eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 1️⃣0️⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• برادر گرامیم حاج کریم علیزاده از حضور من بسیار خوشحال شد مرا به گرمی پذیرفت. دراین میان حاج نبی هکوکی نیز به جمع ما پیوست و به همراه حاج کریم علیزاده جهت آموزش غواصی به نیروها همراه و همگام شدیم . مدت مرخصی من به سرعت گذشت، هرشب گوشه حسینیه پلاژ زار و زار گریه می کردم ؛نه از باب تهجد و شب زنده داری، بلکه به حال همرزمانم غبطه می خوردم ، پیش خود می گفتم عجب لیاقتی این بچه ها دارند که برای عملیات انتخاب شده و آموزش ها را پشت سر می گذارند . چه خوش عاقبت هستند همه در عملیات شرکت خواهند کرد و من صدها کیلومتر از مناطق عملیاتی باید دور باشم . عجب بد شانسم . وقتی نمازجماعت، آن فضای معنوی در پلاژ، آن دعاها و راز نیاز های رزمندگان را می دیدم، آن خنده هایی که از ته دل در عین خستگی های آموزشهای سخت آبی خاکی را می دیدم، این صحنه ها بردل خسته و رنجیده ام چنگ می زد . بارها در میان کوچه های بین چادرهای رزمندگان تا حوالی صبح قدم می زدم و از کور سوی نور فانوسهایی که لای در چادرها می درخشید رزمندگان را در حال دعا و نماز می دیدم . حتی بودن در بین آنها برایم بهشتی برین بود. آن لحظه ها گران ترین و عزیزترین غنائم من بودند که داشتند آرام آرام از کفم می رفتند . و قدم هایی که مرا به پایان ایام مرخصی کوتاهم که همانند رویایی صادقانه، شیرین بود، نزدیک می کرد . و آنروز که از آن گریزان بودم فرار رسید. بچه ها رزم سر پل گیری در ساحل شرقی رود خانه دز را مشق می کردند. همراه قایق آقای علیزاده به ایستگاه پمپاژ سَبیلی آمدم . وداعی جانسوز با رزمندگان و همرزمانم داشتم و بسختی خودم را کنترل کردم . از ایستگاه سبیلی تا دزفول همانند ابر بهاری گریه می کردم، انگار داشت روحم از جسمم جدا می شد. سری به خانه زدم و با پدر و مادرم وداع کردم . مادرم گفت این چه آمدنی بود؟ ما تو را پر چشم مان ندیدیم حالا هم می خواهی دوباره بری ...‌ مرا از زیر قرآن گذراند. چند قدمی از او دور شدم ولی انگار آغوش مادر تنها مامن و ماوایی بود که مرا آرام می کرد . برگشتم کوله ام را زمین گذاشتم و خودم را در بغل مادرم انداختم .یکریز گریه می کردم. مادرم گفت چته پسرم؟ گفتم دعا کن بتوانم در عملیات شرکت کنم . مادرم دستانش را رو به آسمان برد گفت ان شاالله در پناه خدا حتما در عملیات شرکت خواهی کرد . آرامش همانند خون در رگهایم مرا با خود همراه کرد . نمی دانم چه بود، آغوش مادر بود یا دعای مادر، بسیار آرام شدم گرچه می دانم تلاطم را مهمان دل مادرم کرده بودم . آنروز ظهر به همراه یکی از همدوره ای ها ناهار مهمان خانه شهید غلامرضا آلویی بودیم . و باز قطارِ تهران، شمال، و آموزش . با اینکه بسختی تمرینات آموزشی را طی می کردیم ولی هرگز از اخبار منطقه غافل نبودیم و این بدترین شکنجه روحی روانی بود. آموزش شنا و بدن سازی را بخوبی پشت سر گذاشتیم . آموزش غواصی سطح آب (اسکین دایونیگ) شروع شد. تا اواسط این مرحله را نیز پشت سر گذاشته بودیم . هر روز صدا سیمای استان گیلان فیلم های اعزام نیرو پخش می کرد .