🍂 مگیل / ۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
اشکهایم که تمام میشود احساس سبکی میکنم و به تقدیر، هر چه باشد، دل میبندم. بیخود نگفتهاند "گریه بر هر درد بی درمان دواست." لااقل دلت که خالی شد، با اوضاع جدید کنار می آیی.
چه کنم دیگر؛ در تقدیر ما هم این قاطر جا خوش کرده بود. با خود فکر کنم که باز جای شکرش باقی است. اگر به جای قاطر قرار بود با یک بز هم سفر بشوم و یا افسار خود را دست یک گربه بدهم که بدتر بود. باز در میان اینها قاطر حیوان با کلاس تری است. بلند میشوم افسار قاطر را در دست میگیرم و او را هی میکنم. خدایا خودم را سپردم دست تو. معلوم نیست این حیوان زبان نفهم ما را به کجا ببرد. خدایا تسلیمم به رضای تو.
برای آنکه خود را تسلی دهم یک شعر را هم ضمیمه افکارم میکنم که "آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم"، اما هرچه زور میزنم مصراع بعدی آن به یادم نمی آید. میگویم باز هم خدا را شکر که حافظه ام تا همین قدر هم کار میکند. حالا باید ببینم مگیل حافظه اش چطور عمل میکند. حاج صفر میگفت اینها را از هر جا که ول کنی بر میگردند به اردوگاه. البته از اینجا تا اردوگاه یکی دو روزی راه هست. نمیدانم راه طولانی هم شامل این قانون میشود یا نه. به هر حال سیخونکی به حیوان میزنم و باهم به راه می افتیم. اگر چشمانم میدید، این لحظه تلخ ترین لحظه زندگی ام میشد. لعنتیها یک نفر را هم زنده نگذاشتند. صدایم را در گلو میاندازم و به سبک جنوبی نوحه ای را که پیشتر با
بچه ها زمزمه میکردیم دم میگیرم.
" کاروان آمد، منزل به منزل، با جمع یاران
کاروان آمد، منزل به منزل با جمع یاران
کاروان رفت و ما چرا ماندیم ای دو صد افغان از سوگ یاران."
به محض شروع کردن و خواندن این ابیات بود که دیدم قاطر قدم از قدم برنمی دارد. شاید مگیل هم به یاد رفقایش افتاده بود. زبان بسته ها. آنها هم از شر تیر و ترکش های دشمن در امان نمانده بودند. ما چه آدمهایی هستیم. حتماً الان ایستاده و دارد زارزار گریه میکند. اینجا بود که فهمیدم گروهان قاطر ریزه واقعاً وجود داشته.
- باشد، باشد مگیل جان، تو دیگر گریه نکن قول میدهم که این نوحه را نخوانم. اصلا بی خیال شدم. روح همۀ رفقایت شاد. تا کلمه روح را به کار بردم مگیل شروع کرد به حرکت. یادم آمد که حاج صفر به عربی با این حیوان صحبت میکرد. آخر مگیل یک قاطر غنیمتی بود. به عربی «روح» یعنی برو، و «قف» یعنی بایست! گفتم: «قف» مگیل ایستاد و دوباره گفتم: "روح عن الطول" و مگیل شروع کرد به حرکت. با تکه چوبی
که به دست گرفته بودم به پشتش زدم و گفتم: «من را میگذاری سر کار؟! مرد حسابی من فکر کردم پایت شل شده و نمیتوانی دوستانت را بگذاری و بروی. خنده ام گرفت مگیل یک قاطر عراقی به تمام معنی بود که فقط عربی میفهمید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از شکلاتهای جنگی که همان دوروبر پیدا کرده ام، باز میکنم و یکی دو تا به مگیل میدهم. آن قدر خوشش آمده که هر چند قدم می ایستد و خودش را به من میمالد و من باز یک شکلات دیگر میچپانم توی دهانش و میگویم «روح روح.» او هم پفترهای تحویلم میدهد و به راه میافتد. در این سرما انگار پفتره هایش آبدارتر هم شده. شال حاج صفر را که از گردنش باز کرده ام روی چشمانم میبندم و از پشت گره میزنم. دیگر امیدی به دیدن با این چشمها ندارم؛ یعنی فعلا امیدی نیست. پس بهتر است درش را تخته کنم. این شال سبز مخملی را حاج صفر از میان کمکهای مردمی پیدا کرده بود و برای خودش برداشته بود. چشم یک گردان دنبالش بود. با ریشه های قرمز و یک یاحسین زرکوب. شال منحصر به فرد و زیبایی بود. میگفت من سیّدم اما شجره نامه ندارم. میشوم سید. بعد از این، بعد از اینش را دیگر خودتان حساب کنید. بدبختی حاجی هم نبود. بچه ها برای احترام لقب حاجی به او داده بودند. یعنی خودش میگفت که حاجی نیست. میگفت: «من حاجی لندنی هستم. قبل از انقلاب با هواپیما عازم حج بودیم که چند نفر هواپیماربا، که گویا از عربهای مخالف فلسطینی به حساب می آمدند هواپیمای ما را دزدیدند و به لندن بردند وقتی برگشتیم بچه محلها به من میگفتند: "حاجی لندنی!"»
