eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۱۱ سالن تصفیه خانه جزیره مینو، تاریکِ تاریک، بی هیچ نور و روشنایی! نزدیک ِنزدیک به دشمن ! در همان تاریکی مطلق لباس غواصی به تن کردیم! فقط تشخیص افراد از روی صدا ممکن بود! آخرین شام را آوردند. " گردو و عسل " حال در آن تاریکی مطلق چگونه ظرف گردو را پیدا کنیم و در ظرف عسل فرو کنیم و.... یادش بخیر در آن تاریکی مطلق پای چه کسی بود که دستانمان را در ظرف عسل زیر کرد، خدا می داند! 😄 و وضعیتی که بعد از آن برای همه ما پیش آورد. چه سری بود، نمی‌دانم. هر چه بود شهد عسل بود و برای بعضی،ها خوش یُمن آهنگ حرکت زده شد. در محیط باز به صف شدیم! گروه ما "حمیدیان مقدم" و " عیسی جابری" در دسته سلمان به فرماندهی "حبیب میاحی" بود! آخرین گروه از آخرین دسته ! در تاریکی متوجه شدم، کسان دیگری هم به صف ما پیوستند! حاج اسماعیل فرجوانی و تعدادی از کادر گردان! با شنیدن صدای حاجی دلم قرص شد! ولی مگر حاج اسماعیل فرمانده گردان نبود! مگر نه اینکه او باید کم‌خطرترین مکان را انتخاب می‌کرد تا بماند و فرماندهی کند!......تازه راز انتخاب چهار جانشین قدر را برای خود می‌فهمیدم! هر چه بود درایت فرماندهی‌ش بود و آینده نگری او از اهمیت شکستن خط. اولین ماموریت بود که در کنار قهرمانی چون او قرار می گرفتم! از ذکاوت و بزرگی و تجربه حاجی زیاد شنیده بودم! حاج اسماعیل بی قرار بود و پی در پی سراغ از امور پشتیبانی می گرفت! لحظاتی بعد " علی بهزادی " آمد و بدون مقدمه به حاج اسماعیل تذکر داد! دریافتم که با شروطی اجازه حضور به حاجی در صفوف غواصان داده اند! دو یا سه بار علی تاکید کرد و حاجی هم چون نیروی ساده ای پذیرفت! طناب ها را آوردند و یکی پس از دیگری در سیاهی شب کنترل شدیم! حرکت بسوی ساحل آغاز شد! آغازی که برای برخی شروع راهی تازه بود !! 👇👇👇👇
شهید احمدرضا ناصر و حسن اسدپور
شب و سکوت آرام ساحل! بی هیچ منور و شلیکی! صدای حاج اسماعیل را می شنیدم که با " دست نشان " آخرین اتمام حجت ها را می کرد! رفتار دست نشان کودکانه و ملتمسانه بود! به نظر می آمد آن شب "دست نشان" بی هیچ بهانه ای به دفعات به حاجی مراجعه می کرد! شاید دلشوره داشت! شاید از خطراتی که او را تهدید می‌کرد، می‌ترسید. پس از آخرین هماهنگی ها و بررسی های پایانی از سوی فرماندهان و کادر گردان، حرکت غواصان بسوی آب آغاز شد! در حالی که دست نشان در کنار ستون ، همچنان به دنبال حاج اسماعیل می آمد! تمام تجارب خیبر و بدر، والفجر ۸ در آن شب استفاده شد! مثلا برای آنکه سلاحهای غواصان مملو از گل ولای نشود، آنها را در کاور پلاستیکی از جنس بادگیر قرار داده بودند! یا آن شمعک های فسفری ! یا آن چراغ قوه های لیزری! بی هیچ موردی خاص به ساحل رفته و بر سکوی بتنی نشستیم ! غواصان به فرمان "علی بهزادی" فین ها را به پا کردند و انتظار ..... انتظار برای فرمان حرکت ... در آن لحظات مرگ و زندگی برخی بچه ها هنوز دست از شوخی و شیطنت بر نمی داشتند! آن یکی می گفت: " عراقیه تو چرته"! دیگری می گفت: " عجب سیبل هایی داره "!! با تجربه ترها می دانستند که در این لحظات حساس چقدر این واژه و جملات مزاح گونه برای جوان تر و کم تجربه ترها تاثیرگذار است! البته "علی" که گاه با کلامی یا گفتن "هیس" دستور به سکوت می داد! دسته ای از بچه های قرارگاه سری نصرت هم آن شب به ما ملحق شده بودند! شاید این شب برای آنان تکرار ماموریت های شناسایی محسوب می شد اما هجوم برای شکستن خطوط دشمن تا شناسایی در اختفاء خیلی تفاوت دارد! همراه باشید @defae_moghadas 🍂
🔻 کربلا، کربلا، ما داریم میاییم.... دفترچه نوحه کشف شده در عملیات تفحص شهدا
🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ 🔅 بهداشت در جبهه ها تاریخ جنگ‌ها مساوی است با پیدایش خیلی از بیماری‌ها، بیماری‌های واگیری که شاید در طی خیلی از جنگ‌ها سرنوشت جنگ‌ها را عوض کرد. می‌گویند در جنگ ناپلئون بناپارت نزدیک ۵۰۰ هزار نفر از لشکریان ناپلئون در اثر بیماری تیفوس از بین رفتند. در جنگ جهانی اول حدود ۵/۱ تا ۱۵ درصد افرادی که مجروح می‌شدند در اثر بیماری کزاز از بین رفتند، در جنگ جهانی دوم نزدیک ۵ میلیون نفر از مردم ارتش آلمان مبتلا به بیماری هپاتیت شدند. در خیلی از بیماری‌ها، در خیلی از جنگ‌ها خیلی افراد شرکت کننده در جنگ به بیماری‌های گوارشی یا پوستی مبتلا شدند. خوب این‌ها تاریخ جنگ‌ها است، و خیلی از بیماری‌های دیگر. در خیلی از جنگ‌ها بویژه در جنگ کره گفته می‌شود که بیماری مالاریا یکی از بیماری‌های مهم و شایع در آن جنگ است. حالا می‌رسیم به جنگ تحمیلی و دفاع مقدس که آیا این بیماری‌ها در جنگ ما بودند یا نبودند؟ ما خوشبختانه در دوران دفاع مقدس با الطاف الهی که خداوند بزرگ بر همه ما نازل فرموده بود، خیلی از بیماری‌ها در کشور ما به فضل الهی پیدا نشدند و در صورتی که بروز کردند به خوبی توسط نیروهای بهداشتی با آنها مبارزه شد و کمتر رزمنده‌ای را می‌بینیم که دچار بیماری واگیر شده باشد و کمتر رزمنده‌ای را می‌بینیم که خدای نکرده بر اثر بیماری واگیری در طول دفاع مقدس به درجه رفیع شهادت نائل آمده باشد.  @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۱۴ خاطرات رضا پورعطا خیلی زود دستور عقب نشینی به کل نیروهای گردان منتقل شد. هیاهویی بین نیروها در کانال برپا بود. سر و صدای نیروها فضا را پر کرد. به کمک محمد در خور و خود حاج محمود، یکی یکی بچه ها را از توی کانال اول به عقب برگرداندیم. خیلی کار سخت و دشواری بود. چون نیروها آنقدر فشرده و پشت هم ایستاده بودند که امکان چرخاندن آنها نبود. بعد از گذشت چند ساعت، آرام آرام توانستیم بچه هایی را که توی راهرو مانده بودند جابه جا کنیم. آنها را توی کانال بیندازیم و از آن طرف بالا بکشیم و به سمت عقب هدایت کنیم. آنقدر تعداد بچه ها زیاد بود که هنوز نفرات انتهای ستون از جریان مطلع نشده بودند. عقب ستون هم که از جریان بی اطلاع بودند، بلوایی از حرف و حدیث و شایعه ایجاد شد. بسیجی هایی که از جریان اطلاع نداشتند متعصبانه نفراتی را که قصد عقب نشینی داشتند تهدید به مرگ می کردند. تا جایی که گزارش درگیری نیروهای خودی هم به من و حاج محمود رسید. واقعا لحظات سخت و نفس گیری بود. باید هر چه سریعتر نیروها را از معرکه جهنمی دور می کردیم. هیچکس نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. همه سراسیمه و وحشت زده به هر سو نگاه می‌کردند. درست مثل صحرای قیامت شده بود. انگار صور اسرافیل دمیده شده بود. همه این بحران دو ساعت طول کشید. در آن جلو تعداد زیادی شهید شده بودند. تعدادی هم بلاتکلیف به هر سو می‌چرخیدند. فریادهای مکرر من و درخور و حاج محمود فضای کانال را پر کرده بود. همان طور که سعی می‌کردم نیروها را به عقب هل بدهم در پی رضا حسینی هم می‌گشتم. هیچ خبری از او نبود. محمد را صدا زدم و گفتم: رضا را ندیدی؟ گفت: شاید لابه لای نیروها عقب رفته باشه. من که مطمئن بودم که از جلو چشمانم عبور نکرده، گفتم: اگر دیدیش خبرم کن. دوباره شروع به هدایت نیروها کردم. بالای کانال رفتم و فریاد کشیدم عجله کنید... کسی جانمونه. آنقدر توی کانال ماندیم تا خیالمان از بابت همه نیروها راحت شد. هر کسی هم آن جلوها مانده بود به سرعت خودش را به نیروهای در حال عقب نشینی رساند. خمپاره ها به شدت می کوبیدند. حاج محمود خسته و داغان خودش را به من رساند و گفت: فکر کنم دیگه کسی نمونده باشه... عجله کن از اینجا بریم. گفتم: حاج محمود، هنوز رضا حسینی نیومده......... می ترسم بلایی سرش اومده باشه...! شما برو..... من برمی‌گردم کمک بچه هایی که جا موندن. حاج محمود با عصبانیت گفت: اجازه این کار رو بهت نمیدم. می‌خوای خودکشی کنی. گفتم: حاجی خیلی ها مجروح شدن. حرفم را قطع کرد و گفت: رضا خودت میدونی اصلا حوصله جر و بحث ندارم. به خدا با همین اسلحه می‌زنم خودم را می‌کشم... بهت دستور می‌دم برگرد عقب. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۱۲ حسن اسد پور در سیاهی آن شب، نیم تنه ای از سیل بند خودی بالای سرمان دیده می شد! و او کسی نبود جز "حاج حمید دست نشان" مسئول تدارکات گردان! از حاج اسماعیل دل نمی‌کند! اصلا نگرانی در چهره‌اش بی‌داد می‌کرد بچه ها لول خمپاره های خود را به سمت "دست نشان" نشانه رفتند! "حاجی این رو ردش کن"! " داره گریه می‌کنه، شگون نداره"! " همه نفله می‌شیم، ردش کن از بالا سرمون"! خنده و اشک ... شور و حسرت با هم آمیخته شد! عجب لحظات تلخ و شیرینی! حاج اسماعیل تذکر داد و حاج دست نشان، تسلیم شد و ... شاید ده دقیقه‌ای کنار ساحل، همه غواصان به انتظار نشستیم ...فرمان حرکت از بی سیم (تلفن کن) صادر شد! تک به تک وارد آب شدیم ! آرامش عجیبی بر محیط حاکم بود! بوی چولان و نی‌زارهای حاشیه اروند، بوی آب ... سطح آب در حداکثر مدً قرار داشت، بدون حرکت! تک تیرانداز عراقی از مقابل، چند تیر به دفعات شلیک کرد اما هدف ساحل بود! تو گویی متوجه چیزی شده بود اما غواصان را نمی‌دید! در همین لحظات جناح سمت راست، کیلومترها دورتر ،(شاید محور ام الرصاص) دشمن از هجوم غواصان آگاه شد و شلیک های سبک باریدن گرفت! گروهان ما به دستور علی بهزادی تعجیل بیشتری کرد و وقتی شلیک های روبروی ما آغاز شد که دیگر نزدیک ساحل دشمن رسیده بودیم! شلیک منورها هم آغاز شد! 👇👇👇👇
همه جا روشن و صدای رگبارها پیوسته شد! در آن لحظات دیگر تمام عراقی ها به جنب و جوش و وحشت و هیاهو افتادند! برخی بی هدف بسوی ساحل ما شلیک می کردند! یک قبضه پدافند ضدهوایی چهارلول بی امان از روبرو شلیک می کرد! سوای قدرت تخریب گلوله ها، صدای مهیب آن فضا را پرکرده بود! یک قبضه توپ ۱۰۶ ، تیربارها ، نارنجک انداز پلامین، آر پی جی و نارنجک های دستی در میان "جیغ و داد" عراقی های وحشت زده .... عدو .... عدو.... ایرانی .... ایرانی .... صدای "پارس" سگ هم از سیل بند دشمن شنیده می شد! آن چه به نظر می رسید، ما در لابلای چولان ها و گل ولای ساحل در استتار نسبتا خوبی بودیم اما این بدین معنا نبود که از شلیک‌ها در امان باشیم! در آن لحظات خطیرِ مرگ و زندگی، همه منتظر و گوش به فرمان ! بالاخره معبر با تجربه و کیاست "حاج اسماعیل" پیدا شد! و حکمت حضور او در صف اول گردان و بین غواصان بیشتر خود را نشان داد. (آنچه به خاطر دارم) مسافتی را را بصورت طولی در گل ولای و چولان های ساحل پیمودیم تا به معبر رسیدیم! انفجارها نه فقط به گوش‌ها، بلکه به جمجمه هم فشار می‌آورد! بوی تند باروت همه جا را فراگرفته بود! حرکت سینه خیز غواصان در معبر به کندی صورت می گرفت! هر چه بسوی سیل بند دشمن نزدیک تر می شدیم، تراکم شلیک و نارنجک ها بیشتر می شد! صدای غرش مهیب توپ ۱۰۶ شاید از تیر و ترکش بدتر بود! از بشکه های انفجاری فوگاز و مین های والمر خنثی شده توسط بچه های تخریب گذشتیم اما عبور از خطوط سیم خاردار سخت و پردرد سر بود! ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
