🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ
•┈••✾••┈•
🔻استراتژی جمهوری اسلامی بعد از اخراج عراق از ایران تعقیب و تنبیه متجاوز بود. سرنگونی رژیم صدام حسین به عنوان آغاز کننده جنگ ازشـرایط پایان جنگ محسوب میشـد تا بار دیگر در پی تدارك تجاوز دیگری نباشد. برای تحقق این هدف توان نظامی جمهوری اسلامی ابزار آن استراتژی در مقایسه با توان عراق با محدودیت بیشتری رو به روشد. جمهوري اسلامی در نظر داشت در پی اجرای عملیاتی سرنوشت ساز، ماشین جنگی رژیم صدام را تضـعیف و بـا کمک خود مردم عراق حکومت آن را سـرنگون وحکومتی اسـلامی را در اینکشور برقرار کنـد. در این چارچوب، گسترش جنگ به کشورهای دیگر نه از اهداف استراتژی بود و نه ابزار و روش آن اقتضای اتخاذ چنین شیوهای را داشت.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۶۲
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
سرم را تکان دادم و گفتم: «با این وضع بروم کرمانشاه؟ آنجا هم بمباران است.»
شب بود. درد داشتم و تا مغز استخوانم تیر میکشید. کمی نمک روی علاءالدین گرم کردم، توی پارچه پیچیدم و روی دندانم گذاشتم. رفتم توی حیاط تا شاید آرام شوم و حواسم پرت شود، اما بدتر شد.
بیقرار بودم. از زور درد، به صورتم چنگ انداختم. رفتم و از داخل صندوقچه، روسری کلفتی برداشتم و به سرم بستم. از این طرف به آن طرف میرفتم
و برمیگشتم. شوهرم، رحمان را توی اتاق خواباند و آمد توی حیاط مرا صدا زد. بچۀ دومم را حامله بودم و نگران شده بود. فقط توانستم بگویم: «به دادم برس، دارم میمیرم.»
گفت: «تحمل کن، فرنگ. این حرف چیه که میزنی؟ باید صبر کنی، شاید تا فردا توانستیم کاری بکنیم.»
ساعت از دوازده که گذشت، نزدیک بود از درد بمیرم. حالم خیلی بد شد. بچه توی شکمم به سختی تکان میخورد. دستم را به شکمم گرفتم و روی زمین نشستم
علیمردان را صدا زدم. وقتی آمد و مرا دید، ترسید. بریدهبریده گفت: «فرنگیس، چه بلایی سرت آمده؟ انگار آب رویت ریختهاند.»
از سر تا پا عرق کرده بودم. چشمهایم داشت از کاسۀ سرم بیرون میافتاد. میخک روی دندانم گذاشتم و فشار دادم. بدتر شد. کمی داروی کُردی رویش گذاشتم. نمیدانم چه بود، اما میگفتند برای دنداندرد خوب است. بهتر نشد. فایدهای نداشت.
از درد، حالت تهوع داشتم. توی خانه، از این ور میرفتم آن ور و از آن طرف میآمدم این طرف. به علیمردان گفتم: «دیگر تحمل ندارم. برو به کاکهات بگو بیاید، شاید بتواند دندانم را بکشد.» گفت: «میدانی ساعت چند است؟ ساعت سه نصفهشبه. خوابیده. صبر کن تا صبح، ماشین میگیریم و میرویم دندانت را میکشیم. کاکهام دندانپزشک که نیست، آهنگر است.» گفتم: «نمیتوانم صبر کنم. تازه، الآن دکتر کجاست؟ همهشان فرار کردهاند. برو بگو قهرمان بیاید.»
علیمردان با ناراحتی گفت: «با این بچۀ توی شکمت، چطور میتوانی دندان بکشی؟ طاقت نمیآورد بچهات.»
با خشم و ناراحتی و درد گفتم: «اگر بچۀ من است، باید دوام بیاورد. دیگر نمیتوانم تحمل کنم. این دنداندارد میکشدم.» گفت: «الآن برمیگردم.»
بعد از چند دقیقه، با برادرش برگشت. قهرمان نگران بود. ترسیده بود. پرسید: «چی شده؟ چه کاری از دست من برمیآید؟» گفتم: «به دادم برس. دنداندرد امانم را بریده. دندانم را بکش.»
آب دهانش را قورت داد، لبخند تلخی زد گفت محال است این کار را انجام بدهم. تو بچهای در راه داری. کشیدن دندانت خطرناک است. مگر من دکترم؟»
التماس کردم و گفتم: «هیچ اتفاقی نمیافتد. فقط دندانم را بکش. نگران نباش، دوام میآورم.»
قهرمان پشتش را به من و شوهرم کرد و گفت خدایا چه کار کنم؟ قبول نمیکرد. بعد رو برگرداند و گفت: «اگر میخواهی، بروم از سر جاده ماشینی گیر بیاورم تا برویم کرمانشاه...»
حرفش را قطع کردم و گفتم
کاکهقهرمان، اگر نمیکشی، به خودم بگو چه کار کنم.»
وقتی دید اصرار میکنم، دیگر چیزی نگفت. سریع رفت و گاز آورد. دستهایش میلرزید. رو به علیمردان کرد و گفت: «کمی الکل بده.»
شوهرم با دلهره و ناراحتی شیشۀ الکل را آورد. همهاش به من نگاه میکرد. قهرمان گفت: «بیا بنشین توی ایوان.»
توی ایوان نشستم. لباسم را توی شکمم جمع کردم. بیاختیار از چشمهایم اشک میریخت. قهرمان گفت: «فرنگیس، نباید
تکان بخوری. دستم میلرزد.»
گفتم: «نگران نباش. تکان نمیخورم.»
رو به روشنایی کرد و سرم را به طرف روشنایی چرخاند. به شوهرم گفت چراغقوه را هم طوری بگیرد که بتواند خوب ببیند. علیمردان چراغقوه را به طرف دهانم گرفت. نور چراغقوه صورتم را روشن کرد و چشمهایم را زد. چشمهایم را بستم و فشار دادم. دهانم را باز کردم و لباسم را که توی شکمم جمع کرده بودم، چنگ زدم. با خودم گفتم: «فرنگیس، تحمل کن... تحمل کن.
تمام بدنم از عرق خیس شده بود. قهرمان، گاز را به دندانم گیر داد و کشید. احساس کردم فکم دارد میشکند. درد توی سرم پیچید و گوشم تیر کشید. دوباره فشار داد و دنیا دور سرم چرخید. همه چیز جلوی چشمم سیاه شده بود. درد یک لحظه مرا از خود بیخود کرد. فکر کردم گوشت دهانم و فکم با دندان درآمده است. خون گرم توی دهان و روی چانهام ریخت.
قهرمان، دندان را توی دستم گذاشت و آرام گفت: «تمام شد.»
انگار خوشحال بود از اینکه دندان در امده بود
و من هنوز نفس میکشم. پرسید: «خوبی؟»
سرم را تکان دادم و همانجا توی ایوان دراز شدم. علیمردان با عجله بالشی زیر سرم گذاشت و پنبهای را که گرد کرده بود، فرو کرد توی دهانم. گفت: «رویش داروی کُردی زدهام، فشار بده.»
کمی چای خشک هم توی دهانم ریخت.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۶۲
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۶۳
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
و گفت: «بگذار جای دندانت و فشار بده.»
توی ایوان، همه جا سیاه بود. قهرمان با ترس پرسید: «فرنگیس، صدایم را میشنوی؟
سرم را ارام تکان دادم. با ناراحتی گفت: «صدام، خدا برایت نسازد که زندگیمان را سیاه کردهای.»
کمی دراز کشیدم. علیمردان و قهرمان از ترس یک ساعتی کنارم نشستند. جای دندانم خیلی درد میکرد، اما دیگر خیالم راحت بود که دندان را کشیدهاند. بلند شدم. قهرمان خندید و گفت: «فرنگیس، راستیراستی زندهای؟!»
لبخند زدم و با زور گفتم: «میبینی که نمردهام. بچهام هم حالش خوب است.»
نزدیکیهای صبح بود. گفتم: «بروید .بخوابید»
قهرمان بلند شد و رفت. جای دندانم آرام شده بود. شوهرم کنار رحمان خوابید. توی ایوان نشستم و آرام شکمم را مالیدم. دعا کردم خدا کمک کند و بلایی سر بچهام نیاید.
از وقتی تلویزیون بلر کوچکی خریده بودیم، شبها سرگرم بودیم. جلوی تلویزیون مینشستم و جبههها را نگاه میکردم و حرص میخوردم.
آن شب هم جلوی تلویزیون نشسته بودیم و مجری برنامه در مورد جنگ حرف می زد دستم را بالا گرفتم و گفتم: «خدایا، رزمندههای ما را در پناه خودت بگیر. ابراهیم و رحیم را هم به دست تو میسپارم. مواظبشان باش.»
علیمردان هم گفت: «باز خوب است که آنها توی همین منطقه میجنگند و هر وقت دلشان بخواهد، میآیند و سر میزنند. بیچاره رزمندههایی که چند ماه یک بار مجبورند بروند و خانوادههاشان را ببینند.»
نشسته بودیم که علیمردان پرسید: «برویم خانۀ مادرم شبنشینی؟
گفتم پس صبر کن خانه را جمع و جور کنم.»
تلویزیون را خاموش کردم و کتری را از روی چراغ علاءالدین برداشتم. شوهرم، رحمان را بغل کرد و گفت: «خودم میآورمش، تو دیگر سنگین شدهای.»
خندیدم و گفتم: «چه سنگینیای! هنوز دو ماه مانده که بچه دنیا بیاید. اصلاً هم سنگین نیستم.»
علیمردان، رحمان را توی پتویی پیچید و درِ خانه را روی هم گذاشتیم و به طرف خانۀ مادرشوهرم راه افتادیم. شبِ تاریک وسردی بود. نزدیک خانۀ مادرشوهرم، صداهای زیادی شنیدم. خندیدم و گفتم: «فکر نکنم امشب برای ما جا باشد. خانهشان شلوغ است. میهمان دارند.»
علیمردان هم خندید و گفت: «بهتر که میهمان دارند.»
وارد شدیم و سلام کردیم. خانه حسابی شلوغ بود. قهرمان و خانوادهاش و یکی دو نفر از فامیلها، خانۀ مادرشوهرم بودند. ما هم نشستیم و قهرمان به شوخی گفت: «دیر آمدید، جا نیست!»
من هم با خنده گفتم: «اگر میدانید جا نیست ، بفرمایید! ما تازه آمدهایم.»
تلویزیون روشن بود. مادرشوهرم از کتری و قوریِ روی علاءالدین چای ریخت. نخود و کشمش را هم جلوی من گذاشت. تلویزیون روشن بود. قهرمان گفت: «بزنید تلویزیون عراق، ببینیم این دروغگوها چه میگویند.»
گاهی وقتها تلویزیون عراق را میگرفتیم ببینیم چه میگویند. چون نزدیک مرز بودیم، میتوانستیم صاف و بدون برفک تلویزیونشان را بگیریم.
همانطور که نگاه میکردیم، یکدفعه صدام توی تلویزیون ظاهر شد. تا صدام آمد، با صدای بلند بنا کردیم به لعنت و نفرین. صدام هشدار داد و گفت: «فردا از شرق تا غرب ایران را میکوبم. از همینجا اعلام میکنم که فردا روز بمباران سختی است. شهرها را ترک کنید و بروید.»
با ناراحتی گفتم: «دوباره شر این آدم ما را گرفت. وقتی صدام میگوید بمباران میکند، اول زورش به ما میرسد. اول گورسفید را میزند، بعد میرود سراغ شهرها. خدا برایش نسازد.»
قهرمان با ناراحتی گفت: «با شماها کاری ندارد با من کار دارد. او مدعی من است. من در زندگی زیاد خواب ندیدهام، اما دیشب خواب دیدم که میمیرم.»
از حرفهای قهرمان ناراحت شدم. برگشتم و گفتم: «چرا این حرف را میزنی؟ تو که ترسو نبودی؟ این حرفها چیه؟»
زنش ریحان هم ناراحت شد و گفت: «فرنگیس، ببین چطور حرف بد میزند. بلا به دور.»
مادرشوهرم هم با ناراحتی شروع به خواندن آیهالکرسی کرد. به شوخی گفتم:
نمی میری ! فردا اول وقت میرویم کوه و شب برمیگردیم.»
همانطور که نشسته بودیم، توی تاریکی شب، پرندهای سه بار خواند. رنگ از صورت همه پرید. ما اعتقاد داریم اگر پرندهها سه بار در شب بخوانند، اتفاق بدی میافتد. خواندن پرنده در شب بدشگون است. زیر لب گفتم: «خدایا، قضا را برگردان.»
برادرشوهرم لبخند تلخی زد و گفت: «دیدید؟ این مأمور من است. شماها ناراحت نباشید.»
علیمردان با ناراحتی به پشت قهرمان زد و گفت: «بس کن بابا، چقدر حرف بد میزنی. حالا بگو ببینم چه خوابی دیدهای؟»
قهرمان گفت: «هفت مأمور پشت سر مرحوم عموی زنم بودند... و عمویم سید یعقوب که به دنبالم آمده بود، گفت مأمورها آمدهاند دنبالت، باید برویم.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۶۳
🍂
🔻مهتابی بالای سر
حاج صادق مهماندوست
یکی از اتفاقاتی که دوران اسارت خیلی وقت ها برای بچه ها رخ می داد و شاید کمتر اسیری باشد که این صحنه برایش اتفاق نیفتاده باشد ، دیدن خواب ایران و حضور در بین خانواده و اقوام و آشنایان بود .
خیلی ها خواب می دیدند که به ایران برگشته و اقوام ، به مناسبت بازگشت وی مراسمی گرفته و پذیرایی می کنند .
وقتیکه خوشحال از آزادی و لذت از دیدار آشنایان می شد و با خود می اندیشید که اسارت تمام شده و دیگر خبری از کتک عراقی ها و آمار و بشین و پاشو و ... نیست ،
به ناگاه ، صدای سوت سرباز عراقی و یا بانگ برپای دوستان هم آسایشگاهی بلند می شد و این صدا ، برای او یادآور ادامه تیره روزی های داخل زندان و اردوگاه و آسایشگاه بود ، تازه می فهمید که هر چه دیده ، در خواب بوده و نه از ایران خبری هست و نه از دوستان و خانواده و اقوام !
وقتی صدای برپا به گوشش می رسید ، اصلا نمی خواست باور کند که هنوز در اسارت است ، بخاطر همین ، چشمهایش را به آرامی باز می کرد تا مبادا مهتابی آسایشگاه را که بالای سرش روشن بود ببیند و ...... ، اما چاره ای نبود ، چشم ها را باید باز می کرد و می دید که فضا ، فضای آسایشگاه است و مهتابی بالای سر هم مهتابی آسایشگاه و وقت هم وقت آمار و آمادگی برای کتک خوردن و ادامه مشکلات اسارت !
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ
•┈••✾••┈•
🔻جمهوری اسلامی در نظر داشت در پی اجرای عملیاتی سرنوشت ساز، ماشین جنگی رژیم صدام را تضـعیف و بـا کمک خود مردم عراق حکومت آنرا سـرنگون و حکومتی اسـلامی را در این کشور برقرار کنـد. در این چارچوب، گسترش جنگ به کشورهای دیگر نه از اهداف استراتژی بود و نه ابزار و روش آن اقتضای اتخاذ چنین شیوهای را داشت. همچنین، توانایی اقتصادی جمهوری اسـلامی ایران برای تجهیز و تـدارك جبهههای جنگ و اداره جامعه به درآمدهای حاصل ازصدور نفتی
که از راه پایانههای موجود در جزایر و بنادر خلیج فارس صادر میشد بستگی داشت.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۶۴
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
رو به قهرمان کردم و گفتم: «خواب، اسمش خواب است. نذری کن، تا خدا قضا را برگرداند. عمر دست خداست. به خدا توکل کن.
صبح روز بعد، داشتم خمیر میکردم. با خودم گفتم نان را که بپزم، رحمان را برمیدارم و میروم کوه، تا نزدیک شب.
شب برمیگردم. دستم توی تشت خمیر بود که قهرمان یاالله گفت و وارد خانه شد. با صدای بلند گفتم: «خوش آمدی. بیا تو.»
علیمردان هم پا شد رفت پیش قهرمان و با او دست داد. بچهاش مصیب توی بغلش بود. بچه را کنار دستش گذاشت. دستم را بلند کردم و گفتم: «ببخش، دارم خمیر میکنم. الآن میآیم.»
گفت: «براژن (زنداداش)، به کارت برس.»
با علیمردان گوشۀ حیاط نشستند. شوهرم گفت : «این تفنگ را کمی دستکاری میکنی؟»
مردها معمولاً تفنگ داشتند. قهرمان مشغول درست کردن تفنگ شد. من هم از توی انباری صداشان را میشنیدم. یکدفعه در زدند. علیمردان پا شد و در را باز کرد. حسین، یکی از همسایهها بود. به قهرمان گفت: «الان دیدمت که اینجا آمدی. یک خرده جوشکاری داریم، میآیی برایمان انجام دهی؟»
قهرمان گفت: «صبر کن تا بیایم.»
تفنگ را داد دست علیمردان و گفت: «بعداً می آیم درستش میکنم.»
بلند شد و گفت: «میروم بچه را بگذارم خانه و به کار این بندۀ خدا برسم.»
بعد بلند گفت: «زنبرادر، من رفتم.»
گفتم: «بذار یک چایی درست کنم، بخور و بعد برو.»
گفت: «نه، میروم.»
کبریت و نفت برداشتم تا آتش درست کنم. یکدفعه صدای هواپیماها بلند شد. دلم هری ریخت پایین. از انباری بیرون دویدم. دو هواپیمای سفید را دیدم که وسط آسمان دور میزدند. یاد رحمان افتادم. رفته بود بیرون، دم دکان همسایه. با فریاد به علیمردان گفتم: «بدو رحمان را بیاور.»
برادرشوهرم پرید توی خانه و گفت: «هواپیماها آمدند. مواظب باش. رحمان کجاست؟» گفتم: «رفت دم دکان.»
منتظر علیمردان نشدم و دویدم. قهرمان هم در حالی که مصیب را محکم توی بغل گرفته بود، بهسرعت از خانه دور شد و رفت سمت خانهشان.
کمی جلوتر، رحمان را دیدم که آرامآرام به طرف خانه میآید. سرش رو به آسمان بود
وداشت هواپیماها را تماشا میکرد. پریدم و بغلش کردم. بعد بهسرعت به طرف خانه برگشتم. رحمان از دیدن من به آن قیافه، وحشت کرده بود. باید خودم را به سنگرهایی که جلوی خانه ساخته بودیم، میرساندم. آنجا امن بود.
سنگرها را مدتی قبل ساخته بودیم و هر وقت برای رفتن به کوه وقت نداشتیم، داخل سنگرها پناه میگرفتیم. گونیهای خاک را روی هم چیده بودیم و سقفش را پوشانده بودیم. ابراهیم و رحیم هم توی ساختن سنگرها کمکمان کرده بودند
داخل یکی از سنگرها پریدم. قلبم تند میزد. نمیدانستم شوهرم کجا رفته. از گوشۀ سنگر، بالا را نگاه کردم. هواپیماها نزدیک و نزدیکتر شدند. آنقدر نزدیک بودند که فکر کردم میخواهند فرود بیایند. صداشان گوش را کر میکرد. چشم از هواپیماها برنداشتم که یکدفعه بمبهاشان را ول کردند.
وحشتناک بود. بمبهای سیاه را روی روستا میریختند. بمبها که زمین میخوردند، صدای وحشتناک انفجار، همه جا را تکان میداد. گورسفید میلرزید و همه جیغ میکشیدند. هر کس به طرف سنگری میدوید. مردم غافلگیر شده بودند.
هواپیماها رفتند، چرخ زدند و دوباره برگشتند. از گوشۀ سنگر که نگاه کردم، نزدیک بود از حال بروم. همسایهام فرهنگ مرجانی با چهار بچهاش به طرف سنگرها میدوید، اما دیر شده بود. اول صدای جیغ هواپیما آمد و بعد صدای انفجار بمب.
انگار جهنم برپا شده بود. گوشهایم زنگ میزدند. دود و آتش همه جا را پر کرد
جلوی چشمم، زن و چهار بچهاش، کنار سنگر افتادند و زمین خوردند. سرم را بلند کردم و فریاد زدم. بچههایش کوچک و خرد بودند. فریاد زدم: «ننهفرهنگ، چی شده؟»
اما صدایی از آنها بلند نشد. فکر کردم دارم خواب میبینم. به نفس نفس افتادم. به همین سادگی، فرهنگ و چهار بچهاش شهید شدند. هر چه اسم بچههایش را صدا زدم، خبری نشد.
گیج شده بودم. یکدفعه یاد رحمان افتادم. رحمان توی بغلم نبود. کنارم افتاده بود
وقتی که بلند کردم، وحشت کردم. خون زیادی از دهانش آمده بود. با گوشۀ دست، خون کنار دهانش را پاک کردم، اما باز خون میآمد. فریاد زدم و با لباسم شروع کردم به پاک کردن خون.
نمیدانستم چه کار کنم. یکدفعه همسایه دیگرمان خاور شهبازی را دیدم. فریاد زدم: «ننهخاور، بیا ببین پسرم چه شده؟ بیا ببین چه بلایی سرش آمده؟»
ننهخاور به طرفم دوید. نفسنفسزنان و با لباس خاکی، خودش را انداخت توی سنگر و گفت: «سرش را بیرون بیاور ببینم چی شده ؟چپ
توی دهان رحمان را نگاه کرد و گفت: «چیزی نیست، اما چرا خون از دهانش میآید؟»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۶۴
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۶۵
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
او هم نمیدانست چه کار کند.
بچهام را بغل کردم و بیرون سنگر، بنا کردم به دویدن. دوباره هواپیماها بمب ریختند. سر جایم میخکوب شدم. خشکم زده بود. انگار آخر دنیا بود. تن دختربچهای را دیدم که جلوتر از من، بدون سر میدوید. تکانتکان میخورد. ترکش بمب به گردنش خورده بود و سرش پریده بود، خون از محل سر بریدهاش فواره میزد. اول که این صحنه را دیدم، نفهمیدم چیست. مگر آدم بدون سر هم میشود؟! از روی لباس تنش، خواستم بفهمم کیست. یکدفعه مغزم از کار افتاد.
از وحشت جیغ کشیدم. آن طرفتر، مادرش خاور شهبازی را دیدم. او هم ترکش خورده بود و روی زمین نشسته بود. دوید و بچهاش را بغل کرد و جیغ کشید. بچه توی بغلش بود و جان میداد. مادرِ بیچاره رولهروله میگفت و شیون میکرد. تا وقتی که جان از بدن بچه در
رفت گردنش میلرزید و مادرش صورتش را میخراشید.
تا روزی که زنده هستم، این صحنه را فراموش نمیکنم.
روی زمین نشسته بودم. خشک شده بودم. به خاور و دختر سر نداشتهاش نگاه میکردم. فکر کردم نفسم قطع شده. خونریزی دهان رحمان از یادم رفته بود. رفتم و بالاسر ننهخاور ایستادم. داشت موهایش را میکند. بچهاش آخرین نفسهایش را میکشید و خون از کنار رگ گردنش بیرون میزد. آرام تکان
می خورد. شوکه شده بودم. تا حالا ندیده بودم یک انسان بیسر، اینطور جان بدهد. جگرم کباب شده بود. هیچ کاری نمیشد کرد.
ننهخاور با چشمهایش به من التماس میکرد. مگر من چه کار میتوانستم بکنم؟ هیچ. هیچ.
نگاهم به سر بچه افتاد. از سر بچه خون میآمد. چشمهایش باز بود و داشت مرا نگاه میکرد. نگاهش روی من خیره مانده بود. داشتم از حال میرفتم. احساس کردم چیزی توی شکمم به من لگد زد. بچهام توی شکمم فریاد میزد. لگد میزد و ناراحتی میکرد.
صدای فریاد علیمردان از دور آمد. به طرف من میدوید و فریاد میزد. دستم را به زمین گرفتم و بلند شدم. دستهایش را در هوا تکان میداد و به سرش میزد. احساس کردم تمام استخوانهایم شکسته. خودم را جمع و جور کردم. خوب که گوش دادم، فهمیدم فریاد میزند: «کاکهام کشته شد؛ کاکه، کاکهام.»
هراسان بود و گریان بود و دستپاچه. دویدم، دستش را گرفتم و گفتم: «آرام باش ، بگو ببینم چی شده؟»
وقتی ما را به آن حالت دید، زبانش بند آمد. خوب به رحمان که تمام لباسش خونی بود، نگاه کرد و پرسید: «چرا از دهان رحمان خون میآید؟ زخمی شده؟» گفتم: «زخمی نشده، اما خون میآید.»
او را بغل کرد. سر تا پای شوهرم خونی بود. همهاش به طرف خانۀ برادرش اشاره میکرد. گیج شده بود. پرسیدم: «چی شده؟»
به دیواری تکیه داد و گفت: «برس به داد قهرمان. من نمیتوانم.» گفتم: «قهرمان
که الان پیش ما بود؟»
علیمردان دیگر نمیتوانست حرفی بزند. فقط به آن سمت ده اشاره میکرد. فهمیدم برادرش آنجا افتاده. به سمتی که اشاره کرده بود، دویدم.
وقتی رسیدم، خشکم زد. شوهرم پشت سرم میآمد. قهرمان را دیدم که روی زمین افتاده. پسرش مصیب هم کنارش افتاده بود. خون تمام بدنشان را پوشانده بود. قهرمان تکان نمیخورد. احساس کردم پاهایم بیحس شده است.
روی زمین کنارشان نشستم. آرام دست انداختم زیر سر برادرشوهرم و سرش را بلند کردم. دستم توی چیز نرمی فرو رفت. نرم بود و داغ. انگار لختۀ خون بود. خوب که نگاه کردم، دیدم مغزش است. مغز قهرمان توی دستم بود! نزدیک بود از حال بروم.
مصیب زیر پدرش افتاده بود. قهرمان را به سختی از روی بچهاش بلند کردم. بچه فریاد میزد و گریه میکرد. یک سالی داشت. همان بچهای بود که توی مینیبوس نافش را بریدم. مصیب را بغل شوهرم دادم و گفتم: «تو حواست به رجمان و مصیب باشد، من الآن برمیگردم.»
سریع به خانه رفتم و پتویی آوردم. قهرمان هنوز نفس داشت. با اینکه مغزش بیرون ریخته بود، اما دست و پا میزد. اشک میریختم و کار میکردم. بلندبلند میگفتم: «چیزی نیست کاکهقهرمان. خوب میشوی. الآن میبریمت بیمارستان. کمی سرت زخمی شده...»
علیمردان مرا نگاه میکرد و میگریست. دو تا بچهها را بغل کرده بود و روی خاکها نشسته بود و داشت صورت خودش را میکند. خودش را کاملاً باخته بود.
دلدردم شدیدتر شده بود. میدانستم حال خوبی ندارم. چارهای نبود. باید زخمیها را جمع میکردم. قهرمان را چرخاندم و توی پتو گذاشتم. باید او را به بیمارستان میرساندیم. به سمت جاده نگاه کردم. یک ماشین ارتشی، از بالا میآمد. از پشت سر، صدای همسایهمان رضا را شنیدم. به سرش زد و گفت: «فرنگیس، چی شده؟ کمک میخواهی؟» گفتم: «فقط کمک کن قهرمان را بگذاریم توی ماشین.
برادرشوهرم را توی ماشین گذاشتیم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۶۵
🍂
🔻 مردی که مرگ را
به سخره گرفت ۱
ید عبدالرحیم مشکال نوری
فرزند حسین
متولد 1345 دزفول
تاریخ شهادت 65/3/5
محل شهادت
منطقه عملیاتی والفجر8
دیده بان توپخانه لشکر7 حضرت ولیعصر(عج) خوزستان
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
قسمت اول:
جنگاوری و دلاوری
شب هنگام در عملیات والفجر 8 عبدالرحیم و کریم آرمات در سنگر دیده بانی در خط مقدم بودند. صبح که کریم برای نماز بیدار می شود، عبدالرحیم را نمی بیند، برای وضو از سنگر بیرون می رود ،وضو می گیرد ، سپس به دیدگاه سر می زند ، خبری از عبدالرحیم نیست. نماز می خواند و منتظر می ماند ، هوا گرگ و میش شده و در حال روشن شدن است اما هنوز خبری از عبدالرحیم نیست ، با نگرانی انتظار می کشد که ناگهان سر و کله عبدالرحیم پیدا می شود.
کریم با عصبانت به او می گوید: کجا بودی؟ چرا بی خبر می روی؟ عبدالرحیم با خونسردی پاسخ می دهد: خولو(دایی) کریم کمی صبر کن الان میگم. عبدالرحیم از کریم می پرسد، می دانی تانک های عراقی روبروی ما، چندتا است؟ کریم می گوید: حالا این چه سوالیه، که می پرسی؟ من می گویم کجا بود؟ تو تعداد تانک های روبروی ما را می پرسی؟
عبدالرحیم اصرار می کند، تا اینکه کریم می گوید: من آنتن بی سیم تانک ها را شمرده ام آن ها 44 تا است. عبدالرحیم می گوید: نه 54 تانک است. کریم می گوید : چطور فهمیدی که تعداد تانک ها 54 تا است ، عبدالرحیم جواب می دهد، صبح بعد از نماز که هوا تاریک بود خودم رفتم از نزدیک آنها را یکی یکی شمردم.
👈 ادامه دارد
(لازم به ذکر است: در زمان عملیاتها قبل از تثبیت خط خودی و دشمن بخاطر ادامه عملیات و تک دشمن هر دو طرف مین کاری انجام نمی دهند و عبدالرحیم از این فرصت استفاده کرده و خود را به مواضع دشمن رسانده بود)
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 مردی که مرگ را
به سخره گرفت
قسمت دوم :
در هنگام عملیات والفجر 8 کریم چنانه فرمانده دیده بانی توپخانه لشکر ۷ حضرت ولیعصر(عج) همراه آقای حسین هکوکی فرمانده گردان توپخانه می روند قرارگاه تاکتیکی لشکر۷ ولیعصر(عج) ، فرمانده لشکر آقای رئوفی به آقای هکوکی می گوید: در فلان نقطه از منطقه، عراق پاتک زده است، و بچه ها سخت در فشارند ، یک اکیب دیده بانی آن جا بفرست ، آقای هکوکی به کریم چنانه می گوید: هر چه سریعتر بروید و یک اکیب دیده بانی همراه خود به نقطه ی مورد نظرآقای رئوفی ببرید.
کریم با موتور به طرف محل استقرار دیده بان ها می رود، محسن تقویان و عبدالرحیم مشکال نوری را می گوید: آماده شوید. آنها را نسبت به وضعیت منطقه و نقطه مورد نظر توجیه می کند، سه نفری با هم سوار موتور تریل ۲۵۰ به طرف خط حرکت می کنند.
کریم راننده موتور و عبدالرحیم و محسن پشت سرش با سرعت از روی جاده فاو بصره به طرف خط مقدم حرکت می کنند. آتش سنگین دشمن اجازه ادامه مسیر را نمی دهد. مسیر را به سمت محور لشکر ۵ نصر تغییر می دهند تا از آن جا وارد خط بشوند و به نقطه مورد نظر برسند.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ
•┈••✾••┈•
🔻 تداوم جریان نفت از خلیج فارس برای اقتصاد ایران به انـدازه جریـان خون در بـدن انسـان مهم بود. ایجاد وضـعیت آرامی برای صـدور نفت ایران و برقراری آرامش برای خطوط کشتیرانی یکی از اهـداف استراتژیک جمهوری اسـلامی ایران بهشـمار میآمد. همچنین، از آنجاکه جمهوری اسـلامی ایران در حال جنگ با عراق بود به این کشور اجازه نمی داد که برای تقویت توان نظامی خود از آبهای خلیج فارس استفاده کند. بیشک، حفظ امنیت خلیج فارس یکی از اهداف راهبردی ایران بود و تهدید این امنیت به معنای بهخطر افتادن منافع حیاتی آن تلقی میشد، یعنی گسترش جنگ در منطقه خلیج فارس از سوی هرکشوری و به هر نحوی که بود مسـلما با اهداف و منافع حیاتی ایران در تعارض قرار داشت و برای جلوگیری ازگسترش جنگ تلاش میکرد. در این راه، جمهوری اسـلامی بیشترین خویشتنداری را برای جلوگیری از ناامنی ازخود نشان میداد.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۶۶
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
. ماشین آمده بود تا زخمیها را به بیمارستان برساند. به جز قهرمان، یکی دو تا از زخمیها را هم توی ماشین گذاشتیم. کمک کردم، چند تا پتو دور زخمیها پیچیدیم و به سمت جاده راه افتادیم. من هم سوار ماشین شدم تا با آنها بروم.
کمی جلوتر، بلند به راننده گفتم: «بایست.»
باورم نمیشد مادرشوهرم گوشهای روی زمین افتاده باشد. از ماشین پریدم پایین. وقتی پریدم، سنگ و شیشه و خار به پایم رفت اهمیتی نداشت. تمام بدن مادرشوهرم پر از ترکش بمب بود. دست زیر بالش انداختم و او را بلند کردم. او را هم توی ماشین گذاشتم.
ماشین راه افتاد. سرعتش آنقدر زیاد بود که مرتب بالا و پایین میافتادیم. گردن قهرمان مرتب این طرف و آن طرف میافتاد. به راننده گفتم: «آرامتر برادر!»
حق داشت. باید زودتر به بیمارستان میرسیدیم. نزدیک گردنۀ تقوتوق، چشمهای قهرمان به بالا خیره شد. باورم نمیشد. خم شدم و فریاد زدم:
کاکه قهرمان !»
چند بار صدایش زدم، اما فایده نداشت.
برادرشوهرم توی ماشین جان داد. وقتی چشمهایش را بست، شیون کردم؛ اما آرام. مادرشوهرم تقریباً بیحال بود. هوش و حواسش سر جا نبود. نخواستم طوری شیون کنم که چیزی بفهمد.
از بغض و درد، دلم داشت میترکید. قهرمان شهید شده بود و مادرش را داشتم به بیمارستان میبردم. چه کسی میتوانست باور کند؟ یاد خندههای شب قبلمان افتادم؛ حرفهای قهرمان و خوابش ..
ماشین بهسرعت حرکت میکرد و من بیحال شدم. راننده مرتب به پشت سرش نگاه میکرد. با ناراحتی پرسید: «چه شده؟»
با بغض و ناله گفتم: «چیزی نیست، برادر.»
آرام زیر لب نالیدم و زمزمه کردم: برادر تو چند سال همسایهام بودی. تو بودی که تبر را برایم ساختی. تبری که از تو برایم به یادگار مانده است. حیف این دستها. این دستهایی که تبرها را ساختند.
قهرمان تو برادر شوهرم بودی. استادم بودی. گریه میکردم و آرام با خودم حرف میزدم. دلم میخواست موهایم را میکندم. بعد با خودم گفتم بگذار دیدار مادر و فرزند به قیامت نیفتد. رسم داشتیم که هر کس میمرد، دست مادرش را روی سینهاش میگذاشتند تا آرام شود. دست مادرشوهرم را گرفتم. بیحس بود. بیهوش بود. دستش را بوسیدم و روی صورتم مالیدم. بعد دستش را روی سینۀ قهرمان گذاشتم تا دیدارشان به قیامت نیفتد. دستش را آنقدر نگه داشتم تا به بیمارستان رسیدیم .
برادرشوهرم را که پس آوردند، همه توی گورسفید جمع شدند تا جنازه را خاک کنیم. روستا، شهید و زخمیِ زیادی داده بود و همه عزادار بودند. مرد و زن سیاه پوشیده بودند. همه گریه میکردند. حدود بیست نفر از اقوام جمع شدند و جنازه را بردند تا غسل بدهند.
علیمردان مثل سایه این طرف و آن طرف میرفت. تمام غم دنیا روی دلم بود، اما انگار چیزی داشت از درون، شکمم را پاره میکرد. احساس کردم حال خوبی ندارم
باید تا بعد از مراسم چیزی نمیگفتم.
یکدفعه غرش هواپیماها بلند شد. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها در آسمان بودند. مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها. خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم. هواپیماها شروع کردند به بمباران، اما مردم توی سنگر بودند. بعد از مدتی، هواپیماها رفتند.
کنار چشمۀ گورسفید جمع شدیم. برادرم رحیم بیلی دست گرفت و گفت: «باید سریع قبرها را بکنیم، صدامیها دوباره میآیند. باید عزیزانمان را خاک کنیم. زود .»
رحیم مشغول کندن قبر شد. بیست نفر کنار قبر ایستاده بودند و گریه میکردند. این بار که صدای هواپیماها آمد، همۀ آن بیست نفر، به طرف قبری که رحیم میکند، هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند.
از دیدن چیزی که میدیدم، شوکه شدم. فریاد زدم: «بیایید بیرون. الآن رحیم خفه میشود.»
اما همه میترسیدند.
صدای رحیم از آن ته میآمد. فریاد میزد خفه شدم.»
وحشتناک بود. قبر شده بود جانپناه. هواپیماها بمب نمیانداختند، فقط تیراندازی میکردند.
هواپیماها که رفتند، جماعت از توی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد. خیلی روز سختی بود. آن روز نُه نفر را خاک کردیم. هواپیماها مرتب میآمدند و بمب میانداختند و میرفتند. ما قبر میکندیم و گریه میکردیم و خاک میکردیم. برادرم رحیم و شاهمراد پسرداییام کمک کردند و جنازهها را خاک کردند
میخواستیم مراسم بگیریم، اما با وجود هواپیماها فایده نداشت. نتوانستیم فاتحه بگیریم. ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواستیم هر کس خودش فاتحه بدهد. شوهرم با صدای بلند گفت: «خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. قهرمان شهید شد و رفت. برایش فاتحه بدهید. راضی نیستیم کسی جانش را به خاطر فاتحۀ برادرم از دست بدهد.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۶۶
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۶۷
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
با دلی پر از غم، کمی روی خاکها نشستم و گریه کردم. قهرمان مثل برادرم بود
مردم همه دوستش داشتند.دستم را توی خاک کردم و اشکهایم روی خاک قبرش ریخت. علیمردان، رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود. آرام گفتم: «کاکه قهرمان، حلالمان کن.»
چقدر فاتحهاش مظلومانه و غریبانه بود.
از سرِ خاک قهرمان به خانه رفتم، اما حالم خوب نبود. دلدرد امانم را بریده بود. نباتداغ درست کردم و خوردم، شاید حالم بهتر شود، اما بدتر شد. تمام بدنم عرق میکرد. سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم چون ناراحت شدهام و داغ دیدهام
این طور درد دارم.
شب بود. اقوام علیمردان از اسلامآباد آمدند دنبالمان. میگفتند اینجا خطرناک است، بیایید با ما به اسلامآباد برویم. حال مرا که دیدند، پرسیدند: «چی شده؟» گفتم: «چیزی نیست، دلدرد دارم.»
زن پسرعمویم توران گفت: «نکند بچهات میخواهد دنیا بیاید؟» گفتم: «نه، هنوز زود است. دو ماه دیگر مانده.»
توران گفت: «ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.»
آن شب ما را با خودشان به اسلامآباد بردند
شب به خانۀ برادرشوهرم رضا حدادی رفتیم. حالم خیلی بد بود، اما نمیخواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت شش صبح تحمل کردم. ساعت شش صبح بود که حالم بد شد.
کنار همان کوهی بودیم که خانهام بالای آن بود. یاد شبی افتادم که رحمان را به دنیا آوردم. اما الآن زود بود. بچهام باید مدتی دیگر به دنیا میآمد. وقتی درد امانم را برید، فهمیدم بچهام زودتر دارد دنیا میآید. لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم و گفتم برو دنبال کمک، بچهام دارد به دنیا می اید
شوهرم رفت دنبال توران. همین که توران رسید، بچه به دنیا آمد. توران که رحمان را به دنیا آورده بود، سهیلا را هم به دنیا آورد! بچه را توی پارچهای پیچیدند ومن از حال رفتم.
چشمم را که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشمهایم اول سفیدی میدید. بعد آرامآرام تختم را دیدم. من توی بیمارستان بودم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. آرام پرسیدم: «کی اینجاست؟
هم عروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت: «بخواب فرنگیس، دیگر بس است. این همه خودت را اذیت کردی.» گفتم: «من کجا هستم؟»
لبخندی زد و گفت: «توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. حال خودت بد شد، اما حالا خوبی. فقط بخواب.»
اما خواب به چشمم نمیآمد. سرم را برگرداندم و قیافۀ آشنایی دیدم. مادرشوهرم بود، روی تخت روبهرویی من. با خودم گفتم او اینجا چه کار میکند؟ چیزی یادم نمیآمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم
دوباره همه چیز یادم آمد: مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادرشوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننهخاور بدون سر...
همه چیز توی سرم چرخ میخورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم.
چشم که باز کردم، مادرشوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت: «خدا نکند حالت بد باشد. قوی باش، زن.»
بعد شروع کرد به قسم دادن من و حرف زدن: «تو را به خدا خودت را عذاب نده. چه شده، فرنگیس؟ حال بچهات که خدا را
شکر خوب است قدمش خیر باشد. مبارک است.»
وقتی با این راحتی و شادی حرف زد، مطمئن شدم که از مرگ قهرمان خبر ندارد. همعروسم توران هم با اشارۀ ابروها به من فهماند که هنوز از مرگ قهرمان خبردار نشده است.
وقتی دیدم همعروسم ابرو بالا انداخت، سرم را پایین انداختم. بغضم را خوردم و گفتم: «چیزی نیست. ناراحتم که بچهام کنارم نیست.»
همعروسم با لبخند گفت: «ناراحت نباش. بچه ات پیش ماست .دکتر که آمد، سری تکان داد و گفت: «لازم بود با این همه بجنگی؟ این همه کار سخت؟ چرا اینقدر به خودت فشار آوردی؟ داشتی میمردی.»
آرام گفتم: «چه کنم، دکتر؟ مجبور بودم.»
دکتر عینکی بود. ورقهای دستش گرفت و گفت: «خدا به تو و بچهات رحم کرده. ممکن بود هر دو بمیرید. بچهات دو ماه زودتر دنیا آمده، چون تکان خوردهای. هر کس به جای تو بود، با این همه سختی تحمل نمیکرد. برایت داروهای تقویتی مینویسم که بخوری.»
دو روز در بیمارستان بودم. شوهرم و همسایهها و فامیل مواظب بچهام بودند و همعروسم بچهام را شیر میداد. خودش هم بچۀ کوچک داشت. توی این مدت، از چشمهای مادرشوهرم میترسیدم. میترسیدم از حال قهرمان بپرسد. آخرش هم پرسید: «روله، از قهرمان چه خبر؟ توی این مدت، این پسر یک سری به این مادر بیچارهاش نزده.»
وقتی که این حرف را زد، دستم را به شکمم گرفتم و وانمود کردم که درد دارم. بنا کردم به آه و ناله. علیمردان که بیرون از اتاق بود، تندی وارد شد و پرسید: «چه شده، فرنگیس؟»
اشک میریختم، ولی گفتم: «هیچی. فقط تو را به خدا مرا از اینجا ببر.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۶۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حال و هوای ماه رمضان
در بین رزمندگان جبههها
#کلیپ
#گزارشی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 مردی که مرگ را
به سخره گرفت
قسمت سوم :
در بین راه تعدادی از نیروهای لشکر ۵ نصر جلوی آنها را می گیرند، آنها می ایستند، بچه های لشکر ۵ نصر به آنها می گویند: نیروهای ما دارند محاصره می شوند ، ما به علت آتش شدید دشمن با ماشین تویوتا لنکروز نمی توانیم برایشان مهمات ببریم، موتوری هم نداریم، لطفا مقداری گلوله آر.پی.جی را که در گونی است با خودتان ببرید.
دو گونی گلوله به محسن و دو گونی هم به عبدالرحیم دادند ، با سرعت به مسیر خود به طرف خط حرکت می کنند ، به جایی می رسند که از شدت آتش نمی شود جلوتر بروند ، چند نفر هم در خاکریز هلالی شکل که مثل سنگر تانک است فریاد می زنند نروید ، نروید ؛ در آنجا توقف می کنند.
از روبرو و جناحین به طرفشان تیر می آید ، متوجه می شوند که در حال محاصره شدن هستند ، عبدالرحیم نگاهی به اطراف می کند یک تیربار گرینوف روی زمین افتاده که صاحبش مجروح شده ، سریع آن را برمی دارد و می پرد جلوی خاکریز و شروع به تیراندازی می کند ، هر چه کریم و محسن داد می زنند بیا پشت خاکریز ، میگه باید با بعثی ها اینطور جنگید ، شما حواستان به پشت سرم باشد کسی از پشت منو نزنه ، نگران من نباشید ، او همزمان با تیراندازی کِل (هلهله و شادى. غریو شادی) هم می کشد، تیرهای تیربار که تموم می شود به پشت خاکریز می آید و می گوید خولو کریم خوب تونوکشون کوردوم (دایی کریم خوب وجینشان کردم) و دوباره یک تیربار پیدا می کند و آن را برمی دارد و می پرد جلوی خاکریز و به همان حالت شروع به تیراندازی می کند.
جسارت و شجاعت عبدالرحیم در آن روز باعث شد تعداد بی شماری از بعثی ها کشته شوند و کمک زیادی به شکسته شدن محاصره و عقب رفتن دشمن بکند.
در منطقه عملیاتی والفجر ۸ (شهر فاو) برای اینکه دیده بانهای توپخانه لشکر۷ بتوانند عمق منطقه دشمن را زیر نظر بگیرند و روی خطوط مواصلاتی و مقرهای عقبه دشمن اجرای آتش کنند و دشمن را از فاصله دور مورد هدف قرار دهند ، در نخلستان های منطقه دکل دیده بانی در فاصله ۳ تا ۴ کیلومتری خط مقدم برپا کرده بودند.
ارتفاع دکل مورد نظر حدود ۳۸ متر بود و برجک آن از نخلهای منطقه بلندتر بود تا دیده بان از داخل آن منطقه را زیر نظر بگیرد.
(برجک، اتاقکی است بالای دکل که دیده بان داخل آن می ایستد و با دوربینهای بزرگ مانند دوربین ۱۲۰×۲۰ منطقه را زیر نظر می گیرد و ... )
روز ۶۵/۳/۵ عبدالرحیم و گودرز نوروزی دیده بانان دکل بودند. عبدالرحیم برای نماز صبح از خواب بیدار می شود، نمازش را که می خواند بلافاصله بی سیم و تسبیحش را برمی دارد و از سنگر بیرون می رود، گودرز که در سنگر استراحت همراه او است، به عبدالرحیم می گوید کجا با این عجله، چرا تعقیبات نمازت را نمی خوانی، عبدالرحیم می گوید: می روم بالای دکل دیده بانی، تعقیبات را هم آنجا می خوانم میخواهم تا صبح اول وقت است منطقه و وضعیت تحرکات دشمن را ببینم.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