برای چند دقیقه فکر کردن به حاج صفر باعث میشود که سختی راه را احساس نکنم، اما قدم از قدم برداشتن کار سختی است. در این کوهستان با چشم باز و گوش شنوا حرکت کردن کار شاقی است؛ با چشم بسته و گوش کر که دیگر
جای خود دارد.
به حساب من حالا باید شب از نیمه گذشته باشد. خوبی قاطر این است که ظلمات محض هم میبیند. اگر میشنیدم لابد صدای زوزه گرگها و سگهای وحشی از دور شنیده میشد. یادم میآید که برای خودم یک اسلحه همبرداشته ام. یک کلاش تاشو که بتوانم از خودم محافظت کنم. اما در این تاریکی اگر صدای گرگها را میشنیدم بیشتر وحشت میکردم.
باد سردی به صورتم میخورد. بینی ام سر شده؛ انگار که دیگر وجود ندارد. همراه باد، دانه های درشت برف را هم احساس میکنم که یک به یک گونه هایم را خیس میکنند. از بساط مفصلی که بار مگیل کرده ام یک پانچو بیرون میکشم و بر تن میکنم. مثل کوره گرم است و مرا از برف و سرما در امان میدارد. از قضا یکی دیگر هم برای مگیل آورده ام. مگیل هم از پانچو بدش نمی آید. بعد از یکی دو ساعت راهپیمایی، یک شکلات هم برای خودم باز میکنم؛ اما نصفه نیمه مگیل آن را از دستم قاپ میزند. میگویم: این شب بینایی قاطرها خوب به کارت میآید من بیچاره که نمیبینم، نکند شبانه بروی سروقت آذوقه مان؟ مطمئنم مگیل به جای گوش دادن به حرفهای من مشغول نشخوار است. همانجا روی زمین برفی مجبورش میکنم تا بنشیند. خودم را کنار مگیل زیر پانچو پنهان میکنم. سوز و سرما بیشتر شده و برف همچنان میبارد. اگر این اوضاع ادامه داشته باشد بعید نیست که زیر برف مدفون بشویم. با خدا مناجات میکنم. دنبال عبارات دعای سحر هستم تا حال و روزم را برساند، اما فرقی نمیکند که فارسی باشد یا عربی. میخوانم و به خواب میروم؛ در حالی که از سرما و ترس چمباتمه زده ام و کمی گرمای کمر مگیل را احساس میکنم آن قدر خسته ام که خواب را به هر چیز دیگر ترجیح میدهم و بعد دیگر هیچ نمیفهمم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
زیر فضای دم کرده پانچو از خواب بیدار میشوم، دست میکشم تا مگیل را پیدا کنم. دستم به پالان مگیل میخورد. حتما خودش هم هست. از زیر پانچو بیرون می آیم. گرچه هوای بیرون سرد است اما میتوانم گرمای تابش آفتاب را روی دست و صورتم احساس کنم. این میرساند که ابرهای دیشب پراکنده شده اند و حالا هوا آفتابی است. از زاویه نور خورشید هم پی میبرم که هنوز اوایل
صبح است.
دیشب با مگیل خیلی راه آمدیم. انصافا هوای مرا هم داشت. برای نوازش کردن مگیل دستم را به هر طرف میبرم اما اثری از او نیست. فقط پالان پر از آذوقه اینجا هست و چند تا روکش بازشده شکلات جنگی. معلوم است صبحانه اش را هم خورده. این ابله کجا غیبش زده؟
ترس ته دلم را خالی میکند. شعاع بزرگتری را با دست جست وجو میکنم؛ اما نیست که نیست. با خود میگویم لابد علفزاری چیزی پیدا کرده اما با وجود این همه برف حتی اگر علفزاری هم باشد زیر این قالیچه یخ زده مدفون میشود. دستم را مثل قیف جلوی دهانم میگیرم و صدایش میزنم
- مگیل! مگیل کجایی؟
لابد انتظار دارم که جوابم را بدهد. این بلاهت پیشه حتی نمیداند چه بلایی سر من آمده چه برسد به اینکه بخواهد مرا کمک کند. خدایا تکلیف ما را با این الاغ روشن کن.
بلند میشوم و خودم را از برف میتکانم. مشغول برداشتن وسایل از روی زمین هستم که ناگهان دستم به جای سمهای مگیل، که انگار روی برفها حجاری شده برخورد میکند. انگار دنیا را به من دادهاند. با دست جای سمها را لمس میکنم و جلو میروم. دیگر انگشتانم از سرما دارند منجمد میشوند که ناگهان به توده ای نرم و گرم برخورد میکنم و بعد حس بویاییام به کار میافتد. بله خودش هست؛ سرگین مگیل. تر و تازه و هنوز گرم و بعد دستم به پاهایش می خورد که ایستاده و مشغول چراست. دستهایم را با کمی برف پاک میکنم. اما اصلا به دلم نمیچسبد.