ایستاده ، حاج حمید دست‌نشان نشسته، سردار حاج اسماعیل فرجوانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ۱۱۵ خاطرات رضا پورعطا برای اولین بار از دستور فرماندهی تمرد کردم. گفتم: تا رضا رو پیدا نکنم برنمی‌گردم. بحث شدیدی بین من و حاج محمود در گرفت. حاج محمود اعتقادات من را خیلی خوب می‌شناخت. می‌دانست که کاملا مطیع امر فرماندهی‌ام. با تعجب به من خیره شد و گفت: از دستور مافوق سرپیچی می‌کنی؟ به التماس افتادم. گفتم: حاج محمود تو رو خدا اجازه بده رضا رو پیدا کنم. گفت: از کجا معلوم که برنگشته عقب؟ گفتم: خودم دیدمش... او به من نیاز داره... خودم از رو بدنش رد شدم. احساس کردم حاج محمود کمی تحت تأثير حرف و کلامم قرار گرفت. لحظه ای سکوت کرد و به انتهای کانال خیره شد. سپس در حالی که انگار احساسات مرا درک کرده باشد، گفت: خیلی خب.. تا خواستم حرکت کنم، دستش را به سمت نیروها کشید و گفت: آقا رضا.. اول نیروها رو از توی کانال برسون پشت خاکریز... بعد هر کاری خواستی بکن. گفتم: آخه حاجی می ترسم... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: آخه ماخه نداره، باید خیالم از نیروها راحت بشه. یک وقت هم دیدی لابه لای نیروها برگشته عقب. گفتم: حاجی یادت باشه قول دادی. لبخندی زد و گفت: رو حرف من حساب کن. حرف حاجی دلم را محکم کرد. با همدیگر از کانال آمدیم بالا. دیدم واویلا... چه محشری از نیرو در دشت دیده میشه! خیلی ها از شدت جراحت روی زمین افتاده بودند و ناله سر می دادند. در دلم گفتم: خدایا حالا کی اینها رو مدیریت کنه؟ حاج محمود نگاهی سرزنش آمیز به من انداخت و گفت: باز هم اصرار داری این‌ها رو رها کنی و بری رفیقت رو نجات بدی؟ سرم را پایین انداختم. همان طور که سرم پایین بود گفتم: ببخشید حاجی... دست خودم نبود. لحظه ای در فکر فرو رفت. سپس با یک تدبیر مدیریتی، نیروها را به سه دسته تقسیم کرد و مسئولیت هدایت هر دسته را به یک نفر نیروی باتجربه واگذار کرد. هر کدام از ما به طور جداگانه و با یک مدیریت خاص، نیروها را به سمت عقب هدایت کردیم. خیلی ها توی میدان مین مانده بودند. هدایت این نیروها خیلی سخت و کمرشکن بود، چون ترس و وحشت وجودشان را تسخیر کرده بود. بعضی ها هم جرئت عبور دوباره از میدان را نداشتند و در همان ابتدای میدان روی زمین دراز کشیده بودند. بیشتر نیروها به مسیر نا آشنا بودند و زیر دست و پای دیگران می چرخیدند و تشنج ایجاد می کردند. بعضی ها هم در پی کسی می گشتند تا آنها را از میدان عبور دهد. اما کسی جرئت ورود به میدان را نداشت.. مجبور شدم خودم را به اول میدان برسانم و قسمتی از معبر را پیدا کنم. بعد یکی یکی نیروها را به سمت عقب هدایت کردم. نیروها مثل قبل روحیه نداشتند. محمد را صدا زدم و او را اول میدان گذاشتم. یعنی مسئولیت عبور دادن نیروها از میدان به عهده محمد افتاد. یکی یکی دست نیروها را می گرفت و از قسمتی که مشخص کرده بودم عبور می داد و از میدان خارج می کرد و دوباره بر می گشت و نفر بعدی را می برد. حساب کردم دیدم اگر این جوری بخواهیم عمل کنیم خیلی زمان می برد. تصميم گرفتم نیروها را ده تا ده تا با هم ببرم وسط میدان و تحویل در خور بدهم. ساعتها طول کشید تا بیشتر نیروها را از میدان عبور دادیم. زمان به کلی فراموش مان شده بود. فقط هفت، هشت نفر مجروح باقی مانده بودند. آنها را هم به کمک محمد از توی کانال بالا کشیدیم و به سختی از میدان عبور دادیم. یک نفر را هم که پایش قطع شده بود گذاشتم روی کولم و وارد میدان شدم. نفسی برایم باقی نمانده بود اما به زحمتش می ارزید. همراه باشید @defae_moghadas 🍂