eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۰ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• وقتی او هم به من می‌گفت هاوپشت، باورم می‌شد که مثل برادرش هستم. پدرم ریشِ سفید و بلندی داشت که صورتش را سفیدتر نشان می‌داد. هر وقت نگاهش می‌کردم، لذت می‌بردم. همیشه بلوز سفید می‌پوشید و انگار نور از صورتش می‌بارید. تیغ به صورتش نمی‌زد. می‌گفت حرام است. گاهی وقت‌ها که ریشش را کوتاهمی‌کرد، دست زیر چانه‌ام می‌گذاشتم و روبه‌رویش می‌نشستم. آینۀ کوچکی توی دستش می‌گرفت و قیچی را آرام‌آرام دور ریشش می‌چرخاند و من با دهان باز به او نگاه می‌کردم. خوشم می‌آمد من و پدرم روبه‌روی هم باشیم و حواسش به من نباشد و بتوانم خوب نگاهش کنم. پدرم، در حالی که یک چشمش به آینه بود و با چشم دیگرش به من نگاه می‌کرد، می‌گفت: «براگمی...» آن‌قدر این کلمه را دوست داشتم که دلم می‌خواست هزار بار آن را به من بگوید ان موقع ها هر کدام از بچه‌ها که دعوا می‌کردند یا می‌خواستند زور بگویند، مرا همراه خودشان می‌بردند! رفتار وحرکاتم خشن و پسرانه بود. دل نترسی داشتم. راستش، وقتی می‌دیدم بچه‌ها از چیزی می‌ترسند، خنده‌ام می‌گرفت. کنار خانۀ ما قبرستان بود. گاهی کنار قبرستان بازی می‌کردیم. بچه‌ها می‌ترسیدند، اما من نمی‌ترسیدم. آن‌ها را به قبرستان می‌بردم و ساعت‌ها همان‌جا می‌نشستیم. چیزهایی را که از بزرگ‌ترها شنیده بودم، برایشان تعریف می‌کردم بچه ها که می‌ترسیدند، مسخره‌شان می‌کردم. دوستانم اکثراً عروسک داشتند و ویلگانه بازی می‌کردند. هر بچه‌ای یک عروسک دست‌ساز با خودش آورده بود و مشغول بازی بود. اما من عروسک نداشتم. خیلی دلم می‌خواست یکی هم من داشته باشم. با حسرت به بچه‌ها نگاه می‌کردم که یکی‌شان گفت: «بیا کمکت کنیم و برایت عروسک بسازیم.» با خوشحالی گفتم: «من بلد نیستم. تو می‌توانی؟» خندید و گفت: «بله که بلدم! بیا عروسکت را شکل عروسک من درست کن.» به عروسکش نگاه کردم. گفت: «بدو چند تا چوب و یک تکه پارچه بیاور.» با عجله رفتم خانه. چند تکه پارچه که از لباس مادرم مانده بود، گرفتم. دو تکه چوب را به صورت عمودی روی هم گذاشتیم و با نخ بستیم. یکی از چوب‌ها بلند‌تر و محکم‌تر بود که شد تنه‌اش و قسمت باریک‌تر و کوتاه‌تر، شد دو تا دستهایش نخ را چند دور پیچیدم تا محکم شود. از تکه‌پارچه‌هایی که داشتم، برایش لباس دوختم. سرش را هم با گلوله پارچه درست کردیم. با زغال، برایش چشم و ابرو کشیدم. چشم و ابرویش سیاه شد و برای اینکه خوشگل‌تر شود، برایش لپ هم کشیدم. آخر سر، یک سربند هم سرش گذاشتم. وقتی عروسکم درست شد، خیلی خوشحال شدم. من هم یک عروسک داشتم! عروسکم را با شادی بغل کردم و با بچه‌ها شروع کردیم به بازی. دوستم پرسید اسمش را را چی می‌گذاری؟» نگاهش کردم و با شادی گفتم: «اسمش دختر است!» همگی با صدای بلند، بنا کردند به خندیدن. یکی‌شان با خنده پرسید: «دختر؟!» گفتم: «آره! خیلی هم اسم قشنگی است.» نمی‌دانم چرا اسم دیگری برایش انتخاب نکردم. بچه‌ها هر چه گفتند یک اسم خوب انتخاب کن، قبول نکردم. گفتم: «اسمش دختر است.» وقتی به عروسکم نگاه می‌کردم، احساس خوبیوبی داشتم. برایش شعر هم می‌خواندم: ویلگانه گی رنگینم نازنین شیرینم... وقتی تنها بودم، همدمم عروسکم بود. شب‌ها کنار خودم می‌خواباندمش. زمستان‌ها توی خانۀ خودمان بودیم، اما وقتی بهار می‌شد، سیاه‌چادر می‌زدیم. زندگی زیر سیاه‌چادر را دوست داشتم؛ چون دیگر دیوار دور و برمان نبود و همۀ دشت خانه‌مان می‌شد. از اینکه آزاد و رها توی دشت بچرخم و بازی کنم، لذت می‌بردم بهار را زیر سیاه‌چادر زندگی می‌کردیم. زیر سیاه‌چادر، بیشتر می‌توانستیم مواظب گوسفندها باشیم. گاهی تا پنجاه تا گوسفند داشتیم. سیاه‌چادر را کنار خانه‌هامان، روی بلندی درست می‌کردیم. برای زدن سیاه‌چادر، اول زمین را صاف می‌کردیم و سنگ و کلوخ آن را برمی‌داشتیم. بعد دور تا دور آن را به صورت جوی کوچکی می‌کندیم تا اگر باران آمد، آب داخل سیاه‌چادر نیاید و از آن جوی باریک، رو به پایین برود. چهار طرف زمین را چند تا میخ می‌زدیم. طناب‌ها را از یک طرف به میخ‌ها و از طرف دیگر به قلاب‌های سیاه‌چادر وصل می‌کردیم. چند ستون زیر سیاه‌چادر می‌زدیم و سیاه‌چادر را بالا می‌بردیم. وقتی سیاه‌چادر بلند می‌شد و می‌ایستاد، زیر لب صلوات می‌دادیم. سیاه‌چادر مثل آدمی‌ می‌شد که سرپا ایستاده و وقتی نگاهش می‌کردم، فکر می‌کردم زنده است. دور سیاه چادر را چهار میخ می‌زدیم. رختخواب‌ها و وسایل را به دقت داخل سیاه‌چادر می‌چیدیم. رختخواب‌هامان بوی خوبی می‌دادند؛ بوی تازگی. رختخواب‌ها را توی موج کُردی می‌گذاشتیم. موج کردی، رنگ رنگ بود. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂1⃣0⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 1️⃣0️⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• برادر گرامیم حاج کریم علیزاده از حضور من بسیار خوشحال شد مرا به گرمی پذیرفت. دراین میان حاج نبی هکوکی نیز به جمع ما پیوست و به همراه حاج کریم علیزاده جهت آموزش غواصی به نیروها همراه و همگام شدیم . مدت مرخصی من به سرعت گذشت، هرشب گوشه حسینیه پلاژ زار و زار گریه می کردم ؛نه از باب تهجد و شب زنده داری، بلکه به حال همرزمانم غبطه می خوردم ، پیش خود می گفتم عجب لیاقتی این بچه ها دارند که برای عملیات انتخاب شده و آموزش ها را پشت سر می گذارند . چه خوش عاقبت هستند همه در عملیات شرکت خواهند کرد و من صدها کیلومتر از مناطق عملیاتی باید دور باشم . عجب بد شانسم . وقتی نمازجماعت، آن فضای معنوی در پلاژ، آن دعاها و راز نیاز های رزمندگان را می دیدم، آن خنده هایی که از ته دل در عین خستگی های آموزشهای سخت آبی خاکی را می دیدم، این صحنه ها بردل خسته و رنجیده ام چنگ می زد . بارها در میان کوچه های بین چادرهای رزمندگان تا حوالی صبح قدم می زدم و از کور سوی نور فانوسهایی که لای در چادرها می درخشید رزمندگان را در حال دعا و نماز می دیدم . حتی بودن در بین آنها برایم بهشتی برین بود. آن لحظه ها گران ترین و عزیزترین غنائم من بودند که داشتند آرام آرام از کفم می رفتند . و قدم هایی که مرا به پایان ایام مرخصی کوتاهم که همانند رویایی صادقانه، شیرین بود، نزدیک می کرد . و آنروز که از آن گریزان بودم فرار رسید. بچه ها رزم سر پل گیری در ساحل شرقی رود خانه دز را مشق می کردند. همراه قایق آقای علیزاده به ایستگاه پمپاژ سَبیلی آمدم . وداعی جانسوز با رزمندگان و همرزمانم داشتم و بسختی خودم را کنترل کردم . از ایستگاه سبیلی تا دزفول همانند ابر بهاری گریه می کردم، انگار داشت روحم از جسمم جدا می شد. سری به خانه زدم و با پدر و مادرم وداع کردم . مادرم گفت این چه آمدنی بود؟ ما تو را پر چشم مان ندیدیم حالا هم می خواهی دوباره بری ...‌ مرا از زیر قرآن گذراند. چند قدمی از او دور شدم ولی انگار آغوش مادر تنها مامن و ماوایی بود که مرا آرام می کرد . برگشتم کوله ام را زمین گذاشتم و خودم را در بغل مادرم انداختم .یکریز گریه می کردم. مادرم گفت چته پسرم؟ گفتم دعا کن بتوانم در عملیات شرکت کنم . مادرم دستانش را رو به آسمان برد گفت ان شاالله در پناه خدا حتما در عملیات شرکت خواهی کرد . آرامش همانند خون در رگهایم مرا با خود همراه کرد . نمی دانم چه بود، آغوش مادر بود یا دعای مادر، بسیار آرام شدم گرچه می دانم تلاطم را مهمان دل مادرم کرده بودم . آنروز ظهر به همراه یکی از همدوره ای ها ناهار مهمان خانه شهید غلامرضا آلویی بودیم . و باز قطارِ تهران، شمال، و آموزش . با اینکه بسختی تمرینات آموزشی را طی می کردیم ولی هرگز از اخبار منطقه غافل نبودیم و این بدترین شکنجه روحی روانی بود. آموزش شنا و بدن سازی را بخوبی پشت سر گذاشتیم . آموزش غواصی سطح آب (اسکین دایونیگ) شروع شد. تا اواسط این مرحله را نیز پشت سر گذاشته بودیم . هر روز صدا سیمای استان گیلان فیلم های اعزام نیرو پخش می کرد .حال دیگر علنی همه ما کنار صفحه تلویزیون می نشستیم و به حال خود گریه می کردیم . مراسم صبحگاهی همانند هر روز بر گزار شد. طبق معمول باید به ورزش صبحگاهی می رفتیم. مسول آموزش برادر عزیزمان آقای عیسی علیزاده گفت بچه ها به بخش نامه ایی که امروز بدستمان رسیده توجه کنید . بسم الله الرحمن الرحیم بنا به دستور فرماندهی قرار گاه خاتم الانبیا(ص) به جهت نیاز جبهه های حق علیه باطل تمامی آموزش های آبی خاکی لغو و نیروها آزاد سازی گردیده، لذا در اسرع وقت خود را به یگانهای خود معرفی نمایند. اعلام می دارد پس از اتمام ماموریت در زمان مقتضی جهت ادامه دوره غواصی فرا خوان اعلام می گردد. با شنیدن این بخشنامه همه باهم صلوات بلند ختم کردیم . ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تفاوت های دو جبهه ایران و عراق در شروع جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔹جمعیت ایران حـدودا سه برابر جمعیت عراق است. در نگاه نخست، زمینه جذب و سازماندهی مردم در قالب نیروهای مسـلح، برای ایران نسبت به عراق سه به یک است. ویژگی‌های کیفیتی جمعیت ایران نیز در مرتبه بالاتری از عراق قرار داشت. هر دوکشور ازجمله کشورهای جهان سوم هسـتند که در راه توسعه، قدم گذاشته اند. منبع اصلی درآمد آنها صدور نفت است. میزان سـهمیه اپک برای ایران تقریبا دو برابر میزان سـهمیه عراق است. زیرساخت‌های اقتصادی ایران در مقایسه با عراق در وضعیت مناسب تری می باشد. موقعیت ژئوپلیتیـک دوکشور نیز بسـیار متفـاوت است. بـا اینکه هر دو به خلیـج فـارس دسترسـی دارنـد، امـا دسترسـی عراق بر خلاف ایران فقـط بـه بـاریکه کـوچکی در شـمال خلیـج فـارس از طریـق خـور عبـداالله و ارونـدرود است. عراق در درون مجمـوعه کشورهای عرب قرار دارد و در منتهی الیه مرزهای شـرقی اعراب واقع شـده است. هر چنـد ایـدئولوژی حاکم بر عراق سوسـیالیسم بعثی است، اما زبان عربی و علایق قومی این کشور را با دیگر کشورهای عرب منطقه پیونـد داده است. ایران در منطقه ای واقع شده که میتوان آنرا کشوری با ویژگیهای منحصر به فرد و تنها نامید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا