eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 خورشید مجنون ۴۸ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 در میان اسرای آزاد شده یک جوان عرب اهل اهواز وجود داشت که ساکن سه راه خرمشهر بود. به محض اطلاع از آزادی او به منزلش رفتم. ایشان به دلیل بیماری سل آزاد شده بود و از آنجا که در جزایر خیبر به اسارت درآمده بود، احتمال می‌دادم شاید مفقودان مورد نظر ما را در دوران اسارت دیده باشد. ابتدا مطمئن شدم ایشان را به علت ابتلا به مرض سل آزاد کرده اند، سپس از او خواستم از لحظه اسارت تا روز آزادی هرچه دیده است را برایم بازگو کند. چند ساعتی طول کشید. او در طول مدتی که اسیر عراقی‌ها بود افراد زیادی را دیده بود، اما متأسفانه مفقودان ما را نمی شناخت. من تصاویری از بعضی از دوستان مفقود را به همراه داشتم. یک تصویر دسته جمعی را به ایشان نشان دادم و گفتم به این تصویر خوب نگاه کن و ببین در میان این افراد کسی را در دوران اسارت دیده ای؟ بی معطلی انگشت روی تصویر برادر گرجی زاده گذاشت و گفت: «من ایشان را در دوران اسارت به خصوص در چند روز اول که اطراف شهر بصره بودیم، دیده ام.» پرسیدم: «مطمئنی ایشان را دیده ای؟» - جلوی خودم او را کتک می زدند. هیچ وقت چهره اش را فراموش نمی‌کنم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خورشید مجنون ۴۹ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 هرچند در آن روز به دنبال یافتن خبری از همه مفقودان بودم و انتظار داشتم از همه آنها اطلاعاتی کسب کنم و به رغم اینکه از دیگر مفقودان خبر خوشحال کننده ای نشد اما همین که زنده بودن و اسارت برادر گرجی زاده برایم محرز شد، خوشحال شدم. بلافاصله به اتفاق همسرم به منزل گرجی زاده رفتم و جریان را به خانواده ایشان گفتم. از طرفی هم نگران بودم نکند عراقی‌ها به مسئولیت او پی برده و ایشان را آزار و اذیت کرده باشند. برادر گرجی زاده خانواده بسیار صبور و کم توقعی داشت. بعدها از اسیر شدن هوشنگ جووند و عده دیگری از مفقودان همچون برادر شهباز جهان دیده هم با خبر شدیم. در آن مقطع لشکر ۹۲ زرهی تحت کنترل عملیاتی سپاه ششم بود و بخشی از نیروهای لشکر هم در خط حد سپاه ششم مستقر بودند. یک روز نیروهای UN به ستاد لشکر ۹۲ مراجعه می‌کنند و سؤالاتی را از فرمانده لشکر می‌پرسند. فرمانده لشکر به آنها می‌گوید:«ما تحت فرماندهی سپاه ششم هستیم. شما اگر سؤالی درباره منطقه دارید باید به‌فرمانده سپاه مراجعه کنید. اگر ایشان صلاح بداند و به شما مجوز بدهد، به اینجا مراجعه کنید.» مسئول U.N به فرمانده لشکر می‌گوید: «فرمانده سپاه که درجه ندارد، اما شما درجه دارید. چگونه تحت فرماندهی کسی هستید که درجه ندارد؟» فرمانده لشکر ۹۲ که در آن زمان سرهنگ توکلی بود، به آنها می گوید: «وظیفه شما نظارت بر آتش بس است. آن را انجام بدهید و کاری به این کارها نداشته باشید!» جواب این فرمانده فهیم و وظیفه شناس برای U.N یک پاسخ دندان شکن بود. بعد از این مورد هرگاه می‌خواستند با فرماندهان منطقه تحت فرماندهی سپاه ششم ملاقات داشته باشند درخواست می‌کردند و در صورتی که به آنها مجوز داده می‌شد به جای مورد نظر مراجعه می‌کردند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خورشید مجنون ۵۰ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 چند ماه بعد از تهاجم عراق به منطقه هور و مفقود شدن علی هاشمی فرمانده سپاه ششم، به فرماندهی کل سپاه پیشنهاد دادیم فرماندهی سپاه ششم را به عهده احمد غلام پور بگذارد. زمانی که اوضاع قدری تثبیت شد، یک شب به اتفاق عباس صمدی نزد محسن رضایی در قرارگاهی در نزدیکی آبادان رفتیم. آن شب موضوع فرماندهی غلام پور را پیش کشیدم و گفتم از آنجا که ایشان از هرکس دیگر با سپاه ششم و نیروهای خوزستانی آشناتر است و کادر سپاه ششم و حتی یگانهای سازمانی این سپاه ایشان را می‌شناسند و قبول دارند، خواهش می‌کنیم ایشان با حفظ سمت، یعنی ضمن فرماندهی قرارگاه کربلا، فرمانده سپاه ششم هم باشد. محسن رضایی در همان ملاقات و همان شب پیشنهاد ما را پذیرفت و از روزهای بعد احمد غلام پور یکی، دو روز در هفته را در ستاد سپاه ششم حاضر می شد.     نوروز سال ۱۳۶۸ را من و عده ای از برادران در قرارگاه آغاز کردیم. آن زمان قرارگاه تاکتیکی سپاه ششم کنار جاده مرزی در سه راهی روستا و پاسگاه طَبُر قرار داشت. به آنجا، قرارگاه یا مقر شهید رمضانی هم می‌گفتند. بهار آن منطقه بسیار زیبا و دیدنی بود. اطراف و محوطه قرارگاه پوشیده از زمین‌های سبز بود. بچه ها صبح زود صبحانه را آماده کرده بودند تا آن را بیرون از سنگر و در زمینی سرسبز از محوطه قرارگاه صرف کنند. آن روز خیلی از بچه ها حاضر بودند؛ مثل حاج نعیم که مسئول اطلاعات بود. قبل از اینکه مشغول خوردن صبحانه بشوم به یاد شهدا افتادم. بی اختیار گریه ام گرفت. از جمع بچه ها دور شدم، اما فایده ای نداشت. دلم هوای علی هاشمی را کرده بود. اصلاً نمی‌توانستم آرام بگیرم. به بچه ها گفتم:"می‌خواهم به خطوط پدافندی سربزنم!" یکی دو نفر از جمله حاج نعیم با من همراه شدند. بچه ها متوجه شده بودند حالم خوب نیست. بعضی‌ها شوخی می‌کردند یا لطیفه می‌گفتند، اما فایده ای نداشت. همچنان که ماشین به طرف پیچ کوشک می رفت، یکی از بچه ها (شاید حاج نعیم) رادیوی ماشین را روشن کرد. خواننده ای با صدای حزین و سوزناک ترانه بار فراق را می‌خواند: بار فراق دوستان بس که نشسته بر دلم می روم و نمی رود ناقه به زیر محملم.... احساس کردم رادیو هم در این روز اول سال با من در غم فراق دوستان و برادران شهید و مفقودم همراه است. با شنیدن این ترانه یک دل سیر گریه کردم. آن روز گشتی در کل خط داشتیم. در جای جای منطقه حضور علی هاشمی را احساس می‌کردم. بچه هایی که همراهم بودند از گریه ام گریه شان گرفته بود. یکی یکی نام شهدا را می‌بردند و از خصوصیات تک تک شهدا می‌گفتند. در نیمه دوم فروردین ماه ۱۳۶۸ احتمال وقوع مجدد جنگ بیشتر شد. این بار احتمال می‌دادیم عراق با کمک آمریکا از طریق دریا هم اقدام کند. طی چند بازدید از سواحل دریا از آبادان، بندر امام و هندیجان تا بندر دیلم تمهیداتی پیش بینی و تدابیری اتخاذ شد. بیشتر این طرح ریزی ها را قرارگاه کربلا و سپاه ششم انجام می‌داد. از اوایل بهار خطوط پدافندی تا حدود زیادی مستحکم شده بود. تقریباً از پاسگاه طبر تا شمال هور سنگرهای بتنی روی سیل بند شهید باکری در شرق هور کار گذاشته شد. خطوط دفاعی نیز در منطقه عمومی بستان، شامل محیره، ساهندی، کسر، زوره، سعیدیه یا سیدیه و همین طور چزابه بازسازی شدند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پایان @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🔸 ماشین توی اتوبان بصره-بغداد به سمت کربلا به تاخت می‌رفت. به بغل دستیم گفتم‌. این اتوبان زمان صدام به برکت شهید حاج علی هاشمی، حاج حمید رمضانی و بقیه شهدا درست شد. 🔸 با تعجب پرسید: چطور؟ چه ربطی داره؟ گفتم: وقتی توی عملیات خیبر با طراحی حاج علی هاشمی توی قرارگاه سری نصرت، رزمنده‌ها جاده مهم بصره-العماره-بغداد رو گرفتند صدام از قطع ارتباط بصره به وحشت افتاد. تصمیم گرفت این اتوبان مهم رو از بصره تا بغداد و کربلا احداث کنه. و حالا زائرای کربلا ازش استفاده می کنند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas http://karkhenoor.ir ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفیق بی نشان سید صباح موسوی              •┈••✾❀✾••┈• سال آخر جنگ، نیروهای ما کمی روحیه شان را از دست داده بودند. هم کمبود تجهیزات داشتیم هم عراق راه به راه هر جا که کم می آورد از بمب های شیمیایی استفاده می‌کرد. حالا دیگر کشورهای عربی اروپایی و آمریکا رسما با ما وارد جنگ شده بودند. هواپیماهای مان هم امنیت نداشتند و اصلا دنیا با همه توان ایستاده بود تا عراق برنده از این جنگ بیرون بیاید. ما می‌خواستیم در جزیره مجنون مقابل عراق بایستیم، اما تجهیزات و امکانات مان محدود بود. علی هاشمی همه جانش را روی حفظ جزیره گذاشته بود. مدام فضل الله صرامی مسئول اطلاعات قرارگاه خاتم ۴ قرارگاه نصرت با مسئولین و فرماندهان گردانها جلسه می‌گذاشت تا راهکاری برای حفظ جزیره پیدا کنند. نهایتش شد مین گذاری زمین و انداختن خورشیدی داخل آب تا قایق‌های دشمن نتوانند وارد جزیره شوند. در این بین علی هاشمی با فرماندهان توپخانه و ادوات جلسه گذاشت. همه بودند به خصوص فرماندهان مهندسی. بحث سر ساخت جاده بود اما به نتیجه نمی‌رسید. ساعت دو بامداد میان آن شلوغی خوابم برد. نمی‌دانم چقدر خوابیده بودم که با بالا گرفتن بحث از خواب پریدم و به علی هاشمی گفتم اگر بلدی جاده درست کنی برو در خونتون رو درست کن که من هر وقت میام دنبالت گیر نکنم.😂 علی و بقیه بچه ها که توی جلسه بودند زدند زیر خنده و بساط بحث آنشب جمع شد.         •┈••✾❀🏵❀✾••┈• @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفیق بی نشان سید صباح موسوی              •┈••✾❀✾••┈• فردا شب هم باز من توی جلسه بودم. باز هم مثل شب قبل جلسه طولانی شد. این دفعه بحث سر این بود که عراق حتما روی جزیره هلی برن می‌کند تا نیروهایش را روی جزیره پیاده کند. من که خسته شده بودم رفتم بخوابم. ساعت شش صبح با صدای هلی کوپتر از خواب پریدم. تمام حرف‌های دیشب توی سرم زنده شد. شروع کردم به فریاد زدن که "علی عراقی‌ها آمدند." به‌دو خودم را رساندم به سنگر علی تا خبرش کنم. علی هراسان پرسید :"چه شده سید؟" گفتم: "عراقی‌ها با هلیکوپتر اومدن." علی با تعجب نگاهی به صورت خواب آلودم انداخت و گفت:" نه سید این هلیکوپتر محسن پوره، قرار بود بیاد از منطقه و قرارگاه عکس بگیره" دوباره علی و بچه‌ها کلی به من خندیدند.         •┈••✾❀🏵❀✾••┈• @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفیق بی نشان سید صباح موسوی              •┈••✾❀✾••┈• ۲۸ خرداد ۱۳۶۷، شب همه فرماندهان جنگ از جمله محسن رضایی فرمانده کل سپاه توی جزیره بودند. آن شب آتش عراقی‌ها آنقدر سنگین بود که انگار زلزله آمده بود. زمین جزیره یکسره می‌لرزید. جلسه که تمام شد همه رفتند. فقط رحیم صفوی ماند. آقا رحیم صبح ساعت ۸ باید می‌رفت گلف. همه فرماندهان با هاشمی رفسنجانی جلسه داشتند. وقتی داشتند با علی به سمت ماشین می‌رفتند من پشت سرشان بودم. شنیدم که آقا رحیم به علی گفت "قرارگاه لو رفته، مقر رو ببر عقب" علی هاشمی هم گفت "چشم" وقتی آقا رحیم رفت به علی گفتم "دیدی آقا رحیم چی گفت" گفت "منم می‌دونم اینجا لو رفته، برو ماشین رو بیار بریم جلو ببینیم چه خبره" سوار ماشین شدیم رفتیم جلو. علی گفت بپیچ وسط جزیره. وقتی توقف کردم گفت "سید! به سید طالب بگو قرارگاه رو بیاره اینجا" گفتم "وسط جزیره خطرناکه" بدون اینکه نگاهم کند جواب داد "من نمی‌تونم قرارگاه رو ببرم عقب آونوقت بچه‌های مردم زیر آتش باشند" گفتم "علی! روبرو دشمن، سمت راست آب، پشت سرمون آب، سمت چپ هم آب، عراقی‌ها بیان حتماً اسیر می‌شیم" صورت خسته علی به خنده باز شد. گفتم "البته من یه قایق ریجندر میارم و با هم فرار می‌کنیم" صدای غش غش خنده علی بلند شد.         •┈••✾❀🏵❀✾••┈• @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفیق بی نشان سید صباح موسوی              •┈••✾❀✾••┈• دوم تا چهارم تیر ماه عراق روی جزیره مثل نقل و نبات آتش می ریخت. ما هم کماکان مقاومت می‌کردیم. اما روز چهارم ساعت سه بامداد، عراق به جزیره حمله کرد. ساعت ده صبح علی صدایم کرد گفت "حاج نعیم که فرمانده اطلاعات سپاه ششم امام جعفر صادق عليه السلام بود یکی از ژنرالهای برجسته بعثی را اسیر کرده او را ببرید عقب تا تخلیه اطلاعاتی بشه". زیر بار نرفتم. اما علی اصرار به رفتنم داشت گفت "برو و زود برگرد." جوری نگاهم کرد که زبانم دیگر به نه گفتن نچرخید. من را که راهی کرد حاج عباس هواشمی جانشین قرارگاه را هم فرستاده بود پد شمالی. ساعت ۱۱:۴۵ احمد غلامپور فرمانده قرارگاه کربلا به علی گفته بود بریم علی، موندن ما اینجا خطرناکه. علی گفته بود شما برو، من میام. من بی خبر از اوضاع جزیره اسیر را بردم عقب و تحویلش دادم. کارم که تمام شد، حاج نعیم گفت "سید مسیر خلوته بریم هویزه" با اینکه توی دلم واویلا بود رفتم و برگشتم. اما دیر شده بود. تو راه غلامپور را دیدم سراغ علی را گرفتم گفت "علی داره میاد" باورم نشد. علی عقب آمدنی نبود، آن هم وقتی بچه هایش توی جزیره مقاومت می‌کردند. رفتم به سمت جزیره. مسیر به صورت دلهره آوری خلوت بود. از دور هلی کوپتر دشمن را دیدم که توی جزیره فرود آمد. ماشین را پایین جاده گذاشتم و چشم دوختم به نیزارها که الان علی می‌آید. یک ماشین لندور کروز با سرعت از کنارم رد شد و یکی با فریاد گفت برگردید، برگردید، جزیره سقوط کرده. اما نگاه من هنوز بین نیزارها می چرخید تا علی از راه برسد. اما نیامد تا ۲۲ سال بعد که استخوانهای پیکرش بین خاک گلگون جزیره تفحص شد و در بهشت آباد اهواز به خاک سپرده شد. این جمله علی هیچ وقت فراموشم نمی شود، می گفت «ما این لباس سبز را برای پایداری انقلاب اسلامی پوشیده ایم و باید با خون ما سرخ شود. آخر همین طور هم شد.         •┈••✾❀🏵❀✾••┈• @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفیق بی نشان سید صباح موسوی              •┈••✾❀✾••┈• به علی هاشمی مأموریت دادند که قرارگاه سرّی نصرت را تشکیل بدهد؛ علی هاشمی به من گفت: «سید صباح! باید برای انجام کاری بروم جلو؛ نمی‌توانم تنها بروم. از یک طرف هم به من گفته‌اند نباید به کسی جریان قرارگاه نصرت را بگویم؛ حالا من چه کار کنم؟» گفتم: «خُب، من چشم‌هایم را می‌بندم، باهم برویم». او خندید و باهم رفتیم و بعد از تشکیل قرارگاه و تلاش‌های شبانه‌روزی علی هاشمی، این قرارگاه توانست نقش مهمی در عملیات‌های جزیره مجنون به ویژه عملیات‌های «خیبر» و «بدر» داشته باشد.         •┈••✾❀🏵❀✾••┈• @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفیق بی نشان سید صباح موسوی              •┈••✾❀✾••┈• علی هاشمی در خرج بیت‌المال تا جایی که می‌توانست از کمترین امکانات به بهترین شکل استفاده می‌کرد؛ به نیروهای تدارکات و لجستیکی هم در جلسات می‌گفت: «این تجهیزات را طوری استفاده کنیم که اسراف نشود، چون باید پاسخگو باشیم». او هیچ ‌وقت برای کار شخصی از امکاناتی که در دستش بود، استفاده نمی‌کرد. به عنوان مثال ماشین بیت‌المال در دست او بود؛ او به خاطر دیدن خانواده از ماشین بیت‌المال استفاده نکرد، من همراهش بودم. اگر در اهواز جلسه‌ای بود، علی هاشمی ابتدا در جلسه حضور پیدا می‌کرد، بعد از اتمام کار به دیدن خانواده می‌رفت. یادم هست به خاطر اینکه علی هاشمی بعضی وقت‌ها شب‌ها به منزل می‌رفت ـ منزل آنها در یک منطقه دور افتاده بود ـ یک پیکان قراضه به او تحویل داده بودند که اگر مأموریت فوری در شب پیش آمد، او بتواند به سرعت خودش را به محل مأموریت برساند. سوئیچ ماشین همراه علی آقا بود؛ با اینکه بارها بچه‌های علی هاشمی بیمار شدند و شبانه احتیاج به دکتر داشتند، از این ماشین برای مراجعه به پزشک استفاده نکردند؛ حتی پدر شهید علی هاشمی برای پُر کردن کپسول گاز، از این ماشین استفاده نمی‌کرد، بلکه کپسول را روی شانه‌اش می‌گذاشت و می‌برد پر می‌کرد و به خانه می‌آورد. او به قدری مقید بود که استفاده از بیت‌المال برای کار شخصی را حرام می‌دانست.         •┈••✾❀🏵❀✾••┈• @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مهم این است که تکلیف را انجام بدهیم صدای سردار در ۱۳۶۱/۲/۷ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