- تو خجالت نمیکشی من بینوا را گذاشتی و خودت اومدی اینجا که چی؟
آن قدر عصبی هستم که میخواهم با مشت بکوبم توی ملاجش، اما خودم را کنترل میکنم. بیچاره حق دارد به هر حال هر چقدر به او شکلات بدهم جای علف و کاه و یونجه اش را نمیگیرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
مگیل، در زیر سنگهای بزرگ، که از ریزش برف در امان بوده اند، کمی بوته و خار و خاشاک پیدا کرده و مشغول خوردن آنها شده. دلم برایش میسوزد.
- بخور بخور، نوش جانت. فقط همت کن و من را امروز تا یه جایی برسان. آنوقت بهت کاه و جو و ینجه می دهم که خودت بگویی بس است. به خدا از خجالتت در می آیم.
افسار مگیل را میگیرم و بر میگردم. باید پالانش را ببندم و وسایل را بارش کنم. برای پیدا کردن مسیر دوباره زمین را لمس میکنم اما وجود یک رد پای انسان روی برفها حسابی غافل گیرم میکند. دور خودم میچرخم.
- کی هستی اینجا چه میخواهی؟!
اسلحه ام را از روی دوشم میگیرم و مسلحش میکنم. نکند یک نفر دنبال من
است؟! شاید هم چند نفر.
- یاالله حرف بزن!
با خود میگویم:" حالا اگر هم حرف بزند که تو نمیشنوی!"
- خودت را تسلیم کن. یاالله بیا جلو.
مثل مرغ سرکنده دور خودم میچرخم و اسلحه ام را به حالت آماده شلیک به این سو و آن سو میبرم. میخواهم تیری در کنم اما میترسم که به مگیل بخورد.
پاک گیج شده ام. نامرد کجایی؟ اگر چشمانم میدید نمیتوانستی با من چنین کاری بکنی. با خود میگویم الان است که بیاید جلو و با سیم گارو خفه ام کند. کشتن من برایش مثل آب خوردن است. یا اینکه با یک تیر توی ملاجم کارم را بسازد. اصلا میتواند با سر نیزه اش حسابم را برسد. آن را تا دسته توی قلبم فروکند. از ترس دستم را روی ماشه میگذارم و به رگبار میبندم. چیزی شبیه مشت به سینه ام برخورد میکند و مرا نقش زمین میکند و بعد، درست همان لحظه افسار مگیل از دستم کشیده میشود. گیج و منگ روی زمین یخ زده دراز میکشم و صورتم را روی برفها میگذارم. حالا دیگر آخر کار است. هر که الان کلتش را کشیده و میخواهد تیر خلاص را نثارم کند. دستم را بی جهت روی زمین پر از برف میکشم. جای پاها آن قدر زیاد است که دیگر برایم فرقی نمیکند کدام برای من یا کدام برای دشمن است. اما این جای پاها درست اندازه پای خودم هستند. بله برای زمانی است که دور خودم میچرخیدم. شیارهای آن هم به پوتین های خودم میماند. اصلاً غیر از جای پای خودم و این حیوان زبان بسته رد دیگری در برفها نیست. پس آن جای پا هم برای خودم بوده.
میزنم زیر خنده و حالا بخند و کی نخند. آن قدر میخندم که شقیقه هایم درد می گیرند و دوباره افسار مگیل کشیده میشود. بیشک مشتهای محکمی که مرا نقش زمین کرد لگد مگیل از ترس در رفتن گلوله بود. خوب شد که تیرها به حیوان زبان بسته نخورد. این فکر مرا از جا بلند میکند. دست میکشم و تن و بدن مگیل را وارسی میکنم.
- تو سالمی عزیزم؟ تو را به خدا ببخشید. فکر کردم کسی در تعقیب ماست! تو را به خدا حلالم کن چیزی ات که نشده؟ من نوکرتم. اصلا من خرتم، خوب شد که از صدای تیر پا به فرار نگذاشتی.
خوبیِ شما حیوانات جنگ دیده به همین است. به صدای توپ و تفنگ عادت دارید و به این زودی میدان را خالی نمی کنید. خودمانیم؛ اما پای سنگینی داریها...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
همین جور قربان صدقه مگیل میروم و همه جای بدنش را دست میکشم نکند گلوله ای به او خورده باشد. اما دریغ از ذره ای احساس. همین طور ایستاده طبق معمول در حال نشخوار است.
قاطری بی احساس تر و لشتر از تو ندیدم.
