eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍂 🔻 فتح المبین خواستگاه ملائک (۲) 👈 با وجود تحرکات دشمن در مرزها، جبهه های ما حالت تدافعی به‌خود گرفته بود. ارتش غافلگیر شده بود و سپاه تازه پا هم برای جنگ هیچ امکاناتی جر تعدادی نیروی پاسدار نداشت. دشمن در نهایتِ آمادگی، و ما در نهایت درماندگی. تنها سرمایه ما نیروها و مردمی بودند که برای حفظ انقلاب حاضر به انجام هرکاری بودند و در اتفاقات این را نشان داده بودند. شهر با وجود تلاش همه مسئولین برای آرام نگهداشتن آن، ولی مسیر پرتلاطم خود را طی می کرد و با افزایش شهدای گلوله باران شهری، بوی مرگ و شهادت حال و هوای خاصی به کوچه و خیابان ها می‌داد. نیروهای مردمی و جوانان مساجد بصورت نامنظم به کمک ارتش رفته بودند و در کارهای خدماتی یاری می رساندند. سپاه گروه هایی را گاها اعزام می کرد و ضرباتی به بعثی ها وارد می کرد تا تصور نکند راه پیشروی باز است. تنها نیروی منظم و قدر سپاه اهواز، گردانی بود به نام فرمانده آن، محمد بلالیکه معروف شده بود "گردان بلالی". ابتدا فقط نیروهای رسمی سپاه در آن بودند و بعد تعدادی نیروی داوطلب به آنها اضافه شد تا به ظرفیت لازم برسند. ادامه جنگ امکان نداشت مگر با سازماندهی و گسترش نظام گردانی و تیپ و لشکری. اواخر سال ۶۰ بود که اولین گردان کاملا مردمی از نیروهای جوان مساجد اهواز دعوت شدند تا "گردان نور" را تشکیل دهند. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ ‍ 🍂 🔻 فتح المبین خواستگاه ملائک (۳) عمليات ثامن الائمه برای شکستن حصر آبادان و طریق القدس برای آزادی شهر بستان با همه بضاعت ارتش و سپاه با موفقیت به انجام رسیده بود و حالا نوبت به دور کردن دشمن از سرزمین های بالادستی شهر شوش تا سر حد مرز بود. با توجه به گستره این منطقه و تمرکز نیروهای دشمن، قطعا باید با نیروهای بیشتری وارد عمل می شدند. لذا اولین گردان کاملاً مردمی در اهواز تشکیل شد و فرمانده آن را حاج اسماعیل فرجوانی تعیین کردند. اسماعیل از نیروهای با تجربه و فعال جنگ محسوب می شد که در همه جای جنگ حضور داشت و از قدرت فرماندهی خوبی برخوردار بود. با درخواست نیرو از مساجد، تعداد زیادی خود را به محل اعزام رساندند و سازماندهی شدند. سردار موسی اسکندری که مسئولیتی در بسیج اهواز داشت، با نگاهی به چهره نفرات اعزامی، اسم "نور" را برای گردان انتخاب کرد. او می گفت هر چه به این چهره ها نگاه می کنم نورانیت خاصی در آنها می بینم. انتخاب مناسب او بعدها به اثبات رسید و همه روی این انتخاب صحه گذاشتند. نیروها در عصر همان روز اول سازماندهی شده و به شهر شوش اعزام گردیدند و زیر نظر تیپ ۱۷ علی بن ابی طالب قم ماموریت گرفتند. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات غرور آفرین فتح المبین و آزاد سازی منطقه دشت عباس از دست متجاوزان بعث عراق http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نقشه عملیات فتح‌المبین با رمز یازهرا (س) 🔅 ۲ فروردین تا ۱۰ فروردین ۱۳۶۱ در منطقه غرب شوش و اندیمشک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تفاوت ها و اختلاف‌های دو جبهه ایران و عراق در جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ با کشته شدن ۳۷ آمریکایی در حمله عراق به استارک به ناگهان مداخله محدود نظامی- سیاسی آمریکا درخلیج فارس به افکار عمومی کشانده شد و بحثهـای گسـترده ای را میـان کنگره و دولـت دربـاره قـانون اختیـارات رئیس جمهـور در زمـان جنـگ مطرح کرد. رونـد بررســی اسـکورت نفت کش‌هـای کویـتی در خلیـج فـارس، علیرغم تشدیـد منـازعه قـدرت بین دولت و کنگره سـرعت یـافت و عملیـات اسکورت از اول مرداد ۶۶ آغاز شد. صدام حسـین با ارسال نامه ای به ریگان ضـمن ابراز تأسف از حمله به استارك به‌طور ضمنی وقوع آنرا به ایران نسبت داد و نوشت:«این حادثه حزن‌انگیز بـار دیگر ضـرورت فوريت مرکز تلاشها به خاتمه بخشـیدن به جنگ و وادار ساختن رژیم ایران به قبول صـلح بر اساس مقررات و قـوانین بین‌المللی و قطعنـامه شورای امنیت نـاظر به جلوگیری ازخونریزی بیشـتر در منطقه را مورد تأکیـد قرار می‌دهـد». رئیس جمهور آمریکـا بـدون توجه به حمله عراق به اسـتارك ادعـا کرد: «مقصـر واقعی مـاجرا ایران است و آنهـا از این حـادثه خشـنود هسـتند». http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سشوار •┈••✾💧✾••┈• نگهبانان و افسرانی که مأمور حفاظت و حراست از ما بودند، گاه افراد عتیقه و نادری بودند که فقط به درد موزه‌ها یا صحنه‌های نمایش می‌خوردند. مثلاً سربازی را برای نگهبانی آورده بودند که از عادت‌های همیشگی‌اش شانه زدن به موهایش آن هم جلوی هواکش بود، تا اینکه روزی یکی دیگر از سربازها به او گفت: هوایی که از این هواکش خارج می‌شود، پر از میکروب و گرد و خاک است، چرا جلوی آن می‌ایستی و موهایت را شانه می‌کنی؟ از آن پس هر وقت سرباز نامبرده به هواکش می‌رسید، دولّا می‌شد و به سرعت از زیر آن عبور می‌کرد. زمانی هم که برای نگهبانی باید چندین بار همان فاصله را در مدت زمانی نسبتاً کوتاه طی می‌کرد، این عمل چند بار از وی سر می‌زد که باعث خنده بچه‌ها می‌شد و صد البته این مورد یکی از هزاران موردی است که در اردوگاه‌ها دیده و یا شنیده می‌شد. •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۱ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• نوخاص بعد از سر بریدن گوسفند با مهارت شروع به پوست کندن آن کرد. از خون گوسفند، به پیشانی بچه‌ها می‌زد. بچه‌ها می‌خندیدند و می‌گفتند: «خوشگل شدیم؟!» نگاهی به سیما و لیلا کردم و گفتم: «خیلی قشنگ شده‌اید!» جبار و ستار کنارم نشستند و گفتند: «چرا عمو نوخاص به پیشانی همه خون می‌زند؟» لبخندی زدم و گفتم: «برای اینکه چشم نخورید.» زن‌های خانه دیگ بزرگی روی آتش گذاشتند و گوشت زیادی توی دیگ ریختند. بعد از آن همه سختیِ توی راه، غذای خوبی خوردیم و بعد استراحت کردیم روز بعد پدرم وشوهرم رو به نوخاص کردند و گفتند: «دستت درد نکند. شرط میهمان‌نوازی را خوب بجا آوردی، اما ما پناهندۀ خانه‌ات هستیم و نمی‌خواهیم زیاد به زحمت بیفتی. به ما اتاقی بده تا خودمان بتوانیم مدتی را اینجا بگذرانیم.» نوخاص اخم کرد و گفت: «مگر من مرده باشم که سفره‌تان را جدا کنم. لقمه‌ای نان هست و با هم می‌خوریم. اگر هم نبود، شکر خدا می‌کنیم.» پدرم خندید و گفت: «می‌دانیم نوخاص، اما دل خودمان راضی نمی‌شود. نوخاص قبول نمی‌کرد. پدرم با ناراحتی گفت: «دلت می‌خواهد ناراحتی ما را ببینی؟ اگر دلت می‌خواهد ما راحت باشیم، پس بگذار روی پای خودمان باشیم.» نوخاص دیگر چیزی نگفت. اتاقی به ما داد که خیلی هم بزرگ بود. خودشان هم هشت نفر بودند. مردم روستا یکی‌یکی آمدند و دور‌مان را گرفتند. ما هم تعریف کردیم که وقتی عراقی‌ها حمله کردند، چه بر سرمان آمد. مردم روستا مهربان بودند. همه تعارف می‌کردند که میهمانشان باشیم، اما من وپدرم و نوخاص از مردهاشان خواستیم به ما کار بدهند تا بتوانیم کار کنیم و در ازای کاری که می‌کنیم، به ما غذا و آذوقه بدهند. اول قبول نمی‌کردند و به حرفمان می‌خندیدند. اما وقتی اصرار ما را دیدند، چیزی نگفتند. نوخاص رو به مردم روستا کرد و گفت: «همگی عزیز هستید و ممنونم. اگر قرار بود قبول کنند، من اینجا بودم و میهمان من بودند.» پس از صحبت‌های نوخاص، چند نفر گفتند که از صبح زود بیایید مزرعۀ ما پنبه‌چینی. این بود که من و شوهر و پدرم صبح زود، راه دشت را در پیش گرفتیم. وقت پنبه‌چینی بود و خدا را شکر، می‌شد کار کرد. توی راه به پدرم گفتم: «باوگه، دیدی خدا چقدر بزرگ است. خودش ما را پناه داد و کار هم جور شد.» پدرم لبخندی زد و مثل همیشه گفت: «براگمی، ‌فرنگیس!» شروع کردیم به پنبه‌چینی. از صبح توی مزرعه‌ها پنبه می‌چیدیم تا غروب. غروب، خسته و کوفته، با بچه‌ها دور هم جمع می‌شدیم. لقمه‌ای نان می‌خوردیم و به فکر بازگشت به روستامان بودیم. وقتی مشغول چیدن پنبه بودم، یادم می‌رفت کجا هستم. فکرم می‌رفت به روستای گورسفید و مزرعه‌های آنجا. وقتی به خودم می‌آمدم، می‌فهمیدم ساعت‌هاست کار می‌کنم، اما فکرم جای دیگری بوده. یک روز که مشغول کار بودیم، ماشینی را دیدم که پیرمرد و پیرزنی را به ده آورد. پیرمرد و پیرزن گریه و ناله می‌کردند. دورشان را گرفتیم. پدرم پرسید: «چرا گریه می‌کنید؟ چی شده؟» پیرزن دائم می‌گفت: «چرا ما را به حال خودمان نگذاشتید تا بمیریم. با خنده پرسیدم: «چرا؟! مگر چه شده؟ چرا بمیرید؟» پیرمرد گفت: «ما را از روستامان به اینجا آوردند. ما نمی‌خواستیم بیاییم. کاش همان‌جا توی خانۀ خودم مرده بودم.» اشک‌های پیرمرد، اشک تمام مردم را در‌آورد. راننده‌ای که آن‌ها را آورده بود، گفت: «پدر جان، چطور می‌گذاشتم زیر بمباران بمیرید؟» توی مزرعۀ پنبه، رفتم و گوشه‌ای نشستم. مردم سرگرم پیرمرد و زنش بودند. توی پنبه‌ها نشستم و سیر گریه کردم. نالیدم. کاش مرده بودم، اما توی خانۀ خودم. فقط من بودم که حرف‌های پیرمرد را می‌فهمیدم. کمی‌ که آرام شدم، به سمت پیرمرد رفتم. هنوز ناراحت بود و گریه می‌کرد. گفتم: «براگم، ناراحت نباش. این فرار نیست، عقب‌نشینی است تا وقت خودش. به امید خدا، برمی‌گردیم و نابودشان می‌کنیم.» وقتی این حرف‌ها را به پیرمرد زدم، انگار دلش آرام گرفت. مدتی که گذشت، به پدرم گفتم کاش برویم دیره منزل عمویم خیدان پرون نزدیک دیره بود و آنجا راحت‌تر بودیم. چون ماندنمان در کفراور داشت طولانی می‌شد، همگی قبول کردند. با نوخاص و خانواده‌اش خداحافظی کردیم، بار و بنه‌مان را کول گرفتیم و راه افتادیم. دیره به کفراور نزدیک است. با پای پیاده، از کفراور به طرف دیره حرکت کردیم. درخت‌های بلوط و ونوش سر راهمان بود. برای توی راه، نان با خودمان برده بودیم. هر وقت گرسنه می‌شدیم، از نان‌ها می‌خوردیم. از نصفه‌های راه، ماشینی ایستاد و ما را سوار کرد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۲ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• در دیره، چیزهای مختلفی می‌کاشتند. برنج‌، ذرت‌، کدو، بادمجان، بامیه، باقلا، کنجد، گوجه فرنگی و خیلی چیزهای دیگر می‌کاشتند. دیره سرسبز است و خوش آب و هوا. من شمال کشور را ندیده‌ام، اما مردمی ‌که به آن طرف‌ها رفته بودند، می‌گفتند دیره شمال ‌غرب کشور است. اما من که فکر می‌کردم دیره بهشت است! درخت‌هایش هنوز سبز بودند و درختان بلوط تمام کوه‌ها را پوشانده بودند. دشت‌هایش آن‌قدر وسیع بود که فکرمیکردی هر چقدر بروی، به آخرش نمی‌رسی. بچه‌ها از دیدن منظرۀ دیره خوشحال بودند و شادی می‌کردند. خوشحال بودم که حداقل به جایی آمده‌ایم که بچه‌ها راحت هستند. خانۀ عمویم خیدان راحت‌تر بودیم. او با روی خوش از ما استقبال کرد. اما من همان اول گفتم: «مامو، اگر می‌خواهی راحت باشیم، ما کار می‌کنیم و خرج خودمان را درمی‌آوریم.» عمویم اول ناراحت شد، اما چون مرا میشناخت ، حرفی نزد. پسرعمویم جعفر پرون خیلی کمکمان کرد. دیره امن بود و ما فکر می‌کردیم دست سربازهای صدام به آنجا نمی‌رسد. توی دیره مستقر شدیم. کار می‌کردیم تا بتوانیم خرج خودمان را دربیاوریم. از بالای سر، هواپیماها بمباران می‌کردند و از زمین، توپ به اطراف می‌خورد. پنبه‌ می‌چیدیم. پنبه‌ها را توی دامن می‌ریختیم و جمعشان می‌کردیم. از هواپیماها نمی‌ترسیدیم و کار خودمان را می‌کردیم. وقتی از روی سرمان می‌گذشتند، مسخره‌شان می‌کردیم وتعداد گلوله ها را می‌شمردیم. پسرعمویم می‌پرسید: «نمی‌ترسید؟» می‌گفتیم: «چرا بترسیم؟!» می‌خندیدیم و کار می‌کردیم. ما دیگر به هواپیماها عادت کرده بودیم، اما برای آن‌ها تازگی داشت، چون تازه هواپیماها راه دیره را یاد گرفته بودند. به پسرعمویم گفتم: «فکر کنم هواپیماها رد ما را گرفته‌اند و می‌دانند آمده‌ایم اینجا! به همین خاطر می‌آیند و از اینجا رد می‌شوند.» او هم می‌خندید و می‌گفت: «پس لطفاً از اینجا برو و ما را راحت بگذار!» از صبح تا ظهر کار می‌کردیم. ظهر غذا و نان می‌پختیم و دوباره پنبه‌چینی شروع می‌شد. راحت بودیم و فکر می‌کردیم که فعلاً در امان هستیم. یک روز نزدیک ظهر، کار پنبه‌چینی که تمام شد، سریع آمدم خانه و خمیر کردم. با خودم گفتم: «خوب است امروز غذای خوشمزه‌ای درست کنم تا همه خوشحال شوند.» فکر کردم که چه درست کنم. گفتم از کدو و گوجه و کته حتماً خوششان می‌آید امده بودم فقط نان بپزم، اما ‌خواستم غافلگیرشان کنم. شروع کردم به آماده کردن خمیر. آرد و آب و کمی ‌نمک را قاطی کردم و توی تشت ریختم. تا خمیر ور بیاید و آماده شود، کدو و گوجه را درست کردم. دلم می‌خواست آن روز بچه‌ها و همۀ کسانی که کار می‌کنند، یک غذای حسابی بخورند.بعد از اینکه غذا را بار گذاشتم، شروع کردم به نان پختن. بوی نان همه جا را گرفته بود. نان را که پختم، وسایل چای را حاضرکردم. همه چیز حاضر بود. نان‌ها را توی دستمال پیچیدم. چای و قند را توی کیسه‌ای ریختم و قابلمۀ غذا را روی سر گذاشتم. بقیۀ وسایل را هم دست گرفتم و با خوشحالی به طرف مزرعۀ پنبه‌چینی حرکت کردم. همه مشغول کار بودند. زیر درخت، سایۀ قشنگی افتاده بود. وسایل را زیر درخت گذاشتم و نشستم. نفسی تازه کردم و فریاد زدم: «آهای اهالی، بیایید غذای خوشمزه داریم!» همه به طرف من برگشتند و با شادی دست هارا تکان دادند. تندی دست از کار کشیدند و جمع شدند. خسته بودند و زیر سایۀ درخت نشستند. بچه‌ها با خوشحالی غذا را بو می‌کشیدند. سفره را انداختند و من آتش بزرگی درست کردم. خیلی خوشحال بودیم. بعد از مدت‌ها، دلمان خوش بود. کتری سیاه‌رنگ را روی آتش گذاشتم که تا غذا را می‌خوریم، بساط چای هم حاضر شود. قابلمه را کنار دستم گذاشتم. همه هول می‌زدند. با خنده گفتم: «هول نشوید، دارم غذا را می‌کشم.» کفگیر را که توی دیگ بردم تا غذا را بکشم، ناگهان صدای سوت توپ بلند شد. اولین توپ کمی دورتر زمین خورد ولی دومی افتاد وسط مزرعه. هراسان از جا پریدیم. توپ‌ها اطراف ما به زمین می‌خوردند. رنگ از روی همه پریده بود. جماعت بنا کردند به جیغ کشیدن. هر کس به طرفی می‌دوید. فریاد زدم: «بیایید پیش من...» بعد از اینکه همه را جمع کردم، به سمت کوه دویدیم. مجبور شدیم غذا و نان را ول کنیم و فرار کنیم. مرتب فریاد می‌کشیدم: همه بیایید سمت کوه کوه امن‌تر بود؛ چون سنگ و صخره زیاد داشت و می‌توانستیم پشت آن‌ها پناه بگیریم. رفتیم زیر تخته‌سنگ‌ها و از آنجا توپ‌ها را می‌دیدیم که زمین را تکه‌تکه می‌کردند. شب، با دل شکسته به خانه برگشتیم. می‌دانستیم که دیگر آنجا هم امن نیست. باز کارمان شد پناه بردن به کوه. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ 🍂 🔻 فتح المبین خواستگاه ملائک (۴) با ورود به شهر شوش در منازل منطقه ای به نام زعن ساکن شدیم. حال و هوای خاصی بر شهر حاکم بود. هم نظامی شده بود و هم بوی معنویت همه جا پراکنده بود. با جاگیر شدن و استراحتی کوتاه برای رفتن به زیارت حضرت دانیال نبی حرکت کردیم. شب جمعه ای بود و بعد از نماز مغرب و عشا برادر آهنگران هم آمدند و دعای کمیل را قرائت کردند. آنروزها خیلی در رسانه ها به دعاهای حاج صادق اهمیت داده می شد و دعای آنشب به دعای کمیل شوش معروف شده بود و از تلویزیون هم پخش شد. توفیق حضور در جبهه و احتمال شهادت و از همه مهمتر جو حاکم به شکلی بود که همه به سمت مسائل معنوی جلب می شدند. ساعتی قبل از اذان صبح تقریباً همه بیدار بودند و به تهجد و شب زنده داری می پرداختند. آنقدر در این ساعت محوطه و نماز خانه شلوغ می شد که گویا نماز جماعت می خوانند. در این میان حال چند نفر از بقیه متفاوت تر به چشم می آمدند و تاثیر بیشتری روی جمع داشتند. یکی از آنها محسن غلامی بود. جوان خوش رو و با معنویتی که با صدای محزون و خدایی اش اذان می گفت و جمع را شارژ روحی می کرد. بهروز شمشیری هم که به رسم بچه های جنگ، نام روح الله را برای خود انتخاب کرده بود، نفر دیگری بود که با اخلاق فوق‌العاده خود در صبحگاه همه را نرمش می داد و بعد از آن رسم مصافحه و نزدیکی قلوب را بین بچه‌ها اجرا می کرد. از ایشان بیشتر خواهیم نوشت. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 فتح المبین خواستگاه ملائک (۵) شور و شوق زیادی برای اعزام به خط و یا ورود به عملیات شکل گرفته بود ولی ورود به عملیات نیاز به مقدماتی داشت تا کم نیاورند. از آن جمله آمادگی روانی و جسمانی بود که باید به حد کفایت می رسید. یکی از نیروهای گردان نور، فردی از ارتش عراق بود که از دست صدام فرار کرده و به جبهه اسلام پیوسته بود. ایشان از آمادگی جسمانی و اطلاعاتی خوبی برخوردار بود و بعنوان مربی صبحگاه بچه ها را کیلومترها می دواند و نرمش می داد. در بین روز هم ساعاتی برای آموزش های مختلف نظامی برنامه‌ریزی شده بود و تلاش می شد تا به اوج آمادگی نزدیک شویم. خصوصا اینکه ماموریتی که در عملیات داشتیم، شامل بیش از ده کیلومتر پیاده‌روی و گذشتن از سنگلاخ ها و کانالهای طبیعی منطقه بود. در بعد معنوی هم تقریبا همه در اوج بودند و دنیایی برای خود داشتند. قطعاً اجازه ندارم بیش از این مطلبی در این رابطه بنویسم فقط عرض می کنم در مواردی توفیقات بزرگی کسب کردند و قول و قراری با معشوق خود بستند. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 مجاهد عراقی با لباس پلنگی در تصویر 👇🏽
⚘ ﷽ ⚘ 🍂 تا ابد اين نکته را انشا کنيد پای اين طومار را امضاکنيد هرکجا مانديد درکل امور رو به سوی حضرت زهرا (س) کنيد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 تفاوت ها و اختلاف‌های دو جبهه ایران و عراق در جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ اقدامات آمریکا آنگونه که صدام در نامه خود تصـریح کرده بود در دو جهت تشدید شد. نخست، اعضای دائمی شورای امنیت تلاش‌های خود را برای تصویب قطعنامه‌ای که مباحث آن بعداز عملیات کربلای پنج در شـرق بصـره آغاز شده بود، افزایش دادنـد. همچنین، اقـدامات آمریکا برای تقویت حضور نظامی خود درخلیـج فارس بیشتر شـد. آمریکا برنامه آغاز اسـکورت نفتکش‌های کویتی را اعلام کرد و در اوایل ۱۳۶۶ ، نخستین کاروان از تنگه هرمز به سوی بنادر کویت حرکت نمود. ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا