🍂
🔻#زندان_الرشید ۲۵۸
خاطرات سردار گرجیزاده
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
ساعت دوازده ظهر کارهای بهداشتی امنیتی تمام شده بود و قرار شد بچه ها را به استان های خودشان بفرستند. آنجا دیگر آخر خط عاشقی و رفاقت بود. من و عباس و اکبر از گروه پنج نفره مان باید از هم جدا می شدیم و به خانه هایمان می رفتیم. یکدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. نمی توانستیم از هم دل بکنیم
آن روز ۲۵ شهریور ۱۳۶۹ بود. از هم خداحافظی کردیم و قرار شد تلفنی با هم در تماس باشیم.
ساعت شش عصر به فرودگاه مهرآباد رفتیم و سوار هواپیما شدیم. حداقل پنجاه اسیر خوزستانی دیگر هم با من بودند. وقتی مهماندار هواپیما گفت: «در حال نشستن در فرودگاه اهواز هستیم.» نفس نفس می زدم. نمی دانستم اولین کسی را که در فرودگاه می بینم چه کسی است. دوست داشتم همسرم و زهرا و محمدصادق را زودتر از همه ببینم.
صدای نشستن هواپیما روی باند فرودگاه اهواز که بلند شد دلم بهانه علی هاشمی را گرفت. می دانستم اولین سؤال ها از من، حتی در پای پلکان هواپیما، از وضعیت اوست.
از پنجره هواپیما، وقتی سمت چپ فرودگاه را نگاه کردم، جمعیت زیادی را دیدم که برای استقبال اسرای آزادشده آمده بودند. وقتی هواپیما کاملا توقف کرد عده ای از مسئولان را شناختم که با دسته گل منتظر بودند. در هواپیما حاج آقای بزاز و رحیم قمیشی هم بودند.
از پلکان هواپیما، که پیاده شدیم صدای صلوات بلند شد. سلام و احوال پرسی دوستان خستگی را از تنم بیرون برد. دیدن اهواز در آن لحظه خاطرات خوبی را برایم زنده کرد. نمی دانم این لحظات چطور گذشت ولی سریع گذشت. برادر بزرگم که در شرکت نفت کار می کرد با من روبوسی کرد و همراه او و عده ای از دوستان سپاه با ماشین به طرف خانه ام در محله نیوساید حرکت کردم.
همراه من ماشین های زیادی آمده بودند. بعد از ربع ساعتی که مقابل خانه ام رسیدم یاد روزی افتادم که صبح زود از این خانه رفته بودم و حالا بعد از حدود دو سال برمیگشتم.
دیوارهای خانه ام و همسایه ها پر از پارچه های تبریک و خیر مقدم بود. به جمعیت چشم انداختم. پدر و مادرم و عده ای از فامیل جلوی خانه ایستاده بودند. پدر و مادرم به طرفم آمدند. مادرم گریه می کرد و سرم را می بوسید و می گفت: «عزیزم، پسرم.» پدرم خودش را کنترل کرد گریه نکند. وارد خانه شدم. پشت در حیاط که چراغانی شده بود زهرا و محمد صادق ایستاده بودند. وقتی مرا دیدند فقط نگاهم می کردند و عکس العملی از خودشان نشان نمی دادند. تعجب کردم. حق داشتند. قیافه ام عوض شده بود. همسرم در حالی که دست زهرا را گرفته بود با دیدنم چادرش را روی صورتش کشید و گریه کرد. آن آدم چاق و هیکلی حالا لاغر شده بود و قابل مقایسه با قبل نبود. زهرا را بغل کردم و بوسیدم. حرفی نمی زد. صادق هم مثل او هاج و واج نگاهم می کرد. عجیب بود؛ یعنی این قدر عوض شده بودم! بوی اسپند حیاط را پر کرده بود.
وارد خانه که شدم، دیگر یقین کردم دوران اسارت و اذیت و آزار عريف محمود و رائد خلیل سپری شده و آزادم.
وقتی قدری استراحت کردم، یک مرتبه از همسرم پرسیدم: حاجی کجاست؟ مگر نیامده؟» گفت: «نه، حالش خوب نیست و در منزل برادرم بستری شده.» تا نیمه شب جمعیت سؤال می کرد و من برای آنها از اسارت می گفتم.
