🔴 سلام دوستان👋
شبتون ، شایدم صبحتون بخیر
اونایی که بیدارن تو جریان باشن،
دو سلسله خاطره ناب تو راه داریم که در حال نگارش هستن.
یکی مربوط به کربلای چهاره که حاج حسن اسد پور از غواصان و اطلاعاتی های این عملیات در حال نوشتنشه و پر از خنده و گریه و احساسه، شاید از فردا یا پس فردا بفرستیم رو آنتن
یکی هم که ظاهرا خیلی مفصله، مربوط میشه به برادر عزیزمون جناب بهزادپور که بچه تهرونه و لشکر ۲۷ و مدتیه دست بقلم شده و داره مینویسه و اتفاقا خوب هم مینویسه
خواستم بگم، همین اطراف باشید و جایی نرید که خاطرات آینده خیلی خاصه 😘
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
اوایل جنگ، فکر کنم اسفند 59 و اوایل سال 60 بود. در سپاه خرمشهر بودم و قرار بود بیایم قم و برگردم. براى خداحافظى خدمت شهید جهان آرا رسیدم و گفتم دارم مى روم قم و برگردم. شما فرمایشى ندارید؟ شهید محمد جهان آرا برادر عجیبى بود، برادر فوق العاده اى بود! او این جمله را به این مضمون به من گفت: «وقتى به قم رسیدى، سلام مرا به علما و مخصوصا آیت الله مشکینى برسانید و بگویید ما فرماندهان در جبهه ها خیلى که تلاش کنیم، دو کار را مى توانیم انجام دهیم: یکى شکم رزمندگان را سیر کنیم و غذا به آنها برسانیم تا رمق جنگیدن داشته باشند، دوم سلاح آنها را از مهمات پر کنیم تا امکان مبارزه داشته باشند. اما (حضرت) آیت اللّه مشکینى! اینجا نه شکم پر مى جنگد نه سلاح پر! اینجا ایمان است که در برابر کفر مى جنگد. اینجا باورها و اعتقادات است که مى جنگد. اینجا اندیشه هاب معنوى و باورهاى معنوى مبارزه مى کند و اعتقادات مذهبى است که در برابر دشمنى استقامت مى کند که هم از ما سیرتر است و هم امکاناتش از ما بیشتر است و هیچ کمبودى در این زمینه ندارد! این بیانى بود که ایشان فرمودند و بعد قریب به این مضمون فرمودند: «پشتیبانى از این بُعد و پر کردن ظرف روح ها، بر عهده شماست و حوزه هاى علمیه باید همواره تغذیه کننده ایمان و معنویت و ارزش هاى اسلامى جبهه ها باشند.»
مصاحبه با
دکتر عبدالله حاجی صادقی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 4⃣0⃣1⃣
خاطرات رضا پورعطا
کمپرسیهای گل مالی شده صف کشیده بودند و نیروها را سوار می کردند. در آن شلوغ پلوغی، ما هم خودمان را توی نیروها چپاندیم و سوار شدیم. هر کمپرسی که پر میشد، بلافاصله از جلو جنگل امقر عبور می کرد. با اینکه عملیات شب پیش هم از همین مسیر آمدیم اما در نیمه راه به یک جاده خاکی تغییر مسیر دادیم.
حالا مرحله دوم عملیات در حال انجام بود. این بار از پشت جنگل امقر عبور کردیم. یعنی کمپرسیها دقیقا از وسط جنگل امقر بیرون می آمدند و از دست راست جنگل وارد یک جاده خاکی می شدند. همه سر و رویمان خاک آلود شده بود. گرد و خاکی که ماشین ها بلند کرده بودند، گرای خوبی برای توپخانه و خمپاره اندازهای عراق بود. آنها شب قبل مورد تهاجم واقع شده بودند و هر تحرکی را زیر نظر داشتند. گمپ گمپ... گمپ، از چپ و راست کمپرسیها را هدف قرار می دادند. معلوم نبود چرا کمپرسیها از اصابت ترکش ها در امان بودند.
سرعت تردد وحشتناک بود. هر کمپرسی هم که به خط میرسید، جک میزد و نیروها را مثل ماسه و آجر خالی می کرد و سریع برای انتقال بقیه نیروها به عقب باز می گشت. خاکریزی که کمپرسیها نیروها را در پشت آن پیاده میکردند خیلی کوتاه بود و در تیررس خمپاره اندازهای دشمن. هر گردان تقریبا توی پنجاه تا کمپرسی جا می گرفت. رستاخیزی از گرد و خاک در شب برپا شده بود. چشم چشم را نمی دید. سر تا پای نیروها یکدست به رنگ خاک در آمده بود. من و رضا حسینی دم در عقب کمپرسی ایستاده بودیم. رضا حسینی خیلی خوشحال بود. بالاخره به آرزویش رسیده بود.
یک دفعه کمپرسی رفت روی یک مانع نسبتا برجسته و به هوا بلند شد. بالا و پایین شدن کمپرسی همان و رها شدن من و رضا حسینی بین زمین و آسمان همان. یعنی حین پریدن ماشین از روی مانع، من و رضا به هوا بلند شدیم و کمپرسی از زیر پای ما عبور کرد و هر دومان وسط جاده خاکی افتادیم. صدای آخ و اوخمان به آسمان بلند شد. محمد در خور و کبیر قشقایی که آن سر ایستاده بودند، در امان ماندند. ما توی جاده ای که طوفانی از گرد و خاک بود، حیران و سرگردان باقی ماندیم. همه حواسمان به کمپرسی های بعدی بود که زیرمان نگیرند. هر چه سروصدا کردیم هیچکس گوشش بدهکار نبود. شانس آوردیم که خاک جاده نرم بود و الا همه استخوان هامان میشکست.
نمی دانستیم به کجا باید پناه ببریم. به ناچار رضا حسینی به آن سمت جاده و من هم به این سمت جاده دویدیم. باز هم امنیت نداشتیم. هر لحظه ممکن بود زیر چرخ کمپرسیهای گذری له شویم و تا مدت ها هم اثری از مان پیدا نکنند. از لابه لای طوفان خاکها به رضا اشاره دادم که به سمت جلو شروع به دویدن کند. آن قدر دویدیم تا به یک خاکریز سیل بند مانند رسیدیم. وسطش شکافته بود. ماشین ها از آنجا عبور می کردند، پناهگاه خیلی خوبی بود. رضا حسینی آن سمت خاکریز ایستاد و من این سمت و برای ماشین ها دست تکان دادیم. گفتیم شاید بالاخره یکی از راننده ها دلش به حال ما بسوزد و توقف کند. اما عملیات در پیش بود و هرکس تلاش می کرد هرچه سریع تر خودش را به خط مقدم برساند.
در بلاتکلیفی عجیبی ماندیم. از این طرف خاکریز تا توانستم به رضا حسینی بد و بیراه گفتم. چند دقیقه ای گذشت و تقریبا تردد ماشین ها قطع شد. آرام آرام گرد و خاک هم فرو نشست. کمی وسعت دیدمان بیشتر شد.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🔴 سلام، شبتون بخیر
در سالهای گذشته، بنا به سالگرد عملیات ها مطالب و خاطراتی از آن عملیات منتشر کردیم. خصوصا از کربلای چهار که راویت های ناگفته بسیاری در خود داشته و دارد.
روایتی که از امشب پی می گیریم ، مربوط است به خاطرات برادر عزیز جناب اسدپور، از راویان دفاع مقدس که از گردان کربلا روایت میکند.
گردان کربلای اهواز به فرماندهی سردار قدر جبهه ها حاج اسماعیل فرجوانی از منطقه جزیره مینوی آبادان به خط دشمن زد و تمام و کمال ماموریت خود را به انجام رساند و بخاطر عدم همراهی یگانهای همجوار در صبح عملیات با تقدیم بیش از ۸۳ شهید و چندین اسیر به جزیره مینو بازگشت، در حالی که فرمانده شجاع خود را تقدیم راه امام کرد.
🍂
🔻 #کربلای۴_گردانکربلا ۱
حسن اسد پور
نیمه ی دوم سال ۶۵ فرارسیده بود و گردان ها برای جذب نیرو اقدام می کردند.
مدتی بود که من و احمدرضا ناصر در قرارگاه نصرت جذب شده بودیم. هر چند که در آنجا آزادی عمل بهتری داشتیم و تجارب بسیاری اندوختیم اما حال و هوای گردان ها را نداشت. گردانها فضای ناب بسیجی را در خود داشتند که در جای دیگر یافت نمیشد!
از اهواز هم خبرهایی می رسید که گردان فراخوان داده است. هر کس از مرخصی می آمد اخباری از بچه های مساجد و پایگاهها با خود داشت.
رفته رفته در گروهان ما هم بحث بر سر پیوستن به گردان یا ماندن در قرارگاه پیش آمد!
نظر احمدرضا این بود که صحبتی از پایانی به میان نیاوریم و تنها مرخصی گرفته و به گردان کربلا ملحق شویم. اگر ماموریت گردان "افندی" (عملیاتی) بود بمانیم والا دوباره به قرارگاه برگردیم و جای خود را حفظ کنیم تا از آنجا رانده و از اینجا مانده نشویم.
هر دو مرخصی گرفتیم و از هویزه عازم پادگان کرخه شدیم. در ورودی کرخه به دژبان سمجی برخوردیم و ساعتی مانع ورود ما شد، از دور خودروی جیپی به طرفمان آمد که با دیدن
علی بهزادی که راننده آن بود گل از گلمان شکفت و مشکل حل شد.
هر دو سوار شدیم و همراه با علی وارد پادگان شدیم. برخورد علی گرم و صمیمی نبود!
(آنچه به خاطر دارم یکی از نیروهای تازه وارد اعزام اولی غرق شده بود و علی هم در تکاپوی یافتن جسدش بود!)
به خیمه های گردان که نزدیک می شدیم انگار به موطن و محله ی خودمان آمده بودیم! محوطه گردان خاطرات زیادی را برای ما زنده میکرد و همواره تمامی خاطرات با شهدا بودن را همچون فیلمی، از جلو چشمان ما عبور میداد.
علی بهزادی را از سال ۶۲ و از ماموریت پاسگاه زید میشناختم، احمدرضا هم در عملیات بدر نیروی او بود ، پس بدون مقدمه نیروی گروهان نجف محسوب شده و وارد محوطه ی گروهان که نزدیک رودخانه کرخه اردو زده بودند، شدیم.
با نگاه در جستجوی دوستان و بچه های آشنا می گشتیم. خوب به خاطر دارم که اولین چهره "جواد نواصر" بود که او را شناختم. او با برخی از بچههای منطقه خروسیه(از مناطق محروم و حاشیهای اهواز) هم چادری بود.
روز اول به خوش و بش و آشنایی گذشت. فرصتی پیش آمد که با علی بهزادی درگوشی صحبت کنیم! از ماموریت گردان پرسیدیم و کسب تکلیف کردیم. علی هم صراحتا وعدهی عملیات داد.
صحبت با علی ما را دلگرم کرد اما هنوز خبری از "حاج اسماعیل فرجوانی" و برخی نیروهای کلیدی گردان نبود و این، امید به عملیات را برای ما کم می کرد و با شک و تردید به آن نگاه میکردیم.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
ققنوس فاتح
بیست روایت شفاهی از سرگذشت سراسر ایثار و پیکار دانشجوی شهید محسن وزوایی
مولف : گلعلی بابایی
گردآورنده کتاب : گلعلی بابایی
ناشر کتاب : فاتحان | نشر شاهد
سال نشر : 1389
تعداد صفحات : 304
♡♡♡
كتاب ققنوس فاتح دربردارنده خاطراتی از زندگی افتخارآفرين سردار شهيد مهندس محسن وزوايی است كه در سال ۱۳۸۵ به وسيله نشر شاهد به همت گلعلی بابا یی به چاپ رسيد و در ۱۶ بخش يا به قول نويسنده اش ۱۶ منظر تقسيم شده است.
محسن وزوايی، سال 1339 در تهران متولد شد و پس از دريافت مدرك ديپلم، در رشته شيمی دانشگاه صنعتی شريف، ادامه تحصيل داد.
وی در فعاليت های سياسی و عقيدتی دانشجويان عليه رژيم پهلوی شركت داشت و پس از پيروزی انقلاب، در تابستان 1359 به عضويت سپاه پاسداران درآمد.
