🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
ابووقاص رو به سربازی که در چارچوب در ایستاده بود گفت:
- اتروح اوياه. (با او می روی)
سرباز پا بر زمین کوبیدن
- امرک سیدی؟
ادامه داد:
- به تعدادشان لباس تمیز تهیه می کنی و میدهی بپوشند.
_ نعم سیدی
این بار قلبم که تا چند ثانيه قبل به نگرانی می تپید، آهنگش را عوض کرده بود و به شادی شروع به تپیدن کرد.
ابووقاص قدی بلند و پوستی گندم گون داشت و سبیلی باریک پشت لبهایش را پوشانده و عینکی ذره بینی روی چشمانش جا خوش کرده بود. هر وقت داد و فریاد می کرد و به گمان خودش زهره چشم از اسرا می گرفت و دلشان را با تهدیدهایش خالی می کرد، قیافه اش تماشایی می شد. دو شیار روی پیشانی و میان ابروهایش نقش می بست. با نگاهی که تحکم و غرور در آن موج می زد، رو به من کرد و گفت:
- لا تنسه گلهم لازم يرحون للحمام.(یادت نرود همه شان باید حمام کننده).
تو هم به سرووضعت برس و با آنها برو. من که مثل چوب خشک ایستاده و سرم را بالا نگه داشته بودم، بعد از حرف هایش گفتم:
- نعم سیدی! هسه اروح أكلهم.(چشم قربان، همین الان می روم به آنها می گویم.)
بلافاصله از اتاق بیرون آمدم. انگار از قفس بیرون پریده بودم. خوشحال و با خیالی آسوده به طرف سلول بچه ها رفتم. در دلم خدا را شکر کردم که رازم هنوز برملا نشده است.
سربازی که بیرون اتاق منتظرم بود، من را همراهی می کرد. خوشحالی ام برای این بود که بالاخره وضعیتم را به صلیب سرخیها میگفتم و از این مخمصه نجات پیدا می کردم و مثل دیگر اسرا به اردوگاه میرفتم؛ جایی که حداقل حیاطی بزرگ برای هواخوری داشت و از امرونهی هایی که روزانه قلبم را از ترس لو رفتن میلرزاند خلاص میشدم. خوشحال به طرف اتاقی که اسیران نوجوان را در آن نگهداری می کردند به راه افتادم
نگهبان در اتاق را باز کرد. داخل رفتم. بچه ها که دیدند لبخند به لب دارم نگاهم می کردند. با خوشحالی گفتم:
- عزیزانم! خبر خوشی برایتان دارم! بچه ها بلند شدند و به طرفم آمدند و دورم را گرفتند:
- عزیزانم! مژده بدهم که ان شاء الله با قولی که داده اند شما را برمی گردانند به ایران.
بچه ها متعجب به طرفم آمدند:
- چی شده صالح؟ گفتم:
- صبر کنید ادامه اش را هم بگویم.
با تعجب به من نگاه می کردند. گفتم:
- اول می برندتان زیارت، بعد پیش صلیب سرخیها و آخر هم ان شاء الله به وطن. به آغوش خانواده هایتان برمی گردید.
پچ پچ بین آنها درگرفت. متعجب تر از قبل نگاهم کردند. ادامه دادم:
- صبر کنید، الان برایتان لباس تمیز می آورند و همه باید حمام کنید، البته به نوبت.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
آنها غمگین و متفکر به هم نگاه می کردند و من در فرصت پیش آمده خدا را شکر کردم. هوا گرم بود و پس از مدتها استحمام، حسابی حال آنها را جا می آورد؛ اما مشکل در نبود حمام بود! آنها ناچار بودند یکی پس از دیگری در توالت و با ریختن آب آفتابه بر بدنهای شوره و عرق زده شان حمام کنند.
آن شب داستان زندگی ام را برایشان تعریف کردم و آثار شکنجه را روی پاهایم نشانشان دادم، آن شب بود که فهمیدند من صالح دریانورد نیستم؛ بلکه دریایی از اطلاعاتم، اینجا بود که همه کنجکاو شده بودند تا از من بیشتر بدانند و هرکدام سؤالی می پرسید. از آنها خواستم سر جایشان بنشینند و دور من جمع نشوند و از همان جا سؤالاتشان را بپرسند و به حرف هایم گوش کنند. بین صحبت ها مدام از آیات قرآن و اشعار عربی استفاده می کردم و تأکید داشتم که تنها به وظیفه شان که حفظ جان است عمل کنند. در آخر عکس پسرم فؤاد را از زیر تشک بیرون آوردم و دادم بين بيست وسه نفرشان دست به دست چرخید.
احساس می کردم بعد از صحبتهای من آرامش و حس خوبی در آنها ایجاد شده و یقین پیدا کرده اند که جاسوس نیستم.
صبح روز بعد، بچه ها لباس های نو اهدایی را می پوشیدند. پیراهن سفید و بعضی آبی آسمانی و شلوار سیاه با کفش و جوراب. با اینکه خياط عربي قبلا اندازه های بچه ها را گرفته بود، اما لباس ها به قامت خیلی از بچه ها موزون نبود. به تن دو نفر از بچه ها که از بقیه درشت تر بودند، کوچک بود و برای پنج شش نفر از بچه ها که از همه ظریفتر بودند، زار میزد. کمک کردم تا پاچه های شلوارشان را تا بزنند؛ آن قدر که اندازه شان شود.
همه تمیز و موها شانه زده، آماده حرکت بودند. من هم ریشم را زده و با دشداشه ام که از شب قبل برای چندمین بار شسته و پوشیده بودم. داخل سلول رفتم و با دیدن چهره های بشاش و تروتمیز آنها به یاد پسر پنج ساله ام فؤاد افتادم، به بچه ها گفتم:
- به به، نونوار شده اید! آقایان آماده که هستید؟ همگی باهم گفتند: بله
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
عاشقانه باز امشب ميزند نیزار، زار
ميزند از دست این دنیای ناهنجار، جار
لشکر نیزار پیش قامتش صف بسته اند
عشق خود را ميزند در محضر سردار، دار
یادگار خیبر است و نصرت و بدر است و هور
کس ندارد یادگار از این گل بيخار، خار
هر چه ميخواهی بگو ای هور با سردار هور
ميرود دیگر از این نیزار با اغیار، یار
از تمام نایهایت نام او را خواندهاي
یک نیستان رازدارش بوده اي دیوار، وار
شادیت اي هور امشب ميرسد دیگر به سر
نیست دیگر راز خود با یار را انکار، کار
موج غم افتاده اندر سینه ي هورالعظیم
گر چه بردند از میان سینه ي غمبار، بار
یار باز آمد به منزل خوب ميدانم چرا
اینچنین پرسوز امشب ميزند نیزار، زار
🌹اگر حروف اول هر بیت را وصل کنیم نام زیبای شهید
#علی_هاشمی نمایان ميشود🌹
#یادش_گرامی_و_راهش_پر_رهرو_باد
@defae_moghadas
🍂
🔻 لحظات آخر
▪️▫️ صدای حاج عباس هواشمی بلند شد و گفت حاج علی خوب گوش کن من دارم سه هلی کوپتر می بینم که به سمت قرارگاه می آیند.
هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی به زمین می خورد.
حالت تهوع داشتم. چفیه را خیس کردم و روی صورتم گذاشتیم.
علی دو دستش را پشت کمرش گره کرده بود و در سنگر قدم می زد. بعد پیراهنش را توی شلوار کرد و فانسقه اش را محکم بست و گفت گرجی بچه ها را آماده کن به عقب برویم. احساس خوبی ندارم.
حوالی ظهر بود. وضو داشتیم. به امامت علی نماز ظهر و عصر رو خوندیم. صدای زنگ تلفن درآمد. صدای غلامپور را شنیدم که با عصبانیت می گفت گرجی مگر تو آدم نیستی؟ حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟
👇👇👇
🍂
🍂
@Hamasehjonob1
▪️▫️ صدای حاج عباس هواشمی بلند شد و گفت حاج علی خوب گوش کن من دارم سه هلی کوپتر می بینم که به سمت قرارگاه می آیند.
هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی به زمین می خورد.
حالت تهوع داشتم. چفیه را خیس کردم و روی صورتم گذاشتیم.
علی دو دستش را پشت کمرش گره کرده بود و در سنگر قدم می زد. بعد پیراهنش را توی شلوار کرد و فانسقه اش را محکم بست و گفت گرجی بچه ها را آماده کن به عقب برویم. احساس خوبی ندارم.
حوالی ظهر بود. وضو داشتیم. به امامت علی نماز ظهر و عصر رو خوندیم. صدای زنگ تلفن درآمد. صدای غلامپور را شنیدم که با عصبانیت می گفت گرجی مگر تو آدم نیستی؟ حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟
👇👇👇
🍂
🍂
@Hamasehjonob1
▪️▫️ لامذهب ها بس کنید بیاید عقب. شما اعصاب مرا خرد کردید.
از قرارگاه بیرون رفتیم. ناگهان صدای غرش هلی کوپتر را شنیدم. آنها در فاصله پانصد متری ما روی جاده در حال پرواز بودند. علی صدا زد همه به طرف ماشین ها. به محض اینکه راننده دنده یک را زد و حرکت کرد، در یک صد متری ما هلی کوپترهای عراقی به زمین نشستند و سه موشک به طرف ما شلیک کردند. راه بسته شده بود. علی فریاد زد بروید میان نیزارها. من با وزن زیاد نمی تونستم مثل علی سریع بدوم. من و علی حدود پانصد متر میان نیزارها همراه هم بودیم.