صبح روز بعد، با همسرم به دیدن پدر همسرم رفتم. وقتی مرا دید گریه کرد. او را بوسیدم و من هم گریه کردم. او می گفت: «من در تمام این مدت که نبودی از خدا خواستم عمر مرا طولانی کند تا برگردی و بعد بمیرم. تمام فکر و ذکرم زن و بچه تو بود.» گفتم: «حاجی جان، این چه حرفی است که میزنی؟ عمرت مثل عمر نوح دراز. تو را به خدا از این حرفها نزن.»
شادی آمدن من خیلی طول نکشید و بعد از چند روز حاجی شکرالله قماشچی دار دنیا را وداع گفت و راهی آخرت شد. او را مثل پدرم دوست داشتم. غم از دست دادنش برایم سنگین بود.
بعد از چند روز آقای محسن رضایی برای دیدنم به منزلمان در اهواز آمده بود ولی من برای مراسم پدر همسرم به اندیمشک رفته بودم. پیغام فرستادم و بابت محبت هایش تشکر کردم. بعدها که ایشان را در تهران دیدم تنها یک بار از علی هاشمی و لحظه ای که با او از قرارگاه بیرون آمدیم و خواستیم سوار ماشین شویم، سؤال کرد. بعد از شنیدن جوابم سکوت کرد؛ سکوتی همراه با غم و تأسف. از سکوت و نگاه آقا محسن، عمق ارادت و محبت او به علی را به خوبی فهمیدم.
همراه باشید
════°✦ 💠 ✦°════
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۲۵۹
(قسمت پایانی)
خاطرات سردار گرجیزاده
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
قرار شد پدر و مادر و همسر علی و زینب و حسین، فرزندانش، روز بعد به دیدنم بیایند، آن شب به همسرم گفتم: «تا خانواده حاجی علی نیامده اند هر چه پلاکارد و چراغانی هست، همه را جمع کنید؟»
- چرا. مگر چه شده؟
- آنها با دیدن این همه چراغ و پارچه دلشان شکسته می شود.
همسرم همراه فامیل ها پارچه ها را جمع کردند. شب، ساعت نه، خانواده حاج علی آمدند. مادر على با دیدنم گریه کرد. پدر
علی بغلم کرد و فقط می گفت: «خوش آمدی.» با آنها در اتاق نشستم و آماده بودم سراغ فرماندهم را بگیرند. همسر علی گوشه اتاق همراه دو فرزندش نشسته بود و حرفی نمی زد و منتظر صحبت های من بود. مادر علی در حالی که با دستمال اشکهایش را پاک می کرد گفت: «حاج علی، از پسرم چه خبر داری؟» آنقدر سنگین و سوزناک حرف می زد که بند دلم برید و دوست داشتم گریه کنم.
برای آنها از روز سقوط جزیره تا اسارتم را گفتم. خانم على وقتی داشتم از رفتن به عراق می گفتم وسط حرفم آمد و گفت:
حاج آقا، یعنی ممکن است حاج علی زنده باشد؟» مانده بودم چه جوابی بدهم. دلم نمی آمد به آنها وعده زنده بودن بدهم. یقین داشتم علی شهید شده ولی گفتن آن به این زن کار من نبود.
دوباره صدای همسر على بلند شد: «بالاخره ممكن است که حاج علی را عراق، یک جایی پنهان کرده باشد؟» گفتم: «بله. ممکن است.» این ممکن است را در هر موردی میشد گفت. ولی توان این را که بگویم حاج علی دیگر برنمی گردد نداشتم.
با دیدن زینب و حسین، فرزندان حاج علی، خاطرات زیادی برایم زنده شد. آن شب هایی که به خانه علی می رفتم و او با بچه هایش بازی می کرد. آنها آمدند و بغلشان کردم. هر دو ساکت و آرام بودند. هر چه کردم خودم را کنترل کنم، نشد، آرام در حالی که سرشان را می بوسیدم گریه کردم. مادر علی گفت: «حاج على، چه کنم؟ تا کی نگاهم به در خانه باشد؟ آخر پسرم می آید یا نه؟» فقط سکوت کردم و حرفی برای گفتن نداشتم.
آن شب، وقتی آنها را تا حیاط بدرقه کردم و برگشتم، احساس کردم که دیگر هیچ وقت علی هاشمی را نخواهم دید. یقین داشتم اگر بر فرض محال علی اسیر بود حتما خبرش بین اسرا پخش می شد. بعد از دیدن خواب در زندان استخبارات که علی و حمید رمضانی را در مکه با لباس احرام دیده بودم يقين پیدا کردم علی شهید شده است. با وجود این تا مدت ها با خودم میگفتم: «ای خدا کاش علی زنده باشد!»
خاطرات اسارتم به انتها می رسد؛ اما لحظات تلخ و شیرین و انسانهای مختلفی که در زندان الرشید، محجر و غیره که با آنها سروکار پیدا کردم، هنوز با من اند و گویی با آنها زندگی میکنم. الطاف بیکران خداوند، عنایتهای اهل بیت، آرامش شیرینی که پس از توسل به آنها در جانمان ریشه می دواند، در سختی های گفتنی و ناگفتنی زندان، همواره مانند نسیمی بر جان و روحم می وزد و احساس میکنم دنیایی از زیبایی و زشتی، نگرانی و آرامش، یأس و امید را در این مدت کوتاه اسارت تجربه کرده ام.
درس های زیادی را فراگرفتم که شاید هیچگاه از گذران زندگی عادی قابل فراگیری نبودند! اکنون به جرئت می توانم بگویم با وجود همه تلخی هایی که در زندگی داشتم، شیرینی هایی بعدا چشیدم که ارزش تحمل این تلخیها را داشت. خدا را ندیده می پرستیدم اما ایامی بر من گذشت که او را می دیدم و با عشق و باوری متفاوت پرستش می کردم. اما باز هم به نیزار مجنون برمی گردم. نیزار سوخته مجنون سخنان بسیاری با من دارد. زیرا در دل خود خون دل ها و خون دل خوردن های بسیاری را جای داده است.
نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست مرزبان را مشتری جز گوش نیست
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
توضیح: گروه تفحص جسد مبارک حاج علی هاشمی را در سال ۱۳۸۹ در نزدیکی قرارگاه تاکتیکی سپاه ششم پیدا کرد و مردم غیور خوزستان آن را با شکوه بی نظیری تشییع کردند.
همراه باشید با
خاطرات بعدی کانال حماسه جنوب
════°✦ 💠 ✦°════
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 نظرات خوانندگان محترم کانال
🍂 سلام، سپاس از دکتر بهداروند با ای قلم زیبا و روانش، و سپاس بیکران از سردار آزاده ی عزیز ، گرجی زاده، بنده از گروهی که عضو بودم خاطرات را دریافت میکردم، ایقدر تحت تاثیر قرار گرفتم و با گریه و هیجان دنبال نمودم که سریع عضو کانال حماسه جنوب شدم ، واقعا خداوند رحمن و رحیم به همه ی ازادگان عزیز اجر مضاعف عنایت نماید که تداعی اسارت بی بی حضرت زینب(س) ست. سلام مارا به سردار و خانواده ی صبور و محترمش برسونید. صاحب محمدی از دزفول
🍂 با عرض سلام وخسته نباشید
خاطرات سردار آنقدر جذاب بود که من نتونستم قسمت به قسمت بخونم کتاب را اینترنتی خریداری کردم وظرف یک هفته خواندم، خداوند به سردار عزیز و همه آزادگان گرامی عزت دنیا و آخرت عطا فرماید
🍂 باسلام و عرض ادب و احترام خدمت شما باتشکر فراوان از شما چقدر داستان های اسارت سردار گرجی زاده غم انگیز و جذاب بود بنده بسیار مشتاق آن بودم که هرچه سریع تر قسمت بعدی آن را بخوانم و چقدر زیبا بود خداوند متعال ان شاء الله شما و تمام دست اندر کاران را طول عمر باعزت و با کرامت با صحت و سلامتی و تندرستی عنایت بفرماید. اجر شما با امام زمان(عج) و اهل بیت(ع) خداوند شما را حفظ کند.
🍂 سلام علیکم.درود برشما،خداقوت و تشکر ویژه بابت نشر خاطرات ایثارگری ها و رشادتهای رزمندگان،جانبازان و آزادگان سرافراز.اجرتون با حضرت زهرا (س)،ارادتمندتان شکوهی خوزستان رامشیر
🍂 سلام از اینکه خاطرات سردار گرجی زاده را به اشتراک گذاشتید سپاسگزارایم ما که اون زمان بچه بودیم و حالا با خواندن این خاطرات میفهمیم
که اسرا و جانبازان چقدر اذیت شده اند و شهدا که رفتند ، ایستادند و ایستاده اند تا سر سوزنی از خاک کشور کم نشود و ایرانی امنیت داشته باشد درود بر شرف و غیرتشان
🍂 از ادمین محترم کانال حماسه جنوب هم کمال تشکر را دارم
ممنون که ما را با آثار دفاع مقدس آشنا میکنید
اجر شما با حضرت زهرا سلام الله علیه
🍂 سلام انشاءالله بعد از خاطرات سردار گرجی زاده خاطرات دیگری را جایگزین کنید ممنون و سپاسگزارم
خداوند اجرتان دهد من خیلی کانال شما را دنبال می کنم لطفاً خاطرات یا داستان بلند باشد.
🍂 سلام دست جناب آقای دکتر بهداروند درد نکنه و همچنین از دست اندرکاران تقدیر و تشکر بعمل می آید بخاطر اینکه خاطرات دفاع مقدس و ایثارگران را زنده می کنید بخصوص اینکه نسل جدید به این آثار گرانمایه احتیاج دارد
🍂 سلام علیکم خدا قوت و دست مریزاد بابت خاطرات سردار گرجی زاده واقعا کتاب کامل و جامعی بود که از خواندن آن هم استفاده کردم و هم لذت بردم و در موضوع کتابهای خاطرات اسرا به نظرم مانند کتاب "پایی که جا ماند" کامل و دقیق نگارش شده است.
🍂 باسلام، مدتهاست که با تمام آلودگی هایم خودم را به شهدا تحمیل میکنم، بعداز مدتی از شهیدی به شهید دیگری انس میگیرم، و راز این اتفاق را نمیدانم.
اما نمیدانم چرا و چطور عاشق و دلباخته سردار شهید علی هاشمی شدم، حول حوش سال ۹۲ یا ۹۳ است که فقط به عشق دیدار ایشان به اهواز میایم،
با خواندن کتابهای: زندان الرشید، پنهان زیر باران، گمشده من، راز گمشده مجنون، بستر آرام هور، هوری، و هرگونه اثری که از ایشان خبری داشته باشد، حریص تر میشوم به امید دیدار ایشان، لطفاً هروقت توفیق زیارت بهشت آباد را داشتید یادی از ما بکنید. با تشکر
🍂
🍂
🔻 خاطرات سردار گرجی زاده،
بالاترین مقام نظامی سپاه در چنگال بعثیان عراقی به اتمام رسید. خاطراتی که مقاومتش به دل می نشست، شکنجه هایش، دل را ریش می کرد، خوشحالیشان، خوشحالمان میکرد و با غم هایش اشک ریختیم، با دلهره هایش، استرس گرفتیم و آزادیشان، آزاد شدیم.
خاطرات شب های آینده با نام "ارتفاعات گاما" از خاطرات حجت الاسلام دکتر بهداروند می باشد که به زیبایی تحریر شده است.
انشاالله همراه باشید و مثل خاطرات گذشته، به نشر آثار ارزشمند دفاع مقدس کمک کنید.
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 عملیات خیبر، ابتکار ویژه ۳
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
گفتگوی برادر رحیم صفوی با فرمانده سپاه در حین عملیات بیانگر گوشهای از سختی حفظ جزایر است:
رحیم صفوی: جزایر را چه کار کنیم؟
محسن رضایی: باید آن را حفظ کرد.
رحیم صفوی: نمیشود حفظ کرد. بمب شیمیایی میریزد، امکان حفظ آن وجود ندارد…
فرماندهی سپاه در گزارش خود از این عملیات گفته بود: «در هیچ جای جنگ این قدر ذوب نشدیم»
آقای هاشمی رفسنجانی فرماندهی عالی جنگ با شنیدن اوضاع به منطقه میآید: «اعلام کردیم هرکس هرچه در چنته دارد بیاورد میدان».
حمله به طلائیه برای چندمین بار انجام شد که موفق نبود. حسین خرازی فرماندهی لشکر ۱۴ امام حسین به شدت مجروح شده و با دست قطع شده و بدن پر از ترکش از میدان خارج میگردد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅 فرمانده عراقی ۲
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
🔅 نزار عبدالکریم الخزرجی
نزار الخزرجی سرانجام در مارس ١٩٩٦ (اسفند 1374) موفق شد از عراق گریخته و از نظام اعلام جدایی کند. او ابتدا همسرش را به اردن فرستاد تا مقدمات سفر وی را فراهم کند. پس از گذشت سه ماه از سفر همسرش به امان و سپس به ترکیه، ژنرال الخزرجی با لباس زنانه از استان موصل به کردستان رفت. در آنجا یک فروند هواپیمای آمریکایی در انتظارش بود تا او را به اردن ببرد. وی در اردن اعلام کرد که به صفوف مخالفین رژیم وقت عراق پیوسته است.
🔅 در ادامه بخشهایی از گفتوگوی تفصیلی «غسان شربل» روزنامه نگار مطرح جهان غرب با نزار الخزرجی که در کتاب «زیرپوست جنگ» توسط وحید خضاب گردآوری و ترجمه شده و به همت انتشارات نارگل به چاپ رسیده را میخوانید:
• آیا در ارتش، نسبت به آنچه «احتکار تصمیمگیریها در دست گروه تکریتی» خوانده میشود، سرخوردگی به وجود آمده بود؟
نزار الخزرجی: [بهخوبی] روشن است گروهی که مربوط به آن منطقه هستند، در جایگاههای مهم سیاسی، نظامی و اقتصادی پخش شدند. ولی نباید دربارۀ نقش این مجموعه _ از جهت تأثیر در تصمیمات _ اغراق کنیم. تصمیمگیری در دست یک نفر بود و آن هم کسی نبود جز صدام حسین. مرد شماره دو هم قُصَی بود و پیش از او هم، حسین کامل توانسته بود در نقش مرد شماره دو ظاهر شود.
• میزان شکنجه در عراق چقدر بود؟
نزار الخزرجی: شکنجه وجود داشت، ولی در عراق دربارۀ این مسائل به صورت «در گوشی» حرف زده میشود و مردم ترجیح میدهند دربارۀ آن صحبت نکنند
در خارج [پس از خروج از عراق و جدا شدن از نظام] برای ما خیلی چیزها روشن شد؛ از جمله شکنجههای وحشتناک. ارتش در دهه 80 [میلادی] کاملاً درگیر جنگ بودیم و مسائلی از این دست را دنبال نمیکردیم.
• پس از توقف جنگ عراق و ایران و این حس صدام که از جنگ پیروز بیرون آمده است، چه چیزی تغییر کرد؟
نزار الخزرجی: البته هیچکس _ حتی خود صدام حسین _ انتظار نداشت که پایان جنگ به صورتی که رخ داد، اتفاق بیفتد. به همین دلیل جشنی در عراق به راه افتاد که مدتی ادامه داشت. نقطۀ پایان جنگ به این صورت، نقطۀ تحول خطیری در شخصیت صدام حسین بود. او حالا حس میکرد که فرماندۀ امت [عرب] و محافظ آن است، نه فقط محافظ عراق. خودش را حامی خلیج [فارس] حساب میکرد. او پیشتر مدام تکرار میکرد که این امت به کسی احتیاج دارد تا از آن محافظت کند، چون دیگران توان آن را ندارند. او معتقد بود موضع اعراب باید مستحکم شود و در جهانی که جز زبان زور را نمیفهمد، کشورهای عربی و رهبرانش قدرت آن را ندارند که با تهدیدات بزرگ مواجه شوند.
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایت شنیدنی برادر آزاده
از بزرگواری حاج قاسم
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