فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دفاع از شهر
روزهای مقاومت
🔅 باید مقاوم ماند
#کلیپ
#آبادان
#زیر_خاکی
#نسل_مقاوم
#پشتیبانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خاستگاه ملائک (۱۹)
👈 در همان شب اول عملیات، از چند محور به نیروهای عراقی حمله شده بود. علاوه بر محور ما، یگان های دیگر سپاه هم از محورهای دیگر وارد عمل شده بودند. با توجه به موفقیت یگان هایی که عقبه نیروهای عراقی را فتح کرده بودند، نیروهای عراقی راهی جز عقب نشینی از مقابل محور ما نداشتند. شاید در برنامه ریزیِ عملیات، اهداف محورهای دیگر به شکلی تعریف شده بود که اگر در یک محور مشکلی به وجود آمد، محورهای دیگر بتوانند ماموریت خودشان را مطمئن تر انجام بدهند.
وجود ما در این محور، این امکان را از دشمن گرفته بود که نیروهایش را از این منطقه به جبهه های دیگری ببرد. نیروهای عراقی در شرایطی قرار گرفته بودند که اگر از جلوِ ما عقب نشینی نمی کردند، مطمئناَ از دو طرف قیچی می شدند و از پشت ضربه می خوردند. آن ها برای جلوگیری از قرار گرفتن در محاصره [کامل]، همه نیروهایشان را عقب کشاندند.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 👈
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خاستگاه ملائک (۲۰)
👈 کلیه نیروها طبق دستور از منطقه عملیاتی به منطقه مقاومت برگشتند. تعدادی از شهدا و زخمی ها مانده بودند و همه نگران آنها بودیم.
در ابتدای عملیات و در همان شب، شهید سعید درفشان که با موتور پیشاپیش گردان در حرکت بود با اصابت تیری بر پیشانی به آرزوی دیرین خود رسید.
جمشید داداشی، کم سن ترین رزمنده گردان که پرتلاش مهمات میرساند، در میدان مین رفته و دعایش مستجاب گردید.
محسن غلامی، همانکه اذان محزون و زیبایش حال و هوای خاصی به نمازهای جماعت می داد هنگام ظهر که به نماز ایستاد مورد اصابت تیرمستقیم تانک قرار گرفت و....
محسن در حالی به شهادت رسید که گروهان در حال عقب نشینی بود و فرصتی برای انتقالش نبود. ولی دوستان و هم مسجدی هایش تصمیم گرفته بودند به هرشکل ممکن از تاریکی شب استفاده کرده او را برگردانند.
برادر میرابزاده می گفتند هم اینکه نزدیک محل شهادتش رسیدیم بوی عطری خوش بو استشمام کردیم و همین بوی خوش ما را به پیکر مطهرش راهنمایی کرد و او را به عقب آوردیم.
این داستان نگارنده را کنجکاو کرد تا از بوی خوشش مستندتر اطلاع کسب کنم. با پیگیری به برادر زبیدی رسیدم. او کسی بود که پیکر شهید را در عقب وانت قرار داده و تا اهواز آورده بود. ایشان هم بوی خوش شهید را تایید کرد و می گفت که بوی خوش او را بوضوح استشمام می کردم و تا دفن همراه او بود.....سبحان الله
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
موسی نشده، کَلیم کی خواهی شد
در طور رهش مُقیم کی خواهی شد
...🇮🇷...
تا جلوهٔ حق تو را ز خود نرهاند
با یار ازل نَدیم کی خواهی شد
🖋دیوان حضرت روحاللّه الخمینی «ره»
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ
•┈••✾••┈•
🔻فتـح فـاو در عملیات والفجر هشت به پیـدایش وضـعیت جدیـدی منجر شـدکه با مشـخصههای جنگ فرسایشـیايکه عراق پس از شکست در خرمشـهر در پیش گرفته بود و امیـدوار بود به پذیرش صـلح ازسوی ایران منتهی شود، هیچگونه تطابقی نداشت. عراق پس از تلاشهای گسترده برای باز پس گیري فاو و تحمل تلفات سـنگین به ناچار شکست را پذیرفت. این ناکامی انعکاس نامطلوبی
در بین حامیـان عراق داشت. شورای همکـاری خلیـج فـارس از رونـد تحولات ابراز نگرانی کرد و اجلـاس وزیران خـارجه را برای بررسـی موضوع در عمان برگزار نمود. در این اجلاس، تصرف فاو ازسوي ایران با قوانین بینالمللی و اصول حسن همجواري مغایر قلمداد شد.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۶
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
گوشهای نشسته بودند و همراه بقیۀ نیروها گیلاس خورده بودند و بعد ادامه داده بودند. سیاه مرجانی و جهانگیر مرجانی و شیرزادی هم با او بودند. به آنها گفته بود بروید توی سنگر. پرسیده بودند چرا؟گفته بود میخواهم این مینها را خنثی کنم، خطرناک است، شماها زن و بچه دارید.در همین حین، مین توی دست و شکم صفر خوشروان منفجر شده بود.
ترکش مین به دست یکی از همراهانشان خورده بود. دست صفر خوشروان از تنش جدا شده بود. دوستان صفر شیون و واویلا سر دادند. برادرم میگفت دست خوشروان از بدنش جدا شد و روی زمین افتاد.
توی ده شیون و واویلا بود. رزمندهها و برادرهایم همراه جنازه رفتند. جنازه را جدا و دستش را هم جدا بردند. همه ناراحت بودند او را بردند که در ویژنان خاک کنند. وصیتنامه صفر را که از جیبش در آوردند و خواندند، فهمیدند که نوشته او را در گیلانغرب یا کاسهگران پیش علیاکرم پرماه که دوستش بود، خاک کنند.
بمبارانهای گورسفید باز هم شدت گرفت و مردم دوباره آوارۀ کوهها و روستاهای دیگر شدند. خوشحال بودم که حداقل اتاقی در دل کوهی در اسلامآباد دارم. این بار هم رحمان را بغل کردم و به اتاقم در دل کوه رفتم. کمی آنجا را تمیز کردم. میشد هنوز تویش زندگی کرد. رحمان از اینکه توی کوه زندگی میکردیم، ذوق میکرد. علیمردان همراهم بود اما پدر و مادرم توی آوهزین مانده بودند.
علیمردان باز هم توی شهرداری کار پیدا کرد. صبح میرفت و شب میآمد. من هم تنها با رحمان توی اتاقم مینشستم و منتظر علیمردان میماندم. یک هفته به عید مانده بود و من هنوز توی اسلامآباد بودم. دبۀ آب را دستم گرفتم تا بروم آب بیاورم. رحمان هم بغلم بود که یکدفعه هواپیماهای دشمن سر رسیدند و شروع کردند به بمباران. بمباران سختی بود. مردم زیادی شهید شدند. اعلام کردند که اینجا نمانید. شب توی کوه بودیم که سپاه زیادی آورد و اعلام کرد همه سوار شوید، تا وقتی اوضاع آرام شود، از اینجا بروید.
ما را با ماشینها به یک مرغداری نزدیک کرمانشاه بردند. مرغداری را خالی کرده بودند و با پارچه و پتو، قسمت قسمت کرده بودند. سالن بزرگ و مستطیلشکلی بود که جای زیادی داشت.
بیست خانواده بودیم. مرغداری را تمیز کردیم و آن را با چوب تقسیم کردیم. هر خانواده برای خودش مکانی داشت. هر کس قسمت خودش را با یک پتوی
سربازی جدا کرده بود. پتوها شده بودند دیوارهای ما. یک چراغ خوراکپزی و چند تا ظرف، شده بود وسایل زندگیمان.
