eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 گزیده متن سرمای شبانه هور بر لباس غواص‌ام می‌خزد و افکارم را می‌برد. دست‌هایم را به هم می‌مالم و بر صورتم می‌کشم، در حالی که نگاهم، به انتظار، بر مسیر حرکت علی‌رضا خیره شده است. باد، لای نی‌ها می‌پیچد و تصویر وهم‌آلود آن‌ها نگرانم می‌سازد. می‌ایستم و به راهکار می‌نگرم. و ناگهان، صدای کوتاه یک انفجار بر کف قایقم می‌نشاند. قلبم به طپش می‌افتد و بی‌طاقت بر تمام وجودم می‌کوبد. نکند علی‌رضا...؟! 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۱۳ خاطرات رضا پورعطا یک راهرویی در دل زمین به شکل زیگزاگ کنده بودند و تیربارچی ها به همان شکل زیگزاگ، همسطح زمین، توی کانالها مستقر شده بودند و بچه ها را درو می‌کردند، یعنی چیزی که هرگز ندیده بودم. بچه ها باز هم غافلگیر شده بودند. عبور غیر ممکن بود. تازه فهمیدم که نفر اول چه ایمانی داشته که زیر بارش این همه گلوله مستقیم تا اینجا خودش را جلو کشانده. به آرامی چرخیدم و به سمت کانال برگشتم. عجله داشتم خودم را به حاج محمود برسانم و عمق فاجعه را به او اطلاع دهم. به هر شکلی که بود از روی سر بچه‌ها خودم را توی کانال دوم انداختم و نفسی تازه کردم. وقتی خواستم از آن سوی کانال بالا بروم، متوجه یک نفر شدم که در دشت بازی از روی جنازه ها در حال دویدن به سمت ما بود. همین طور بی محابا جلو می آمد. یعنی بین کانال اول و دوم از روی بچه هایی که خوابیده بودند گام بلند بر می‌داشت و جلو می آمد. شجاعت این آدم برایم جالب بود. چون من که به شجاعت معروف بودم، دل و جرئت این کار را نداشتم و هرگز نتوانستم به غیر از سینه خیز، قدمی به جلو بردارم. حالا چه چیز باعث شده بود این آدم این طور شجاعانه بر روی جنازه‌ها خيز بردارد و جلو بیاید، برایم نامشخص بود. همین طور که بهت زده به حرکت این آدم خیره شده بودم، ناگهان تیربارها او را هدف گرفتند و سرنگونش کردند. در سایه روشن خورشید چهره اش را دیدم. غلام بهروزی بود. انگار قلبم را با تیر هدف گرفتند. پیشانی ام را روی خاک گذاشتم و از ته دل فریاد کشیدم. کمی آرام شدم. سرم را بالا گرفتم و به حرکتم ادامه دادم. تلاش می کردم خودم را به رضا حسینی برسانم. اما هرگز در آن وانفسا او را پیدا نکردم. به کانال اول رسیدم. خودم را پایین کشیدم و سراغ حاج محمود رفتم که در انتظارم لحظه شماری می‌کرد. نفس زنان گفتم: حاج محمود، منو قبول داری یا نه؟ با تعجب پرسید: چی شده؟ گفتم: از من توضیح نخواه، فقط یه کلام بهت بگم... تا دیر نشده نیروها رو برگردون حاج محمود که مرا می شناخت و می دانست حرف بی حساب نمی‌زنم، چهره در هم کشید و گفت: رضا چی شده؟ گفتم: حاجی اوضاع خیلی خرابه... حتی امکان پیشروی یک نفر هم وجود نداره. مستاصل و درمانده سرش را به دیواره کانال تکیه زد و با صدایی لرزان گفت: چطور مگه؟ شرایط خاکریزهای زیگزاگی و استقرار تیربارچی ها را در سطح زمین توضیح دادم. حاج محمود که بیشتر تاکتیک های نظامی روز را می شناخت، سرش را به علامت تأسف تکان داد. گفت: لعنت بر اسرائیل خبيث... این طرح صهیونیست‌های کثیفه... طراحان میدان های مین عراق که اسرائیلی هستن، گفته بودن اگه بسیجی های ایران تونستن از این موانع عبور کنن، شکست صدام حتميه. یاد دو شب پیش افتادم که چطور در آن میادین وحشتناک گیر افتاده بودیم و امکان پیشروی نبود. با اینکه ما چندین خط را که آنها احتمال توقف ما را داده بودند شکستیم اما حق با حاج محمود بود. من هرگز در طول عملیات هایی که به عنوان خط شکن شرکت کرده بودم، چنین استحکاماتی ندیده بودم. نگاهی به چهره ناراحت حاج محمود انداختم و گفتم: حالا تکلیف چیه؟ حاج محمود که هنوز داغ دو شب قبل روی دلش مانده بود، گفت: با این حساب حجت تمومه... بگو بچه ها بر گردن! وقتی دستور عقب نشینی داد، سفیدی چشمانش رو به قرمزی رفت. حالش را درک کردم. انگار قلبم را از توی سینه کندند و به سمتی پرتاب کردند. بغض گلویم را فرو خوردم و به محمد در خور گفتم: کمک کن نیروها رو برگردونیم. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 زبان تصویر، گویاترین و ملموس‌ترین صحنه‌های رویدادها را می‌تواند برای کسانیکه ندیده‌اند، زنده کند و لحظات را جاودانه نماید. کم نبودند عکاسان و تصویربردارانی که در سخت ترین معرکه جنگ، حوادث را از روزنه لنزها دیدند و ثبت کردند. بر آنیم تا، سلسله نمایشگاه های عکس کانال حماسه جنوب را از کمیاب‌ترین تصاویر در معرض نظر شما عزیزان قرار دهیم. همراه باشید 🍂
🍂 🔻 نمایشگاه ده عکس سری 1⃣ •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• ، سری ۱ @defae_moghadas 🍂
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۱۱ سالن تصفیه خانه جزیره مینو، تاریکِ تاریک، بی هیچ نور و روشنایی! نزدیک ِنزدیک به دشمن ! در همان تاریکی مطلق لباس غواصی به تن کردیم! فقط تشخیص افراد از روی صدا ممکن بود! آخرین شام را آوردند. " گردو و عسل " حال در آن تاریکی مطلق چگونه ظرف گردو را پیدا کنیم و در ظرف عسل فرو کنیم و.... یادش بخیر در آن تاریکی مطلق پای چه کسی بود که دستانمان را در ظرف عسل زیر کرد، خدا می داند! 😄 و وضعیتی که بعد از آن برای همه ما پیش آورد. چه سری بود، نمی‌دانم. هر چه بود شهد عسل بود و برای بعضی،ها خوش یُمن آهنگ حرکت زده شد. در محیط باز به صف شدیم! گروه ما "حمیدیان مقدم" و " عیسی جابری" در دسته سلمان به فرماندهی "حبیب میاحی" بود! آخرین گروه از آخرین دسته ! در تاریکی متوجه شدم، کسان دیگری هم به صف ما پیوستند! حاج اسماعیل فرجوانی و تعدادی از کادر گردان! با شنیدن صدای حاجی دلم قرص شد! ولی مگر حاج اسماعیل فرمانده گردان نبود! مگر نه اینکه او باید کم‌خطرترین مکان را انتخاب می‌کرد تا بماند و فرماندهی کند!......تازه راز انتخاب چهار جانشین قدر را برای خود می‌فهمیدم! هر چه بود درایت فرماندهی‌ش بود و آینده نگری او از اهمیت شکستن خط. اولین ماموریت بود که در کنار قهرمانی چون او قرار می گرفتم! از ذکاوت و بزرگی و تجربه حاجی زیاد شنیده بودم! حاج اسماعیل بی قرار بود و پی در پی سراغ از امور پشتیبانی می گرفت! لحظاتی بعد " علی بهزادی " آمد و بدون مقدمه به حاج اسماعیل تذکر داد! دریافتم که با شروطی اجازه حضور به حاجی در صفوف غواصان داده اند! دو یا سه بار علی تاکید کرد و حاجی هم چون نیروی ساده ای پذیرفت! طناب ها را آوردند و یکی پس از دیگری در سیاهی شب کنترل شدیم! حرکت بسوی ساحل آغاز شد! آغازی که برای برخی شروع راهی تازه بود !! 👇👇👇👇
