eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
گزارش به خاک هویزه ۹ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 همسرم منزل پدرش بود. با خودم گفتم چند روز است حمام نکرده ام. به خانه بروم و حمام کنم و لباسم را عوض کنم و اگر شد سری به منزل عمویم بزنم و زنم و دخترم را ببینم. تا آن لحظه هنوز امل را ندیده بودم. خیلی دلم میخواست دخترم را ببینم که چطوری است. آیا شکل من است یا مادرش، به خانه پدرم رفتم و حمام کردم. خیلی خسته و کوفته بودم. دیدن امل و همسرم را به وقت دیگری موکول کردم. آنقدر در طول روز دویده بودم که خسته بودم. گرفتم خوابیدم. فردا صبح روز هفتم مهرماه متوجه شدم نیمه شب دیشب، عراقی ها وارد شهر شده‌اند و هویزه را به اشغال خود در آورده اند. خبر مثل پتک بر سرم فرود آمد و خیلی داغون شدم. می بایست هر طور بود کاری می‌کردم. نمی‌شد دست روی دست گذاشت و شاهد اشغال خانه ات بود. ماجرای اشغال را قاسم چنانی به من اطلاع داد. صبح زود و قبل از آنکه از خانه بیرون بروم به خانه ما آمد. ديدم كلافنه و سرگردان است. پرسیدم چه خبر شده؟ - عراقی ها دیشب وارد شهر شدند و هویزه را گرفته اند! وقتی این خبرن را شنیدم ناخداگاه تیری در کمرم احساس کردم. غافلگیر کننده ای بود. با خودم گفتم چقدر ما اشتباه کرده ایم و شهر را رها کرده و تا صبح در خانه هایمان خوابیده ایم. اما افسوس و تأسف دردی را دوا نمی کرد و باید کاری می کردم. همان دوست به من گفت: عراقی‌ها سراغ تو را هم گرفته اند و فکر کنم اگر گیرشان بیفتی در جا تیر بارانت بکنند. باید هر طور شده مخفیانه از شهر خارج شوی تا‌به چنگ دشمن نیفتی. از قاسم پرسیدم: - مطمئنی عراقی ها به دنبال من می‌گردند؟ - بله! خودم در خیابان شنیدم می پرسیدند: یونس شریفی را کجا می توانیم پیدا کنیم؟ راستش را بخواهید مو بر تنم راست شد. دانستم اگر در خانه بمانم عراقی ها پیدایم می‌کنند و در جا تیز بارانم خواهند کرد. وقتی پدرم ماجرا را شنید خیلی ترسید و دستپاچه شد و به من گفت: بابا! چقدر به تو گفتم که از شهر بیرون برو عراقی ها به تو رحم نخواهند کرد، اما تو به حرفهایم گوش ندادی و ماندی. همین طور که پدرم داشت با من صحبت می کرد حس غریبی داشتم و با خودم فکر می‌کردم که من هم برای خودم کسی هستم. اگر نبودم عراقی ها خانه به خانه دنبالم نمی گشتند تا مرا پیدا کنند و بکشند. پدرم نزد من و برادر و خواهرانم ابهت و هیبت داشت و تا آن روز من سرم را جلویش بلند نکرده بودم اما نمی دانم در آن لحظـات چـــه شد که با صدای بلند خطاب به پدرم گفتم - بابا! اگر همه از شهر بیرون بروند من نمی روم! خودت را خسته نكن! من بيرون برو نیستم. همین جا می‌مانم و هر چه هم شد بشود. رو به برادر کوچکترم که سرتیپ نام داشت کردم و گفتم سرتیپ! برو این گونیها را پر کن و بالای بام خانه یک سنگر برای من درست بکن. در همان لحظاتی که این حرفها را می‌زدم اضطراب خاصی سرتاسر وجودم را گرفته بود. احساس می کردم دارم وارد جریان خطرناکی می‌شوم که آینده اش کاملاً نامعلوم است. شور و شوق خاصی داشتم. پدرم گفت، - بالای خانه میخواهی سنگر بگیری؟ - بله! بگذار عراقیها بیایند و من همین جا با آنها درگیر می‌شوم. خشاب های تفنگم داخل کمد عروسی ام بود. چند عدد نارنجک هم داشتم که کنار خشابها گذاشته بودم. خشابها و نارنجک ها را آماده کردم و منتظر شدم تا عراقی‌ها نزدیک خانه ما بیایند و من حسابشان را کف دستشان بگذارم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۰ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در دلم هراس خاصی داشتم. یکی از بچه ها را نزد دوستانم فرستادم و پرسیدم که باید چه کار بکنم. فهمیدم عراقی ها در گروهان ژاندارمری هویزه مستقر شده اند و مقر فرماندهی شان همانجا است. بعد از مشورت با بچه ها قرار شد برویم و نقاطی را که دشمن به تصرف خود درآورده بود شناسایی کنیم. سید به طرفی رفت تا کارش را شروع کند. رحیم به ما اطلاع دادند که مردم به عراقی ها بی اعتنایی کرده اند طوری که در چند جای شهر دشمن با مردم درگیر شده است. مثلاً می‌خواستند عکس امام خمینی را از مغازه ای پایین بکشند اما صاحب مغازه به سربازان دشمن گفته است هرگاه شما تهران را گرفتید من هم عکس این سید را از دیوار دکانم بر می دارم. این سید مرجع تقلید ماست و احترامش هم بر همه کس واجب است. کمی بعد پسر عمه ام به نام حسن چنانی از سوسنگرد فرار کرده و خودش را به خانه ما رساند. او که خود شاهد سقوط سوسنگرد و اشغال نظامی این شهر بود به من گفت یک مزدور و دست نشانده به نام رعد راهنمایی عراقیها را در سوسنگرد بر عهده گرفته و همه کاره شهر شده است. من رعد را می‌شناختم. پسر عمه ام گفت... از وقتی که دشمن سوسنگرد را گرفته است، رعد در حال حکومت کردن بر شهر است و هر چه دشمن می خواهد می‌کند. باید برویم و یک کاری بکنیم. هشتم مهر، روز دومی بود که عراقیها هویزه را اشغال کرده بودند. در این دو روز بچه های ما همه نقاطی را که دشمن در آن مستقر بود به طور کامل شناسایی کرده بودند. عراقیها در به در به دنبال من حامد امیر و... می گشتند و ما در خانه های خودمان و یا خانه های دیگران پنهان شده بودیم و هر لحظه انتظار می‌کشیدیم دشمن خانه ما را شناسایی کند و به سر وقتمان بیاید. عبدالامیر آمد و خیلی اصرار کرد تا از هویزه خارج شوم. من مقاومت کردم اما او گفت: ماندن تو و دوستانت در شهر بی فایده است. تعداد سربازان دشمن آنقدر زیاد است که هیچ کاری از دست شما برنمی آید. اگر کله شقی کنید و بخواهید در شهر بمانید به زودی دشمن جای شما را کشف می کند و بدون آنکه کاری کرده باشید از پا در می آورد، باید هر چه زودتر شهر را ترک کنید و خودتان را به اهواز برسانید و در آنجا تقاضای کمک بکنید. شب با پسر عمه ام مشورت کردم به او گفتم اگر ما بتوانیم در سوسنگرد به عراقیها ضربه بزنیم، هویزه نیز خود به خود آزاد می‌شود. باید هر طور شده به سوسنگرد برویم حساب کار دست عراقیها می‌آید و می‌فهمد نمی تواند به راحتی در شهرهای ما مستقر شود. بدون هماهنگی با حامد و دوستانم مختصر مهماتی را که داشتم برداشتم و به خودم بستم. با خودم گفتم در سوسنگرد کمتر مرا می شناسند. دور سرم را چفیه می بندم و می روم سوسنگرد و در آنجا حساب دشمن را می ترسم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۱ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 بدون آنکه تصمیم رفتن به سوسنگرد را به پدر و مادرم بگویم با پسر عمه ام سوار موتورسيكلتم شدیم و از خانه بیرون زدیم. خیلی مواظب بودم تا عراقی ها در هویزه مرا شناسایی نکنند. در مسیری که می رفتم به فکر زن و دخترم هم بودم. خیلی دلم برای آنها تنگ شده بود. از وقتی که امل به دنیا آمده بود موفق نشده بودم او را ببینم. از خانه با موتور به اتفاق پسر عمه ام بیرون زدم. با موتورسیکلت بدون آنکه توجه عراقی ها را جلب کنم به مالکیه‌ی وسطی رفتم. منزل عمه ام آنجا بود. روز هشتم مهرماه بود، به منزل عمه ام که رسیدیم تفنگ ژ سه ام را در منزل عمه ام مخفی کردم بعد از آن به منزل چنانی که شوهر عمه دیگرم بود رفتم. منزل آنها در سه راه هویزه قرار داشت. شوهر عمه ام گفت آمده اید چه کار کنید؟ گفتم: هیچ چیز. آمده ام شما و عمه ام را ببینم. - عراقی ها در فرمانداری هستند و مثل اینکه دنبال تو هم می‌گردند. بعد با تأکید گفت: نريدها و من در حالی که زیر چشمی به پسر عمه ام نگاه می‌کردم گفتم، نه! کجا برویم! با حسن پسر عمه ام به سوسنگرد رفتیم. در راه نیروهای ستون پنجم عراقی را دیدم که از هویزه تا آن طرف سوسنگرد را محاصره کرده بودند. در سوسنگرد مغازه ها باز بود و مزدوران دشمن و عناصر ستون پنجم هم در خیابانها در حال گشت زنی بودند. با موتورسیکلت در خیابانهای سوسنگرد گشتی زدیم. من و حسن سه نارنجک با خودمان زیر لباسهایمان قایم کرده بودیم تا با آن به حساب دشمن برسیم. بعد از ساعتی به خانه عمه ام بازگشتیم. موتور را در خانه عمه ام گذاشتم. وقتی داشتیم در شهر گشت می‌زدیم، متوجه شدم که مردم سوسنگرد کلافه هستند و می‌خواهند علیه عراقی‌ها کاری بکنند، اما چه کاری، خودشان هم نمی دانستند. به پسر عمه ام گفتم: حسن باید با پای پیاده برویم داخل شهر. فکر می کنم به زودی خبرهایی بشود. لباس تنم دشداشه بود و چفیه هم به سر کرده بودم. نارنجک ها را داخل جیب های دشداشه ام گذاشته بودم محل فرمانداری سوسنگرد لب شط بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۲ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 حدود ۵۰۰ متر با فرمانداری فاصله داشتم. به حسن گفتم برویم به طرف فرمانداری. حسن گفت: برویم آنجا چه کار بکنیم. آنجا پر از عراقی است. به حسن گفتم: اگر یک نارنجک داخل فرمانداری بیندازیم و آنجا را منفجر کنیم کل مردم سوسنگرد به حرکت در می آیند. از منزل عمه ام به طرف فرمانداری به راه افتادیم. همین طور که می رفتم مردی کنار در خانه اش ایستاده بود. او هم بدون آنکه من و حسن را بشناسد به دنبال ما به طرف فرمانداری به راه افتاد. همسر آن مرد به دنبالش دوید و گفت داری کجا می‌روی مرد؟ مرد به همسرش گفت: دارم می‌روم فرمانداری. این را به عربی به زنش گفت. زن با فریاد گفت: نرو! اما شوهرش بی اعتنا گفت: می روم! زن به طرف شوهرش دوید و آستینش را چسید. شوهرش با خشونت زن را به روی زمین پرت کرد و گفت: باید بروم. این را گفت و به دنبال ما روانه شد. قبل از ما چند نفری به طرف فرمانداری به راه افتاده بودند. در میان جمعیتی که به طرف فرمانداری حرکت می‌کردند سه چهار نفر زن هم به چشم می خوردند. زن و مرد سوسنگردی بدون طرح قبلی و در یک حرکت خودجوش داشتند طرف فرمانداری و محل اصلی استقرار عراقی ها نزدیک می شدند. همین طور که جلوتر می‌رفتیم عده ای زن و مرد دیگر هم به ما پیوستند. نمی‌دانم چرا ناخودآگاه یاد تظاهرات روزهای انقلاب افتادم. وقتی چند زن را دیدم که با چهره برافروخته با ما حرکت می‌کنند نمی‌دانم چرا نگران شدم. با خودم فکر کردم اگر با عراقی ها درگیر بشویم، ممکن است به زنها آسیب جدی برسد. اما زنها مثل ما مردها داشتند خود را به فرمانداری و عراقی‌ها نزدیک و نزدیک تر می کردند. هنوز ۲۰۰ متر حرکت نکرده بودیم که جمعیتی حدود ۴۰ نفر جمع بودند. از این عده شاید نصفشان زن بودند. جمعیت مصمم در سکوت راه پیمایی کوچک و خودجوشی علیه حضور اشغالگران عراقی به راه انداخته بود. وقتی نگاه کردم دیدم در دست برخی از زنان و مردان سوسنگردی گرز و چماق است. من در جیب خودم سه نارنجک داشتم. هر چقدر به عراقیها نزدیک می‌شدیم چهره های زن ها و مردها برافروخته تر می‌شد. بعضی‌ها که کنجکاو شده بودند در کنارمان حرکت می کردند و مردد بودند که آیا به ما بپیوندند یا نه. شور وصف ناپذیری بر ما حاکم شده بود. یقین داشتم چند دقیقه دیگر عراقی ها به سوی ما رگبار خواهند بست و من خودم را آماده کرده بودم که بلافاصله بـه طرف دشمن نارنجک پرتاب کنم. در چنین افکاری بودم که ناگهان خودم را جلو در فرمانداری سوسنگرد دیدم. حدود ۴۰، ۵۰ نفر زن و مرد نیز اطرافمان بودند. جلو در فرمانداری چند ماشین نظامی دشمن پارک کرده بود. در فرمانداری سوسنگرد بسته بود. ناگهان شلیک صدای مرگ بر صدام مردم بلند شد که از ته دل فریاد می زدند. من و حسن نیز با تمام قدرتمان این شعار را تکرار کردیم و چند بار بلند فریاد زدیم الموت لصدام وقتی این شعار را می‌دادم در جیب دشداشه ام نارنجک هایم را در مشت می‌فشردم و منتظر فرصتی بودم تا ضامن نارنجک ها را بکشم و آنها را به طرف ماشین‌های دشمن و محل فرمانداری پرتاب کنم. زنها نیز چماق های در دستشان را محکم می‌فشردند. مردم با صدای بلند و به عربی مرگ بر صدام می‌گفتند وقتی صداى «الموت لصدام» جمعیت بلند شد مردم منتظر سوسنگردی در یک چشم به هم زدن به طرف فرمانداری هجوم آوردند. چیزی حدود صد نفر خود را به فرمانداری رسانده بودند و مرگ بر صدام می گفتند. حسن مرتب به من هشدار می‌داد و زیر لب به عربی می‌گفت: يونس مواظب باش... يونس مواظب باش...! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۳ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 چند زن در حالی که لب‌هایشان از خشم کف کرده بود در حالی که گرزهایشان را تکان می‌دادند خطاب به نظامی های عراقی فریاد زدند: اگر مردید بیرون بیایید! نامردها! مرگ بر صدام. فرمانداری سر نبش بود، پشتش شط بود. جلوش خیابان بود و کنارش نیز کوچه بود. عراقی ها وقتی به خود آمدند دیدند در محاصره زن و مرد خشمگین سوسنگردی قرار گرفته اند. وقتش بود که از نارنجک‌های داخل دشداشه ام استفاده کنم. من تا آن لحظه هرگز نارنجکی پرتاب نکرده بودم. به ما آموزش پرتاب نارنجک داده بودند اما من تا آن روز نارنجکی پرتاب و منفجر نکرده بودم. به زنها و مردها گفتم... - بروید عقب می‌خواهم به فرمانداری نارنجک پرتاب کنم. در حالی که صدای قلبم را می‌شنیدم که تند تند می‌زد، نارنجکی از جیب دشداشه ام در آوردم و همان طور که آموزش دیده بودم ضامنش را کشیدم سه شماره شمردم و نارنجک را به طرف محل فرمانداری پرتاب کردم. در حین این عمل تکبیر گفتم - الله اكبر الموت لصدام... نارنجک در میان بهت و حیرت مردم در محل فرمانداری سوسنگرد با صدای مهیبی منفجر شد. نارنجک که منفجر شد مردم نیز تکبیر گفتند. به حسن گفتم: باید برویم پشت فرمانداری در کوچه و یک نارنجک هم از آنجا به داخل ساختمان بیندازیم تا عراقی‌ها فکر کنند ما تعداد زیادی نارنجک داریم. سریع رفتم لـب شــط و از پشت یک نارنجک دیگـر بـه محـل فرمانداری انداختم که بلافاصله منفجر شد. خودم هم به میان جمعیت آمدم تا در میان مردم گم شوم و مورد شناسایی دشمن قرار نگیرم. من، حسن و چند مرد دیگر به طرف در بسته فرمانداری رفتیم و در را باز کردیم و به داخل محوطه فرمانداری داخل شدیم. وقتی وارد حیاط فرمانداری شدیم متوجه شدیم که میان در اصلی با در ساختمان حدود ده متر فاصله است. در ساختمان، چوبی و شیشه ای بود. هیجان خاصی داشتم و منتظر بودم هر لحظه دشمن به سوی ما آتش بگشاید و جمعیت را قتل عام کند. روی احتیاط در همان توی حیاط فرمانداری ایستادیم و با صدای بلند به زبان عربی عراقی ها را مخاطب قرار دادیم و گفتیم بیرون بیایید! شما در محاصره هستید، تسلیم شوید! اگر مقاومت بکنید همه شما کشته می‌شوید. خودتان را به کشتن ندهید ما با شما مثل یک اسیر مسلمان رفتار می‌کنیم صدایی نیامد. در این هنگام من جلو جمعیت رفتم و از دشداشه ام نارنجک سوم را در آوردم نعره زنان تکبیر گفتم. جلو دویدم با لگد در چوبی ساختمان را باز کردم ضامن نارنجک را کشیدم و نارنجک را داخل ساختمان فرمانداری انداختم و بلافاصله به طرف جمعیت رفتم و چند بار با تمام قدرتم الله اکبر گفتم. بر اثر انفجار نارنجک، محل فرمانداری به شدت لرزید و شیشه های ساختمان شکست. انفجار نارنجک سوم کار خودش را کرد و سربازان دشمن حسابی ترسیده و مرغوب شدند. احساسات ضدعراقی مردم به اوج خودش رسید. از نگاه به چهره های مصمم زنان و مردانی که فرمانداری سوسنگرد را محاصره کرده بودند به خوبی می‌شد فهمید که آنها با گرز و چماق در دستشان حاضرند با دشمن درگیر شوند و متجاوزان به شهر و دیارشان را سر جای خود بنشانند. لحظه به لحظه بر تعداد مردم محاصره کننده افزوده می شد. سربازی از داخل ساختمان فرمانداری فریاد کشید: - دخیل خمینی... دخیل خمینی! به دنبال آن در یک چشم بر هم زدن مردم به داخل محل فرمانداری ریختند و سلاحهای عراقی‌ها را از آنها گرفتند و خلع سلاح شان کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۴ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در میان گروهی از عراقی ها که داخل ساختمان بودند، سیزده نفرشان مجروح و زخمی بودند. ظاهراً بر اثر انفجار نارنجکی که داخل فرمانداری انداخته بودم آنها زخمی شده بودند. حال یکی از سربازان دشمن خراب بود و ترکش نارنجک آش و لاشش کرده بود. دیگران هم از ناحیه شکم، پا و کمر مجروح شده بودند. مجروحان و سربازانی که سالم بودند حسابی ترسیده و مرتب شعار «دخیل خمینی» و «ما تسلیم» هستیم می‌دادند. در این میان عده ای از پیرمردها که تا آن موقع کناری ایستاده و فقط تماشا می کردند رفتند و اسلحه‌های عراقی‌ها را به غنیمت گرفتند. ظرف کمتر ازچند دقیقه هیچ اثری از آن همه مسلسل و سلاح کمری نبود و همه را مردم میان خود تقسیم کردند. فقط سر من و حسن بی کلاه ماند! نارنجک هایش را من انداختم و غنیمت هایش را تماشاچی های جلوی پیاده روی فرمانداری بردند! سرباز مجروح عراقی بر اثر جراحت های عمیق نارنجک، همان جا تمام کرد. من که دیدم سرم کلاه گشادی رفته به پسر عمه ام گفتم حسن تو نتوانستی چیزی بیاوری؟ - نه! مگر گذاشتند من چیزی گیرم بیاید؟ - خاک بر سر، یکی دو تا اسلحه جور می‌کردی. ما باید با دشمن درگیر بشویم. کسی کار به اسرای عراقی نداشت و همه مشغول به غنیمت گرفتن اسلحه‌ها و اموال دشمن بودند. اسرای عراقی را که تعدادشان کمتر از بیست نفر بود از ساختمان فرمانداری بیرون آوردیم. در این هنگام چند زن خشمگين عرب سوسنگردی با چوب و چماق و سنگ به سربازان دشمن حمله کردند. زنها با صدای بلند عربده می‌کشیدند و می‌گفتند این نامردها را بدید تکه تکه کنیم. آنها شهر ما را اشغال کرده اند. جوان های ما را کشته اند. باید همگی را سر ببریم! زنها به شدت دچار هیجان و احساسات بودند. انبوه مردم «الله اکبر» می گفتید و صلوات می‌فرستادند. اگر کاری نمی کردیم بیم آن می رفت که در یک چشم به هم زدن مردم شهر، سربازان دشمن را قطعه قطعه کنند. عراقی ها مثل بید می‌لرزیدند و مرتب با صدای بلند دخیل خمینی می گفتند. جای درنگ نبود. به هر حال عراقی ها اسیر ما بودند و نمی باید به آنها ضربه ای وارد می‌کردیم. من و حسن و عده ای از جوانان سوسنگردی، اسرا را میان خودمان گرفتیم و به مسجد جامع شهر بردیم. مجروحان را هم برای درمان و مداوا به بیمارستان منتقل کردیم. وقتی کار عراقی‌ها در سوسنگرد تمام شد یک دفعه یادم آمد که دشمن هنوز در هویزه است و باید حسابش را در آنجا هم رسید. مردم سوسنگرد به طور خودجوش در سرتاسر شهر قیام کردند و با سربازان دشمن درگیر شدند. دیگر جای ماندن من نبود. به حسن گفتم من باید اسلحه ام را بردارم و بروم هویزه و حساب عراقی ها را در آنجا برسیم. این را گفتم و به منزل حسن رفتم. در آنجا وقتی خواستم سوار موتورسيكلتم بشوم دیدم چرخ عقب آن پنچر است! خیلی از شانس خودم ناراحت و عصبانی شدم. سهام در منزل آن عمه ام بود و نارنجک های داخل جیبم را نیز خرج عراقی‌ها کرده بودم، همانجا از بی دست و پایی خودم لجم گرفت. باید در فرمانداری یکی دو مسلسل عراقی به غنیمت می‌گرفتم و نمی‌گذاشتم آن پیرمردهای زرنگ اسلحه ها را برای خود بردارند. به حسن گفتم فایده ندارد. با چرخ پنچر می‌روم. حسن گفت: - چطوری می‌خواهی با پنچری بروی؟ - هرطور باشد خودم را به هویزه باید برسانم. سوار موتورسیکلت شدم و چون چرخ عقبم پنچر بود روی باک بنزین نشستم و حرکت کردم. به مالکیه رسیدم و از منزل عمه ام اسلحه ام را برداشتم و به طرف هویزه به راه افتادم. فاصله سوسنگرد تا هویزه حدود پانزده کیلومتر است. نفهمیدم چطوری این مسیر را طی کردم. وقتی از دور دیوارهای هویزه را دیدم -ژ سه را از ضامن خارج کردم و خودم را آماده نبرد با آنها کردم. همین طور که سوار موتورسیکلت پنچر بودم در مدخل ورودی هویزه چند سرباز دشمن را دیدم. حسابی ترس و اضطراب سرتاسر وجودم را گرفته بود و خیلی دلهره داشتم. نمی‌دانستم آیا تا چند لحظه دیگر زنده خواهم بــود یا توسط دشمن کشته خواهم شد. نمی‌دانم چرا در همان لحظات به فکر دخترم امل افتادم که تا آن روز او را ندیده بودم. می بایستی بیست روزی داشته باشد. حتماً شکل من یا مادرش بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۵ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 کمی که نزدیک تر رفتم دیدم اشتباه کرده ام و سربازان عراقی نیستند. در میان بچه‌هایی که ایستاده بودند سید رحیم موسوی را شناختم. خیلی خوشحال و شادمان شدم و خدا را شکر کردم که در این فاصله هویزه نیز از لوث وجود دشمن پاک شده است. جالب آنکه وقتی به آنها نزدیک شدم متوجه شدم که آنها نیز برای من کمین کرده اند و چون چفیه دور صورتم بود فکر کردند از نیروهای دشمن هستم. با صدای بلند فریاد زدم - سوسنگرد آزاد شد! سید رحیم و بچه های دیگر هم در پاسخم فریاد زدند - هویزه هم آزاد شده است! با دلهره پرسیدم: - چطوری؟ گفت: - سید رحیم بیا بنشین تا مفصل برایت تعریف کنم که اینجا چه خبر بوده است... از داخل هویزه تک و توک صدای تیراندازی و درگیری با دشمن هنوز به گوش می‌رسید مردم عده زیادی از سربازان دشمن را به اسارت خود در آورده بودند و چند نفر از عراقی ها را نیز به هلاکت رسانده بودند. به سید رحیم گفتم: - سید! چطوری هویزه را آزاد کردید؟ سید رحیم در پاسخم گفت: - اول تو بگو که سوسنگرد را چطوری آزاد کردند. ماجرای آزادی سوسنگرد را مو به مو برایش تعریف کردم. خیلی خوشحال شد. طوری که آمد و صورت و پیشانی ام را بوسید و به من تبریک گفت. بعد از آن ماجرای آزادسازی هویزه را برایم تعریف کرد و گفت: - عراقیها که هویزه را اشغال کردند آب آشامیدنی شهر قطع شده بود. زنها مجبور بودند در این دو سه روزی که دشمن شهر را اشغال کرده بود آب را از رودخانه بردارند و ببرند استفاده کنند. برق شهر را هم قطع کرده بودند. مردم روز آخر کلافه و عصبانی در داخل بازار شهر جمع شده بودند و در این میان یکی فریاد زد: الموت الصدام! عده ای نیز جلوی پاسگاه ژاندارمری که مقر اصلی عراقی ها بود تکبیر گفته بودند. جوانان و نوجوانان هویزه ای پاسگاه را به محاصره خود درآوردند و مرتب تکبیر می‌گفتند. زنها و دخترها نیز که برای بردن آب لب رودخانه جمع شده بودند، با سنگ سربازان را می زدند و فریاد می‌کشیدند الموت لصدام... احمق‌ها گم شوید، چرا اینجا را اشغال کرده اید. نامردها گم شوید. از اینجا گورتان را گم کنید و به شهر خودتان بروید. اینجا جای شما نیست، هویزه مال ماست. در این هنگام سربازان دشمن که با سنگ مورد هجوم زنان و دختران هویزه ای قرار گرفته بودند برای ترساندن آنها شروع به تیراندازی هوایی کردند. وقتی که دیدند زنها و دخترهای خشمگین از سر جایشان تکان نخوردند و همچنان مشغول سنگ پراکنی هستند، آتش مسلسلهای رد را به طرف زنها و دختران کنار رودخانه گشودند و عده ای از آنها را مجروح کردند. در میان دخترهای خردسال لب رودخانه «سهام خیام» از همه فعال تر بود و با سنگهای خود که به سوی سربازان دشمن پرتاب می‌کرد حسابی آنها را عصبانی کرده بود. سهام دوازده سال داشت. در این هنگام یک سرباز دشمن به سوی سهام شلیک می‌کند و لب رودخانه این دختر را به شهادت می رساند. علاوه بر آن ناصر زغیبی جلوی شهرداری به شهادت رسید. ناصر برادر همسرم بود از شنیدن شهادتش خیلی ناراحت و اندوهگین شدم اما به روی خودم نیاوردم این طور که گفتند رگبار مسلسل عراقیها به سر ناصر اصابت کرده و او را کشته بودند. ناصر نوجوان بود که به شهادت رسید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۶ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 به هر حال مردم هویزه نیز مثل مردم سوسنگرد با قیام همگانی با دشمن درگیر شده و موفق شده بودند هویزه را از اشغال دشمن پاکسازی کنند و شهر آزاد شود. عراقی‌ها حسابی ضربه شست مردم غرب این ناحیه را چشیدند. آنها فکر می کردند با اشغال سوسنگرد و هویزه مردم عرب این دو شهر از آنها حمایت می کنند. آنها حتی برای این دو شهر فرماندار و بخشدار محلی و بومی از میان مزدوران خود نیز منصوب کرده بودند و تانکها و نفربرهایشان را برداشته و به سوی حمیدیه و اهواز حرکت کرده بودند. غافل از اینکه مردم سوسنگرد و هویزه از اشغالگران عراقی نفرت داشتند و با رفتن تانکها و نفربرها از شهرشان در یک قیام خودجوش و عمومی به باقی‌مانده سربازان دشمن حمله کردند و جمعی را کشته، عده ای را اسیر کرده و مابقی هم فرار را برقرار ترجیح داده بودند. سید رحیم ماجرای جالبی برایم تعریف کرد: - ما پاسگاه ژاندارمری را محاصره کردیم. میدانی در کنار پاسگاه لب شط قرار دارد. پشتش پارک است. سربازان دشمن از پشت پاسگاه فرار کردند در این میان یک سرباز عراقی به طرف ایستگاه پمپاژ آب رفت. محمد ساکی هم به دنبالش رفت. عراقی مسلح بود ولی محمد چیزی همراه نداشت. عراقی دید ایستگاه پمپ آب است و نمی تواند جلوتر برود، ناچار برگشت اما محمد روبه رویش ایستاد و نگذاشت حرکت کند. سرباز دشمن اسلحه اش را به طرف قلب محمد نشانه رفت و گفت اگر جلو بیایی تو را با تیر می‌زنم و می‌کشم. جلو نیا. اما محمد که گوشش به این حرفها بدهکار نبود در یک چشم به هم زدن پرید و لوله تفنگ سرباز دشمن را گرفت و با او گلاویز شد. مدتی بین سرباز و محمد کشمکش بود و دو طرف اسلحه را به سوی خود می کشیدند. در این میان محمد لگد محکمی به سرباز زد، طوری که سرباز روی زمین پهن شد. بلافاصله محمد اسلحه را روی او گرفت. سرباز عراقی که حسابی ترسیده بود گفته "دخیل خمینی!" محمد تا نام امام را از زبان دشمن شنید بر خشمش غلبه کرد و او را به اسارت درآورد. بر اثر قیام مردم سوسنگرد و هویزه و خصوصاً مقاومت بـچـه هــای حمیدیه دشمن در روز دهم مهر نتوانست تا شهر حمیدیه جلوتر برود و در همانجا زمینگیر شد و چند دستگاه از تانک هایش را از دست داد. عراقی ها ناچار شدند دست به عقب نشینی بزنند و در برخی از خطوط تا مرزهای بین المللی عقب نشستند. در همان روز هوانیروز ما گل کاشت و چندین تانک دشمن را در حد فاصل سوسنگرد تا حمیدیه شکار کرد و از کار انداخت. بین شکار تانکها و قیام مردم در این دو شهر یک همزمانی عجیبی اتفاق افتاد. بدون آنکه فرد یا سازمانی این دو را با هم هماهنگ کند. عراقی ها فکر می‌کردند که در بستان هویزه و سوسنگرد مردم جلوی آنها گاو و گوسفند می‌کشند و از سربازان دشمن استقبال می کنند اما مردم ما نشان دادند که برای لحظه‌ای حاضر نیستند با صدام و رژیم او همکاری کنند و خود را ایرانی عرب می‌دانند و به این امر هم افتخار می‌کنند. عرب هویزه ای و سوسنگردی نشان دادند که تا چه اندازه از صدام و دشمن اشغالگر متنفر هستند و برای لحظه ای حاضر نیستند با صدام و رژیم او همکاری کنند. تا چه رسد تحت قیمومیت آنها بخواهد زندگی کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۷ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 عراقی ها خیال می کردند نوجوانان و جوانان عرب سوسنگرد و هویزه به ارتش صدام خواهند پیوست و در فتح اهواز شرکت خواهند کرد اما دشمن، کور خوانده بود و معلوم شد که عرب‌های منطقه ایران را به خوبی نمی‌شناسد و نمی‌داند که آنها تا چه اندازه ایران دوست و وطن پرست هستند و حاضر به سازش با هیچ دشمنی، حتی دشمن هم زبان و هم نژاد خود نیستند. از ماجرای حضور عراقی ها در هفته اول جنگ در هویزه خوشبختانه چند عکس تاریخی وجود دارد که آقای لطف الله ساکی آنها را گرفته است. او در حالی که هویزه، در اشغال کامل نیروهای دشمن بود خطر کرد، و در حالی که اگر او را می گرفتند بلافاصله به عنوان جاسوس اعدامش می‌کردند. از حضور زنان و مردان هویزه ای در مبارزه با دشمن عکسهای بسیار جالبی گرفت. این عکس ها تا چند سال پیش کشف نشده بود و من در نوبتی که به منزل ایشان رفتم آنها را به من هدیه داد. بعد از اخراج دشمن از منطقه، شاخ صدام شکسته شد. کسانی که از شهرها فرار کرده بودند به خانه های خود بازگشتند و مردم زندگی عادی خود را شروع کردند. صدام تصور اولیه اش از مردم عرب مرز، خطا از آب درآمد و به طور عمیقی کینه آنها را در دل گرفت. بعد از این ماجرا حتی نگرش مسؤولان دولتی در اهواز نسبت به مرزنشینان عوض شد و امکانات بیشتری به ما دادند. از حامد جرفی برای حضور در اتاق جنگ دعوت کردند و حامد توانست اسلحه بیشتری به هویزه بیاورد. صدام اگر چه از عربهای ناحیه مرزی ایران ضربه سختی خورده بود و مجبور به عقب نشینی شده بود اما در مرزهای خوزستان و غرب کشور جنگ با شدت ادامه داشت و روز به روز هم بیشتر شعله می کشید. یادم رفت این را هم بگویم که یکی دو روز بعد از آزادی هویزه و سوسنگرد عده ای از مزدوران ایرانی که در طول اشغال با دشمن همکاری کرده بودند و به مردم، ناموس و میهن خود خیانت کرده بودند، شناسایی و به اهواز فرستاده شدند و در اهواز دادگاه انقلاب آنها را به جرم همکاری مؤثر با دشمن و خیانت به وطــن بـه اعـدام محکوم کرد. خائنین را که فکر می‌کنم حدود پانزده نفر بودند به محل فرمانداری سوسنگرد آوردند و با حضور مرحوم صادق خلخالی تیر باران کردند. متأسفانه سر دسته خائنان از چنگ مردم فرار کرد و همراه با نیروهای دشمن به عراق رفت و از چنگ عدالت گریخت. اسرای عراق را نیز که تعدادشان چشمگیر بود جمع آوری کردیم و به اهواز فرستادیم. در هویزه همزمان با عقب نشینی و فرار دشمن دو خانواده به ظاهر پناهنده که از زمان شاه و در زمان حسن البکر از عراق رانده شده و مردم هویزه به آنها پناه داده بودند همراه با دشمن فرار کردند. وقتی آن دو خانواده به عراقی ها پیوستند تازه آن وقت بود که ما فهمیدیم خانه آن دو خانواده لانه جاسوسی عراقی ها بوده و آن نامردها از مهربانی و صمیمیت مردم هویزه سوء استفاده کرده و برای دشمن جاسوسی و خبر چینی می کرده اند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۸ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 کمی بعد از آزادی هویزه، در روز هشتم مهرماه، روزی محمد مینایی و سید مرتاض که از بچه های اطلاعات و عملیات سپاه اهواز بودند آمدند و برای نخستین بار دو مسلسل تاشو کلاشینکف به مـن و سـيد رحیم موسوی دادند. انگار که همه دنیا را یکجا به ما داده اند! ما دو نفر رسماً مسؤول اطلاعات و عملیات سپاه در هویزه شدیم. از ما خواستند تا هم خودمان مرتب به نواحی مرزی برویم و هر چه که می‌بینیم و یا می‌شنویم را بلافاصله به اهواز گزارش کنیم و هـم گروههای شناسایی اعزامی از اهواز و جاهای دیگر را به منطقه ببریم و به عنوان راهنما و بلد با آنها همسفر و همگام شویم. این اتفاق فکر می‌کنم روز یازدهم مهر ماه سال ۱۳۵۹ و تنها ده، دوازده روز پس از تجاوز عراق به خاک ایران اتفاق افتاد. بعد از اخراج عراقیها، بخشداری به ستاد عملیاتی تبدیل شد و من و سید رحیم و دوستان دیگرمان زیر نظر حامد جرفی بخشدار هویزه ، به همه امور و کارها رسیدگی می کردیم. هر کاری از دستمان برمی آمد برای مردم جنگ و انقلاب انجام می‌دادیم. مهمترین و عمده ترین کار ما شناسایی مکانها و مواضع و تحرکات دشمن و گزارش سریع و به موقع آن به سپاه اهواز بود. شب‌ها و حتی گاهی اوقات ، روزها من و سید رحیم به شناسایی مواضع دشمن می‌رفتیم. گاهی هم حامد با ما می آمد و در عملیاتهای شناسایی شرکت می‌کرد. سعی می‌کردیم سرتاسر هور، پاسگاه های مرزی در منطقه طلائیه و نقاط حساس استقرار نیروهای دشمن را به طور کامل و دقیق شناسایی کنیم و مثلاً بدانیم که دشمن در فلان منطقه چه تعداد تانک، نفربر، سرباز و استحکامات و تجهیزات مستقر کرده است. در بازگشت از عملیاتهای شناسایی، بلافاصله همه اطلاعات به دست آورده را روی کاغذ می‌نوشتیم و به اهواز ارسال می کردیم. معمولاً کاغذهای اطلاعاتی را توسط پیک با ماشین و یا در مواقع ضروری با موتورسیکلت به مرکز سپاه در اهواز ارسال می کردیم. دشمن در منطقه جفیر و کرخه مستقر شده بود و ما هر شب تیم های شناسایی به این مناطق اعزام می‌کردیم و آخرین اطلاعات را از تحرکات دشمن به دست می‌آوردیم گاهی اوقات برادر مینایی نیز گروههای شناسایی از اهواز به هویزه می‌فرستاد که ما موظف بودیم آنها را برای شناسایی به منطقه ببریم. چند بار ارتشی ها نیز آمدند که ما به عنوان راهنما با آنها نیز رفتیم. یک روز برای شناسایی به اطراف چاه‌های نفت جفیر رفته بودیم. حدود دو کیلومتری نرسیده به چاه‌های نفت متوجه شدیم کنار خاکریز چاه، لوله تانکی بیرون زده است. این چاه های نفت در زمــان شـاه حفاری شده و پس از آنکه به نفت رسیده بود، سرهای آن را پلمب کرده بودند. سوار ماشین وانت مزدایی بودیم که حامد رانندگی می‌کرد. علاوه بر من و حامد برادر بنی نعیم هم همراهمان بود و با احتیاط تا فاصله ۵۰۰ متری رفتیم. نمی دانستیم لوله ای را که می بینیم لوله تانک یا توپ عراقی هاست و یا چیز دیگری است. اگر بر می گشتیم ممکن بود عراقی‌ها باشند و ما را هدف گلوله توپ یا تانک قرار دهند. از طرف دیگر هراس داشتیم که جلوتر برویم، زیرا هر لحظه ممکن بود هدف قرار بگیریم. همراه ما سه نفر، فقط یک کلاشینکف تاشو بود که مال من بود. حامد گفت: آهسته دور بزنیم و برگردیم. اگر عراقی ها باشند به طرفمان بهتر‌ تیراندازی خواهند کرد و ما روی گاز پا می‌گذاریم و به سرعت از اینجا دور می‌شویم. اگر هم به طرفمان تیر نیانداختند معلوم می‌شود که عراقی نیستند و ما با خیال راحت می‌رویم و شناسایی می‌کنیم. گفتم، فکر خوبی است. حامد سریع دور زد و گاز ماشین را گرفت. مسافتی رفتیم دیدیم خبری نشد و کسی به طرفمان تیر نیانداخت. خیالمان راحت شد که خبری از عراقی ها در آن اطراف نیست. برگشتیم و دیدیم که آن لوله ای که ما لوله تانک یا توپ تصورش کرده ایم، لوله نفت است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۹ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 کمی بعد از اخراج دشمن از هویزه، تقریباً از نیمه دوم مهر دشمن شروع به بمباران هویزه کرد. از اول جنگ تا آن روز عراقی ها به خیال آنکه مردم عرب هویزه با آنها همکاری خواهند کرد آنجا را بمباران نکرده بودند. اما وقتی از مردم عرب منطقه نا امید شدند، در صدد انتقام از آنها برآمدند و با گلوله های توپ و خمپاره شروع به ریختن آتش روی روستاهای مرزی و هویزه و حتی سوسنگرد کردند. صدام از عربهای ایرانی کینه عمیقی در دل گرفته بود و می‌خواست با گلوله باران از آنها انتقام بگیرد. چندین گلوله به خانه های مردم در هویزه فرود آمد و چند نفر زن و مرد عرب هویزه ای را به شهادت رساند. مردم که فکر می‌کردند جنگ حداکثر یک هفته یا ده روز طول می کشد وقتی دیدند شهر دارد گلوله باران می‌شود متوجه شدند که کینه صدام از این حرفها گذشته و به این زودی جنگ به پایان نخواهد رسید. این بود که برای رهایی از گلوله های دشمن، به فکر کوچ و مهاجرت از منطقه پرخطر مرزی افتادند. کم کم کوچ شروع شد و مردم دسته دسته هویزه را به مقصد جاهای امن در مناطق دور دست ترک کردند. اخبار بدی از خرمشهر، آبادان و اهواز به گوش می‌رسید. دشمن شهر آبادان و پالایشگاه نفت آنجا را به طور مفصل بمباران کرده بود و ده ها مخزن پر از نفت خام بنزین و قیر را هدف قرار داده و منفجر کرده بود. در خرمشهر وضع از این هم بدتر بود. عراقی ها با تانک و نیروی زرهی از چند ناحیه به شهر حمله کرده بودند. جنگ تن به تن از صبح تا غروب در کوچه ها و خیابانهای خرمشهر ادامه داشت. مردم از خرمشهر و آبادان نیز در حال مهاجرت به دیگر شهرها بودند. در این میان خانواده همسرم نیز به اتفاق همسرم و دخترم امل از هویزه کوچ کردند و به جای نامعلومی رفتند. تا آن موقع خانواده ما هنوز در هویزه مانده بودند و من خیلی نگران خواهران و مادرم بودم. به سراغ پدرم رفتم و به او گفتم: زن و دخترانت را بردار و از اینجا بروا عراق به زودی به اینجا باز می‌گردد و این بار مثل دفعه قبل نیست و مثل دشمن با شما رفتار خواهد کرد. پدرم گفت: من نمی روم و از سر جایم تکان نمی‌خورم هر طور بود خانواده را راضی کردم که از هویزه کوچ کنند. پدرم حاضر نشد با آنها برود، اما خواهران، برادرانم و مادرم بـه همـراه خانواده عمویم از هویزه رفتند و خیال من راحت شد. حالا می توانستم با فراغ بال و بدون هیچ دغدغه ای از شهر و دیارم دفاع کنم. همه خانواده و اقوام به الیگودرز که در آنجا خبری از جنگ نبود کوچ کردند. این را هم بگویم که تا آن هنگام همسرم و امل را هنوز ندیده بودم. یعنی فرصتی نشده بود که به سراغ شان بروم و و آنها را ببینم. راستش را بخواهید خیلی هم دلم میخواست دختر عزیزم و همسر مهربانم را ببینم و با آنها تجدید دیدار بکنم، اما فکر می کردم مهم تر از خانواده و احساسات خودم، دفاع از کشور است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۹ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 یک روز عصر که حامد به اتاق جنگ در مقر لشکر ۹۲ زرهی رفته بود؛ من در مقر بخشداری هویزه نشسته بودم. وقتی برگشت دیدم صورت حامد خاکی است. نوعی نورانیت از صورتش مشاهده می شد. در همین موقع یک گروه از بچه های سپاه اصفهان آمدند و گفتند: آقای جرفی کجاست؟ با او کار داریم. حامد گفت: من هنوز نمازم را نخوانده ام، باید بروم نماز بخوانم. رفت و در چمن پشت بخشداری قبل از آنکه به نماز بایستد به من گفت: من امروز تا یک قدمی شهادت پیش رفتم! من و بنی نعیم کنار حامد ایستاده بودیم. گفتم: چطوری؟ حامد با حالت خاصی گفت: امروز در اتاق جنگ بودیم که آنجا را بمباران کردند! کم مانده بود همانجا به شهادت برسم. این را گفت و ایستاد به نماز. من و کریم هم روی چمن ها نشستیم و در حالی که حامد داشت نماز میخواند شعار دادیم - شهید عزیزم، شهادتت مبارک. چند بار این جمله را تکرار کردیم. حامد در حال نماز تبسم می‌کرد! نمازش که تمام شد عده ای برای شناسایی آمدند دنبالش. گفت: من خیلی خسته هستم. نمی توانم بیایم.. من و کریم همراه آنها به شناسایی رفتیم. شناسایی تا شب طول کشید. برگشتیم و گزارش شناسایی را به حامد دادیم. حامد گفت: بروید و استراحت کنید. خانواده ام همگی کوچ کرده بودند و تنها پدرم در خانه مانده بود. به خانه رفتم تا هم سری به او بزنم و هم شب را هم همانجا بخوابم. فردا صبح خیلی زود در خانه را زدند و گفتند که حامد مجروح شده است! معلوم شد حامد اول صبح به بخشداری رفته است. عراقی ها گرای بخشداری را گرفته و با گلوله توپ آنجا را زده اند. وقتی گلوله منفجر شد من از خواب بیدار شدم اما فکر نمی‌کردم بخشداری را می‌زنند. سریع خودم را به بخشداری و اتاق حامد رساندم دیدم اتاق پر از خون است. گلوله توپ به زمین باز پشت اتاق حامد اصابت کرده و منفجر شده بود. ترکش های آن از پنجره اتاق، کار حامد را ساخته بودند. روحیه ام به هم ریخت و همانجا نشستم و گریه را سر دادم. ما بعد از خدا در هویزه حامد را داشتیم و اگر از دستمان می‌رفت کمرمان می شکست. از طرف دیگر حامد پسر عمه ام بود و روابط عاطفی عمیقی با هم داشتیم. خیلی گریه کردم. سراغ حامد را گرفتم گفتند که او را به اهواز منتقل کرده اند. با وسیله ای به طرف اهواز به راه افتادم. در راه خاطراتی را که با حامد داشتم در ذهنم مرور می‌کردم و گریه می کردم. حسابی خرد شده و روحیه ام را از دست داده بودم. وقتی به اهواز رسیدم، شهر به هم ریخته بود. به بیمارستان سینا، که حامد را به آنجا برده بودند، رفتم. همه جمع شده بودند. تا آنها را دیدم با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. برادران حامد آرام بودند اما من هر کاری کردم نتوانستم خودم را کنترل کنم. هـای هـای گـریـه می‌کردم. به این فکر می‌کردم که اگر بلایی سر حامد بیاید ما با جنگ در هویزه چه بکنیم. حال حامد خیلی خراب بود. ترکش به پشت سرش خورده و در اغما بود. در اهواز نمی‌توانستند برای او کاری بکنند. ناچار با هواپیمای ۳۳۰ که مجروحان دیگری هم داشت او را به تهران منتقل و در بیمارستان امام خمینی بستری کردند. فصل هشتم بعد از مجروح شدن حامد و انتقال او به تهران، علی شمخانی فرمانده سیاه خوزستان اصغر گندمکار را به عنوان فرمانده سپاه پاسداران هویزه منصوب کرد و رسماً سپاه پاسداران در هویزه تشکیل شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۰ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 بعد از مجروح شدن حامد و انتقال او به تهران، علی شمخانی فرمانده سیاه خوزستان، اصغر گندمکار را به عنوان فرمانده سپاه پاسداران هویزه منصوب کرد و رسماً سپاه پاسداران در هویزه تشکیل شد. تا قبل از این هویزه سپاه مستقلی نداشت و ما با اهواز همکاری می کردیم. اصغر گندمکار پاسدار و در اهواز مستقر بود که به هویزه آمد؛ اصغر همراه خود یک گروه بیست سی نفره را هم آورد. مرا به او معرفی کرده بودند و او هم مرا جذب سپاه تازه تأسیس هویزه کرد. اغلب بچه های همراه گندمکار از بچه های مسجد جزائری و مسجد سید مصطفی خمینی بودند. کمی بعد یک گروه از بچه های کازرون به فرماندهی اکبر پیرویان (که بعدها به شهادت رسید) به ما پیوستند. شهید پیرویان دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه تهران بود. کازرونی ها هم حدود بیست نفر بودند. بچه های همراه برادر گندمکار در محل جهاد سازندگی مستقر شدند. کازرونی ها هم در محل دبستان ابن سینا جاگیر شدند. من در همان برخورد اول با گندمکار از او خوشم آمد. روحیه عرفانی خاصی داشت. کارها را تقسیم کردند. مسؤول اطلاعات و عملیات سپاه هویزه رضا پیرزاد شد و من هم با ایشان بودم. با یک موتورسیکلت دو ترکه سوار می‌شدیم و به شناسایی می‌رفتیم. یکی از اقدامات مهم اصغر گندمکار تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در هویزه بود. وی آمد و از میان بچه های بومی هویزه عده ای را گلچین کرد و در محل مجزایی سپاه پاسداران هویزه را تأسیس کرد. این کار در همان اوایل آبان ماه سال ۱۳۵۹ انجام شد. اصغر بـا ایــن کارش یک دوراندیشی و آینده نگری خاصی کرد و نهادی را تأسیس کرد که بعدها منشأ خیرهای بسیاری شد. او با خود فکر کرده بود که حال نیروهای اعزامی از اهواز کازرون و جاهای دیگر روزی به هر دلیل هویزه را ترک خواهند کرد و این شهر نیاز به سپاه مستقلی دارد. برای مقر سپاه هویزه، اصغر ساختمان مرکز بهداشت را در نظر گرفت و در آنجا سپاه را مستقر کرد. فکر می‌کنم نیروهای بومی جذب شده به این سپاه در مرحله اول حدود ۴۰ نفر بودند که آموزش های فشرده ای دیدند و جذب جنگ شدند. در گرماگرم جنگ و شناسایی بودم که نامه ای از الیگودرز به دستم رسید. نامه را برادرم نوشته بود. از سلامتی خانواده و همچنین جنگ زدگی و در به دری گفته بود. ضمناً نوشته بود که دخترم سخت مریض است. الیگودرز سرد بود و زندگی برای کسانی که در خوزستان بوده اند، در آن سرما، سخت بود. دست خانواده ام را خواندم! آنها که خیلی نگران من بودند می‌خواستند با تحریک احساسات پدری ام مرا به الیگودرز بکشانند و به بهانه مریضی امل مرا همانجا پاگیر کنند. برادرم در نامه اش نوشته بود که حداقل بیا و دخترت را ببین! اما جنگ و شناسایی بود و دیگر جایی برای احساسات این چنینی نبود! هر اندازه پدرم اصرار کرد نرفتم و به کارم ادامه دادم. دلم نمی آمد کار را رها کنم و در حالی که دشمن هر آن ممکن است به شهرم حمله کند، سرگرم کارهای شخصی ام باشم. شب‌ها با بچه هایی که از سپاه اهواز به هویزه می آمدند به شناسایی می‌رفتیم. عراقی ها دست به تحرکات جدیدی زده بودند. جنگ داشت وارد مرحله خطرناکی می‌شد. یک هفته بعد از نامه اول، نامه دیگری از الیگودرز به دستم رسید که در آن خبر داده بودند برادر کوچکم مریض است و ضمناً دخترم نیز مرده است. از خواندن این نامه کمی به فکر فرو رفتم. نمی دانستم راست می‌گویند و یا می‌خواهند پای مرا از جنگ بیرون بکشند. احساس عجیبی داشتم. در نامه نوشته بودند که حال برادرم خیلی خراب است و اگر زودتر خودم را به او نرسانم ممکن است مثل دخترم از دست برود! عبدالزهرا جرفی پسرعمه ام که از نامه مطلع شد به من گفت، یک روزه برویم الیگودرز و بیاییم. ضرری که ندارد. شاید نامه راست باشد و دخترت مرده و برادرت هم بیمار سخت باشد. گفتم: دخترم چیزی اش نبود که بخواهد بمیرد. مگر مردن الکی است! عبدالزهرا گفت: اما شاید هم راست باشد. این جمله عبدالزهرا تکانم داد و به شدت احساسات پدری ام را شعله ور کرد. با اصغر گندمکار مشورت کردم بلادرنگ گفت: برو! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۱ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 به اتفاق عبدالزهرا، جنگ و شناسایی و هویزه را رها کردم و با وسیله ای خودم را به اهواز رساندم. اهواز حالت شهر جنگ زده به خود گرفته بود و اینجا و آنجا گروههای سرباز و بسیجی در حال رفت و آمد بودند. از اهواز هم با وسیله کرایه ای به خرم آباد رفتم. در خرم آباد هوا خیلی سرد بود. از خرم آباد با وسائل عبوری به دورود رفتم. از آنجا نیز خودم را به الیگودرز رساندم. کم کم دل نگران شدم و با خودم گفتم که نکند دخترم را از دست داده باشیم. دختری که هنوز او را ندیده بودم و هیچ تصویر ذهنی از او نداشتم. وقتی به الیگودرز رسیدم، درست و حسابی نمی‌دانستم که خانواده ام در کجای این شهر ساکن شده اند. پرس و جوکنان از این خیابان به آن خیابان رفتم تا بالاخره خانواده ام را پیدا کردم. وقتی سراغ آن را گرفتم، مردم گفتند: - جنگ زده! عرب... و من با خوشحالی گفتم - بله آنها یک خانه تمیز دو طبقه ای نشانم دادند و گفتند که خانواده ام در آنجا ساکن شده اند. وقتی به خانه نزدیک می‌شدم دلهره وحشتناکی سراسر وجودم را فرا گرفت و التماس خدا کردم که خبر دروغ باشد و دخترم نمرده باشد. لحظات بسیار سختی بر من گذشت. تا مادرم مرا دید زد زیر گریه و گفت: - دخترت مرد - جدی مرد؟! - ها بله مرد، توی غربت و بی کسی از مادرم پرسیدم: - زنم کجاست؟ مادرم در حالی که هق هق گریه می‌کرد گفت: - مگر تو زن هم داری؟! اگر داشتی سراغش را می گرفتی. کلافه و مضطرب بودم و نمی دانستم چه باید بگویم. فقط پرسیدم: - حالا کجاست؟ مادرم گفت: - پیش خانواده خودشان است! دوباره از مادرم پرسیدم: - واقعاً دخترم مرده! - بله مرد و او را همین جا توی شهر غریب و بی کسی دفن کردیم. احساس کردم چیزی در قلبم شکست و بغض گلویم را گرفت. مادرم ادامه داد: - تنهام، برادرت هم مریض است و حالش هم خیلی خراب است. برو او را ببین. رفتم و برادرم را دیدم. دیدم او هم در حال مرگ است و حالش واقعاً خراب است. دچار عذاب وجدان شدم و خودم را خیلی مقصر دانستم. همان موقع احساس کردم چقدر آدم بی عاطفه و سنگدلی هستم. دخترم چندماه به دنیا آمده بود و زندگی کرده بود و من که پدر او بودم چنان سرگرم جنگ و کارم شده بودم که حتی نرفته بودم او را ببینم. مادر گفت: یونس! ما می میریم سرما و غریبی ما را اینجا از بین می برد. اگر قرار است بمیرم بهتر است در خانه خودم و در هویزه بمیرم. - مادر! تو را به هر کس که می‌پرستی ما را بردار و به هویزه ببر. مادرم این حرف ها را در حالی که هق هق گریه امانش نمی داد گفت. فهمیدم زنم خیلی از رفتارم ناراحت است و با من قهر کرده است. راستش را بخواهید من هم آنقدر شرم زده و خجالت زده بودم که رویم نمی‌شد بروم و او را ببینم. قدرت نگاه کردن به صورت اش را نداشتم. می‌دانستم روزها و لحظات بسیار سختی را سپری کرده. جنگ زده و سرگردان در شهر سرد و غریبی، آن هم بدون همسر، تنها فرزندش را دیده که جلوی چشمانش پرپر زده و از دنیا رفته است. معلوم است که به این زودی حاضر نبود این بی رحمی مرا ببخشد و حق هم داشت. از خانه بیرون زدم. کلافه بودم و نمی‌دانستم چه کار بکنم. دائم صدای مادرم در گوشم زنگ می‌زد که گریه و التماسم می کرد و می گفت می‌خواهد در خانه اش بمیرد. دلم می‌خواست فریاد بزنم و با صدای بلند گریه کنم. هوا سرد و بارانی بود و من و خانواده ام اصلاً به چنین سرمایی عادت نداشتیم. تک و توک مردم جنگ زده عرب خوزستانی در اینجا و آنجای الیگودرز ساکن شده بودند. همین طور که سرگردان و خیران در کوچه ها و خیابانها پیاده قدم می‌زدم یک راننده خاور اهل هویزه را دیدم. خیلی خوشحال شدم. دیدن یک هم ولایتی در غربت آن هم در حالی که جنگ زده باشی مزه ای دارد که فقط باید در موقعیتش قرار گرفته باشی تا بدانی یعنی چه! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۲ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 با راننده هویزه ای سلام و علیک گرمی کردم و گفتم - داری کجا میروی؟ - می‌روم هویزه - جدی؟ - بله! بار آورده ام و جنگ زده ها را هم خالی کردم و دارم برمی گردم. - ما را با خود به هویزه می‌بری؟ - بله. چرا نبرم. بلافاصله با ماشین خاور به خانه رفتیم و خانواده ام را سوار کامیون کردم. به منزل عمویم هم رفتم و با آنها تجدید دیدار کردم. آنها حاضر نشدند به هویزه برگردند. همسرم داخل اتاق دیگری ماند و حاضر نشد بیاید و مرا ببیند. حسابی از دستم دلخور و عصبانی بود. من هم خجالت کشیدم که خودم پا پیش بگذارم و بروم و بعد از ماه ها او را ببینم. احساس می‌کردم در حقش خیلی بی رحمی کرده ام. خانواده را سوار خاور کردم و در حالی که در مسیر راه همه اش به زنم و دختر از دست رفته ام فکر می‌کردم به هویزه آمدیم. تا به هویزه رسیدیم برادرم که حدود ده سال داشت و در حال مردن بود خوب شد و بلند شد سر جایش نشست! معلوم شد هوای هویژه معجزه هم می‌کند! مادرم از اینکه به خانه اش برگشته از شوق گریه می کرد. برادران و خواهرانم نیز در پوست خود نمی گنجیدند. وقتی پدرم شنید که نوه پسری اش در غربت از دنیا رفته خیلی گریه کرد و مرا سرزنش کرد. حق هم داشت و هر چه به من می گفت راست بود! وقتی خیالم از خانواده ام راحت شد رفتم و خودم را به اصغر معرفی کردم. اصغر گفت: - حال دخترت چطور است. سرم را زیر انداختم و گفتم - در الیگودرز فوت کرد و او را همانجا خاک کردند. اصغر خیلی ناراحت شد و برادرانه مرا به خاطر رها کردن خانواده ام سرزنش کرد و گفت: - حداقل می رفتی و دخترت را می‌دیدی. میدانی زنت چقدر رنج و سختی کشیده. تو نباید با خانواده ات چنین رفتاری بکنی. آنها هم به گردن تو حقی دارند. بار دیگر من شدم و جنگ و رفتن به شناسایی. نمی‌خواستم بیش از این درگیر احساسات شخصی و مسائل خانوادگی شوم. کم کم یاد گرفتم که چگونه مناطقی را که شناسایی می‌کنم روی کالک پیاده کنم و طرز خواندن کالک را نیز یاد گرفتم. دقت می کردم که در هنگام شناسایی خطوط دشمن، هر چیزی را سر جایش درست و دقیق ببینم. راه ها، پاسگاه ها، تعداد تانکها و خلاصه هر چیز ریز و درشتی که مربوط به دشمن بود را خیلی خوب ببینم و گزارش کنم. در این مدت با رضا پیرزاده خیلی صمیمی و قاطی شدم به طوری که یک روح در دو کالبد شدیم. رضا اهل اهواز بود. خط خوبی داشت و خطاطی می کرد. پسر اهل ذوق و حالی بود و حالات معنوی جالبی هم داشت. نماز شبش ترک نمی‌شد و در عملیاتهای شناسایی که با هم می‌رفتیم خیلی دقیق بود. با رضا و دوستانی مثل او ایمانم را تکمیل کردم و کوشیدم معنویت و عرفان بیشتری در خودم به وجود آورم. من و سید رحیم موسوی و "گروه بی‌نام" بیشتر اهل عمل و زد و خورد بودیم، اما بچه هایی که تازه از اهواز و کازرون آمده بودند حالات معنوی عمیقی داشتند، طوری که آدم مقابل آنها کم می آورد و احساس خجالت می‌کرد. بچه های اهواز بر اساس شناسایی هایی که ما انجام می‌دادیم مرتب به مواضع دشمن شبیخون می‌زدند و معمولاً چند نفر از سربازان دشمن را به هلاکت می رساندند. ما اگر چه بار اصلی شناسایی را بر دوش داشتیم سهمی از شرکت در شبیخونها نداشتیم. من خیلی دلم می‌خواست دست کم در یکی دو شبیخون شرکت کنم و به طور مستقیم با نیروهای اشغالگر دشمن روبه رو شوم و حالشان را جا بیاورم؛ به همین دلیل، خیلی به اصغر که فرمانده ما بود فشار می آوردم که مرا در این عملیات های شبانه شرکت دهد. اصغر اول مخالفت کرد و گفت: شما کار اصلی تان شناسایی است که به طور کامل انجام می‌دهید و دیگر نیازی به حضور در شبیخون نیست. اجر شما به اندازه کسانی که در عملیات می‌روند است و شاید هم بیشتر، اما من دست بردار نبودم‌ می‌خواستم هر طوری که شده با بچه ها بروم. سرانجام اصغر رضایت داد و گفت: برو یک منطقه را خوب شناسایی کن و خودت هم در عملیات شبیخون آن شرکت کن. از خوشحالی اصغر را در آغوش گرفتم و دو، سه ماچ حسابی کردم! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۳ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 عراقی ها در اطراف رودخانه کرخه کور و در روستاهای اطراف آن مستقر شده بودند. من به روستای حاج «بدر» رفتم و مواضع دشمن را با دقت به طور کامل شناسایی کردم. عراقی‌ها در اطراف روستا و روی رودخانه کرخه‌کور، پلی زده بودند و تجهیزات نظامی خود را از این پل عبور می‌دادند. پل برای دشمن مهم بود و بایستی هر طور شده آن را منفجر می‌کردیم تا در تردد دشمن خلل ایجاد شود. مثل همه عربهای منطقه، موقع شناسایی دشداشه و چفیه می پوشیدیم و کلاشینکف تاشوام را نیز زیر لباسم پنهان می‌کردم. اگر کسی مرا وقتی که سوار موتورسیکلت بودم می‌دید فکر می کرد یک عرب معمولی روستایی هستم. رفتم و پل را شناسایی کردم و آمدم به اصغر گزارش کاملی دادم. اصغر گفت: عصر خودم هم باید بروم و از نزدیک پل عراقی ها را ببینم. من سید رحیم و اصغر به طرف کرخه به راه افتادیم. حوالی غروب آفتاب بود که یادمان آمد نماز را نخوانده ایم. از سرازیری لب شط پایین رفتیم و از آب کرخه وضو گرفتیم و همانجا نمازمان را خواندیم. یادم هست برای نماز خواندن مهر نماز نداشتیم. گشتیم و در جیب‌مان تکه کاغذی گیر آوردیم و روی آن نماز خواندیم. بعدها فهمیدیم که وقتی زمین خاکی باشد می شود روی آن هم بدون مهر نماز خواند. این چیزها را آن وقت ها درست و حسابی نمی دانستیم. دشداشه و زیر پیراهن‌های هر سه نفرمان سفید بود و در زیر نور ماه برق می‌زد. اصغر گفت: باید هر سه نفرمان لخت شویم! بلافاصله دشداشه ها و زیر پیراهنهایمان را در آوردیم و لخت شدیم. پوست تنمان سیاه بود و رنگ شب را داشت! لباس ها و موتورمان را جایی پنهان کردیم و برای عبور از عرض رودخانه به آب زدیم. آهسته و بدون جلب توجه از آب عبور کردیم و خودمان را به سمت عراقی ها رساندیم. در آن منطقه ای که می‌رفتیم خار و خاشاک زیادی بود. من جلوی آن دو نفر حرکت می‌کردم. تا چشم کار می کرد بوته خارهای زرد رنگ به چشم می خورد که ما عربهای هویزه ای به آن «تسه» می‌گوییم. همین طور که داشتم جلوی دسته سه نفریمان حرکت می‌کردم یکدفعه احساس کردم زمین زیر پایم دهان باز کرد و مرا بـه کام خود فرو برود و بلعید! وقتی به خودم آمدم احساس کردم تمام تنم دارد می‌سوزد. مثل این بود نوک تمام سوزنهای عالم را در تنم فرو کرده باشند. ته چاهی که من داخل آن افتاده بودم پر از بوته خارهای بسه بود و تنم پر از زخم شده بود. خار تمام پوست تنم را مجروح کرده بود. خیلی دردم آمد نمی‌توانستم آه و ناله کنم و یا فریاد بزنم. زیرا عراقی ها آن حوالی بودند و ممکن بود صدایم را بشنوند و به ســـر وقتمان بیایند. فکر رحیم و اصغر بودم که مرا گم نکنند. تنم بدجوری می سوخت و در حالی که داخل چاه روی بسه ها افتاده بودم جرأت نمی کردم حرکت کنم. زیرا می‌ترسیدم خارهای بیشتری به تن لختم فرو برود. کمی بعد در آن تاریکی صدای خنده بی صدایی را شنیدم. معلوم شد که اصغر ورحیم وقتی متوجه ناپدید شدن من شده اند به دنبالم گشته اند و هنگامی که مرا لخت افتاده در چاهی پر از بسه دیده اند نتوانسته اند خنده خود را نگه دارند و دستانشان را روی دهانشان گذاشته اند و از ته دل شروع به خنده کرده اند. آهسته گفتم: سید رحیم بی انصاف مرا بیرون بکش! سوختم! تمام تنم پر از بسه شده. اما سید رحیم و اصغر خنده شان تمامی نداشت و شاید ده دقیقه کامل بالای چاه ایستاده بودند و آهسته می‌خندیدند. وقتی از خنده سیر شدند، تازه یادشان افتاد مرا از آن گودال بیرون آورند. خار تمام تنم را خونین و مالین کرده بود. سید رحیم در حالی که هنوز می خندید گفت: - تو کور بودی چاه را ندیدی در حالی که داشتم بسه‌ها را از تنم جدا می‌کردم گفتم تاریک بود و جایی را نمی‌دیدم، تو هم این قدر نخند. نمی بینی چه به سرم آمده ... - حقت است تا تو باشی هنگام شناسایی حواست جمع باشد و زیر پایت را نگاه کنی. همین حادثه کوچک باعث شد که عملیات ما انجام نشود و از مسیری که آمده بودیم برگردیم و خود را به هویزه برسانیم. من حسابی تنم زخمی شده بود و تا چند روز با نوک سوزن خار از تنم در می آوردم و یا می‌دادم بچه ها نوک خارهای مانده در کمرم را در بیاورند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۴ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 اوایل آبان ماه بود که بار دیگر من و عبد الامام هویزاوی به دستور اصغر برای شناسایی به روستاهای اطراف رفتیم. در این مدت همه روستاییان ما را می‌شناختند و هر کمکی از دستشان بر می آمد برای ما انجام می‌دادند. اگر موتورسیکلت‌مان خراب می‌شد، کمک می کردند تا درست اش کنیم و یا اگر احتیاج به آب و غذا داشتیم، به ما می دادند. چوپان های عرب روستایی نزدمان می آمدند و می گفتند که عراقی ها کجایند و چند نفر هستند. از هویزه به سمت کرخه رفتیم. هنوز به اولین روستا نرسیده بودیم که دیدیم روستاییان در حال فرار هستند. یکی گوشش پریده بود دیگری دماغ نداشت و سومی صورت و گردنش پر از خون بود. زن و بچه ها با پای برهنه و در حالی که جیغ می‌کشیدند شروع به دویدن کردند. زنی را دیدم که یک دستش پریده بود و در حالی که خون از دست قطع شده اش فواره می‌زد به طرف هویزه می‌دوید. روستاییان، زن، مرد، کوچک و بزرگ هراسان و زخم خورده در حال فرار از روستا و رفتن به طرف هویزه بودند. خیلی تعجب کردم و از یکی از مردها که سالم بود پرسیدم - ها چه خبر شده، چرا فرار می‌کنید؟ چرا زخمی هستید؟ مرد گفت: با سلام عراقی ها به داخل هر روستایی پنج شش تانک فرستاده اند و تانکهای آنها با تیر مستقیم به جان روستاییان افتاده اند و هر کس را که ببینند می کشند پرسیدم: - چرا؟ مگر چه شده؟ مرد جوابم را نداد و فقط دوید. از یکی دیگر پرسیدم: - عراقیها کجا هستند؟ و او پاسخم داد - رفتند سر جایشان. برگشتند. به اولین روستای سر راهم رسیدم. خانه های مردم داشت در میان شعله های آتش می سوخت. مردم و حیوانات در حال فرار و گریز بودند. عده ای نیز روی خاکها در خون خود می غلتیدند. نام روستا سمیده بود. وضعیت در دیگر روستاهای اطراف هویزه همچون سیار احمدآباد، سیار فردوس، شیخ شویش، ملیحه کوت سعد نیز بسیار بــد و وخیم بود. تانکهای دشمن این روستاها را به خاک و خون کشیده بودند و خانه های مردم را آتش زده بودند. عده ای زن و مرد از ترس جانشان خود را داخل کانالهای آب انداخته بودند. هر کس قدرت داشت با پای برهنه به طرف هویزه می‌دوید. صحنه عجیبی بود. صدای جیغ و داد زنان و گریه بچه ها لحظه ای قطع نمی شد. عراقی ها عده ای از مردم روستاها را به اسارت گرفته و با خود برده بودند. معلوم شد گروه محمد بلالی و سیامک بمان که برای شناسایی بـه روستاهای اطراف هویزه رفته بودند از طرف اهالی روستا مورد حمایت قرار می گرفته اند. دهاتی‌های عرب هرگونه اطلاعی از دشمن به دست می آوردند به گروه آنها می‌دادند. تلمبه خانه ای بود که فردی به نام جابر شکینی متصدی آن بود و محل اصلی استقرار گروه محمد بلالی بود و دهاتی‌های اطراف هر اطلاعاتی که به دست می آوردند به تلمبه خانه می‌بردند و به بچه های محمد بلالی یا سیامک بمان می‌دادند. گروه محمد بلالی بدون آنکه به ما اطلاع بدهند پل عراقی ها را روی کرخه شناسایی کرده بودند. همان پلی که ما شناسایی کرده بودیم. خمپاره آورده بودند و می‌خواستند با خمپاره پل را بزنند و منفجر کنند. شب خمپاره را مستقر کرده بودند تا صبح زود پل را بزنند و روز هم به هویزه برگردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۵ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 گشتی‌های دشمن متوجه حضور آنها [اطلاعات] می شوند و فهمند مردم روستاهای اطراف دشمن اصلی آنها هستند و با بچه های سپاه پاسداران همکاری اطلاعاتی انجام می‌دهند. این بود که برای انتقام گیری از مردم عرب منطقه به روستاهای آنها یورش بردند و مردم را به گلوله بستند و خانه هایشان را با تانک خراب کردند و بــه آتش کشیدند. در این هجوم وحشیانه عده ی زیادی شهید و مجروح شدند و حدود ۲۸ نفر از عربهای روستاهای اطراف را نیز دشمن شناسایی کرده و به اسارت خود درآورد. در میان اسرای عرب از نوجوان سیزده ساله تا پیرمرد ۸۰ ساله دیده می‌شد. از یک روستا که چهارده خانوار داشت دشمن دوازده نفر را به اسارت گرفت و به مقر خود برد. اسیران را سوار تانک کردند و به جای نامعلومی بردند. وقتی من گزارش این هجوم را به اصغر گندمکار دادم خیلی ناراحت شد. قبل از آنکه به ادامه ماجرا بپردازم لازم می‌دانم درباره سرنوشت این ۲۸ نفر اسیر بگویم. در سال ۱۳۶۴ جهاد سازندگی هویزه داشت در یکی از روستاهای اطراف کار می‌کرد. به تل خاک مشکوکی رسید که تعداد زیادی پوکه خالی اسلحه اطراف آن ریخته بود. وقتی خاک ها را می کنند، اجساد استخوان شده ۲۸ نفر پیدا می شود که با طناب دست هایشان را از پشت بسته بودند و آنها را به رگبار بسته و به شهادت رسانده بودند. این اجساد همان ۲۸ نفری بود که عراقی ها آنها را در اوایل آبان سال ۱۳۵۹ از روستاهایشان ربوده بودند. این اجساد را مردم بردند و در مزار شهدای هویزه دفن کردند. بعدها یکی از سربازان عراقی برای یکی از اهالی روستای هویزه تعریف کرده بود که: در میان این ۲۸ نفر پیرمرد ۸۰ ساله ای بود که ما هر چه به او گفتیم به خمینی فحش بدهد حاضر به این کار نشد و گفت: من به مرجع تقلیدم فحش نمی‌دهم. به همین خاطر عراقی ها عصبانی شدند و همه آن ۲۸ نفر را به رگبار بستند و روی اجساد آنها را با لودر خاک ریختند. یک روز فکر می‌کنم ۲۱ آبان بود، اصغر دستور داد به جفیر برویم و آنجا را که عراقی ها در آن مستقر بودند شناسایی کنیم. ظاهراً دشمن دست به تحرکاتی زده بود و استعداد نظامی اش را در جفیر افزایش داده بود. ما با دو موتورسیکلت برای شناسایی رفتیم. من و اکبر پیرویان با هم بودیم و رضا پیرزاده هم که مسؤول اطلاعات عملیات بود با یک موتورسیکلت دیگر آمد. تقریباً به پنج کیلومتری پایین روستای طاهریه آنجا دیدیم که برخلاف هر روز دشمن به طور گسترده در این منطقه نیرو و تجهیزات مستقر کرده است. ظاهراً مردم عرب روستا متوجه قضیه شده بودند و بلافاصله به نیروهای ما گزارش تحرک عراقی ها را داده بودند. اکبر پیرویان با لهجه خاص کازرونی اش از آن همه عراقی که تجمع کرده بودند حسابی تعجب کرد و گفت: سریع مواضع و نیروهای دشمن را شناسایی کردیم و به هویزه برگشتیم. غروب بود که به هویزه رسیدیم. وقتی به مقرمان آمدیم دیدم اصغر دم در مقر ایستاده و منتظر بازگشت ماست. کنار اصغر هم قاسم نیسی ایستاده بود. اصغر تا ما را دید به طرفمان آمد و گفت ها چه دیدید؟ تعریف کنید ببینم به اصغر گفتم: دشمن در اطراف طاهریه نیروی زیادی مستقر کرده است. اصغر با تعجب و حالت استفهامی گفت: نه! جدی می گویی! - بله جدی می‌گویم. سپاه خالی از نیرو بود. به اصغر گفتم پس بچه ها کجا هستند. اصغر گفت: همه ی نیروها را به سوسنگرد فرستادم و تنها خودم منتظر بازگشتن شما شدم. بعد اضافه کرد: - خبر رسیده که دشمن از ناحیه بستان و کرخه به طرف سوسنگرد لشکر کشیده و قصد دارد دوباره سوسنگرد را اشغال کند. معلوم شد نیروهایی که ما در حوالی روستای طاهریه شناسایی کرده بودیم نیروهای پشتیبانی دشمن بوده‌اند. دشمن روی کرخه پل زده (همان پلی که ما می‌خواستیم آن را منفجر کنیم) با عبور از روستای خویش‌نیس به سوی سوسنگرد در حال حرکت است و بچه های سپاه هویزه نیز برای درگیری با دشمن و دفاع از سوسنگرد به آنجا رفته اند. بعدها فهمیدیم که عراقی‌ها تا یک کیلومتری سوسنگرد پیشروی و در آنجا برای حمله نهایی به شهر و اشغال آن به طور موقت توقف کرده اند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۶ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 فکر می‌کنم روز ۲۲ آبان سال ۱۳۵۹ بود، بلافاصله من، اصغر، رضا پیرزاده و غفار درویشی سوار ماشین سپاه پاسداران هویزه شدیم و بـه طرف سوسنگرد به راه افتادیم. قاسم نیسی هم با یک نفر تنها در مقـر هویزه ماند. به آنها مأموریت داده شده بود تا انبار سپاه را که پر از اسلحه بود میان مردم تقسیم بکنند تا اگر دشمن خواست از سوسنگرد به هویزه یورش برد، مردم بتوانند از شهرشان دفاع بکنند. اغلب اسلحه ها ام یک بود. دم دم های غروب بود که به سوسنگرد رسیدیم. سوسنگرد یک تکه آتش بود و دشمن برعکس بار اول، شهر را زیر آتش گلوله های توپ و خمپاره و تانک قرار داده بود. جای جای شهر در حال سوختن بود. لحظه به لحظه گلوله های توپ و خمپاره روی خانه های مردم بی دفاع می افتاد و عده ای از زن و مرد سوسنگردی را تکه تکه می کرد. صدای جیغ و فریاد با صدای گلوله های منفجر شده در هم آمیخته بود. منظره وحشتناکی ایجاد شده بود. از همه جای شهر صدای رگبار مسلسل و تیر به گوش می‌رسید. مقر سپاه سوسنگرد کنار حوزه علمیه و سالن تربیت بدنی فعلی قرار داشت. بلبشوی خاصی حاکم بود. از اهواز و جاهای دیگر عده ای نیروی کمکی به سپاه سوسنگرد آمده بودند. آن موقع فرمانده سپاه سوسنگرد برادری به نام صادق کرمانشاهی بود. مـا که تازه از هویزه رسیده بودیم خود را به این برادر معرفی کردیم. دشمن در ۵۰۰ متری منطقه مشروطه سوسنگرد ایستاده بود و خود را برای حمله نهایی به شهر آماده می کرد. در سالن سپاه نماز مغرب و عشایمان را خواندیم. سپس چند تکه نان خشک پیدا کردیم و به عنوان شام خوردیم. منتظر بودیم دشمن کی و چه موقع حمله نهایی اش را به شهر آغاز می کند. حدس می زدیم دشمن صبح فردا این کار را انجام دهد، اما ممکن بود شبیخون هم بزند. حالت کسی را داشتیم که منتظر است هر آن نارنجکی که ضامنش را کشیده منفجر شود. در دلم آشوب بود و دلهره خاصی داشتم. صدای انفجار توپ و خمپاره لحظه ای قطع نمی‌شد عده ای از مردم بی پناه شهر همان شبانه با پاهای برهنه و تن مجروح و رنجور در حال ترک شهر بودند. گریه کودکان به گوش می‌رسید. شهر به طور کامل حالت جنگ زده به خود گرفته بود. عده ای از بچه های سپاه در آن هیر و ویر از فرط خستگی سر، روی زمین گذاشتند و خوابیدند. مــن و اصغر نيز گوشه ای نشستیم. آنقدر ناراحت بودیم که خـواب بـه چشمانمان نمی آمد. صدای شلیک گلوله های توپ و خمپاره را به خوبی می شنیدیم. چند لحظه بعد گلوله ها می افتادند و خانه ای را به هوا می برد و یا آسفالت خیابانی را تکه تکه می‌کرد. همه شهر در حال سوختن در آتش خشم و انتقام عراقیها بود. از صدای شلیک توپها فهمیدیم عراقی ها شبانه شهر را به طور کامل به محاصره خود در آورده اند. ما به دستور برادر شمخانی، سپاه هویزه را خالی کرده بودیم و همه توان و نیرو هایمان را به سوسنگرد آورده بودیم. می دانستیم اگر سوسنگرد سقوط کند و توسط دشمن اشغال شود، سقوط هویزه نیز که در پانزده کیلومتری سوسنگرد قرار دارد، حتمی است. دفاع از سوسنگرد یعنی دفاع از هویزه. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۷ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در لحظاتی که دشمن داشت سوسنگرد را شبانه به آتش می‌کشید من خیلی فکر خانواده ام در هویزه بودم. آنها نتوانسته بودند در الیگودرز دوام بیاورند و با پای خود به هویزه آمده بودند. جایی که زیر چنگ دشمن بودند و هر آن ممکن بود به آنجا نیز یورش ببرد. پدر، مادر و خانواده ام در هویزه بودند و من هیچ خبری از آنها نداشتم. در این فکر بودم که فردا صبح و با هجوم سراسری دشمن به سوسنگرد وضع چه خواهد شد. دشمن ده ها تانک و نیروی زرهی با خود آورده بود و به طور مفصل با توپخانه اش شهر را می زد. اما ما نه یک تانک در سوسنگرد داشتیم و نه واحد توپخانه ای در کار بود. تنها سلاح ما تفنگ انفرادی بود و آرپی جی هفت. یعنی عملاً می بایست با دست خالی به مصاف دشمن تا بن دندان مسلح برویم. هر طور بود شب را در زیر انبوه آتش عراقی‌ها روی سوسنگرد به صبح آوردم. آن شب اصغر گندمکار تا صبح نماز خواند، گریه کرد و قرآن و دعا قرائت کرد. روز ۲۳ آبان ماه فرا رسید. به شدت احساس ذلت و خواری می کردم. احساسی که خیلی بد و روحیه ام را خراب می‌کرد. نزدیک های سحر بود که یک واقعه تکان دهنده ای اتفاق افتاد که مرا از این رو به آن رو کرد. از حضیض ذلت به اوج قدرت رساند و آن این بود؛ در حالی که دشمن به شدت شهر را می‌کوبید و شعله ور کرده بود، با کمال تعجب صدای مؤذن مسجد سوسنگرد را شنیدیم که با ندای ملکوتی اش «الله اکبر» و «لا اله الا الله» می گفت. وقتی مؤذن در آن طوفان خون و آتش به جمله اشهد ان محمد رسول الله رسید. بیخود شدم، در حالی که گریه می‌کردم احساس کردم خیلی قوی شده ام. مؤذن با بلندگو اذان می‌گفت و صدایش از صدای گلوله های توپها و خمپاره های دشمن بیشتر و بلندتر به گوش می‌رسید. مؤذن کسی نبود جز ملا ماضی، مؤذن خوش صدای سوسنگرد که در آن آتش سنگین، خدا را از یاد نبرده بود و مسلمانان شهر را به اقامه نماز صبح فرا میخواند. وقتی شنیدم پیرمرد سوسنگردی دارد اذان می گوید، آن هـم با چه روحیه بالایی، از خودم خجالت کشیدم. حال اصغر هم مثل مــن بود. اذان زیبای ملا ماضی که تمام شد اصغر به من گفت: بلند شو وضو بگیر تا نماز بخوانیم. برای گرفتن وضو از ساختمان بیرون آمدیم. ناگهان یک گلوله خمپاره کنارمان سقوط کرد و منفجر شد. آنجا بود که زرنگی و فرزی اصغر را دیدم. اصغر در یک چشم بر هم زدن خیز سه ثانیه زد و خود را به زمین چسباند. من هم همین طوری خودم را روی زمین انداختم و سرم را روی زمین گذاشتم. کمی بعد بلند شدیم و با یک حالت روحانی و معنویت خاصی نماز صبح مان را به جماعت خواندیم. مزه آن نماز پس از سالها هنوز در وجودم هست و می‌توانم بگویم یکی از بهترین و با حالترین نمازهای همه عمرم همان نمازی بــود که صبح روز ۲۳ آبان در محل سپاه سوسنگرد بجا آوردم. نماز که تمام شد برای جنگ با عراقی ها به خط مقدم رفتیم. پستی را که به ما داده بودند در محله سه راهی هویزه و پشت محله مشروطه بود. بچه ها در منطقه جاده سوسنگرد به اهواز یک خاکریز کم ارتفاعی زده بودند که بیش از آنکه «خاکریز» باشــد «تــرکـش گـیـر» بود. خاکریز چنان سست بود که اگر تیر مستقیم تانک به آن اصابت می کرد، نمی توانست مقاومت کند و از هم می پاشید. ما در ۵۰۰ متری جاده هویزه به سوسنگرد مستقر شدیم. پشت ما غرب بود. وقتی به محل مأموریتمان رسيديم هــوا كاملاً روشن شده اما آفتاب هنوز بیرون نیامده بود. وقتی آفتاب سر زد و نور خورشید پاشیده شد، تا دیدیم چشم کار می‌کند، تانک ها و نیروی زرهی دشمن مستقر شده است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۸ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 وقتی آفتاب سر زد و نور خورشید پاشیده شد، تا دیدیم چشم کار می‌کند، تانک ها و نیروی زرهی دشمن مستقر شده است. تانکها در ۵۰۰ متری ما مستقر شده بودند. دشت تا چشم کار می‌کرد پر از تانک بود. از بستان آمده بودند تا پشت محله ابوذر سوسنگرد. وقتی آفتاب کاملاً در آمد، چهار، پنج دستگاه تانک دشمن حرکت کردند و رفتند بالای جاده سوسنگرد و هویزه و جاده را به طور کامل قطع کردند. چند تانک دیگـر هـم بـه طرف ابوحميظه رفتند و جاده آنجا به اهواز را نیز قطع کردند. سوسنگرد نیز به طور کامل و صد در صد به محاصره تانکهای دشمن درآمد. هیچ کس نمی توانست از شهر خارج و یا داخل بشود. در همین هنگام بود که درگیری ما با دشمن شروع شد. شروع کننده نبرد هم عراقی‌ها بودند. با گلوله مستقیم تانک به خاکریز ما شلیک کردند. من هیجان خاصی داشتم و می دانستم روز روز سرنوشت است و باید تا جان در بدن دارم مقابل دشمن مهاجم و اشغالگر ایستادگی کنم و بجنگم. کل تجهیزات ما بچه های سپاه هویزه عبارت بود از نفری یک مسلسل کلاش و سه، تا چهار خشاب تیر. یک موشک دراگن هم با ما بود. مقداری هم نارنجک داشتیم. این همه سلاح ما برای مقاومت با آن همه تانک و نیروی زرهی دشمن بود. جالب آنکه سه بار موشک دراگن را به طرف دشمن شلیک کردیم اما بر اثر دستپاچگی و بی تجربگی ما، هیچ کدام از موشک ها به دشمن یا تانک های آنها نخوردند. بچه ها اصلاً در آن هنگام با چنین تجهیزاتی آشنا نبودند. دانش نظامی همه ما در سطح باز و بسته کردن ام‌یک، ژ سه و کلاش بود و البته می‌توانستیم ضامن نارنجک هم بکشیم و سه شماره بشماریم و آن را برای انفجار پرت کنیم! اگر چه درگیری از همان طلوع آفتاب روز ۲۳ آبان شروع شد اما دشمن در آغاز فقط شلیک می‌کرد و اقدام به پیشروی تانکها نکرد. ما هم در حالی که پشت خاکریزهای خودمان به زمین چسبیده بودیم، منتظر قضا و قدر الهی بودیم. در آن وضعیت دشوار کار زیادی هم از ما ساخته نبود. مصداق کامل مشت و سندان شده بودیم. دشمن کم کم و با احتیاط کامل شروع به پیشروی به طرف خاکریز کرد و ما مقاومت می‌کردیم و مرتب نیرویمان رو به ضعف و سستی می گذاشت. مرتب بچه های دور و اطرافم زخمی و شهید می شدند. تأسف بارتر آنکه مرتب ام یک‌ها و کلاش های مدافعین سوسنگرد خراب می شد و از کار می افتاد. مثل یک چماقی روی دست بچه ها ماند. اگر چه تیر تفنگ هیچ اثری بر روی کوه آهنی تانک‌های دشمن نداشت و مثل وز وز پشه فقط صدا می کرد. عده ای نیز فشنگ‌هایشان تمام شده بود و هاج و واج مانده بودند چه بکنند. دلهره و اضطراب همه وجودم را گرفته بود، طوری که در آن آغاز روز، دهانم خشک شده بود. دشمن جلوی چشمان منتظـر مــن داشت گام به گام شهر را به اشغال خود در می آورد و عملاً هــم کـاری از من ساخته نبود. منتظر بودم هر لحظه هدف گلوله ی مستقیم تانک دشمن قرار گیرم و متلاشی شوم. صدای ناله و التماس مجروحان آزارم می داد. کسی نبود مجروحان را به جای امنی برساند و یا اجساد کشته شدگان را از منطقه دور کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۹ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 صدای تانک‌های دشمن مثل صدای پای غول سیاهی هراس آور بود و آدم را کلافه و از خود بی‌خود می‌کرد. وقتی به تانکهای دشمن نگاه می کردم آرزو داشتم آرپی جی همراهم بود و می توانستم با آن تانکهای عراقی را بزنم و به هوا بفرستم. هر چند که تا آن روز نه آموزش شلیک آرپیجی را یاد گرفته بودم و نه حتی یک گلوله آرپی جی زده بودم. معدود موشکهای آرپی جی هم که بچه های سپاه سوسنگرد داشتند خیلی زود تمام شد و عیش ما را کامل کرد! خــون روی خاکهای تشنه روان بود و جنازه ها روی هم افتاده بودند. ما دلمان نمی آمد شهدا و مجروحان را رها کنیم و از داخل سوسنگرد عقب بنشینیم اما سه راه هویزه نیز با آن حجم وحشتناک آتش، دیگر جای ماندن نبود. کم کم دستانمان از هر گونه گلوله ای خالی شد و ما ماندیم و تفنگهای از کار افتاده با خشاب های خالی، اما هر طور بود تا حوالی ظهر مقاومت کردیم. مقاومت که چه عرض کنم شانس آوردیم که هدف یکی از گلوله های تانک دشمن قرار نگرفتیم. همین! حوالی ظهر اولین ضربه قطعی بر ما وارد شد. اکبر پیرویان فرمانده گروه اعزامی از کازرون شهید شد. هنوز صدای اکبر در گوشم زنگ می‌زد که همین دیروز بود که با لهجه کازرونی اش فریاد زد آ... لشكريه. در این هیر و ویر اصغر یک جایی را شناسایی کرد که می توانست ده متر جلوتر برود. اصغر تا حرکت کرد دشمن متوجه حرکتش شد و با تیر مستقیم تانک به او شلیک کردند. تیر تانک در مقابل چشمان حیرت زده ما به اصغر خورد و او را به شهادت رساند. از آنچه می‌دیدم متحیرم بودم. درست مثل اینکه کابوسی را در خواب می‌بینم. اصغر که ما نماز صبح مان را با هم خواندیم و تا همین چند لحظه پیش کنار من می جنگید، غرق در خون کمی آن طرف تر روی زمین افتاده بود و من که او را این همه دوست داشتم حتی نمی توانستم برای جا‌به جا کردن جنازه اش یک وجب از سر جایم تکان بخورم. اصغر گندمکار فرماندهی ما در سپاه هویزه بود و همه ما مثل برادرمان او را دوست داشتیم. او اولین فرماندهی مؤسس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در هویزه و جانشین حامد جرفی بود. همان لحظات به یاد حامد هم افتادم که بیهوش در اغمای کامل روی تخت بیمارستان امام خمینی تهران با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. خاطرات مثل فیلمی که آن را روی دور تند گذاشته باشند از نظرم عبور می کرد. اصغر هنوز یک ماه نشده بود که به هویزه آمده بود و ما در این مدت کوتاه و کم چه علاقه ای به او پیدا کرده بودیم. باورم نمی شد اصغر جلوی چشمان خودم با آن وضعیت مظلومانه پاره پاره شود و به شهادت برسد. اما جنگ بود و بی رحمی و مرگ عزیزترین دوستان و کسانت. عده ای شایع کردند که اصغر به شهادت نرسیده و مجروح است و من هم به خودم قبولاندم که اصغر مجروح شده و هنوز به شهادت نرسیده است. در زندگی لحظاتی پیش می آید که آدم بر اثر صرفه هولناکی که می‌خورد دلش میخواهد خودش را فریب دهد تا بتواند کورسوی امیدی که در دلش روشن است، خاموش نشود و سیاهی جای آن را نگیرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
نمی دانستند در آن محور اگر پیشروی کنند یک نفر هم نیست که با کلاش در مقابلشان مقاومت کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۳۱ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 شب رسید و روز ۲۳ آبان در همین جا تمام شد. من و دوستانم خسته و کوفته به آن طرف آب رفتیم و درمحل هنگ ژاندارمری که خالی از ژاندارم بود مستقر شدیم. عده زیادی از ژاندارمها همان روز گذشته مقرشان را خالی کرده و رفته بودند، اما عده قلیلی ژاندارم مانده و جنگیده بودند. نمی‌دانستم باید چه کار کنیم و حسابی گیج و بلاتکلیف بودیم. در آن وقت هیچ فرمانده ای نبود که به ما بگوید باید چه کار کنیم و در کدام محور و چطوری از شهر دفاع کنیم. هر کس برای خودش تصمیمی می گرفت و به صورت فردی کاری می کرد. نیروها به شدت سرخورده شده بودند و خستگی در چهره ها موج میزد. عده زیادی از بچه ها شهید و یا مجروح شده بودند. مجروحان را به بیمارستان سوسنگرد منتقل کرده بودند. شهر در شعله های آتش می سوخت. دشمن همچنان آتش مفصلی روی شهر می ریخت. اجساد شهدا اینجا و آنجا روی زمین افتاده بود. غفار به من می‌گفت - يونس! اصغر و پیرویان رفتند! حالا تو فرمانده ما هستی و من می‌دانم که تو هم شهید می‌شوی. با خنده از او پرسیدم ... - چرا باید شهید شوم؟ غفار با لحنی عرفانی گفت: - آن از حامد و این هم از اصغر ،تا سه نشه بازی نشه. حالا نوبت توست که به شهادت برسی. بچه های کازرونی که فرمانده‌شان به شهادت رسیده بود به من گفتند: ما دیگر نمی توانیم اینجا بمانیم و با عبور از رودخانه به حمیدیه می‌رویم. به آنها گفتم: اختیار دست خودتان است. میخواهید بروید، می خواهید نروید. آنها رفتن را اختیار کردند. بعدها فهمیدم که هنگام عبور از رودخانه به چنگ عراقی ها افتاده و دشمن همه آنها را اسیر کرده است. من به باقی مانده بچه ها گفتم عراقی ها شب به داخل شهر نمی‌آیند. آنها در روز پیشروی می‌کنند. می‌ترسند شب وارد شهر شوند. بعد اضافه کردم: شما از صبح تا حالا خیلی خسته و کوفته شده اید. بروید جایی را گیر بیاورید و استراحت کنید. هر گروهی برای خودش رفت و جایی را گیر آورد. فرماندهی واحدی در کار نبود و هر گروهی هر کاری را که درست می دانست، همان کار را انجام می‌داد. اغلب خانه های سوسنگرد خالی بودند. چند خانه را گشتیم اما آب نداشتند. سرانجام نزدیکی مسجد جامع خانه ای پیدا کردیم که آب داشت و خالی از سکنه بود. داخل آن خانه یک تانکر هزار لیتری آب بود که ته تانکر مقداری آب باقی مانده بود. ما با همان آب وضو گرفتیم و نماز مغرب و عشایمان را خواندیم. روحیه ها حسابی خراب بود و خستگی بچه ها را داشت از پا در می آورد. لوح نگهبانی نوشتیم تا هر نفر یک ساعت نگهبانی بدهد تا مبادا عراقی ها ما را در آن خانه غافلگیر کنند. یکی به نگهبانی ایستاد و همه ما آنقدر خسته و کوفته بودیم که هر کدام جایی را گیر آوردیم و بـه خـواب عمیقی فرو رفتیم. فردا صبح، روز ۲۴ آبان ماه بود. نماز صبح را خواندیم و از خانه ای که شب را در آن بیهوش شده بودیم بیرون زدیم. رفتیم طرف مشروطه تا ببینم اوضاع از چه قرار است. متوجه شدیم دشمن از آن طرف شهر پیشروی کرده و نصف محله ابوذر را به اشغال خود در آورده است. به درستی نمی‌دانستیم که دشمن مشروطه را گرفته یا نه. رفتیم تا به پارکینگ جهادسازندگی رسیدیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
گزارش به خاک هویزه ۳۲ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 پارکینگ پر از ماشین بود. خراب و سالم مخلوط بود. در میان ما منصور رستم پور که وارد بود یک جیپ هندی را روشن کرد. ما هفت هشت نفر بودیم. سوار جیپ شدیم و به راه افتادیم. رفتیم به طرف بازار کویت. می‌خواستیم برویم تا به دشمن برسیم و مقاومت را شروع کنیم. آن روزها در آخر بازار کویت یک حمام عمومی بود. وقتی به حمام رسیدیم. دشمن امانمان نداد و سیل آتش بود که به روی ما ریخت. شدت آتش چنان بود که برگ درختان تیر می خورد و به زمین می ریخت. بلافاصله جیپ را متوقف کردیم و از آن بیرون پریدیم. رفتیم و پشت حمام سنگر گرفتیم. کسی آن دور و اطراف نبود. خیابانها و کوچه ها خالی از آدم بود. ظاهراً در آن منطقه تنها ما بودیم که در مقابل دشمن مقاومت می کردیم. دشمن با تیر مستقیم تانک به طرفمان شلیک می کرد. در یک نوبت که تیر تانکی به ما زد در کرکره ای یکی از مغازه ها مچاله شد. ترس و هراس عجیبی سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود و واقعاً در آن لحظات نمی‌دانستم که باید چه کار کنم و به کجا پناه ببرم. موج انفجار گلوله تانک ها همه چیز را خرد و مچاله می کرد. احساس می کردم که گوشهایم دارد که کر می‌شود هر بار که گلوله تانکی شلیک می شد، مثل این بود با پتک کسی به سرم میزند. گیج و منگ شده بودم. نگاه کردم اما خبری از سربازان عراقی نبود. هر جا می‌رفتیم من و رضــا بــا هم بودیم. رضا به من گفت: یونس! ماندن اینجا فایده ندارد ما عراقی ها را نمی توانیم ببینیم.‌آنها ما را می‌بینند و می زنند. این را گفت و از من جدا شد و به طرف دیگر حمام رفت تا نگاهی به اطراف بیاندازد. مدتی طول کشید اما خبری از او نشد. دل نگرانش شدم. ما یک روح در دو بدن بودیم. در این وقت متوجه شدم عراقی ها دارند پیشروی می‌کنند. رگبار می‌زدند و جلو می آمدند. خبری از رضا نشد. در این وقت کریم فریاد زد، یونس! عراقی ها دارند می آیند جلو. به کریم گفتم: منتظرم رضا برگردد. هنوز نیامده، بدون او که نمی‌توانیم برویم. کریم گفت: می‌روم و رضا را می آورم... رفت و کمی بعد برگشت و گفت - رضا نیست! - چی؟! - گفتم نیستش. هر چقدر نگاه کردم خبری از او نبود. - مگر می شود؟ دلواپس شدم و خودم به آن طرف حمام رفتم. اما دیدم خبری از رضا نیست. حتی چشم چشم کردم که نکند شهید شده و جسدش روی زمین افتاد باشد، اما هیچ خبری از او یا جسدش نبود. به کلی آب شده و تو زمین رفته بود. در همین حین عراقی‌ها تقریباً به ما رسیدند و من مجبور شدم با آنها درگیر شوم. جای ماندن نبود. سریع سوار جیپ شدیم و از جلوی عراقیها عقب نشینی کردیم. رفتیم و در اول بازار کویت کمین کردیم. عراقی‌ها به حمام رسیدند در همین حال درگیری تن به تن با نیروهای دشمن شروع شد. بازار کویت صحنه درگیری تن به تن با عراقی ها شد. تانکهای عراقی در خیابان طالقانی سوسنگرد جولان می‌دادند. وقایع بعدی خیلی سریع اتفاق افتاد. مشروطه سقوط کرد و به دست دشمن افتاد. هنگ ژاندارمری را اشغال کردند. ابو حمیظه نیز سقوط کرده و به دست دشمن افتاده بود. حلقه محاصره دقیقه به دقیقه تنگ‌تر می‌شد و دشمن تا حوالی ظهر تقریباً نصف سوسنگرد را به اشغال خود درآورده بود. کل مدافعین باقی مانده در سوسنگرد حدود ۲۰۰ نفر بودند که تنها ۵۰ نفر آنها سلاح و مهمات داشتند و مابقی تقریباً با دست خالی می جنگیدند. مثلاً سرباز عراقی را می کشتند و تفنگش را بر می داشتند و می جنگیدند. هر لحظه بر تعداد شهیدان و مجروحان افزوده می‌شد و کار بر ما سخت و سخت تر می‌گشت. بیمارستان سوسنگرد دیگر از دست ما خارج شده بود. ناچار مجروحان را به مسجد جامع می‌بردیم. صحن مسجد را به سه قسمت تقسیم کرده بودیم. قسمت راست را مخصوص مجروحان و قسمت چپ را مخصوص آذوقه کرده بودیم. در وسط نیز جای کوچکی برای نماز خالی گذاشته بودیم. اتاق خادم مسجد هـم بـه تعمیرگاه اسلحه تبدیل شده بود. اغلب تفنگها از کار افتاده بودند. دو، سه نفر از بچه ها که تعمیر اسلحه می‌دانستند در آنجا بودند و اسلحه های خراب را درست می کردند. مسجد جامع سوسنگرد به ستاد عملیات جنگی تبدیل شده بود. بخشی از مسجد را هم زده بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