یکی از هلی کوپترها موشکی به طرف ما شلیک کرد.با انفجار موشک من و علی، هر یک به سمتی پرتاب شدیم. به دنبال علی و بچه های دیگر گشتم. خبری از علی نبود. شروع کردم به فریاد، ولی دریغ از شنیدن صدای علی!!!!
آنقدر میان نیزار علی را صدا زدم که دیگر صدایم درآمد.
برای آرامش خودم گفتم "حاج علی! هر جا هستی به خدا می سپارمت"....
پایان
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
ون در حیاط منتظر ما بود، با صف از اتاق بیرون آمدیم. دو سمت راهرو نگهبانان باتوم به دست ایستاده بودند تا اگر کسی حرکتی کرد، حسابش را برسند. به محوطه حیاط رفتیم. بچه ها سوار شدند و هرکس روی نزدیک ترین صندلی است. من نیز کنار نگهبان مسلح در جلو نشستم، چند دقیقه بعد ماشین به حرکت درآمد. دروازه باز شد و ون وارد خیابان شد.
حس خوبی در وجودم نشسته بود. کنجکاوی و ناباوری از این اتفاق، در نگاه و دل بچه ها وصف ناپذیر بود. خروج از آن محوطه خوفناک، آرزویی بود که هر اسیر در بند استخبارات در دل داشت؛ اما ته دلم دلهرهای نادیدنی نشسته بود.
دیدن درودیوار شهر و مردم و خیابان ها برای من که ساعت ها و روزها در اتاقی نیمه تاریک و بدون حمام و سرویس بهداشتی و غذایی نامناسب به سر برده بودم و فقط در موارد لزوم از سلولم بیرون می آمدم، جالب و تماشایی بود.
ماشین پیش می رفت و همه غرق در افکار خود به بیرون از پنجره چشم دوخته بودیم و به انتهای این سفر فکر می کردیم. کم کم ماشین از بغداد فاصله گرفت و روانه بیابان شد. از خوشحالی در پوست نمی گنجیدیم. باورمان نمی شد که داریم به دیدار با صلیب سرخ میرویم. همه ساکت بودند و صدایشان درنمی آمد. چشمها به بیابان و جاده خاکستری که انتهایش معلوم نبود، دوخته شده بود. هیچ کدام از بچه ها و حتی من، از نیت بعثی ها خبر نداشتیم. نمی دانستم آنها از راه انداختن این تبلیغات چه انگیزه ای در سر دارند.
بوی عشقی که از فاصله های دور سرمستمان کرده بود به مشام میرسید. امامان معصومی که از کودکی با عشق و ایثار و حماسه هایشان آشنا و برای شهادت مظلومانه شان گریسته بودیم، اینک برای رسیدن به حرمشان لحظه شمار می کردیم.
وارد شهر شدیم، خیلی عجیب بود! نشانی از آبادی نبود. به کاظمین می رفتیم اما همه به حسین علیه السلام، سلام می دادند.
زمزمه در فضای ساکت اتوبوس پیچید:
- السلام علیک یا اباعبدالله! السلام علیک یا باب الحوائج، یا موسی بن جعفر.
انگار کسی بغل دستی خود را نمی دید و هرکس خودش بود و تنهایی اش. اشک بی صدایشان بی اختیار سرازیر بود. به محض اینکه ماشین در خیابان، روبه روی حرم از حرکت ایستاد، مأموران سریع
پیاده شدند.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
نام و نام خانوادگی :
#شهید_سمیر_ثامریون🕊🌹
تاریخ تولد :1351
تاریخ شهادت :1367/3/9
محل تولد :آبادان
محل شهادت :جزیره مجنون
نحوه شهادت : اصابت ترکش خمپاره
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
چہ ڪردہ اى
تو بہ اين دل ، خانہ ات آباد
کہ رفتہ اى و خيالت نمی رود از ياد
@defae_moghadas
🍂
⭕️ نقد را بگیر، نسیه را ول کن
رفیقی داشتیم به نام «مصیب سعیدی»،
همیشه اول غذا میخورد بعد دعا می کرد،
دعایی را که قبل از غذا بچه ها می خواندند ،«اللهم ارزقنا رزقناحلالا...» یا دعای فرج،
هر توضیح دادیم ابتدا دعا بخواند بعد شروع به خوردن کند. توفیر نمی کرد، می گفت: نقد را بگیر، نسیه را ول کن.
دعا را بعد هم میشود خواند، اما غذا سرد می شود واز دهان می افتد.آن وقت با ضربه سمبه هم پایین نمی رود.
سعیدی بعدها با همین کارهایش مجوز شهادت را گرفت.
🔸 کانال حماسه جنوب، خاطرات
@defae_moghadas
🍂