حال دیگر علنی همه ما کنار صفحه تلویزیون می نشستیم و به حال خود گریه می کردیم . مراسم صبحگاهی همانند هر روز بر گزار شد. طبق معمول باید به ورزش صبحگاهی می رفتیم. مسول آموزش برادر عزیزمان آقای عیسی علیزاده گفت بچه ها به بخش نامه ایی که امروز بدستمان رسیده توجه کنید . بسم الله الرحمن الرحیم بنا به دستور فرماندهی قرار گاه خاتم الانبیا(ص) به جهت نیاز جبهه های حق علیه باطل تمامی آموزش های آبی خاکی لغو و نیروها آزاد سازی گردیده، لذا در اسرع وقت خود را به یگانهای خود معرفی نمایند. اعلام می دارد پس از اتمام ماموریت در زمان مقتضی جهت ادامه دوره غواصی فرا خوان اعلام می گردد. با شنیدن این بخشنامه همه باهم صلوات بلند ختم کردیم . ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تفاوت های دو جبهه ایران و عراق در شروع جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔹جمعیت ایران حـدودا سه برابر جمعیت عراق است. در نگاه نخست، زمینه جذب و سازماندهی مردم در قالب نیروهای مسـلح، برای ایران نسبت به عراق سه به یک است. ویژگی‌های کیفیتی جمعیت ایران نیز در مرتبه بالاتری از عراق قرار داشت. هر دوکشور ازجمله کشورهای جهان سوم هسـتند که در راه توسعه، قدم گذاشته اند. منبع اصلی درآمد آنها صدور نفت است. میزان سـهمیه اپک برای ایران تقریبا دو برابر میزان سـهمیه عراق است. زیرساخت‌های اقتصادی ایران در مقایسه با عراق در وضعیت مناسب تری می باشد. موقعیت ژئوپلیتیـک دوکشور نیز بسـیار متفـاوت است. بـا اینکه هر دو به خلیـج فـارس دسترسـی دارنـد، امـا دسترسـی عراق بر خلاف ایران فقـط بـه بـاریکه کـوچکی در شـمال خلیـج فـارس از طریـق خـور عبـداالله و ارونـدرود است. عراق در درون مجمـوعه کشورهای عرب قرار دارد و در منتهی الیه مرزهای شـرقی اعراب واقع شـده است. هر چنـد ایـدئولوژی حاکم بر عراق سوسـیالیسم بعثی است، اما زبان عربی و علایق قومی این کشور را با دیگر کشورهای عرب منطقه پیونـد داده است. ایران در منطقه ای واقع شده که میتوان آنرا کشوری با ویژگیهای منحصر به فرد و تنها نامید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۱ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• مادرم دستۀ موج‌ها را خوب می‌کشید و سعی می‌کرد رختخواب‌ها را مرتب بچیند. رختخواب‌ها نظم داشتند و هر شب که باز می‌شدند، صبح زود مادرم آن‌ها را با همان نظم سر جاشان می‌چید. البته بعضی رختخواب‌ها خیلی کم باز می‌شدند. این رختخواب‌ها مال میهمان‌هایی بودند که ما همیشه به آن‌ها حسودی‌مان می‌شد. این رختخواب‌ها نو و قشنگ و رنگ‌رنگی بودند رخت خوابهای خودمان، رنگ و رو و نرمی ‌رختخواب‌های میهمان را نداشتند. بعضی شب‌ها، بچه‌های فامیل زیر سیاه‌چادر ما می‌آمدند و با هم می‌خوابیدیم. هی سرمان را زیر لحاف می‌کردیم و می‌خندیدیم. مادرم دائم می‌گفت: «بخوابید دخترها. چی به هم می‌گویید این‌قدر؟ بس کنید دیگر.» باز می‌خندیدیم و گوش نمی‌دادیم. خندیدنمان دست خودمان نبود. حتی اگر سوسکی روی زمین راه می‌رفت، به آن می‌خندیدیم. بعد برای اینکه ساکت شویم مادرم می‌گفت: «نکند حرف شوهر کردن می‌زنید.» دیگر نفسمان بند می‌آمد و از حرص حرفی که بهمان زده، نمی‌خندیدیم. «کنه» آب سرد هم داشتیم. کنه، پوست بز و گوسفند بود که آن را حسابی تمیز می‌کردند و برق می‌انداختند و داخلش آبمی‌ریختند. توی کنه، آب سرد می‌ماند. از اینکه دهنم را به دهانۀ کنه بچسبانم و آب بخورم، کیف می‌کردم. مادرم می‌گفت: «دهانت را به کنه نچسبان. بلا بگیری