مگیل همچنان نشخوار میکند و دم میچرخاند. این کار مطمئنم میکند که او سرحال است و از من چیزی به دل نگرفته اما به جای او، من هستم که قفسه
سینه ام کمی درد میکند. به طرف وسایلمان برمی گردیم.
همه چیز را برمیدارم و روی پالان بار مگیل میکنم. در اولین فرصت خشاب اسلحه را پُر میکنم. به نظر میرسد تیر بیشتر از احتیاج آورده ام. به چه دردم میخورد؟ تیرها که خیلی هم سنگین هستند از کوله بارمان حذف میشوند. یک دوربین دید در شب هم دارم که آن هم به کارم نمیآید باید خودم را سبک کنم.
من روزش را هم نمیبینم چه رسد به دید در شب.
ته کوله ام یکی دو تا شیشه عطر پیدا میکنم. اهدایی علی گازئیل است. کمی به خودم میزنم و مقداری هم به یال و گردن مگیل میمالم همان لحظه کله اش
را تکان میدهد. ببین چقدر بدبوست که قاطر هم فهمیده.
می دانم عطر تندی است. به قول بچه ها بوگیر است نه عطر. کورمال کورمال در یک کمپوت گیلاس را باز میکنم تا بخورم. عجیب است که در این هوای سرد حسابی تشنه ام شده ام. یکی دو جرعه از کمپوت خورده و نخورده مگیل پوزه اش را نزدیک میکند و همه را یک جا بالا میکشد. از قدیم گفتهاند از نخورده بگیر بده به خورده. تو که از صبح تا حالا داری
می خوری یک کمپوت گیلاس را نمیتوانی به ما ببینی؟! افسار مگیل را میگیرم و او را هی میکنم و دوتایی به راه می افتیم. خدایا به دل این قاطر بینوا بینداز ما را ببرد و برساند به نیروهای ایرانی، آمین یا رب العالمین!
دیگر از آفتاب دم صبح خبری نیست. دوباره هوا رو به سردی میگذارد. شک ندارم که ابرهای سیاه پُربرف خورشید را در خود بلعیدهاند. حین بالا رفتن از یک دره چند بار دم مگیل به سروصورتم میخورد.
- خوب با دمت گردو میشکنی خوب است که توی این سرما حال و حوصله ات سر جایش است.
یادم افتاد که رمضان خدا بیامرز درباره اسب و قاطر می گفت: «هوای سرد را بهتر از هوای گرم تابستان تحمل میکنند. در واقع چون بار میبرند اصلا سردشان نمی شود.» در همین فکرها بودم که ناگهان زمین زیر پایم شروع کرد به لرزیدن. بدنم مورمور شد و انگار در وسط گردباد قرار گرفته باشم به هر طرف کشیده میشدم.
خودش بود. یا یک دیده بان عراقی با ما شوخیاش گرفته بود یا اینکه چند خمپاره سرگردان از راه رسیده بودند تا حالمان را بگیرند. خود را روی زمین انداختم و افسار مگیل را محکم کشیدم. گلوله ها آنقدر نزدیک بودند که بوی دود و باروت حلقم را میسوزاند. خدا خدا میکردم که این بار مگیل رم نکند. در اصل من باید هم خود را از شر ترکشها نجات میدادم و هم از سمهای محکم و سنگین مگیل.
برایم جالب بود که مگیل اصلاً تکان نمی خورد؛ چراکه افسارش در دستم بود و کشیده نمیشد. چند دقیقه لای صخره ها دراز کشیدم تا آبها از آسیاب بیفتد. خدا کند پای دیده بان وسط نباشد. عراقی یا ایرانیاش فرقی نمی کند. مثلاً اگر دیده بان ایرانی مرا از دور ببیند نمیداند که هستم و از کجا می آیم و با عراقی اشتباهم میگیرد. اگر عراقی باشد که دیگر نورعلی نور است. ای نامردها، بابا اصلا من با این وضعیت فراملیتی هستم. میخواهید بروید از صلیب سرخ و هلال احمر بپرسید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از جا بلند میشوم و خود را میتکانم. ترکش است یا سنگریزه، یکی دو جای پالتوام سوراخ شده و چند نقطه از دستم هم درد میکند. احتمالا چند ترکش طلایی نصیبم شده اما، حالا فرصت خوبی برای تیمار نیست.
