🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ
•┈••✾••┈•
🔻 شورای همکاری خلیج فارس، جهت کاهش تـأثیرات ناشـی از تحولات سیاسـی- نظـامی در جنـگ ایران و عراق خواسـتار تشـکیل نیروهای سپر جزیره شدنـد. همچنین، مقرر گردیـد که شورای همکاری خلیج فارس طی تماس با کشورهای عرب و سایر کشورها، برای خنثی کردن موقعیت برتر ایران که در اثر فتـح فاو به دست آمـده بود به موضع مشترکی دست یابـد و اقـداماتی را علیه ایران انجام دهد. کویت بندر الشـعیبیه را برای تخلیه اسـلحه و تجهیزات و مهمات وارداتی در اختیار عراق گذاشت و به هواپیماهای عراقی اجازه داد تا با عبور از فضای این کشور، خود را به جنوب خلیـج فارس نزدیک کننـد و کشتی های ایرانی را هدف قرار دهند. همچنین، ناوچهها و کشتیهای کوچک عراق از آبراه بین کویت و بوبیان و بالگردهای عراق از فضای کویت عبور کرده و علیه ایران دست به حملات نظامی میزدند.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 كی سرش به تنش زیادی می كند؟
#طنز_جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
آدم رو راستی بود، حاشیه نمی رفت.
لب مطلب را صاف می گذاشت كف دست آدم. فرمانده با این خصوصیات البته كم نداشتیم. امر مهمی كه پیش می آمد و نیاز به نیروی تازه نفس پیدا می كردند، مثل شرایط عملیاتی و ضربتی، می آمدند به سنگر می گفتند:«خب، ناگفته معلوم است كه كار ما دوباره گیر كرده و چند نفر بسیجی بی ترمز كه از جان خودشان سیر شده باشند و سرشان به تنشان زیادی كرده باشد می خواهیم! چراغ اول را كی روشن می كند؟ بجنبید می خواهیم برویم وقت نداریم، بعداً نیایید بگویید پارتی بازی كردید درشت ها و خوشگل ها و مخلص هایش را سوا كردید!»😂😂
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۸
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈
شب بود. آب نداشتیم. به بچهها گفتم میروم از چاه آب بیاورم، الآن برمیگردم. دبۀ آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود. علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا. گفتم: «نه، فردا اولِ وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.»
چراغ دستی را برداشتم و رفتم. دشت ساکت بود. همه جا تاریک بود. به چاه که رسیدم، دبۀ آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه که کردم، دیدم خواهرم سیما نیست. از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: «مگر با تو نیامد؟ وقتی رفتی، پشت سرت راه افتاد.»
از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دویدم. هزار تا فکر کردم. توی دشت میدویدم و فریاد میزدم: «کجایی، سیما؟»
همه جا تاریک بود. با خودم گفتم نکند خدای نکرده روی مین برود؟ نکند گرگی او را بدرد؟ او امانت بود.
میدانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد، میداند که به سمت چشمه رفتهام. توی راه، برادرشوهرم قهرمان را دیدم. پرسید
چی شده؟» گفتم: «سیما گم شده.»
تفنگش روی دوشش بود. رفته بود برای شکار. نگرانیام را که دید، گفت: «ناراحت نباش. برویم سمت چشمه. حتماً آنجاست.»
توی تاریکی شب راه افتادیم. سیما را صدا میزدم که دیدم یک سیاهی توی دشت آرامآرام میرود. دویدم طرفش. سیما بود. اول که دیدمش، زدم زیر گریه. از ناراحتی، با دست به پشتش زدم. بعد بغلش کردم. بوسیدمش و گفتم: «سیما، با من چه کردی؟ نگفتی از ناراحتی میمیرم؟ نگفتی ممکن
است بروی روی مین؟ مگر نمیدانی دشت خطرناک است؟»
از قهرمان خداحافظی کردیم. دست سیما را گرفتم و برگشتیم خانه. آنقدر ترسیده بودم که احساس میکردم قلبم دارد از حرکت میایستد. موقع خواب، سیما را کنار خودم خواباندم. طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما! ناراحت شد و پرسید: «چرا پایم را میبندی؟» گفتم: «به خاطر اینکه دیگر جایی نروی!»
نق میزد و ناراحت بود، اما اهمیتی ندادم
ان شب آنقدر ترسیده بودم که دیگر حاضر نبودم اتفاقی بیفتد.
فردا صبح سیما و جبار را بردم و تحویل مادرم دادم.
مرداد 1363 بود. ساعت شش صبح بود که صدای در آمد. در را باز کردم و دیدم پسرعمویم است. پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «چیزی نیست. جبار کمی زخمی شده.»
رنگش پریده بود. فهمیدم اتفاق بدی افتاده. گریه کردم و گفتم: «حتماً جبار مرده. راستش را بگو
قسم خورد و گفت: «نه، به خدا نمرده. فقط زخمی شده. بیا برویم و ببینش. او را بردهاند کرمانشاه.»
