع کردم، برایشان از نظم و اطاعت پذیری گفتم و هودگر را به عنوان فرمانده گروهان معرفی کردم. بقیه نیروهایم را از قرارگاه گلف گرفتم؛ بچه های اندیمشک، رامهرمز، زاهدان و نیروهای پراکنده از شهرهای دیگر بودند. آنها هم بچه های شجاع و اطاعت پذیر بودند. با اضافه شدن آنها، دو گروهان دیگر به فرماندهی مسعود شیرالی و علی سلیمانی تشکیل شد. در مجموع حدود سیصد نفر می‌شدیم. مقر ما در مدرسه سوسنگرد شناسایی شده بود. هواپیماهای عراق برای زدن مدرسه می آمدند و بمباران می‌کردند. موقعی که می خواستیم به طرف خط برویم، بچه ها را به صف کردم. روی صندوق مهمات ایستادم و سخنرانی کردم که امروز روز لبیک گفتن به امام حسین(ع) است، روز جهاد و شهادت است، دندانهایتان را به هم بفشارید، سرتان را به خدا عاریه بدهید... وسط سخنرانی بک باره دو هواپیما آمدند روی مدرسه شیرجه زدند و بمب هایشان را ریختند. فریاد زدم: «برادرها پراکنده شوید!» در این بین یکی از بچه ها با لهجه شیرین دزفولی گفت: «تو خودت بگویی سرتونَ به خدا عاریه دهه، بعد خوتِ بگویی فرار کنه؟!» گفتم: «نگفتم که زیر بمب بایستید کشته شوید.» با این حال تعدادی از بچه ها همانجا زخمی و شهید شدند. زخمی ها و اجساد شهدا را عقب بردند. گردان را به طرف پل سابله حرکت دادم. حوالی غروب به منطقه عملیات رسیدیم. دشمن آتش سنگینی روی پل و اطراف آن می ریخت. عراقی ها شب گذشته، حدود سحر سیزده آذر، با استفاده از تاریکی شب تک سنگینی کرده بودند که پل سابله را بگیرند. شنیدیم شخص خود صدام این عملیات را هدایت می‌کرده، چون برایش مهم بوده که نیروهایش از پل عبور کند و دوباره شهر بستان را بگیرند. اگر پل سقوط می کرد، عملیات شکست میخورد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن روز نبرد سختی در آنجا در می گیرد. تعدادی از عراقی‌ها هم موفق می‌شوند از پل عبور کنند. جمعی از نیروهای تیپ امام حسین(ع) و تعدادی از نیروهای پراکنده تیپ ۲۵ کربلا با دشمن درگیر می‌شوند. یک دستگاه تانک را روی پل می زنند، تانکهای پشت سر هم، متوقف می‌شوند، بچه ها تانکهایی را که از پل عبور کرده بودند می‌زنند و دو تانک هم از پل پایین می افتند. وقتی رسیدیم تانکها هنوز می‌سوختند. زیر آتش دشمن از پل عبور کردیم دیدم یک جیپ روباز آنجا ایستاده، مرتضی قربانی تک و تنها توی جیب نشسته با یک بیسیم‌چی دارد نیروهای مستقر در خط را هدایت می‌کند. نیروهای عراقی هم پاتک تازه ای را شروع کرده بودند و به شدت آتش می ریختند. رفتم سراغ آقا مرتضی، پیش از آن همدیگر را در خرمشهر دیده بودیم و مرا می‌شناخت. سلام کردم نگاهی کرد و جواب سلام هم نداد. گفتم آقا مرتضی نیروی کمکی آورده ام، چه کار کنیم؟ با لهجه غلیظ اصفهانی گفت: بچه ها را از سمت چپ بچین هر چقدر می‌توانی گسترش بده ببر پایین گفتم: «آقا مرتضی، ما آمادگی هجوم داریم. اگر شرایط مناسبی بود به آنها حمله کنیم؟» با عصبانیت و همان لهجه گفت: «بسه بسه، برو برو، همینی که بهت گفتم، مراقب باش عراقی ها جلو نیایند.» بهم برخورد، ولی گفتم: «چشم.» احتمال داشت عراقی ها بار دیگر به طرف پل حمله کنند. به سرعت گروهانها را چیدم. خودم بدوبدو جلو رفتم. تا آنجایی که می‌شد خط‌مان را توسعه دادم. توی دشت باز، خاکریز و جان پناهی نداشتیم. به