افسار مگیل را میکشم. احساس میکنم طناب در دستانم شل است. خدایا نه. در این سنگلاخ پایین و بالا رفتن کار آدم نابینایی مثل من نیست. چند متر جلوتر مگیل را روی زمین پیدا میکنم. افتاده و پایش را بر سنگها میکشد. با دست توی سرم میزنم و از ته دل آه میکشم. رو به طرفی که حدس میزنم دیده بان عراقی مرا از آنجا در دید و تیررس خود دارد. می ایستم و فحش و ناسزا را به جانش میکشم. ای بی شرف، زورت به یک قاطر و یک آدم نابینا رسیده. اگر مردی از سنگرت بیا بیرون. بیا تو هم چشمت را ببند تا با هم کشتی بگیریم، ببینیم کی زورش بیشتر است. چند سنگ از زمین برمیدارم و به اطراف پرت میکنم. دست خودم نیست، بدون مگیل هیچ راهی برای برگشت ندارم. همان جا مینشینم و میزنم زیر گریه. خدایا این چه سرنوشتی بود! تا کی توی این کوهها باید سرگردان باشم؟! چند لحظه که می گذرد به خودم مسلط میشوم. از حرفهایی که به دیده بان عراقی زده ام، احساس شرم میکنم. ته دلم با این جمله موافق است که اصلا از کجا معلوم دیده بانی در کار باشد!؟ اما اگر ایرانی باشد که بدتر است. اصلا اگر یکی همین دوروبر باشد و حرفهای مرا شنیده باشد چه قضاوتی درباره من میکند؟ پاهای مگیل دوباره به من برخورد میکند. با خود میگویم: «حتماً در حال جان کندن است. ای لعنت بر این خمپاره های سرگردان. کنار مگیل مینشینم و سر او را روی زانوام میگذارم. جالب است که با این وضعیت هم هنوز نشخوار میکند. بیخود نگفتهاند "سروجان فدای شکم!" دستی روی یال و کتفهایش میکشم اما از خون خبری نیست. جاهای دیگر را هم بررسی میکنم شاید یکی دو تا ترکش ریز مثل خودم خورده باشد، اما، هیچ یک از آنها نمیتوانند مگیل را از پا درآورند. به نظرم می آید که چپه شده است. به پالانی که روی کمرش است دست میزنم انگار که پالان با همۀ باری که رویش است در میان شکاف صخره ای گیر کرده و نمیگذارد مگیل از جایش بلند شود. تنگ پالان را شل میکنم. بیچاره در حال سم کوبیدن است که من کمکش میکنم و بالاخره از جا بلند میشوم. دست خودم نیست. میپرم و پوزه اش را در آغوش میگیرم. خدا را صدهزار مرتبه شکر. این بار اما مگیل کلهای تکان میدهد و از من تشکر میکند.
چه عجب؟!
یفتره اش هنوز به راه است.
مثل اینکه از تو نمیشود تعریف کرد. یعنی جنبه اش را نداری. به پاس زنده ماندن مگیل چند بسته شکلات جنگی باز میکنم و همه را به او میدهم. او هم با ملچ ملوچ مشغول خوردن میشود. حالا که به هم اینقدر وابسته شده ایم. بد نیست اگر کمی از شکلات گاززدۀ مگیل را هم خودم بخورم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۱۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
هنوز از حرفهایی که به دیده بان عراقی زده ام، خجالت میکشم. به خودم دلداری میدهم، عیبی ندارد من یک نابینا هستم دیگر آنها که وضعیت مرا ببینند از کار خودشان بیشتر خجالت میکشند. بیخود نگفته اند کور اگر ناودان خانه اش هم طلا باشد باز محتاج است. منظور اینکه محتاج محبت و ترحم است.
- حالا برای خودت ضرب المثلهای قدیمی را تفسیر نکن. راستی خوب شد که گروه روایت فتح این دوروبر نبود وگرنه آبرویمان جلوی دوربین پیش هزاران هزار هم وطن میرفت. نمیدانم شاید مرور همین افکار بود که باعث شد قسمتی از زیر پیراهنم سفیدم را پاره کنم و روی سنبه اسلحه ببندم و آن را در پالان میل فرو کنم. با این کار لااقل به کسانی که ما را میدیدند، چه دشمن و چه دوست میگفتیم که ما قصد درگیری و جنگ نداریم و اوضاعمان غیر عادی است و حتی شاید میرساند که به کمک هم احتیاج داریم. حالا ببینیم کسی پیدا میشود تا کمکمان کند یا نه؟!
دوباره افسار مگیل را سر جایش گره میزنم و باز به راه می افتیم. از پیچ و خم دره که بالا میرویم در سرازیری مگیل مثل کسی که از دور چیزی یا جایی را دیده باشد سرعت میگیرد. قدمهایش را تندتر برمیدارد و مثل همیشه کمتر بازیگوشی میکند. یکی دو بار مجبور میشوم پا به پایش بدوم. هووووش حیوان! مگر نشادر مصرف کردی؟! چه خبرت است؟! اما مگیل همچنان سرعت دارد و افسارش در دستم کشیده میشود. خدا کند چیزی دیده باشی، اگر من را به جایی برسانی همه یونجه ات را تأمین میکنم. میدهم دو دست سُم متالیک نو برایت بیندازند و تن و بدنت را حسابی قشو کنند. این قدر بهت میرسم که با اسب اشتباهت بگیرند. ای قاطر چموش.
دیگر حساب زمان از دستم رفته، انگار ابرها قصد پراکنده شدن ندارند. نمیدانم روز است، شب است، غروب است یا صبح زود. خستگی امانم را بریده، معلوم است که با مگیل خیلی راه آمدهایم. مگیل انگار که به جایی رسیده باشد، می ایستد و سرش را به طرف پایین میگیرد.
- خدایا یعنی به کجا رسیده ایم؟!
خوشحال، روی زمین مینشینم و منتظر آمدن کسی می شوم. باد سردی در حال وزیدن است. کم کم بدنم سرد میشود و حالا دیگر سرما را بیشتر احساس می کنم. کلاه بافتنی ام را تا بیخ گوشم پایین میکشم و خود را کنار مگیل مچاله میکنم. دیگر دیر یا زود باید یکی بیاید و بپرسد خرت به چند؟! نمیدانم چقدر، اما، خیلی از آمدن ما به آنجا گذشته و هنوز از کسی خبری نیست. دیگر طاقت سرما را ندارم. از جا بلند میشوم و به راه میافتم.
- آهای کسی اینجا نیست؟ برادرها من رسولم، رسول ایرانی. صدای من را میشنوید؟! حالا به فرض که کسی هم صدای مرا بشنود و جواب بدهد. من چه جوری باید صدای او را بشنوم؟ پایم به چیزی برخورد میکند. تا به خود بجنبم، نقش زمین میشوم برمیگردم و روی زمین دست میکشم. پایم با یک جنازه برخورد کرده است. چقدر آشناست. هم طرز افتادنش و هم خرت و پرتهایی که در کنارش ریخته. جلوتر میروم. یک جنازه دیگر و جعبه های خرد شده مهمات. باورش سخت است اما باید قبول کنم به جای قبلی برگشته ایم. به همان دره ای که کمین خوردیم و حالا دوباره رسیده ام کنار ستون.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۱۱
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
حال خود را نمیدانم. نزدیک است از شدت خشم منفجر شوم. مسئول همۀ اینها مگیل است. من همه چیز را دست او سپرده بودم. او باید مرا به جای دیگری میبرد و حالا دوباره خانه اول ایستاده ایم. به طرف مگیل برمیگردم. از روی زمین تکه تخته ای برمیدارم. آن قدر ناراحتم که میتوانم همۀ جعبه های مهمات را روی سرش خُرد کنم. حیف آن همه محبت که به تو کردم، حیف آنهمه شکلات. بیچاره الاغ، باید میگذاشتم توی همین دره از سرما یخ میزدی و میمردی. چطور دلت آمد با من این کار را بکنی وقیح م، احمق، بی آبرو، مرده شورت را ببرند. تو هم باید مثلرفیق هایت تکه پاره میشدی. حیف تیر که توی آن مغز تهیات خالی شود. حیف از کاه و یونجه نمک به حرام.
تخته پاره را بلند میکنم تا به خیال خودم توی ملاج مگیل فرود آورم اما مگیل درست پشت به من ایستاده و با ضربه من شروع میکند به حرکت. از آنجا که افسارش به یک جعبه مهمات بسته شده دور خودش میچرخد و دم میگرداند. آن قدر سرعت گرفته و ترسیده که از زیر سمهایش برف آب و گل به سروصورتم میریزد. اگر میتوانستم ببینم لابد پشیمانی در چهره اش پیدا بود. دستم را جلو میبرم تا نگهش دارم.
شده عین خر عصاری
- دور خودت میگردی؟! هوش...
مگیل می ایستد و من پیشانیاش را نوازش میکنم. تقصیر او هم نیست. من تقصیر دارم که همه چیز را دست او سپردم. آدم عاقل اختیارش را به یک الاغ نمی دهد؛ به یک قاطر چموش؛ آن هم قاطر شکمو و سر به هوایی مثل مگیل. حالا باید چه کار کنم! دوباره برگشته ام سر خانه اول. از مگیل میپرسم: میدانی باید چه کار کرد؟! اما او همچنان مشغول نشخوار است؛ مثل همیشه. یاد ضرب المثل پدرم افتادم که در این گونه مواقع میگفت: "از خر میپرسی چهارشنبه کی است!" خنده ام میگیرد ته دلم از اینکه یک شب دیگر اینجا بمانم راضیام. اصلا دلم برای بچه ها تنگ شده بود. میخواستم کاری برای آنها بکنم. با مگیل دست به کار میشویم و جنازه بچه ها را یک جا جمع میکنیم. روی آنها یکی دو تا پانچو میاندازم. مثل گلهایی که از شر سرما زیر پلاستیک می گذارند. با برف رویشان را میپوشانم. در آن سرما هیچ جنازه ای بو نگرفته است؛ بخصوص جنازهٔ علی که بوی عطر میدهد و هر بوی دیگری را در خود می بلعد. بچه ها دوباره دور هم جمع شده اند؛ مثل همان روزهایی که در اردوگاه زیر یک چادر بودیم. حالا فقط من بینشان نیستم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۱۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