با عجله لباسهایم را پوشیدم. همراه پسرعمویم به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. توی راه آنقدر پسرعمویم را قسم دادم تا راستش را گفت. تعریف کرد: «پدرت به جبار گفته برو و گوسفندها را ببر تا آب بخورند و آنها را برگردان.»
جبار که آن وقتها ده سالش بیشتر نبود، گوسفندها را برده بوده تا آب بخورند. از آن طرف، یکدفعه صدای فریاد بلند شده
ومردم فریاد زده بودند که خرمن حیدرپور آتش گرفته. دود و انفجار از سمت خرمن پدرم بوده. وقتی رفته بودند خرمن را نگاه کنند، میبینند جبار سر تا پا خونی است؛ مخصوصاً دستهایش. لیلا، جبار را بغل کرده و دیده دستش زخمی و پر از خون است. جبار نمیتوانسته حرف بزند. لیلا، روسریاش را به دست جبار بسته و بغلش کرده و برده خانه.
با نگرانی پرسیدم: «الآن کجاست؟ باز هم مین بوده؟»
پسرعمویم سرش را تکان داد و گفت. اره مین بوده. توی دستش ترکیده و دستش خیلی آسیب دیده.»
به سینهام چنگ انداختم و خودم را زدم. توی راه بیمارستان، همهاش دعا میکردم. از خدا میخواستم حال جبار خوب باشد. مرتب نذر و نیاز میکردم. راه به نظرم خیلی طولانی شده بود. دلم برای مظلومیت این بچهها میسوخت.
وقتی به کرمانشاه رسیدیم، به بیمارستان طالقانی رفتیم. هراسان از ماشین پیاده شدم. ابراهیم و رحیم را دیدم که جلوی بیمارستان ایستادهاند و گریه میکنند حالشان خیلی بد بود. وقتی آنها را با آن حال دیدم، من هم شروع کردم به شیون. پاهایم بیحس شده بود و نمیتوانستم جلو بروم. از دور شیون کردم. صورت کندم. فریاد زدم: «براگم، براگم...»
برادرهایم که گریههای مرا دیدند، روی زمین نشستند و هایهای گریه کردند. بعد دو تایی جلو آمدند، دستم را گرفتند و دلداریام دادند. مرتب میگفتند: «چیزی نیست، نگران نباش.»
وقتی رفتم کنار تخت جبار و دستش را دیدم، فهمیدم دستش قطع شده است.
دست چپش از آرنج قطع شده بود. دندانهایش شکسته بود. تمام بدنش پر از ترکش بود. ترکشهای سیاه توی بدنش، دلم را به درد میآورد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۵۸
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۹
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
جبار بیهوش بود. پرستارها مرتب میآمدند و میرفتند. پرستاری نزدیک آمد و با ناراحتی گفت: «خواهرم، ناراحت نباش. وقتی عمل بشود و خوب که شد، میشود برایش دست مصنوعی گذاشت.»
پرستار که اینها را گفت، قلبم از جا کنده شد. کنار تخت جبار زانو زدم و دست دیگرش را که سالم بود، بوسیدم و گریه کردم سرم را به تخت جبار چسباندم و دعا کردم: «خدایا، جبار به هوش بیاید. خدایا، کمکمان کن.»
سه شب و سه روز جبار به هوش نیامد. ناراحت بودم و با خودم میگفتم زنده ماندنش چه فایده دارد. بدون دست، بدون دندان، با این همه زخم در بدن...
پرستارها میآمدند و دلداریمان میدادند. مرتب ناله میکردم و میگفتم: « درد دستت به جانم. درد مظلومیتت به جانم. فدای تکهتکه گوشت تنت که زخمی است
فدای دندانهایت که سفیدیشان با سرخی خونت قاطی شده.»
وقتی برایش میخواندم و ناله میکردم، برادرهایم از خشم چشمهاشان کاسۀ خون میشد. به آنها میگفتم: «اگر انتقام برادرتان را نگیرید، صدام به ما خواهد خندید.»
برادرهایم قول دادند به محض اینکه برگردند، سعی میکنند همۀ مینها را جمع کنند.
سه شب و سه روز جلوی بیمارستان طالقانی منتظر نشستم. نگهبانان بیرونم
میکردند ، میرفتم دم در، کنار دیوار مینشستم و به ماشینهایی که میآمدند و میرفتند، نگاه میکردم. بعد آنقدر به نگهبان التماس میکردم تا دوباره راهم دهد.
بالاخره دست برادرم را عمل کردند. دستش قطع شد. وقتی به هوش آمد و چشمهایش را باز کرد، اول به دستهایش نگاه انداخت. قربان و صدقهاش رفتم و گفتم: «خدا را شکر که زندهای!»