مدتی بعد به عنوان "فرمانده گردان مخابرات سپاه پاسداران" و سپس "سرپرست اطلاعات عمليات" انتخاب شد و ارديبهشت سال 1360 در عمليات بيت المقدس (آزادسازي خرمشهر) به شهادت رسيد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻برشی از کتاب ققنوس فاتح
ستون گردان حبیب ، لحظه به لحظه به ارتفاعات (علی گره زد) نزدیک و نزدیک تر میشد، برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می کرد، با رسیدن نیروها به بالای تپه ای کوچک ، ناگهان متوقف شد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد: ((نماز، نماز! برادرها نماز را فراموش نکنند.)) با این نهیب، ستون حبیب میرفت تا از حرکت بایستد که برادر محسن فریاد زد: ((نایستید، بدوید! نماز را به دورو (در حالت دویدن) میخوانیم. هرکس به پشت نفر جلویی دست تیمم بزند! نماز را به دورو میخوانیم.))
یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم .همان طور که داشتم جلو میرفتم ، مشغول به نماز شدم:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین...
ایاک نعبد و ایاک نستعین...
عجب نمازی بود!
به راستی نجوای عشق بود. زبان ها ذکر میگفتند و بدن ها هر یک به گوشه ای در جنب و جوش بودند....
@defae_moghadas
🍂
بسم رب الشهدا🕊
دل ڪه هوایی شود، پرواز است ڪه آسمانیت می ڪند
و اگر بال خونیـن داشته باشی
دیگر آسمــان، طعم ڪربلا می گیرد
دلها را راهی ڪربلای جبهه ها می کنیم و دست بر سینه، به زیارت "شهــــــداء" می رویم...🥀 بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
💐 شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست خاطرات (۱۰۵)
خاطرات رضا پورعطا
از دور سروکله یک موتورسوار پیدا شد که با سرعت در حال نزدیک شدن به ما بود. به ناگاه بارش خمپاره ها شروع شد. بهترین جا برای ما پشت همین خاکریز بود. موتورسوار با سرعت از جلو ما عبور کرد اما فرود ناگهانی یک خمپاره همراه با صدای «قاب» انفجار، موتورسوار را به آسمان بلند کرد و محکم به زمین کوبید.
همزمان دوباره سروکله کمپرسیها نمایان شد. من و رضا هاج و واج پیکر بی جان موتورسوار را که گوشه ای افتاده بود زیر نظر گرفتیم. چند ماشین سنگین عبور کرد. هر لحظه ممکن بود ماشین ها او را زیر بگیرند. ماشین های سنگین دیگر هم سروصداکنان دست اندازهای پر چاله چوله زمین را پشت سر گذاشتند و عبور کردند و فرصت هرگونه تلاش و کمک را از ما گرفتند. گرد و خاک غلیظی فضا را در بر گرفت. هیچ جا را نمی دیدیم. نگران وضعیت موتورسوار بودیم. گفتم خدایا توی این هیاهوی وحشتناک چطور به این بنده خدا کمک کنیم. رضا هم مثل من نگران و مضطرب به صحنه خیره شده بود. در یک لحظه هر دوتامان دل به دریا زدیم و دویدیم به طرف موتورسوار تا حداقل او را از وسط جاده کنار بکشیم.
نه پیاده به سوار و نه سواره به پیاده توجهی نداشت. همه سعی می کردند خودشان را برای عملیات شب به خط برسانند. مرگ و شهادت امری عادی و پیش پا افتاده بود. در هاله ای از گرد و خاک، موتورسوار گهگاه تکان کوچکی می خورد. خودمان را بالای سرش رساندیم و به کمک هم از وسط جاده کنارش کشیدیم. ترکش به سرش برخورد کرده بود. مثل فواره خون بیرون می پاشید. کاسه سرش بلند شده بود. نگاهی به حالاتش کردم، دمی تا شهادت فاصله نداشت.
نگاه من و رضا لحظه ای به هم گره خورد و در فکر فرو رفتیم. شدت پاشیدن خون، لباس هایی را که رضا تازه از تدارکات برایم تهیه کرده بود خون آلود کرد. گفتم: لعنت به این شانس، رضا حرف مرا قطع کرد و گفت: فکر لباسهاتی خجالت بکش.... یه فکری برای این بنده خدا بکن..
با ناراحتی گفتم: آخه چه فکری کنم. این داره جون میده... خونی تو بدنش نمونده. رضا گفت: حالا بلندشو... یه وسیله ای گیر بیار. گفتم: رضا! وقت تلف کردنه.. از نیروها عقب می مونیم.
رضا بدون توجه به حرف من سر موتورسوار را توی بغل من گذاشت و گفت: تو فقط جمجمه اش را فشار بده تا خون کمتری ازش بره. بعد بلند شد تا ماشین استیشنی را که از دور دیده بود نگه دارد. |
دوید وسط جاده و شجاعانه در طوفانی از خاک دستش را تکان داد. فریاد کشیدم: رضا بیا کنار... چیکار میکنی؟
اما گوشش بدهکار نبود. بالاخره هم ماشین را مجبور به توقف کرد. یاد قصه دهقان فداکار و قهرمانی او افتادم. درست در همان لحظه ای که رضا وسط آن گرد و خاک غليظ قرار گرفت و دستش را تکان داد، به یکباره برای چند لحظه، گرد و خاکها محو و هوا کاملا صاف شد. انگار خدا این کار را کرد تا رضا دیده شود. یعنی همه ترددها در یک لحظه قطع شد و هیج ماشین دیگری عبور نکرد. استیشن توقف کرد و راننده آن سراسیمه از ماشین پایین پرید و گفت: چی شده؟ با التماس گفتیم: طه مجروح داریم.... بدجوری ازش خون میره... کمک کن اونو به به جایی برسونیم. .
راننده نیم نگاهی به وضعیت خون آلود موتورسوار که سرش در بغل من بود انداخت و گفت: چند لحظه صبر کنید تا ماشین را سر و ته کنم . جالب اینجا بود که رضا یک آمبولانس را نگه داشته بود. وقتی ماشین را سروته کرد متوجه شدم در عقب هم ندارد. به کمک راننده، موتورسوار را بلند کردیم و عقب آمبولانس گذاشتیم. یعنی اول رضا را فرستادم توی آمبولانس و بعد به کمک راننده گذاشتیمش توی آمبولانس
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کربلای۴_گردانکربلا ۲
حسن اسدپور
روزها می گذشت و هنوز حال و هوای گردان انسجام و عملیاتی شدن را نشان نمی داد.
سیدمجید شاه حسینی (از ستاد فرماندهی گردان) بین الصلاتین در سخنانی خواست تا بچهها در گردان بمانند و دوباره وعده ی عملیات داد و البته وعده حضور عنقریب حاج اسماعیل!
در محوطه گردان بودیم که آمبولانس سفیدرنگی وارد گردان شد. معمولا بخاطر رفت و آمد کم، خودرویی که وارد میشد کنجکاو میشدیم. دقت که کردم دیدم ، بللله، کسی نیست جز حاج اسماعیل. ولوله ای در محوطه گردان برپا شد و همه از دیدن حاجی خوشحال شدیم. بخصوص که حاجی در پاسخ پیاپی بچه ها ، وعده یک عملیات، آن هم با ماموریت خط شکنی دادند!
روزها همچنان به خنده و شوخی و شنا می گذشت، علی الخصوص که من و احمدرضا هم با بچه های کوت عبدالله و خروسیه ارتباط دوستانه و صمیمی داشتیم و اینک دوباره با آنان هم رزم و هم چادری شده بودیم!
رفته رفته نیروهای کلیدی به گردان ملحق می شدند. "حمید دست نشان" (مسئول پرتحرک تدارکات) یکی از آنها بود!
پس از حاج اسماعیل هیچ کس به اندازه ایشان در گردان شاخص و تاثیرگذار نبود. به حضور در عملیات امیدوار شده بودیم ولی هنوز به اندازه کافی نیرو وارد گردان نشده بود و همه باید دست به کار میشدیم.
چند روزی به مرخصی رفتیم و با نیروهای پایگاه ها ارتباط گرفتیم و برای ملحق شدن به گردان تلاش کردیم. از مرخصی که برگشتیم گروهان سازماندهی مجدد شد. نیروهای توانمندتر و با تجربه تر تفکیک شدند.
