🔴 دسترسی به مطالب گذشته
کانال حماسه جنوب
🔸 خاطرات
#یحیای_آزاده
خاطرات داریوش یحیی
#مقاومت_در_اروند
خاطرات جمشید عباس دشتی
#گاوچران_لال
خاطرات غلامعباس براتپور
#نبرد_بندر
خاطرات مصطفی اسکندری
#غروب_غریب
خاطرات عظیم پویا
#اولین_اعزام_من
خاطرات سید مهدی موسوی
#اولین_اعزام_من
خاطرات جهانی مقدم
#آبراه_هجرت
خاطرات پرویز پورحسینی
#خاطراتم_از_شروع_جنگ
خاطرات دکتر احمد چلداوی
#خاطرات_یک_گشت
خاطرات حسن علمدار
#خاکریز_اسارت
خاطرات رحمان سلطانی
#نبض_یک_خمپاره
خاطرات عزتالله نصاری
#ققنوسهای_اروند
خاطرات عزتالله نصاری
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
خاطرات عزتالله نصاری
#عملیات_بدر
لحظه نگاری عملیات
#عملیات_فتح_المبین
لحظه نگاری عملیات
#والفجر_مقدماتی
لحظه نگاری عملیات
#عبور_از_موانع
خاطرات کربلای۴
🔸 کتابها
#پنهان_زیر_باران
خاطرات سردار علی ناصری
#ملاصالح_قاری1⃣
خاطرات ملاصالح قاری
#آخرین_شب_خرمشهر
خاطرات سرهنگ کامل جابر
#روزنوشتهای_آیت_الله_جمی
امام جمعه آبادان
#اینجا_صدایی_نیست
خاطرات رضا پورعطا
#گمشده_هور
خاطرات سردار علی هاشمی
#معجزه_انقلاب
خاطرات مهدی طحانیان
#پوتین_قرمزها
خاطرات مرتضی بشیری
#زندان_الرشید
خاطرات سردار گرجی زاده
#پل_شحیطاط
قرارگاه سری نصرت
#با_نوای_کاروان
خاطرات حاج صادق آهنگران
#وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
#آخرین_خاکریز
خاطرات میکائیل احمدزاده
#ارتفاعات_گاما
خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند
#سالار_تکریت
خاطرات سید حسین سالاری
#فرنگیس
خاطرات فرنگیس حیدرپور
#ملازم_اول_غوّاص
خاطرات محسن جامِ بزرگ
#سرداران_سوله
دکتر ایرج محجوب
#یازده
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
#قرارگاه_نصرت
خاطرات حاج عباس هواشمی
#عبور_از_آخرین_خاکریز
دکتر احمد عبدالرحمن
#گلستان_یازدهم
شهید علی چیت سازیان
#گردان_گم_شده
سرگرد عزالدین مانع
#پسرهای_ننه_عبدالله
محمدعلی نورانی
#مردی_که_خواب_نمیدید
خاطرات اسدالله خالدی
#بابا_نظر
خاطرات شهید محمدحسن نظرنژاد
#ستاد_گردان
خاطرات دکتر محسن پویا
#مگیل
ناصر مطلق
#لایههای_ناگفته
خاطرات یک رزمنده نفوذی
#شکارچی
خاطرات شهید مصطفی رشیدپور
#در_کوچههای_خرمشهر
خاطرات مدافعان خرمشهر
#بی_آرام
سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی
#گزارش_بخاک_هویزه
خاطرات سردار یونس شریفی
#هنگ_سوم
خاطرات دکتر مجتبی الحسینی
#آنسوی_خط
تألیف محمد امین پوررکنی
#مأموريت_در_ساحل_نيسان
خاطرات امیر محمود فردوسی
#باغ_ملکوت
خاطرات آزاده مهدی لندرودی
🔸 هشتکها ------------------------
شهرها و مناطق جنگی
#آبادان #اندیمشک #اهواز #بستان #خرمشهر #دزفول #سوسنگرد #شلمچه #شرهانی #هویزه #راهیان_نور
اشخاص و فرماندهان
#حاج_قاسم #رهبر #رهبری #آوینی #سردار_دلها #سلیمانی #شهید_باکری #شهید_جمهور #شهید_چمران #شهید_علم_الهدی #شهید_همت #شهید_هاشمی
عملیاتها
#عبور_از_موانع #فتح_المبین #کربلای_چهار #کربلای_پنج #مرصاد #نکات_تاریخی #نکات_تاریخی_جنگ #والفجر_مقدماتی #والفجر_هشت
یگانها
#گردان_کربلا #قرارگاه_نصرت #مدافعان_حرم
خاطرات و مستندات
#خاطرات #خاطرات_اسرای_عراقی #خاطرات_آزادگان #خاطرات_صوتی #خاطرات_کوتاه #خواهران_رزمنده
#نظر #نظرات
تاریخ، فرهنگ و تحلیلها
#تاریخ_شفاهی #دشمن_شناسی #روشنگری #فساد_دربار #نکات_تاریخی
ادبی، هنری و مذهبی صوتی و تصویری
#آوینی #دلنوشته
#شعر #گزیده_کتاب
#مثنوی #منزوی #طنز_جبهه
#نماهنگ #یادش_بخیر
#روایت_فتح #کلیپ
#نماهنگ #عکس #فتو_کلیپ
#نواهای_صوت_ماندگار
#آیا_میدانید #کتاب
🔸 جهت دستیابی به مطالب، متن آبی رنگ هشتگها را لمس کنید و با استفاده از ⬆️ و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید.
(http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf)
🍂
🍂 رختشورخانه ۱
فاطمه علیپور
از کتاب حوض خون
┄═❁๑❁═┄
شوهرم صفر آژیراک، توی جهاد بود. برای کارهای عمرانی میرفت روستاهای مرزی یا برای رزمنده ها غذا میبرد جبهه؛ یک پایش جبهه بود ویکی جهاد. وقتی میرفت جبهه آرام و قرار نداشتم تا برگردد. یک روز آمد خانه، مهمان داشتیم. بهم گفت: «من باید برم. نمیتونم بمونم.» گفتم: «کجا ؟ تازه رسیدی حداقل یه ساعت بشین پیش مهمونها زشته بذاری بری.» گفت: «اینها که غریبه نیستن وقت هم برا مهمونی زیاده.»
با ناراحتی گفتم «من و این بچه های قدونیم قد رو میذاری کجا میری؟!» بچه هایم خیلی کوچک بودند پسر بزرگم هشت سالش بود. گفت: «توی جنگ نباید به من فکر کنی من شدم مرد بیابون.» برای اینکه نرود بهش گفتم «اگه شهید شدی بچه ها رو میذارم و میرم شوهر میکنم.»
لبخندی زد و سرش را انداخت پایین اما توی چهره اش ناراحتی را دیدم. این جمله هم کارساز نبود. رفت. مدتی خبری ازش نبود. سی و یکم فروردین ۱۳۶۰ از ارتش خبر آوردند که شهید شده. باورم نمیشد. اقوام جمع شدند خانه ما و برایش مراسم ختم گرفتند. گریه میکردم، حالم خیلی بد بود، اما منتظر بودم برگردد. بعد از بیست و دو روز مرد عربی که پرسان پرسان خانه ما را پیدا کرده بود، آمد و گفت: «صفر آژیراک رو بین اسرا دیدم.»
چون صفر از طرف جهاد توی روستاهای عرب نشین کارهای عمرانی انجام میداد
خیلی ها او را می شناختند. وقتی چند نشانی ازش داد خیلی امیدوار شدم. رفتم هلال احمر و پرونده تشکیل دادم بعد از چند ماه نامه ای از صفر رسید دستم. شماره اسارتش ۲۳۷۶ بود. قبل از اسارت صفر، خیلی برایش می ترسیدم و مدام نگرانش بودم. اما سختی بی خبری ازش من را مقاوم کرد. برادرهایم جان محمد و علی هم جبهه بودند. نمی توانستم بیکار توی خانه بنشینم. بچه ها را میگذاشتم پیش مادرم و با خواهر شوهرم ، زهرا و خانم مافی غلامی و نامی پور و خانم های پشت بازار می رفتم رخت شویی. با ماشین و هلی کوپتر از جبهه پتو و لباس میآوردند کنار رخت شویی خالی می کردند. بیشتر، لباس میشستم. مواقع عملیات غروب برمیگشتیم خانه. خانمها مداحی میکردند و ختم صلوات میگرفتند. ما هم با سرعت بیشتری کار میکردیم. ننه ابراهیم گاهی مویه می خواند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اندیمشک
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رختشورخانه ۲
فاطمه علیپور
از کتاب حوض خون
┄═❁๑❁═┄
گوشت هایی که میدیدیم میانداختیم داخل کیسه. یکی از مادرها آن ها را جلوی رخت شویی خاک میکرد. دستکش دستم میکردم، چکمه می پوشیدم تا زیر زانو، وایتکس نمیزدم، آب کشی میکردم با این حال دست هایم زخم می شدند و وقتی می آمدم خانه هنوز بوی وایتکس می دادم.
یک روز همین که برگشتم خانه لیلا دوید جلویم و گفت: «مامان امروز چند تا عمو اومدن اینجا کار داشتن»
گفتم: «چی بهشون گفتی؟»
گفت: «گفتم رفته لباسهای رزمنده ها رو بشوره . بعد گفتن آفرین دختر خوب و رفتن.»
توی دلم گفتم نکند از طرف صفر بوده اند؟! دوباره برای صفر هوایی شدم و به هم ریختم. چند روز بعد غروب آقای حسن رضایی با گروهی از نیروهای بنیاد شهید آمدند خانه ما. گفت: «آقاصفر توی عراق باید بهت افتخار کنه.» بهم پارچه چادر مشکی کادو گرفته برایم آورده بودند. بهشان گفتم: «شستن لباس های رزمنده ها وظیفهمه هیچ توقعی هم ندارم.» اندیمشک را خیلی موشک میزدند. آبان ۱۳۶۲ موشک خورد توی محله ما. خانواده کرمی و گلستانی شهید شدند. برای بچه هایم میترسیدم. آن ها را بردم خانه برادر شوهرم، قم. صبح زود بیدار شدم. چادر سر کردم رفتم توی حیاط، یادم آمد قم هستم و کیلومترها دور از رختشویی ! گریه ام گرفت. با اینکه از صدای بمب و موشک دیگر خبری نبود، آرام نبودم. مدام با خودم میگفتم مگر بقیه آدم نیستند که مانده اند توی شهر؟ اگر صفر بفهمد به خاطر بمباران پشت جبهه را رها کرده ام چه میگوید؟! ده روز گذشت. بیشتر از آن نمیتوانستم دوام بیاورم. با بچه ها برگشتم اندیمشک. آن شب به اندازه یک عمر دیر گذشت. هی بیدار میشدم به ساعت نگاه میکردم، صبح نمیشد. قبل از نماز صبح دیگر نخوابیدم. خودم را مشغول کردم غذای ظهر را پختم، وسایل خانه را جمع و جور کردم، سفارش بچه ها را به مادرم کردم و توی حیاط راه رفتم تا زمان بگذرد. بالاخره سرویس خانم ها آمد. سوار شدم و تک تک خانم ها را بوسیدم. حس کردم چشم هایم با دیدن رختشویی پرنورتر شده توی دلم گفتم خدایا بهم توفیق خدمت به رزمنده هایت را بده.
لباس و ملافه میشستم و دل خوش بودم به نامه هایی که چند ماه یک بار از صفر می رسید دستم. چون بچه کوچک داشتم، عصر زودتر بر میگشتم خانه. میگفتم: «پتوهای سهمیه من رو بدید ببرم خونه بشورم. هر بار بیش از چهل تا پتو می آوردیم.
داخل خانه خودم یا با خانم مافی غلامی میشستیم. مافی غلامی همسایه ما بود. حیاط بزرگی داشت. وقتی پتو می آوردند برایش، آنجا مثل رختشویی شلوغ می شد. پتوها گلی و خونی بودند. وقتی می آمدند پتوهای تمیز را تحویل بگیرند، باز برای ما پتوی خونی میآوردند. خودمان مواد شوینده می خریدیم میرفتیم روی دیوار حیاط ها و پشت بام ها و پتوها را پهن میکردیم. چون مردها یا جبهه بودند یا مشغول بردن آذوقه و کمکهای
مردم برای جبهه. ما زنها توی جنگ یک پا مرد شده بودیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اندیمشک
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رختشورخانه ۱
ناهید نیازی
از کتاب حوض خون
┄═❁๑❁═┄
چه سختی ها، مصیبت ها و گرفتاری ها که نداشتیم؛ ولی هیچ وقت دم از نا امیدی نمیزدیم چون صمیمیت و مهربانی بود. کسی نق نمی زد. توی خاموشی زندگی میکردیم. کسی حق نداشت سیگار هم روشن کند. امکاناتی نداشتیم اما هرکس هرچه میتوانست برای پیروزی در جنگ تلاش میکرد. توی مساجد و خانه های زیادی پتوها و لباس های رزمنده ها را می شستند. اما به علت اضطرار، سال ۱۳۶۰ رخت شوی خانه ساخته شد. خیلی از پتوها و لباس های رزمنده ها را از جبهه با هلی کوپتر می آوردند به آن رختشویی. مامانم، عمه ام زن عمویم و خواهر کوچک ترم عصمت و... همه با هم میرفتند رختشویی. از خانمهای خانواده مان فقط من نبودم. برادرم صادق مجروح بود و شوهر عمه ام، اسیر، من هم نهضت کار می کردم. مامان با عمه ام عصر که از رخت شویی برمیگشتند گونیهای سبزی را از بسیج میگرفتند توی خانه پاک میکردیم، میشستیم و آماده می دادیم تحویل. کارهای خانه هم کم نبودند.
یک روز مامانم گفت کار رخت شویی خیلی زیاده حتی بیشتر مادرهای شهدا با حال خراب می آن لباس میشورن.
تا چند ساعت درباره این موضوع فکر کردم مادر شهید چطور تحمل دیدن
خون شهدا را دارد. دیگر نمی توانستم به خاطر نهضت و کارهای توی خانه
نروم رخت شویی، از طرفی هم نمی شد کلا نروم نهضت. با لبیک به حرف امام رفته بودم. آنجا سر کا مدام در فکر مادرهای شهدا و لباس ها بودم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اندیمشک
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رختشورخانه ۲
ناهید نیازی
از کتاب حوض خون
┄═❁๑❁═┄
وقتی صادق مجروح شد خواب و خوراکم بهم ریخت و بیشتر نگران برادر دیگرم کوروش که جبهه بود میشدم. حالا این مادرها چه حالی دارند؟ بغض گلویم را اذیت میکرد اما نمیتوانستم گریه کنم. ظهر برگشتم خانه. به زور چند لقمه غذا خوردم. آرام و قرار نداشتم. بی اختیار چادر سر کردم و رفتم رخت شویی. آنجا واقعاً دنیای عجیبی بود. از نوجوان تا خانم پیرو قد خمیده داشتند لباس و ملافه میشستند. تا چند دقیقه به شان نگاه کردم. پنج شش تا از مادرهای شهدا را شناختم. مثل بقیه بودند؛ همه توی یک سطح. من هم وارد جمعشان شدم.
جوان بودم و فرز. قصد داشتم همان نصفه روز اول اندازه چند روز ملافه بشویم. وایتکس ریختم روی ملافه، گاز وایتکس و بوی خون رفت توی حلق و بینی ام. حالت تهوع گرفتم هوا به شدت گرم بود. محوطه رخت شویی هم سرپوشیده بود و پر از بوی مواد شوینده. از مادرهای شهدا شرم داشتم حالم را بروز بدهم، برای همین به زور تحمل میکردم. گاهی صدای صلوات و شعار دادن خانمها بلند میشد و گاهی صدای گریه های آرام برایم عجیب بود. دقت کردم دیدم ای وای به اکثر رختها تکه گوشت و پوست و مو چسبیده، کاش این مادرهای داغ دار فقط لباس خونی میشستند. اما قبل از اینکه رختها دست همه بیفتند چند تا از این مادرها تکه ها را جمع می کردند، غسل می دادند و توی محوطه زیر خاک دفن می کردند. هیچ چیز دردناک تر از این صحنه ها نبود. اشک چشم و روله روله کردن آنها با سکوت و مظلومیتشان قلبم را به درد می آورد. دیگر حالت تهوع برایم معنی نداشت، مدرسه آموزش صبر بود. از مادر و همسر شهید و اسیر و مجروح تا خانمی که هیچ کس را جبهه نداشت هرچه بیشتر لباس می شستند صبر و استقامتشان بیشتر می شد. اکثراً غصه دار بودند که نمی توانند تفنگ دست بگیرند و بروند جبهه و مدام آن را به زبان میآوردند.
سال ۶۵ در عملیات کربلای ۴ کوروش شهید شد. وقتی خبر شهادتش را آوردند حس کردم به نسبت زمان مجروحیت صادق بی قراری نمیکنم. خوب میدانستم جو رخت شویی باعث شده صبور باشم. کوروش فقط پانزده سالش بود که شهید شد. داغش سنگین بود. ولی مادرم هم مثل بقیه مادرهای شهدا هر روز پای تشت می نشست و لباس های خونی را با صبر می شست. وقتی به فعالیت خانمهای پیر و جوان توی رخت شویی نگاه میکردم انرژی میگرفتم هر چند واقعاً دلم به درد میآمد. از کوچک ترین فرصت برای رفتن به رخت شویی استفاده میکردم. صبح تا ظهر توی دفتر نهضت کار میکردم بعد میآمدم خانه چند لقمه غذا می خوردم و میرفتم رخت شویی. دو سال بعد از شروع جنگ شدم عروس عمه ام. هروقت شوهرم خانه بود با موتورسیکلت میرساندم رخت شویی روزهای تعطیل هم از صبح با مامانم می رفتم و تا عصر می ماندم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اندیمشک
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 روحیههای شاد
در کنار رختشویی
صغرا بستاک
از کتاب حوض خون
┄═❁๑❁═┄
چهل نفر خانم از صبح تا غروب یکسره کنار رودخانه پتو می شستیم هرچه
میماند میگذاشتیم برای روز بعد. دوسه روز در هفته میرفتیم. صبح تا شب توی آب سرد بودیم. خیس آب میشدیم و بدن درد میگرفتیم. آب برایمان شادی هم داشت. وقتی همه با جدیت و بدون استراحت در حال شستن بودند، شیطنت ما گل میکرد، مشت ها را پر آب میکردیم و پرت میدادیم سمت بقیه. آن ها هم ما را بی نصیب نمیگذاشتند. عین موش آب کشیده میشدیم، اما کلی میخندیدیم و لذت می بردیم. با اینکه آن همه پتو را توی پلاژ می شستیم ، باز هم برای خیلی از مساجد و منازل پتو و لباس میبردند تا بشویند.
سال ۱۳۶۰ بیمارستان شهید کلانتری راه اندازی شد. هم زمان در قسمتی ازش رختشویی هم کارش را شروع کرد. جواد زیوداری مسئول کمیته امداد بود. مینی بوسی در اختیار من قرار داد. راننده مینی بوس آقای لرستانی یا علیزاده بود. خانمهای هر محله را میگفتم یک جا جمع بشوند. با مینی بوس میرفتم دنبالشان، همه را جمع میکردم و میبردم رختشویی. غروب هم همه را به محله هایشان میرساندم. هر روز به تعداد خانمها اضافه میشد هر یک از خانمها همسایه ها یا فامیل هایش را با خودش میآورد. توی مینی بوس سه چهارنفری روی دو صندلی می نشستند. بعضی هم توی راهرو مینشستند یا سرپا می ایستادند. گروهی هم پیاده می آمدند.
خانم ها توی ماشین برای پیروزی رزمنده ها و سلامتی راننده ، رهبرمان و خانم های رخت شوی، صلوات میفرستادند. توی رخت شویی معمولاً خانم دریکوند خیلی خوب مداحی میکرد یا شعرهایی درباره امام خمینی می خواند. هم زمان میشست و شعر میخواند بقیه هم انرژی میگرفتند و جواب میدادند. ریتم ذکر صلواتشان خیلی جالب بود؛ از یک هزار شروع میکردند تا صد هزار بار یک هزار بار صلوات بر روی خوش بوی خوش نام محمد و آل محمد صلوات همین طور از یک هزار تا صدهزار بار برای معصومان لا صلوات میفرستادند. خانم های رختشوی از جان مایه میگذاشتند. برای هر کاری میشد به کمکشان اتکا کرد. یکی از رانندههای آمبولانس تصادف کرده بود. اعزامی از تهران بود. ماشینش به دوسه گوسفند توی جاده خورده بود. باید جریمه می داد. جرقه ای به ذهنم آمد که با خانمهای رخت شویی برایش کمک جمع کنم. بهشان گفتم همچین قضیه ای شده میتونید کمک کنید؟ خانمها ،اسلامی ،زارع دریکوند هارونی ننه ابراهیم ننه عیدی و اینها بودند.
کمتر از یک هفته همه پول گذاشتند روی هم و جریمه آن بنده خدا را دادند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اندیمشک
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