سعی کردم دلداریاش بدهم. با مظلومیت به زخمهای بدنش نگاه میکرد و چیزی نمی گفت
حال جبار که بهتر شد، کنار تختش نشستم. با لحن بچگانهاش پرسید: «کی از بیمارستان میرویم؟»
به زور لبخندی زدم وگفتم هر موقع حالت بهتر شد به ده خودمان برمیگردیم
برادرم انجا قسم خورد تا جان در بدن دارم مین ها را پیدا میکنم و انجا را از مین پاک می کنم .
هر روز با ماشین تویوتا و فلاکس آب به کوههای آوهزین و دشتهای اطراف میرفتند و با کوهی از مین برمیگشتند. مینها را کومه میکردند وسط ده یا کنار روستا روی هم میچیدند. آخرسر مینها را بار ماشین میکردند و به پادگان میبردند
وتحویل میدادند. اما هر چقدر مین جمع میکردند، باز هم مینی بود که باقی مانده باشد. انگار صدام توی دشت تخم مین کاشته بود که تمام نمیشد.
دفعۀ بعد پسرداییام علیشیر گلهداری روی مین رفت. توی ده نشسته بودیم که فریاد مردم بلند شد: «علیشیر رفت روی مین.»
رحیم که مثل همیشه آماده بود، دوید و رفت. وقتی برگشت، نفسنفس میزد. علیشیر روی کولش بود. مسافت زیادی او را با خودش آورده بود.
همۀ مردم ده بالا سر علیشیر شیون و واویلا به راه انداخته بودند. علیشیر را همه دوست داشتند و حالا شهید شده بود. جلوی چشم همه پرپر شد. هر دو پایش قطع شده بود و گوشت بدنش تکهتکه بود.
رحیم در حالی که گریه میکرد، گفت وقتی به علیشیر رسیده، دیده که خون زیادی از او رفته. او را کول کرده تا بیاورد. وسط راه، علیشیر گفته: «رحیم، کمی آب به من بده. تشنهام.»
برادرم گفته آب برایت ضرر دارد، باید تحمل کنی. علیشیر التماس کرده و گفته من دارم میمیرم. برادرم او را روی زمین گذاشته. اول خواسته به او آب ندهد، اما وقتی نگاهِ او را دیده، کمی آب توی دهانش ریخته و بعد پسرداییام نفسی کشیده و... تمام.
یک روز بعدازظهر، هواپیماهای عراقی روی آسمان دور میزدند. چهار بچه به نامهای اکبر فتاحی، جهانگیر فریدونی، سلمان فریدونی، صیاد فریدونی و یکی اهل دیره که اسمش مجبتی بود، رفته بودند کنار روستا بازی. یکدفعه صدای انفجار بلند شد. همه سراسیمه از خانه هاشان
بیرون آمدند. اصلاً نمیدانستیم انفجار از چیست. دویدیم جلو. همهشان افتاده بودند روی هم. مردی بود به اسم حسین فتاحی؛ پدر اکبر فتاحی بود. دلش نیامد برود بچهاش را ببیند. میترسید. به من گفت: «فرنگیس، دردت به قبر پدرم، برو ببین اکبرم چه شده؟»
کمی جلو رفتم و دیدم همۀ این بچهها شهید شدهاند. بیاختیار
شروع کردم به شیون. با دست صورتم را میخراشیدم. پدرش فهمید پسرش شهید شده و او هم شروع کرد به شیون و گریه و زاری منظره وحشتناکی بود. بچهها روی زمین افتاده بودند و تکان نمیخوردند. سر تا پا خونی بودند و تکه تکه. رحیم و ابراهیم و داییام حشمت هم زود رسیدند.
هیچکس جرئت نداشت جلو برود. همه همان دور و بر ایستاده بودیم. میدانستیم آنجا خطرناک است. برادرم رحیم آماده شد جلو برود.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۵۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 السلام علیک یا امین الله.....
🔅 با مداحی
حاج مهدی رسولی
#کلیپ
#توسل
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 نا محرم
#طنز_جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
🌞شلمچه بوديم!
قيصری گفت:
جبهه همه جورش خوبه !
صالح گفت : نه اسير شدن بده!
هركس چيزی گفت تا رسيد به شيخ اكبر. دستاشو بالا برد و گفت: خدايا ! همه اش خوبه ولی من نمی خوام توی توالت شهيد يا مجروح بشم!
نزديك اذان ظهر بود كه رفتيم برای تجديد وضو. دور تانكر آب ايستاده بوديم و حرف می زديم و وضو می گرفتيم كه خمپاره ای پشت توالت منفجر شد و توالت رو ريخت رو هم.
هاج و واج، نگاه می كرديم كه صدای جيغ و داد كسی بلند شد. صدای شيخ اكبر بود. از زير گونيا و چوبای خراب شده توالت داد می زد:
آهای نامردا! مُردم! بياييد كمك: نه!نه! نياييد كمك. من لُختم! خاك به سرم شد. همه جام پر از تركش شده. از خنده ريسه رفته بوديم و شيخ اكبر لُخت و زخمی رو از زير گونيا كشيديم بيرون كه داد زد: نامردا ! نگاه نكنيد ! مگه نمی دونيد من نامحرمم!
خاك بر سرتان كنند!
هنوز حرفش تموم نشده بود كه ديگه نتونستيم ببريمش. شيخ اكبر ولو كرديم رو زمين و حالا نخند و كی بخند.
ما می خنديديم و شيخ اكبر دم از نامحرمی می زد. جيغ و داد می كرد كه امدادگر از راه رسيد و رفت طرفش.
شيخ اكبر گفت: نيا! كجا ميای؟!. امدادگر گفت : چشماتو ببند تا خجالت نكشی ! و بعد نشست كنارش برای مداوا. 😂😂
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پرسش و پاسخ رزمندگان با رهبری
🔻 یک لحظه نا امید نشدم...
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ
•┈••✾••┈•
🔻در سال پایانی جنگ، کویت با دعوت از قـدرتهای بزرگ جهان برای اسـکورت نفتکشهایش نقش مهمی را در گسترش جنگ ایفا کرد. در اینهنگام، جبهه گسترده و نامتقارنی در آبهای خلیـج فارس پدیـد آمد که یکطرف آن جمهوری اسـلامی ایران و طرف دیگر آن مثلث عراق، حامیـان منطقهای آن، بـویژه کویت و عربسـتان و قـدرتهای فرا منطقهای به ریـاست آمریکـا بود.
🔻 عراق آغازگر گسترش جنگ، کویت بستر ساز آن و قدرتها و ابر قدرتها مجریان آن محسوب میشدند. حوزه اصـلی رویارویی نظامی، آبهای خلیـج فارس بود و بر این منازعه، قواعـد جنگ کم شدت، حاکم بود. در این درگیری، هر یک از دوطرف برای رسـیدن به اهداف سیاسـی، نظامی با ملاحظاتی رو به رو بودند که از اسـتفاده همه جانبه آنها از سـلاحهای خود، جلوگیری میکرد. خشونت تا حدی کنترل میشد و اقدامات نظامی محدود و با هدف مشخص انجام میگرفت.
🔻 البته، این موضوع درباره عراق به دلیل اینکه در حـالت جنگ تمام عیار با ایران بود صـدق نمیکنرد. در این جنگ، عراق از تمام توان نظامی و تسـلیحاتی خود برای رسـیدن به هدف بهره جست. از سـلاحهای شیمیایی خود نه تنها در میدانهای نبرد استفاده کرد، بلکه باحمله شیمیایی به مناطق مسکونی شهر
سردشت در ایران و حلبچه در عراق نشان داد که به محدودیت در هدف نیز قائل نیست، اما دوضلع دیگر مثلث وطرف مقابل آنها، یعنی جمهوری اسـلامی ایران از قواعـد جنـگِ محـدود یا کم شـدت پیروی میکردنـد. آنها محـدودیتهایی را در انتخاب اهـداف حمله، سـلاح مـورد اسـتفاده، تـوان نظـامی بهکـار رفته، شـدت درگیری و گسـتره جغرافیـایی درگیری در نظر میگرفتنـد و به کـار می بستند.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۶۰
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
بعضی زنها با نگرانی میگفتند: «حواست باشد. معلوم است آنجا مین زیاد است. خودت هم روی مین نروی.»
رحیم که عصبانی شده بود، با ناراحتی گفت: «از این بچهها که عزیزتر که نیستم
ارام پا در میدان مین گذاشت. ما همه دور ایستاده بودیم و دعا میکردیم. همه ساکت بودیم. بچهها افتاده بودند روی زمین. رحیم هر قدم که برمیداشت، ما میمردیم و زنده میشدیم.
اولین بچه را که روی کول گرفت، صدای جیغ و فریاد مردم بلند شد. بچهها را یکییکی آورد. هیچ کس جرئت نمیکرد به میدان مین پا بگذارد، اما برادرم جلو رفت. خانوادۀ فریدونی ناله و فریاد میکردند. وقتی همه را آورد و روی زمین گذاشت، نفسی کشید بچه هایی که روی مین رفته بودند، همه فامیل بودند؛ پسردایی و پسرعمو و پسرعمه. مادرشان میگفت رفتهاند چیلی و انجیر بیاورند. قرار بوده زود برگردند... ولی هرگز برنگشتند.
آمبولانسها آمدند. بچهها را توی آمبولانسها گذاشتیم و حرکت کردند به سمت بیمارستان. هر پنج تا را بردند. آن شب تا صبح تمام مردم آبادی از غصه گریه و ناله میکردند. صبح روز بعد، هر پنج تا بچه را در روستای گورسفید خاک کردند
همه شان کلاس نهم بودند و نوجوان. سه تا از پسرها فامیل بودند. پسرعمو بودند. پدر سلمان فریدونی اسیر بود. بعد از چند سال که برگشت، روله روله میکرد و احوال پسرش را میپرسید. وقتی فهمید پسرش شهید شده، تمام خاک روستا را روی سرش کرد.
داغ پشت داغ. شیون پشت شیون. لباس سیاه تنها رنگ لباسمان شده بود. وقتی صدای انفجار میآمد، یعنی یک نفر دیگر هم روی مین رفت. دلمان با صدای انفجار میترکید و نمیدانستیم که این بار نوبت چه کسی است
برادرشوهرم قهرمان حدادی مرد شجاع و باغیرتی بود. آهنگری میکرد. شکار هم میرفت. توی دکانش تفنگ هم میساخت. اوایل ازدواجمان، من هم کمکش میکردم. کنارِ دستش مینشستم و هر وسیلهای میخواست، به دستش میدادم. تمام وسایل را دور خودش میچید و با وسایل آهنگری قدیمی، چوب قنداق و لوله تفنگش را درست میکرد.
آن روز هم مثل همیشه توی کوه بودیم. بمبارانها زیاد شده بود و همۀ مردم رفته بودند توی کوههای آوهزین و گورسفید. ایام بمباران، فقط شبها به خانه برمیگشتیم.
هوا که رو به تاریکی رفت، با زنها و بچههای دیگر، رو به آوهزین و گورسفید آمدیم. همین که وارد خانهام شدم، پتوهایی را که به پنجره زدم بودم، پایین کشیدم تا نور بیرون نرود. داشتم قابلمۀ برنج را هم میزدم که قهرمان هراسان وارد خانه شد. بریدهبریده گفت: «فرنگیس، برس. ریحان درد دارد. فکر کنم بچهمان دارد دنیا میآید.»
علیمردان دست قهرمان را گرفت و گفت: «ناراحت نباش! فرنگیس، برو کمکشان.»
به خانۀ قهرمان رفتم. ریحان درد داشت. زن دیگری هم از همسایهها کنارش نشسته بود. دست ریحان را گرفتم و با لبخند گفتم: «نگران نباش، ریحان. به امید خدا بچهات سالم دنیا میآید.»
هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای هواپیماهای عراقی گورسفید را لرزاند. جیغ ریحان بلند شد. توی تاریکی شب، صدای داد و فریاد از هر طرف بلند شد. هواپیماها داشتند چهار طرف روستا را بمباران میکردند
. مردم جیغ میزدند و توی تاریکی به سمت بیرون گورسفید میدویدند.
ریحان دردش زیاد شده بود. وسط آن هیاهو، به قهرمان گفتم: «زود باش. یک ماشین پیدا کن. باید ریحان را برسانیم شهر.»
برادرشوهرم با نگرانی دوید و رفت. پتویی دور ریحان پیچیدم. وسایل بچه را هم برداشتم. قهرمان از بیرون فریاد زد: «فرنگیس، ریحان را بیاور.»
رفته بود و مینیبوسی را که مال همسایۀ روبرویی بود، آورد. زیر بغل ریحان را گرفتم و گفتم: «ریحان، باید بدوی. هواپیما روی سر ماست. نباید بگذاری بچهات آسیبی ببیند. غیرت داشته باش.»
بیچاره ریحان، با آن حالش، پا به پای من میآمد. زیر بغلش را گرفته بودم. از درد، داد میزد و میدوید. توی مینیبوس درازش کردم. زن همسایه هم آمد و کنار دست من نشست. تا نشستیم توی مینیبوس، درد ریحان زیاد شد. فهمیدم بچهاش دارد دنیا میآید. دیگر برای رفتن به شهر دیر بود. باید خودمان بچه را به دنیا میآوردیم.
به راننده گفتم: «نمیخواهد راه بیفتی.»
مردها را پیاده کردیم. با زن همسایه، زیر سر ریحان را بلند کردیم. کمی آب به صورتش پاشیدم. از بالا صدای هواپیما میآمد و توی دلم انگار طبل میکوبیدند. برایم سخت بود که در آن وضعیت بخواهم بچۀ ریحان را به دنیا بیاورم.
زن همسایه حالش بد بود. سعی کردم جلوی ریحان کاری کنم که انگار نمیترسم. همهاش میگفتم: «ریحان، چیزی نیست.»
همانجا، بچه را به هر سختی که بود و با زجر به دنیا آوردیم. نه آب جوشی بود، نه وسایل تمیز.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۶۰
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۶۱
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
جا هم برای تکان خوردن نبود. توی مینیبوس، چشم چشم را نمیدید. همه جا تاریک بود. تنها چیزی که بود و به من کمک کرد، یک کارد میوهخوری بود که ناف بچه را با آن بریدم. بچه پسر بود. او جیغ میزد و هواپیماها هم از بالا بمباران میکردند!
هول بودیم که زودتر لباس تن بچه کنیم. ممکن بود هواپیماها مینیبوس را بمباران کنند. مجبور هم بودیم چراغ روشن نکنیم
چشممان به زور میدید.
وقتی بچه دنیا آمد، سعی کردم بخندم. گفتم: «ریحان، خدا بهت پسر داد.»
با کمک هم، به تن بچه لباس پوشاندیم و کنار مادرش گذاشتیم. چارهای نبود. توی مینیبوس نشستیم و به صداهای وحشتناک هواپیماها گوش دادیم تا بمباران تمام شود. کمکم هواپیماها راهشان را کشیدند و رفتند. وقتی همه جا ساکت شد، سرم را از پنجرۀ مینیبوس بیرون بردم. چند جای زمین، توی آتش میسوخت. با کمک زن همسایه ریحان را از ماشین پیاده کردیم و به سمت خانهاش بردیم. نوزاد را دادم دست قهرمان. بعد خندیدم و گفتم: «مبارکت باشد. چه پسری! زیر بمباران به دنیا آمده.»
قهرمان از دیدن زن و بچهاش که سالم بودند، خوشحال بود. میدانستیم هواپیماها میروند، چرخی میزنند و دوباره برمیگردند. روستا امن نبود. قهرمان گفت: «باید به سمت کوه برویم. دوباره هواپیماها برمیگردند.»
ریحان نالید و گفت: «من نمیتوانم.
خودتان بروید.»
قهرمان گفت: «کولت میکنم.»
نوزاد را بغل من داد. شوهرم، رحمان را بغل کرده بود. توی تاریکی شب، کورمالکورمال به طرف کوه حرکت کردیم. نوزاد توی تاریکی جیغ میکشید. چشم رحمان توی تاریکی شب برق میزد. از تاریکی میترسید و محکم پدرش را بغل کرده بود.
صدای زوزۀ سگها توی دشت پیچیده بود. بچۀ قهرمان را رو به رحمان گرفتم و گفتم: «سلام پسرعمو!رحمان با تعجب به بچۀ کوچک توی بغل من نگاه کرد. شوهرم با خستگی گفت: «ممنون، فرنگ!»
همۀ اهل ده به سمت کوه میرفتند. شب تاریک و وحشتناکی بود. ریحان بیچاره را به هر سختی که بود، به کوه بردیم. توی راه قهرمان خسته شد و ایستاد تا خستگی در کند. بچه را بغلش دادم و گفتم: «مواظبش باش.»
با چند تا زن دیگر، زیر بغل ریحان را گرفتیم و به سمت کوه رفتیم. هواپیماها دوباره برگشتند و روستا را بمباران کردند
اما ما خودمان را به کوه رسانده بودیم.
توی کوه، سریع زیرسری برای ریحان درست کردم. پتویی را که روی دوش یکی از زنها بود، زیر ریحان پهن کردم. ریحان را روی آن خواباندیم و گفتم: «چارهای نیست. باید اینجا دراز بکشی.»
ریحان چیزی نگفت. میدانست چارهای ندارد. خودم کنارش نشستم و از او چشم برنداشتم. بعد گفتم: «نه میشود قیماق درست کرد، نه چیزی که تقویتت کند. الآن یک چایی برایت درست میکنم.»
وقتی صدای هواپیماها خوابید، توی دل یکی از صخرهها آتش درست کردم و کتری را روی آن گذاشتم. وقتی چای درست شد، سریع آتش را خاموش کردم.
چای را جرعهجرعه به ریحان دادم. ریحان بیچاره چشمش را باز کرد. نای حرف زدن نداشت و فقط نگاهم میکرد. یک لحظه دلم برایش سوخت. یاد زمانی افتادم که وقتی زنی بچهای به دنیا میآورد، چقدر استراحت میکرد.چقدر مواد مقوی به او میدادند. چقدر مواظبش بودند. حالا ریحان با بچۀ تازه به دنیا آمدهاش، مجبور بود توی کوه، روی سنگهای سخت بخوابد
ریحان آرام گفت: «فرنگیس، حالا چه کار کنم؟ به نظرت آل بچه را نمیبرد؟»
خندیدم و گفتم: «آل جرئت ندارد به من نزدیک شود! نگران نباش. خدا، هم تو و هم بچهات را حفظ میکند. ما کنارت هستیم.»
عقیده داشتیم که بچۀ تازه به دنیا آمده، تا وقتی چهل روزش نشده، نباید او را از خانه بیرون برد. اما توی دل شب، مجبور شده بودیم بچۀ تازه به دنیا آمده را به کوه ببریم. ریحان میترسید و نگران بود، اما وقتی
قیافۀ خونسرد مرا دید، کمی آرام شد.
نصفهشب ریحان کمی آرام شد و خوابش برد. بچه را کنارش خواباندم. رحمان را بغل کردم و روی تختهسنگی، همانطور نشسته خوابیدم.
مصیب، فرزند قهرمان، این گونه متولد شد.
چهل روز توی کوه بودیم. روزهای اول خودم به ریحان رسیدگی میکردم. زیر بغلش را میگرفتم و به خانهاش میبردم و دوباره روزها به کوه برمیگشتیم. حالش خیلی بهتر شده بود، اما مواظب خودش و بچهاش بودم و توی کوه برایش نان میپختم. مجبور بودم نان را روی سنگهای کوه بپزم. برای آوردن آذوقه، مرتب از کوه به ده میرفتم و برمیگشتم. رحمان هم کوچک بود. رحمان را به کولم میبستم و تمام این کارها را وقتی که او کولم بود، انجام میدادم.
دنداندرد سختی داشتم. به علیمردان گفتم: «هیچ دکتری هم توی شهر نیست. چه کنیم؟»
گفت: «اگر خیلی ناراحتی، برویم
کرمانشاه .
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۶۱
🍂
🔻 یک نکته
بیمارستان گلستان را در زمان جنگ در حین عملیات خیبر دیدم
راهروهای بیمارستان مملو از رزمندگان مجروح بود . علاوه بر تخت ها که کاملا پراز مجروح بودند . زمین راهروهای بیمارستان هم مملو از مجروحین بود .
احتمالا وضعیت سایر بیمارستان های شهر هم شباهت زیادی به این بیمارستان داشتند . هواپیماهای سی 130 هم بصورت مرتب پر از مجروح می شدند و مجروحین بدحال را به شهرهای دیگر کشور انتقال می دادند .
پرداختن به موضوع انبوه شهدا و مجروحین و ورود هزاران آمبولانس به شهرهای مختلف استان در زمان عملیات ها و مراکز نگهداری شهدا مثل کارخانه سپنتا که تبدیل به معراج شهدا شده بود . و رفت و آمدهای بالگرد هایی که کار انتقال مجروحین را به بیمارستان ها و عقبه انجام می دادند . شاید از کارهایی باشد که بشدت نیازمند پرداختن هنر مندانه به آنها وجود داشته باشد .
#پرداختن به تن مجروح انبوه جوانان مجروح و شهید فداکاری که به عشق وطن و دین به قتلگاه آمده بودند نیازمند تشریح وتبیین عارفانه دارد.
عبدالرضا صابونی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
4_702924891808071840.wma
517.3K
💠 نواهای ماندگار
خلبانان، قهرمانان،
ای امید و فخر ایران
🔅 با صدای جمشید نجفی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ
•┈••✾••┈•
🔻استراتژی جمهوری اسلامی بعد از اخراج عراق از ایران تعقیب و تنبیه متجاوز بود. سرنگونی رژیم صدام حسین به عنوان آغاز کننده جنگ ازشـرایط پایان جنگ محسوب میشـد تا بار دیگر در پی تدارك تجاوز دیگری نباشد. برای تحقق این هدف توان نظامی جمهوری اسلامی ابزار آن استراتژی در مقایسه با توان عراق با محدودیت بیشتری رو به روشد. جمهوري اسلامی در نظر داشت در پی اجرای عملیاتی سرنوشت ساز، ماشین جنگی رژیم صدام را تضـعیف و بـا کمک خود مردم عراق حکومت آن را سـرنگون وحکومتی اسـلامی را در اینکشور برقرار کنـد. در این چارچوب، گسترش جنگ به کشورهای دیگر نه از اهداف استراتژی بود و نه ابزار و روش آن اقتضای اتخاذ چنین شیوهای را داشت.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۶۲
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
سرم را تکان دادم و گفتم: «با این وضع بروم کرمانشاه؟ آنجا هم بمباران است.»
شب بود. درد داشتم و تا مغز استخوانم تیر میکشید. کمی نمک روی علاءالدین گرم کردم، توی پارچه پیچیدم و روی دندانم گذاشتم. رفتم توی حیاط تا شاید آرام شوم و حواسم پرت شود، اما بدتر شد.
بیقرار بودم. از زور درد، به صورتم چنگ انداختم. رفتم و از داخل صندوقچه، روسری کلفتی برداشتم و به سرم بستم. از این طرف به آن طرف میرفتم
و برمیگشتم. شوهرم، رحمان را توی اتاق خواباند و آمد توی حیاط مرا صدا زد. بچۀ دومم را حامله بودم و نگران شده بود. فقط توانستم بگویم: «به دادم برس، دارم میمیرم.»
گفت: «تحمل کن، فرنگ. این حرف چیه که میزنی؟ باید صبر کنی، شاید تا فردا توانستیم کاری بکنیم.»
ساعت از دوازده که گذشت، نزدیک بود از درد بمیرم. حالم خیلی بد شد. بچه توی شکمم به سختی تکان میخورد. دستم را به شکمم گرفتم و روی زمین نشستم
علیمردان را صدا زدم. وقتی آمد و مرا دید، ترسید. بریدهبریده گفت: «فرنگیس، چه بلایی سرت آمده؟ انگار آب رویت ریختهاند.»
از سر تا پا عرق کرده بودم. چشمهایم داشت از کاسۀ سرم بیرون میافتاد. میخک روی دندانم گذاشتم و فشار دادم. بدتر شد. کمی داروی کُردی رویش گذاشتم. نمیدانم چه بود، اما میگفتند برای دنداندرد خوب است. بهتر نشد. فایدهای نداشت.
از درد، حالت تهوع داشتم. توی خانه، از این ور میرفتم آن ور و از آن طرف میآمدم این طرف. به علیمردان گفتم: «دیگر تحمل ندارم. برو به کاکهات بگو بیاید، شاید بتواند دندانم را بکشد.» گفت: «میدانی ساعت چند است؟ ساعت سه نصفهشبه. خوابیده. صبر کن تا صبح، ماشین میگیریم و میرویم دندانت را میکشیم. کاکهام دندانپزشک که نیست، آهنگر است.» گفتم: «نمیتوانم صبر کنم. تازه، الآن دکتر کجاست؟ همهشان فرار کردهاند. برو بگو قهرمان بیاید.»
علیمردان با ناراحتی گفت: «با این بچۀ توی شکمت، چطور میتوانی دندان بکشی؟ طاقت نمیآورد بچهات.»
با خشم و ناراحتی و درد گفتم: «اگر بچۀ من است، باید دوام بیاورد. دیگر نمیتوانم تحمل کنم. این دنداندارد میکشدم.» گفت: «الآن برمیگردم.»
بعد از چند دقیقه، با برادرش برگشت. قهرمان نگران بود. ترسیده بود. پرسید: «چی شده؟ چه کاری از دست من برمیآید؟» گفتم: «به دادم برس. دنداندرد امانم را بریده. دندانم را بکش.»
آب دهانش را قورت داد، لبخند تلخی زد گفت محال است این کار را انجام بدهم. تو بچهای در راه داری. کشیدن دندانت خطرناک است. مگر من دکترم؟»
التماس کردم و گفتم: «هیچ اتفاقی نمیافتد. فقط دندانم را بکش. نگران نباش، دوام میآورم.»
قهرمان پشتش را به من و شوهرم کرد و گفت خدایا چه کار کنم؟ قبول نمیکرد. بعد رو برگرداند و گفت: «اگر میخواهی، بروم از سر جاده ماشینی گیر بیاورم تا برویم کرمانشاه...»
حرفش را قطع کردم و گفتم
کاکهقهرمان، اگر نمیکشی، به خودم بگو چه کار کنم.»
وقتی دید اصرار میکنم، دیگر چیزی نگفت. سریع رفت و گاز آورد. دستهایش میلرزید. رو به علیمردان کرد و گفت: «کمی الکل بده.»
شوهرم با دلهره و ناراحتی شیشۀ الکل را آورد. همهاش به من نگاه میکرد. قهرمان گفت: «بیا بنشین توی ایوان.»
توی ایوان نشستم. لباسم را توی شکمم جمع کردم. بیاختیار از چشمهایم اشک میریخت. قهرمان گفت: «فرنگیس، نباید
تکان بخوری. دستم میلرزد.»
گفتم: «نگران نباش. تکان نمیخورم.»
رو به روشنایی کرد و سرم را به طرف روشنایی چرخاند. به شوهرم گفت چراغقوه را هم طوری بگیرد که بتواند خوب ببیند. علیمردان چراغقوه را به طرف دهانم گرفت. نور چراغقوه صورتم را روشن کرد و چشمهایم را زد. چشمهایم را بستم و فشار دادم. دهانم را باز کردم و لباسم را که توی شکمم جمع کرده بودم، چنگ زدم. با خودم گفتم: «فرنگیس، تحمل کن... تحمل کن.
تمام بدنم از عرق خیس شده بود. قهرمان، گاز را به دندانم گیر داد و کشید. احساس کردم فکم دارد میشکند. درد توی سرم پیچید و گوشم تیر کشید. دوباره فشار داد و دنیا دور سرم چرخید. همه چیز جلوی چشمم سیاه شده بود. درد یک لحظه مرا از خود بیخود کرد. فکر کردم گوشت دهانم و فکم با دندان درآمده است. خون گرم توی دهان و روی چانهام ریخت.
قهرمان، دندان را توی دستم گذاشت و آرام گفت: «تمام شد.»
انگار خوشحال بود از اینکه دندان در امده بود
و من هنوز نفس میکشم. پرسید: «خوبی؟»
سرم را تکان دادم و همانجا توی ایوان دراز شدم. علیمردان با عجله بالشی زیر سرم گذاشت و پنبهای را که گرد کرده بود، فرو کرد توی دهانم. گفت: «رویش داروی کُردی زدهام، فشار بده.»
کمی چای خشک هم توی دهانم ریخت.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۶۲