🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅جبهه هویزه
برگرفته از کتاب دِین
3⃣
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
🔅 محسن نوذریان:
نزدیک غروب چند دستگاه اتوبوس و تریلی کانتینردار آمدند که اسرا را به عقب ببرند. گفتند: «چه کسی راه را بلد است؟» دو سه نفر از بچه های اهواز گفتند که ما بلدیم. من و رسول خمینی هرکدام مسئولیت چند اتوبوس را بر عهده گرفتیم و به طرف اهواز و پادگان حمیدیه حرکت کردیم. شب به اهواز رسیدیم و تا
دیروقت اسرا را تحویل دادیم.
🔅 علیرضا جولا ادامه ماجرا را اینگونه بیان می کند:
غروب که رسول خمینی و محسن نوذریان اسرا را بردند هوا کاملا تاریک و بسیار سرد شده بود. هرکس دنبال جایی می گشت که شب را بگذراند. حدود ده نفری بودیم که به اتفاق حسین علم الهدی به روستایی خالی از سکنه در شرق هویزه و نزدیک رودخانه کرخه رفتیم و آنجا نماز مغرب و عشا را به امامت حسین خواندیم و شب را همانجا در اتاقک های حصيری روستایی گذراندیم. صبح که شد، به طرف مواضع شب قبل برگشتیم. حسین گفت که تیپ ۳ همدان از لشکر قزوین قرار است از سمت حمیدیه به ما ملحق شود و عملیات به سمت خرمشهر ادامه پیدا کند و ما منتظر رسیدن آن تیپ بودیم. تا حدود یازده صبح که حسین گفت «آماده شوید که جلوتر برویم»، از آنجا به طرف جنوب و به موازات جاده ای که آنجا بود حرکت کردیم. تانک های عراقی با تیربارهایشان به طور پراکنده به طرف ما شلیک می کردند. دشت صاف و وسیع بود و هیچ موضعی برای پناه گرفتن وجود نداشت. بوته های خاری که در آن منطقه می روید تنها چیزی بود که میشد پشت آن پنهان شد و تا حدی از چشم دشمن دور ماند. بچه ها پشت همین بوته های خار به صورت نشسته یا خوابیده نماز ظهر و عصرشان را خواندند. یکی از بچه ها پشت همین بوته ها گلوله خورد. مجددا حرکت کردیم تا به یک سنگر نعل اسبی، که مخصوص تانک حفر شده و روی آن به سمت مواضع ما بود، رسیدیم. بعد از ما دیگر نیروی خودی نبود و در دوردست تانک های عراقی به صورت شبح دیده می شدند. حدود ساعت سه ظهر حسين علم الهدی با پنج نفر آرپی جی زن آمد و به ما ملحق شد. سید محمدعلی حکیم و غفار درویشی را هم که با ما بودند و آرپی جی داشتند با خود برد و به جلوتر از ما رفتند و به ما گفتند شما که اسلحه سبک دارید، همین جا مستقر باشید. ما در سمت چپ جاده مستقر بودیم. آرپی جی زنها به فرماندهی حسین علم الهدی از روی جاده عبور کردند و به طرف تانک های عراقی به سمت راست جاده رفتند که ما دیگر آنها را ندیدیم. پس از نیم ساعت از رفتن آنها، متوجه شدیم که از پشت سرمان، از سمت رودخانه کرخه کور، چند تانک بی آنکه شلیک کنند به طرفمان می آیند. سعید جلالی با دیدن تانک ها گفت: «بچه ها، خوشحال باشید. تیپ همدان رسید.» اما او اشتباه کرده بود. اینها تانک های دشمن بودند که بچه ها را محاصره کردند. وقتی پس از چند دقیقه به فاصله پنجاه متری ما رسیدند، ناگهان آتش عراقی ها به طور هماهنگ شروع شد. تانکها از روبه رو و پشت سر شلیک می کردند و هواپیماهای عراقی هم بالای سر ما و نیروهای ارتشی پرواز می کردند. هلیکوپترها هم از روبه رو آمدند و به سمت مواضع ما شلیک می کردند. کمتر از یک ساعت به اذان مغرب مانده بود که آنجا جهنمی برپا شد و تمام دشت نقطه به نقطه مورد اصابت گلوله های مختلف دشمن قرار گرفت.
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۲۵۲
خاطرات سردار گرجیزاده
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
نورافکن ها به عکس امام خمینی و صدام که در دو طرف مرز بود می تابید. وقتی چشمم به عکس بزرگ امام افتاد. حالم عوض شد. دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم. دیدن عکس امام آنقدر خاطره برایم زنده کرد که احساس کردم در این زمان و مکان نیستم. احساس اینکه به ایران می روم ولی دیگر امام خمینی در جماران نیست، فشار زیادی به من آورد و آرام آرام گریه کردم. با خودم حرفهایی میزدم و هر چه می گفتم در فراق امام بود. فکر کردم این فقط حال خوش و تلخ من است که دارم این طور گریه میکنم. ولی از صدای گریه بچه های همراهم فهمیدم کسی نیست که با دیدن عکس امام گریه نکند. ناگهان صدای صلوات پی در پی در بیابان پیچید. صدای صلوت بیشتر میشد. همه داشتند ارادتشان را با صلوات فرستادن به روح امام نشان می دادند. فکر می کنم آن لحظه هیچ کس فکر خودش و خانواده اش نبود. همه در عکس بزرگ امام خمینی که روبان سیاهی بر گوشه آن قرار داشت خلاصه شده بودیم.
زمان مثل مورچه آرام جلو می رفت. وقتی تذکرات عراقیها تمام شد ما را به صف تا صد متر مانده به نقطه صفر مرزی جلو بردند. حالا دیگر به راحتی داشتم می دیدم که پاسدارها و ارتشی ها آن طرف در خاک ایران ایستاده اند و منتظر آمدن ما هستند. آن طرف شور و شوق و هیجان، و این طرف عراقی های متکبری که هنوز می خواستند در نقطه آخر مرزیشان باز قلدری کنند و قدرتشان را به رخ ما بکشند. چشم گرداندم به اطراف نقطه صفر مرزی. با پرچم حرف می زدم! پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی که زیر نور نورافكن ها با باد اندکی که می وزید تکان می خورد. احساس نمی کردم پای در زمین دارم. منتظر هر اتفاقی بودم. آنجا نقطه تلاقی ماندن و رفتن بود. از دیدن پرچم و عکس امام و بچه های سپاه و ارتش سیر نمیشدم. توفيق بودن در غرب کشور را به جز چند عملیات محدود نداشتم و بیشتر با جنوب مأنوس بودم؛ ولی دیگر احساس نمی کردم در غرب هستم یا جنوب، خاک، خاک ایران بود و من مشتاق رفتن.
چند دقیقه بعد یک افسر عراقی که معلوم بود از مسئولان مبادله اسراست جلو آمد و با لیست بلندی که در دست داشت شروع به آمار گرفتن کرد. بعد از آمار گفت: «خب دیگر، آماده باشید به طرف مرز ایران حرکت کنید.» این حرف او شادم کرد. هیچ وقت این اندازه از سخن یک عراقی خوشحال و شاد نشده بودم. در دو طرف مرز مسئولان هر دو کشور یک کار مشترک را انجام می دادند. در آن طرف مرز هم مسئولان ایران داشتند آمار می گرفتند و حتما می گفتند برادران عراقی آماده رفتن به کشورتان باشید. در دو نقطه مرزی ایران و عراق، نیروهای صلیب حضور داشتند و پابه پای ایرانی ها و عراقی ها مشغول بودند تا مبادله زودتر صورت گیرد.
فاصله ما تا مرز ایران حدود صد و پنجاه متر بود. این مسیر را باید پیاده می رفتیم. اکبر می گفت: «من که حاضرم سینه خیز بروم.» دوست داشتم زمان را با دستانم محکم به جلو هل میدادم. تا رسیدن به مرز ایران و دیدن همسر و فرزندانم زینب و محمدصادق، و پدر و مادرم صد و پنجاه قدم فاصله داشتم.
آن شب گروه ما آخرین گروه اسیرانی بود که مبادله می شد. آن شب خبری از وکیل، وزیر یا رئیسی برای استقبال از ما نبودا هرچند انتظاری هم نداشتیم. برایم مهم نبود چه کسی به استقبال ما می آید. مهم این بود که دارم وارد خاک وطنم می شوم. این بزرگترین استقبال بود. در حال خوش خودم بودم که یک مرتبه افسر عراقی جلو آمد و با صدای بلند گفت: «ایست! هر کس برگردد و در اتوبوس خودش فعلا بنشیند تا بعد.»
همراه باشید
════°✦ 💠 ✦°════
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۲۵۳
خاطرات سردار گرجیزاده
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
از سرباز کناریام سؤال کردم: «چه شده؟» گفت: «نمی دانم.» افسر عراقی برای اینکه کسی اعتراضی نکند گفت: «همه سوار اتوبوس شوید. بعد به ترتیب پیاده و از جلوی صلیب رد شوید و به طرف ایران بروید.» تا این جمله را گفت نفس راحتی کشیدم ولی ته دلم احساس بدی داشتم. با بچه ها به اتوبوس شماره یک برگشتیم و سر جایمان نشستیم. رستم گفت: «نکند باز این عراقی ها بازی دربیاورند؟» .
- نه بابا. ان شاء الله ماهی به دمش رسیده. نگران نباش.
بعد از ده دقیقه در حالی که اضطراب بر تمام ماشین خیمه زده بود، افسر عراقی وارد اتوبوس شد و نگاهی از اول تا آخر اتوبوس کرد و گفت: «آن پنج نفر کجایند؟» تا این جمله را گفت يقين کردم منظورش از پنج نفر غیر از گروه ما نیست. کسی جوابی به او نداد. از راننده پرسید: «پنج نفر کجایند؟» راننده با ترس گفت: «من خبری ندارم.» بار سوم نگاه به من کرد که درست پشت سر راننده نشسته بودم و قلبم داشت توی دهانم می آمد. پرسید: «تو! آن پنج نفر کدام هستند؟»
- نمی دانم.
آن قدر عادی گفتم نمیدانم که سریع صورتش را برگرداند و به راننده گفت: «چطور نمی دانی کجایند؟»
- قربان، اولین بار است این حرف را میشنوم.
افسر در حالی که عصبانی شده بود گفت: «چطور نمی دانی؟ به من گفتند داخل اتوبوس شماره یک هستند.» این را گفت و با ناراحتی از ماشین پیاده شد. اکبر گفت: «علی آقا، یعنی چه شده؟»
هر چه شده، شده دیگر. فقط دعا کن.
آن قدر ترسیده بودم که صدای ضربان قلبم را می شنیدم؛ «چرا دنبال پنج نفر میگردند؟ چرا ما را سوار اتوبوس کردند؟ خدایا در این لحظات آخر کمکمان کن، خدایا با هزار امید و آرزو تا اینجا آمده ایم. خدایا تنها تویی که می توانی ما را از این وضعیت بیرون ببری!»
یک نفر دیگر وارد اتوبوس شد و از اول تا آخر به همه بچه های اتوبوس نگاه کرد و رد شد. چند دقیقه ای که او نگاهمان می کرد مثل یک قرن گذشت. من شنیده بودم عراقی ها عده ای از اسرا را تا لب مرز می آورند و بعد از انجام همه کارهایشان، یک مرتبه می گویند شما حق ندارید به ایران بروید و آنها را بر می گردانند. یادآوری این حرکت عراقی ها داشت با جان من بازی می کرد. حیران بودم و نمی دانستم چه کنم. بچه ها هم ترسیده بودند. آرام در گوش اکبر گفتم:
ببین، به بچه ها بگو تا می توانند آیه وجعلنا را بخوانند و نترسند.» با تمام وجودم کلمه به کلمه این آیه را می خواندم. این آیه را تا آن روز این طور با حضور قلب نخوانده بودم. برای لحظاتی زندان الرشید، محجر و... جلوی چشمانم آمدند و رفتند. از آن لحظات که نفس آدم در نمی آمد هر چه بگویم کم گفته ام. توصیف ناشدنی است.
هم «وجعلنا» می خواندم و هم «امن یجیب» که طرفهای ایرانی زودتر بیایند و ما را تحویل بگیرند تا دوباره گرفتار عراقی ها نشویم.
ناخودآگاه پنجره ماشین را باز کردم و سرم را بیرون بردم و عقب. ناخودآگاه پنجره ماشین را باز کردم و سرم را بیرون بردم و عقب ماشین را نگاه کردم. با ترس و ناراحتی گفتم: «ای وای، گاومان زایید!» اكبر گفت: «چه شده؟» گفتم: «رائد خليل دارد ماشین به ماشین دنبال ما میگردد.» سرم را داخل آوردم و مثل بید میلرزیدم. هر چه دعا بلد بودم خواندم. هر چه امام بود صدا زدم. به اکبر گفتم:
به کسی نگو رائد خليل دارد می آید.» از لطف خدا و عنایت امامان معصوم یک مرتبه با اشاره یکی از مسئولان اتوبوس ما کمی جلو رفت و درست وسط محوطه مبادله قرار گرفتیم. تا ماشین ایستاد یک مسئولی گفت: «پیاده شوید.» گفتم: «اکبر، بچه ها، سریع بیایید پایین تا رائد ما را ندیده.» محمد گفت: «رائد کجاست؟» گفتم: «پشت سرمان دارد دنبال ما میگردد.» سریع پیاده شدم و همراه بچه ها از جلوی صلیب رد شدیم و خودمان را وارد خاک ایران کردیم. قلبم به شدت می زد. نفسم داشت بند می آمد. یکی از طرف های ایرانی در حالی که می خندید و لیست افراد دستش بود به طرف ما آمد و گفت: «اسم، فامیل، درجه؟»، گفتم: «فعلا ما را ببر داخل محوطه خودتان، بعد این سؤال ها را بپرس!»
- نمی شود آقا. صبر کن. آمدن حساب و کتاب دارد.
به پشت سرم نگاه کردم. دیدم رائد با عجله به داخل اتوبوس ما رفت و بعد از چند ثانیه بیرون آمد و هاج و واج بود. گفتم: «برادر، وضعیت ما خطرناک است! ما را ببر داخل محوطه خودمان.» نگاهی به من کرد و دید مدام پشت سرم را نگاه میکنم. فهمید اوضاع طبیعی نیست. گفت: «فعلا بیایید این طرف تا مطمئن باشید از تیررس عراقی ها خارج شده اید.» با عجله چند قدمی دویدیم و در خاک ایران و در محوطه اختصاصی مسئولان ایرانی ایستادیم، وقتی مطمئن شدم از کمند رائد خليل رها شده ایم، روی زمین دراز کشیدم و نفس های عمیق کشیدم.
همراه باشید
════°✦ 💠 ✦°════
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 نظرات خوانندگان محترم کانال
■ سلام علیکم ، اجر شما با سید الشهدا (ع). بنده عباس حسن پور اهل اراک از جانبازان دفاع مقدس هستم
سالها در جبهه جمعی لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) و گردان امام حسین (ع) اراک به عنوان فرمانده گروهان و گردان انجام وظیفه کرده ام بنده شخصا در زمان جنگ از اسارت ترس داشتم .
با مطالعه خاطرات سردار معزز گرجی زاده پی بردم که چقدر این عزیزان سختی ها و شکنجه هایی را تحمل کرده اند بنده فکر می کردم که تحمل پاتک های دشمن در عملیات کربلای پنج و عملیات بدر سخت بوده است و حالا با مطالعه خاطرات سردار گرجی زاده پی بردم که سختی اسارت چقدر شدید تر از تحمل پاتک های بعثیان بوده است
خداوند شما را اجر دهد و همچنین عمر پر برکت به سردار علی اصغر گرجی زاده عطا فرماید
■ باسلام و عرض ادب و احترام خدمت شما باتشکر فراوان از شما چقدر داستان های اسارت سردار گرجی زاده غم انگیز و جذاب بود بنده بسیار مشتاق آن بودم که هرچه سریع تر قسمت بعدی آن را بخوانم و چقدر زیبا بود خداوند متعال ان شاء الله شما و تمام دست اندر کاران را طول عمر باعزت و با کرامت با صحت و سلامتی و تندرستی عنایت بفرماید. اجر شما با امام زمان(عج) و اهل بیت(ع) خداوند شما را حفظ کند.
■ سلام انشاءالله بعد از خاطرات سردار گرجی زاده خاطرات دیگر ی را جایگزین کنید ممنون و سپاسگزارم
🍂 خاطرات بعدی، هدیه دکتر بهداروند از خاطرات خود می باشد به کانال حماسه جنوب.
■ با عرض سلام وخسته نباشید
خاطرات سردار آنقدر جذاب بود که من نتونستم قسمت به قسمت بخونم کتاب را اینترنتی خریداری کردم وظرف یک هفته خواندم
خداوند به سردار عزیز و همه آزادگان گرامی عزت دنیا و آخرت عطا فرماید
■ سلام، سپاس از دکتر بهداروند با ای قلم زیبا و روانش، و سپاس بیکران از سردار آزاده ی عزیز ، گرجی زاده، بنده از گروهی که عضو بودم خاطرات را دریافت میکردم، ایقدر تحت تاثیر قرار گرفتم و با گریه و هیجان دنبال نمودم که سریع عضو کانال حماسه جنوب شدم ، واقعا خداوند رحمن و رحیم به همه ی ازادگان عزیز اجر مضاعف عنایت نماید که تداعی اسارت بی بی حضرت زینب(س) ست. سلام مارا به سردار و خانواده ی صبور و محترمش برسونید. صاحب محمدی از دزفول
■ سلام.
این بیت شعر تقدیم به همه آزادگان سرافراز خصوصا سردار گرجی زاده عزیز.
زسرو یکی گفت چرا میوه نمی آوری
جواب داد که آزادگان تهی دستند.
منظور شعر این است که آزادگان با دستان خالی و با سختی ولی قامتی افراشته ایستادگی کردند...
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 با سلام
و عرض تسلیت شهادت حضرت زهرای اطهر سلام الله علیها،
بعنوان حسن ختام این فصل از خاطرات کانال، که مزین شد به خاطرات اسارت سردار گرجی زاده، مصاحبه ای با نویسنده کتاب زندان الرشید جناب حجت الاسلام دکتر بهداروند انجام شده که در شب آینده تقدیم دوستان می شود.
نویسنده محترم کتاب، از نویسندگان باسابقه و صاحب نام کشور می باشند که در زمینه تاریخ شفاهی بیشتر فرماندهان رده بالای نظام، قلم زده و آثار ارزشمندی بجا گذاشتهاند.
ان شاالله همراه باشید.
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 #نماهنگ مداحی
بمناسبت شهادت
حضرت زهرا سلام الله علیها
🔅چادرت را بتکان
روزی ما را بفرست...
🔻 با نوای
محمد حسین پویانفر
#توسل
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 رمز یا زهرا (س)
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
در طول هشت سال دفاع مقدس ۱۲ عملیات با رمز مبارک نام حضرت «فاطمه زهرا (س)» در مقاطع مهم و سرنوشتساز جنگ طراحی و اجرا شد و در برخی از آنها با تاکتیکهای نوین ماشین جنگی پرقدرت عراق زمینگیر و از کلاف سر در گم جنگ گرهگشایی شد. در ادامه به برخی از این عملیاتها اشاره میکنیم.
● «فتح المبین»
طرحریزی عملیات افتخارآفرین «فتحالمبین» از اواسط آبان سال ۱۳۶۰ آغاز شد و فرمان حمله با رمز «بسم الله الرحمن الرحیم، بسم الله القاصم الجبارین و یا زهرا (س)» صادر شد.
● «والفجر ۵»
عملیات «والفجر۵» ساعت۲۴ روز۲۷ بهمن ماه۱۳۶۲ با رمز «یا زهرا (س) در منطقه کوهستانی، حدفاصل شهرهای مهران و دهلران به اجرا درآمد.
● «والفجر ۶»
عملیات «والفجر۶» در منطقه مرزی «چذابه و چیلات» طرحریزی شد. حمله در ساعت۲۳ و۲۰ دقیقه شامگاه دوم اسفند ماه۱۳۶۲ و با رمز «یازهرا (س) اجرا شد.
● «عملیات بدر»
عملیات بدر هم با رمز «یا زهرا (س)»، در روز بیست اسفند ۶۳ در شرق دجله در آب های هور کلید خورد.
● «والفجر ۸»
در ساعت ۲۲:۱۰ روز ۶۴/۱۱/۲۰ با رمز «یا فاطمة الزهراء» توسط فرماندهی کل سپاه عملیات والفجر۸ آغاز شد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅جبهه هویزه
برگرفته از کتاب دِین
4⃣
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
🔅 علیرضا جولا
بچه ها از یک طرف با همان سلاح های سبک خود به سمت تانک ها شلیک می کردند و از طرف دیگر به سمت هواپیماهای عراقی که بالای سرشان بود تیر می زدند. بیش از نیم ساعت این وضعیت طول نکشید و اکثر بچه ها یکی یکی به شهادت رسیدند. جمال دهشور، از دانشجویان فعال دانشگاه تهران، نیز شهید شد. از هشت نفری که با هم بودیم، فقط من و محمود صالح زاده زنده مانده بودیم که مچ پای من با شلیک رگبار تانک عراقی که پشت سرمان بود مورد اصابت گلوله قرار گرفت؛ به طوری که استخوان پایم از هم جدا شد. بر زمین نشستم.
تانک به فاصله ده متری ما آمد و نفراتی از آن پیاده شدند و اسلحه ما را گرفتند و خودمان را هم به عنوان اسیر دستگیر کردند و بالای تانک قرار دادند و به سمت عقب نیروهایشان منتقل کردند. عراقی ها حتی از اجساد شهدا نیز وحشت داشتند و وقتی روی تانک بودم و ما را به عقب می بردند مسیر تانک را طوری تغییر می دادند که از روی اجساد مطهر شهدا عبور کنند تا مطمئن شوند که از جایشان بلند نخواهند شد و آسیبی به آنها نمی رسانند. پانصد متری که عقب رفتیم، دیدیم که حدود ۳۵ نفر دیگر هم اسیر شده اند و آنجا هستند. از کسانی که اسیر شدند یا زنده ماندند و به عقب برگشتند، تنها فردی که صحنه شهادت حسین علم الهدی را از دور دیده و نقل کرده فقط مهدی تسلیمی است.
🔅 مهدی تسلیمی که بی سیم چی حسین بود نقل کرده است:
من همراه حسین علم الهدی و هفت آرپی جی زن دیگر بودم و به جلو رفتم. حسین علم الهدی آن آرپی جی زنها را در امتداد جاده در چاله هایی که نفرات عراقی قبلا حفر کرده بودند مستقر کرد تا جلوی تانک های عراقی را بگیرند و خودش به اتفاق من و یک آرپی زن دیگر صد متری جلوتر رفتیم و پشت یک تل خاکی که آنجا بود موضع گرفتیم. من در بی سیم جملات پراکنده ای از ارتش می شنیدم که نشان دهنده دستور عقب نشینی بود. به حسین که گفتم، حسین گوشی را گرفت و مکالمات را گوش داد و با همان چند کلمه اول که شنید متوجه شد که عقب نشینی شده اما بچه هایی که جلو آمده اند خبر ندارند. برای همین به من گفت: «فورا از همین مسیری که آمده ایم برگرد و به آرپی جی زنها بگو که بایستند و مقاومت کنند و جلوی پیشروی تانکهای عراقی را بگیرند والا همه بچه ها قتل عام می شوند. به سایر بچه ها هم بگو که به عقب برگردند.» همین طور در حال رساندن پیام حسین به آرپی جی زنها بودم که ناگهان بچه ها فریاد زدند حسین شهید شد. برگشتم به سمت عقب و دیدم که آن تل خاکی مورد اصابت قرار گرفته و تودۂ خاک عظیمی به هوا برخاسته است. چیزی جز خاک نمیدیدم! وقتی پس از چند لحظه ای خاک فروکش کرد و آنجا بهتر دیده شد، حسین و همراهش را دیدم که هر دو افتاده و شهید شده اند.
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۲۵۴
خاطرات سردار گرجیزاده
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
گریه ام گرفته بود. آن قدر خوشحال بودم که دوست داشتم پرواز کنم. طرف ایرانی نزدیک من آمد و گفت: «خب، خیالت راحت شد؟» گفتم: «بله. راحت راحت.»
- حالا چه شده بود؟ چرا این قدر پریشانید؟ چه شده؟
آنها داشتند دنبال ما پنج نفر میگشتند تا ما را دوباره به زندان برگردانند.
- عجب. آخر این چند روز، عراقیها چندین مرتبه از این کارها کرده اند. خیلی ها را تا لب مرز می آورند ولی در لحظه های آخر آنها را بر می گردانند!
- چرا این کار را می کنند؟
- می خواهند روحیه ایرانی ها را خراب کنند.
نمیدانم چه احساسی به ما دست داد که با هم به سجده افتادیم. تا می توانستم شکر کردم که دوباره گیر عراقی ها نیفتادم. عده ای از بچه ها گریه کردند. آن هم با صدای بلند. آنقدر حزين و مظلومانه گریه می کردند که مسئولان مرزی ایران هم به گریه افتادند. آنها حق داشتند. دیدن خاک ایران و رزمندهها آنقدر شیرین بود که کاری غیر گریه نمیشد کرد.
اکبر در حالی که خنده و گریه را مخلوط کرده بود، صدا زد:
محمد، بلند شو. دیگر گریه نکن. فکر این باش که دیگر خبری از سیگار سومر نیست. دیگر خبری از عريف محمود نیست.» اكبر پشت سر هم دیگر می گفت و میخندیدیم.
آن شب به علت همین کارهای غیر انسانی عراقی ها و مجادله بر سر باقی اسرای عراقی در ایران، درگیری و اختلاف بین مسئولان ایرانی و عراقی به وجود آمد، به طوری که تبادل اسرا متوقف شد. عده ای بر اثر این درگیری و لج کردن عراقی ها، سالها در اردوگاه های عراق ماندند که ماندند و خبری هم از آنها نشد تا اینکه سال ها بعد با ارتباطاتی که شد آزاد شدند.
وقتی وارد خاک ایران شدم وجودم چشم شده بود و دنبال على هاشمی میگشتم.
با هر کس که روبه رو میشدم می پرسیدم: «کسی به نام علی هاشمی در بین اسرای مبادله شده نبود؟» کسی او را نمی شناخت. گروهی آمدند و ما را به گوشه ای بردند و مشخصاتمان را پرسیدند.
بعد ما را وارد محوطه ای کردند. عده ای برای استقبال از ما ایستاده بودند. یک طلبه جوان و چند نفر از مسئولان محلی در حالی که دسته های گل آورده بودند به طرف ما آمدند و ضمن روبوسی، حلقه های گل را به گردنمان انداختند. با خودم گفتم: «اگر علی هاشمی را اینجا ببینم چه میشود؟ به کجای عالم بر می خورد؟» آرام می گفتم: «علی، من برگشتم. تو هم برگشتی؟ تو هم حتما اسیر بوده ای و حالا آزاد شده ای؟ پس چرا تو را نمی بینم؟» حس و خیالم شده بود علی. از بین جمعیت یک نفر با صدای بلند گفت: «برادر علی اصغر گرجی زاده کیست؟» تعجب کردم مرا از کجا می شناسد؟ او پاسداری بود که پشت سر هم این جمله را تکرار می کرد. اولین بار بود او را می دیدم. دستم را بلند کردم و گفتم: «گرجی زاده من هستم. شما؟» جوابی نداد و مرا غرق بوسه کرد.
- ببخشید، شما که هستید. مرا از کجا می شناسید؟
- از قرارگاه کربلا آمده ام اینجا. مرا آقای احمد غلام پور، فرمانده قرارگاه، فرستاده تا به استقبال شما بیایم. تا اسم غلامپور را شنیدم تمام خاطرات روز ۶۷/۴/۴ ، یعنی سقوط جزیره و قرارگاه و تلفن هایی که می کرد تا من و علی هاشمی زودتر اردوگاه را خالی کنیم برایم زنده شد.
- ممنونم. زحمت کشیدید.
- آقای غلام پور گفت از شما بپرسم از علی هاشمی چه خبر؟
دوباره غم عالم روی سینه ام جای گرفت. پرسیدم: «مگر علی هاشمی قبل از من به ایران نیامده؟» .
- نه. خبری از علی نیست. امیدمان این بود که شما خبری داشته باشید.
- من هم خبری از علی ندارم! بعد از سقوط قرارگاه هیچ خبری از او ندارم. .
امیدم نابود شد. مطمئن شدم دیدار من و علی به قیامت است.
همراه باشید
════°✦ 💠 ✦°════
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۲۵۵
خاطرات سردار گرجیزاده
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
یاد خوابم در زندان استخبارات عراق افتادم که دیده بودم علی و حمید رمضانی در مکه لباس احرام پوشیده اند. آن پاسدار حرف میزد ولی نمی فهمیدم چه می گوید. مثل آدم های منگ شده بودم. چاره ای نبود. می بایست با واقعیت کنار می آمدم.
روز جمعه، ۲۳ شهریور ۱۳۶۹، ساعت یک و نیم نیمه شب بود و من حدودا پس از دو سال و نیم به کشورم برگشته بودم.
قرار شد در همان شهر مرزی خسروی شب را استراحت کنیم و صبح راهی بشویم، پتویی را زیر سرم گذاشتم و یک دور از
۱۳۶۷/۴/۴ تا آن روز را که آزاد شده بودم از فضای ذهن گذراندم؛
چه سفر پر هول و هراسی بودا
بچه ها دوست داشتند زود صبح شود. اکبر گفت: «گرجی بگو اگر میشود تلفنی در اختیارمان بگذارند تا با خانواده هایمان صحبت کنیم.» از اتاق بیرون رفتم و به یکی از مسئولان گفتم: «می شود تلفن کرد؟»
- کجا؟
- به خانواده ام. همسرم.
- برادر عزیز، ساعت دوی نیمه شب خدا را خوش نمی آید خانواده را بیدار کنی. فردا صبح هر کجا خواستید تلفن کنید.
آن شب به پایان رسید. صبح با اتوبوس به طرف کرمانشاه راه افتادیم. در مسیری که اتوبوس از مرز خسروی به کرمانشاه میرفت به بیابانها نگاه می کردم. هنوز حس و بوی جبهه ها را داشت، چندین بار این مسیر را آمده بودم. برای عملیات های نصر ۴ و والفجر ۱۰ که لشکر ۷ ولی عصر (عج) هم در آن شرکت داشت. به غرب آمده بودم. هر چه ماشین به طرف کرمانشاه بیشتر سرعت می گرفت، خاطرات آن روزها برایم تازه تر می شد. در اتوبوس بیشتر بچه ها در حال خودشان بودند. باور اینکه از عراق راحت شده ایم و الان در خاک ایرانیم، مشکل بود. ساعت یازده صبح بود که تابلوی «به شهر کرمانشاه خوش آمدید» در سمت راست جاده نمایان شد.
اكبر صدا زد: «محمد، رستم، به شهر شهید پرور کرمانشاه رسیدیم خوش به حالتان!» رستم گفت: «داداشی، به شهر تهرانتان هم میرسید!» محمد و رستم که از خوشحالی داشتند بال در می آوردند. هر دو نزدیک صندلی من آمدند و محمد گفت: «علی آقا، عاقبت شب سیاه عراق سپری شد!»
۔ محمد چه شده! شاعر شده ای؟
- شاعر کیلویی چند! احساسم را برایت می گویم.
رستم گفت: «نکند بروی حاجی حاجی مکه؟ باید رفت و آمد کنیم و رابطه مان قطع نشود.» گفتم: «مطمئن باش. مگر می شود این همه رفاقت را فراموش کرد؟»
بین راه صبحانه را توی ماشین دادند. نان و گردو و پنیر بود. اولین صبحانه ایرانی بود که از زمان اسارت تا آن روز می خوردیم. اكبر گفت: «جای شربه خالی!» صبحانه خیلی چسبید. با توقف ماشین کنار ساختمانی، مسئول ماشین با احترام گفت: «خوش آمدید. لطف کنید پیاده شوید و در این ساختمان استراحت کنید تا برنامه های بعدی اعلام شود.» از ماشین که پیاده شدم به یکی از مسئولان گفتم ببخشید، امکان اینکه یک تلفنی به خانواده بزنم هست؟»
- بله. چرا یکی ده تا بزن. الان ترتیبش را می دهم.
مرا به اتاقی برد که تلفنی روی میزی چوبی قرار داشت. از دم در گفت: «تشریف ببرید و تلفن کنید. مزاحم نمیشوم.»
دستم را که برای برداشتن گوشی تلفن دراز کردم، گفتم: «الان خانه ما چه خبر است؟» بچه هایم، همسرم، پدر و مادرم هستند، نیستند؟» بسم الله گفتم و گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه مان در اهواز را گرفتم. تا کد راه داد و شماره زنگ خورد قلبم به تندی زد. «الان چه کسی گوشی را بر می دارد؟ اگر همسرم بود چه بگویم؟»
ده پانزده بار زنگ خورد ولی کسی گوشی را برنداشت. تعجب کردم. «چه شده؟ چرا کسی نیست؟ چرا جواب تلفن را نمی دهند؟ کجا رفته اند؟» گوشی را قطع کردم و به اندیمشک، منزل پدر همسرم، یعنی حاج شكرالله قماشچی، زنگ زدم. آنجا هم تلفن هر چه زنگ خورد کسی گوشی را برنداشت. کمی نگران شدم ولی سعی کردم به دلم بد راه ندهم و با صلوات فرستادن خودم را آرام کنم.
سومین جایی که به ذهنم رسید زنگ بزنم، خانه برادرم در اندیمشک بود. با زنگ سوم خانمی گوشی را برداشت و پرسید:
بفرمایید. با چه کسی کار داری؟» گفتم: «سلام خانم. من گرجی ام. میخواستم اگر زحمتی نیست با زن برادرم صحبت کنم.» گفت:کدام گرجی؟ شما که هستید؟» خودم را بهتر معرفی کردم. با خوشحالی گفت: «فریدون! تو کی آزاد شدی؟» گفتم: «دیروز، اگر ممکن است سریع به زن برادرم بگو بیاید پای تلفن.» تا این جمله را گفتم، صدای جیغ او بلند شد و از پشت تلفن صدایی بلند شد مثل اینکه روی زمین افتاد. هر چه الو الو گفتم خبری نشد. ناراحت شدم و گفتم: «خدایا، خودت رحم کن!»
همراه باشید
════°✦ 💠 ✦°════
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
حماسه شهدای هویزه
در جمع رزمندگان اسلام
🔻با صدای
حاج صادق آهنگران
خاک شهیدان....
تویی هویزه...
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 عملیات خیبر، ابتکار ویژه ۱
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
جبهه جنوب، مملو از استحکامات و خاکریزهای دفاعی متعدد بود که انجام عملیات را تقریباً ناممکن میکرد. این مسأله ذهن فرماندهان جنگ را به یافتن منطقهای مناسب برای عملیات معطوف کرد.
پس از گذشت بیش یک سال، شناسایی و طرح ریزی، منطقه هورالهویزه مورد توجه قرار گرفت. هور منطقهای با آب گرفتگی وسیع بود پوشیده از نی، عراق که عبور نیروهای پیاده ایران را از آن امکان پذیر نمیدانست، در این منطقه مانع پدافندی خاصی ایجاد نکرده بود. این منطقه در شمال شهر استراتژیک بصره قرار داشت و در صورت موفقیت عملیات و تصرف جاده العماره- بصره، هدف نهایی که طی عملیاتهای بعدی قابل دسترسی بود، تصرف شهر بصره بود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅جبهه هویزه
برگرفته از کتاب دِین
5⃣
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
🔅 علیرضا جولا
حرکتمان را به سمت عقب ادامه دادیم و بیست نفر شده بودیم که در تاریکی شب راه می رفتیم. عراقی ها از پشت سر به ما شلیک می کردند. وقتی به یک تپه خاکی رسیدیم که میشد پشت آن پناه گرفت، نه نفر مانده بودیم و بقیه شهید شده بودند. قدری که آتش دشمن سبک شد، به راهمان ادامه دادیم تا به نیروهای
خودی رسیدیم. شهید سید حسین علم الهدی در یکی از یادداشت هایش نوشته است:
اللهم اغفر لي ما انت اعلم به مني فان عدت فعد على بالمغفره. اللهم اغفر لي ما اتقرب اليك بلسانی ثم خالفه قلبي، اللهم اغفرلی ما وليت من نفسي ولم تجد له وفاء من عندی». من در سنگر هستم، در اوج تنهایی، سلاح بر دوش دارم، کرخه از کنارم می گذرد، در چند کیلومتری، دشمن مستقر است. تاکنون دو بار بلاد مسلمین را مورد تجاوز قرار داده است و اکنون چندین کیلومتر در خاک اسلام وارد شده و ناجوانمردانه شهرها را می کوبد و نابود می کند. صدای رگبار و خمپاره همیشه در گوش است. مردم روستاها و شهرها آواره و سرگردان شده اند. کودکان گرسنه و لرزان در آغوش مادران ترسان بسیار به چشم می خورد. زمان می گذرد؛ عبور زمان در کنار برادران خاطره می سازد. اعمال متهورانه و بی باکانه بچه ها حماسه می آفریند. منصور در کنار اصغر شهید شد و اصغر شاهد شهادت او بود. اصغر در کنار رضا شهید شد و رضا شاهد شهادت اصغر بود. و اما رضا در تنهایی شهید شد. راستی شهدا همه با هم بودند و چه جمع باصفایی؛ در شهادت منصور در مسجد، اصغر شهید برای مردم از منصور حرف زد؛ وقتی خواستم که خانه اسکندری شهید برویم، اصغر، شعار «ما تشنه هستم بهر شهادت» را سرود، وقتی منصور شهید شد، رضای شهید در فراق منصور گریه کرد و صادق برای آنان نوحه میخواند و صدای دلنشین و پرجاذبه اش مرا به گریه می اندازد. بابک معتمد، احمد قنادان زاده، امیر طحان در ساحل کارون بودند. دهبان و احمد مشک در ساحل کرخه! شاید طبیعت جای دجله و فرات را با کرخه و کارون تعویض کرده است!
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۲۵۶
خاطرات سردار گرجیزاده
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
نفر دومی گوشی را برداشت و گفت: «شما که هستی؟ چه گفتی که این زن غش کرده؟» گفتم: «بابا، من فریدون گرجیام. لطف کن زن برادرم را خبر کن.» گفت: «آها، فهمیدم که هستی. پس تو هم آزاد شده ای؟»
- بله. به لطف خدا دیروز آزاد شدم. ولی تو را به خدا تو یکی دیگر غش نکن!
- غش چرا. کی آمدی؟ الان کجایی؟
- الان کرمانشاه هستم و قرار است به اهواز بیایم.
- خدا را شکر.
گفت: «چند دقیقه صبر کن؛ الان زن برادرت را صدا می زنم.» رفت و بعد از دو سه دقیقه زن برادرم گوشی را گرفت و سلام و احوالپرسی کرد. اولین سؤالی که کردم این بود: «همسرم و بچه هایم کجا هستند؟ سالم و سرحال هستند؟ پس چرا کسی جواب تلفن خانه را نمی دهد؟» گفت: «طوری نیست. خبر دارم حال همه شان خوب است، آنها اهواز هستند.»
او حرف می زد و من دلم برای همسرم، زهرا، و محمدصادق یک ذره شده بود. با خودم میگفتم: «حالا چطور با آنها روبه رو شوم؟» دلم هم برای خانواده تنگ شده بود و هم دلشوره على هاشمی تمام وجودم را گرفته بود. همسر برادرم پرسید: «حالا کی می خواهند شما را به خوزستان بیاورند؟» گفتم: «نمی دانم. ولی اول به تهران می برند؛ بعد به اهواز می آیم.» از حال و روز خواهرهایم، پدر و مادرم، برادرهایم و بچه هایش پرسیدم و او با ذوق میگفت:
الحمدلله همه خوب اند و فقط ناراحتی شان تو بودی که حالا آمده ای.»
با او خداحافظی کردم و از اتاق بیرون رفتم، محمد و رستم منتظرم بودند. محمد گفت: «علی آقا، اسارت با همه سختی هایش گذشت. الان مانده ام دوری تو را چطور تحمل کنم.» محمد و رستم هر کدام چیزی می گفتند. لحظات جدایی شیرین و به یادماندنی بود. در آغوش هم یاد عراق و لحظات محجر کردیم. محمد میگفت:
نکند یادمان نکنی!» رستم با بغض می گفت: «ما دیگر برادر شده ایم. یادمان باش.»
ساعت دوازده ظهر صدای اذان بلند شد. وضو گرفتیم و نمازمان را خواندیم. ناهار را هر طوری بود خوردم. عجله داشتم کی به تهران می رسیم و بعد به اهواز. رستم و محمد خداحافظی کردند و به کرمانشاه رفتند.
لحظات به کندی می گذشت. یکی از در اتاق وارد شد و گفت: برادران تا ساعت چهار و نیم استراحت کنید. چون ساعت پنج، به تهران پرواز می کنیم.» ساعت پنج، سوار هواپیما شدم و روی صندلی کنار پنجره نشستم.
ساعت شش و ربع عصر بود که هواپیما بالای شهر تهران رسید. با نشستن هواپیما روی باند فرودگاه، بعد از دو سال و اندی از پله های هواپیما وارد پایتخت کشورم، یعنی تهران، شدم. تا به آخرین پله رسیدم، دیدم در کنار هواپیما گروه سرودی آماده اجرای برنامه هستند. وقتی همه از هواپیما پیاده شدیم با حرکت دست یک نظامی، گروه سرود شروع به نواختن سرود جمهوری اسلامی کرد. گروه سرود می خواند و بچه ها گریه می کردند. هیچ بهانه ای برای آرام ماندن نبود. به کشورمان آمده بودیم و داشتیم آزادانه به سرود ملی مان گوش می دادیم. سرود تمام شد و نوبت استقبال از ما بود. هر چه چشم انداختم دیدم عجب! پس مگر قرار نیست کسی از ما استقبالی کند؟ از قرارگاه، سپاه ششم، و خبری نبود.
عده ای از نیروهای سپاه تهران با دیدن بچه های تهران به سمت ما آمدند و با همه ما چاق سلامتی کردند. بعد چند اتوبوس ما را به منطقه نوبنیاد که در انتهای خیابان پاسداران در شمال تهران بود بردند. از کسی که مسئول این کار بود و اتفاقا جلوی ماشین نشسته بود پرسیدم: «کجا میرویم؟»
- نوبنیاد.
-آنجا چرا؟
- محل قرنطینه آزادگان است.
- یعنی چه؟
- آنجا کارهای بهداشتی امنیتی شما را انجام می دهند. یک سری تشریفات است که باید انجام شود.
- خیلی طول می کشد؟ . به هر حال، کار حساسی است که باید انجام شود.
یک ساعت بعد، ماشین به محوطه ورزشگاه وزارت دفاع وارد شد و ما را به یکی از ساختمانها بردند، شب شده بود. یاد شبهای عراق افتادم. گویی قرار نبود عراق از یادم برود. هر خوبی ای که می دیدم یاد بدی های عراق می افتادم.
وضو گرفتم و نمازم را خواندم. از پنجره اتاق ساختمانهای اطراف را نگاه می کردم. در خیابان مردم رفت و آمد می کردند. زندگی جریان داشت. با خود گفتم: «مردم، قدر این نعمت حیات و زندگی را بدانید. من و امثال من می دانیم چه نعمت بزرگی است.»
همراه باشید
════°✦ 💠 ✦°════
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