یادم است همان شبهای آخر، با رمضان قرار گذاشته بودیم وقتی همه خواباند به کانتینر تدارکات تک بزنیم، اما حاج صفر از ما هوشیارتر بود. روی گونی اجناس، بخصوص کارتنهای پُر از خوراکی، تله موش کار گذاشته بود؛ تله موشهای بزرگ ضربه ای. رمضان و علی زودتر از من وارد کانتینر شدند. کلید برق را زدیم اما چراغها روشن نشد مجبور شدیم کورمال کورمال به دنبال چیزهایی که لازم داشتیم بگردیم، ناگهان داد رمضان به هوا رفت و پشت بندش، على. من هم تا آمدم به آنها کمک کنم دستم رفت زیر یکی از تله موشها. چه دردی داشت. انگار که یکی با همۀ وجود، دست آدم را گاز گرفته باشد. وقتی کار به اینجا رسید، صدای قهقهه حاج صفر و بچههای تدارکات را از توی چادر شنیدیم. ما هم برای تلافی فردای آن شب در غذایشان پودر قرص مسهل ریختیم. بی آنکه محاسبه کرده باشیم بین چادر تدارکات تا دستشویی ها چه راه دور و درازی است. بیچاره ها تا خود صبح در رفت و آمد بودند. آخر سر هم به سراغ یک گودال پشت چادر تبلیغات رفتند؛ گودالی که شبیه قبر کنده بودند و یک نفر از بچه های تبلیغات شبها در آن به یاد شب اول قبر مناجات میخواند. بیچاره وقتی نصف شب وارد قبر شده بود بوی بد به مشامش خورده بود. زمانی از همه چیز خبردار شد که به پشت داخل قبر خوابیده بود. لباسهایش را سوزاند و خودش هم دم صبح با آن سرمای استخوان شکن به داخل رودخانه کرخه شیرجه زد. بعد هم سینه پهلو کرد و یک هفته میهمان بهداری شد.
علی برای آنکه از عذاب وجدان برهد، چند شیشه عطر گازئیلی برایش برد. رمضان تیمارش کرد و من هم برایش چند کبک چاق و چله شکار کردم. نمیدانم چند دقیقه گذشته بود، اما من کنار بچه ها، رو به مگیل نشسته بودم و داشتم این خاطرات را برایش تعریف میکردم. جالب بود که مگیل هم برعکس همیشه دست از نشخوار کشیده بود و داشت به حرفهای من گوش میداد.
- چه عجب یکبار نشستی پای بساط دل ما
این را وقتی فهمیدم که میخواستم خرمهرههای رمضان را به گردن مگیل ببندم، زیر آن هم دسته کلید حاج صفر را آویزان کردم تا صدایش همیشه در
گوشمان باشد. اما من که فعلاً صدایی نمی شنیدم.
- ببین چه چیزهای زینتی بهت آویزان کردم. الان اگر خرها تو را ببینند کلی ذوق میکنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۱۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از میان وسایلی که بین راه ریخته یک کلت پیدا میکنم و یک بیسیم پی آر سی. ذوق زده میشوم. برای یک لحظه فکر کردم همه چیز تمام شده. ... چرا زودتر به فکرش نیفتادم؟! الان با گردان تماس می گیرم و کمک می خواهم.
بیسیم را روی سینه ام میکشم و کنار مگیل مینشینم. مواظب هستم فرکانسش دست نخورد اما این چه کار احمقانه ای است. به فرض که من توانستم با گردان تماس بگیرم، چگونه جواب آنها را بشنوم. به فرض که آنها جواب دادند می خواهم بگویم کجا هستم! با کی هستم! چه جوری باید مرا پیدا کنند. گرچه این افکار مأیوس کننده اند اما دسته گوشی را فشار میدهم و صحبت میکنم. بابا، بابا رسول، بابا، بابا رسول، توی بد مخمصهای افتادیم. بچه ها سوره عنکبوت را خواندند. من هم چراغ هایم شکسته، توی یک دره عریض و طویل نزدیک خط گیر افتادم. کمکم کنید بابا بابا رسول
همین طور که دارم این جملات را میگویم. با سیم گوشی هم بازی میکنم، ناگهان همه چیز روی سرم آوار میشود. حرفم را قطع میکنم و بغض به جای كلمات هنجره ام را پُر میکند. سیم گوشی به مویی بند است. ترکش ترتیبش را داده و همه حرفهای من باد هوا بوده. هیچ پیغامی ردوبدل نشده؛ حتی یک کلمه. گوشی را با حرص میاندازم و یک اردنگی هم نثار مگیل میکنم. حیوان به طمع آنکه میخواهم چیزی به او بدهم پوزه اش را به صورتم نزدیک می کند و پفتره ای جانانه تحویلم میدهد.
ای لعنت به تو چرا همه چیز را شوخی میگیری؟! مگر با تو شوخی دارم.
