eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 0⃣3⃣ سردار علی ناصری قبل از عملیات، خودم هم یکی دو بار به مأموریت برون مرزی رفتم. در مأموریت اول پس از جعل کلیه اسناد و مدارک لازم، به اتفاق جاسم و حسن هله چی و ابو احمد میاحی و ثائر میاحی" که همگی از مجاهدان عراقی بودند و بعدها به شهادت هم رسیدند، از موقعیت شهید بتایی به طرف خاک و مرز عراق به راه افتادیم. جایی که به خاک عراق نفوذ کردیم، در منطقه نهر صویب بود؛ درست در منتهي اليه. حاج ابواحمد میاحی در منطقه القرنه روستای مویب که زادگاهش بود در حبن اجرای یک ماموریت به همراه مهدی میاحی و کامل میاحی با نیروهای دشمن درگیر می شوند و به شهادت می رسند. . تانر در انتفاضه شعبانیه عراق در سال ۷۰ در عراق به شهادت رسید. جنوب غربی هور، آن ناحیه بدون پوشش نی بود و به همین خاط آنجا را در دل تاریکی و شبانه طی کردیم، پشت کانال صویب، جایی سد مانند بود که محل نصب پمپ و تلمبه بود. از آن سد هم رد کردیم و با بلم وارد مرز عراق شدیم. شب به منزل خاله ثائر (به او ام میثم می گفتیم) در روستای صویب رفتیم که به معنی واقعی کلمه شیرزن بود. شوهرش به دلیل مبارزه با بعثیها در زندان بود و یکی از پسرهایش نیز برای ما کار می کرد و با ما بود. پسرش میثم در سال ۶۵ فکر میکنم در کربلای ۵ به شهادت می رسد. شب وقتی وارد منزل این زن شدیم، ثائر به خاله اش گفت: گرسنه ایم. شام مفصلی برایمان درست کرد که خوردیم. خود او هم با واحد اطلاعات ما همکاری داشت. زنی بود مطمئن و رازنگهدار. اهل انس با قرآن بود و قرآن را هم تدریس می کرد. بعد از شام، ثائر با اشاره به من گفت: .. خاله، میدانی این کیه؟ - نه. - پاسدار خمینیه! آثار شادی در چهره آن زن پیدا شد. مدتی صحبت کردیم. بعد به من گفت: - خدایا، تو خودت شاهد باش؛ فاطمه زهرا، من تو را گواه می گیرم که با رعبی که اینجا حاکم است و در بدترین حال، من پاسدار خمینی را به خانه ام راه داده ام. خدایا، اجر این کارها را از تو می خواهم. " از شنیدن حرفهای او، مو بر تنم راست شد و در خود احساس مسئولیت مضاعفی کردم. اگر بعثیها و عراقیها می دانستند که این زن با واحد اطلاعات قرارگاه نصرت همکاری می کنند و خانه اش پایگاه پاسدارهای ایرانی است، تکه پاره اش می کردند. پیگیر باشید در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 1⃣3⃣ سردار علی ناصری شام را که در منزل ام میثم خوردیم، خیلی خسته بودیم و خوابیدیم و به خواب رفتیم. فردا صبح، آن زن، در اتاقی را که ما داخل آن بودیم، از پشت قفل کرد. ساعت حوالی ده صبح بود که دختر همسایه وارد خانه شد. خیلی فضول بود. تا متوجه قفل بودن در شد گفت: - ننه میثم، چرا در این اتاق قفله؟! چی توشه؟ آمد به طرف اتاق و شروع کرد با قفل در ور رفتن. ما هم داخل اتاق بودیم و صدای قلب خود را می شنیدیم و در دل دختر را نفرین می کردیم! ثائر گفت: ۔ خدا به دادمان برسد. من این دختر را می شناسم. خیلی کنجکاو و فضول است. ننه میثم آمد و با لطایف الحیلی دختر را از در اتاق دور کرد و گفت: - چرا باز باشه؟ مرغ ها و خروس ها می روند داخل آن و کثافت می کنند. قفل کرده ام که نروند. . خوب درش را ببند؛ چرا آن را قفل کرده ای؟ - قفل باشه، بهتره. ممکنه باد در را باز کنه و مرغها بروند آنجا. خلاصه با هزار زحمت و کلک، ذهن آن دختر فضول را از اتاقی که ما در آن بودیم، منحرف کرد. مدتی ما در آن روستا مخفی بودیم. روزها در هور و حوالی آنجا کار شناسایی انجام می دادیم و شب ها برای استراحت و صرف غذا به منزل ام میثم باز می گشتیم. روزی با بلم به رودخانه شط العرب رفتیم. مهدی میاحی، از روستای شنانه در پنج کیلومتری جنوب القرنه و در غرب رودخانه، در این ماموریت با ما همکاری می کرد. قرار بود برایمان ماشینی بخرد تا ما بتوانیم راحت تر در خشکی و جاده ها تردد کنیم. محل ملاقاتمان منطقه شرش در جنوب القرنه و غرب رودخانه شط العرب بود. سر قرار که رسیدیم، مهدی هم با دست پر آمد. ماشین مناسبی خریده بود. سوار ماشین شدیم و به عقبه دشمن در القرنه رفتیم. پیگیر باشید در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 2⃣3⃣ سردار علی ناصری در این مأموریت، مناطق استقرار نیروهای امنیتی، پلیسی و جيش الشعبی کاملا شناسایی و حتی عکس برداری شد. همچنین از سایت رادار «بربخ» در غرب رودخانه دجله و شرق جاده آسفالت اصلی نیز عکس برداری کردم و از محل دقیق آن کروکی کشیدم. سوژه اطلاعاتی دیگر، پل های ثابت و متحرک، خصوصا پایه های پل ها برای انفجارهای احتمالی بود که از همه آنها به طور دقیق عکس گرفتم. برای عکس برداری، اول صبح یا ظهر را انتخاب می کردیم که تردد کم بود. یکی از اولین جاده هایی که با ماشین رفتیم، شهر القرنه در استان العماره بود. مهدی رفت داخل یک عکاسی و عکس فوری گرفت. من هم بیرون و در خیابان ماندم و شهر و مناطق حساس آن را شناسایی کردم. عکس را برای کارت شناسایی لازم داشت. شهر به یک پادگان نظامی شباهت داشت و هر جا را نگاه می کردی، نظامی، بعثی و عناصر وابسته به صدام به چشم می خوردند. در قهوه خانه ای توقف کردیم تا چای بنوشیم. من برای آنکه کسی شک نکند، ریشم را تراشیده و سبیل کلفتی گذاشته و لباس سربازان عراقی را به تن کرده بودم. داخل قهوه خانه پر بود از نیروی نظامی و امنیتی که آمده بودند چای مصرف کنند. نظامی ها داشتند درباره جبهه و جنگ صحبت می کردند. از اینکه یک نیروی اطلاعاتی سپاه پاسداران ایران در کنار بعثی ها و دشمن نشسته بود و چای می خورد، در خود احساس خاصی داشتم و از لطف خدا شاکر بودم. در عین دلهره و اضطراب، داشتم. پیگیر باشید در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 3⃣3⃣ سردار علی ناصری پس از گشت در شهر القرنه، به سراغ پل الم زرعه که روی رودخانه دجله احداث شده بود، رفتیم و از روی آن عبور کردیم. قبل از رسیدن به پل، مقر دژبانی بود. در دژبانی، همه عناصر اطلاعاتی و حفاظتی حضور و نماینده داشتند؛ از حزب بعث و استخبارات گرفته تا امنیت داخلی و حفاظت ارتش. چند نفر به دقت صورت افراد را نگاه می کردند که آب را در دلمان خشک کردند. البته ما همه کارتهای لازم را جعل کرده بودیم و همراه داشتیم؛ اما کوچک ترین بی احتیاطی یا ناشی گری کافی بود تا لو برویم و به دام دشمن بیفتیم. به هر حال، از دژبانی و پل المزرعه که روبه روی شهر القرنه بود، گذشتیم و به شرق دجله رفتیم و از الم زرعه تا روطه را گشتیم و شناسایی کردیم. هر چه را که می دیدم، اعم از پل، جاده، دژبانی، مراکز تولید برق و آب، تأسیسات، مراکز نظامی و ... یادداشت می کردم و کروکی آنها را هم می کشیدم. نقشه هم با خودم داشتم و از آن استفاده می کردم. دوربین عکاسی هم همراهم بود و طوری که حساسیت مأموران مخفي عراقی را برنینگیزم، از مناطق حساس، خصوصا پل ها، جاده ها و مراکز نظامی عکس برداری می کردم. بعد از آن به اطراف بصره رفتیم و تا شهر الدير که محل استقرار سپاه سوم عراق بود، پیش رفتیم. در دو طرف جاده، مقر نظامی های عراقی بود که همگی را دقیق شناسایی کردم. به شهر الدير رسیدیم و در جلوی رستورانی برای صرف شام توقف کردیم. رستوران مملو از سرهنگ و سرگرد ارتش دشمن بود. . کنار میز ما، چند سرگرد و سرهنگ نشسته بودند و با هم حرف می زدند و غذا می خوردند. خودم هم باورم نمی شد که در چنین مکانی و نزدیک چنین کسانی نشسته ام و غذا صرف می کنم. در همین مأموریت، با برخی از منابع خودمان در ارتش عراق نیز تماس گرفتم و آخرین اسناد و اطلاعات مورد نیاز را که آنان به دست آورده بودند، تحویل گرفتم. ما در ارتش عراق در سطوح گوناگون منابع اطلاعاتی داشتیم. پیگیر باشید در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 4⃣3⃣ حدود یک هفته، جاهایی را که لازم بود، شناسایی و عکس برداری کردیم. غروب شب آخر به منزل ننه میثم بازگشتیم. شام مختصری خوردیم و با این زن دلاور خداحافظی کردیم و شبانه و بدون جلب توجه از روستای صويب خارج شدیم و از جاده خشکی و بالای کوره های آجرپزی، پیاده خودمان را به سیل بند رساندیم. در ساعت مقرر، بلمی به دنبالمان آمد. سوار شدیم و همان شبانه به عقب و داخل خاک ایران بازگشتیم. مأموریت پر هراس و ترس آور اما پرباری بود. در بازگشت از این مأموریت، دوستان استقبال خوبی از من کردند و خیلی خوشحال شدند. در این سفر، همه توان رزمی نظامی و لجستیک دشمن در دو استان العماره و بصره برای ما روشن شد و هیچ نقطه مبهمی در این زمینه باقی نماند. دانستیم که عراقی ها در این دو استان چه اندازه توان دارند، نیروهای نظامی شان چند نفر است، کجا مستقر هستند و حتی وضعیت روحی و روانی آنان چگونه است. همه یگان های دشمن شناسایی شده و نفوذی با ارزشی در یکی از دبیرخانه های ستاد ارتش عراق پیدا کرده بودیم که علاوه بر فتوکپی اخبار محرمانه، برخی نقشه های نظامی ارتش عراق را هم برایمان تهیه می کرد و در اختیارمان قرار می داد. این دستاورد بسیار خوبی برای فرماندهانی بود که قصد عملیات در هور را داشتند. پس از بازگشت ابتدا به طور شفاهی گزارش فشرده ای به على هاشمی دادم و چند روز بعد، گزارش مفصل و مستندی از ماموریت همراه با عکس و کالک و نقشه تهیه کردم که خیلی مورد استفاده فرماندهان عالی رتبه سپاه قرار گرفت. در نوبت بعد که آقا محسن به قرارگاه نصرت آمد، گزارش شفاهی مفصلی نیز به ایشان دادم که با دقت و وسواس به آن گوش داد و یادداشت برداری کرد. سؤالات زیادی هم کرد که به آنها پاسخ دادم. پیگیر باشید در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 5⃣3⃣ عملیات خیبر با موفقیت انجام شد و با کمترین تلفات نیروها، توانستند جزایر مجنون را به تصرف خود درآوریم. دشمن حسابی غافلگیر شده بود. بعدها بچه ها برایم گفتند که عراقیها با ماشین در جزایر مجنون آوازخوان در حال عبور بودند که ما ناگهان مثل صاعته بر سرشان فرود آمدیم و ماشین آنها را با آرپی جی ۷ به هوا فرستادیم و سربازان دشمن را به رگبار مسلسل بستیم و نابود کردیم. بسیاری از سربازان و افسران عراقی با لباس زیر غافل گیر و اسیر شده بودند. روز دوم عملیات، حمید رمضانی پیشنهاد کرد که به خط مقدم برویم و آنجا را ببینیم. از روطه کنار رود دجله رفتیم. هنوز به قوس نود درجه رودخانه نرسیده بودیم که دشمن یک خمپاره فسفری زد. فوری به حمید گفتم: . حمید، اینجا نمائیم، خیلی خطرناک است. همراهمان، سعید خزائلی، فرمانده گروهان شناسایی، ن گفت: - حمید، اینجا نمانیم خطرناک است. حمید رمضانی با لهجه دزفولی گفت: . بگذار کمی بمانیم و نگاه کنیم. من گفتم: - حمید، نمانیم. فسفری زد و همین حالا شروع می کند به خمپاره جنگی زدن. - نه، بمانیم. هنوز از موتور پیاده نشده بودیم که یک خمپاره ۶۰ کنارمان مننجر شد. موج انفجار خمپاره، از روی زمین بلندمان کرد و آن طرف تر انداخت. حمید هراسان گفت: - بچه ها، خوردید؟ من گفتم: . بله. ترکشهای ریزی به سرم خورده بود و خون از سرم فواره می زد. پا و دستم هم زخمی شده بود. حمید گفت: - سعید، علی را برسان عقب. بدجوری از سرم خون می رفت. با خودم گفتم: نکند شهید بشوم قرار شد من اسیر شوم و اسارت را خواستم. خدایا، شاهد باش السلام علیک یا ابا عبدالله. اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ... و فرازهایی از زیارت عاشورا را خواندم. _ سعید به همراه حمید با موتور مرا به عقبه رساند. هنوز هوش داشتم؛ اما خون زیادی از بدنم رفته بود و بی حس بودم. پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 6⃣3⃣ سردار علی ناصری در عقبه، به دستم سرم وصل کردند و مشغول پانسمان سرم شدند که بیهوش شدم. قبل از آنکه از هوش بروم، فقط به سیامک بمان که بالای سرم بود، گفتم: مواظب حاج حمید باش. می دانی که خیلی دوستش دارم. نگذار جلو برود. سیامک گفت: خود حمید هم ترکش خورده. حسابی تعجب کردم. مرا با قایق به عقب آورده و از آنجا با آمبولانس به بیمارستان امام اهواز منتقل کرده بودند. نمی دانم چه کسی خانواده ام را خبر کرده بود. به بیمارستان آمدند و کلی ابراز احساسات کردند که متأثر شدم. در بیمارستان، از سرم عکس گرفتند. ترکش در جای خطرناکی نبود و نیاز به جراحی و بیرون آوردن نداشت. سرم را بخیه و پانسمان کردند و عصر همان روز مرخص شدم. من هم فوری خود را به جبهه و هور رساندم. دلم قرار نمی گرفت که من در اهواز باشم و بچه ها در خط مقدم مشغول نبرد با دشمن. بدنم بی حس بود و سرم درد می کرد؛ اما مردانگی نبود به این بهانه پشت جبهه بمانم. غروب به جبهه رسیدم. بچه ها مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند و از اینکه جراحتم جدی نبود، خوشحال شدند. فردا صبح مطلع شدم که نیروهای کمکی به موقع نتوانسته اند خود را به نیروهای مستقر در القرنه برسانند. بچه ها تا الم زرعه پیش رفته و خود را به پل المزرعه رسانده و نگهبانان پل را خلع سلاح کرده و به فرماندار شهر القرنه پیام فرستاده بودند که تسلیم شود و مقاومت نکند. فرماندار نظامی ابواعروبه نام داشت که مسئول شاخه بعث در القرنه بود. نگهبان پل وقتی پیام ایرانیان را به او می رساند، با پرخاش می گوید: احمق بیشعور، این حرفها چیه میزنی؟ نیروهای ایرانی کجا بودند؟ - والله خودم دیدم. مرا آزاد کردند تا بیایم و پیغامشان را به شما بگویم. - کجا؟ ۔ سر پل المزرعه. - ایرانی؟ مگر از آسمان آمده اند؟ - نمی دانم؛ اما آمده اند. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 7⃣3⃣ سردار علی ناصری بلافاصله فرمانده نظامی القرنه دستور می دهد آن سرباز را بازداشت کنند و به او می گوید: می روم؛ اما اگر خبری نبود، پدرت را در می آرم. وای به حالت! ابوعروبه با چند نفر دیگر سوار ماشین می شوند و به طرف پل المزرعه حرکت می کنند. تا وسط پل هم می روند که نیروهای ما با آرپی جی به آنها شلیک می کنند. پس از این ماجرا، نیروهای ایرانی وارد شهر القرنه می شوند و شهر را به تصرف خود در می آورند. مردم روستاهای اطراف، از نیروهای ما استقبال خوبی می کنند. مردم شهر مقاومتی نمی کنند و برخی هم می گریزند که نیروهای ما به دستور صریح آقا محسن هیچ ممانعتی نمی کنند. روز دوم یا سوم عملیات، برادر شمخانی و رشید مرا خواستند در راه پاسگاه خاتمی به پاسگاه برزگر، محلی را برای فرود هلی کوپترهای هوانیروز درست کرده بودیم تا نیروها را از آنجا به جزیره مجنون هلی برن کنند. روز دوم یا سوم عملیات بود. رفتم آنجا. غوغایی بود. هلیکوپترها مرتب در حال فرود و صعود بودند. چند تن از فرماندهان نیز حضور داشتند. من و شمخانی و رشید و صیاد شیرازی جلسه ای درباره آخرین وضعیت نیروهای مستقر در روطه و القرنه تشکیل دادیم و در این باره صحبت کردیم. قرار شد من با هلیکوپتر صیاد شیرازی بروم و از بالا آخرین وضعیت را بررسی کنم. صیاد به من گفت: . آقای ناصری، منطقه را که بلد هستید؟ . بله، آنجا رفته و شناسایی کرده ام. البته لطف کنید و خلبان ارتشی به من ندهید. صیاد خندید و قبول کرد که خلبان پاسدار در اختیارم بگذارد. دو پاسدار خلبان و کمک خلبان سوار هلی کوپتر شدند و من هم عقب نشستم و پرواز کردیم. از روی موقعیت شهید بقایی عبور کردیم. رزمندگان سوار در قایق برایمان دست تکان می دادند. آنان را دعا کردم. از آنجا به روطه رفتیم. با دوربین نگاه کردم و دیدم آنجا نیروهای خودی مستقر هستند. به خلبان گفتم: - برو به طرف نیروهای خودی. خلبان پایین آمد و در جای مناسبی نشست. من منطقه را کاملا شناسایی کردم و سپس به طرف پاسگاه الهویدی و و زردان پرواز کردیم. از بالا متوجه شدم که سیل عظیمی از دشمن، شامل انواع نفربر و تانک، به طرف منطقه در حال حرکت است. ما در آن منطقه نیروی زرهی نداشتیم و بچه ها با گوشت تنشان می جنگیدند. خلبان گفت: زرهی خودی است یا دشمن؟ ۔ خودی هستند. می دانستم اگر بگویم دشمن هستند، زود برمی گردد و من نمی توانستم خوب شناسایی کنم. برای احتیاط گفتم: .کمی فاصله بگیر. - بابا، اینها تانکهای دشمن است! - نه، خودی هستند. بالای پاسگاه زردان رسیده بودیم که از ستون زرهی عراق به طرف ما شلیک شد. نزدیک بود گلوله ها به هلیکوپتر بخورد. خلبان با ناراحتی گفت: - آدم نفهم، اینها دشمن هستند. می خواهی ما را به کشتن بدهی؟ - حرف دهنت را بفهم. تو خودت زیاد رفتی پایین. من نگفتم فاصله بگیر؟ پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 8⃣3⃣ سردار علی ناصری و روی زمین غوغایی بود. بچه ها روی سیل بند با نیروهای عراقی درگیر شده و جنگ سختی در حال انجام بود. دشمن با تانک به جان بچه ها افتاده بود و آنها را شکار می کرد. عده ای از نیروهای ما خود را به آب انداخته و در حال غرق شدن بودند. دشمن در آب هم به آنان امان نمی داد. قایق ها مملو از مجروح و رزمنده بود. برخی از قایقها پارو نداشتند و بچه ها با کلاه جنگی سعی می کردند قایقهایشان را از دشمن دور کنند. چند نفر از آنان متوجه هلیکوپتر خودی شدند و نومیدانه برای کمک دست تکان دادند. دلم ریش شد. یکی دو قایق واژگون شده و بچه ها در آب سرگردان بودند، دشمن با تیربار و توپ مستقیم تانک به جان بچه ها افتاده بود، صحنه هولناک و تکان دهنده ای بود که هرگز تا آخر عمر از یادم نمی رود. به خلبان گفتم: - برو به جزیره شمالی. در جزیره مجنون شمالی فرود آمدیم. از هلی کوپتر پیاده شدم و برادر عبدالزهرا داغری را کنار کشیدم و وضعیت اسفبار بچه ها را شرح دادم و متذکر شدم که کسی نفهمد تا روحیه نیروها تضعیف نشود. بعد گفتم: - بچه ها در هور در وضع وخیمی هستند. اگر می توانی، قایق برایشان بفرست تا عقب بیایند. بعد سوار هلی کوپتر شدم و در پدی در ضلع شمالی جزیره شمالی پیاده شدم. برادر غلام مهرابی، مسئول اطلاعات قرارگاه کربلا بود. تا مرا دید، با خنده گفت: - علی ناصری، کجا هستی؟ توی القرنه ای؟ نکند فرماندار القرنه شدی با ناراحتی گفتم: - دری وری نگو! - چه شده؟ توپت پرہ؟ - عراق داره همه جا را پس می گیره! دارند به طرف روطه می آیند. دشمن با تانک به جان بچه ها افتاده. غلام با ناراحتی گفت: - پس بریم به محسن بگوییم. مهرابی را سوار هلی کوپتر کردم و با هم به جایی که صیاد شیرازی و فرماندهان دیگر بودند، بازگشتیم. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 9⃣3⃣ سردار علی ناصری ظهر بود، همگی قدر برنج را توی نانی پیچیده بودند و سر پایی ساندویچ برنج می خورند. پس از فرود به خلبان گفتم: راستش را بخواهید، همه آن نیروهای زرهی، دشمن بودند؛ اما من اگر حقیقت را به شما می گفتم، برمی گشتید؛ وگرنه من منطقه را مثل کف دستم می شناسم. خلبان هم از توهینی که به من کرده بود، عذرخواهی کرد. جلسه ای تشکیل شد و من همه دیده هایم را باز گفتم. دوستان خیلی متأثر شدند. شمخانی گفت: - پس ما برایشان نیروی کمکی بفرستیم. دو گردان به روطه می فرستیم. صیاد شیرازی با خونسردی گفت: - آقای شمخانی، برای چی می خواهید به آنجا نیرو بفرستید؟ دشمن با زرهی و نفربر دارد جلو می آید. در روطه الان یک یا دو گردان نیرو دارید؛ می خواهید دو گردان دیگر ببرید آنجا که چی؟ اولا که زمین آنجا گنجایش آن همه نیرو را ندارد. دوم اینکه شما دیگر نمی توانید آنجا بیش از این مقاومت کنید. در شرق دجله، نیروهای پیاده شما تا کی می توانند در مقابل زرهی دشمن مقاومت کنند؟ الان دو روز است که مقاومت کرده اند، خیلی هنر کرده اند. افزایش نیرو در آنجا حلال مشکلات نیست. راه زمینی و خشکی باید یافت تا نیروی زرهی بفرستیم. شمخانی، بر حرف خود پافشاری کرد و گفت: - باید نیرو بفرستیم ماندن من در آنجا دیگر بی فایده بود. رفتم قرارگاه خاتم و با بی سیم با محسن رضایی تماس گرفتم و آنچه را که دیده بودم، باز گفتم. محسن گفت: - به رمز صحبت بکن. راستش من بلد نبودم به رمز حرف بزنم. خلاصه وضعیت آشفته نیروهایمان در روطه را به صراحت گزارش کردم. گفتم: . در منطقه امین، خرچنگهای دشمن دارند نیروهای ما را درو می کنند. - چی میگی؟ من با امین تماس داشتم، خبری نیست. - امین مطلع نیست! همین الان من بالای سرشان بودم. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 0⃣4⃣ سردار علی ناصری روز سوم یا چهارم حمله، من و حمید رمضانی سری به خط طلایه زدیم. بچه های لشکر ۷ ولی عصر و فرمانده تیپ ۱، اسماعیل فرجوانی ، آنجا بود که در منطقه زید ناموفق عمل کرده بودند، آمده بودند طلاییه، به کمک نیروهای لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص). اوضاع طلاییه خیلی به هم ریخته بود. دشمن از طرف خط مرزی و از مقابل بر روی نیروهای ما آتش می ریخت و با بچه های ما درگیر بود. نیروی زرهی دشمن هم با قدرت و قوت حضور داشت. تانکها و نفربرهای زیادی از دشمن را در طلائیه دیدیم. آتش زیادی روی منطقه می ریخت. در برخی نقاط، زمین سیاه شده بود. طی چند روز اخیر، منطقه چند بار دست به دست شده بود. دشمن با همه توانش از جاده طلاییه که منتهی به شرق دجله می شد، دفاع می کرد. دو طرف تلفات زیادی داده بودند. سرانجام نیروهای لشکرهای 27 رسول الله صلی الله علیه و آله، 7 ولیعصر عج و لشکر ۴ امام حسین (ع) شکست را متحمل شدند و نتوانستند به اهداف برسند. از آن طرف، عراق نیروهای خود را در شرق دجله یک پارچه کرد و از مناطقی چون العزيز، نهيره، الم زرعه و ... از بالا از طرف البيضه و الصخره شروع و تا روطه آمد و همه این نواحی را از نیروهای ایرانی گرفت و مناطق اشغالی را دوباره پس گرفت. در عملیات خیبر، حمید باکری، جانشین لشکر 31 عاشورا، در نبردی سخت و مردانه در جنوب جزیره مجنون در پل شیطات به شهادت رسید. جسد حمید در صحنه نبرد ماند و هر چه بچه ها اصرار کردند که بروند و او را بیاورند، برادرش مهدی قبول نکرد و گفت:. ۔ برادرم با شهدای دیگر چه فرقی دارد؟ یا همه یا هیچ کس. فرمانده شهید دیگر، بهروز غلامی، فرمانده تیپ امام حسن (ع)، بود. ابراهیم همت، فرمانده محبوب لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)، هم به شهادت رسید. دست حسین خرازی هم قطع شد. کریم نصر از ناحیه کمر زخمی و قطع نخاع شد. نام بسیاری از فرماندهانی که مجروح یا شهید شدند، از یادم رفته است. از بچه های واحد اطلاعات قرارگاه نصرت هم سید ناصر، سید نور و عبدالمحمد سالمی شهید شدند. چند نفر هم اسیر شدند که نام این عده به یادم مانده: کاظم صیفوری، چاسب منشداوی، محمد کله چی، سید رسول موسوی، طعمه غلامی و ... چند تن از اسرا مثل کله چی و سید رسول اهل عراق بودند و در اسارت برای حفظ جانشان خود را عرب بومی ایرانی معرفی کرده و با این ترفند جان سالم به در برده بودند. محمد هله چی، اهل القرنه بود و سید رسول از اهالي العماره در همان منطقه هم اسیر شد. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 1⃣4⃣ سردار علی ناصری دشمن برای بازپس گیری جزایر مجنون شمالی و جنوبی تلاش کرد و فشار بسیار زیادی بر نیروهای ما وارد آورد. هواپیماهای عراقی در سطح پایین و روی جزایر پرواز می کردند و مواضع و سنگرهای نیروهای ما را بمباران می کردند یا به رگبار می بستند. دفاع هوایی و حتی ضد هوایی چندانی نداشتیم که بتواند برای هواپیماهای دشمن مزاحمت ایجاد کند. وقتی هواپیماهای عراقی را می دیدم که در سطح پایین حرکت می کنند و بچه های ما را هدف گلوله قرار می دهند، ناخودآگاه یاد فیلم های سینمایی مربوط به جنگ جهانی دوم می افتادم. از طریق مقامهای سپاه خبر رسیده بود که حضرت امام خمینی دستور داده اند هر طور شده باید جزایر جنوبی و شمالی مجنون را نگاه داریم. این پیام امام، روحیه خاصی به بچه ها داد و آنان با چنگ و دندان از جزیره دفاع کردند. همه یگانهایی که در جاهای دیگر شکست خورده بودند، به جزیره منتقل شدند و مصمم شدند به هر قیمتی جزیره را حفظ کنند. فرمان امام بود و کسی دلش نمی خواست حرفش روی زمین بماند. جنگ اصلی، در جزیره جنوبی بود. روز، دشمن برخی مواضع را می گرفت؛ اما بچه ها شب آنها را پس می گرفتند. مواضع چند بار دست به دست شد. در مقطعی، دشمن ما را از پل شیطات عقب زد و مقداری در جزیره جنوبی جلو آمد. وقتی هم با بمب و موشک و توپخانه نتوانست کاری از پیش ببرد، دست به سلاح شیمیایی زد و به طور گسترده ای از آن استفاده کرد. اولین بار بود که نیروهای عراقی به طور وسیع از سلاح شیمیایی در جنگ علیه ایران استفاده می کردند. منطقة شط علی و تبور مورد حمله شیمیایی قرار گرفتند. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 2⃣4⃣ سردار علی ناصری نیروهای ما که تا آن زمان تجربه چندانی در زمینه مقابله با ۔ شیمیایی نداشتند، حسابی غافلگیر شدند. بسیاری از نیروهای ایرانی حتی ماسک ضد شیمیایی هم نداشتند و به همین جهت تلفات زیادی دادیم. دشمن در جزایر برای از پا درآوردن ما از تیر مستقیم تانک استفاده می کرد. اگر بچه ها شبانه سنگری احداث می کردند، فردا عراقیها با تیر مستقیم تانک آن را هدف قرار می دادند و منهدم می کردند. ما در جزیره نیروی زرهی نداشتیم و برای وصل به عقبه نیز دشواریهای زیادی داشتیم و همه ترددها با قایق و کشتی انجام می شد. از این رو تدارک نیروها در جزیره خیلی دشوار بود. برای حل این معضل به فکر افتادیم تا بین عقبه و جزیره پل بزنیم. در این مرحله نیز بچه های واحد اطلاعات قرارگاه نصرت به واحد مهندسی و تدارکات خیلی کمک کردند. دشمن کل منطقه را زیر انواع آتش هوایی و توپخانه گرفته و جهنمی آفریده بود. زیر چنین آتش گسترده ای، نیروهای ما شروع کردند به پل زدن. مسیری که می بایست پل احداث می شد، حدود دوازده کیلومتر بود. ابتدای پل از موقعیت شهید باقری بود. در مدت کمی، با تلفات و دشواری طاقت فرسا، بچه ها دوازده کیلومتر پل شناور که معروف به خیبری بود زدند. در این مرحله، دشمن بسیار کوشید که ما را از این کار باز دارد؛ اما ایثار و از جان مایه گذاشتن بچه ها دشمن را ناکام گذاشت. دشمن از این کار خیلی برآشفت و در عوض، نیروهای ما خیلی روحیه گرفتند. احداث پل دوازده کیلومتری خیبر، از آن دست معجزات انسانی است که فقط انسانهای عاشق خدا می توانند از عهده آن برآیند. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 3⃣4⃣ سردار علی ناصری چندی پس از عملیات خیبر، روزی در قرارگاه نصرت بودم. على هاشمی و حمید رمضانی هم بودند. علی هاشمی از عقب نشینی نیروهای ما از شرق دجله و شکستمان در طلاییه خیلی ناراحت بود. یکی از بچه ها گفت: . با این عقب نشینیها نمی دانم آقای رفسنجانی در نماز جمعه قضيه را چطوری می خواهد تشریح کند. در همان روزها، تبلیغات دشمن هم به اوج خود رسیده بود. آقای رفسنجانی سفری به خوزستان کرد و به قرارگاه نصرت هم آمد. در سنگر زیرزمینی مخابرات بود. محسن رضایی هم بود. هنوز دستش بسته بود. من و علی هاشمی هم برای صرف ناهار به سنگر مخابرات که جای بسیار محکمی بود، رفتیم. وارد که شدیم، به آقای رفسنجانی سلام کردم و با ایشان روبوسی کرده، کناری نشستم. غذا آوردند. برنج و خورش بود. وضع خورش خیلی بد بود. همه چیز را درهم قاطی کرده و معجونی ساخته بودند. آقای هاشمی گفت: این چیه؟ این چه غذایی است که به بچه های ما می دهید؟ محسن رفیق دوست هم همراه آقای هاشمی بود، یکی از بچه ها به او اشاره کرد و گفت: - آقای رفسنجانی، همه اش تقصير آقای رفیق دوسته! همه زدند زیر خنده. آقای هاشمی به رفیق دوست گفت: . آقا، این چه غذایی است به بچه های ما می دهید؟ درستش کنید. گناه دارند! از اینکه می دیدم به رغم آن همه ناکامی ها و شکستها آقای هاشمی در حال شوخی کردن است، روحیه گرفتم. روحیه علی هاشمی هم خوب شد. در میان ما فقط محسن رضایی ساکت و خاموش نشسته و سرش پایین بود. موقع صرف غذا به من گفت: . ۔ علی، غذا زیاده، بیا با من بخور! مرا جفت خود نشاند و با هم غذا خوردیم. آقای هاشمی رفسنجانی در خطبه نماز جمعه اش شاهکار کرد و ادعا کرد که هدف اصلی ایران از کل عملیات خیبر صرفأ تصرف جزایر جنوبی و شمالی مجنون بوده که این اهداف صد در صد محقق گردیده و حمله به شرق دجله و جاهای دیگر هم برای سرگرم کردن دشمن بوده است. بعد هم روی چاه های نفت جزایر و میزان نفتی که می توان از آنها استخراج کرد، حسابی مانور داد و بزرگ نمایی کرد. بعد از عملیات خیبر، مقر ما به موقعیت شهید بهشتی منتقل شد. روزی احمد کاظمی، مرتضی قربانی، حسین خرازی و ... به مقر آمدند. احمد کاظمی به شوخی گفت: . . . علی هاشمی، خدا خیرت بده ... بچه های ما را کجا آوردی و به کشتن دادی؟ هور هم شد جا؟ نگاه كن انگشت دستم قطع شد. علی هاشمی با عصبانیت گفت: - مرد حسابی، من در این هور سید ناصر، سید نور و سالمی را از دست داده ام که هر کدام به اندازه صد نفر از نیروهایت می ارزیدند. این حرفها چیه که می زنی؟ احمد کاظمی که دید هوا پس است، بلند شد و علی هاشمی را بوسید. علی هاشمی هم او را بوسید. پس از عملیات خیبر، قرارگاه نصرت چندین بار تغییر مکان داد و سرانجام با ارتشی ها همسایه شدیم. روزی در قرارگاه نشسته بودم که سرهنگی وارد شد. علی هاشمی نبود و معاونش عباس هواشمی آنجا حضور داشت. آن سرهنگ با احترام خاصی برخورد کرد و حتی به هواشمی سلام نظامی داد. خیلی مؤدب بود. وقتی که رفت، پرسیدم: کی بود؟ - سرهنگ اقارب پرست بود.. وی مدتی در قرارگاه ماند. داماد شهید کلاهدوز بود و سابقه مبارزاتی قبل از انقلاب داشت. مردی اهل راز و نیاز بود. صبحها پس از نماز با قرآن مأنوس بود. زبان انگلیسی را به راحتی حرف می زد. وقتی عده ای خبرنگار خارجی آمده بودند، او برایشان مطالب را ترجمه می کرد. پس از مدت کوتاهی، روزی خودرویش در جزيرة شمالی هدف گلوله دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. مرگ او همه ما را متأثر و متأسف کرد. افسری مؤمن، دانا، شجاع و مبارز بود. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 4⃣4⃣ سردار علی ناصری اردیبهشت ۱۳۶۲ بود. خانواده ام در روستای مظفری ساکن بودن از دختری در منطقه کوت عبدالله خواستگاری کردیم. پدر آن دختر، پسرخاله پدرم بود. روزی که برای خواستگاری به منزل آنها رفتیم، گفتم: . می دانی که من تو جبهه هستم. موقعیتم طوری است که ممکن است گاهی بیست روز تا یک ماه نتوانم به خانه بیایم. این را از همین حالا باید بدانی و بپذیری. همچنین ممکن است یکی از این سه حالت برایم پیش آید: شهادت، جانبازی یا اسارت. آن دختر گفت: - به رغم آنکه بعضی از افراد خانواده مرا از این وصلت منع کرده اند، به آنان گفته ام که من همه این شرایط را با جان و دل پذیرا هستم. مگر شما برای چه کسانی می جنگید؟ برای حفظ ما و این مملکت دارید می جنگید. مقدمات کار را خواهرم فراهم کرد و قرار شد روز چهارم تیر ماه ۱۳۶۳ عقد و ازداج کنیم. صبح آن روز، من در منطقه شط على بودم. همان صبح رفتم مأموریت شناسایی. محل مأموريتم، آن طرف روستای البيضه بود؛ مأموریتی سخت و دشوار. با خودم فکر می کردم: خوب است عصر که مردم برای مراسم عروسی جمع شده اند، خبر شهادتم را ببرند و پخش کنند. آی کیف دارد؟ ماموریت تا حوالی چهار بعد از ظهر طول کشید. عراقیها سخت در هور حساس شده و مشکلات فراوانی پیش آورده بودند. به شط علی که رسیدم، بچه ها گفتند: - علی هاشمی با تلفن صحرایی چندین بار تماس گرفته و دنبالت می گرده. خیلی هم ناراحت بود. - برای چی؟ - علی هاشمی گفته تا علی ناصری رسید، آب نخورد و به من زنگ بزند. حدس زدم ماجرا از چه قرار است. به همین خاطر تلفن نکردم. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 5⃣4⃣ سردار علی ناصری نماز ظهر و عصر را نخوانده بودم. وضو گرفتم و خواندم و چون ناهار نخورده بودم، چیزی گیر آوردم و شروع کردم به خوردن. در این حین، تلفن زنگ زد. سید صباح، راننده علی هاشمی بود. گفت: - علی ناصری، چطوری؟ ۔ الحمدلله. - آمدی؟ - ها! | - علی هاشمی کارت داره. علی هاشمی گوشی را گرفت و پس از حال و احوال مرسوم گفت: - مأموریت چطور بود؟ - خوب بود. ناهار را که خوردم، می آیم و گزارش مأموریتم را می دهم. - برای عروسی که دعوتم می کنی؟ - بله، ان شاء الله دعوتت می کنم. - قبلش به ما میگی؟ - بله، می گویم. - عروسی کې هست؟ - چطور؟ _ می خواهم بدانم. ۔ امشب است؟ علی هاشمی با حالت خاصی گفت: ۔ دیوانه ای تو. عقل توی کله ات نیست. این چه کاری است که تو می کنی؟ - چه شده؟! - برادرت از دادگاه انقلاب اهواز به سپاه سوسنگرد زنگ زده و آنجا دنبال تو می گردد. راستش خانواده ام، حتی برادر بزرگم، نمی دانست که من در اطلاعات قرارگاه نصرت کار می کنم. همه خیال می کردند هنوز در سپاه سوسنگرد هستم. علی هاشمی گفت: ۔ اگر امروز اسیر یا شهید می شدی، من جواب خانواده ات را چه می دادم؟ - مگر جواب دیگران را که شهید یا اسیر شدند، چه دادی؟ آقای هاشمی، امام جواب می دهند. - به همین سادگی؟ - بله. گزارش را می نویسم و می آیم. علی هاشمی با عصبانیت فریاد زد: لازم نکرده گزارش بنویسی. همین الان پاشو بیا، آدم کله شق! تلفن را قطع کرد. من نشستم تا گزارش مأموریتم را بنویسم. هنوز آن را تمام نکرده بودم که سید صباح با استیشن هاشمی آمد دنبالم و گفت: - علی هاشمی گفته علی ناصری را می گیری، می اندازی توی ماشین و یک راست می بری خانه شان. _ مرا بردند به منزل خواهرم که در منطقه کوت عبدالله نزدیک خانه عروس بود. هنوز لباس مأموریت تنم بود. نزدیک غروب بود. همه ناراحت بودند. مادرم تا مرا دید، گفت: ۔ اگر زن نمی خواستی، چرا به ما چیزی نگفتی؟! این کاره که تو می کنی، خدا خوشش می آد؟ من- من آماده ام. - با این قیافه و این لباس ؟ پولی به من داد تا بروم و لباس دامادی بخرم. کفش و پیراهنی خریدم؛ اما پولم به شلوار نرسید. حمام کردم و به خانه خواهرم رفتم. همه مردم منتظر داماد بودند. برادرم فاخر با عصبانیت گفت: - حیف که شب عروسی ات است وگرنه کتک مفصلی می زدمت. ۲۴ ساعت بعد از ازدواجم به قرارگاه بازگشتم و خود را معرفی کردم. علی هاشمی خیلی ناراحت شد و به زور مرا چند روز به مرخصی فرستاد. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 6⃣4⃣ سردار علی ناصری یکی از عیبهای عملیات خیبر این بود که منطقه عملیاتی خیلی وسیع بود و نیروهای ما قادر به حفظ و نگهداری آن نبودند. دشمن هم روی همین قضیه مانور تبلیغاتی زیادی کرد. تصمیم بر این شد که پس از گذشت چند ماه از عملیات خیبر، عملیاتی محدود انجام شود. از این رو این بار حد فاصل روطه تا القرنه و الم زرعه برای عملیات مشخص شد؛ همان منطقه عملیاتی قرارگاه الحدید در عملیات خیبر. حسن این کار این بود که می توانستیم جایی را بگیریم و آن را نگاه داریم و مردم خود را هم قانع کنیم که عملیات کرده و فلان جا را هم گرفته ایم. قرار بود این منطقه را بگیریم، سیل بند بزنیم و به جزایر مجنون شمالی و جنوبی وصل شویم. تابستان سال ۱۳۶۳ بود. روزی آقای محسن رضایی مرا خواست و گفت: شما می روی شرق دجله و توان دشمن را شناسایی می کنی. ضمنا بازتاب عملیات خیبر در میان مردم عراق را هم ارزیابی میکنی. به شرق بصره هم می روی و نیروهای حد فاصل العزير تا بصره را شناسایی می کنی. مأموریت من، از منطقه تبور آغاز شد و ما از آنجا به طرف مرز و عمق خاک دشمن حرکت کردیم. در آخرین پاسگاه مرزی پیاده شدیم و صبحانه خوردیم. من بودم و ابواحمد میاحی، ابوسعد (شرشابي)، ابوکاظم منصوری، ملا شبوت، سید ابو صادق و جاسم هله چی. ما دو بلم داشتیم. هر سه نفر سوار یکی از آن دو بودیم. به طرف ام النعاج حرکت کردیم. در راه، ابوکاظم به شوخی گفت: - من اگر جای وزیر جنگ بودم، جنگ را تمام می کردم. - چرا؟ - به خاطر اینکه ایرانیها همه پولهایشان را صرف خرید کنسرو و کمپوت می کنند و دیگر پولی برایشان نمانده. اگر این پولها را صرف خرید موشک می کردند و توی سر صدام می زدند، مدتها پیش جنگ تمام شده بود. ابو احمد میاحی با ناراحتی گفت: - این حرفها را نزن. خوب نیست. گناه دارد. اما ابوکاظم پاسخ داد: - من آدم رکی هستم و حرفم را می زنم. علی هم می خواهد به دل بگیرد، بگذار بگیرد! ملا شبوت و جاسم هله چی در مرز در بلم ماندند و من و دوستان دیگر از بلم پیاده شدیم و داخل هور و آب مسافتی را طی کردیم. آب تا شکم و گاه سینه مان می رسید. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 7⃣4⃣ سردار علی ناصری چندی که رفتیم، به منزل یکی از عوامل خودمان از طایفه ساعدی که بومی آنجا بود و از قبل با او هماهنگی کرده بودیم، رسیدیم. خانه ای از نی داشت که کمی از روستا دور بود. بچه هایش در حیاط و زیر پشه بند خوابیده بودند. تابستان بود و فصل گرما که پشه در هور بیداد می کند. سید ابوصادق، کلوخی برداشت و به طرف پشه بند پرت کرد. بلافاصله آن مرد و زنش بیدار شدند و از داخل پشه بند بیرون آمدند. بین ما نهر بود. شب هم بود. صدای قورقور قورباغه ها به گوش می رسید. مرد آهسته گفت: . کیه؟ سید ابو صادق خودش را معرفی کرد. میزبان ما بلافاصله با بلم از عرض نهر گذشت و ما را به آن طرف برد و در اتاقی حصیری که اتاق مهمانی محسوب می شد، جای داد. چای خوردیم. زنش همان شبانه مرغی سر برید و با برنج شامی برای ما تهیه دید... " پس از شام، سید صادق به آن مرد گفت: «این پاسدارها ..» که مرد گفت: - خدا را شکر می کنم که توی خانه ام پاسدار هم آمد. فردای قیامت پیش خدا و امام جواب داریم. درباره مسائل مختلف صحبت کردیم. به ایران و امام خمینی بسیار علاقه داشت. میگفت: - من و زنم وقتی از رادیو سرودهای ایرانی را می شنویم، طور دیگری می شویم. به سرود «ایران، ایران» خیلی علاقه داریم. ما با اذان اهواز نماز می خوانیم. پس از کمی گفت وگو، دو سه ساعت بعد حرکت کردیم. خواستیم به هورچکه برویم. هور چکه در جنوب شرقی شهر حلفائیه و شمال شرقی الم سعيده (الكحلاس است. به دلیل پوشش مناسب، بسیاری از فراریها و مخالفان صدام در هور چکه ساکن بودند. کار در هور چکه در حوزه قرارگاه رمضان به فرماندهی صدروالله فنی بود. آنان بیشتر کارهای برون مرزی را انجام می دادند. من و ابو احمد و سید ابو صادق و ابوکاظم منصوری و ابو سعد با صاحبخانه و بلمش به طرف هور چکه به راه افتادیم. مرد بومی و سید ابو صادق پارو می زدند. قبل از حرکت، مرد به زن خود که برای ما فانوس گرفته بود، گفت: . فانوس را بگذار زمین و دستهایت را به طرف آسمان بلند کن. و خودش سه بار این دعا را با لحن سوزناک و حزینی خواند: - اللهم احفظهم بعينك التي لا تنام از شوق، اشک در چشمانمان حلقه بست و موهای بدنم راست شد. در دل، عشق آن زن و مرد به اسلام، انقلاب و امام خمینی را استودم و بر دوشهایم سنگینی خاصی احساس کردم. به ابواحمد گفتم: - ابو احمد، چیزی که مرا امیدوار می کند و ما را نجات می دهد، دعای این مرد و زن است. - بله، من هم چیزهایی به دلم الهام شده. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 8⃣4⃣ سردار علی ناصری تا هور چکه دو ساعتی راه بود. وقتی آنجا رسیدیم، برحسب تصادف ، بچه های قرارگاه رمضان را دیدیم. هور مثل روستایی بزرگ بود چباشه، سایبان، مغازه و حتی بازار خریدش رونق خاصی داشت. در میان اهل هور سربازان فراری عراقی زیادی به چشم می خوردند در آنجا ما اطلاعات لازم را از آخرین وضعیت دشمن کسب کردیم رابط ما سید صالح بود. مرا با فردی به نام ابوذر ساعدی آشنا کرد که از عراقیهای طرفدار ایران و انقلاب اسلامی بود. در مدت کمی، صمیمیت خاصی میان ما برقرار شد حتی سلاحهای خود را که مسلسل تاشو بود، با آنان عوض کردیم. * * * قبل از ادامه ماجرا خوب است خاطره ای درباره روزهای آخر این مأموریت نقل کنم. در بازگشت از مأموریت، باز من به هور چکه رفتم. آنجا یک عراقی به نام سید سلمان بود که با زن و بچه هایش زندگی می کرد. عاشق ایران بود و آرزو داشت به ایران بیاید. بار اولی که به چکه رفته بودم. با او آشنا شدم. تقاضا کرد او را به ایران ببرم. به او گفتم: ۔ اگر از این مأموریت سالم بازگشتم، تو را می برم ایران. برایم دعا کن. اکنون هنگام وفای به عهد بود. به سید سلمان گفتم: - اگر به ایران بیایی، دلت می خواهد چه کاره بشوی؟ - آرزویم این است که بروم به آشپزخانه و برای پاسدارها و بسیجیها غذا درست بکنم. - به آنان که غذا می دهی، چه می گویی؟ - به آنان می گویم: بخور ... بخور ... بخور ... همگی زدیم زیر خنده. او را با خود به ایران بردم، به علی هاشمی معرفی کردم و گفتم: ۔ آدم پاک و مخلصی است._ جالب آنکه در آشپزخانه قرارگاه نصرت مستقر شد و شروع به کار کرد. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 9⃣4⃣ سردار علی ناصری به ابوکاظم مأموریت دادم که به غرب دجله برود و از روستاهای آن نواحی قایق موتورداری برایمان بخرد. دینار عراقی هم با خود برده بودیم. با اینکه انواع مدارک عراقی را جعل کرده بودیم و از این نظر مشکل خاصی نداشتیم، بنا به دلایل امنیتی و حفاظتی ترجیح می دادیم از طریق آب و با قایق حرکت کنیم و از جاده های خشکی کمتر بگذریم. در جاده ها، دژبانی عراقیها به فاصله های خاصی مستقر بود که عابران را کنترل می کردند و ریسک عبور از مقابل آنان بالا بود. قرار بود از طریق هور ناصریه به طرف رودخانه فرات و چبایش برویم و از آنجا خود را به حوالی بصره برسانیم. چند روزی در همان هور چکه ماندیم و با برخی از عناصر نفوذی که داشتیم، تماسهایی گرفتیم و آخرین اطلاعات را به دست آوردیم. سرانجام به ما خبر دادند که ابوکاظم قایق موتورداری تهیه کرده و منتظر ماست. روزی سید ابو صادق به ابوذر ساعدی گفت: - ما از بد غذایی مردیم. امشب در خانه ات شامی درست کن و ما را مهمان کن! منزل ابوذر در روستاهای حوالی شهر المشرح (حلفاییه) و در جای پرخطری بود. من گفتم: - برای شام ؟ او که مرد بسیار شجاعی بود، گفت: - کارت نباشه! شام رفتیم خانه ابوذر. شام مفصلی تدارک دیده بود، ماست، نان، ماهی، برنج، مرغ و ... هنگام صرف شام، برای آنکه به کمین نخوریم، همگی سلاحمان کنار پایمان بود. فقط سید ابوصادق بی خیال بود؛ انگار که در هتلی یا خانه دوستی در ایران است و نه در خاک دشمن. مرد جسوری بود. خبر آماده شدن قایق که رسید، قرار شد به طرف ابوكاظم برویم. برای اطمینان، شبی به روستای العوج رفتیم. دوستی در آنجا داشتیم که آخرین خبرها از وضعیت راهها را از او گرفتیم و شام را نیز در بیرون خوردیم. پس از کسب آخرین وضعیت، شبانه به راه افتادیم. من بودم و سید صالح و ابو احمد و ابو سعد. مسیر طولانی و پرخطری بود. هوا گرم بود و پشه و شرجی حسابی اذیتمان می کرد. نرسیده به حلفاییه، حسابی خسته شدیم. امامزاده ای در آن حوالی بود. محصول زمینهای کشاورزی اطراف را هم برداشت کرده بودند. زمینها به صورت کانال کانال بود. به بچه ها گفتم: - در همین کانالها استراحت کنیم ابن احمد گفت: . خطرناک است. باید به چکه برگردیم. اما من مخالفت کردم و گفتم: - نه. تا ما به چکه باز گردیم، هوا روشن می شود و خطر بیشتری ما را تهدید می کند. ابوسعد گفت: . علی که ایرانی است، ترسی ندارد؛ ما که عراقی هستیم، چرا ترس داشته باشیم؟ بگیریم بخوابیم. همان جا در همان کانالها چند ساعتی خوابیدیم. قبل از طلوع بیدار شدیم. همه جا زمین کشاورزی بود و از آب هم خبری نبود. تیمم کردیم و نماز صبح را خواندیم. در این وقت، کشاورزان با گوسفندهایشان زدند بیرون. بچه ها گفتند: - چه کار کنیم؟ - هیچی. می رویم کنار جاده و سوار ماشین می شویم! - به همین سادگی؟ من با خیال راحت پاسخ دادم: . بله، به همین سادگی! ابوسعد هم گفت: .ها ..... على راست میگه. برویم. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 0⃣5⃣ سردار علی ناصری رفتیم سر جاده. وانتی آمد. چند زن و مرد سوار آن بودند. ما هم سوار شدیم. دشداشه عربی پوشیده بودیم و چفیه به سر داشتیم. همگی ریشها را با تیغ زده و سبیلهای کلفتی گذاشته بودیم. بیشتر شکل بعثیها شده بودیم تا مردم عادی هور. وانت وارد شهر الكحلا شد و آنجا مسافران خود را پیاده کرد. ما به دقت شهر را نگاه کردیم و شناساییهای اولیه را انجام دادیم. مسافرها که پیاده شدند، یک ماشین دربست کرایه کردیم تا ما را سر قرار با ابوکاظم در غرب قلعه صالح ببرد. ابوکاظم در خانه ای در روستایی مجاور هور الحمار در غرب قلعه صالح منتظر بود. ما هم وارد آن منزل شدیم. او ما را به صاحب خانه معرفی کرد و گفت اهل ناصریه عراق هستیم. صاحب خانه، جزء نیروهای فرسان الهور و از وفاداران به صدام و حزب بعث بود. ابوكاظم دو موتور را از او خریده بود. همان ابتدای کار، ابوکاظم به ما گفت: - مواظب باشید. این آدم درستی نیست. صبحانه را در منزل آن فرسان الهوری خوردیم. بعد ابوکاظم پرسید: - چه خبر؟ آن فرد هم ماجرای مأموریت دوستانش را چنین باز گفت: - چند روز قبل، فامیلهای ما رفتند و چند ایرانی را سر بریدند!؟ از اینکه نان چنین کسی را می خوردم، در عذاب بودم؛ اما چاره ای جز صبر نبود. ساعت هشت نه صبح سوار قایق شدیم و به طرف رودخانه فرات و منطقه چبایش، از توابع استان ناصریه عراق، به راه افتادیم. هوری که از آن عبور می کردیم، بسیار زیبا بود. اکثر مناطق روستایی و خانه ها از نی بود. صدام به همه روستاها موتور برق و تلویزیون مجانی داده بود تا روستاییان را با تبلیغات تلویزیونی برای خود نگاه دارد؛ اقدامی که بی تأثیر هم نبود. روستاهای اطراف هور و امکانات و تأسیسات آنجا را در حد ممكن شناسایی کردیم. ناهار را در یکی از روستاها در منزل یکی از عواملمان صرف کردیم. او می دانست ما از ایران آمده ایم. بعد از ناهار، صحبت عمليات خيبر شد. یکی از اهالی روستا گفت: - ایران هر کاری که نکرد، همین که ابوعروبه را کشت، بزرگ ترین کار را کرد. او نمی دانست من ایرانی هستم. این راز را فقط صاحب خانه می دانست. بعد از صرف ناهار و صحبت با اهالی روستا، به راهمان در هور ادامه دادیم. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 1⃣5⃣ سردار علی ناصری قایق موتوری داشتیم و سعی می کردیم به سرعت حرکت کنیم تا جاهای بیشتری را شناسایی کنیم. حوالى غروب به رودخانه فرات رسیدیم. فرات برای ما ایرانیها یک رودخانه عادی نیست؛ یک سمبل است؛ سمبلی که خود آگاه یا ناخودآگاه، ما را به یاد حسین بن علی (ع) و شهادت جانگدازش در کربلا می اندازد. وقتی همراهان گفتند که به رودخانه فرات رسیده ایم، موهای بدنم سیخ شد و زیر لب گفتم: فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله الحسين. آیا این فرات همان فراتی است که اشقیا نگذاشتند تو از آن آب بنوشی؟! در حالی که در افکار خود غرق بودم، دستم را داخل آب رودخانه فرات کردم و مشتی از آن را به صورتم زدم. چند جرعه از آن آب را هم نوشیدم و در دل آرزو کردم روزی برسد که بچه های بسیجی از این آب سیراب شوند و وضو بگیرند. از رودخانه فرات به طرف جنوب و بصره حرکت کردیم. شب بود که از زیر پلی که بر جادة القرنه به ناصریه و چبایش زده بودند، عبور کردیم. موقعیت و وضعیت پل را کامل شناسایی کردم. ابوسعد مدتها بود که در ایران به سر می برد و خانواده اش از او خبری نداشتند. حتی شایع شده بود که ابوسعد در ایران کشته شده است. وقتی به منطقه زادگاهش رسید، عده ای او را شناختند. یکی گفت:. - ابوسعد، می گویند تو در ایران هستی؟ - نه. من کجا، ایران کجا؟ همین جاها هستم. توی هور فراری ام... سراغ پدر و مادر و برادر و خواهرهایش را از اهالی گرفت و فهمید که آنان در هور زندگی می کنند. خود ابوسعد قایق را پیش می برد. مدتی که راند، یک دفعه موتور قایق را خاموش کرد. ساعت شاید از دوازده شب گذشته بود. ابوسعد گفت: - ساکت باشید! _ با دقت گوش تیز کرد. بلافاصله قایق را روشن کرد و گفت: . این صدای خواهرمه! بین قایق ما و صدا، نی بود. کمی دیگر گوش داد و مثل کسی که چیزی را کشف کند، با شادی و هیجان گفت: این هم صدای مادرمه. مادرم! . . . دیگر نتوانست طاقت بیاورد؛ از میان نی ها عبور کرد و خواهرش را صدا زد. ناگهان همه خانواده سکوت کردند. ابوسعد این بار برادر کوچکش را صدا کرد. خانه شان کپری از نی در جزیره مانندی به مساحت ده متر بود. خواهرش به عربی گفت: - شرشاب، تو هستی؟ - بله، شرشابم. بله، شرشابم. خواهرش فریاد زد: پدر، مادر، شرشاب آمده ... شرشاب! پدر و مادرش با دستپاچگی خود را داخل آب انداختند و به طرف قایق ما که ابوسعد هم داخل آن بود، آمدند. آب تا سینه شان می رسید. شرشاب هم بی طاقت شد و خود را در آب انداخت. صحنه عجیبی بود. همه شان افتادند روی شراب و شروع کردند به بوسیدن و بوییدن او. او هم نمی دانست چه کار کند؛ صورت، دست، شانه و موهای پدر و مادرش را می بوسید و گریه می کرد. آنان نیز زار می زدند. با مشاهده این صحنه، بغض گلوی ما را هم فشرد و اشک از چشمانمان جاری شد. معلوم شد از اول جنگ از او بی خبر بوده و تصور می کرده اند کشته شده است. . . . . . - مادر شرشاب، همان نصف شبی دست به کار شد و غذای خوب و مفصلی برایمان تدارک دید. از دیدن فرزندش سیر نمی شد و مرتب دعای شکر می خواند. پیگیر باشید در *در پیام رسان ایتا*👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 2⃣5⃣ سردار علی ناصری شام خوردیم و درباره همه چیز صحبت کردیم: از وضع ابوسعد در ایران، کارش، زندگی اش، اوضاع هور، عراق و زندگی روزمره در هور. شب را تقریبا نخوابیدیم و تا دم دمای صبح حرف زدیم و اطلاعات رد و بدل کردیم. برادرش هفته پیش ازدواج کرده بود. فردا صبح خیلی زود، ابو سعد با خانواده اش وداع کرد و ما به طرف هور الحمار به راه افتادیم. در آنجا، عواملی به نامهای ابوجواد، حمید و ... داشتیم که برای ما کار می کردند. آنان را پیدا کردیم. دو سه روزی ماندیم تا عوامل ما راهها را سنجیدند و اطلاعات لازم را برایمان آوردند. یک نفوذی در تیپ ۶۵ نیروی مخصوص به نام حسین داشتیم. درجه دار بود و برای ما کار می کرد و از ارتش عراق برایمان اطلاعات درجه اول می آورد. ما زمان را طوری تنظیم کردیم که حسین از خدمت بازگشته و به مرخصی آمده باشد. قرار بود با او برویم و منطقه را شناسایی بکنیم. در ایام توقف در هور، ابوکاظم را به المدينه نزد طایفه اش فرستادیم. هدف ظاهری، دیدن خانواده و هدف اصلی، جمع آوری اطلاعات لازم بود. من و ابواحمد میاحی و ابوسعد هم در منزل ابو جواد ماندیم. در این مدت، هماهنگیهای لازم با حسین انجام شد. او نیز با برخی جاهای لازم هماهنگ کرد تا ما بتوانیم با خودرو و از جاده برویم و مراکز حساس دشمن را از نزدیک شناسایی کنیم. در آن حوالی، جاده ای بود که شهر المدينه را به هور وصل می کرد و جاده نفتی بود؛ زیرا آن نواحی از مراکز تولید نفت عراق محسوب می شد. لوله های بسیار بزرگ، گاه به ارتفاع پنج متر، از آن نواحی عبور می کرد. در فرصت مناسبی با حسین و مهدی میاحی رفتیم و جاده، لوله های نفتی، پلها، پاسگاهها و برخی مراکز دیگر را شناسایی کردیم. من شبها همه اطلاعات به دست آمده را در دفتری یادداش می کردم. حتی نام روستاها، فاصله آنها با یکدیگر، انواع عمق و گرای هور، کروکی آبراهها و خلاصه هر چه که به نظرم می رسید، یادداشت می کردم. در موارد لازم نیز عکس برداری می کردم. با کمک حسین موفق شدم از مناطقی چون الدير، نشوه حوالی بصره، القرنه، الم زرعه، مقر سپاه ششم عراق، شرق دجله، رادار بربخ و ... عبور کرده، آنجاها را شناسایی کنم. در این مسیر، بارها از دژبانیهای عراقی نیز عبور کردیم که به دلیل داشتن انواع کارتهای شناسایی، مشکل خاصی برایمان رخ نداد. قبل از آنکه به دژبانی برسیم، یک نوار ترانه عربی در پخش صوت ماشین می گذاشتیم و صدای آن را هم بلند می کردیم. سیگاری نیز به لب میگذاشتیم تا آدمهای خوشگذران و اهل حالی جلوه کنیم و به ما شکی نبرند. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 3⃣5⃣ سردار علی ناصری از جمله شهرهایی که رفتیم، العزيز بود. در آنجا موی سرمان را در آرایشگاهی کوتاه کردیم. سلمانی، سر تا پا سفید بود؛ حتی کمربند و کفش و جورابش. مهدی به او گفت: - نواری برایمان بگذار! - چه نواری می خواهی؟ - یه نوار شاد می خوام! نوار داک مصری شادی گذاشت. مهدی گفت: .ها، خیلی خوبه. در فرصتی که مهدی موهایش را کوتاه می کرد، من مجلات و روزنامه هایی را که روی میز سلمانی بود، برداشتم و سرگرم شدم. در آن میان، توجهم به مصاحبه فرمانده سپاه سوم عراق در خصوص عملیات خیبر جلب شد. در آن مصاحبه چنین مضامینی آمده بود. ایرانیها با استفاده از عراقیهای خائن توانستند در هور نفوذ پیدا کنند. خائنان به مملکت، ایرانیها را آوردند و ما را غافلگیر کردند. ما جنگ سختی با ایرانیها داشتیم و توانستیم آنان را از شرق دجله اخراج کنیم؛ اما در جزیره مجنون، جنگ سختی کردیم و به رغم آنکه تلفات زیادی از ایرانیان گرفتیم، ایرانیان در آنجا مقاومت کردند و ما دیدیم اگر بخواهیم جزیره را پس بگیریم، تلفات خیلی زیادی خواهیم داد. از این رو جزیره فعلا دست ایرانیها است. ان شاء الله در فرصت مناسب آنجا را از چنگ آنان در خواهیم آورد.» کار مهدی که تمام شد، از سلمانی در آمدیم و گشتی در شهر العزيز زدیم. من از پلهایی که روی رودخانه زده بودند، عکس گرفتم. در این شهر به منزل یکی از عوامل خودمان رفتیم و او اطلاعاتی را که درباره زرهی و توپخانه دشمن در منطقه به دست آورده بود، در اختیارمان گذاشت. حوالی غروب، حسین ما را از خودرواش پیاده کرد. شب را در منزل شوهر خواهر مهدی میاحی گذراندیم. منزلش در هور غرب دجله بود. شام خوردیم و تا صبح همان جا ماندیم. خواهر مهدی، پسر پنج ساله ای داشت. مهدی گفت: - با او حرف بزن! به عربی پرسیدم: - خمینی بهتره یا صدام؟! پسر بچه فوری مرا نگریست. در پاسخ مردد ماند. سرش را خاراند، مکث کرد و به پدرش نگاه کرد. مهدی گفت: - بگو کی بهتره؟ . _ من، من خمینی را می خواهم! گفتم:" خمینی پیره؛ صدام جوانه، کلت داره، لباس نظامی به تن می کنه. پسربچه در حالی که دستانش را تکان می داد، گفت: . نه، نه، نه. خمینی خیلی قشنگه! من خمینی را می خوام. برایم لحظه شیرینی بود که دیدم عشق امام خمینی چنین در دل پسر بچه محروم عراقی خانه دارد. پیگیر باشید در *در پیام رسان ایتا*👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 4⃣5⃣ سردار علی ناصری فردا صبح باز با ماشین و به اتفاق دوستان رفتیم و جاهای باقی مانده را شناسایی و عکس برداری کردیم. دو سه شب در منزل مهدی در روستای شنانه ماندیم. در این مدت، حضور فردی به نام عبدالله مرا آزار می داد. فامیل مهدی و همسایه آنان بود. شبی شام مهمان آنها بودیم؛ بر روی پشت بام خانه شان. عبدالله از خاطراتش درباره عملیات خیبر تعریف می کرد. بدجوری به من زل می زد. نگاهش آزاردهنده بود. شبها معمولا ما در روستای شنانه نمی خوابیدیم و به هور می رفتیم و تا صبح آنجا می ماندیم. مقر لجستیکی سپاه سوم عراق، درست روبه روی شنانه و در پانصد متری آن قرار داشت و شرط عقل بود که شبها آنجا نمانیم. آخرین شبی که در شنانه بودیم، در منزل مهدی بودیم. در پشت بام خانه شان شام خوردیم. بعد از شام، ابوکاظم با پسر عمویش به نام فنجان آمدند. ابوکاظم ناشیگری کرده، ماموریت ما را برای او باز گفته و بدتر آنکه او را برای دیدن ما به منزل هادی آورده بود. در نگاه اول که فنجان را دیدم، دلم خالی شد و به لرزه افتاد. چفیه سرخی به سر بسته بود و سبیل كلفتی داشت داستان ناشیانه برنامه بازگشتمان به ایران را با تاریخ دقیق آن جل جلوی فنجانه مطرح کردند. فنجان گفت: مشکلی نیست! من فردا خودم می آیم و شما را به هور منتقل می کنم. من ماشین دارم! ابو احمد میاحی کنارم بود. آهسته به او گفتم: این مرد را می شناسی؟ . - این پسر عموی کاظمه. ۔ ابو احمد، من دلم طوریه. از این مرد دلهره دارم. احساس می کنم مورد اطمینان نیست. ابو احمد ساکت ماند و به فکر فرو رفت. پیگیر باشید در *در پیام رسان ایتا*👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