بچه ها گفتم: «حفره روباهی بکنید، پناه بگیرید.» هرکس با دست و سرنیزه گودالی کند و پناه گرفت. هوا تاریک شده بود. تا خواستیم مستقر شویم همانجا سه شهید دادیم. آقا مرتضی گفت: «عراقی‌ها دویست متری شما هستند، مستقیم آتش باز کنید!» تمام شب زیر آتش بودیم. بچه ها تا صبح، هم تیراندازی می‌کردند، هم گودال می‌کندند. صبح فضا کمی آرام شد. شهدا و زخمی ها را عقب فرستادیم. جاده ای پشت سر ما بود. در نزدیکی‌ام، یک پل آب‌رو زیر جاده بود. آنجا را برای مقر فرماندهی گردان انتخاب کردم. نیمه های شب دوم، بچه ها سراسیمه آمدند گفتند حاجی عراقی ها دارند می آیند. گفتم: «کجان؟» گفتند وسط‌های خط. با عجله به آنجا رفتم. توی تاریکی صدای شنی تانک می آمد. خوب که دقت کردم متوجه شدم این صدا، صدای مجموعه ای از تانک نیست. صدای دستگاهی است که پرگاز دارد حرکت می‌کند. بچه ها گفتند یکی‌شان این جلو، نزدیک ماست. گفتم: یک آرپیجی به من بدهید. یک آرپی جی دادند. روی دوش گذاشتم، بسم الله گفتم و شلیک کردم. با صدای مهیب انفجار، شعله بزرگی از آتش بلند شد. بچه ها تکبیر گفتند. صدای شنی ساکت شد در عوض، آتش خمپاره هایشان شدت گرفت. حدس زدم میخواهند با پوشش آتش خمپاره پیشروی کنند. در تاریکی محض صدای شلیک خمپاره ۶۰ را می‌شنیدم. به محض شنیدن صدای شلیک به فاصله چند ثانیه گلوله در اطرافمان منفجر می‌شد. معلوم بود به ما خیلی نزدیک اند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ وقتی از مقر مدرسه سوسنگرد به طرف خط حرکت کردیم برای اینکه به بچه ها روحیه بدهم سخنرانی محکمی کرده بودم که برادرها، نیروهای ما پیشروی کرده اند عراقی‌ها در محاصره اند و دنبال فرار هستند. فقط کافی است برویم دنبالشان جمعشان کنیم بیاوریم. حالا می‌شنیدم یکی از بچه ها به نام آقای قمر با لهجه دزفولی می‌گفت: «ما توی محاصره ایم یا عراقی‌ها؟ این نورانی گولمان زده کلاه سرمان نهاده. تا نماز صبح مقاومت کردیم. پس از نماز، کمی که هوا روشن شد، مسافتی جلو رفتم ببینم در چه وضعیتی هستیم. دیدم یک دستگاه بلدوزر عراقی در فاصله صدوپنجاه متری ما سوخته است. دانستم صدای شنی دیشب از همین بولدوزر بوده و میخواسته خاکریز بزند. کمی جلوتر، از روی یک بلندی نگاه کردم، عراقی ها در پانصد متری ما بودند. به راحتی می‌شد آنها را دید. رفتم سوسنگرد، مرتضی را پیدا کردم، گفتم: «آقا مرتضی خمپاره ۶۰ می‌خواهیم.» گفت: «خمپاره ۶۰ چی چیپست، نداریم. برو با هرچی خودت داری بزن.» دیدم آنقدر خسته است که نمی‌شود با او حرف زد. با بچه های خودمان در سپاه خرمشهر تماس گرفتم گفتم دو روز است بچه های گردان چیزی نخورده اند، غذا می‌خواهیم. در این مدت فقط آب می خوردیم. حتی برای آوردن آب هم مشکل داشتیم. هرکسی روی جاده می رفت، تیر می خورد. دوباره رفتم پیش مرتضی گفتم پاشو بیا خودت خط را ببین، نه سنگر داریم نه خاکریز داریم نه غذا نه مهمات، آخر چطور خط را حفظ کنیم؟ گفتم می‌خواهم جاده را قطع کنم تا دشمن نتواند روی جاده تردد کند. گفت نکنی این کار رو این خط مواصلاتی ست، ورود به بستانست؛ اگر قطع کنی بچه های خودمون نمی‌تونند به طرف بستان برند! توی خط بودم دیدم آقا مرتضی تنهایی سوار یک لودر آمدو گفت الآن برایتان خاکریز درست می‌کنم. نشست پشت لودر جلوی چشم عراقی‌ها، پرگاز و پرسروصدا مشغول زدن خاکریز شد. عراقی‌ها بی‌امان به طرفش تیراندازی کردند. سر بچه ها فریاد زدم خط آتش باز کنید... خط آتش باز کنید... بچه ها با آرپی جی و ژ ۳ خط دشمن را زیر آتش گرفتند. آقا مرتضی خاکریز کوتاه و کوچکی درست کرد، گفت: «همین قدر بسه‌تونس» نگذاشتم لودر را برگرداند. گفتم این لودر را بگذار اینجا، خاکریز را کامل کنیم. لودر را گذاشت و رفت. شبها، بچه ها با لودر کار می‌کردند. یکی از بسیجی های گردانمان به اسم مرید بابا احمدی کار با لودر را بلد بود. هفده سال بیشتر نداشت. دو شب کار کرد و با ترکش خمپاره شهید شد. پس از او، غلام چنگلوایی از بچه های سپاه خرمشهر زدن خاکریز را ادامه داد. او هم ترکشی به سرش خورد و همانجا به شهادت رسید. حدود پنج روز پشت آن خاکریز با دشمن درگیر بودیم. آتش سبک تر شد. مطمئن شدیم عراقی‌ها دیگر از این مسیر نمی آیند؛ اما ما هم جواب می‌دادیم. مصباحی گفت: حالا که خط آرام است برویم سوسنگرد حمامی کنیم. سر و صورتمان پر از گردوخاک شده بود. به شیرالی گفتم: «مواظب خط باش برویم سوسنگرد، حمام کنیم و برگردیم.» با محمد مصباحی و چهار نفر دیگر به سوسنگرد رفتیم. یک حمام باز بود. تازه از مکه آمده بودم و هنوز موی سرم در نیامده بود. مصباحی گفت: «حاج محمد اجازه بده بشورمت» گفتم «نمیخواهم گفت لااقل بگذار آب بریزم تو بشور. صابون میزدم، او با سطل آب می ریخت. آخرسر، آب روی سرم ریخت و گفت: «غسل می‌دهم غسل شهادت حاج محمد نورانی را قربه الی الله!» گفتم ول کن نامرد گفت: «جان تو، تا شهیدت نکنم،‌ولت نمی‌کنم.» سه بار، هی سطل را برداشت و مرا غسل شهادت داد. گفتم: «حالا تو صابون بزن من آب بریزم.» من هم یک سطل آب ریختم روی ،سرش گفتم غسل می‌دهم غسل شهادت حاج محمد مصباحی را قربه الی الله.» هر دو غسل شهادت کرده به مقر رفتیم. مصباحی گفت: «بروم گردان را سرکشی کنم» گفتم: «برو.» مسافتی فاصله نگرفته بود که یک گلوله خمپاره ۶۰ کنارش به زمین خورد. بدنش پر از ترکش شد. بچه ها سریع او را پشت وانت گذاشتند و به سوسنگرد بردند. محمد از سوسنگرد به اهواز و از آنجا با هواپیما به شیراز منتقل شد. روز بعد، آتش دشمن سنگین تر شد. بچه ها می.گفتند خسته شدیم، یا برویم عملیات کنیم یا برگردیم. زیر آتش نشسته ایم هی خمپاره رویمان خالی می‌شود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ خط حد گردانمان، از سمت راست، بعد از پل سابله بود. انتهای خط، خاکریز نبود. عراقی ها می توانستند از آن طرف بیایند و دورمان بزنند. وضعیت دشمن از ما هم خراب تر بود. خاکریز کوتاهی داشتند، نفراتشان موقع تردد دیده می شد. نیروی زیادی در خط نداشتند، اما تعداد خمپاره ۶۰ آنها زیاد بود. آتش خمپاره هایشان ما را زمین گیر می‌کرد و زخمی و شهید می‌دادیم. تصمیم گرفتیم از نزدیک وضعیت دشمن را بررسی کنیم، اگر شرایط مناسبی بود به آنها حمله کنیم. با ایاد حلمی زاده و مسعود شیرالی به طرف خاکریز دشمن رفتیم. گلوله های خمپاره در اطرافمان می خورد، از دور و نزدیک صدای خمپاره می‌آمد. دولا دولا به خاکریز عراقی ها نزدیک شده بودیم که ناگهان پای راستم رها شد و محکم به زمین افتادم. سوزش شدیدی توی کمرم حس کردم. به پشتم دست کشیدم. دستم خونی شد. فکر کردم از پشت ما را زده اند. به بچه ها گفتم: «دارند از پشت سر می زنند.» مسعود گفت: «نه حاج محمد، از شکمت خون می آید.» تک تیراندازهای عراقی ما را دیده و با قناسه زده بودند. گلوله از شکم، کنار مثانه وارد شده و از پشت کنار نخاع خارج شده بود. سوزش کمرم آن قدر زیاد بود که اول متوجه سوراخ شکم نشده بودم. اياد فوری مرا روی شانه اش انداخت و دوید. کشتی گیر بود و بدن ورزیده ای داشت. ایاد آدم شجاع و کم حرفی است. مسعود هم به طرف دشمن تیراندازی می‌کرد. سعی داشت خط آتش باز کند که از آنجا دور شویم. دشمن رها نمی‌کرد. روی دوش آیاد بودم که احساس سبکی کردم، دیگر درد را احساس نکردم و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم توی آمبولانس هستم. ایاد و هادی کازرونی بالای سرم بودند. هادی با گریه می‌گفت محمد هم رفت، این هم شهید شد. خدایا بچه ها یکی یکی می‌روند. ایاد می‌گفت: «نفوس بد نزن این هنوز زنده است، الآن می‌رسیم بیمارستان.» از این صحبتها بین‌شان ردو بدل می‌شد. تا اینکه هادی گفت: محمد، اگر زنده ای دستت را تکان بده. همه رمق و توانم را جمع کردم توانستم مچ دستم را کمی بالا و پائین کنم. هادی سر راننده آمبولانس فریاد زد: «زنده ست گاز بده... گاز بده!» بار دیگر که به هوش آمدم توانستم چشمم را باز کنم. دانستم در بیمارستان سوسنگرد هستم. چیزی به یاد نمی آوردم. وقتی بیهوش شده بودم آیاد در حالی که مرا روی دوشش داشته زیر رگبار گلوله حدود دو کیلومتر دویده بود. در این مسافت بارها به زمین افتاده یا من از روی دوشش افتاده بودم. وقتی به خاکریز خودمان می‌رسد دیگر پاهایش نای حرکت نداشته که از خاکریز بالا بیاید. بچه هایی که آن طرف خاکریز بودند به کمکش می آیند. پزشکان در بیمارستان سوسنگرد مداوای اولیه را انجام دادند. مرا از سوسنگرد به فرودگاه اهواز اعزام کردند. یک هواپیمای سی ۱۳۰ برای حمل مجروحان آماده بود و داخلش را با طناب طبقه بندی کرده بودند. ما را توی هواپیما چیدند، گفتند وضعیت قرمز است، فعلاً نمی توانیم پرواز کنیم. حدود دو ساعت منتظر بودیم وضعیت سفید شود. در هواپیما را بسته بودند. در هوای گرم شرایط خوبی نداشتیم. مجروحها درد می‌کشیدند. دو پرستار مرد فقط سرمها را وصل می‌کردند. هواپیما در تهران به زمین نشست. در تهران آشنایی داشتیم به نام عباس غلامی که به او عمو عباس می‌گفتیم. خانم عمو عباس، مریم خانم، از قبل از انقلاب با حاج عبدالله آشنا بود. عبدالله و بهمن اینانلو با او هماهنگ کرده بودند که مرا پیدا کند و به بیمارستان سعادت آباد ببرد. آنها از اهواز مرا برای آن بیمارستان پذیرش کرده بودند. بیمارستان کنار کوه و بیابانی بود که با برف زمستانی سفیدپوش شده بود. مرا در بخش مجروحین بستری کردند. آن روزها، در بیمارستانهای دولتی بخشی را برای مجروحین اختصاص می دادند. بلافاصله مقدمات عمل را انجام دادند. و صبح روز بعد مرا به اتاق عمل بردند. عمل سختی بود و چند ساعتی طول کشید. گلوله به عصب های مثانه، پا و... آسیب زده بود. در انتهای نخاع اعصابی است به اسم عصب های دم اسبی. گلوله از بین این عصبها عبور کرده و مقداری از آن را سوزانده بود. جراحان، محل عبور گلوله را ترمیم کردند؛ اما سوختگی در عصبها هنوز مانده است. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پس از دو روز مرا به بخش بردند. هر روز فیزیوتراپی می‌کردم. هفته ای سه روز ملاقات بود. مردم با شیرینی و گل می آمدند. اغلب، آشنایان و اقوام مجروحین بودند. کسی را در تهران نداشتم. می نشستم و نگاه می‌کردم. نه کسی با من کاری داشت، نه من حوصله کسی را داشتم. دردم زیاد بود. روی پاهایم نمی توانستم راه بروم. سوند وصل کرده بودند. شب‌ها که بیدار می‌شدم سوار ویلچر شوم، توان نداشتم. یکی دو بار خواستم بروم وضو بگیرم کنار تخت و ویلچر روی زمین افتادم. جیغ وداد پرستارها درآمد. دعوا کردند که چرا از روی تخت بلند می‌شوی؟ چرا خبر نمی‌دهی؟ بعضی وقت‌ها زنگ می‌زدم، آنقدر سرشان شلوغ بود، نمی آمدند. درد امانم را بریده بود به حدی که شبها ناله می‌کردم، نمی گذاشتم هم اتاقی ها بخوابند. آنها هم مجروح بودند؛ یکی دستش قطع شده، یکی پایش ترکش خورده بود، تا اینکه رسول آمد. عبدالله او را فرستاده بود. می رفت پرستارها را صدا می‌کرد می آمدند مسکن می‌زدند. مسكن‌ها اثری نداشت. پرستارها به پزشک گزارش دادند، برایم مرفین نوشتند. شبها مرفین می‌زدند تا بتوانم بخوابم. با این وجود، باز دم دمای صبح دردم شروع می‌شد. قرص مسکنی بود که به آن قرص آمی تریپتیلین ۲۵ می‌گفتند. شبها مرفین می زدند روزها از این قرص های سنگین می‌دادند. به خاطر این مسکن ها گیج و منگ شده بودم. روز و شب را تشخیص نمی دادم. مثلاً ساعت دو بعدازظهر بلند می شدم می‌گفتم دو رکعت نماز صبح میخوانم قربه الی الله، رسول می خندید، می‌گفت: «محمد، الآن نماز ظهره، باید نماز ظهر بخوانی.» به او گفته بودند چیزی به برادرت نگو بگذار هر موقع خواست نماز بخواند. گاه بین نماز ظهر و عصر می‌خوابیدم. منگ بودم. بعضی وقتها که می‌خواستم از تخت پایین بروم، سرم گیج می رفت. کادر پرستاری بیمارستان برای این تعداد مجروح کافی نبود. دختر خانم هایی از دانشگاه آمده بودند و کمک می‌کردند. فقط یک دوره پانزده روزه دیده بودند. پرستارها حتی اجازه آمپول زدن به آنها نمی دادند. تختها را تمیز می‌کردند و کارهای خدماتی انجام می‌دادند. دو دختر نجیب و خوبی آنجا بودند. لهجه آذری داشتند. پرستارها سفارش کرده بودند مراقبم باشند از تخت پایین نروم. حتی مدتی دستم را با طناب می بستند که از روی تخت بلند نشوم. برایم سخت بود. رسول هم حریفم نمی شد. به من می‌گفت شیر خفته. آن خانمها زحمت زیادی برایم کشیدند. دخترهای مؤدبی بودند. بعضی وقت‌ها مرا سوار ویلچر می‌کردند، می بردند حیاط بیمارستان از بوفه آبمیوه و تنقلات می‌خریدند. اسم یکی از خانم ها صندوقچی بود. ان شاء الله هرجا هستند سلامت باشند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ در بیمارستان سعادت آباد که بودم، خانم سپیده کاشانی، شاعر معروف به ملاقاتم آمد. ظاهراً همراه گروهی برای بازدید به آبادان رفته بود. بچه ها به ایشان گفته بودند یکی از ما در بیمارستان سعادت آباد تهران است. گفته بود بروم تهران حتما به او سر میزنم. مهربانانه و لطیف صحبت می‌کرد. می‌گفت:"برایم از جنگ بگو از بچه های آنجا بگو" بیشتر گوش می‌کرد. خانم سپیده کاشانی بار دوم با پسر جوانش آمد. می خواست پسرش را با بچه های رزمنده آشنا کند. آنجا اشعاری خواند که یادم نیست. فقط این بیت هیچگاه فراموشم نمی شود. از درد بنالید که مردان ره عشق با درد بسازند و نخواهند دوا را این شعر به دلم نشست و در ذهنم نقش بست. آن را نوشتم و بالای تختم چسباندم. هم تختی‌ها و پرستارها و کسانی که به ملاقات می آمدند از این شعر خوششان می آمد. بیمارستان سعادت آباد شلوغ بود. یک روز آقای دکتر محمدرضا عباسی و همسرش خانم تقوی به ملاقاتم آمدند. خانم تقوی سوپروایزر یکی از بیمارستانها بود. وقتی اوضاع را دید، از روند درمانم ابراز نارضایتی کرد. با تلاش ایشان به بیمارستان شریعتی تهران منتقلم کردند. سیستم پرستاری آنجا منظم تر بود. هر روز مرا به فیزیوتراپی می بردند. نظم بهتری مشاهده می‌شد. شاید خانم تقوی سفارش کرده بود. یکی دیگر از دوستان ما به نام بیژن آمد. رسول هم خسته شده بود. به رسول گفت برو، من بالا سر محمد می ایستم، مراقبت می‌کنم. رسول اول قبول نکرد، با اصرار پذیرفت و رفت. گفت: "اگر تا چند روز دیگر ترخیص نشدی بر می‌گردم" در آن بیمارستان دوست خوبی پیدا کردم. یک روز جوانی هم سن و سال خودم به ملاقاتم آمد. با من همدردی کرد و با هم گپ زدیم؛ آقای حسن احمدی از بچه های حوزه هنری بود. با هم رفیق شدیم. پای خاطراتم می‌نشست و حرفهایم را گوش می‌کرد. گفت می‌خواهیم درباره جنگ خرمشهر گزارش و مطلبی تهیه کنیم. روزی دو ساعت با من حرف میزد. بعد نوارها را به خانمش، خانم مریم شانکی داد، ایشان هم اطلاعات دیگری فراهم کرد و کتابی به نام "در کوچه های خرمشهر" به چاپ رسید. خانم شانکی می‌دانست غذای بیمارستان را دوست ندارم. سوپ و غذا درست می‌کرد و آقای احمدی برایم می آورد. در همین زمان مادرم آمد. چشمش که به من افتاد، زد زیر گریه که این چه تیر کاری بود تو خوردی ننه، بمیرد آن که این تیر را به تو زد ننه. دائم قربان صدقه ام می رفت؛ بی تابی می کرد. پدرم نتوانسته بود بیاید چون باید از بی بی و باباحاجی مراقبت می‌کرد. پدرم مقید بود به پدر و مادرش رسیدگی کند. مادرم شب‌ها خانه مریم خانم و عمو عباس می‌خوابید. صبح زود چادرش را سر می‌کرد و راهی بیمارستان می‌شد. با شیفت صبح بیمارستان می‌آمد و تا غروب پیشم بود. می‌دانست کله پاچه دوست دارم. صبح ها با مقداری کله پاچه و نان سنگک تازه می‌آمد. میوه می‌گرفت برایم، سوپ و غذا تهیه می‌کرد و به بیمارستان می آورد. مادرم از دکتر پرسیده بود وضع پسرم چطور است؟ دکتر گفته بود، خانم پسرت به خاطر صدمه ای که دیده به احتمال زیاد دیگر بچه دار‌نمی شود. دیدم مادرم دست به دعا برداشته و اشک می‌ریزد. پرسیدم:"چی شده ننه؟" با گریه و ناله گفت «الهی من بمیرم دیگر نمی توانی جانشین برای خودت داشته باشی! ننه تا آخر عمر چطور می‌خواهی سر کنی ننه، آرزو دارم بچه تو را ببینم ننه» همین طور می‌گفت و بی تابی می‌کرد. گفتم: «حالا دکتر یک حرفی زده، معلوم نیست خدا را چه دیدی گفت: «دکتر حتما چیزی میدونه که میگه!» دکتر بار دیگر به مادرم گفته بود مثانه پسرت نمی تواند کامل تخلیه کند، به مرور عفونت می‌کند. اگر عفونت کند احتمالا به کلیه هایش می زند و از بین میرود. دکتر، آدم ناجوانمردی بود. با حرف او، مادرم دیگر بی طاقت شد اصرار کرد مرا به شیراز منتقل کنند. پس از حدود یک ماه از بیمارستان شریعتی به بیمارستان نمازی شیراز رفتم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