اصلا ما چه سنخیتی باهم داریم؟ چرا رهایم نمیکنی و نمیزنی به چاک؟ از عصبانیت مثل دیگ زودپز شده ام. اگر میتوانستم ببینم لابد از خشم سرخ شده بودم و از گوشهایم دود بیرون میزد. حقیقت این است که من مگیل را نگه داشته ام این منم که به او احتیاج دارم؛ وگرنه او ترجیح میدهد آزاد باشد، به جای اینکه با من گردنه ها و راه های پر از برف و گل و شل را بپیماید و آن همه بار را به پشت بکشد، میتواند همین دوروبر علفی چیزی پیدا کند و بخورد. او میتواند در کنار سنگ و صخره ها بنشیند
و نشخوار کند.
ببخشید خیلی عصبانی هستم. خیلی خوب است که تو اینجایی و من را از تنهایی در می آوری.
از سردی هوا حدس میزنم که باید شب فرا رسیده باشد. مگیل را کنار اسباب و وسایلش روی زمین مینشانم و خود را در کنارش مچاله میکنم و زیر پانچو میروم. این حالت را خیلی دوست دارم. احساس میکنم دیواری به نازکی پلاستیک بین من و هوای سرد و برفی حائل است و آن بیرون با همه تاریکی و وحشتش با داخل اتاق پارچهای ما فرق دارد. گرگهای درنده و گشتیهای عراقی که ممکن است در لحظه سر برسند هیچ دخلی به این طرف دیوار، که مالامال از امنیت و آرامش است ندارد؛ آن هم در کنار مگیل با گرمایی که از شکمش بیرون میزند و بوی دوست داشتنی پهن و طویله و پوست بدن مگیل
مثل پشت پلکهای من میپرد. پس تو هم تیک عصبی داری؟!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۱۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دست میبرم و پوزهٔ مگیل را لمس میکنم.
- میدانی دک و پوزت خیلی لطیف و نرم است. اصلا به جاهای دیگرت مثل سم و دمت و یال و کوپالت نمی خورد.
هنوز دستم را از جلوی دهان مگیل برنداشته ام که زبان می کشد و دستم را می لیسد.
- با تو هم که نمیتوان دو کلمه اختلاط کرد، همه اش دنبال خوراکی هستی. نه بابا توی دستم چیزی نیست. شماها دیگر چه جور جانورهایی هستید. این همه می خورید، بس نیست خر را با خور اردو میکنید مرده را با گور املت. بازهم چشم و دلتان دنبال آلاف و علوف است. فکر میکنم در تأیید حرف من است که مگیل یک پفتره جانانه نثارم می کند. آن قدر محکم که دیگر نیازی به شستن صورتم ندارم. همین طور که مگیل را نوازش میکنم دستم به تکه پارچه روی یالش میخورد. یادم می آید که رمضان، به قول خودش مسئول گروهان قاطریزه گفته بود این علامت استرهایی است که گاز میگیرند. او برای قاطری که لگد میزد همین پارچه را روی دمش می بست. برای لحظه ای شک میکنم. دست میبرم و دم مگیل را وارسی می کنم. آنجا هم تکه پارچه ای بسته شده. ای داد بیداد پس تو، هم گاز میگیری هم لگد میزنی؟! آره یادم است هنوز قفسه سینه ام درد میکند اما به یاد ندارم گاز گرفته باشی؟ ان شاء الله این عادت بد را برای همیشه ترک کردی. گاز گرفتن کار بچه هاست. یعنی کار کره خرهاست، تو که الحمد الله حیوان بزرگی شدی. هنوز حرفهایم با مگیل تمام نشده که ناگهان احساس درد شدیدی در انگشتانم میپیچد. انگار که ناخنهایم را کشیدهاند و یا دستم لای در مانده است. آه از نهادم بر میخیزد چنان نعره ای میزنم که خود مگیل از جا بلند میشود و می ایستد. عرق سرد روی پیشانی ام نقش میبندد. دستم را در هوا چرخ میدهم و زیر بغلم میگذارم. دیگر حتی حال ناسزا گفتن به مگیل را هم ندارم. حالا دیگر گاز گرفتن مگیل را هم تجربه کردهام. افسارش را میکشم تا بنشیند و به محض نشستن به او تکیه میزنم.
عجب قاطر خری هستی، چه میتوان کرد، عقلت نمیرسد. اگر من مهترت بودم میدادم دندانهایت را بکشند. تو با جفتک زدن و گاز گرفتن به تعداد دشمنانت میافزایی. دوست من، کاری نکن که بدهندت به انیستیتو پاستور. میدانی آنجا با قاطرهایی مثل تو چه معاملهای می کنند؟! آنها را طعمه مار و عقرب میکنند. داستانش طولانی است یادم بینداز یک شب برایت تعریف کنم.
این را میگویم و از شدت خستگی به خواب میروم، خوابی عمیق و طولانی.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