eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🍂 📣 مارش خاطره انگیز روزهای عملیات یادش بخیر 😢 سلامم را پذیرا باش ای سرباز ایرانی تو از این سنگرت بر دشمنان چون شیر می‌تازی تو در میدان مردی بر امام خویش می نازی سلحشوری دلیری قهرمان‌مردی تو سربازی غریو ملت مستضعفی فریاد مردان خدایی تو تو رعدی تندر این انقلاب با صفایی تو فروزان اختر تابنده در شبهای مایی تو سرود قرن آزادی فروغ کبریایی تو با صدای: محمود کریمی علویجه 🔸 کانال حماسه جنوب، ایتا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 فتح المبین خاستگاه ملائک (۱۴) امروز، از صبح به همه نیروها آماده باش دادند. آماده باش نه به عنوان آمادگی مقابله با دشمن، بلکه آماده برای حرکت به منطقه مقاومت. جایی که گروهان قدس در حال پدافند بود. و حالا باید گروهان کربلا و قدس هم به آنها اضافه می شدند و با همه تجهیزات به سمت دشمن حرکت می کردند. غوغایی بی سر و صدا سراسر جبهه را فرا گرفته بود. از طول و عرض جغرافیای عملیات اطلاعی نداشتیم و تنها گفته بودند یک پیاده‌روی ده کیلومتری آنهم از میان کانالهای طبیعی که عمدتا با ریگزار همراه بود و کار را سخت می کرد عبور کرده و تا رادارهای ۴ و ۵ پیشروی کنیم. با غروب روز اول فروردین ۶۱، وضو گرفته، آماده اذان مغرب ماندیم. مسئولین و فرماندهان به شدت در رفت و آمد و هماهنگی بودند. جلسه های اضطراری پیوسته در جریان بود. بیسیم چی ها کلمات رمز را با هم چک می کردند و تدارکات هم بدنبال رفع نیازهای نیروها بود. دو ماشین تدارکات پر از مهمات، پوشاک و تغذیه در محوطه ایستاده و هرآنچه بچه‌ها نیاز داشتند بر می داشتند و آماده دستور می شدند. با شروع اذان، دل در دل بچه‌ها نبود. بعضی آنقدر نور بالا می زدند که در شهادتشان شک و تردیدی نبود و همین باعث می شد با حسرت به آنها نگاه کنیم و در فرصتی طلب شفاعت كنيم. برای لحظاتی همه در آغوش هم قرار گرفتند و بازار حلالیت طلبیدن گرم شد. اشکها سرازیر و و... لحظه حرکت فرا رسید ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 فتح المبین خاستگاه ملائک (۱۵) حرکت گروهان قدس گردان در ستون یک از راه کانالهای خالی و از آبراه‌های فصلی حرکت خود را با رمز مبارک یا زهرا(س) شروع کرد و وارد عمل شد. از داخل این رودخانه ها حرکت می کردیم و خیلی آرام قدم بر می داشتیم. کف آنها پر از ریگ بود و وقتی پا می گذاشتیم، صدا بلند می شد و مجبور بودیم از سینه کش و شیب کانال و از روی رمل ها حرکت کنیم. حرکت کردن خیلی مشکل شده بود. از ساعت یک شب حرکت کردیم و ساعت چهار صبح و دم دم های صبح به پای تپه هایی که باید روی این تپه ها با دشمن درگیر می شدیم، رسیدیم. روی این تپه ها سنگرهای نگهبانی دشمن وجود داشت. تخریب چی ها آمدند و شروع کردن به پاکسازی معابر مین. از آنجائیکه هنوز ما را جدی نگرفته بودند، روی تپه را فقط چند عدد مین معمولی کاشته بود و نه سیم خارداری وجود داشت نه چیز دیگری. با خنثی کردن هفت، هشت عدد مین به کانالی رسیدیم که روی تپه وجود داشت. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 فتح المبین خاستگاه ملائک (۱۶) حرکت گروهان مکه نیروها را دو قسمت کردند. حاج اسماعیل فرجوانی و سعید درفشان از محور سمت راست جلوتر از ما حرکت کردند و ما را از محور دیگری فرستادند. مسیر ما کانال مستقیمی بود که به خودِ دشمن ختم می شد. وارد عملیات که شدیم بدون درگیری خط شکسته شد و تلفات بسیار کمی دادیم. اصلاً باورمان نمی شد که بتوانیم همچین خطی را با تجهیزات کم خود و با آن سنگرهای محکم دشمن بگیریم. معنویات اثر خود را گذاشته بود و امدادهای غیبی به کمک ما آمده بود. خط اول و دوم را شکستیم. بچه های قم گفتن که یا زهرا باز هم برویم جلوتر. آنها شناسایی کرده بودند و ما هم اعتماد کردیم و گفتیم برویم. همینطور پشت سر اینها می رفتیم و پشت سر ما هم نیروها می آمدند. هرچه می رفتیم می دیدیم باز هم ادامه می دهند. هرچه می گفتیم برادر کجا دارید ما را می برید؟ می گفتن که بیایید. بالاخره ما ماموریتی داشتیم که از اینها باید اطاعت می کردیم. دائم می گفتند یا زهرا بیایید. یا زهرا... حمید رمضانی در قرارگاه مستقر بود که با بیسیم تماس گرفتیم و گفتیم برای ما منور بزنید می خواهیم محل مان را مشخص کنیم. منور را که زدند گرا را روی نقشه مشخص کردم. ما از خط اول که رد کردیم خط دوم هم رد کردیم، پشتیبانی را هم رد کردیم و الان تقریباً نزدیک توپخانه دشمن رسیده بودیم.... ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سنگر بچه‌های مسجد حمیدرضاقنبری ************* زمان : شب قبل از عمليات حول و حوش تحویل سال 1361 همه در حال خوردن آجيل بودند! آجيل هايی كه روی بسته بندی آن هانوشته بود : اهدايی امت حزب الله! تنها فردی بود كه آجيل نمی خورد. گوشه ی انتهایی سنگر رو به قبله و دو زانو نشسته بود رفتم و كنارش نشستم مثل هميشه درحال تلاوت بود! از او خواستم كه به جمع بچه ها بيايد! او كه احترام زيادی برای من قائل بود، از من خواهش كرد كه تقاضايم را پس بگيرم! گفتم "به شرطی كه علتش را بگويی" علت را این گونه گفت : "می ترسم در حين خوردن آجيل، از يادخدا غافل شوم. مي خواهم همه ی لحظاتم را با یاد خدا پر کنم" تا ساعت ها مات و مبهوت بودم... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۲ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• چند تا از اهالی روستا که زودتر رسیده بودند، کنار چشمۀ آوه‌زین نشسته بودند و با هم حرف می زدند وقتی رسیدم کنار چشمه، پدرم پیشانی‌ام را بوسید و آرام ‌گفت: «خوش آمدی به خانه‌ات، روله... خوش آمدی.» رفتیم به جایی که روزی خانه‌مان بود. همه چیز از بین رفته بود. نشستم و روی خاک‌های خانه‌ای که در آن بزرگ شده بودم، دست کشیدم و خاک را زیر و رو کردم؛ شاید چیزی پیدا کنم. خودم هم نمی‌دانستم دنبال چه می‌گردم. یاد وقتی افتادم که با چه وسواسی خانه را تمیز می‌کردم. پنجره‌ها را پاک می‌کردم و بوی خوش، خانه را پر می‌کرد احساس کردم صدام غرور ما را شکسته است. نیروهای امداد و جهاد و بنیاد جنگ‌زدگان پشت سر ما آمدند. وقتی مردم با قیافه‌های وحشت‌زده و ناراحت وارد گورسفید و آوه‌زین می‌شدند، آن‌ها را دلداری می‌دادند و می‌گفتند: «ناراحت نباشید، همه چیز را از اول می‌سازیم.»همان روز اول، نیروهای خودی همۀ مردم روستا را جمع کردند. رحیم و ابراهیم هم توی آن نیروها بودند. دوباره برادرهایم را می‌دیدم. آخرین بار کی دیده بودمشان؟ یادم نمی‌آمد. نیروها برای مردم حرف زدند و گفتند که تمام دشت و روستا پر از مین است. می‌گفتند نیروهای صدام موقعی که اینجا بودند، مین‌کاری کرده‌اند تا وقتی نیروهای خودمان به اینجا می‌رسند، کشته شوند. از رحیم پرسیدم: «مین چه شکلی است؟» سرش را تکان داد و گفت: «به هر شکلی هست. باید هر جا پا می‌گذارید و بچه‌ها هر کجا می‌روند، حواسشان باشد.» نیروهای خودی هشدار دادند و گفتند: «مین از بمباران بدتر است. نقص عضو می شوید حواستان باشد.»‌ نیروهای جهاد، سریع خاکبرداری را شروع کردند. ما در گورسفید، شورای ده داشتیم و شورا مشخص کرد خانۀ هر کس کجا ساخته شود. نصرت کمری و حسین علی‌خانی و بهروز کیانی شورای ما بودند. یک روز مردم را جمع کردند و خودشان هم کاغذ دست گرفتند. ردیف‌ردیف جای خانه‌ها را مشخص کردند. جهاد که می‌خواست برایمان خانه بسازد، اعلام کرد که باید خانه‌ها را آن طرف خانه‌های قبلی بسازند. جایی که مشخص کردند، خانه های قبلی‌مان زیاد دور نبود. مهم این بود که سرپناهی داشته باشیم. به نوبت خانه‌های مردم را می‌ساختند. مردم هم کمکشان می‌کردند و برایشان غذا می‌پختند. تا وقتی خانه‌ها درست شود، با چوب و شیروانی برای خودمان کپر درست کردیم. حتی داخلش را گِل و گچ کردیم و خوشگل شد. وقتی یک روز آمدند و گفتند امروز نوبت شماست تا خانه‌تان را بسازند و بعد کاغذ و خودکار دستشان گرفتند و گفتند اینجا خانۀ علیمردان حدادی است، دلم پراز شادی شد. خانه‌ها را با سنگ و چوب و تخته بالا آوردند. هر روز برایشان غذا درست می‌کردم و دم دستشان این طرف و آن طرف می‌رفتم. همه‌اش می‌گفتند: «فرنگیس خانم، شما نمی‌خواهد کار کنید.» اما دلم طاقت نمی‌آورد. می‌گفتم خودم دوست دارم کمک کنم. علیمردان هم کمک می‌کرد. گاهی من مواظب رحمان بودم و او کار می‌کرد، گاهی او از رحمان مراقبت می‌کرد و من کار می‌کردم. وقتی برق و آب هم کشیدند، خانه را تحویلمان دادن ساختن خانۀ ما حدود دو ماه طول کشید. در آن زمان، رحمان خیلی بی‌قراری می‌کرد و من مجبور بودم، هم از بچه‌ام نگهداری کنم و هم مشغول کارهای دیگر شوم. اما خوشحال بودم از اینکه به ده برگشته‌ام و به زودی خانه خواهم داشت. بعد از چند ماه، همۀ مردم ده خانه‌دار شدند. گورسفید دوباره زنده شده بود. مردم برگشته بودند و می‌خواستند دوباره کار و زندگی کنند. همه خوشحال بودیم از اینکه باز توی خانۀ خودمان هستیم. شوهرم ارام ارام کارگری توی مزرعه‌ها را از سر گرفت و من بیشتر حواسم به رحمان بود. گاهی به آوه‌زین می‌رفتم و به خانواده‌ام سر می‌زدم. برای آن‌ها هم خانه ساختند. همه دارای سرپناه شده بودند. اما دوباره عراقی‌ها بدتر و بیشتر شروع کردند به بمباران هوایی. انگار گورسفید نقطۀ اصلی و هدف آن‌ها بود. بیشتر بمب‌های خوشه‌ای می‌زدند. گاهی هم از نزدیک، رگبار می‌گرفتند به مردمی‌ که توی دشت و ده بودند. یک بار که آوه‌زین بمباران شد، سریع خودم را به خانۀ پدرم رساندم. تمام روستا بمباران شده بود. وارد خانه که شدم، دیدم پدر و مادرم می‌لرزند و بالشی را جلوی خودشان گذاشته‌اند. سریع بغلشان کردم و گفتم: «چیزی نشده، نگران نباشید.» بعد لیلا از چشمه آمد. پرسیدم: «تو کجا بودی؟» گریه کرد و گفت: «رفته بودم چشمه.» خواهر کوچک‌ترم رفته بود توی چشمه قایم شده بود. شنیده بود کنار چشمه بهتر است. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۵۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۳ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• از پدرم پرسیدم: «این بالش برای چیست؟ گفت «فکر کردم بمب‌ها دارد روی سرم می‌ریزند. گفتم بهتر است اصلاً نبینم!» روکش بمب خوشه‌ای، افتاده بود توی حیاط و پدرم که دیده بود، فکر کرده بود اصل بمب است و از ترس بالش را جلوی چشمش گرفته بود تا انفجار را نبیند و به مادرم گفته بود چشمت را ببند و اشهدت را بخوان! بمب خوشه‌ای این‌طور است که در هوا، از داخلش بمب‌های کوچکِ زیادی بیرون می‌آید. پوکه‌اش که دراز و بزرگ است، جدا می‌شود و همان پوکه افتاده بود توی خانه و پدرم فکر کرده بود بمب است و الآن عمل می‌کند. از ناراحتی، دستم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا، حق ما را از صدام بگیر.» به پدرم گفتم: «از پشت بالش بیا بیرون، نترس. این پوکۀ بمب خوشه‌ای است.» پدرم هنوز می‌ترسید. بلند شدم و پوکه را به هر سختی که بود، از حیاط بیرون انداختم. پدرم را که در آن حالت دیده بودم، انگار دنیا را توی سرم زده بودند . یکروز که داشتم حیاط را جارو می‌زدم که زن همسایه آمد دم در و صدایم زد. رفتم سلام کردم. تعارفش کردم بیاید تو. نیامد. رنگش پریده بود. با تعجب پرسیدم: «چی شده؟» ‌مِن‌مِن کرد و گفت: «چیز مهمی ‌نیست. پیغام داده‌اند که برادرت ستار ‌دستش زخمی ‌شده.» تا این را گفت، توی سر زدم. آن موقع‌ها ستار دوازده سالش بود. جارو را پرت کردم روی زمین و به طرف خانۀ پدرم دویدم. با خودم هزار جور فکر می‌کردم. توی راه آن‌قدر حالم بد بود که مرتب فکر می‌کردم وقتی رسیدم دیدم مادرم گریه می‌کند و زن‌ها دلداری‌اش می‌دهند. زودی نشستم کنارش؛ شانه‌هایش را تکان دادم و پرسیدم: «چی شده؟» پدرم جلو آمد و گفت: «نگران نباش. کمی ‌دستش زخمی ‌شده، اما حالش خوب است.» پرسیدم: «کی؟!» گفت: «ستار.» افتادم روی زمین. یک نفر لیوان آب داد دستم. پدرم کنارم نشست. پرسیدم: «کجاست؟ چی شده؟» گفت: «کنار گوسفندها بوده و خودکاری پیدا کرده. خودکار را نگاه می‌کند که یکدفعه خودکار توی دستش می‌ترکد. پسرعمه‌اش هم بوده. حال هر دوشان خوب است، نگران نباش.» لیلا که حرف‌های پدر را شنید، جلو آمد و با بغض گفت: فرنگیس «یک انگشتش نیست، تمام بدنش سوراخ شده بود.» وقتی لیلا این‌ها را گفت، فریاد زدم: «شما که گفتید چیزی نیست؟» دنیا دور سرم می‌چرخید. با عجله بلند شدم و گفتم می‌روم بیمارستان. پدرم جلویم را گرفت و گفت: «برادرهایت رفته‌اند. نگران نباش. خبر آورده‌اند حالش خوب است الان میرسند وقتی ستار برگشت، یک انگشت نداشت. بقیۀ انگشت‌هایش هم زخمی ‌و تکه‌تکه بودند. تمام بدنش پر از ترکش بود. روی صورتش دست کشیدم. زیر چشمش گود شده بود و جای ترکش پیدا بود. گفتم: «ستار، خدا را شکر که چشمت طوری نشده. مرا خوب می‌بینی؟» خندید و گفت: «آره، می‌بینمت!» بوسیدمش. انگشت کوتاهش را آرام بوسیدم. چوپانِ کوچک زخمی بود. با اخم گفتم: «مگر نگفته بودند چیزهای برداشتی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: «به خدا اگر خودت هم آن خودکار را می‌دیدی، برمی‌داشتی. فکر می‌کردی واقعی است. پسرعمه هم با من بود. گفتم نگاه کن، این خودکار چقدر قشنگه. گفت آن را دستت نگیر، اما تا خواستم بیندازم، یک‌دفعه ترکید.» بعد ستار زد زیر گریه و ادامه. داد: «وقتی خودکار را انداختم، شکم پسرعمه را دیدم که پاره شد و روده‌هایش معلوم بود. اما پسر عمه فرار کرد. هر چی صدایش زدم، از ترس نایستاد. فرنگیس، شکمش را دیدم. سوراخ شده بود.» دستی به سر ستار کشیدم. گفت: «وقتی لیلا آمد و دیدم ترسیده، گفتم من چیزی‌ام نیست، برو کمک پسرعمه. شکمش پاره شده.» رحیم که ستار را از بیمارستان برگردانده بود و تا آن وقت چیزی نگفته بود، رو به من کرد و گفت: «خدا به هر دوی بچه‌ها رحم کرده. کارگرهایی که توی ستاد بازسازی بودند، متوجه شده‌اند و هر دو را بردند بیمارستان.» بعد رو به من کرد و گفت: «فرنگیس، اگر خودم توی ده بودم، حتماً مواظبشان بودم. اما نیستم؛ هم من و هم ابراهیم.» نالیدم و گفتم: «رحیم، به خدا من هم دورم. سعی می‌کنم بیشتر سر بزنم، ولی...» ستار درد می‌کشید. انگشتش درد می‌کرد، همان انگشتی که نداشت. بدنش درد می‌کرد. ترکش‌های سیاه، تمام بدنش را پر کرده بودند. ترکش‌ها خیلی ریز بودند. با ناراحتی و گریه به رحیم گفتم: «پس این ترکش‌ها را چه ‌کار کنیم؟» گفت: «دیگر به ترکش‌ها فکر نکن. دکتر گفت تا آخر عمر با ستار هستند.»یه بار که رفته بودم به مادرم سر بزنم. جلوی خانه با زن‌ها نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. غروب پاییز بود. هوا گرفته بود. دستم را زیر بغلم گره زده بودم و دشت را نگاه می‌کردم. دشت، زرد و خشک شده بود. با خودم گفتم خدا کند باران ببارد.‌‌... •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۵۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 فتح المبین خاستگاه ملائک (۱۷) حرکت گروهان مکه مانده بودم با این پیشروی بی حساب و کتاب چه باید بکنم. درگیری هایی که تا اونموقع داشتیم بصورت جنگ و گریز بود ولی حالا بدون برنامه، کیلومترها در دل دشمن رفته بودیم. فرمانده ارتش را صدا کردم و گفتم نظر شما چی هست؟ راه را ادامه دهیم یا برگردیم؟ ایشان با بزرگواری گفتند هر چه شما دستور بدهید ما هم همان کار را می کنیم. با بیسیم از حمید رمضانی پرسیدم چه کنیم، گفتند که مسئولیت و عواقب آن با خودت باشد هر طور خواستی تصمیم بگیر. عقب نشینی بار مسیولیتی بود که تا محاکمه هم ممکن بود پیش برود. ولی می دانستم پیشروی به این شکل جز به کشتن دادن این همه نفرات سودی در بر ندارد. لذا دل را زدم به دریا و به بچه های قم گفتم که ما برمی گردیم. آنها گفتن این کار خیانت است و تکلیف خیانتکار معلوم است. با دستور عقب نشینی که صادر کردم با تعجب متوجه شدم از طرف همان برادران، رگباری از تیر به طرفم گرفته شد. باصدای این شلیک، عراقی ها متوجه ما شدند و باران تیر و خمپاره را بر سر ما گرفتند. با سرعت به سمت عقب شروع به دويدن کردیم. در این عقب نشینی هم مجروح دادیم و هم شهید. ولی به همت بچه ها توانستیم آنها را با خود برگردانیم. وقتی به جای اول رسیدیم هنوز عراقی ها در سنگرها بودند و همانجا شروع به پاکسازی کردیم و تعداد بسیار زیادی را اسیر کردیم و به عقب فرستادیم. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 👈 🍂
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 فتح المبین خاستگاه ملائک (۱۸) علی رغم عقب نشینی عراقی ها و موفقیتی که گردان برای شکستن خط داشت، نزدیک ظهر، فرماندهی تیپ دستور داد که گردان سریع به عقب برگردد. در صورت ماندن ما در مواضع فتح شده، احتمال دور خوردن، توسط نیروهای عراقی وجود داشت. حالا تمام نیروها در آن مسیر طولانی، صعوبت راه و در روشنی هوا باید به عقب بر می گشتند و این در حالی بود که نیروهای عراقی در منطقه حضور داشتند و احتمال درگیری وجود داشت. امکان انتقال شهدا بسیار سخت بود ولی با زحمت زیاد، خیلی از مجروحین به عقب منتقل شدند. تورج کریمی، قنبری و یکی دو نفر دیگر که مجروح شده بودند متاسفانه به اسارت عراقی ها در آمدند. شدت خستگی و صعوبت مسیر باعث شده بود که در حین عقب نشینی بسیاری از نیروها تجهیزات خود را در طول مسیر رها کنند. بعد از دستور عقب نشینی، حدود ساعت ۲ بعداز ظهر نیروها کم کم به خاکریز اول رسیدند. بچه ها وضعیت روحی خوبی نداشتند. چند تا از شهدا در عمق دشمن جا مانده بودند. افرادی مثل شهید عظیم عموری و شهید محمد مهدی بلک و بدیع زاده و چند نفر دیگر. صحنه برگشت نیروها، صحنه خوبی نبود. آن روز هرکس به خاکریز خودمان می رسید، بلافاصله پشت آن دراز می‌کشید و از شدت خستگی بعضاً به خواب می رفت. هیچ‌کس حال حرف زدن نداشت. بعضی از بچه‌ها که مانده بودند تا زخمی‌ها را کمک کنند، با تاخیر می.رسیدند. این احساسِ عدم موفقیت، فضای خوبی ایجاد نمی‌کرد. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
نیم نیم گرفتن اسیر ، در جزیره مجنون 🍂
🍂 🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ •┈••✾••┈• 🔻علیرغم خسـارات بالای نظامی درطول هشت سـال جنـگ، کمک‌هـای مـالی اعراب آنقـدر گسترده بود که رژیم عراق نه‌تنهـا توانست آنهـا را بـا خریـد گسترده سـلاح جایگزین کند، بلکه در پایان جنگ نیز، به چند برابر افزایش دهد. صـرف کمک‌های مالی عربستان سعودی در پایان جنگ بیش از هشـتاد میلیارد دلار بود. در پی مسدود شدن راه ارتباطی آبی عراق به جهان خارج، اردن و کویت بنادر خود را در اختیار بغداد قرار دادنـد. در اواخر جنـگ، به ویژه در دوره حملات عراق به خطوط کشتیرانی، هواپیماهـای عراقی برای حمله به مراکز نفتی ایران در دهانه تنگه هرمز از جزیره بوبیان کویت و پایگاه ظهران عربستان استفاده کردند. ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا