🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 5⃣9⃣
خاطرات رضا پورعطا
احساسات جریحه دار شده پدر سعید، سخت مرا تحت فشار قرار داد. بغض گلویم را گرفت. با شنیدن جمله سعيدِ من، همه تار و پودم از هم باز شد.
می دانستم چه دردی در دلش لانه کرده. شنیده بودم که سعید برای پدرش خیلی عزیز بود. لحظه ای چهره معصوم شهید در نظرم مجسم شد. به خصوص موهای طلایی او که از زیر کلاه کاموایی اش بیرون زده بود و مثل ساقه های گندم در نسیم باد به هر سو تکان می خورد. باز هم سکوت را شکست و گفت: سعیدِ من توی این بچه ها نیست. و این برای من خیلی عجیبه!
حق هم داشت. همه خانواده ها با شور و شوق استخوان های فرزندشان را تحویل گرفته بودند و در حال تشییع کردن آن بودند. نگاهم را به چهره مؤقر و مردانه او انداختم و با صدایی لرزان گفتم: حاج آقا چی بگم؟
پدر سعید حال عجیبی داشت. بدون اینکه حرفی بزند، نگاهش آزارم می داد. احساس کردم همه چیز را می داند. فقط می خواهد مطلب را از زبان من بشنود. کشمکش دوباره ای در وجودم شکل گرفت. خدایا بگم؟ نگم؟ در مقابل این پدر مسئولم. این پا و آن پا کردم. فهمید که حرف هایی برای گفتن دارم اما قدرت بیان آن را ندارم.
گفت: آقای پورعطا اگر حقیقتی هست به من بگید... تحمل شنیدنش را دارم. باز هم سکوت کردم و چیزی نگفتم.
نگاهی به آدم های اطرافش انداخت و گفت: پسرم... تو قبلا همه خاطرات اون شب رو برای من و خانواده ام تعریف کردی و با قاطعیت گفتی «سعید من» پشت سرت بود. بعد با دست اشاره به مسیر تشییع جنازه کرد و گفت: این هایی رو که دارن تشییع می کنن همون هایی هستن که کنار سعید من بودن و تو در خاطراتت اشاره به اون ها کردی. پس سعید من کجاست؟ چرا فقط او نیست.
از گفتن این خاطرات به پدر سعید بیش از هشت سال می گذشت اما پدر سعید کلمه به کلمه خاطرات یادش مانده بود. حتی همه نام هایی را که عنوان کرده بودم، بر زبان آورد. یک لحظه روی شانه هایم بار سنگینی را احساس کردم. او پدر بود و من نمیفهمیدم چه دردی را دارد تحمل می کند. از طرفی می دانستم مادر سعید هم دست کمی از او ندارد.
گفتم: حاجی هر چی بود گفتم. کمی چهره در هم کشید و گفت: نه آقای پورعطا... یک حقیقتی هست که هنوز نگفتی.
چنان با قاطعیت و اعتماد به نفس حرف زد که مرا به صرافت انداخت. دوباره اشاره به سر و صدای تشییع کنندگان کرد و گفت: اینها همان هایی هستند که تو در خاطراتت ازشان اسم بردی. پس سعید من کجاست؟
احساس کردم دیگر تاب مقاومت در مقابل این همه احساسات ناب پدرانه ندارم. سکوت را شکستم و قولی را که به نداعلی داده بودم زیر پا گذاشتم. گفتم: آقای فدعمی، علی رغم قولی که به مسئول تعاون دادم مجبورم حقیقت رو به شما بگم. چون طاقت تحمل ناراحتی شما رو ندارم.
ماجرای تفحص شهدا در منطقه را لحظه به لحظه برای او گفتم. بعد با حالتی شرمگنانه گفتم: هر چی که گفتید درسته. سعید هم توی همین شهدا باید باشه! حرف من را قطع کرد و گفت: پس چرا نیست؟
گفتم: وقتی در حال جمع آوری بقایای شهدا بودیم، بچه های تعاون هم همراه ما بودند و هر شهیدی که پیدا می کردیم می گشتند تا پلاک یا مدرکی از او به دست بیارند. بچه های تعاون خیلی سخت می گرفتند. بعد از اینکه پلاک شهید رو به دست می آورند، با دفتر آمار مطابقت می دادند تا هویت شهید ثابت بشه. چنانچه شماره پلاک با دفتر آمار تطبیق داشت، نام شهید رو به طور قاطع اعلام می کردند. همه این شهدایی که می بینی در حال تشییع هستند، همه پلاک داشتند. اما سعید شما پلاک نداشت و هر چی بچه ها تلاش کردند مدرکی از او به دست بیاورند موفق نشدند.
همراه باشید.
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و پنجم:
جریان خزنده فتنه و نفاق(۱)
میدیدیم در اوقات هواخوری هر روز امیر و پرویز قدم میزنن و با هم برای جذب بیشتر نیرو همفکری و مشورت میکردن. این دو نفر نقش مخربی در فریب تعدادی ازبچههای خسته و بی پناهی داشتن که نه تنها دلبستگی به منافقین نداشتن، بلکه حتی نفرت هم داشتن، ولی با وعده و وعیدهای توخالی و دلایلی که بعداً عرض خواهم کرد پناهنده شدن و داغشون بر دلِ خونوادههای چشم انتظارشون تا ابد موند. گر چه پرویز بعد از چن سال پشیمون شد و برگشت و مشمول رأفت و رحمت نظام اسلامی قرار گرفت، اما جرم و گناه اونا در تشویق و فریب تعدادی از بچه های بند یک، گناهی نابخشودنیه که شاید جبرانش ممکن نباشه.
ورقهای تاریخ به طرز عجیبی تکرار میشه و برگه هاش خیلی شبیه به هم ورق میخورن. جریان نفاق در اسارت برای نشون دادن اتحاد و همبستگی و اعلام موجودیت به دستاشون کِش میبستن. امروز همون جریان با رنگ و لعابی دیگه، روبان سبز و بنفش رو نماد هویت و موجودیتشون قرار دادن.
روبان سبز و بنفشی که با طراحی و خط دهی دشمنان نظام اسلامی در این سالها بعضی از افراد نادان و فریب خورده به دست بستن؛ یا شال و روسریهای که بسر میکنن، منو یاد کِش بستن هواداران منافقین تو اسارت میندازه. واقعا افکار شیطانی چقد شبیه همند! و ترفندهایی که برای گمراه کردن مردم از راه حق و حقیقت بکار بسته میشن چقد مسخره و مضحکه! هر دو از هویت واقعی و افتخارات دینی و ملیشون تهی و استحاله شدن. وقتی مغز از فکر و اندیشه خالی بشه، پیوند انسانا با هم میشه یه تکه کِش در اسارت و یا یه روبان رنگی! عمل و رفتارشون هم کپی یکدیگهس. تو اسارت آدم فروشی میکردن و هموطناشون رو می بردن زیر شکنجه!
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
"سبک نامه صدام"
🔅در نامه مربوط به 26 رمضان 1410 برابر با 21 آوریل 1990 صدام حسین چنین آمده است:
بسمالله الرحمن الرحیم
جناب آقای علی خامنه ای
جناب آقای هاشمی رفسنجانی
از صدام بنده خدا .......
(متن نامه)
والسلام علیکم
اللهم اشهد انی قد بلغت،[خدایا تو گواه باش که من ابلاغ کردم] والسلام علیکم.
■نکته جالب در این نامه آن که صدام نامه خود را به سبک نامه پیامبر به خسرو پرویز آغاز میکند و در آخر هم از آیات قرآن و رسالت انبیاء متنی به عنوان اتمام حجت بیان نموده بود.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"بچههای کارون"
این کتاب درباره اشغال و آزادسازی خرمشهر از نگاه چند نوجوان است که در کنار رود کارون در سنگر نیروهای ایرانی به سر میبرند و شرح ماجراهایی است که در زمان جنگ بر آنها رفته است.رمان «بچههای کارون» تازهترین اثر احمد دهقان از سوی انتشارات سوره مهر در بیست و ششمین نمایشگاه کتاب تهران عرضه شد.
احمد دهقان، نویسنده بچههای کارون در این رمان تلاش کرده با چشماندازی متفاوت به جنگ نگاه کند، طوری که برای گروه سنی نوجوان جالب و خوشخوان باشد،
به گفته نویسنده این کتاب، بچههای کارون که برای گروه سنی نوجوان نوشته شده، نیم نگاهی نیز به طنز دارد و شخصیتهایی طناز و شوخ ماجراها را پیش میبرند.
سوره مهر این کتاب را در 238 صفحه و با قیمت 9900 تومان منتشر کرده است.
🔻 اگر کسی می آمد و به سرم دست می کشید، حتما می توانست جای دو تا شاخ را پیدا کند. باور کردنی نبود. فرمانده که آن جور با اخم و تخم به همه دستور می داد، چنان به این یک ذره بچه - عبدل را می گوییم - احترام می گذاشت که باید بودی و می دیدی.
@defae_moghadas
🍂