سلاح و تجهیزات تحویل گرفته و رسته بندی شدیم. پیاده روی ها و رزم، دوی صبحگاهی و آموزش سلاح ، کلاس ش.مر ... را پر شور شروع کردیم.
لحظه ها و ساعت ها و روزها با نشاط و روحیه ای بالا سپری می شد. در کنار " اکبر شیرین " و " علی رنجبر " و " کریم کجباف" باشی و بد بگذرد،!
"سیدباقر " از یک طرف، " جواد نواصری" طرف دیگر .... موتور خنده و شور و نشاط بودند!
با وجود این جوانان سرخوش و باتجربه کار علی بهزادی، هم آسان بود، هم سخت!
گاه با خنده و شوخی بچه ها کار از دست علی خارج می شد و....! اما علی فرمانده با تجربه ای بود و به خوبی می دانست که این خنده ها لازمه آموزش های سخت و طاقت فرساست که البته برخی مواقع خود او هم آغاز کننداش میشد.
یکی از روزها بین بچه ها ولوله ای افتاد که " باید به اردوگاه پلاژ " برویم! این خبر واقعا خوش حالی و شوری در گروهان به وجود آورد چرا که نشان از عملیات "آبی خاکی" داشت!
ذائقه و روحیه بچه ها آنقدر بالا بود که دیگر هر عملیاتی را نمی پسندیدند! فقط ماموریت "آفندی" آن هم فقط خط شکنی !!
و اگر آبی خاکی باشد، نورُُ علی نور !!
این نشان از روحیه و تجربه بالای نیروها داشت، همان چیزی که حاج اسماعیل برای آن به نیروهایش ایمان داشت و سختترین ماموریتها را طالب میشد.
اگر که گردان فرماندهان خوب و با تجربه ای را در عملیات های پیشین از دست داده بود اما هنوز بودند که فقدان امثال " عبدالله محمدیان"
را تا حدودی ترمیم کنند.
سرانجام به پادگان پلاژ وارد شدیم. همان مکانی که برای عملیات بدر و والفجر۸ به آنجا رفته بودیم. با این تفاوت که فضای پلاژ بدون دوستان سفر کرده، از حال و هوای همیشگی افتاده بود و گرد غم بر روی آن نشسته بود. ولی باید بر این شرایط غالب میشدیم و از نو شروع میکردیم.
یکی دو روز به تغییر تجهیزات و سازماندهی و کارهای اولیه پرداختیم تا وارد تمرین های سخت و نفس گیر شویم.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
1_45876767.mp3
1.08M
🔴 نواهای ماندگار
به یاد شب های جبهه
💠 حاج صادق آهنگران
🌴 مثنوی زیبای
سرزمین نینوا یادش بخیر
کربلای جبههها یادش بخیر 😭
کانال حماسه جنوب،
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅 فریب خوردن صدام در کربلای5
حمدانی از فرماندهان گارد ریاست جمهوری عراق میگوید:
«حمله (کربلای4) ایران به کلی شکست خورد و رقابتی میان فرماندهان سپاه سوم و هفتم عراق که همیشه موفق بودند، پدید آمد. فرمانده سپاه سوم، طالی الدوری برای اینکه نشان دهد ایران را شکست داده است، آمار و ارقامی از تلفات فوق العاده سنگین نیروهای ایرانی ارائه داد که غیر منطقی به نظر می رسید.
ماهر عبدالرشید، فرمانده سپاه هفتم هم میدانست که باید مطابق میل صدام رفتار کند. او هم آمارهای غیر واقعی داد. آمارهایی که تقریبا خندهدار یود. اما صدام رضایت داشت چون پس از فاو، این دروغگویی ها تسکینش می داد.
فرماندهان می گفتند با تلفات سنگینی که به ایرانی ها وارد شده، می توانیم همه نفس راحتی بکشیم. فرماندهانی که مدت ها در جبهه بودند به مرخصی رفتند و آماده باش لغو شد.
مردم در جامعه هم آمارها را باور کردند و می گفتند تا ایرانیها عملیات دیگری شروع کنند، حداقل شش ماه زمان میخواهند. ایرانی ها کمتر از دو هفته بعد حمله کردند و دروغها برملا شد. معلوم شد فرماندهان تلفات ایرانی را 10 برابر بیشتر اعلام کردهاند.»
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست (۱۰۶)
خاطرات رضا پورعطا
بعد از گذاشتن مجروح در آمبولانس، راننده با عجله رفت که پشت فرمان بنشیند و حرکت کند. با شک و تردید به رضا گفتم: خب!... بچه ها و عملیات چی میشه؟ رضا که شور و شوقش از من بیشتر بود، کمی مکث کرد و گفت: بذار این بنده خدا را به جایی برسونیم... بعد با یه وسیله ای بر می گردیم.
با دودلی سوار شدم و آمبولانس با سرعت به راه افتاد. هنوز چشمم به انتهای جاده، جایی که نیروها و ماشین ها به سمت خط میرفتند بود. رضا گفت: شاید تقدیر این بود که ما از ماشین پرت شویم و جان این آدم را نجات دهیم. آرام گرفتم و نگاهم را به سمت چهره موتورسوار که سرش روی پای رضا بود چرخاندم و خیره به او ماندم. انگار این قیافه را قبلا جایی دیده بودم. ذهنم گرفتار شناسایی چهره موتورسوار شد. در همین لحظه چشمانش باز شد و به چهره رضا حسینی که خیره به او نگاه می کرد زل زد. وحشت زده تکانی خورد و دوباره بیهوش شد. من و رضا از حرکت مجروح جا خوردیم. نگاهی از روی تعجب به هم انداختیم. دمی چند نگذشته بود که دوباره موتورسوار چشمانش را باز کرد و با دیدن چهره رضا دوباره لرزشی به بدنش داد و بیهوش شد. رضا که از حرکات رزمنده مجروح جا خورده بود، به من گفت: این چرا اینجوری میشه؟... نکنه دیوونه شده؟ من هم که از حرکات او متعجب مانده بودم، گفتم: نمیدونم... شاید هم به مغزش آسیب رسیده، نگاه کن... ترکش کاسه سرش را بلند کرده.
با حالتی ترحم آمیز دستی به سر و صورتش کشیدم و گفتم: امان از دل مادرش. کاش زودتر به اورژانس برسیم. رضا گفت: فکر نمیکنی اگه شهید بشه بهتر باشه؟ گفتم: این چه حرفیه که میزنی؟ گفت: تصور یه آدم موجی آزارم میده. گفتم: هر چی مصلحت خدا باشه.
دوباره به چهره مجروح خیره شدم و گفتم: احساس میکنم این قیافه رو جایی دیدم. تو چیزی یادت نمیاد؟ رضا گفت: بابا اینجا همه مثل همن... از کجا معلوم... شاید شب گذشته همرات بود. حرف رضا مرا در فکر فرو برد. چند بار دیگر قبل از رسیدن به اورژانس این عمل تکرار شد و هر بار با وحشت بیشتری چهره من و رضا را از نظر می گذراند و دوباره بیهوش میشد. رضا که از شکل های عجیب و غریب چهره موتورسوار به ستوه آمده بود، با عصبانیت گفت: زهر مار بگیردت... په چه مرگته... این ادا و اطوارا چیه از خودت در میاری... مگه عزرائیل دیدی؟
ناآرامی و بی تابی هر لحظه در چهره رزمنده مجروح بیشتر شد، به طوری که نزدیک اورژانس هر وقت چشمش را باز می کرد مثل اسب شیهه می کشید و دوباره بیهوش می شد. به اورژانس رسیدیم و او را تحویل دادیم. سپس با لباس های خونی سوار همان آمبولانس شدیم و به سمت خط بازگشتیم.
توی راه رضا گفت: تو فهمیدی این چش بود؟ گفتم حتما موج گرفته شده! رضا سرش را به علامت تأسف تکان داد و گفت: جل الخالق... من که چیزی نفهمیدم... سپس با ناراحتی گفت: کاش شهید میشد و خانوادهش با این حال اونو نمیدیدن.
نگاهی به چهره در هم رضا انداختم و گفتم: در کار خدا دخالت نکن. رضا از سر مزاح نگاه سرزنش آمیزی به من انداخت و گفت: ببخشید حاج آقا.
آمبولانس با سرعت زیاد در عمق جاده به سمت خط حرکت کرد.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