eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂 🔻 3⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی با غلامپور و سوداگر و چند نفر دیگر از فرماندهان جلسه داریم. ننه از خانه زنگ می زند و میگوید رسميه را برده اند بیمارستان. به بچه ها می گویم: - خانومم رو بیمارستان بردند. وسط جلسه هم هست. کارمون می مونه ولی من باید خودم رو برسونم، هیچ وقت که کنارشون نبودم الآن هم نباشم، براشون فقط یک مشت خاطره ی بی وفایی می مونه. بچه ها پیشنهاد کردند بقیه ی جلسه را در حیاط بیمارستان برگزار کنیم. بچه هنوز به دنیا نیامده. توی حیاط با فرماندهان نشسته ایم و جلسه را ادامه می دهیم ولی خیلی رسمی نیست. قمر از دور صدایم میکند، وقتی جلو میروم خبر می دهد که پسرت صحیح و سالم است. بچه ها از دور دارند نگاهم می کنند، مطمئنم تا همین حالا کلی بهانه برای خندیدن به دستشان داده ام. به داخل سالن می روم که رسميه را ببینم، خدا را شکر که محمدحسین هم آمد. جلوتر از رسیدن من فهمیده است که فرماندهان را جمع کرده ام در حیاط بیمارستان : - آخه حاجی من خجالت میکشم این چه کاریه؟ - چه اشکالی داره. به ما نمی آد جلسه روی چمن برگزار کنیم حتما باید بریم توی خاک و خل. - نه، خوب............ محمدحسينت رو دیدی؟ سر حاله پسرم؟ - آره، سر حال و قبراق. اومده که مراقب مادرش باشه. - حاجی، خدا سایه ی شما رو از سر ما کم نكنه. خیالم از بابت رسميه و بچه راحت شد. با بچه ها برگشتیم منطقه تا به بقیه کارها برسیم. مسئولیتم خیلی زیادتر شده. سپاه ششم را به من سپرده اند که بسیج خوزستان و لشكر نصر و چند تیپ دیگر زیر نظرش است. در عین حال حفظ جزایر و قرارگاه نصرت هم سر جای خودش مانده. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 4⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایان جنگ بعد از چند جلسات پیاپی با تعدادی از فرماندهان در جاده اسلام آباد غرب، با ۲تا ماشین حرکت کرده ایم. شب است و جاده ناامن و تاریکی خستگی و بی خوابی هم کلافه مان كرده است. چوب کبریت گذاشته ایم لای چشم هایمان تا پلکهایمان باز بماند و خوابمان نبرد. یک لیوان آب هم گرفته ام دستم و دائم به صورت سید میپاشم، اما فایده ای ندارد. بهترین راه این است که دو سه ساعت جایی توقف و استراحت کنیم. راه افتاده ایم سمت حلبچه و به "عنب" رسیده ایم، عراق در عرض همین چند ساعت گذشته اینجا را شیمیایی زده است. ماشین در گل گیر کرده.. هواپیماها هم مدام بمباران می کنند. ماسکها را زده ایم و برای بیرون کشیدن ماشین با سيد دنبال طناب راه افتاده ایم. در خانه ای را که نیمه باز است میزنم و داخل می رویم. مردی در کپر نشسته. آرام و بی صدا به نقطه ای . خیره شده. سید میرود جلو و به مرد می گوید: . - طناب نداری؟ هنوز متوجه نشده، مرد کپرنشين صدایش را نمی شنود و مرده است. صدایش میکنم و می گویم - بابا این مرده شهید شده. بالأخره طناب پیدا میکنیم و ماشین را در می آوریم. در حلبچه و عنب خیلی کشتار است. این صحنه ها دل آدم را آتش می زند. زنان و بچه هایی که بیگناه, بیگناه درجا خشكشان زده است و این سوی و آن سوی افتاده اند. اگر هم کسی زنده مانده، شرایطش خیلی بد است. در شهری که تا چند ساعت پیش عطر زندگی پیچیده بود، حالا گرد مرگ و خاموشی افشانده اند. صدام به مردم خودش هم رحم نمی کند چه برسد به نیروهای ایرانی، برادر شمخانی هم آمده است اینجا. تا من را می بیند میگوید - باید در جنوب کسی باشه که عراق از اون سمت حمله نکنه. بيا برگردیم. جبهه ی جنوب هم بدجوری به هم ریخته. از بچه ها جدا می شوم و به همراه شمخانی با هلی کوپتر به سمت اهواز می آییم. صدام و زباله های دور و برش به شدت جزیره را زیر آتش گرفته اند. آرامش ماه های پیش تبدیل به بی قراری شده است. هر لحظه در نقطه ای از جزیره موشکی به زمین میخورد و آب مرداب به هوا می باشد و نی ها آتش میگیرد. فرماندهان می آیند و می روند تا جزیره حفظ شود. قرارگاه میان آب است و پشت سرمان آب و روبرویمان دشمن و فقط یک جاده ی خاکی در وسط قرار دارد. تمام دنیا جمع شده اند تا تلافی این چند سال را بگیرند و از صدام حمایت میکنند، هر روز بر عليه ما قطعنامه صادر میکنند و در عوض به عراق مجوز استفاده از سلاح های شیمیایی و غیرمتعارف را می دهند. آمریکا ناوش را آورده و در خلیج فارس مستقر کرده و وقیحانه هواپیما و کشتی های ما را هدف قرار میدهد. وضع آشفته ای است، شب و نیمه شب برای بازدید جزایر شمالی و جنوبی و پد غربی می روم. بچه ها سخت درگیرند و روز و شب هایشان را گم کرده اند. علیپور دائم جلوی من می آید و می گوید: - هلیکوپترها آمدند. هر چه به آسمان نگاه میکنم میبینم خبری نیست. این دفعه عميق نگاهش میکنم تا بفهمم چه مشکلی پیدا کرده، در این هیاهو یک آن خنده ام میگیرد - علی پور توی عینکت گل چسبيده فکر میکنی هواپیما دیدی؟ عینکش را که بر می دارد و پاک میکند مشکل هواپیماهای عراقی هم حل میشود. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 5⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی برادر رحیم که آمده وضع منطقه را ببیند از دور برایم دست تکان می دهد و صدایم میکند - گرای قرارگاهت را عراقی ها دارند حاج علی. شناسایی کرده اند. قرارگاه را پشت توپخانه ببر. سکوت میکنم. حرفی ندارم که بزنم اما می دانم که این کار را نمی کنم. تا دم ماشین آقا رحیم را همراهی میکنم، دوباره ایستاده ام و خیره شده ام به این جزیره که بیشتر از هفت سال است به سختی هایش خو گرفته ام و نه جزیی از زندگی، که همه ی زندگی ام شده است. انگار حسین و زینب را با روزها و شب های جزیره بزرگ کرده ام. با خودم فکر می کنم این جزیره مردان بزرگی را از ما گرفته است. نیها و ماهی ها و تهل و سرما و گرما و هزاران چیز دیگرش با خنده ها و گریه های بچه های نصرت خو گرفته اند حتى آسمان این مرداب که گاهی بوی نمش بیچاره ات می کند، به خیالم پر ستاره ترین آسمان دنیاست. خدا هم اینجا خیلی نزدیک و دست یافتنی است حالا صدام آمده و میخواهد تمام لحظه های خوبمان را بگیرد. اما ما نمیگذاریم، نباید بگذاریم - علی هاشمی چه کار میکنی، میری عقب؟ : سید است. حرفهای من با آقا رحیم را شنیده، نگاهش میکنم و خیلی محکم میگویم نه. - شما به نظر فرمانده ات توجه نمیکنی؟ - سيد سوار ماشين شو بریم جلو. میرسیم وسط جزيره - ببین سید قرارگاه من باید همین جا باشه وسط خود جزبره، من وجدانم قبول نمیکنه بچه های مردم جلو باشند، من برم بفكر قرارگاه خودم باشم، من کنار همین ها باشم تا روحیه بگیرند فهمیدی؟! فاو داره از دستمون میره. عراقی ها دوباره اومدند تو شلمچه که برای وجب به وجيش شهيد دادیم. نباید بگذاریم جزيره بره. برو بچه ها رو جمع کن میخوام براشون صحبت کنم. همه نیروهای قرارگاه نصرت جمع شده اند. نزدیک هفت سال است که در خوشی و ناخوشی با هم بوده ایم، بعضی روزها و شبها آرام گذشت و بعضی وقتها امانمان را می برید، تعدادی از بچه ها شهید شده اند و بعضی اسير، خیلی عجیب است، از روزی که خبر شهادت حمید را دادند. کمرم خم شد و خنده بر لبم نیامد. اما امروز احساس خوبی دارم. - خوب بچه ها، ان شاء الله تا ده بیست روز دیگر همه راحت میشیم. همه رو بر میدارم میبرم مشهد یک ماه اونجا استراحت میکنیم و خستگی از تنمون در میاد. هر کس دارد یک چیزی می گوید، ولی صدای انشاء الله بچه ها از همه بلندتر است، رو به قنبری که از نیروهای عملیات قرارگاه است، میکنم و میگویم: - راستی سردار، چند شب پیش خوابت رو دیدم. - خیر باشه - خیر باشه. - خیره. من و تو داشتیم از یک جای حرم مانندی بالا میرفتیم. من جلو می رفتم و دست تو رو هم گرفته بودم. بالای حرم هم أمام ایستاده بود. همین طور که داشتیم به سختی بالا میرفتیم به نزدیکی های قله که رسیدیم یک دفعه دستت ول شد و افتادی پایین. تو رفتی پایین و من رفتم بالا. - بی معرفت. ولمون کردی و رفتی پیش امام دیگه. - بابا جان اولا که خوابه بعد هم من دستت رو ول نکردم خودش ول شد. حالا غصه نخور شاید اون پایین بهتر باشه، چه میدونی؟ همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 6⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخوان این عاشقانه ست این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست هر کسی دارد حرفی میزند که غذا را می آورند. قورمه سبزی. اما دوباره دلم گرفته. این روزها فاصله ی شادی و دلتنگیام از چند دقیقه هم کوتاه تر است. شاید روحم بلاتکلیف انتخاب شده. گرسنه نیستم. یک کلوچه برمیدارم و میزنم توی قورمه سبزی و شروع میکنم به خوردن که سید صباح می آید و اجازه می گیرد که برود اهواز هر روز خبرهای بدی می رسد. فاو و شلمچه از دستمان رفت. همه می گویند قصد بعدی صدام پس گرفتن جزایر است، من هم جواب دادم من جزیره را نمی دهم اگر جزيره برود من هم می روم پس اصلا فکر از دست دادن جزیره را نکنید، باید بروم تا به ننه و بقیه سر بزنم. به خانه رسیده ام که میبینم همه جمع شده اند، این روزها خواهرهایم که می فهمند دارم می آیم، خودشان همدیگر را خبر می کنند تا دور هم جمع شویم و همه یکجا من را ببینند. زینب دارد کم کم بزرگ می شود. به رسميه میگویم فکر یک روسری برایش باشد. سر سفره دائم می آید و روی کول من سوار می شود. بشقاب غذایش را گذاشته روی سرم و با هر قاشقی که می گذارد توی دهنش، تمام دانه های برنج را میریزد روی سر و كله من. کلی هم خوشحالی میکند که با بابایش رفیق شده، اما از نگاه قمر معلوم است که عصبانی است و هر لحظه ممکن است سر زینب داد بکشد، نگاهش میکنم و میگویم: - زینب آزاده هر کاری میخواد بکنه - نمیشه که. زينب بیا پایین از روی کول بابات، خسته است همین طور به قمر زل زده ام. - چی شده حاجی؟ چرا این طوری نگاه میکنی؟ با قمر يكسال فرقمان است. کلی از بچگی هایمان با هم خاطره داریم. پشت این داد و بیدادهایش، یک قلب مهربان دارد، خیالم راحت است برای بچه هایم بزرگی می کند. - حاج علی چرا این طوری نگاه میکنی؟ - هیچی. فردا شام میام خونتون - قدمت سر چشم منتظرم حاجی به قمر قول داده بودم و مطمئنم خیلی تدارک دیده اما یک جلسه در جزیره پیش آمده. عبدالفتاح را می فرستم تا به قمر بگوید که امشب نمی توانم بروم، منتظر نباشد. سه روز است که در جزیره درگیرم. شرایط بدی است، از قرارگاه با یکی از نیروها که جلو مستقر است تماس میگیرم و می پرسم: - چه خبر؟ اینجا را میکوبند، آنجا چه خبر؟ - اینجا خبری نیست. ما چیزی نمی بینیم. - حواستان باشد. موشک باران کمی آرامتر شده. سه روز است که قمر منتظر است تا شام میهمانش باشم. اولین بار است که بدقولی کرده ام. احساس میکنم شاید دیگر فرصتی پیش نیاید. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 7⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخوان این عاشقانه ست این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست سه روز است که قمر منتظر است تا شام میهمانش باشم. اولین بار است که بدقولی کرده ام. احساس میکنم شاید دیگر فرصتی پیش نیاید. قمر غذاهایی که پخته بود به خانه ننه آورده و همه دوباره دور هم جمع شده اند. تا رسیدم آمدم آشپزخانه. دارم یک ناخنکی به مرغ های سر گاز می زنم. خیلی گرسنه ام اما با ترس و لرز مرغ ها را می جوم. با یک چشمم در را می پایم تا اگر قمر آمد خودم را به کاری مشغول کنم تا دعوایم نکند که چرا دوباره ناخنک زده ام. قمر آمد تو و من هم دوباره افتادم در تله، اما این بار خودش یک تکه نان برداشت و مرغ را داخلش گذاشت و لقمه را دستم داد. کلی از این توجه و تحولش غافلگير شده ام. چهار دست و پا شده ام و صدای بره در می آورم و به بچه ها کولی می دهم. خیلی خوشحالند و بلند بلند میخندند. عادله دم آشپزخانه نشسته و زانوی غم بغل گرفته. بع بع کنان می روم جلوی رویش. بدجوری توی خودش است. دست می اندازم دور گردنش و میپرسم: - چته؟ - جواب نمیدی؟ عزیزم. - هیچی حاجی شنیدم میگن جزیرو رو میخوان بگیرن. .. دلم آشوب شد اما باید ظاهرم را حفظ کنم. می خندم، - مگه از رو جنازه ی من رد بشن، کی جزیره رو می ده بهشون؟ بسته دیگه پاشو این حرف ها چیه؟ مردیم از گشنگی. هر چقدر می خواهم امشب همه چیز معمولی باشد و همه شاد باشند، اما انگار نمی شود. دلشان شور می زند. خیلی سعی می کنند به روی خودشان نیاورند. اما سکوت و بی حوصلگی اشان پر از حرف است. سفره پهن شده است. همه ی خانواده دور سفره نشسته ایم. تنه عقب نشسته و جلو نمی آید - بیا ننه بشین کنار سفره، چرا عقبی؟ - نمیخورم ننه عزیزم، سیرم - حداقل بیا بشین کنارم. آخه تو که نخوری، لقمه از گلومون پایین نمیره. به خاطر دلخوشی من آمده و کنار دستم نشسته. - تنه راستی خبر داری ماشین لباسشویی خریدم؟ - مبارکت باشه على می خوام مال تو باشه. - من دارم ننه مبارک خودت باشه، نمی خوام. -ننه، ببين چه دنیاییه، نذاشت کسی از کسی سیر بشه،: - این حرف ها چیه میزنی علی؟ - هیچی همین طوری تنها میخندم تا خیالش راحت باشد که خبری نیست. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 8⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخوان این عاشقانه ست این فصل را با من بخوان باقی فسانه ستو راه افتادیم تا برویم خانه ی خودمان، همه دم در جمع شده اند. - خوب برای همتون هدیه دارم. داده بودم از یکی از عکس هایم چند تا چاپ کرده بودند و قاب کردو خداحافظی می کند.ه بودم، یکی یکی به همه شان می دهم و تک تک روبوسی میکنم. هیچ کس چیزی به روی خودش نمی آورد، پشت خنده های ظاهری اشان دلهره و نگرانی بیداد میکند. ننه طاقت نیاورد. - من باهات می آم ننه - نه ننه واسه چی می آی؟ بچه ها صبح میرند مدرسه. - پس حداقل بذار آقات برسونتت. - نه نمیخواد. خداحافظ. - تا رسیدی زنگ بزن. - باشه چشم. برو بخواب. رسیده ایم توی کوچه خودمان، فقط چند ماه است که آمده ایم اینجا تازه یادم افتاده که هیچ وقت فرصت نشد با همسایه هایمان آشنا شویم - راستی، رسميه همسایه ها چه طورند؟ حالشون خوبه؟ - آره خوبند. - اصلأ دنيا نذاشت با همسایه هامون آشنا بشیم. هنوز حسین و زینب خوابشان نبرده. باز هم بزغاله میشوم تا خسته شوند و بخوابند. به ننه زنگ میزنم و خبر می دهم که رسیده ایم تا خیالش راحت باشد. از پشت تلفن هم مشخص است که آرام نیست و به هر بهانه ای میخواهد حرف بزند. - ننه پس فردا ظهر میام اونجا. قلیه ماهی درست کن. این را که می گویم حالش بهتر می شود و خداحافظی می کند. از پشت تلفن هم مشخص است که آرام نیست و به هر بهانه ای میخواهد حرف بزند. - ننه پس فردا ظهر میام اونجا. قلیه ماهی درست کن. این را که می گویم حالش بهتر می شود یک لباس نو کره ای پوشیده ام و ریش هایم را کوتاه کرده ام. حسابی تر و تمیز شده ام. انگار بعد از سالها یک مهمانی دوست داشتنی دعوتم کرده اند. مدارکم را جمع میکنم و همه را در خانه میگذارم. خوب به بچه ها نگاه میکنم هنوز خوابند. رسميه دم در ایستاده تا خداحافظی کند. - حاجى الآن داری میری کی میای؟ و این بار سکوتم را که پر از یک غم مبهم است خوب می فهمد و دیگر سؤالش را تکرار نمی کند. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 9⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخوان این عاشقانه ست این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست در جزیره همه چیز به هم ریخته است. هر لحظه آتش بیشتر میشود. گرمای تیر بیداد میکند. پشتیبانی ضعیف است و خبر سقوط خطها یکی یکی می رسد. روی خط بیسیم می روم و به درخور که فرماندهی گردان است میگویم: - وضع اونجا چه طوریه؟ - من شاسی بیسیم رو میگیرم شما هرطور برداشت کرديد صدای توپ و خمپاره و موشک بیداد میکند. چاره ای نیست باید مقاومت کند. - ببين محمد میدونم چی بهت میگذره. همه رو میدونم ولی آبروی اسلام به تو بستگی داره. - پیامی که می فرستید خیلی زیاده مگه من کی هستم؟ - این حرفها رو ول کن، هر چه می تونی مقاومت كن. - ولی بال های دو طرف من شکسته میدانم تمام نیروهایش را از دست داده ولی هیچ کمکی نمی توانم برایش بفرستم. - خودت هر کاری کردی، کردی، آبروی اسلام به تو بستگی داره. خودت هر کاری کردی، کردی، فقط همین. شرایط به هم ریخته تر از آنی است که فکر میکردم. با غلامپور و چند تا از بچه ها در قرارگاه نشسته ایم و روی طرح نجات جزيره کار می کنیم. - قنبری، بلند شو برو با مسئول جهاد در جزيره شمالی، اگه شد ضلع شرقی جزیره ی شمالی رو بشکافید و آب بندازید تو جزیره تا سرعت پیشروی شون كند بشه. غلامپور می گوید: - علی بیا بریم قرارگاه عقب تر. اونجا روی طرح کار میکنیم. این طور که نمیشه شیمیایی زدند. نیروها دارند عقب نشینی می کنند. اینجا موندی که چې بشه؟ - کجا برم بعضی از نیروها جلواند. نمی تونم ول کنم عقب برم که، باید تكليف اونها روشن بشه. دیگر نمیتوانم ناراحتی ام را پنهان کنم. سرم را پایین انداخته ام. - حاج احمد برگردم عقب چی بگم؟ جواب مردم را چی بدهم بگم جزيره رو ول کردم، بچه هاتون شهید شدند؟ به همین جا می مونم، روم نمیشه برگردم عقب. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 0⃣7⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخوان این عاشقانه ست این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست قنبری با شتاب می آید و خبر می دهد که عراقی ها تا دو کیلومتری جاده ی سیدالشهدا آمده اند خیلی سریع دارند جلو می آیند. نیرویی هم در جزیره نمانده. همه دارند عقب نشینی می کنند. اگر هم کسی مانده باشد یا شیمیایی شده یا وسط نیها قايم شده. ساعت نزدیک یازده صبح است. نگاه میکنم به غلامپور که دارد می رود به مرتضی قربانی سر بزند - على تو هم سریع بیا عقب اینجا موندنت کاری رو درست نمیکنه. دایم روی خط بیسیم خبر می دهند که جزیره سقوط کرده و من و ده پانزده نفری که در قرارگاه هستیم به عقب برگردیم. همين طور نشسته ام کنار بیسیم. شاید خبری، کمکی، قاسم آمده و پشت کمرم را گرفته و می گوید - حاج علی پاشو بریم دیگه. هیچ کس اینجا نیست. - بابا ولم كن جزیره داره میره، سیدصباح هم نیست حداقل یک روضه برامون بخونه. ساعت ۱۲ : 45 است همه می گویند باید برگردم عقب و دستور فرماندهی است. دلم راضی نیست. قنبری و یکی دو نفر دیگر را گفتم که بمانند اگر یگان ها آمدند، دستورات لازم را به آنها بدهند. ماشین پایین سوله است قاسم پشت فرمان نشسته و من هم کنار دستش. گرجی و جووند و محمدی هم عقب نشسته اند تا قاسم آمد استارت بزند که روی جاده برود، دیدم هلیکوپترهای عراقی در چند متری زمین در قرارگاه میچرخند. دراد میزنم - وایسا. وایسا، هلیکوپترها روبرو مونند، اومدند. نمیشه با ماشین رو جاده بریم. گرجی دارد داد می زند که الأن اسیر میشویم. - بچهه ها همه میریم پایین در جاده پراکنده میشیم، این طوری بهتره. اطرافمان آب است و نیزارهای بلند هور و بالای سرمان چندین هلیکوپتر که مأموران ویژه از در و پنجره اش آویزان شده اند و ما را با دست نشان می دهند. راهی نیست فقط میدویم وسط نيها، تا گم مان کننده همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 1⃣7⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخوان این عاشقانه ست این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست هلیکوپترها موشک می زنند. بچه ها را کم کرده ام. هر کسی فقط راهش را گرفته و میدود. حتی نمی توانیم برگردیم و پشت سرمان را نگاه کنیم. نمی خواهم باور کنم که جزیره دارد از دستمان می رود. انگار دویدن هایم هدفی ندارد. تمام آرزوهایم در این قرارگاه جمع شده. از اینجا می خواهم کجا بروم؟ باد می وزد و آتش نیها شعله گرفته به گمانم زلف لیلی رها شده و بی قراری میکند. مجنون دارد می رود... تمام شیرینی ها و سختی ها، شب های پردلهره ی شناسایی، نگاه های نگران و منتظر، بومیهایی که برای خودشان کلی مرد جنگ و دفاع شده اند، دستاوردهای بزرگ مهندسی، شهدای خیبر و بدر، قلب امام، این فکرها کم کم دارد من را هم مجنون می کند. یک چشمم رو به آسمان است و می خواهم آخر آخرش را ببینم. یک چشم دیگرم نی می بیند و آتش و آب و مأموران ویژه ی عراقی را. یعنی این همه نیرو و چند هلی کوپتر آمده اند تا به کار نصرت پایان دهند؟ قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ بعد از این همه سال جنگیدن و دفاع سرنوشت جنگ به کجا می رسد؟ از این مجنون کجا بروم که سال هاست گرفتارش شده ام؟ هوشنگ پای مصنوعی اش گیر کرده لای خاکسترها و جا می ماند. گرما و آتش نیزارها نفسم را بریده است. دور و برمان فقط آب است و من که هیچ وقت شنا را یاد نگرفتم. تنها میدوم، تنها. *.*.* قلیه ماهی را درست کردم و سبزی را خریدم و نان پختم، سفره را آماده کردم و منتظر نشستم. در می زنند. با ذوق دم در میدوم، على آمد. - رسمیه، پس كو على؟ - خبر نداری مجنون رو گرفتند، عمليات شده، شیمیایی زدند. - خودش گفت: ننه ناهار درست کن میام. على قول داده. مگه میشه نیاد؟! غروب که شد بابات زنگ زد به ملاح که در جزیره بود و پرسید: به من بگو چی شده؟ علی چی شده؟ ملاح گفت: معلوم نیست، حاجی نیست، گوشی از دست آقات افتاد و شروع کرد به گریه کردن. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 2⃣7⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخوان این عاشقانه ست این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست دیگه نفهمیدم چی شد، ننه میزدم توی سر و کله خودم. گفته بودند گم شدی هر چه گشته اند پیدایت نكرده اند. مگه میشه؟ تو جزیره را عین کف دستت می شناختی، آنقدر که آنجا بودی خانه نبودی. این سال ها که بی تو گذشت، بر ما خیلی سخت گذشت. تمام ترسم از این است که ننه على را از پس چروک های صورتش و موهایش که سپيد شده نشناسی. گفته بودی: نوبت سهم شما هم می رسد، اما سهم ما بعد از جنگ فقط چشم انتظاری بود و نگرانی های همیشگی که دست از سر ما بر نداشته. پدرت رفت. تمام آرزویش دیدن دوباره ی تو بود. بعد از تو دوازده سال حصير انداخت توی کوچه و نشست دم در و زل زد به آدم هایی که می آیند و می روند شاید نشانه ای از تو در آنها پیدا کند. دوازده سال زل زد به انتهای کوچه تا بیایی و ببینی که در انتظار نشسته است. پدرت رفت على از بچگی با دردسر و سختی بزرگت کردم، همان وقت ها که در یک اتاق کرایه ای زندگی میکردیم و درآمد پدرت فقط روزی پنج تومان بود. وقتی به دنيا آمدی، پاهایت کج بود. خرج دوا و درمانت زیاد می شد. دایی کمک کرد و پولش را داد تا بدهیم دکتر خشایار پایت را عمل کند. چهارده روزه بودی که پایت را شکستند و دوباره گچ گرفتند یک سال در گچ بود، سنگین شده بودی و حمام کردن و جابه جا کردنت سخت بود. پدرت بیکار شد، دنبال یک مهندس که کارخانه داشت راه افتادیم و بابا راننده ی او شد. از اهواز رفتيم تهران، و بعد مازندران از بیکاری خیلی بهتر بود. کنار دریا یک خانه گرفتیم که هر روز مار می آمد زیر رختخواب های تو و خواهرت قمر، چاره ای نبود. باید می ساختيم. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🔴 دسترسی به مطالب گذشته کانال حماسه جنوب سنجاق شده 👈 خاطرات سردار علی ناصری 👈 خاطرات ملا صالح قاری 👈 خاطرات داریوش یحیی 👈 خاطرات جمشید عباس دشتی 👈 خاطرات سرهنگ کامل جابر 👈 خاطرات غلامعباس براتپور 👈 خاطرات مصطفی اسکندری 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات عظیم پویا 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات سید مهدی موسوی 👈 خاطرات جهانی مقدم 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 امام جمعه آبادان 👈 خاطرات پرویز پورحسینی 👈 خاطرات دکتر احمد چلداوی 👈 خاطرات حسن علمدار 👈 خاطرات رضا پورعطا 👈 خاطرات سردار علی هاشمی 👈 خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 👈 خاطرات مهدی طحانیان 👈 خاطرات مرتضی بشیری 👈 خاطرات سردار گرجی زاده 👈 قرارگاه سری نصرت 👈 خاطرات حاج صادق آهنگران 👈 محموعه خاطرات کوتاه 👈 خاطرات میکائیل احمدزاده 👈 خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند 👈 خاطرات کربلای۴ گردان کربلا 👈 خاطرات سید حسین سالاری 👈 خاطرات فرنگیس حیدرپور 👈 خاطرات محسن جامِ بزرگ 👈 دکتر ایرج محجوب 👈 عزت الله نصاری 👈 خاطرات پروفسور احمد چلداوی 👈 خاطرات اسدالله خالدی 👈 عزت الله نصاری 👈 خورشید مجنون (حاج عباس هواشمی ) 👈 عزت الله نصاری 👈 دکتر احمد عبدالرحمن 👈 شهید علی چیت سازیان 👈 سرگرد عزالدین مانع 👈 محمدعلی نورانی 👈 دکتر محسن پویا 👈 ناصر مطلق 👈 شهید محمدحسن نظر نژاد 👈 خاطرات یک رزمنده نفودی 👈 خاطرات شهید مصطفی رشید پور                •┈••✾❀○❀✾••┈• جهت دست‌یابی به این مطالب، متن آبی رنگ را لمس کنید و با استفاده از ⬆️و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