اواخر اسفند سال 1362 بود. علیمردان به اسلامآباد رفت تا چند تکه از وسایلمان که مانده بود، بیاورد. وقتی برگشت، وسایل را زمین گذاشت و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. جلو رفتم. رنگش پریده بود و سعی میکرد به چشمم نگاه نکند. پرسیدم: «علیمردان، چیزی شده؟»
سعی کرد خودش را با وسایل سرگرم کند.
من من کرد و گفت: «قرار است چی بشود؟ هیچی!»
جلویش ایستادم و رحمان را که توی بغلم بود، زمین گذاشتم. رحمان به طرف بچهها دوید. روی زمین نشستم و گفتم: «علیمردان، بگو چی شده؟»
صدایم میلرزید. شوهرم روی زمین کنارم نشست و گفت: «فرنگیس، مرگ حق است.»
قلبم از حرکت ایستاد. علیمردان دستم را گرفت و گفت: «آرام باش، فرنگیس! برادرت جمعه.
دیگر هیچی نفهمیدم. فقط فریاد زدم. همه دورم جمع شدند. جمعه روی مین رفته بود. جمعه نوجوان، جمعه عزیزم...
باور نمیکردم. گریه میکردم. علیمردان هم بغض کرده بود و دائم میگفت: «فرنگیس، آرام باش! به خودت رحم کن.»
تا صبح یکسره بیدار بودم و اشک میریختم. علیمردان مرتب میگفت: «صبح که هوا روشن شود، با هم میرویم. آرام باش. سعی کن بخوابی. فرنگ، بخواب.
شب، خیالِ صبح شدن نداشت. نیمهشب آمدیم سر جاده. تحمل نداشتم صبر کنم. با چند ماشین، تکهتکه برگشتیم تا گورسفید. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و پشت سرم میآمد. توی راه یک کلمه هم حرف نزدیم. با پای پیاده به آوهزین رفتم. توی راه گریه میکردم و خندههای جمعه جلوی چشمم میآمد. جمعه فقط شانزده سال داشت.
وارد خانۀ پدرم که شدم، شیون کردم. دیر رسیده بودم. بچهها گریه میکردند. ستار و لیلا و جبار و سیما به من نگاه میکردند
اشک می ریختند . فریاد زدم: «صدام، خدا برایت نسازد. صدام، داغ به دلت بنشیند. صدام، داغ برادر ببینی.»
پدرم سرش را روی شانهام گذاشت و با گریه گفت: «دخترم، برادرت رفت.»
این حرفش، آتشم زد. پدرم را بغل کردم و توی بغل او از حال رفتم. وقتی رسیده بودم که جمعه را توی قبرستان میلیل خاک کرده بودند.
آخرین باری که دیدمش، دو ماه قبل بود. جمعه، رحمان را خیلی دوست داشت و مرتب بغلش میکرد و با خودش به گردش می برد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۵۶
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۷
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
از مادرم پرسیدم: «چطوری اتفاق افتاد؟»
اشکهایش را پاک کرد و گفت: «دستم بشکند، زبانم لال شود، فرستادمش برود کمک پدرت. گفتم جمعه، بیا برو دنبال پدرت، گوسفندها را بچران. گفتم پدرت خسته است. رفت و هنوز یک ساعت نگذشته بود که صدای انفجار آمد.»
پرسیدم: «اول چه کسی پیدایش کرد؟»
پدرم به لیلا اشاره کرد. تازه لیلا را نگاه کردم. چشمهایش به نقطهای خیره مانده بود و اشک از روی گونههایش میریخت.
بغض کرده بود و هیچ نمیگفت. رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش.
خواهر معصومم فقط چهارده سال داشت که داغ برادر دیده بود. لیلا که دید محکم بغلش کردهام، زد زیر گریه. وسط گریههایش گفت: «فرنگیس، صدا که آمد، دختردایی آمد و گفت لیلا بیا، برادرت رفته روی مین. ترسیده بودم، اما دویدم تا کمکش کنم.»
لیلا را محکم بغل کردم. توی بغلم تکانش میدادم. پدرم با صدای بلند گریه میکرد. لیلا نالید و ادامه داد: «رفتم روی تپه دیدم . صورتش رو زمین بود. همه جای بدنش خون بود. جرئت نکردم بروم جلو. زندایی وقتی آمد، صورتش را برگرداند. فرنگیس، جمعه داشت نگاهم میکرد. پلک نمیزد. باور کن زنده بود و مرا نگاه میکرد. زندایی روسریاش را باز کرد و روی صورت جمعه انداخت. گفتم زندایی، چه کار میکنی؟ بگذار جمعه را ببینم. اما زندایی نگذاشت. گفت برو کنار، برو. گریه کردم و گفتم برادرم است، بگذار ببینمش. زندایی بغلم کرد و گفت جمعه مرده..
لیلا گریه میکرد. برگشت نگاهم کرد و گفت: «فرنگیس، جمعه مرده؟ نمرده، داشت نگاهم میکرد.»
وقتی لیلا حرف میزد، داشتم دیوانه میشدم. پدرم دیگر تحمل نداشت. از خانه رفت بیرون. مادرم بیحال شد. لیلا را ول کردم و مادرم را بغل کردم. بچهها هایهای گریه میکردند؛ ستار با انگشتهای کوتاه و بلند، جبار و سیما و لیلا.
لباسهای سیاهشان دلم را به درد آورد. با دست به دیوار کوبیدم و فریاد زدم
صدام خدا برایت نسازد. مینها، خدا برایتان نسازند.»
به مادرم گفتم: «چطور دلتان آمد و نگذاشتید من ببینمش؟»
مادرم نالید و گفت: «چه را ببینی؟ جنازۀ تکه تکۀ برادرت را؟ بدن پاره پارهاش را؟ همان بهتر که نبینی. نخواستم ببینی. الآن راحت توی قبر خوابیده. فرنگیس، الآن دیگر جایش راحت است.»
مادرم مثل دیوانهها با خودش حرف میزد. چادرم را سر کردم و راه افتادم. به قبرستان که رسیدم، قبرش را پیدا کردم
خاکش تازه بود. انگار همین دیروز بود که رحمان را بغل کرد و برد کنار چشمه و با هم بازی کردند.
کنار خاک جمعه نشستم. کسی نبود. خاک قبرش را بر سرم ریختم. به خاک قبرش چنگ زدم و مشتی از خاک را روی قلبم گذاشتم. خاک را توی سینهام ریختم و فریاد زدم: «خدایا، قلبم را آرام کن.»
مین پشت مین. هر روز یکی روی مین میرفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان میکرد. مین بیصدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچههای مردم را آموزش میدادند، اما هر روز بچهای قربانی میشد.
یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوهزین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسرداییام روی مین رفت. توی مراسم فاتحهاش، زنها گریه میکردند و مردها حرص میخوردند. زنداییام تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام میکند. حداقل تو یکی از آنها را کشتی. اینها پسر من را کشتند. خدانشناسها
توی همین روستا...»
زندایی شروع کرد به تعریف ماجرا: «منصور گفت برایم آبگوشت درست کن. بعد رفت ماهیگیری. رفت از رودخانه ماهی بگیرد، اما ندانست نارنجک میگیرد. کنار چشمه نارنجکی میبیند و آن را توی آب میاندازد. ترکش نارنجک به سرش خورده بود و افتاده بود. وقتی فریاد مردم بلند شد، فهمیدم برای منصور اتفاقی افتاده. با تراکتور او را به گیلانغرب و با ماشین به کرمانشاه بردند تا با هواپیما به تهران منتقل شود، اما در راه فوت کرد.
پسر جوانم... پسر عزیزم...»
شانههای زنداییام را مالیدم. میدانستم اسم ماهی که بیاید، یادش میآید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد. میدانستم اسم رودخانه که بیاید، یاد خون پسرش میافتد...
سعی میکردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچهها بزنم. آن روز هم که به آوهزین رفتم، سیما و جبار را به خانهام آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم، ده سالشان بود. اینطوری خیالم راحتتر بود. کوچک بودند و دلشان میخواست کنار من باشند.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۵۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مناجات حاج منصور در جبهه (نوستالوژی)
#کلیپ
#مناجات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خاستگاه ملائک (۲۱)
👈 پس از عقب نشینی روز دوم فروردین، کماکان در بلاتکلیفی بسر می بردیم. گاهی رادیو را روشن می کردیم و می دیدیم مارش عملیات با شور و حال خاصی نواخته می شود و مجری، اشعار حماسی می خواند و خبر از پیروزی می دهد.
کمی گیج شده بودیم و فقط منطقه خودمان را می دیدیم.
دو سه روز در این شرایط بسر بردیم که دستور آمد، همه آماده حرکت به سمت جلو باشند. نمی دانستیم جریان از چه قرار است. نه به آن همه مقاومت دشمن، نه به این پیشروی و حرکت در روز روشن.
با آماده شدن نیروها شروع به پیاده روی به طرف سایت 4 و 5 کردیم. نیروی شناسایی در جلو حرکت می کرد و ما هم به دنبال آنها.
با تعجب به اطراف نگاه می کردیم و می دیدیم که واقعاً از دشمن خبری نیست. ده کیلومتری پیاده رفتیم تا به مقر سایت رسیدیم.
رزمندگان زیادی در آنجا جمع شده بودند و از این پیروزی شاد بودند. محورهای دیگر در این منطقه توانسته بودند عقبه دشمن را بخوبی ببندند. شرایط برای عراقی ها بگونه ای رقم خورده بود که اگر می ماندند در محاصره قرار می گرفتند. لذا بهترین حالت برای آنها عقب نشینی کلی از این منطقه بود.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خاستگاه ملائک (۲۲)
با رسیدن به سایت، همانجا موقتا مستقر شدیم. تعدادی از بچه ها برای پیدا کردن شهدا به محل قبلی رفته و پس از جستجوی زیاد متوجه دست یکی از آنها می شوند که بیرون از خاک مانده. عراقی ها روی آنها خاک ریخته و رفته بودند. آنها را از خاک بیرون آورده و به عقب منتقل کردند.
بعد از استقرار موقت در سایت، در یکی از خطوط عراقی ها ما را بردند.
سنگرهای عراقی کاملا دست نخورده بود. از امکاناتی که در سنگرهایشان وجود داشت تعجب کرده بودیم و بعضی را برای اولین بار می دیدیم. پنیرهای پرس شده در قوطی های کوچک. شیرخشک، انواع کنسروها و از آن مهمتر انبوه مهمات و ماشین آلاتی که فرصت انتقال آنها را پیدا نکرده بودند
وقتی با امکانات جبهه خودی مقایسه می کردیم، می دیدیم بسیار متفاوت هستیم. نان خشک و غذایی بسیار کیفیت پایین و..... ولی چه می شود که با این همه اختلاف، باز آنها کم می آورند و پا به فرار می گذارند.
آنقدر عقب رفته بودند که بسختی صدای انفجار توپ و خمپاره های آنان را می شنیدیم. خداوند کمک کرده بود و با همه بضاعت مان، یاری مان کرده بود و توانسته بودیم ۲۵۰۰ کیلومتر را آزاد کنیم و هزاران نفر اسیر کنیم و مهمات و اسلحه های جبهه خودی را تا سالها تامین کنیم.
پایان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 ...جبهههای حق مجرای نوری ست که همه پروانه ها را به سوی خود میکشد...
و چه کند آن نوجوان، اگر پروانه عاشقی در درون خود دارد
شهید سید مرتضی آوینی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
❣ فروردین ۶۱- عملیاتفتحالمبین.
آماده سازی نیرو در پشتیبانی عملیات
در دشت عباس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ
•┈••✾••┈•
🔻 شورای همکاری خلیج فارس، جهت کاهش تـأثیرات ناشـی از تحولات سیاسـی- نظـامی در جنـگ ایران و عراق خواسـتار تشـکیل نیروهای سپر جزیره شدنـد. همچنین، مقرر گردیـد که شورای همکاری خلیج فارس طی تماس با کشورهای عرب و سایر کشورها، برای خنثی کردن موقعیت برتر ایران که در اثر فتـح فاو به دست آمـده بود به موضع مشترکی دست یابـد و اقـداماتی را علیه ایران انجام دهد. کویت بندر الشـعیبیه را برای تخلیه اسـلحه و تجهیزات و مهمات وارداتی در اختیار عراق گذاشت و به هواپیماهای عراقی اجازه داد تا با عبور از فضای این کشور، خود را به جنوب خلیـج فارس نزدیک کننـد و کشتی های ایرانی را هدف قرار دهند. همچنین، ناوچهها و کشتیهای کوچک عراق از آبراه بین کویت و بوبیان و بالگردهای عراق از فضای کویت عبور کرده و علیه ایران دست به حملات نظامی میزدند.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 كی سرش به تنش زیادی می كند؟
#طنز_جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
آدم رو راستی بود، حاشیه نمی رفت.
لب مطلب را صاف می گذاشت كف دست آدم. فرمانده با این خصوصیات البته كم نداشتیم. امر مهمی كه پیش می آمد و نیاز به نیروی تازه نفس پیدا می كردند، مثل شرایط عملیاتی و ضربتی، می آمدند به سنگر می گفتند:«خب، ناگفته معلوم است كه كار ما دوباره گیر كرده و چند نفر بسیجی بی ترمز كه از جان خودشان سیر شده باشند و سرشان به تنشان زیادی كرده باشد می خواهیم! چراغ اول را كی روشن می كند؟ بجنبید می خواهیم برویم وقت نداریم، بعداً نیایید بگویید پارتی بازی كردید درشت ها و خوشگل ها و مخلص هایش را سوا كردید!»😂😂
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۸
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈
شب بود. آب نداشتیم. به بچهها گفتم میروم از چاه آب بیاورم، الآن برمیگردم. دبۀ آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود. علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا. گفتم: «نه، فردا اولِ وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.»
چراغ دستی را برداشتم و رفتم. دشت ساکت بود. همه جا تاریک بود. به چاه که رسیدم، دبۀ آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه که کردم، دیدم خواهرم سیما نیست. از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: «مگر با تو نیامد؟ وقتی رفتی، پشت سرت راه افتاد.»
از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دویدم. هزار تا فکر کردم. توی دشت میدویدم و فریاد میزدم: «کجایی، سیما؟»
همه جا تاریک بود. با خودم گفتم نکند خدای نکرده روی مین برود؟ نکند گرگی او را بدرد؟ او امانت بود.
میدانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد، میداند که به سمت چشمه رفتهام. توی راه، برادرشوهرم قهرمان را دیدم. پرسید
چی شده؟» گفتم: «سیما گم شده.»
تفنگش روی دوشش بود. رفته بود برای شکار. نگرانیام را که دید، گفت: «ناراحت نباش. برویم سمت چشمه. حتماً آنجاست.»
توی تاریکی شب راه افتادیم. سیما را صدا میزدم که دیدم یک سیاهی توی دشت آرامآرام میرود. دویدم طرفش. سیما بود. اول که دیدمش، زدم زیر گریه. از ناراحتی، با دست به پشتش زدم. بعد بغلش کردم. بوسیدمش و گفتم: «سیما، با من چه کردی؟ نگفتی از ناراحتی میمیرم؟ نگفتی ممکن
است بروی روی مین؟ مگر نمیدانی دشت خطرناک است؟»
از قهرمان خداحافظی کردیم. دست سیما را گرفتم و برگشتیم خانه. آنقدر ترسیده بودم که احساس میکردم قلبم دارد از حرکت میایستد. موقع خواب، سیما را کنار خودم خواباندم. طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما! ناراحت شد و پرسید: «چرا پایم را میبندی؟» گفتم: «به خاطر اینکه دیگر جایی نروی!»
نق میزد و ناراحت بود، اما اهمیتی ندادم
ان شب آنقدر ترسیده بودم که دیگر حاضر نبودم اتفاقی بیفتد.
فردا صبح سیما و جبار را بردم و تحویل مادرم دادم.
مرداد 1363 بود. ساعت شش صبح بود که صدای در آمد. در را باز کردم و دیدم پسرعمویم است. پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «چیزی نیست. جبار کمی زخمی شده.»
رنگش پریده بود. فهمیدم اتفاق بدی افتاده. گریه کردم و گفتم: «حتماً جبار مرده. راستش را بگو
قسم خورد و گفت: «نه، به خدا نمرده. فقط زخمی شده. بیا برویم و ببینش. او را بردهاند کرمانشاه.»
با عجله لباسهایم را پوشیدم. همراه پسرعمویم به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. توی راه آنقدر پسرعمویم را قسم دادم تا راستش را گفت. تعریف کرد: «پدرت به جبار گفته برو و گوسفندها را ببر تا آب بخورند و آنها را برگردان.»
جبار که آن وقتها ده سالش بیشتر نبود، گوسفندها را برده بوده تا آب بخورند. از آن طرف، یکدفعه صدای فریاد بلند شده
ومردم فریاد زده بودند که خرمن حیدرپور آتش گرفته. دود و انفجار از سمت خرمن پدرم بوده. وقتی رفته بودند خرمن را نگاه کنند، میبینند جبار سر تا پا خونی است؛ مخصوصاً دستهایش. لیلا، جبار را بغل کرده و دیده دستش زخمی و پر از خون است. جبار نمیتوانسته حرف بزند. لیلا، روسریاش را به دست جبار بسته و بغلش کرده و برده خانه.
با نگرانی پرسیدم: «الآن کجاست؟ باز هم مین بوده؟»
پسرعمویم سرش را تکان داد و گفت. اره مین بوده. توی دستش ترکیده و دستش خیلی آسیب دیده.»
به سینهام چنگ انداختم و خودم را زدم. توی راه بیمارستان، همهاش دعا میکردم. از خدا میخواستم حال جبار خوب باشد. مرتب نذر و نیاز میکردم. راه به نظرم خیلی طولانی شده بود. دلم برای مظلومیت این بچهها میسوخت.
وقتی به کرمانشاه رسیدیم، به بیمارستان طالقانی رفتیم. هراسان از ماشین پیاده شدم. ابراهیم و رحیم را دیدم که جلوی بیمارستان ایستادهاند و گریه میکنند حالشان خیلی بد بود. وقتی آنها را با آن حال دیدم، من هم شروع کردم به شیون. پاهایم بیحس شده بود و نمیتوانستم جلو بروم. از دور شیون کردم. صورت کندم. فریاد زدم: «براگم، براگم...»
برادرهایم که گریههای مرا دیدند، روی زمین نشستند و هایهای گریه کردند. بعد دو تایی جلو آمدند، دستم را گرفتند و دلداریام دادند. مرتب میگفتند: «چیزی نیست، نگران نباش.»
وقتی رفتم کنار تخت جبار و دستش را دیدم، فهمیدم دستش قطع شده است.
دست چپش از آرنج قطع شده بود. دندانهایش شکسته بود. تمام بدنش پر از ترکش بود. ترکشهای سیاه توی بدنش، دلم را به درد میآورد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۵۸