eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سلام و عرض ارادت خدمت همراهان کانال حماسه جنوب جمعه همگی بخیر 🥀 در ادامه خاطرات ویژه که با عنوان "عبور از موانع" شناخته می شوند، خاطرات جناب آقای مفتح زاده از نیروهای شجاع اطلاعات عملیات و شناسایی لشکر ۷ ولیعصر (عج) که مراحل شناسایی عملیات والفجر هشت را بسیار جذاب و با قلم زیبای خود نوشته‌اند، از امروز به اشتراک گذاشته می‌شوند. با توجه به خاص بودن این سوژه و بیان ناگفته‌های مطرح شده، خصوصا حالات روحی و معنوی رزمندگان در قبل و حین عملیات، توصیه می‌شود پیگیر این ارسال‌ها باشید. ان‌شاءالله http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 1⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• بسم الله الرحمن الرحیم اوایل آبان سال ۶۴ در پی پیغامی از طرف واحد اطلاعات لشکر ۷ حضرت ولی عصر .عج. سریعا بصورت انفرادی برگه اعزام گرفتم و خود را به پادگان کرخه رساندم و همان.روز به اتفاق چندتن از برادران پشتیبانی واحد با دو دستگاه خودروی تویوتا کالسکه ایی و یک تانکر آب آیفا بسمت آبادان حرکت کردیم. این در حالی بود که تقریبا هیچکدام از ما بجز حاج آقا عیدی مراد(مسئول اطلاعات ل۷) از مقصد و مسیر حرکت اطلاعی نداشت. حدودای ساعت ۱۵/۳۰ به دژبانی خسروآباد آبادان رسیدیم که باسخت گیری.های بیش از حد دژبانی مجبور به تغییر مسیر از طریق جاده گسبه (ابو شانک) بسمت بندر چوئیبده شدیم. این در حالی بود که هنوز از مقصد نهایی خبر نداشتیم. در منطقه چوئیبده پل شناوری نصب شده بود که خودروهای سبک به راحتی از آن عبور می‌کردند ولی راننده تانکر آب تا چشمش به پِل افتاد از عبور از روی پل امتناع کرد و خودروی تانکر آب را رها کرد و رفت. این کلر او باعث مشکلاتی برای برادران اطلاعات شد که در نتیجه شب‌هنگام دو نفر از برادران تانکر را به بچه ها که به آب شیرین نیاز داشتند رساندند. بعداز عبور از رودخانه بهمن شیر در منطقه چوئیبده در جاده ایی شنی که به موازات رود خانه بسمت آبادان امتداد داشت حرکت کردیم و حوالی منطقه خضر آبادان در کنار بهمن شیر به چند خانه محلی که عمدتا گلی بودند رسیدیم و برای مدت کوتاهی در آنجا توقف کردیم. در آنجا متوجه برادران پشیبانی کننده نیروهای آموزشی که بصورت کاملا محرمانه در آن منطقه مستقر بودند و آموزشهای غواصی را تمرین می کردند شدیم. مقداری در پیاده کردن ارزاق کمک کردیم و بعداز خوش و بشی کوتاه حاج آقا عیدی مراد مرا همراه خود بسمت منطقه اروند کنار آورد و در بین راه چند سوال از من پرسید. - می دانی اینجا کجاست؟ من جواب دادم حوالی آبادان ولی نمی دانم داریم کجا می رویم با لبخندی ادامه داد - خوب فکر کن! من که تا آن زمان تا آبادان بیشتر نیامد بودم گنگ ومنگ نمی توانستم افکارم را متمر کز کنم وتنها گفتم - حاجی تا جایی که می دانم عراق در این منطقه نیست ....و آنطرف آب (اروند) است .... و حاجی که با لبخندی گفت - داری نزدیک می شوی و من که تقریبا هیچی از حرفهای حاجی را متوجه نمی شدم ؟!... - می دونی چرا تو را همراه خودم آوردم؟ با توجه به شواهد و حضور نیروهای آموزشی که دیده بودم گفتم - احتمالا کار غواصی در پیش داریم ... اما چرا من!؟ محمدتقی فرزین راد که خود از خبره های غواصی بود و در بهمن شیر بچه هارا آموزش می داد چرا ایشان را نیاورده.....! روبه حاجی کردم و با تردید و دو دلی گفتم کار غواصی در پیش است و منتظر بودم که حاجی بگه نه ولی باز با لبخند حاجی روبرو شدم که گفت - نزدیکتر شدی. آماده ای؟ من هنوز نمی دانستم منظور غواصی در اروند رود است و در ذهن خود مناطق هور و جزایر مجنون را مرور می کردم که حاجی ادامه داد - ولی اینجا کمی وضعیتش فرق می کنه. به آخرین دژبانی در سه راهی بندر قمیجه رسیدیم که دژبان با کنترل مدارک اجازه ورود را به ما داد و یک سطل آب‌گل حواله شیشه ماشین ما کرد وبا لبخندی گفت برا استتاره و ما که مانده بودیم بااین حرکت بی مقدمه وی چیکار کنیم .. لبخند تلخی که هدیه به دژبان کردیم و راه افتادیم. بعد از حدود سه کیلومتر سرعت ما کم شد و به سمت ساختمان سه طبقه نیمه ساخته ای که در آن زمان معروف به ساختمان بخشداری اروند کنار بود رفتیم و کنار آن متوقف شدیم. اولین نفراتی را که دیدم شهید فرج الهی و برادر قپانچیان بود و سپس شهید حاج کریم پورمحمد حسین و یکی یکی دیگر برادران شهید حاج علیرضا شهربانوزاد، چکشی، آتش زر، یوسف شریداوی، ابوفاطمه و شهید غلامرضا آلویی از راه رسیدن و ما را بگرمی در آغوش کشیدند، گویی مدتهاست منتظر ما بودند. با اقامه نماز جماعت وصرف شام که آنشب به همت بچه ها تعدادی ماهی شانک که با قلاب صید کرده بودند و گفتگوهای همراه با شوخی در فضایی تقریبا نمور در زیر نور فانوس صفای آن جمع دوستانه را دوچندان کرده بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🍂 🔻 پل خیبر 🔹 محمدامین رئوف فرمانده تیپ پشتیبانی و مهندسی جهاد آذربایجان شرقی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔻 پل خیبر شاهکار مهندسی قرن ۲۱، حتی امروز در هیچ جای دنیا سراغ نداریم که پل شناوری به طول ۱۴ کیلومتر روی آب و در نیزار و باتلاق بزنند. یکی از مهم‌ترین مباحث در خصوص دستاوردهای عظیم دفاع مقدس نقش مهندسی جهاد سازندگی و اجرای شاهکارهای آن در جریان هشت سال دفاع مقدس است و این از مسائل مهم حفظ جزایرمان بود. اینکه بتوانیم برای رزمندگان کمک لجستیک و پشتیانی برسانیم، اینجا نقش جهادسازندگی و مهندسی مشخص می‌شود. بچه‌های مهندسی با خوش فکری شاهکارهای مهندسی را خلق کردند و آمدند در شرایط تلاقی خیبر، پلی به طول ۱۴ کیلومتر بدون پایه و شناور روی آب ایجاد کردند و حقیقتاً عظمتی به پا شد.   http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 امروز چهارمین روز از عملیات است که شبانه روزی می جنگیدیم. جلوی روی ما دشمن و پشت سر ما یه رودخونه خروشان و گاهی وحشی! ما از پلی عبور نکرده بودیم که بخواهیم برای پایمردی مون این پل رو خراب کرده باشیم. شب زخمی می شدیم صبح از اروند رد می شدیم بر ما خیلی سخت می گذشت ما نسلی غریب بودیم ! سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم چو گلدان خالی، لب پنجره پُر از خاطرات ترک خورده ایم اگر داغ دل بود، ما دیده ایم اگر خون دل بود، ما خورده ایم اگر دل دلیل است، آورده ایم اگر داغ شرط است، ما برده ایم اگر دشنه ی دشمنان، گردنیم! اگر خنجر دوستان، گرده ایم! گواهی بخواهید، اینک گواه! همین زخم هایی که نشمرده ایم! دلی سربلند و سری سر به زیر از این دست عمری به سر برده ایم http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf https://instagram.com/faramarzi_kazem20?utm_medium=copy_link 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• می‌دانستم جور کردن این پول برایش سخت است، اما به خاطر اینکه دل من نشکند، هر طور شده، پولش را جور کرده بود. پول کرایه‌ام را به فرمان داد و پولی هم داد دست دایی‌ام. مادرم هم غذایی درست کرد و داد دستم. پدرم خوشحال بود که مرا به زیارت می‌فرستد. خوبِ خوب یادم هست که چشم‌هایش پر از اشک شده بود. می‌دانستم خودش هم دوست دارد بیاید زیارت. گوشۀ سربندش را جلوی چشم‌هایش گرفته بود و های‌های اشک می‌ریخت. از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم. بالا و پایین می‌پریدم و مدام می‌رفتم پیش این و آن و می‌گفتم: «من هم می‌آیم زیارت!» وقتی قرار شد حرکت کنیم، دویدم پشت جیپ و کنار بقیه نشستم. قرار بود ماشین یک عده را ببرد و برگردد بقیه را هم بیاورد. پدرم سفارشم را به همه کرده بود. با خوشحالی از پنجرۀ پشت ماشین او را نگاه می‌کردم و برایش دست تکان می‌دادم. پای دیوار ایستاده بود و رفتن ما را نگاه می‌کرد. راه که افتادیم، همه صلوات فرستادند. راستی راستی که از خوشحالی داشتم پرواز می‌کردم. توی راه فقط شادی می‌کردم. زیاد بودیم. ته جیپ، کیپ تا کیپ هم نشسته بودیم و به هم فشار می‌آوردیم. گنبد زیارتگاه که از دور پیدا شد، همه بی‌اختیار صلوات فرستادند. چم امام حسن، جای قشنگ و آبادی بود. پر بود از درخت خرزهره که گل‌های صورتی داشت. و چشمه‌ای پُرآب و قشنگ. دور تا دور چم و قدمگاه هم کوه بود. قدمگاه کنار چشمه بود. تا از ماشین پیاده شدیم، خودمان را به آب چشمه زدیم. یک رودخانه کوچک بود که ته آن سنگ‌های قشنگی داشت و آبش زلال بود؛ مثل اشک چشم. وسایل را از ماشین پایین آوردیم و توی سایۀ درخت‌ها نشستیم. آنجا درخت نخل هم زیاد داشت. خیلی بلند بودند. هوا خنک بود. انگار به بهشت آمده بودیم. باورم نمی‌شد جایی این‌قدر قشنگ نزدیک ما بوده باشد. زن‌ها وقتی وسایل را روی زمین چیدند، جمع شدیم و رفتیم زیارت. زیارتگاه گنبد قشنگی داشت. برای اولین بار بود جایی برای زیارت می‌رفتم. زن‌ها به ما می‌گفتند توی قدمگاه نباید بازیگوشی کنیم. باید حرمت اینجا را نگه داریم و... زن‌دایی‌ام گوهر گفت: «حاجتتان را بخواهید. امام حاجت شما را برآورده می‌کند.» هزار تا آرزو داشتم. هول شدم کدامشان را اول بگویم! شروع کردم به آرزو کردن. تند‌تند می‌گفتم و با انگشت‌هایم یکی‌یکی می‌شمردم تا چیزی از یادم نرود. اول برای پدرم دعا کردم. هی می‌گفتم: «خدایا، همۀ آرزوهای باوگه‌ام را برآورده کن!» بعد رفتم سراغ آرزوهای مادرم و دیگران. آرزوها‌یم زیاد بود. توی قدمگاه آینه‌کاری بود. هی این‌ ور و آن‌ ور می‌رفتم و عکس خودم را توی آینه‌ها می‌دیدم و خوشم می‌آمد. زن‌دایی گوهر که دید دارم بازیگوشی می‌کنم، آرام گفت: «فرنگ، بیا اینجا، می‌خواهم چیزی نشانت بدهم.» جلو رفتم. روی قسمتی از دیوار، یک سکه چسبانده بودند. پرسیدم: «این چیه؟» گفت: «اگر آرزویی داری، این سکه را به دیوار بچسبان. اگر نیفتاد، آرزویت برآورده می‌شود.» سکه را چسباندم. نیفتاد! از خوشحالی داشتم پر در می‌آوردم. فکر کردم همۀ آرزوهایم برآورده می‌شود. بعد دختر‌دایی‌هایم یکی‌یکی سکه‌هاشان را روی دیوار چسباندند. وقتی سکه‌ای می‌چسبید، همه خوشحال می‌شدیم. تا از قدمگاه بیرون آمدیم، با داد و جیغ و فریاد پریدیم توی چم. همدیگر را خیس می‌کردیم و با سنگ، قورباغه‌ها را می‌زدیم. آنجا یک عالمه قورباغه داشت که صدای قورقورشان بلند بود. خوشحال بودم. چم امام حسن جای زیبایی بود. هیچ‌ وقت این‌طور جایی را ندیده بودم. بعد زن‌دایی‌ام گفت چنگیر جمع کنیم. چنگیر چیزی شبیه صدف بود؛ در میان شن‌های ته آب. زن‌دایی‌هایم می‌گفتند: «توی آب چنگ بیندازید، اگر چنگیر دستتان آمد، حتماً آرزویتان برآورده می‌شود.» آستین لباس کردی‌ام را بالا زدم و توی آب رفتم. چشم‌هایم را بستم و چنگ انداختم. چیزی شبیه چنگیر توی دستم آمد. مشتم را طرف زن‌دایی‌ام دراز کردم و نشانش دادم. پرسیدم: «چنگیر همین است؟» گفت: «نه! دوباره دستت را توی آب بکن و بگو پری پری دالگمی... پری پری دالگمی... فرشته کمک می‌کند چنگیر به دستت بیاید.» چنگ توی آب انداختم و گفتم: «پری پری دالگمی.» دستم را که جلوی زن‌دایی‌ام باز کردم، گفت: «خودش است!» به بچه‌ها نشان دادم و گفتم ببینید من چقدر چنگیر جمع کردم! باورشان نمی‌شد این همه داشته باشم. دستم پر از چنگیر بود. مرتب می‌خواندم: «پری پری دالگمی.» بچه‌ها می‌خندیدند و می‌گفتند: «قبول نیست، دست فرنگیس بزرگ است، دست ما کوچک است.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 2⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آغاز جنگ یه تاریخ رسمی دارد هزاران تاریخ غیر رسمی! گواه ادعایم اینکه مردم اهواز علیرغم اینکه خود شاهد بمباران های هواپیماهای دشمن و فرود آمدن هزاران گلوله در سطح شهر بودند ولی جنگ را بصورت فراگیر و جدی روزی اتفاق افتاد که صدای انفجاری و مهیبی کل شهر اهواز را لرزاند ! به گمانم هشتم مهر ماه بود که عراقی ها خودشان را به حوالی شهر اهواز رسانده بودند که یک اتفاق مشکوک و مرموز ، زاغه مهمات لشکر نود و دو زرهی اهواز به یکباره منفجر شده بود و تمام شهر به لرزه در آمد . من به چشم خود دیدم که چگونه خانوده ها هراسان از خانه به خیابان ریخته و مبهوت و وحشت زده اقدام به ترک شهر کردند. با این اتفاق شهر بسمت تخلیه رفت و مردم شهر پر جمعیت اهواز رنج جنگ زدگی را چشیدن و بسمت شهرها و روستاهای دور و نزدیک رفتند و عملا شهر چهره مغموم و متروکه به خود گرفت! عملا تمام شهر سنگر شد و جوان ها نبض شهر را بدست گرفتند و به دفاع از شهر آمدند . اون موقع این انفجار را یه مقدمه برای ورود عراقی ها تفسیر می کردیم. با پایان روز و آمدن شب تمام شهر در یک تاریکی ظلمانی فرو رفت و اگر کسی به غفلت چراغی در خانه روشن میکرد که تشعشع نورش به بیرون درز پیدا می‌کرد یه جمله ای رایج شده بود . " خاموش کن عراقی " شهر ما زخم جنگ را چشید اهواز آن روز را آغاز جنگ دانست . و شهر بدست جوان ها افتاد. • کاظم فرامرزی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 2⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• - ساعتی پس از آن شام زود هنگام، حاج علیرضا شهر بانو برای لحظاتی بیرون رفت و دوباره برگشت و کنارم نشست و گفت اگه خسته نیستی بیا باهم در نهر مجاور ساختمان که تا مرکز بخش اروند کنار ادامه داشت وحدود دو کیلومتر می شد کمی تمرین غواصی کنیم. بااشتیاق پذیرفتم و در طبقه بالای ساختمان لباسهای غواصیمان را پوشیدیم و آرام و در پناه تاریکی شب به‌داخل نهر و بسمت جنوب شروع به فین زدن کردیم و اولین اطلاعات تخصصی منطقه را برایم توضیح داد و هدف از این تمرینات و آشنایی اولیه با جذر و مد را برایم گفت. این در حالی بود که آرام آرام بسمت اروندکنار غوص می کردیم. - حاج علیرضا تقریبا تمام جغرافیای منطقه را برایم توضیح داد وبسیار شیوا و روان که دلالت بر تلاش شبانه روزی آنها داشت ... عجب کار سنگینی در پیشرو بود ومن افتخار این همراهی نصیبم شده بود ... - در پوست خود نمی گنجیدم وخدا را شاکر بودم. صبح زود برای ادای نماز وجلسه قرآن که باشیوایی قرائت سید فرج الهی وتفسیر ومعنی حاج آقا عیدی مراد ودوره خوانی آیات حفظی که از جلسه روز قبل بود آرامش روحی وانرژی دو چندان بر ما جاری می شد و نهایتان صرف صبحانه که صوری شاهانه بود( پنیر کجی که با آب جوش شسته شده بود وطعم ونرمی دلچسبی بخود گرفته بود بایک لیوان مربا خوری چای که بر اثر املاح آب کمی کدر و یه نمه به شوری می زد) بسیار مصفا ودلنشین بود . - ناصر آتش‌زر قبل از همه از کنار سفره بلند شد وبا عجله بارو بندیل خود را جمع کرد که تا هوا کاملا روشن نشده خودرا به دیدگاه برساند وقبل از دیده شدن دشمن بعثی را مورد رصد قرار دهد. تمام کارها بصورت سیستماتیک و برنامه ریزی شده انجام می گرفت. - حاجی عیدی مراد نقشه وکالک منطقه راروی زمین باز کردن واز من خواستن من هم کنار آنها قرار گیرم ... مرا به طور کامل در منطقه توجیه کردن ... - زمانی نگذشته که اینبار نوبت شهید آلویی بود که مرا با تجاربش همراه وتوجیه کند . دفتر چه ۶۰‌ برگ ساده ایی برداشت با موتور تریل ۱۲۵ بسمت دیدگاه جلوی خط که دور یک درخت نخل و در کنار یک خانه گلی که بخوبی استتار شده بود برد ودر کل رود خانه اروند و خط اول دشمن و جاده عقبه خط اول را توجیهم کرد . و وظایف مارا بخوبی بیان کرد که ثبت ترددات دشمن وهر گونه تحرک وتغییرات را توضیح داد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🍂 🔻 پل خیبر 🔹 محمدامین رئوف فرمانده تیپ پشتیبانی و مهندسی جهاد آذربایجان شرقی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔻 رزمندگان ما برای هدفشان نیاز به پشتیبانی داشتند و پل خیبر را احداث کردند و طوری ساخته شد که هر کدام از قطعات پل ۶ تن وزن را تحمل می‌کرد و می‌توانست ماشین و تدارکات و مهمات و نفر کمکی و... جابجا کند. سرلشکر شهید مهندس بهروز پورشریفی فرمانده مهندسى رزمی وزارت جهاد سازندگى(سابق) از جهادگران با افتخار دفاع مقدس است و مدال افتخار سنگر سازان بی سنگر از آن این شهید گرانقدر است و ایشان آمد برای طراحی پل و همه مهندسان کشور را برای ساخت آن و حمل به جزیره مجنون و احداث و نصب پل تا دل دشمن همراهی کردم که به لطف خدا پل خیبر توسط رزمندگان ساخته شد و با قوت تمام توان رزمندگان ما جزایر را حفظ کردند در حالیکه قبل از آن فرماندهان بزرگ سپاه و فرماندهان عملیاتی سپاه و شهید مهدی باکری و شهید همت و حسین خرازی و همه ناامید و مایوس از اینکه در اثر پاتک‌های سنگین دشمن جزایر از دست رزمندگان برود.   http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• می‌خندیدم و با شادی جواب می‌دادم: «خب، می‌خواستید دست شما هم بزرگ باشد! ببینید من چقدر جمع کرده‌ام!» با بچه‌ها توی چشمه شروع به هل‌پرکی کردیم. دایی‌ام مرتب سفارش می‌کرد که مواظب باشیم. من هی می‌گفتم: «خالو، تماشا کن!» دوست داشتم دایی‌ام ما را نگاه کند و ببیند چقدر خوشحالیم. می‌خندیدم و جیغ می‌کشیدم. آن روز، مثل این بود که توی بهشت باشم. وقتی وسایل را جمع کردیم برگردیم، دلم گرفت. وسایل را که توی ماشین گذاشتیم و سوار شدیم، به شیشۀ عقب جیپ چسبیدم و به چم امام حسن نگاه کردم. انگار خوابی بود و رفته بود. توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم. وقتی چشم باز کردم، همه جا تاریک بود و به آوه‌زین رسیده بودیم. پدرم تا مرا دید، بوسید. دست به صورتم کشید و با همان دست، به صورت خودش کشید. صلواتی داد و گفت: «روله، زیارت قبول.» اشک از روی ریش‌های بلندش تا پایین ریخت. یک لحظه دلم سوخت. با خودم گفتم: «کاش کاکه هم همراهمان آمده بود.» آن روز بهترین روز زندگی‌ام بود ده ساله بودم. توی خانه مشغول کار بودم که صدای پدرم آمد. یاالله می‌گفت. فهمیدم میهمان داریم. زود به مادرم خبر دادم. مادرم سربندش را مرتب کرد و آمد توی حیاط. دو تا مرد، با پدرم وارد خانه شدند که تا آن موقع ندیده بودمشان. غریبه بودند. یواشکی از پدرم پرسیدم: «این‌ها کی هستند؟» خندید و گفت: «از فامیل هستند، منتها تو تا حالا آن‌ها را ندیده‌ای.» پرسیدم: «مال کدام ده هستند؟» دستش را دراز کرد طرف دورها و جواب داد: «از عراق آمده‌اند.» نمی‌دانم چرا آن روز پدرم موقع حرف زدن با من، مرتب لبخند می‌زد. شب، مادرم مرغی سر برید و غذا درست کرد. دو تا مردِ میهمان، تا آخر شب با پدرم مشغول صحبت بودند. یواشکی صحبت می‌کردند و گاهی زیرچشمی نگاه به من می‌انداختند. صبح که بلند شدم، مادرم داشت کره و شیر و پنیر روی سفره می‌گذاشت. وقتی پای سماور نشسته بود و چای می‌ریخت، دیدم اشک روی صورتش قل خورد و چکید پشت دستش. با نگرانی پرسیدم: «دالگه، چیزی شده؟» چه اتفاقی افتاده بود که مادرم بی‌صدا گریه می‌کرد؟ وقتی رو ازم برگرداند و جوابم را نداد، دوباره پرسیدم: «چی شده؟» بدون اینکه حتی نگاهم کند، فقط گفت: «روله، چیزی نیست. فقط دعا کن.» مرتب استکان‌ها را توی کاسه‌ای که جلوی دستش بود، می‌چرخاند و آب‌کشی می‌کرد. آن هم نه یک بار و دو بار. تعجب کرده بودم. بعد یک‌دفعه رو برگرداند طرفم، بغلم کرد و بنا کرد به اشک ریختن و های‌های گریه کردن. تا آن روز مادرم را این‌طور ندیده بودم. اصلاً کمتر پیش می‌آمد مرا بغل کند. از ته دل ترسیدم. می‌دانستم اتفاق بدی دارد می‌افتد. پدرم و دو تا مردی که از عراق آمده بودند و تازه فهمیده بودم اسمشان اکبر و منصور است، با هم حرف می‌زدند کنجکاو شدم. پشت درِ اتاق گوش ایستادم. پدرم می‌گفت: «من این دختر را به اندازۀ چشمانم دوست دارم.» یکی از مردها جواب داد: «خیالت راحت باشد. ما که فامیل هستیم. حواسمان به او هست. بگذارید دخترتان خوشبخت شود.» پدرم گفت: «نمی‌دانم چه ‌کار کنم. باید فکر کنم. اینجا هم می‌توانم شوهرش بدهم.» مرد سرفه‌ای کرد و گفت: «می‌توانی. اما دخترت باید همیشه در حال کارگری باشد و برای این و آن کار کند. بگذار دخترت خانم خانۀ خودش باشد.» سکوت شد و مرد ادامه داد: «کسی که می‌خواهیم فرنگیس را به او بدهیم، جوان خوبی است. عراق و ایران ندارد. مهم این است که آدم خوبی باشد. به خاطر خوشبختی دخترت، قبول کن.» پدرم مرتب بهانه می‌آورد. همان‌جا که ایستاده بودم، خشکم زده بود. نمی‌دانستم باید چه ‌کار کنم؛ خوشحال باشم یا ناراحت. عروسی‌ها را دیده بودم، اما اینکه خودم عروس شوم... با بچه‌ها هم گاهی عروس‌بازی کرده بودیم. نمی‌دانستم این حرف‌هاشان چه معنی‌ای می‌دهد. هزار تا فکر به سرم آمد. تازه فهمیدم مادرم چرا ناراحت بود و گریه می‌کرد. بیچاره مادرم! بعد از آن، پدر و مادرم بنا کردند به بحث و حرف. جرئت نداشتم خودم را نشان بدهم. منتظر بودم آن دو تا به نتیجه‌ای برسند. در آن سن و سال، توی مردم ما، دخترها هیچ نقشی در ازدواجشان نداشتند. حتی تا وقت ازدواج‌، شوهرشان را نمی‌دیدند. فقط وقتی عقد می‌شدند، می‌فهمیدند شوهرشان کیست. بیرون خانه با بچه‌ها مشغول بازی بودم که پدرم صدایم زد. تا رفتم، گفت: «فرنگیس، باید آماده شوی. می‌خواهیم برویم سفر.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 3⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 3⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• هرکدام از بچه ها همانند افسران عالی رتبه با تسلط کامل برمنطقه ماموریت آنرا برای من توضیح می دادن و جای هیچ سوالی برای من باقی نمی ماند. - آنروز تا غروب در همان دیدگاه بودیم و شهید آلویی از شاخصه های برادران گروه حاضر در منطقه برایم صحبت کرد که اشاره به تلاشهای شبانه روزی گروه، از بررسی منطقه خودی تا هماهنگی ها تا تهیه جداول جزر و مد، تا جنس زمین و پوشش گیاهی منطقه و کنترول ترددهای خودی و پوششی، عملکردن نیروهای خودی، دلالت برفوق سری بودن منطقه داشت. - بعد از یک روز تلاش پرکار، تمامی نکات امنیتی و پوششی منطقه را به من گوشزد کرد. - باز شب و دورهمی های اطلاعاتی و ارائه آخرین گزارشات و یافته ها و بررسی آنها و تهیه گزارشات برای قرارگاه نجف و فرماندهی لشکر۷. - یوسف نفر سومی بود که باید مرا مورد تعلیم یافته های خود قرار می داد. وظیفه آن روز یوسف، ثبت جداول و ساعات جزر و مد بود که با استادی کامل و در کنار اشل هایی که در دهانه نهرها گذاشته شده بود مرا آشنا کرد که علاوه بر فرو رفت آب و بالا آمدن آب (جزر ومد)، سرعت آنرا در مراحل مختلف مورد بررسی قرار می داد و نکات ریز تخصصی و نیاز نیروهای خودی به این جداول را با حساسیت خاصی ثبت می کرد و جالب نحوه و ابزاری بود که در این راه از آن استفاده می کرد. - همانگونه که بیان شد برای جزرومد از چوبهای بلند و مندرجی که در دهانه ورودی نهرها نصب کرده بود اندازه گیری زمانی می کرد و نیز برای ثبت سرعت جریانات در انهار از یک تکه یونو لیت با یک وزنه حدودا یک کیلو یی که عمدتا از سنگ بود و یک تکه نخ یک متری که سنگ را به یونولیت آویزان می کرد و فاصله زمانی ده متری بین دوشاخص را که نصب کرده بود ثبت می کرد. - کنار این فعالیت‌ها قلاب ماهی گیری نیز که بخش پوششی و اقتصادی و سفره آرایی قضیه بود فعال بود که از بخت بد من آنروز فقط یک ماهی شانک کوچک صید شد آن نیز از بد شانسی من بود چرا که وقتی به یوسف گفتم من با هر کسی به صید ماهی رفتم چیزی صید نکرده. با شوخی های خاص خود که دست کمی از چلو پتو نداشت مرا مورد تفقد قرار داد. من نیز با شیطنت های خودم او را عاصی کرده بودم. آنروز بعداز اتمام کار ارائه گزارشات، نوبت به ارائه دشت آنروز از صید ماهی رسید که یوسف با آن لهجه فارسی عربی خود به شوخی گفت شما یه نفر کوچ (جغد) را بامن همراه کردید و ازم ماهی هم می خواهید؟ یک ماهی کوچک شانک که یک چشمش بر اثر قلاب کور شده بود را نشان داد که باز به شوخی‌های سبک جبهه مورد تفقد قرار گرفتم که بعداز یک فصل پذیرایی و چلوپتو در حالی که بدنم حسابی کوفته شده بود گفتم آخیش بدنم نرم شد و باز شوخی و خنده که فضای بی تکلف و بدور از هر تجمل، قرار گاه ما را پر کرده بود. - در آن فضای نمناک و پرشده از عطر دود فانوس و نخل ها که حس آرامشی عجیب به انسان می داد و به خوبی با هم عجین شده بودند وآن زیبایی دعاهای حاج کریم پور محمد حسین و نمازهای سید هبت الله و نجواهای دعای حاج علیرضا و حاج ناصر و جلسه قرآن صبگاهی، هر مجالی را از بیراهه رفتن و گناه کردن را می گرفت. قرآن خواندن‌های شهید آلویی و تواضع و فروتنی ناصر آتش زر در نماز و قدم زدنهای تک تک بچه های گروه در میان نخلستانها در حالی که رو به آسمان چشم داشتند و دانه های تسبیح در دست که باقطرات اشکی از چشمان زیبایشان سرازیر می شد... - عجب فضایی را خدا آفریده بود، گویی آن صحنه راز و نیازها و قدم زدن در نخلستان‌ها ما را با مولا امیرالمومنین .ع. همراه کرده بود و پرده ها کنار می رفت و ارتباطی قلبی با خدا برقرار شده بود. - آرامش و تلاطم روحی باهم همراه بود چرا که بجز خدا و توسل به ائمه اطهار.ع. در این عملیات سخت یاری‌گر دیگری نبود و آرامشی که خدا بردل رزمندگان اطلاعات مهر کرده بود که دشمن دین را کر و کور خواهد شد. - روزچهارم مامور دیده بانی شدم وبه تهیه گزارشات دیده بانی پرداختم . ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