دختر، بریز توی لیوان گوسفندها که می‌آمدند، شیرشان را می‌دوشیدیم و ماست و پنیر و روغن درست می‌کردیم. زبر و زرنگ بودم و توی دوشیدن شیر گوسفندها، همیشه اول بودم. با اینکه کوچک بودم، اما مادرم اجازه می‌داد هم شیر بدوشم، هم آن را صاف کنم و هم ماست درست کنم. بچه‌های هم‌سن و سالم، مثل من بلد نبودند. بعضی وقت‌ها هم گوسفندها را به چرا می‌بردم. وقتی گوسفندها می‌چریدند، من کلی گیاه کوهی جمع می‌کردم. نان پختن را دوست داشتم. مادرم تشت خمیر را کنارش می‌گذاشت و آتشِ زیر ساج را روشن می‌کرد. خمیر درست می‌کردیم. چوب و چیلی را هم خودمان می‌آوردیم و توی اجاق می‌ریختیم. بعد خمیر را پهن می‌کردیم روی ساج و بوی خوش نان توی هوا پخش می‌شد. بهترین غذایمان همان نان خالی بود. از بوی خوش نان و دود مست می‌شدم. نان تازه از هزار تا غذا برایم خوشمزه‌تر بود. یکی دو تای اول را همین‌طوری چنگ می‌زدم و داغ داغ می‌خوردم. بقیۀ خواهر و برادرهایم که مرا این شکلی میدیدند شروع می‌کردند به خوردن نان داغ. بعضی وقت‌ها لب و دهانمان می‌سوخت. مادرم می‌گفت: «هول نشوید. انگار صد سال است نان نخورده‌اند! مگر قحطی‌زده‌اید؟» شکممان که سیر می‌شد، با خمیر شکل‌های مختلف درست می‌کردیم. شکل‌هایی را که درست کرده بودیم، می‌پختیم و نگه می‌داشتیم. این‌ها اسباب‌بازی‌مان می‌شدند. ساعت‌ها با همان خمیرها که پخته بودیم، بازی می‌کردیم. در روستا، خیلی وقت‌ها بچه‌ها می‌مُردند. دکتر و پرستاری آن نزدیکی‌ها نبود. اولین باری که مرگ یکی از نزدیکانم را دیدم، مرگ برادرم قیوم بود. برادرم خیلی جوان بود. شاید پانزده سال داشت. دوستش داشتم. از او کوچک‌تر بودم. غروب بود که دیدم مادرم داد و بیداد می‌کند. برادرم از خیلی وقت قبل مریض بود. هراسان از مادرم پرسیدم: «چی شده؟» مردم آوه‌زین، دور مادرم جمع شده بودند. مادرم روی سرش می‌کوبید و فریاد می‌زد: «روله... روله...» باورم نمی‌شد برادرم مرده. بغض گلویم را گرفته بود. روی خاک، جلوی خانه نشستم. مردم نمی‌گذاشتند بروم تو. جنازۀ برادرم را از خانه بیرون آوردند. فکر نمی‌کردم یک روز یکی از افراد خانواده‌ام این‌قدر راحت بمیرد. جنازه را بردند که خاک کنند. پاهایم سست شده بود داشتم از حال می‌رفتم. برادر کوچک‌ترم ابراهیم گریه می‌کرد و کسی دور و برش نبود. با اینکه خودم داشتم از ناراحتی دق می‌کردم، کنارش نشستم. هر دو، سرمان را به هم تکیه داده بودیم و گریه می‌کردیم. زن‌دایی‌ام، ما را که از دور دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. به زور مرا با خودش برد. من هم ابراهیم را کول کردم و به خانۀ زن‌دایی‌ام رفتم. زن‌دایی چای دم کرد و خیلی دور و برمان چرخید. حرف‌هایش آرامم کرد. بعد کمی ‌کره روی تکه نانی مالید و گفت بخورید. لقمه‌های نان و کره را خوردیم و کنار زن‌دایی نشستیم. مرگ برادرم خیلی ناراحتم کرده بود. به زن‌دایی‌ام گفتم: «حالا که برادرم مرده، من چطور تحمل کنم؟ خیلی دوستش داشتم.» برای اولین بار بود که کسی از عزیزانم می‌مرد و من می‌خواستم بدانم چرا. تا مدت‌ها دلتنگ او بودم. جلوی خانه می‌نشستم و به برادرم فکر می‌کردم. گریه می‌کردم فقیر بودیم و غذامان ساده بود. عادت کرده بودیم کم بخوریم و ساده بپوشیم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 1⃣1⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا