eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بچه های قدیم از شکنجه های دسته جمعی تو حیاط زیاد گفته بودند. شکنجه هایی که چند نفر را هم شهید کرده بود. رو شکم خوابانده بودندشان رو زمین سیمانی داغ از آفتاب، بعد رو پشتشان راه رفته بودند. پوست شکم چسبیده بود به سیمان. خدا را شکر کردم زمستان بود اما در اصل قضیه تغییری نمی داد. حتما برای زمستان هم شکنجه خاصی در نظر داشتند. یکی یکی از سلول زدیم بیرون و تو حیاط کنار دیوار ایستادیم. مثل کسانی که قرار بود تیربارانشان کنند. از خودم پرسیدم واقعا از چه چیزی می‌ترسی؟ همه اش یک خیالپردازی بچه گانه است. اگر قرار بود آزارمان دهند تو این چند روز به حسابمان رسیده بودند. حرف هایم تو مغزم نمی نشست. دلم پر شده بود از آشوب. به خودم نهیب زدم - به فرض هم شکنجه ات کنند تو عادت کردی؟ ... تازه شاید شانس آوردی و شهید شدی ... زل زدم به دیوارهای حیاط. دیوارها در حال مرگ بودند. با یک فشار آوار می‌شدند رو هم. گفتم الان است که بریزند رو سرمان. رد مرگ در چهره بچه ها دیده می‌شد. یکهو چند نگهبان دوره مان کردند. بی اختیار به صف ایستادیم. در آهنی حیاط چار تاق باز شد. هل‌مان دادند به طرف در اتوبوسی آماده حرکت. جلو در بود. با داد و فریاد نگهبانها سوارش شدیم. فریادهاشان به فریادهای روزهای اول نمی ماند. نرم بودند. گاه‌گاهی هم به ما لبخند می‌زدند. دو به شک نشستم رو صندلی. منتظر بودم چشم بند به چشمهایمان بزنند و دستهایم را طناب پیچ کنند. خبری نشد. نگاه کردم به راننده. صورت گنده اش تو قاب آینه جا نمی‌شد. چشم‌هایش پر بود از خنده. به آدمهای شنگول می ماند. تو جاده که افتاد پا گذاشت رو پدال گاز. انگار عزرائیل دنبالش کرده بود. با آهنگ‌های عربی ای که داشت پشت سر هم از رادیو پخش می‌شد گردن تاب می‌داد. گفتم الان است که فرمان را ول کند و برقصد. آن هم عربی غلیظ. از این فکر خنده ام گرفت. رقص عربی با هیکل پت و پهن راننده جور نمی آمد. سعی کردم از درز پرده بیرون را نگاه کنم نتوانستم. نگهبانها چهار چشمی می پاییدندمان. کسی آهسته از بصره حرف می‌زد. با شنیدن اسم شهر بصره خشکم زد. - بصره برای چه؟ ... نکند می‌خواهند تو شهر بچرخاندمان .. خیلی از بچه ها را تو شهرهای عراق چرخانده بودند. مردم با آب دهان و قلوه سنگ به جانشان افتاده بودند. پشتم لرزید. شکنجه از این بالاتر نمی‌شد. می‌خواستند زنده زنده سنگسارمان کنند. تو بهت بودم که اتوبوس پیچید تو جاده خاکی. چشمهایم را گشاد کردم و زل زدم به شیشه جلو. تا جایی که چشم کار می‌کرد بیابان بود. بیابانهای شهر بصره. از اتوبوس که پیاده شدیم غروب شده بود. غروبی غبارآلود و مرده. اطرافمان پر بود از کانکس. کانکس‌ها را چیده بودند رو بلوک‌های سیمانی. با ارتفاع یک متر. داخل کانکس مان کردند. چشم چشم را نمی‌دید. سیاهی مطلق حاکم بود. دست کشیدم به دیوار آهنی اتاقک. پر بود از خال جوش‌های گنده. با بسته شدن در تو دل سیاهی هول شدیم. همانجایی که ایستاده بودم پهن شدم رو زمین. گرمای آفتاب تو جانش بود. احساس آرامش کردم. یکهو در آهنی با سر و صدا باز شد. چند دست لباس سربازی پرت کردند داخل کانکس. تو تاریکی تنمان کردیم. نویی لباسها بدنهای پر از شپش مان را به خارش انداخت. دوباره نشستیم به انتظار تاریکی مثل خوره افتاده بود به جانم. حال آدمی را داشتم که یکهو کور شده بود. دلم می‌خواست با تمام قدرت فریاد بکشم. بغضی تو گلویم گره خورده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ با بازشدن در آهنی کاسه ای آب و چند قرص نان گذاشتند جلومان. بی طاقت حمله کردیم به طرفشان. به پرنده های گرسنه می‌ماندیم. لب و لوچه مان را پاک می‌کردیم که تو محوطه جمع شویم. پا از کانکس بیرون نگذاشته بودم که فلاش دوربین‌ها صورتم را برق انداخت. چشم‌هایم را بستم و چند لحظه ای همان طور ماندم. تق تق دکمه دوربین‌ها از صدا نمی افتاد. خبرنگارها مثل نواری که رو دور تند باشد سوال می‌کردند. دهان باز نکرده مترجم به جایمان جواب می‌داد. لب‌هایم را به هم چسباندم و زل زدم تو صورت خبرنگارها نگاه کردم. از همه رنگ بودند. زرد و سفید سرخ و سیاه. برای لحظه‌ای سکوت شد. نگهبانها هجوم آوردند طرف‌مان. مترجم دستپاچه شروع کرد به حرف زدن بی سر و ته و من درآوردی. مانده بودم آن همه حرف را چه طور پشت هم ردیف می‌کند. شب را تو سرمای کانکس و بیابان خوابیدیم؛ روز بعد یک دسته دیگر آمدند سروقتمان. در حال آب خوردن و نان خوردن عکس انداختند. برای تبلیغات تو روزنامه هاشان دو شب را تو بیابانهای بصره گذراندیم. روز سوم برگشتیم به زندان الرشید. در همان روز عکس‌های ما از طریق ماهوراه تو تمام کشورها نمایش داده شده بود. از همین عکسهای ماهواره ای بود که خانواده ام فهمیدند اسیر شده ام. کشتن شپش‌ها سرگرم‌مان می‌کرد. بی آن که حالی‌مان شود چند ساعتی را صرف کشتن آنها کرده بودیم. خیلی وقتها به جانشان دعا می‌کردم. احتیاج به سرگرمی داشتم. بعضی وقت‌ها از دیدن آن همه شپش مرده هاج و واج می‌ماندم. یاد شاباجی می‌افتادم. اگر می‌دید هوار می‌کشید - برو بنشین تو آفتاب تا بیایم. برو جانت را بده دست آفتاب. بیچاره بچه ام ... ساعت‌ها به شکنجه و عذاب می‌گذشت. هیچ کدام نمی‌دانستیم چه بگوییم. سخنرانی‌های من تکراری شده بود. زدیم تو خط نماز جماعت. یک نفر جلو پنجره نگهبانی می‌داد و بقیه صف می‌کشیدند پشت سر من. با ترس و دلهره ختم‌اش می‌کردم. می‌فهمیدند، با کابل سیاهمان می‌کردند. سه روز قبل از آن که از پادگان الرشید ببرندمان جمع مان کردند تو حیاط. صد و پنجاه نفری می‌شدیم. شاید هم بیشتر. ما هفت نفر کنار هم ایستادیم. محمود و محمد سلیمانی و رضا رحیمی و مهرداد و سیدهادی و امیر عسگری و خودم هیچ کداممان به آدم روز اول نمی‌ماند. لب‌هایمان را انگار زیپ کشیده بودند. چشم‌هایمان گود افتاده بود. گونه‌هامان آب شده بود. همه زل زده بودیم به نگهبانهایی که جلومان رژه می‌رفتند. نیش‌شان باز بود. حرفهاشان را می‌خوردند. ادا و اصولشان دیوانه مان کرده بود. دلم می‌خواست با مشت چشم و چالشان را در آورم. - یواشتر داش اسدالله ... این جا بن بست ایرج نیست ... تازه با کدام جان ... اصلا زور برایت مانده. خوب دیگر تو هم ... تا یک چیز می‌شود سن و سالم را به رخ می‌کشی ... می‌دانی که جاش برسد ... یک تنه حریف چند نفرشان هستم ... ناگهان سربازها از حرکت ایستادند. چند سرباز با جعبه های پر از نارنگی پا گذاشتند تو حیاط. چشم‌هایمان چهار تا شد. خیلی وقت بود که میوه نخورده بودیم. اصلا ندیده بودیم که بخوریم. ترش و شیرینی نارنگی را تو دهانم مزه مزه کردم. بویش تمام وجودم را پر کرد. جعبه‌ها را بردند داخل ساختمان. نگهبانها دوباره رژه رفتند. چشمم به دنبال جعبه نارنگی ها بود. یکهو حالت استفراغ بهم دست داد. به زور سر پا ایستادم. زیر چشمی به بچه ها نگاه کردم. حالشان بهتر از من نبود. نگاه‌شان تو ساختمان را می‌گشت. به یاد شبی افتادم که نگهبان موز کال گذاشته بود تو دهانم. برایش دعا کردم. جعبه هایی را که برده بودند. سر خالی برگرداندند تو حیاط. نگهبانها چند تایی برداشتند و زود چپاندند تو جیب‌هاشان. چشم از جعبه ها برنداشتم تا گذاشتن‌شان رو زمین. امیدوار شدم بین‌مان تقسیم کنند. نگهبانها ردیف شدند جلو جعبه ها. حرص ام گرفته بود. - آهای ... چه ات شده اسدالله؟ ... انگار یادت رفته اسیر هستی ... چرا دست و پایت را گم کرده ای ... عزت نفس‌ات کجا رفته؟ خجالت دارد .... زل زدم به زمین سیمانی. یاد اسیری افتادم که رو همان زمین شهید شده بود. دلم آتش گرفت. نیم ساعت گذشت. نگهبان ها جعبه نارنگی ها را گذاشتند گوشه حیاط. چشم‌ها همچنان رونارنگی ها مانده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ افسری از داخل ساختمان فریاد کشید. نگهبانها دویدند طرف جعبه ها. یکی از نگهبانها ایست خبر دار داد. رو پاهامان سیخ شدیم. نگهبان ها نفری یک دانه نارنگی کف دستمان گذاشتند. رنگ نارنگی ای که نصیب من شد زرد و سبز بود. دست کشیدم رو پوست لطیف اش. ناخن انگشت اشاره ام را انداختم رو پوست نارنگی. بوی نارنگی پخش شد تو صورتم. نفس عمیقی کشیدم. بعد دو دل نگاهش کردم. هنوز نخورده به فکر تمام شدنش بودم. حیف‌ام می‌آمد بخورم‌اش. تا جلو دهانم بردم و برگرداندم. نگاه کردم به بچه ها. عینهو خودم نارنگی را سبک و سنگین می‌کردند. انگار منتظر بودند نفر آخر باشند. برای لحظه ای احساس کردم خواب می‌بینم. نارنگی را آهسته فشار دادم. زل زدم به رنگ‌هایش. انگار تو عمرم چیزی به آن زیبایی ندیده بودم. یکهو با دندان افتادم به جانش. پوست و گوشت را یک‌جا جویدم؛ عینهو سيب .... □□□ همه مان را تپاندند تو هفت تا اتوبوس. دست بسته؛ با چشم‌های باز. بعد با یک دسته نگهبان مسلح و راننده‌های سبیل از بنا گوش در رفته راهی‌مان کردند به جایی که فقط خودشان می‌دانستند. دلم پر از آشوب بود. هم خوشحال بودم هم ناراحت. با خودم گفتم - دوباره خودت را بسیار به خدا ... فقط به خدا .... خیلی زود فهمیدیم که اتوبوس‌ها راهی اردوگاه هستند. کدام اردوگاه خدا عالم بود. ساعت‌ها پشت سر هم می‌گذشت. کند و آزاردهنده. خشکی صندلی‌ها پاهایم را بی‌حس کرده بود. طناب‌ها مچ دست‌هایم را می‌سابیدند. مغزم پر شده بود از سوزش و فکر. سعی کردم چرتی بزنم. وقت خوبی بود برای خواب. این طوری چند ساعتی از دنیای اسارت بیرون می‌رفتم. اما نتوانستم. انگار روحم را هم اسیر کرده بودند. پیش خودم فکر کردم: - آیا توانسته ام با این مقاومت امتحانی هر چند کوچک را به خوبی به پایان برسانم؟ یکی از نگهبانها خم شد رو سرم. بدون آن که نگاهش کنم زل زدم به دست‌هایم. طناب زخمشان کرده بود. سعی کردم برای هزارمین بار اردوگاه را تو ذهنم به تصویر بکشم. بازداشتگاه استخبارات و زندان الرشید جلو نگاهم ظاهر شد. چشم هایم را محکم بستم تا تصاویر را محو کنم. دیدن تصویر آنها هم پشتم را می لرزاند - نه... مطمئن هستم تو اردوگاه راحت تر هستیم. از کجا معلوم؟ شاید صلیب سرخ هم سراغمان آمد... گرسنگی معده ام را سوراخ کرده بود. ظهر را پشت سر گذاشته بودیم. طولانی شدن راه عصبانی ام کرده بود. احساس خستگی می کردم. اما خوابم نمی‌برد. پاهایم به دو کنده بیجان می‌ماند. کوبیدمشان به پشتی صندلی جلویی. دو نگهبان عقب دویدند طرفم. به پاهایم نگاه کردم. چند فحش عربی به نافم بستند و رفتند. سر جایشان ایستادند. جاده تمامی نداشت. راننده پا گذاشته بود رو پدال گاز. چهره اش عصبی بود. ولی دهانش از لمباندن نمی افتاد. سر تا پا چشم شده بودم و نگاهش می‌کردم. تو خودش بود. با یک سبقت اشتباه مرگ رو شاخمان بود. خورشید غروب کرده بود که رسیدیم به اردوگاه تکریت در استان صلاح الدین. همان جایی که صدام به دنیا آمده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ پنج شنبه پنج اسفند سال شصت و پنج بود. با ترمز اتوبوس در محوطه اردوگاه لرزان دست بردم طرف پرده. پر بود از نظامی‌های لباس لجنی. در دو صف ایستاده بودند. تو دست‌هایشان کابل و چماق و میلگرد بود. تمام جانم شروع کرد به لرزیدن. به سختی می‌توانستم رو صندلی بنشینم. دلم می‌خواست فرار کنم. لنگه پرده را ول کردم و همان طور بهت زده ماندم. با صدای بازشدن در ماشین سیخ ایستادم. انگار آمده بودند دنبال من. نگهبانها اولین نفر را از رو صندلی هل دادند پایین. دوباره پرده را کنار زدم. صف نظامی‌ها شکل تونل به خودش گرفته بود. همه بالای صد و نود قدشان بود. با هیکل‌های درشت و ورزیده. صورتشان به سگ هار می‌ماند. خون تو شقیقه هایم پر شد. داغ کردم. با فریاد دلخراش مچاله شدم تو خودم. لبم را زیر دندان گرفتم. لرزش چانه ام بیشتر شد و زل زدم به تونل. بیشتر از صد متر طول داشت. وحشت مثل جانوری موذی به جانم افتاد. خسته و درمانده افتادم رو صندلی. عرق از سر و صورتم فرو می‌ریخت. بچه ها را یکی یکی می‌انداختند بیرون. از شیشه جلو نگاه کردم به آسمان. میان رگه های کبود و قرمزرنگ، دست و پا می‌زد. فریاد کسی بلند شد. دلخراش و دردآلود. درد را تو خودم احساس کردم. رعشه گرفتم. چشم چرخاندم تو ماشین. بیشتر صندلی‌ها خالی شده بود. پیرمردی در ردیف آخر چمباتمه زده بود. بالای پنجاه و پنج سال سن داشت. اسمش رجب بود. بچه ها صدایش می‌زدند عمو رجب. قبل از ما اسیر شده بود. تو زندان الرشید همسایه مان بود. بعدها فهمیدم اهل قوچان است. آهسته صدایش زدم. نگاهم کرد. رنگ به صورت نداشت. سر تا پا خیس عرق بود. هی با کلاه بافتنی اش عرق روی پیشانی اش را می‌گرفت. چند دقیقه بعد فقط من و او تو اتوبوس مانده بودیم. فریادها به نعره تبدیل شده بود. نگهبان سرک کشید داخل ماشین. ناگهانی سکوتی سنگین فضای بسته را در خود فشرد. سکوتی که درونش پر بود از ترس. یکهو به خودم آمدم. - عجب...آرام باش داش اسدالله .... چرا این طور شدم. خونسرد خونسرد. انتظارمان طولانی شده بود. درونم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. رو پا بند نمی‌شدم. تو راهرو اتوبوس راه افتادم. صدای داد و فریاد لحظه ای قطع نمی‌شد. - حتما بی خیال ما شده اند ... دو تا پیرمرد به چه دردشان می‌خورد ... شاید به خاطر پیریمان دلشان سوخته ... آخر خودشان هم پدر دارند ... از پشت بوته که عمل نیامده اند. با این فکر لحظه ای آرام گرفتم. نشستم رو یکی از صندلی ها. پرده را کنار زدم. نورافکن‌های محوطه روشن شده بود. تونل نظامی ها همچنان سر جایش بود. - نه بابا هنوز یک کمی معرفت دارند... خب آدم هستند دیگر. متوسل شدم به ائمه(ع). خواستم صدایم را خدا از دهان آنها بشنود. دستگیره با صدای خشکی چرخید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ دستگیره با صدای خشکی چرخید. نظامی‌ای پله ها را یکی کرد و پرید داخل راهرو. از جا بلند شدم. با دهان باز زل زدم به صورتش. چشم‌هایش برق می‌زدند. به بازجوها می‌ماند. - شماها پاسدار خمینی هستید؟ - نه سیدی با این جوابم یک قدم جلو برداشت. راست گفته بودم. ما که پاسدار نبودیم. - پس بسیجی هستید؟ - بله سیدی. با این جواب صورت سیاهش مچاله شد تو هم. رگ‌های گردنش زدند بیرون. مثل حیوانی وحشی و زخم خورده یکهو با صدای بلند خندید و گفت: - اینها لشکریان خمینی هستند؟ می‌خواهند با سربازهای صدام حسین بجنگند ... عجب .... دست انداخت به پیراهنم و کشید طرف در. عمو رجب هم دنبالم کشیده شد. بیرون که رفتیم نظامی‌ها زدند زیر خنده. انگار حرف‌های بازجو را شنیده بودند. دستمان انداختند و مسخره مان کردند. فهمیدم باید از تونل رد شویم. نگاه کردم به تونل. به تونل وحشت می‌ماند. هلم دادند جلو. پاهایم سنگین شده بود. انگار بهشان وزنه بسته بودند. پا تو تونل گذاشته بودم که کابل کشیده شد رو پشتم. شروع کردم به دویدن. چوب و میلگرد کوبیده شد به بازوهایم. سعی کردم جا خالی بدهم. پا انداختند لای پاهایم. کوبیده شدم رو زمین. کابل و چماق و میلگرد با هم رو تن‌ام نشست. هوار کشیدم و از جا کنده شدم. بارش کابل و میلگرد دوباره شروع شد. پا گذاشتم به دویدن. با پشت پای یکی از نظامی‌ها خیز برداشتم رو زمین. کف دست و زانوهایم کشیده شد رو سیمان. نگاه انداختم به ته تونل. به در ساختمانی ختم می‌شد. با هر بدبختی ای بود خودم را انداختم داخل ساختمان. سینه به زمین نداده بودم که از زمین کنده شدم. کشاندنم داخل اتاق بزرگ با چهار پنجره که میله جوش داده بودند جلویشان. پخش شدم رو زمین. به نعش سنگین شده ای می‌ماندم. بچه ها دوره‌ام کردند. فقط صدایشان را می شنیدم. نمی توانستم نگاهشان کنم. آه و ناله دلخراش بچه ها بلند بود. یک ساعتی همان طور ماندم. تکان می‌خوردم. دادم بلند می‌شد. بد جوری کوبیده شده بودم. دست و پاهایم ورم کرده بود. خون لخته شده بود زیر پوستم. صدای گریه غریبه‌ای بلند شد. سر چرخاندم به طرف صدا. نگهبان عراقی بود. با صدای کابل که به در آهنی آسایشگاه کوبیده می‌شد از خواب پریدم. بلند شدم به نماز. دور و برم را نگاه کردم. سطل پر بود از ادرار، سر ریز شده بود رو زمین سیمانی. سرم پر شد از بوی گند. خودم را کشیدم طرف دیوار. فریادم بلند شد. به یاد شب گذشته افتادم. کتک و بعد هم لقمه ای نان و جرعه ای آب. معده ام پر شده بود از درد. چشمم افتاد به پنجره ها. صبح شده بود. فریاد نگهبان بلند شد. - خدایا... چی می‌شد صبح را نمی‌دیدم؟... این صبح چه قدر سیاه است... - آمار ... آمار . با کابلی که به بدن‌های مجروحمان کوبیده می‌شد به صف شدیم تو حیاط. هوا سوز داشت. سرما تا مغز استخوانم فرو می رفت. رعشه گرفته بودم. دندان‌هایم را فشار دادم رو هم. با شنیدن اسمم نالیدم - نعم .... نگاه کردم به محوطه جلو در. ساختمان پر بود از چماق‌های خرد شده. نگهبان فریاد کشید و پا تند کرد طرفم. سرم را انداختم پایین. این قانون اسارت بود. چنان به آن عادت کردم که حتی روز آزادی هم سرم پایین بود. یکهو آسمان ترکید. رعد و برق چنگ انداخت به جانش. قطره‌های درشت باران ریختند رو سرمان. در یک چشم بهم زدن خیس شدیم. دستور دادند لخت شویم. بعد راهی‌مان کردند طرف حمام. نگاهم به آسمان و رعد و برق اش بود. می توانست جزغاله مان کند. به یاد سفری که با خانواده ام به سوریه و لبنان رفته بودیم افتادم. همین باران سیل آسا را در آن جا دیده بودیم. داخل حمام‌ها شدیم. لخت مادرزاد زیر دوش ایستادیم. آب یخ سرازیر شد رو سر و بدنمان. ضربه کابل هم همراهش بود. برای چند لحظه نفس‌ام بند آمد. خون تو رگه‌ایم منجمد شد. کشیدنم بیرون. پنج نفر بعدی رفتند زیر دوش. لباس پوشیده نشاندمان وسط محوطه. بعد یکجا بردنمان به طرف آسایشگاه جدید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ اردوگاه تکریت یا همان شماره یازده پر بود از اسیرهای کربلای چهار و پنج و شش. چهار بند داشت هر بند دارای سه آسایشگاه بود. بند یک و دو طرف غرب بند سه و چهار طرف شرق قرار داشتند. درست در جنوب غربی بند یک با فاصله دویست متری اردوگاهی به نام ملحق یا قلعه بود. تو قلعه اسیران شورشی را جا داده بودند. دور تا دورش سیم خاردار بود. سیم خاردارها را گروهبان اسماعیل از بچه‌های ارتش همراه چند نفر اسیر نصب کرده بود. نصب چهل کیلومتر سیم خاردار، آن هم با دست خالی کار آسانی نبود. پشت سیم خاردارها پر بود از نگهبان. سیم خاردارها و نگهبانها فکر فرار را از سر آدم می‌پراند. مسئول تمیز کردن دستشویی ها شده بودم. صبح ها بعد از آمار و خوردن هفت ضربه کابل راهی محل کارم می شدم. درست در ضلع شمالی بند چهار تا زانو تو کثافت می‌رفتم و سطل ها را پر می‌کردم بعد با چند نفر از بچه ها سطل های پر را تا پشت سیم خاردارها می‌بردیم. نگهبانها تا وقتی که سطل‌ها را تو گودال خالی نمی‌کردیم چشم از ما برنمی داشتند. مانده بودم چه کسی ارتباط من با شهید بهشتی را در آن بیابان لو داده بود. - سخنرانی هایت .... تو کوثر ... قبل از عملیات کربلای پنج یادت رفته .... از آلمان گفته بودی و شهید بهشتی ... از ایران گفته بودی و دفتر شهید بهشتی در خیابان کشاورز و پیشنهاد او برای وزیر شدنت .... راست می‌گویی ... پس جاسوس از خودمان است .... خدا به دادمان برسد. - هزار روز ... هزار روز تاریکی. روزی که از اتوبوس‌ها تو اردوگاه تکریت پیاده مان کردند هیچ فکر نمی‌کردم قرار است هزار روز اسیر بمانم. باید مبارزه دیگری را شروع می‌کردم. حتی اگر تیربارانم می‌کردند. مبارزه با زمان، وجودم را ذره ذره آب می‌کرد. کافی بود جلو آینه قدی‌ای بایستم تا پوست و استخوان شدنم را به چشم ببینم. آش شله و خورشت گوجه که گوشت نمی آورد. تصمیم گرفتم از یعقوب استفاده کنم. از اسیرهای ارتشی ایرانی بود. عرب زبان، مسئوول و دیلماج مان تو آسایشگاه بود. جوانی با استخوان بندی درشت و پوست روشن. او بود که فردای روز ورودمان به افسر بند حالی کرد اسد الله خالدی آیت الله نیست ریش بلند و سفیدم و حاجی حاجی کردن بچه ها، عراقی ها را به شک انداخته بود. یعقوب زیاد به پروپایمان نپیچید. مثل ناصر عرب نبود. روز آزادی تو قرنطینه به دادش رسیدم. شب‌ها پتو می‌انداختم پشتم و کنار پنجره ها می‌نشستم. به دنبال شکار بودم. از میان نگهبانها و حتی جلادهای اردوگاه بیشترشان کرد زبان بودند. فارسی را خوب حرف می‌زدند‌ می‌کشاند مشان به حرف. تو دلشان را خالی می‌کردم. یادشان می‌انداختم انسان هستند. زبانشان باز می‌شد. اشک‌شان در می‌آمد. کم کم سفره دلشان را پهن می‌کردند. دردشان زیاد بود. به اندازه خود عراق. به دقت که فکر می‌کنم هنوز هم نمی‌دانم در آغاز چه طور شروع کردم. افتادم به جان عدنان یکی از سربازهای بعثی جلادی که دو نفر از اسیرها را زیر شکنجه کشته بود. معروف بود به قاتل. نیاز به زمان داشتم. او را بعد از اولین بازجویی شناختم. روزی که مقام امنیتی دنبالم فرستاده بود انتظار نداشت غافلگیرش کنم. با هزار راهی که بلد بودم بعد از دو سال بحث و جدل رام‌اش کردم. شد بلای جان افسرهای عراقی. هنوز چشم‌های عمیق‌اش به خاطرم است. موقعی که به سوال‌های مقام امنیتی را جواب میدادم؛ چهار چشمی نگاهم می‌کرد. آن روز مقام امنیتی فقط حرف‌هایم را گوش کرد و رفت. آمده بود تجزیه ام کند و برود. می‌خواست بفهمد روحانی هستم یا نه؟ جسارتم رو عدنان اثر کرد بعد از چند ماه دست از سرم برداشتند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ خاطرات محو شدند. زمستان گذشت و بهار بدون هیچ رنگ و بویی آمد. بهار سال شصت و شش بیگاری پشت بیگاری. تازه از شر توالت ها خلاص شده بودم که نوبت تمیز کردن محوطه بین بند سه و چهار شد. صد و بیست نفر کنار هم ردیف می‌نشستیم و با کف دست زمین را جارو کشیدیم. مثل ملخ‌ها خار و خاشاک پر از تیغ را می‌کندیم و جلو می‌رفتیم. غروب با دست‌های زخم و زیلی و خون آلود برمی‌گشتیم تو قفس‌هایمان. بعضی از شب‌ها خسته تر از آن بودم که حتی فکر کنم. نمازم را خواب آلود می‌خواندم و می‌افتادم رو پتوام. نصف شب سراسیمه از خواب می‌پریدم و کف دست‌هایم را فوت می‌کردم. سوزش زخم‌ها تا مغز استخوانهای نم کشیده ام فرو می رفت. - نه خیر این طور نمیشود ...باید دینارهایمان را رو هم بگذاریم و جارو بخریم .... هر کس موافق است دست بالا کند. با اجازه نگهبان ها سر ماه به جای خمیر و مسواک چند تا جارو خریدیم. کارمان آسان شد. نگهبانها با کابل‌هاشان همچنان بالای سرمان بودند. فقط کار می‌توانست زمان را نفله کند. دلم نمی‌خواست مثل سگ گله کور دور خودم بچرخم. پیشنهادی را که فرمانده اردوگاه داد تو هوا زدم. البته تو دل‌ام - مهندس اسد ... - بله! - دلت می‌خواهد کاری برای اردوگاه انجام بدهی؟ - بله سیدی ... حتما ... ببینم. - اول محوطه بین بند سه و چهار را صاف و هموار کن ... دوم حوضی وسط این دو بند بساز این پیشنهاد هم نفع داشت و هم ضرر. نفع اش: - دوری از بیگاری و سرگرمی به مدت ۹ ماه. کم شدن آزار و اذیت نگهبانها. بهبود در جهت نظافت محوطه. استفاده از آب حوض برای وضو و کارهای دیگر. ضررش: مکانی برای شکنجه بچه ها در سرمای زمستان بود. با آن حال [ساخت حوض را] قبول کردیم. منتی بود بر سر عراقی ها. دستپاچه نشدم و کلاس گذاشتم. - سیدی باید طرح تهیه کنیم ... این کار یک کار تخصصی است ... رو حساب و کتاب است .... پیشنهاد را تو تمام اردوگاه مطرح کنید .. هر کس هر طرحی داشت به فرمانده اردوگاه بدهد. بند ما یعنی بند سه، آسایشگاه ۹ هم طرحی تهیه کرد و به فرمانده اردوگاه داد. ماکت را رو قالب صابون در آوردیم. طرح داش اسدالله قبول شد. چند روز بعد کار را شروع کردیم. وقتی اسم بیل و کلنگ بردم برق‌اش عراقی‌ها را گرفت. وحشت کرده بودند. می‌خواستند کار را تعطیل کنند. قبول کردند با دست خالی کار کنیم. از هشت صبح تا دوازده و از دو تا پنج بعد از ظهر کار می‌کردیم. اسم گروه صد و پنجاه نفره‌مان شد، جماعت اسد. جماعت اسد را ردیف می‌کردیم کنار هم و زمین را با سنگ‌های کوچکی که از پشت سیم خاردارها پیدا کرده بودند؛ صاف می‌کردند. بلندی‌ها را می‌کندند و چاله ها را پر می‌کردند. همان کاری را که ماشین راه سازی (اسکر پیر) انجام می‌داد. کار سخت و طاقت فرسایی بود. با آن حال ما لذت می‌بردیم. مرحله اول دو ماه طول کشید. کار به دل‌مان ننشست. مرحله دوم را شروع کردیم. تقاضای آجر فشاری کردم. قبول کردند. از کارمان راضی بودند. فهمیده بودند اهل کار هستیم و خطری برایشان نداریم. پنجاه تا آجر تحویل گرفتم. بچه ها را به سه گروه تقسیم کردم. گروه اول سنگ و کلوخ‌ها را با دست جمع می‌کردند، گروه دوم زمین را با آجرها ماله می‌کشیدند و گروه سوم زمین صاف شده را می‌کوبیدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ آخرین مرحله ساخت حوض، آب پاشی بود. بچه ها به‌زحمت آب می آوردند و رو زمین می‌پاشیدند بعد با آجر زمین را می‌کوبیدند. مثل غلتک کاری. سمت راست صورتم را رو زمین می‌گذاشتم و با چشم چپ ام ناهمواریها را می‌گرفتم. برای اطمینان با نخی که بچه ها از گوشه و کنار پتوها یا ساک‌هایشان کنده بودند، ریسمانی درست کردم. زمین صاف شده را ریسمان کشیدم. این آخر کار بود. فرمانده اردوگاه به جای تشکر برایمان سر تکان داد. حوض را به صورت سه طبقه ساختیم. با یک آبنمای زیبا خر کیف شدند. طرح عجیبی بود. آب از پایین به بالا حرکت میکرد. دو ضلع حوض به صورت ماهی درآمده بود. عمودی که در اصل قبله را نشان می‌داد. خانه خدا را. ضلع دیگر حرم آقا سیدالشهداء (ع) را نشان می‌داد. کربلای معلاء. ضلع سوم حرم آقا حضرت علی بن موسی الرضا (ع) را نشانه رفته بود. محمد رضایی بنای طرح و امیر عسگری برای آن که آب در تمام سطح یکنواخت پایین بریزد خون دل زیادی خوردند. آن قدر نبشی را رو حوض‌ها ساییدند تا یک دست شدند. این ترفند تا آخرین ساعت حضورمان در تکریت لو نرفت. از آن روز به بعد همه بازدید فرمانده هان از بند سوم اردوگاه تکریت بود. دیگر رام شده بودم. دو سال از اسارتم گذشته بود. حرفه ای عمل می کردم. می‌دانستم چه بخورم، چه طور بگردم، چه طور با اسیرهای دیگر پیامهای مخفیانه رد و بدل کنم. چه طور با تیغ کند شده صورتم را بتراشم. با یک تیغ برای یازده نفر چه طور سی شپش از سر و بدنم بکنم و نصف لیوان چای جایزه بگیرم. چه طور سر علی آمریکایی نگهبان جلاد که به جای کابل شلاق ابریشمی دست می‌گرفت و فقط رو ستون فقرات بچه ها میزد کلاه بگذارم. اسم علی آمریکایی مرا به یاد خودکشی حسن طاهری، آشپز بند سوم اردوگاه تکریت می‌اندازد. جاسوس‌ها شایعه کرده بودند آشپزها نوک قاشق‌ها را تیز کردند تا در مقابل آزار و اذیت نگهبانها بایستند. شایعه داغی بود. عراقی ها وحشت کرده بودند. دیوانه وار به بند سوم حمله کردند. بچه ها را هل دادند تو حیاط و با کابل افتادند به جانشان. بعد شکنجه شروع شد. جلو آسایشگاه ۹ به صف شدیم. قرار بود اتو داغ کف پاهامان بکشند. سکوت و ترس گره خورده بود به هم. با هر نعره قلبمان از جا کنده می‌شد. ناگهان فریاد قیس نگهبان غول پیکر عراقی سر جا میخکوب مان کرد. - موت ... موت صدا از ته آسایشگاه ۱۰ می‌آمد. درست جایی که دو چاه فاضلاب بین دیوار آسایشگاه و اتاق نگهبانی بود. حسن طاهری خود را به یکی از فاضلابها رسانده بود و پریده بود داخل‌اش. مانده بودیم چه کار کنیم. يهو سلمان از تو صف بیرون پرید دوید طرف فاضلابهای پر از مدفوع. انگار که بخواهد شنا بکند شیرجه زد تو فاضلاب. چند دقیقه بعد همراه حسن طاهری خودش را بالا کشید. حسن طاهری زنده بود. پذیرفته بودم دیگر از آزادی خبری نیست. پایان زندگی برایم آنجا بود. حتی موقعی که تلویزیون تو آسایشگاهمان گذاشتند. عراقی های احمق فکر می‌کردند ما در ایران تلویزیون ندیده‌ایم. چنان با آب و تاب از آن تعریف میکردند که انگار شی ناشناخته‌ای را از کره ماه آورده بودند. چیزی که هیچ وقت به آن عادت نکردم. شکنجه ها بود. اتو کشیدن به کف پاها. وصل کردن برق به اعضای بدن. تنبیه با میلگرد و نبشی کشیدن ناخن با انبردست. ابرو و سبیل‌ها را کندن. کوبیدن گوشها و بیضه ها، تو مدفوع انداختن و غلتاندن رو زمین. ریختن خرده شیشه رو زخمها. سوزاندن با سیگار. آویزان کردن از سقف. دادن قرص‌های اجباری برای معتاد کردن و از همه بدتر حرکات سگ وار سلمان، یکی از اسیرهای ایرانی در مقابل "عوض" نگهبان. ادعاهایش دیوانه ام می‌کرد. عینهو سگ سوئیچ را تو هوا می‌قاپید و چهار دست و پا بر می گشت پیش عوض نگهبان کثیف. بچه ها می‌زدند زیر خنده. دلم میخواست سرشان فریاد بکشم و خاموششان کنم. دیوانه وار پناه می‌بردم به آسایشگاه‌. ساعت‌ها در خودم کز می‌کردم. همین کارها باعث شد انداختن‌ام تو سلول. یک گام درازا و یک گام پهنا. با سقفی کوتاه، مخوف و تاریک. مچاله شدم تو خودم و پناه بردم به خدا. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ دلم شکسته بود. تا آن روز چنان حالی به من دست نداده بود. جریان هوا وجود نداشت. بویی جز بوی عرق تنم را نمی شنیدم. صورت اسماعیل که به دروغ شهادت داده بود که من بچه ها را تحریک می‌کنم برای نماز جماعت، از جلو چشمم نمی رفت. همان لحظه بخشیده بودمش. به تقدیر خودم معترض نبودم. از آزمایشی که پروردگار برایم گذاشته بود لذت می‌بردم. آن احساس را هیچ وقت دیگری درک نکردم. بیست و چهار ساعت در تاریکی محض با خدا تنها بودم. وجودم پر شده بود از روشنایی. دوباره متولد شده بودم. نور را در سلول دیده بودم. در سلولی که هیچ روزنه ای نداشت. از خدا خواستم‌هیچ وقت صبح نشود. صبح شد. دوباره تو اردوگاه تکریت بودم. حاضر نبودم تسلیم شوم. با زمان قدم برمی‌داشتم. تسلیم شدن یعنی دفن شدن در اردوگاه تکریت. روزها را انگار زندانی کرده بودند. از صلیب سرخ و هلال احمر خبری نبود. ما دو هزار و پانصد نفر همچنان مخفیانه در اردوگاه تکریت زندانی بودیم. بچه‌ها دیگر انتظار نداشتند واقعه ای روی دهد. حتی رویایی هم در خیال ها پرورده نمی‌شد. نه کتابی، نه مجله ای و نه کاغذ و قلمی برای نوشتن. تقاضای قرآن دادم به خود فرمانده اردوگاه. از جسارتم تعجب کرده بود. سر تا پایم را چند بار ورانداز کرد. از پشت میز بلند شد و تو اتاق قدم زد. سرجایم ماندم. بی هیچ ترس و لرزشی. تقاضایم را تکرار کرد. چند بار نشماردمش. دورم زد و رفت پشت میز نشست. سکوتش آزارم می‌داد. زل زد تو صورتم. یکهو از جا کنده شد و گفت برای هر آسایشگاه یک جلد. ریش سفیدم کار خودش را کرد. قرآن‌ها تو آسایشگاه ها پخش شد. یک جلد قرآن برای صد و بیست نفر. روزی پنج دقیقه برای هر نفر. جای شکر داشت. نگاه به آن، حال همه مان را تغییر می‌داد. جان گرفتیم. پشت خمیده‌مان راست شد. جوان شدیم. از همان روز شروع کردم به ترجمه آیه‌ها. لغت به لغت باید معنی‌شان می‌کردم. باید می‌فهمیدم‌شان. کار سختی بود. خسته نشدم و پی‌اش را گرفتم. کوشیدم هر آنچه را که از قبل یاد گرفته بودم به خاطر بیاورم. حتی به روزهایی که تو هیئت امام حسن عسگری (ع) شرکت می‌کردم. فکر کردم درس‌های هاشم آقا در آن بیابان به دادم رسید. حالا می‌توانم بگویم که به عنوان یک تازه کار چندان هم ناشی نبودم. به هر حال امکانات زیادی وجود نداشت ساده ترین راه فشار به مغز پنجاه و دو ساله ام بود. از حافظه اسیرهای دیگر هم استفاده کردم. کمک حال یکدیگر شدیم. کار به جایی رسید که تشکیل مجتمع آموزشی دادیم. بچه هایی که تحصیلات عالیه داشتند دور هم جمع شدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ در کنار قرآن کلاس درس هم تشکیل شد. بچه ها توانستند ادامه تحصیل بدهند. کاغذ و قلم زمین دفترشان شد، چوب مدادشان و کف دست‌ها پاک کن. من جزء دبیرهای رشته طبیعی بودم. در این کلاسها تعلیم خوش نویسی هم داده شد. کف سیمانی آسایشگاه کاغذ بود و خمیر دندان خالی قلم. نوک خمیردندان خالی را با نخ پتو پر می‌کردیم و داخل آب که جای مرکب را گرفته بود فرو می‌کردیم. تکریت شد دانشگاه. واحدهای درسی اش، امید، صبر و شکیبایی، مقاومت، وحدت قناعت، شناخت. شناختن دشمن و فرهنگ‌های مختلف آن استفاده بهینه از زمان، خودکفایی، مدیریت، دوست یابی توجه خاص به ائمه(ع) مبارزه با کبر ... روزی نبود که خبرهای ضد و نقیض به ما نرسد. روحیه ها ضعیف شده بود. سر تا پایمان از خبرهای بد می‌سوخت. دیگر زیاد حرف نمی‌زدم. گوشم به دهان نگهبانها بود. خبرها را که تعریف می‌کردند نیش‌شان تا بناگوش باز می‌شد. دلم می‌خواست دندانهایشان را خرد کنم تو دهانهای گشادشان. تنها کاری که می‌توانستم بکنم کوبیدن مشتم به کف دستم بود. - روزی ده تا موشک ... یعنی راست می‌گویند؟ ... پس الان نباید چیزی از تهران مانده باشد؟ ... نه فکر نکنم راست بگویند ... پس چرا ایرانی‌ها کاری نمی‌کنند؟ ... موشک که داریم .... زیر چشمی به هم نگاه می‌کردیم. فکر هم را می‌خواندیم. خودخوری فایده ای نداشت. - چه از دستت بر می‌آید داش اسدالله؟ . حرف بزن چرا لالمانی گرفته ای؟ - ...؛ همان طور وامانده و بیچاره گوشه‌ای کز می‌کردم. خبرها عوض شده بود. نگهبانها از وخامت حال امام (ره) می‌گفتند. از کسی که ما شیفته و مجذوب‌اش بودیم. تو خودم خرد می‌شدم و گریه سر می دادم. زل زده به نقطه‌ای خیره می‌ماندم. یکباره همه چیز دنیا به نظرم گیج کننده و بیهوده می آمد. - نه ... دروغ است .... می‌خواهند ما را آزار دهند. همه در پیچ و خم این سوال گیر کرده بودیم. - نکند راست بگویند؟ ... دیگر طاقتم به پایان رسیده بود. فشار عصبی بلاتکلیفی و آن ساعات شومی که تمامی نداشت دیوانه ام کرده بود. پچ پچی تو آسایشگاه پر شد. از نشریه ای صحبت بود. از چیزی که دو سال بود ندیده بودیمش. فکر کردم شایعه است. جاسوس‌ها خواسته اند اذیتمان کنند. شناخته بودندمان. سعی کردم خودم را بی خیال نشان دهم. محمود خبر را آورد. قیافه اش مردانه شده بود. دیگر چهره پسرهای پانزده شانزده ساله را نداشت. حرف‌اش را باور کردم. دنبال نشریه گشتیم. تعدادش کم بود. وقتی به دست‌مان رسید جا خوردیم. نشریه مال منافقین بود. دودل ورق‌اش زدیم. به نوشته هایشان اعتماد نداشتیم. حرفهاشان ارزشی برایمان نداشت. چه برسد به نشریه شان از موشک باران گفته بودند. شدت بارش موشک به شهرهای ایران زیاد شده بود. یکهو به جمله ای برخوردیم که نفس را تو سینه هامان حبس کرد. جمله را بیشتر از بیست بار خواندم. تعداد موشک‌هایی که از سوی ایران به طرف عراق پرتاب شده بود ۲۲۳ موشک بود. این یعنی دو و نیم برابر موشک‌هایی که عراق شلیک کرده بود. با ناباوری به محمود و بچه هایی که سر کرده بودند تو نشریه نگاه کردم. همه شانه بالا انداختند. - یعنی نوشته هاشان راست است؟ - نبود چرا می‌نوشتند ... مگر مرض دارند. - مرض که دارند ... با این حال باید حرفشان را باور کنیم ... خیر خوب بهتر از خبر بد است. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ روحیه گرفتم. مهم نبود از کجا و از چه کسانی، مهم این بود که ایران همچنان سرپا بود. - اطلاعيه ... اطلاعیه این کلمه دیوانه مان کرده بود. مثل پتکی تو سرمان کوبیده می‌شد. دلمان را هزار راه می برد. مغزمان پر می‌شد از فکرهای عجیب غریب. همه نگرانی‌ها از طرف امام بود. گوینده تلویزیون شکنجه و فشار را به نهایت رسانده بود. کم مانده بود صفحه تلویزیون را خرد کنیم. جانمان به لب رسیده بود که خبر داده شد. - پذیرش قطعنامه ۵۹۸ توسط خمینی مثل سنگ سر جاهامان ماندیم. چشماهایمان کوبیده شده بود به صفحه تلویزیون. امام عزیز قطعنامه را پذیرفته بود. صدای گریه بچه ها بلند شد. همه تو خودشان مچاله شدند. دو شبانه روز سخنان امام پخش شد. آنچه بیشتر تکرارش می‌کردند این جمله بود - پذیرش قطعنامه برایم از نوشیدن زهر بدتر بود ... تحمل این جمله برایمان که مدتها جنگیده بودیم و مدتها در چنگال عفلقی‌ها اسیر بودیم بسیار سنگین بود. تمام فکرم را این جمله امام پر کرده بود. - چرا امام این قدر ناراحت است؟ ... در جبهه ها چه گذشته است؟ ... چرا آتش بس ... هرگز تصورش را نمی کردم... با این حال هر چه امام بگوید همان است ... ما سربازان او هستیم. پایکوبی عراقی ها دوباره شروع شد. این بار دیوانه وارتر و وحشیانه تر. خود را پیروز میدان می‌دانستند. ما به آزادی بعد از پذیرش قطعنامه فکر می‌کردیم. پنجاه روز گذشت تا روز آتش بس فرا رسید. عراقی ها مردند ولی شادی ما را ندیدند. شادی ما دعا و نماز شکر بود. عراقی‌ها فحش بسته بودند به نافمان. فقط نگاهشان می‌کردیم. دیوانه شده بودند. - این چه جور شادی است که شماها دارید؟ آتش بس نشده بود که خبر از عملیات چلچراغ یا همان عملیات مرصاد رسید. منافقین به دست و پا افتاده بودند. شپش تو جانشان ول ول می‌زد. تلویزیون عراق هم از پیشرفت‌های آنها گفت. می‌خواستند یک شبه کرمانشاه را بگیرند. اولین قدمشان تا کرمانشاه بود. قدم دوم تهران. البته با پشتیبانی عراقی‌های نامرد تو روزهای آتش بس ... - عجب قدم‌های گنده ای! ... حتما شیلنگ انداز می‌روند. چند روز از عملیات شکست خورده منافقین نگذشته بود که نعش هزار و صد نفرشان را تو کربلا چال کردند. تلویزیون عراقی جنازه ها را به قصد مظلوم جلوه دادن نمایش می‌دادند. دلم خنک شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ [بعد از عملیات مرصاد] هر روز تو آسایشگاه و بندها درگیری بود. بچه های ما به جان منافقین افتاده بودند. فرمانده مجبور شد آنها را تو بند چهار آسایشگاه چهارده جا دهد. چهاردهم خرداد سال شصت و هشت بود. گرمای هوا کلافه مان کرده بود. خورشید رنگ پریده پخش شده بود تو آسمان. به روزهای عزا می‌ماند. دلشوره داشتم. قلبم ریتم اش عوض شده بود. گوش‌هایم پر بود از آه و ناله نامفهوم. آرام و قرار نداشتم. هی می‌رفتم بیرون آسایشگاه و بر می‌گشتم. نگهبانهای پشت سیم خاردار اردوگاه چند برابر شده بودند. زل زدم به آنها. نگاه‌هایشان به روزهای قبل نمی ماند. انگار از چیزی می‌ترسیدند. آهسته آهسته زمزمه ها بلند شد. حرف از حال امام بود. حرف از رحلت او. نمی‌توانستم باور کنم. به بچه ها نگاه می‌کردم. نگاهشان را پنهان می‌کردند. چهره هاشان زرد شده بود. گشتم دنبال جای خلوتی. همه گوشه و کنارهای آسایشگاه پر بود. نشستم روی زمین و زانوهایم را بغل گرفتم. صدای هق هق بچه ها تو فضای بسته آسایشگاه پر شد. پنج روز عزای عمومی پنج روز روزه پنج روز سکوت مطلق؛ عراقی‌ها را دیوانه کرد. دوباره کشیدندم به بازجویی. بعد راهی سلول لانه سگی شدم. برای پانزده روز. پانزده روز سیاهی و شکنجه، پانزده روز بی اکسیژنی به نظرم می‌رسد که زمان در چهار دیواری این آپارتمان زندانی شده و حرکت نمی‌کند. گوشم دوباره شروع به زنگ زدن کرده است. کف دست هایم را رویشان می‌فشارم. صدا خفه می‌شود. درد یک طرف صورتم را سنگین می‌کند. انگار پاشنه کتانی را کوبیده اند رویش. دلم می لرزد. خیس عرق می‌شوم. ناگهان اتاق‌های دور تا دور حیاط قلعه جلو نگاهم می‌چرخند. دلم آشوب می‌شود و سرم گیج می‌رود. تصویر قلعه تکریت چسبیده است به چشم‌هایم. - این جا که آغل است... پس چه؟... فکر کردی می‌برنت قصر صدام ... قلعه به آغل گوسفندان می‌ماند. چهار دیواری ای که دور تا دورش را اتاق اتاق ساخته بودند. کل حیاطش پانصد متر بود. دو طرف حیاط آبشخور گوسفندان؛ سیاه و کثیف. پنج تا پنج تا تپاندنمان تو اتاقهای تاریک و نمور. روی در آهنی دریچه ای به اندازه یک موزاییک بریده شده بود. سقف بلند اتاق دل آدم را خالی می‌کرد. خاموش به هم سلولی هایم نگاه کردم، هر کدامشان از یک آسایشگاه بودند. دور اتاق چمباتمه زدند. عينهو غریبه ها. از نگاه‌هایشان معلوم بود که به هیچکی اعتماد ندارند. چند بار دهان باز کردم گلویم ورم کرده بود. صدایم در نیامد. - اینجا آخر دنیا است. هر کس بیاید تو این خراب شده دیگر برنمی گردد ... این را یکی از هم آغلی‌ها گفت! سعی کردم حرفش را باور نکنم. فکر می‌کردم وقتی آدم بر این واقعیت آگاه شود توان ماندن را از دست می‌دهد. - پس اگر این طور باشد ... باید بمیرم ..... - شاید ... می‌توانی غزلش را بخوانی ... - هنوز زود است ... من حالا حالاها زنده ام .... می‌گویی نه؟ ... بمان و نگاه کن. دوباره سکوت شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ فرو رفتم تو خودم. از میان بچه های آسایشگاه من انتخاب شده بودم. همه کاسه کوزه ها رو سر من پیرمرد شکسته شد. زیاد بیراه هم نرفتند. شاید سر دسته‌شان من نبودم ولی بچه ها به چشم بزرگتر به من نگاه می‌کردند. وقتی گفتم لباس تیره باید بپوشیم، نه تو حرفم نیاوردند. تو آن هوای داغ بلوز تیره زمستانی تن کردیم. فرمانده اردوگاه داشت دیوانه می‌شد. جلوش را نگرفته بودند کارمان ساخته بود. کسی با لگد کوبید به در آهنی. همه چشم دوختیم به دریچه بالای در. چشمانی گرد و ترسیده زل زده بود تو سلول - سطل‌تان پر است؟ نگاه کردم به سطل پلاستیکی. گوشه سلول از کثافت به زردی می‌زد. از جا کنده شدم بوی گند پر شد تو سینه ام. - نه ... چه خورده ایم که پر شده باشد؟ ... مرد در یک چشم بهم زدن غیب شد. صورتم را چسباندم به دریچه. فریاد نگهبان بلند شد و فحش بست به نافم. عقب عقب برگشتم سرجایم. باید به آغل‌ام عادت می‌کردم. هوا تاریک شده بود که دوباره در آهنی را گرفتند زیر لگد. نگاهمان چسبید به دریچه. نور ضعیفی از آن طرف در، تو جان تاریکی سلول نفوذ کرده بود. سایه نگهبان کشیده می‌شد جلو دریچه؛ ولی صدای قفل و کلید به گوش نمی‌رسید. - پس کی غذا می‌دهند؟ .. - هیچ وقت ... امشب از غذا خبری نیست. همه نگاه ها چرخید به طرف من. شانه بالا انداختم و زانوهایم را کشیدم تو بغل‌ام. معده ام داشت سوراخ می‌شد. - چندمین بارت است آمده ای قلعه؟ - اولین بار ... سایه نگهبان پر شد تو دریچه و تاریکی سلول را غلیظ تر کرد. - آمدند - أسكت ... أسكت تا خود صبح لب‌هایمان را دوختیم به هم. حتی صدای نفس‌هایمان هم سکوت سنگین سلول را نشکست. صبح دوباره پی سطل تا نیمه پر شده بود. بوی گندش با بوی کهنگی و نم دیوارهای سیمانی قاتی شده بود. احساس می‌کردم بو و خیسی ادرار چسبیده است به هیکل از رمق افتاده ام. با خودم کلنجار رفتم تا از فکرش بروم بیرون. نمی‌شد. تا مغز استخوانم فرو رفته بود. آن روز را هم تو سلول حبس مان کردند. فقط از دریچه چند بار بیرون را نگاه کردم. چند اسیر رو آبشخور نشسته بودند. آفتاب مستقیم رو کله های از ته تراشیده‌شان می‌زد. نگهبانی قدم‌رو از جلوشان می‌گذشت و بر می‌گشت. کابل‌ها تو دست نگهبانها به مارهای آفتاب خورده می‌ماند. شل و بی رمق دردشان را رو پشتم احساس کردم. وقتی آفتاب میخوردند می چسبیدند رو پوست و گوشت نداشته اسیرها. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ شب بود که یک کاسه خورشت گوجه و چند تکه نان ماشینی از دریچه دادند دستمان. خورشت از ماندگی بو گرفته بود. با آن حال نان بیات را فرو کردیم تو خورشت گوجه و کشیدیم به داندن. خمیر تو معده مان گلوله شد؛ ترش کرد و تا گلویمان بالا آمد. پا شدم به قدم زدن. آن قدر که درد معده ام کم تر شد. - چه ات شده .... بنشین دیگر .... الان است که هوار نگهبان بلند شود. - چه کارش داری پیرمرد است دیگر ... فکر کن پدرت است. حالت صورت بچه ها دل‌ام را می‌سوزاند. چه قدر رنج می‌کشیدند. آن هم تو جوانی‌شان. حق داشتند که هست و نیست‌شان بریزد به هم. - اسدالله خالدی... - نعم ... بیرون ... قفل با سر و صدا باز شد. گیج و منگ راه افتادم طرف در. چند دقیقه بعد همراه دو نگهبان مسلح از قلعه زدیم بیرون. بهت زده بیابان اطراف اردوگاه را نگاه می‌کردم. آسایشگاه‌ها به چهار دیواریهای متروکی می ماندند که سال‌ها از یاد رفته باشند. فاصله قلعه تا آسایشگاه هفتصد متری می‌شد. نزدیک بند سه پا سست کردم. کابل یکی از نگهبانها کوبیده شد به پاهایم. راه افتادم. میان راه دهان باز کردم چیزی بگویم که نگهبان هلم داد به طرف بند چهار. برای لحظه ای خشکم زد. نگاه کردم به نگهبان. نیشش باز شد و دندانهای زرد شده اش بیرون زد. دل و روده خشکم در هم پیچید. جلو در بند چهار آسایشگاه چهارده تحویل ام دادند به نگهبان. راضی به داخل شدن نبودم. - من مال بند سه آسایشگاه هستم نه.... - بودی.... حالا باید اینجا باشی. - اینها از قماش من نیستند... نگهبان بی توجه به حرف من هلم داد داخل بند. چند تا از اسیرها دوره ام کردند. با چشم‌هایشان داشتند می‌خوردندم. شانه بالا انداختم و دنبال نگهبان راه افتادم طرف آسایشگاه چهارده. یکی از اسیرها که کوتاه بود و خپل مثل سایه پشت سرم بود. چند بار برگشتم و نگاهش کردم. صورت سفید مرد به خمیر وارفته‌ای می‌مان.د داخل آسایشگاه خیلی از اسیرها پشت کردند به من. ایستادم وسط و نگاه‌شان کردم. مانده بودم چه طور با آن همه منافق سر کنم. - دل‌ام نمی‌خواست بیایم ... به زور آوردندم ..... مرد خپل کشیدم به گوشه ای. - من مأمور تو هستم ... حواست را جمع کن، کاری نکنی که برخورد ناجوری با تو بشود. زیر لب گفتم ... ان شاء الله خیر است. مرد غرغر کرد و نشست رو زمین. کنارش نشستم. یکی از اسیرها کاسه پر از آش اسیر را گذاشت جلوش. مرد هلش داد وسط آسایشگاه. چند تا از اسیرها هجوم بردند طرف کاسه. - چه راحت دست رد به سینه غذایت می‌زنی؟ - فضولی‌اش به تو نیامده. از فردای آن روز راه افتادم تو آسایشگاه. سعی کردم خودم را به پناهنده‌ها و حتی منافقین نزدیک کنم. پس‌ام میزدند. ترس داشتند. انگار فکر می‌کردند جاسوس عراقی ها هستم. - بی خیال ما شو حاجی ... ما نیستیم .... من فقط یک اسیر هستم ... عین خودتان... - جاسوسی در کار نیست ..... - هر چه می‌خواهی باش .... دست از سر ما بردار ... ما راه خودمان را انتخاب کرده ایم ... دیگر تمام شده .... - کدام راه. می‌توانی برگردی .... کسی با تو کاری ندارد ... باور کن راست می‌گویم ... ایران وطن تو هم است. - این ها همه اش حرف است .. - اشتباه می‌کنی. بخشش را برای چه روزهایی گذاشته اند...خیلی ها بخشش خورده ... - برو .... از اینجا برو .... تو که کارهای نیستی. - بنشینیم به بحث؟ - حوصله بحث ندارم ... بحث دردی را دوا نمی‌کند.... می دانستند توان بحث ندارند. سن و سالی از من گذشته بود. خبره بودم تو بحث و جدل ... منافقین که جای خودشان را داشتند. همه زیر و بم‌شان را می‌دانستم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بالاخره دسته ای از [پناهند‌ه‌ها] را دور خودم جمع کردم. لب از لب باز نمی‌کردند. فقط نگاه می‌کردند. بهت زده و گیج انگار تو هزار راهی مانده بودند. غرور داشتند. از جوانی‌شان بود. نمی‌خواستند بشکنند. چند بار مأمور خپل هم تذکر داد بیخیال بچه هاشان بشوم. گوشم بدهکار نبود. دلم می‌سوخت به حالشان. افتاده بودند تو سیاهی دست و پا می‌زدند. نگاه‌شان را می‌دزدیدند از من. چند روزی بیخیال شان شدم. خطرناک بود. احتمال این که شبانه کارم را بسازند زیاد بود. دورم خالی شد. کاری با من نداشتند. کسی پشت به من نمی‌کرد. احترامم را نگه می‌داشتند. تو صف غذا و دستشویی نمی ایستادم. انگار حس فرزندی درونشان جان گرفته بود. من را پدرشان می‌دیدند. رنج می‌کشیدم از گمراهی‌شان. آتش افتاد تو جانم. شب تا صبح بیدار می‌نشستم نگاهشان می‌کردم. کافی بود غرورشان را زیر لگد بگیرند. مأمور خپل چشم از من برنمی داشت. چند بار تهدیدم کرد. - از من گذشته ... روزهای آخر را می‌گذرانم .... از مرگ نمی‌ترسم. حالی ات شد ... نگاهم کن .... چه قدر سن داشته باشم خوب است....جای پدر تو هستم. بالاخره چهار نفر از آنها را سر عقل آوردم. از بچه های کرد و لر بودند. جدا شدند از بند چهار و آسایشگا.ه چهارده روز آزادی با آزاده ها بودند. الان هم گاه گاهی خبر از هم می‌گیریم. - دیدی چه کار کردی داش اسدالله؟ ... خوشحال نیستی؟ ... چهار نفر هم چهار نفر است ... چهار نفر آدم .... به آدمی می‌ماندم که با هزار جان کندن قله ای را فتح کرده باشد. امید داشتم بقیه را هم بکشم طرف خودم. دستم را خواندند. یک روز صبح نگهبانها آمدند دنبالم بردندم تو آسایشگاه دوازده. بایکوت شده بودم. فانوسی را که روشن کرده بودم خاموشش کردند. از روشنایی می‌ترسیدند. روزهای زیادی را تو آسایشگاه دوازده نماندم. دوباره بار و بندیلم را بستم و راهی قلعه شدم. برگشتن به آغل برایم سخت بود. سیاهی سلول‌هایش تو دلم را خالی می‌کرد. زمان در آنجا جان می‌کند. هزار تکه می‌شد. طناب می‌شد دور گردنم. از سقف آویزانم می‌کرد. جانم را نمی‌گرفت. زجرم می‌داد. تمام نمی‌شد. تعدادمان تو قلعه زیاد شده بود. آغل‌ها را پر کرده بودند از اسیر. چهار چشمی مواظب‌مان بودند. هر حرکت مشکوکی کتکی به همراه داشت. کابل می‌کشیدند به تن و پوست و استخوانی‌مان. کار خودمان را می کردیم. نگهبان ها جنی می‌شدند. ترس هم داشتند. خیلی ترسو بودند. - تا کی تو این جا زندانی هستیم؟ - تا وقتی که بمیرید ... دستور است. مفقود یعنی همین ... شمارش ندارید که شما .... نه هلال احمر و نه صلیب دیده اید ... دلتان را به آزادی خوش نکنید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ داغ می‌کردم. زنده به گور شده بودیم. آن هم کجا تو بیابانهای تکریت. هزار سال هم می‌ماندیم کسی بو نمی‌برد. - یعنی در همین جا کارم تمام خواهد شد. در همین آغل؟ اگر این طور است خدا کند خیلی زود تمام شود. دیگر زمانش رسیده برای هوا عوض کردن می‌بردنمان تو حیاط می چرخاندنمان و برمان می‌گرداندند. تو جامان، بیست دقیقه گردش، به یک چشم هم زدن می‌گذشت. باید دوباره چهار شبانه روز در انتظار آن بیست دقیقه می نشستیم. دل و روده ام خشک شده بود. غذا را خورده نخورده برمی‌گرداندم تو سطل. سطل سر ریز می‌شد تو آغل. همه خاموش نگاهش می‌کردیم. کسی سراغ سطل نمی‌آمد. به بویش عادت کرده بودیم. به نفس‌مان چسبیده بود. روز به روز ساکت تر می‌شدیم. چشمهای مکار نگهبانها جزء به جزء ما را وارسی می‌کردند. با آن حال ما پیروز بودیم. حتی اگر می‌مردیم. اسیری که غذا آورده بود خبر جابه جا شدنمان را داد. آن قدر تند و خفه حرف زد که فقط فهمیدیم از آنجا می‌برندمان. دوباره به جنب و جوش افتادیم. سرمان پر شد از فکرهای عجیب و غریب. جابه جایی در عین ترس. میتوانست امیدوارمان کند. - این اصلا با عقل جور در نمی آید ... حتما شایعه است. با این حرفم حسابی زدم تو ذوق بچه ها. دوباره سکوت شد. آن قدر که نگهبانها به صدا درآمدند. - آدم شده ایدها! حرف نگهبان پر بود از نیش.های زهرآلود. نگاه کردم به دیوار سمت راست. در آهنی تقویم‌مان را آنجا زده بودیم. خط ها را شمردم. دو ماه از ورودم به قلعه گذشته بود. با سر و صدا آمدند دنبالمان. در آهنی را زیر لگد گرفته بودند. خنده های تهوع آور نگهبان ها دیوانه مان کرده بود. بدم نمی آمد با آنها گلاویز شوم و کتک بزنم و کتک بخورم. ولی با کدام جان؟ جمع شدیم تو حیاط. آفتاب بیابان کورمان کرده بود. به موش کور می ماندیم. نگهبانها دوره مان کرده بودند. با خنده کابل را می‌کوبیدند رو سر و تن‌مان. جمع شدیم. تو هم هل‌مان دادند طرف آبشخورها. نشستم رو دیوار سیمانی‌اش. یکی از نگهبانها چپ چپ نگاهم کرد. بی توجه به نگاه‌هایش نفس عمیقی کشیدم. پشت کرد و رفت. دسته دیگر از اسیرها را از آغل‌شان کشیدند بیرون. چشمانشان چنان گود افتاده بود که دیده نمی‌شد. صورتشان به زردچوبه می‌ماند. لرزان قدم بر می‌داشتند. خیلی هاشان را می‌شناختم. نگذاشتند نزدیک ما شوند. ترس از ما همچنان تو وجود عراقی‌ها بود •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ از بازگشت به اردوگاه تکریت حرف می‌زدند. نگهبانی به ضربه لگد در آغلی را که در انتهای حیاط بود باز کرد. کسی از آن بیرون نیامد. فکرم رفت به اردوگاه و آسایشگاه. بوی گند غیر قابل تحملی پر شد تو حیاط. نگهبانها دیگر از اردوگاه حرف نمی‌زدند. قوز کردم. نه قدرت تکان خوردن داشتم و نه میل داشتم که تکان بخورم. انگار زندگی موش‌وارمان باید ادامه پیدا می‌کرد. در یکی از آغل ها باز شد. چند نفر اسیر خمیده زدند بیرون. - برمی گردیم اردوگاه ... همه با هم ... نشنیدی از تکریت حرف می‌زدند؟ این را یکی از آن اسیرهای تازه وارد گفت. صدایش به پیرمردها می ماند. سنی نداشت. شاید بیست و سه چهار سال. نگهبانی که پشت سرشان بود فریاد کشید نفهمیدم چه گفت. اسیرها جمع شدند تو هم. چشم‌هایشان از ترس گشاده شده بود. یکی از بچه ها زیر لب گفت - تکریت بی تکریت .... گورمان همین جا است. گله وار راندنمان طرف آغلی که نگهبان به ضربه لگد بازش کرده بود. همه را تو همان آغل جا دادند. با آن که غصه ام گرفته بود؛ ته دلم خوشحال بودم. هفتاد و چهار نفرمان مثل هم بودیم. دل و دهانمان یک چیز می‌گفت. جاسوس و منافق بینمان نبود. بدون آنها اسارت سختی ای نداشت. سه ماه بعد صبح زود شایعه‌ای پچ پچکنان بین اسیرها پیچید - قرار است ببرندمان ... خودم شنیدم ... نگهبان گفت .. کجا .....نگفت. در آن چند ماه شایعه رفتن زیاد شنیده بودم. با آن حال به انتظار نشستم. گوش به زنگ و چشم به دریچه، ساعت ده صبح کلید انداختند به قفل. صدای خشک قفل گوشت تن‌ام را ریز ریز کرد. از جا کنده شدیم و سیخ ایستادیم. در محکم کوبیده شد به دیوار. نگهبان ها ریختند داخل آغل. یک دستشان به دماغ و دهانشان بود. ابروهاشان گره خورده بود به هم. کابل و باتوم را به ساق پای بچه هایی که جلو ایستاده بودند کوبیدند. بعد خنده کنان هی کردنمان بیرون. دو روز بود که بیرون نرفته بودیم. با فریاد نگهبانها ساک‌هایمان را گرفتیم رو شانه‌هایمان. جلو در ورودی قلعه به صف شدیم. همه بهت زده به هم نگاه می‌کردیم. شایعه رفتن به اردوگاه تکریت بود. با فرمان نگهبانها راه افتادیم. چشمم به بندها و آسایشگاه ها بود. به مرده شورخانه های پر از مرده می‌ماندند. با آن حال بدم نمی‌آمد به بند سه، آسایشگاه نه، سری بزنم. نزدیک سیم خاردار دستور توقف دادند. ساک به دوش پشت به اردوگاه سر پا ماندیم. چند دستگاه اتوبوس آن طرف سیم خاردار پارک شده بود. بچه ها افتادند به زمزمه. هر کس چیزی می‌گفت. حتما صلیب سرخ جایمان را فهمیده... می‌خواهند مخفی مان کنند. - صلیب سرخ کجا بود؟ .... دلت خوش است‌ها! - پس کجا می‌برندمان؟ - خدا می‌داند ... آن طرف را نگاه کن ..... به طرفی که مرد می‌گفت نگاه کردم. دو دسته اسیر از طرف بندها به طرف ما سرازیر شده بودند. ساک به دوش و آماده. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ صدای موتور اتوبوسها بلند شد. ما را هل دادند طرف در ورودی. به یک صف شدیم. اسیرهایی که از بندها آمده بودند پشت سر ما ایستادند. صد و سی نفری می‌شدند. با یک ضربه کابل که به پشتمان کوبیده می‌شد می دویدیم طرف اتوبوسها. با حرکت اتوبوس آخرین نگاه را از پشت پرده های کلفت به اردوگاه انداختم. بیست و نه ماه در آنجا زندانی بودم. رو صندلی نرم اتوبوس لم دادم. احساس آرامش تو وجودم ریخته شد. دیگر برایم فرقی نمی‌کرد کجا ببرندمان. با اسم استان دیاله سر چرخاندم. نگهبان دهانش را بست سر تکان داد و نگاه کرد به دوستش. مرد آهسته گفت "زندان". همه سر چرخاندند به طرف مرد. نیشش را تا بناگوش باز کرد و شانه بالا انداخت. غم تو صورت بچه ها پر شد. آهی از ته دل کشیدند. خودم را برای یک زندگی پر از رنج و مشقت دیگر آماده کردم. - چه می‌خواهند بر سرمان بیاورند؟ ... نگاه کردم به دست‌هایم. طناب پیچ نشده بودند. چشم هایم را مالش دادم. یعنی خواب نیستم ... دست‌ها و چشم‌هایم باز هستند. نگاه کردم به راننده. دمغ بود. آهسته پرده را کنار زدم. نگهبان نگاهم کرد و چیزی نگفت. پیشانی چسباندم به شیشه. پاییز چنگ انداخته بود تو بیابانها و خرابه‌های اطراف جاده. از خدا خواستم روز پانزدهم مهرماه سال شصت هشت برایمان خوش یوم باشد. اتوبوس سرعت گرفت. زل زدم به تابلویی که تو جاده کج شده بود. کلمه بغداد چشم‌هایم را پر کرد. سر چرخاندم به طرف بغل دستی ام. با صورت رنگ پریده در خواب عمیقی فرو رفته بود. یکهو به یاد زندان الرشيد بغداد افتادم. پشتم لرزید. تو گوشم پر شد از فریاد. عرق سردی رو پیشانی ام نشست. زل زدم به بیرون. روستاهایی که به خرابه می‌ماندند. تندتند از جلو چشم‌هایم گذشتند. - پس آن آبادی‌هایی که تو تلویزیون نشانمان می‌دادند کجا هستند؟ بعد از خرابه‌ها اطراف جاده پر شد از درخت. یک دل سیر تماشایشان کردم. به یاد روزهای دانشجویی ام افتادم. روزهایی که درس عملی داشتیم. کشاورزی خوانده بودم. از خاک گرفته تا برگ درختها را زیر میکروسکوپ برده بودم. احساس کردم صدایم میزنند. بیا ما را هرس کن. دست کشیدم رو شیشه . از آنجا نوازششان کردم. باد صدایشان را با خود آورد. نامفهوم و گنگ از بغداد گذشتیم. چنان با سرعت که حتی ندیدمش. هفت ساعت رو صندلی نشستن خسته ام کرده بود. رسیدیم به اردوگاه هجده یا همان بقعوبه از استان دیاله. اتوبوس جلو چهار دیواری ای ترمز زد. پیاده مان کردند. زیاد بودیم. از اردوگاههای دوازده و شانزده هم بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۷۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ به صف داخل چهاردیواری خاکی شدیم. به زمین فوتبال می‌ماند. اسیرهای بقعوبه یک طرف چهاردیواری به صف شده بودند. به سیاه پوست‌ها می‌ماندند. چنان نگاهمان می‌کردند که انگار آدم ندیده بودند. - آدم دیده اند ... ولی این جوری اش را نه ... مگر چه جوری هستیم ... به مرده می مانیم ... کاش آیینه بود خودت را می دیدی. راست می‌گویی. خورشید بی‌جان عمود شده بود رو سرمان. پهن شدیم رو زمین. باد گرم تو چهار دیواری دور می‌چرخید. چهار دیواری پر شد از اسیر. شروع کردند به آمار گرفتن. فریاد اسیرها مثل پتک کوبیده می‌شد تو سرم. از گرسنگی چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. بعد از آمار فرمانده اردوگاه بقعوبه سخنرانی کرد. چیزی از سر و ته حرف هایش نفهمیدم. همه اش خط و نشان و شاخ و شانه بود. از حفظ بودم شان. از چهار دیواری زدیم بیرون. پا گذاشتیم تو اردوگاه. دور تا دورش پر بود از درخت اکالیپتوس و گز بلند قد. پای درخت‌ها سیم خاردار کشیده بودند. چندلا و قطور. اردوگاه به پادگان می‌ماند. یک طرف اش ساختمانهای دو طبقه و طرف دیگرش ساختمانهای یک طبقه. ما را مثل همیشه تو ساختمانهای یک طبقه جا دادند. آسایشگاه‌ها مرتب و رنگ آمیزی شده بود. حمام و دستشویی دل باز؛ ولی کم آب. آب از منبع بزرگی که رو سقف قرار داشت تو لوله ها جاری می‌شد. بعقوبه منطقه گرمسیر عراق بود. - داش اسدالله بالاخره به بهشت پا گذاشتی‌ها... - بهشت؟ ... - آره ... - آره ... برای ما ندیده‌ها ... این جا بهشت است. آسایشگاه ما در ضلع شرقی اردوگاه بود. در همان نزدیکی‌ها هم پنج دستگاه سوله بزرگ کنار هم ردیف شده بود. به انبار تجهیزات می ماند وسایل و تجهیزات جنگی در آن نگهداری می‌شد. دو در بزرگ شمالی جنوبی داشتند. چند تا از سوله ها پر بود از تخت‌های دو طبقه. اسیرهای سرباز آنجا اتراق کرده بودند. همه آنها بعد از پذیرش قطعنامه اسیر شده بودند. با یک حیله بچه گانه به استقبال عراقی‌هایی که شیرینی بدست داشتند رفته بودند. غافل از اینکه جعبه های شیرینی طعمه ای بیش نبوده روزهای خوشی را می‌گذراندیم. از آسایشگاهی به آسایشگاه دیگر و از سوله ای به سوله دیگر می‌رفتم. نگهبانها چیزی نمی‌گفتند. من هم با رویی که پیدا کرده بودم تو هر سوراخی سرک می کشیدم. تو سوله ها از اسیر جای سوزن انداختن نبود. جدید بودند. پر از اطلاعات. دلم به حال سربازهای کم سن و سال می‌سوخت. برای این که به بیراهه نروند با حرفهایم سرشان را گرم می‌کردم. خطر دورشان چرخ می‌زد. کم کم نماز را به جماعت خواندیم، ایام فاطمیه علنی عزاداری کردیم. کارهایمان به گوش فرمانده اردوگاه رسیده بود. برق گرفته بودش. نگهبانها را گوشمالی داده بود. دستور داد سردسته ها را روانه زندانهای قلعه کنند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۷۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ چهل و پنج روز خوشی از دماغمان درآمد. ترس تو جانم چنگ انداخته بود. مانده بودم قلعه بقعوبه چه جور جایی می‌تواند باشد. - به تو خوشی نیامده. چه طور با این همه سن دوباره تو تله افتادی داش اسدالله. قلعه تو همان اردوگاه هجده بود. از آسایشگاه ما تا آنجا راه زیادی نبود. شاید سیصد متر. شباهت زیادی به قلعه تکریت داشت. با این تفاوت که سه سلول اولی‌اش نود نفر را در خودش جا می‌داد. به آسایشگاه می‌ماند. سلولهای بعدی شش نفره، هشت نفره و دوازده نفره بودند. پنجره و در سلول‌ها به راهروی باریکی باز می‌شد. خبر گرفتن برایمان سخت بود. مگر این که‌کسی اتفاقی از جلوی سلولمان می گذشت. البته اگر جرأت داشت حرف بزند. یوسف مسیحی زهره چشمی از اسیرها گرفته بود که حد نداشت. از نگاه او و فرمانده اردوگاه، من و بقیه خلافکار بودیم. پرونده مان زیر دستشان بود ... ریز کارهایمان را از تکریت فرستاده بودند آنجا. حرف اضافی می‌زدیم کوبیده می‌شد تو دهانمان - می فهمید یا نه؟ در هیچ جا آمار شما ثبت نشده ... از هر صد نفر شما پنج نفرتان مرده اید. .... مفقود یعنی مرده... به زندانبان‌ها اجازه این کار را داده ام. خیلی زود یوسف را هم می شناسید. فرمانده آن قدر حرف زد تا دهانش کف کرد. چشم ما به کابل تو دستش بود. کلفت بود و بلند. با آمدن یوسف مسیحی در جا خشک‌مان زد. صورت سیاهش به جانی‌ها می‌ماند اما به عدنان و علی آمریکایی تکریت نمی‌رسید. ترسیدم جز آن پنج نفر باشم. کی به کی بود. از همان دقیقه اول ورودمان شکنجه شروع شد. انداختن‌مان تو یکی از سلول‌ها. بی آب و غذا. سه روز باید همانجا می ماندیم. فکرش هم دیوانه مان می‌کرد. بچه‌های قدیمی به دادمان رسیدند. نان و آب سهمیه شان را به ما می‌دادند. آن هم با هزار ترس و وحشت. یک روز بی خبر کشیدندمان بیرون. تو محوطه به صف شدیم. دقیقا سیصد و چهل و چهار نفر وحشت برمان داشته بود. فکر کردم مرده هایی هستیم که فرمانده گفته بود. سعی کردم اطلاعاتی به دست بیاورم. کسی نمی‌دانست چرا جمع مان کرده اند. زل زده بودیم به صورت یوسف مسیحی. به سنگ می‌ماند. عینهو دلش. از تصور این که چه طور دست و پای ما تو پوست گردو مانده قند تو دلش آب می‌شد. یکهو صدای نخراشیده اش بلند شد. - شما لیاقت آسایشگاه را ندارید. ... قلعه هم پر است ... می‌فرستم تان تو سوله. فرستادنمان به سوله. چندان طولی نکشید. همه اش یک نصفه روز. مانده بودم این کارشان برای چه است؟ . خیلی زود فهمیدم. می خواستند ما بسیجی‌ها را با سربازان ارتش قاتی کنند. دو فرهنگ متفاوت می‌توانست درگیری به بار بیاورد. تفریح بدی نبود برای عراقی ها. به جان هم افتادن ما برایشان دیدن داشت. - هی پیری چه مرگت است ... به چه فکر می‌کنی؟ - به هیچی... گوشم به حرفهای شما بود. هزار و دویست نفر سرباز را تو هر سوله جا داده بودند. سه تا از سوله ها پر بود. همه جوان بودند. ما را بین آنها پخش کردند. سوله ها وضع خوبی نداشتند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۷۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ سربازها به آدمهای مریض می‌ماندند. آبشان تو یک جوی نمی رفت... •┈••✾○✾••┈• ادامه مطلب در کانال خاطرات ۲ حماسه جنوب ↙️ https://eitaa.com/joinchat/3008430653C3e0ae475b7 •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۷۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ جلو آسایشگاههای یک طبقه با فریاد نگهبان ایستادیم. در آسایشگاه چهار تاق باز شد. بی هیچ حرفی راه افتادیم تو آسایشگاه. بچه ها دوره مان کردند. - کویتی‌ها را آوردند؟ ... - کویتی ها؟! - آره دیگر ... اسیرهای کویتی ... مگر نشنیده اید؟ ... •┈••✾○✾••┈• ادامه مطلب در کانال خاطرات ۲ حماسه جنوب ↙️ https://eitaa.com/joinchat/3008430653C3e0ae475b7 •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۷۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ صدایی از تو آسایشگاه بلند شد. چند نفر دویدند داخل. صدای تلویزیون ریخت تو محوطه. گوینده داشت اطلاعیه ای را می‌خواند. اطلاعیه پیامی از صدام بود. جمع شدیم دور تلویزیون. صدام در روز چهارشنبه بیست و چهار، پنج شصت و نه ضمن قبول قطعنامه ۱۹۷۵ الجزایر، موافقت خود را برای تبادل اسیرها اعلام کرده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه مطلب در کانال خاطرات ۲ حماسه جنوب ↙️ https://eitaa.com/joinchat/3008430653C3e0ae475b7 •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۷۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ اعتصاب غذا و تحصن از بند یک یعنی آسایشگاه ما شروع شد. عراقی‌ها افتاده بودند به دست و پا. در آسایشگاه ها را به رویمان بستند. ترس‌شان از سوله ها بود. دو هزار و پانصد اسیر ارتشی در آنجا بود. با ما می‌شدند پنج هزار و پانصد نفر، شروع کردیم به تکبیر گفتن، کوبیدن قاشق و کاسه به در و دیوار و شیشه ها. ادامه مطلب در کانال خاطرات ۲ حماسه جنوب ↙️ https://eitaa.com/joinchat/3008430653C3e0ae475b7 •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂 🍂
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۷۶ آخرین قسمت خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ هر روز از تعدادمان کم می‌شد. پانصد نفر مانده بودیم. همان پانصد نفری که قرار بود جلو رفتن‌شان را بگیرند. یک روز قبل از آزادیمان پانزده اتوبوس جلو اردوگاه به صف شدند. شایعه حرکت پر شد. تو اردوگاه تند و تند جمع و جور شدیم. اما یک حس عجیب و غریب در من پیدا شده بود که دست از سرم برنمی داشت. ادامه مطلب در کانال خاطرات ۲ حماسه جنوب ↙️ https://eitaa.com/joinchat/3008430653C3e0ae475b7 •┈••✾○✾••┈• پایان کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂 🍂