شهید احمدرضا ناصر و حسن اسدپور
شب و سکوت آرام ساحل! بی هیچ منور و شلیکی! صدای حاج اسماعیل را می شنیدم که با " دست نشان " آخرین اتمام حجت ها را می کرد! رفتار دست نشان کودکانه و ملتمسانه بود! به نظر می آمد آن شب "دست نشان" بی هیچ بهانه ای به دفعات به حاجی مراجعه می کرد! شاید دلشوره داشت! شاید از خطراتی که او را تهدید می‌کرد، می‌ترسید. پس از آخرین هماهنگی ها و بررسی های پایانی از سوی فرماندهان و کادر گردان، حرکت غواصان بسوی آب آغاز شد! در حالی که دست نشان در کنار ستون ، همچنان به دنبال حاج اسماعیل می آمد! تمام تجارب خیبر و بدر، والفجر ۸ در آن شب استفاده شد! مثلا برای آنکه سلاحهای غواصان مملو از گل ولای نشود، آنها را در کاور پلاستیکی از جنس بادگیر قرار داده بودند! یا آن شمعک های فسفری ! یا آن چراغ قوه های لیزری! بی هیچ موردی خاص به ساحل رفته و بر سکوی بتنی نشستیم ! غواصان به فرمان "علی بهزادی" فین ها را به پا کردند و انتظار ..... انتظار برای فرمان حرکت ... در آن لحظات مرگ و زندگی برخی بچه ها هنوز دست از شوخی و شیطنت بر نمی داشتند! آن یکی می گفت: " عراقیه تو چرته"! دیگری می گفت: " عجب سیبل هایی داره "!! با تجربه ترها می دانستند که در این لحظات حساس چقدر این واژه و جملات مزاح گونه برای جوان تر و کم تجربه ترها تاثیرگذار است! البته "علی" که گاه با کلامی یا گفتن "هیس" دستور به سکوت می داد! دسته ای از بچه های قرارگاه سری نصرت هم آن شب به ما ملحق شده بودند! شاید این شب برای آنان تکرار ماموریت های شناسایی محسوب می شد اما هجوم برای شکستن خطوط دشمن تا شناسایی در اختفاء خیلی تفاوت دارد! همراه باشید @defae_moghadas 🍂
🔻 کربلا، کربلا، ما داریم میاییم.... دفترچه نوحه کشف شده در عملیات تفحص شهدا
🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ 🔅 بهداشت در جبهه ها تاریخ جنگ‌ها مساوی است با پیدایش خیلی از بیماری‌ها، بیماری‌های واگیری که شاید در طی خیلی از جنگ‌ها سرنوشت جنگ‌ها را عوض کرد. می‌گویند در جنگ ناپلئون بناپارت نزدیک ۵۰۰ هزار نفر از لشکریان ناپلئون در اثر بیماری تیفوس از بین رفتند. در جنگ جهانی اول حدود ۵/۱ تا ۱۵ درصد افرادی که مجروح می‌شدند در اثر بیماری کزاز از بین رفتند، در جنگ جهانی دوم نزدیک ۵ میلیون نفر از مردم ارتش آلمان مبتلا به بیماری هپاتیت شدند. در خیلی از بیماری‌ها، در خیلی از جنگ‌ها خیلی افراد شرکت کننده در جنگ به بیماری‌های گوارشی یا پوستی مبتلا شدند. خوب این‌ها تاریخ جنگ‌ها است، و خیلی از بیماری‌های دیگر. در خیلی از جنگ‌ها بویژه در جنگ کره گفته می‌شود که بیماری مالاریا یکی از بیماری‌های مهم و شایع در آن جنگ است. حالا می‌رسیم به جنگ تحمیلی و دفاع مقدس که آیا این بیماری‌ها در جنگ ما بودند یا نبودند؟ ما خوشبختانه در دوران دفاع مقدس با الطاف الهی که خداوند بزرگ بر همه ما نازل فرموده بود، خیلی از بیماری‌ها در کشور ما به فضل الهی پیدا نشدند و در صورتی که بروز کردند به خوبی توسط نیروهای بهداشتی با آنها مبارزه شد و کمتر رزمنده‌ای را می‌بینیم که دچار بیماری واگیر شده باشد و کمتر رزمنده‌ای را می‌بینیم که خدای نکرده بر اثر بیماری واگیری در طول دفاع مقدس به درجه رفیع شهادت نائل آمده باشد.  @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۱۴ خاطرات رضا پورعطا خیلی زود دستور عقب نشینی به کل نیروهای گردان منتقل شد. هیاهویی بین نیروها در کانال برپا بود. سر و صدای نیروها فضا را پر کرد. به کمک محمد در خور و خود حاج محمود، یکی یکی بچه ها را از توی کانال اول به عقب برگرداندیم. خیلی کار سخت و دشواری بود. چون نیروها آنقدر فشرده و پشت هم ایستاده بودند که امکان چرخاندن آنها نبود. بعد از گذشت چند ساعت، آرام آرام توانستیم بچه هایی را که توی راهرو مانده بودند جابه جا کنیم. آنها را توی کانال بیندازیم و از آن طرف بالا بکشیم و به سمت عقب هدایت کنیم. آنقدر تعداد بچه ها زیاد بود که هنوز نفرات انتهای ستون از جریان مطلع نشده بودند. عقب ستون هم که از جریان بی اطلاع بودند، بلوایی از حرف و حدیث و شایعه ایجاد شد. بسیجی هایی که از جریان اطلاع نداشتند متعصبانه نفراتی را که قصد عقب نشینی داشتند تهدید به مرگ می کردند. تا جایی که گزارش درگیری نیروهای خودی هم به من و حاج محمود رسید. واقعا لحظات سخت و نفس گیری بود. باید هر چه سریعتر نیروها را از معرکه جهنمی دور می کردیم. هیچکس نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. همه سراسیمه و وحشت زده به هر سو نگاه می‌کردند. درست مثل صحرای قیامت شده بود. انگار صور اسرافیل دمیده شده بود. همه این بحران دو ساعت طول کشید. در آن جلو تعداد زیادی شهید شده بودند. تعدادی هم بلاتکلیف به هر سو می‌چرخیدند. فریادهای مکرر من و درخور و حاج محمود فضای کانال را پر کرده بود. همان طور که سعی می‌کردم نیروها را به عقب هل بدهم در پی رضا حسینی هم می‌گشتم. هیچ خبری از او نبود. محمد را صدا زدم و گفتم: رضا را ندیدی؟ گفت: شاید لابه لای نیروها عقب رفته باشه. من که مطمئن بودم که از جلو چشمانم عبور نکرده، گفتم: اگر دیدیش خبرم کن. دوباره شروع به هدایت نیروها کردم. بالای کانال رفتم و فریاد کشیدم عجله کنید... کسی جانمونه. آنقدر توی کانال ماندیم تا خیالمان از بابت همه نیروها راحت شد. هر کسی هم آن جلوها مانده بود به سرعت خودش را به نیروهای در حال عقب نشینی رساند. خمپاره ها به شدت می کوبیدند. حاج محمود خسته و داغان خودش را به من رساند و گفت: فکر کنم دیگه کسی نمونده باشه... عجله کن از اینجا بریم. گفتم: حاج محمود، هنوز رضا حسینی نیومده......... می ترسم بلایی سرش اومده باشه...! شما برو..... من برمی‌گردم کمک بچه هایی که جا موندن. حاج محمود با عصبانیت گفت: اجازه این کار رو بهت نمیدم. می‌خوای خودکشی کنی. گفتم: حاجی خیلی ها مجروح شدن. حرفم را قطع کرد و گفت: رضا خودت میدونی اصلا حوصله جر و بحث ندارم. به خدا با همین اسلحه می‌زنم خودم را می‌کشم... بهت دستور می‌دم برگرد عقب. همراه باشید @defae_moghadas 🍂