eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۶۸ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• زودتر ببر.» بعد آرام، طوری که فقط خودش بشنود، ادامه دادم: «نمی‌خواهم بیشتر از این شرمندۀ مادرت باشم. نمی‌خواهم بیشتر از این به او دروغ بگویم.» حالم بد بود. از یک طرف برای بچه‌ام ناراحت بودم، از طرفی برای برادرشوهرم که شهید شده بود و از سوی دیگر مادرشوهرم هم توی اتاق، کنار من بستری بود. حالش اصلاً خوب نبود. دکتر گفته بود تا حالش خوب نشده، چیز ناراحت کننده‌ای به او نگوییم. وقتی دکتر گفت می‌توانم بروم، انگار دنیا را به من دادند. آفتابِ صبح اتاق را پر کرده بود. با خوشحالی به بیرون از اتاق نگاه کردم. درخت‌های لخت توی حیاط، انگار خیلی قشنگ‌تر از قبل شده بودند. چند نفر تک‌وتوک از حیاط رد می‌شدند. رویم را که برگرداندم، مادر شوهرم لبخند زد وگفت: «رفتی بیرون، حواست به بچه باشد. مواظب خودتان باشید. گاهی هم سری به خانۀ من بزن.» گفتم: «چشم. به امید خدا، شما هم برمی‌گردید و می‌آیید کمک من.» مادرشوهرم با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «فعلاً که جای ترکش‌ها چرک کرده. ولی به امید خدا می‌آیم. دلم می‌خواهد نوه‌ام را زودتر ببینم.» لباس‌هایم را با کمک علیمردان جمع کردم. شوهرم نسخۀ داروها را از دکتر گرفت. وقتی برای خداحافظی صورت مادر شوهرم را بوسیدم، دلم گرفت. دستش را گرفتم، همان دستی که روی قلب قهرمان گذاشته بودم. گفتم: «مادر، تو تاج سر مایی. عزیز مایی. زودتر خوب شو و برگرد. منتظرت هستیم.» هم‌عروسم که کنار مادرشوهرم بود، خندید و گفت: «حالا تو برو، من می‌مانم و با مادر برمی‌گردم.» مادر‌شوهرم چهل شب در بیمارستان ماند. بعد او را به خانۀ برادرش بردند. برادرش به سختی و به مرور، ماجرا را به او گفت.. قرار شد برای برادرم عروسی بگیرم. سال 1364 بود. ابراهیم بیست‌ودو سالش بود. عروس را از روستای کفراور از میان اقوام انتخاب کردیم. گروهی از زن‌ها و مردها جمع شدیم و با یک مینی‌بوس رفتیم کفراور. بعد از مصیبت‌هایی که همۀ مردم کشیده بودند، گرفتن یک عروسی، همه را دور هم جمع می‌کرد و کمی ‌از درد و غصه‌ها کم می‌شد. پدرم از خانواده‌هایی که عزادار بودند، اجازه گرفت و راه افتادیم. شیرینی و برنج و گوشت هم با خودمان بردیم وبله را از خانوادۀ عروس گرفتیم و برگشتیم. بعد از سه ماه، تصمیم گرفتیم توی ده عروسی بگیریم. می‌دانستیم میهمان زیاد داریم. گاوی سر بریدیم و مردم را دعوت کردیم. آن وقت‌ها کارت دعوت نبود و با نامه مردم را دعوت کردیم. ابراهیم همۀ دوستانش و پاسدارها را دعوت کرد. گروهی هم دنبال ساز و دهل رفتند. ساز و دهل آوردیم و بعد از مدت‌ها، مردم نفسی کشیدند. برنج و گوشت را داخل مجمع ریختیم و سه نفر سه نفر از یک سینی غذا خوردند. روستا شلوغ بود و شاد. همه‌اش دعا می‌کردیم هواپیماها نیایند. تمام مردم روستا خوشحال بودند. گرچه همه داغدار و زخمی‌ بودند، اما موافق بودند که عروسی بگیریم. همۀ مردم و فامیل‌ها آمدند. عروس خیلی کوچک بود و دوازده سال بیشتر نداشت. آن‌قدر کوچک بود که بین مردم گم شده بود. وقتی باید دنبال عروس می‌رفتیم، به ابراهیم گفتیم: «بیا برویم عروس را از روستای خودشان بیاوریم.» ابراهیم دنبال عروس نیامد. گفت عیب است که من بروم. عروسی ایلی بود و عروس و داماد هنوز همدیگر را ندیده بودند. برادرم رحیم به جای ابراهیم رفت تا عروس را بیاورد. وقتی عروس را آوردند، مردم کل کشیدند و ساز و دهل به پیشوازش رفت. هم گریه می‌کردم و هم می‌خندیدم. دلم گرفته بود. در میان این همه عزاداری، حالا می‌توانستیم شاد باشیم و یادمان باشد هنوز زنده‌ایم. دلم برای همۀ کسانی که رفته بودند، تنگ شده بود. عروس را که آوردند، صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زن‌ها، عروس را میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می‌کردیم و دعا می‌کردیم. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد. چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک می‌بندد. با تعجب پرسیدم: «به خیر، کجا می‌روی؟» خندید و گفت: «همان‌جا که باید بروم.» مادرم کنارمان آمد و گفت: «ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی.» ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت: «هیچ چیز نمی‌تواند مرا اینجا نگه دارد. باید بروم.»‌ هر چقدر پدر و مادرم اصرار کردند ابراهیم مدتی دیگر بماند، قبول نکرد. گفت: «یعنی شما راضی می‌شوید اینجا بمانم و برادرهایم توی سنگرها تنها بمانند؟» بالاخره رفت. بعد از آن، ماهی یک بار می‌آمد و سری می‌زد و می‌رفت. می‌گفت: «تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۶۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۶۹ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• اسفند 1364 بود. سالگرد جمعه را گرفته بودیم. یک سال از رفتن برادرم می‌گذشت. خانۀ پدرم مراسم فاتحه‌خوانی بود. چند نفر از فامیل، خانۀ پدرم بودند. آمده بودند برای مراسم فاتحه‌خوانی. در مورد برادرم حرف می‌زدند. استکان‌ها را از جلوشان برداشتم و کنار چشمه بردم و شستم. همان‌جا کنار چشمه نشستم. با خودم گفتم چه روزها که برادرم جمعه می‌آمد اینجا و توی آب بازی می‌کرد. کنار چشمه سبزه های ریز و کوچک در آمده بودند. آن طرف‌تر، چند تا گل ریز دیدم. خیلی قشنگ بودند. چند روزی به عید مانده بود، اما از سبزه‌ها و گل‌های کنار چشمه، می‌شد حدس زد که عید زودتر آمده است. با خودم فکر کردم امسال که عید نداریم. جمعه رفته، این همه درد کشیده‌ایم، این همه شهید داده‌ایم، دیگر چه عیدی؟ استکان‌ها را دستم گرفتم و به طرف خانه راه افتادم. دم در، پدرم را دیدم. عصایش را دست گرفته بود و داشت از در خانه می‌آمد بیرون. پرسیدم: «باوگه، کجا می‌روی؟ سرش را تکان داد و گفت: «گوسفند‌ها را می‌برم ‌بچرند. حواست به میهمان‌ها باشد، تا برگردم. حال خوشی ندارم.» گفتم: «تو نرو. گوسفندها را بده من ببرم بچرانم.» سرش را تکان داد، کتش را مرتب کرد و گفت: «نه. می‌خواهم خودم بروم. می‌خواهم هوایی عوض کنم.» می‌دانستم می‌خواهد برود و گوشه‌ای تنها بنشیند. ایستادم و از پشت، رفتنش را نگاه کردم. عصایش را توی هوا می‌چرخاند و کنار گوسفندها آرام به زمین می‌زد تا گوسفندها راه خودشان را بروند. پشتش خمیده بود پدرم که رفت، مردهای فامیل هم خداحافظی کردند و رفتند. مادرم شروع کرد به نان پختن. کنار دستش نشستم و نان‌ها را از روی ساج برمی‌داشتم. رحمان با بچه‌ها توی ده بازی می‌کرد. گاهی بلند می‌شدم و از کنار دریچۀ اتاق، نگاهش می‌کردم. مادرم گفت: «برو به بچه‌ات برس، خودم نان‌ها را برمی‌دارم.» خندیدم و گفتم: «نه، کمکت می‌کنم.» یک ساعتی گذشت. مادرم لباسش را تکاند و آبی به صورتش زد. کنار نان‌ها زانو زد و دستمالی برداشت. چند تا نان توی دستمال پیچید. پرسید: «سیما کجاست؟» بلند شدم و سیما را صدا زدم. از کوچه با خنده پرید توی خانه و پرسید: «چی شده؟» مادرم نان و غذا را داد دستش و گفت: «بیا، این را ببر برای پدرت. خیر ببینی، دختر.» سیما ‌اخم کرد و گفت: «داشتم بازی می‌کردم.» دستمال را دستش گرفت. چوب کوچکی را از روی زمین برداشت و گفت: «من رفتم . می‌پرید و می‌رفت. دمپایی‌هایش این طرف و آن طرف می‌رفت و صدا می‌داد. سیما که رفت، مشغول تمیز کردن خانه شدم. جارو را دستم گرفتم و روی زیلو را جارو زدم. گرد و خاک زیادی بلند شده بود. جارو را خیس کردم و دوباره روی زیلو کشیدم. با روسری، جلوی دهانم را گرفته بودم. به مادرم گفتم: «نزدیک عید است. کاش این زیلو را می‌شستیم.» مادرم اخم کرد و گفت: «خیلی دلم خوش است؟! با چه دلخوشی می‌خواهی دودۀ عید بگیری ؟ گفتم : «نگفتم دودۀ عید بگیر. گفتم شاید بخواهی زیلو را برایت بشویم.» دیگر چیزی نگفتم. خاک‌ها را با خاک‌انداز جمع کردم و بردم توی سطل دم در ریختم. جارو دستم بود و داشتم وارد خانه می‌شدم که دشت لرزید. دل من هم لرزید. صدای افتادن ظرف‌ها را از دست مادرم شنیدم. صدای فریاد و جیغ بلند شد. همه به سمت کوه نگاه کردیم. از آن طرف، صدای جیغ می‌آمد. هزار تا فکر افتاد تو سرم مردم خانه‌ها ریخته بودند بیرون. همه به سمت کوه می‌دویدند. من هم جارو را انداختم و بنا کردم به دویدن. همه از هم می‌پرسیدند: «چه کسی؟» و می‌دویدند. کفش‌هایم را سر پایم انداخته بودم و تمام راه را تا کوه یک‌نفس دویدم. وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما، غرق در خون، روی زمین افتاده بود و پدرم توی سرش می‌زد. پیراهن سیما خونی و تکه‌تکه بود. ران و پشتش زخمی شده بود. نزدیک بود از حال بروم. سبزه‌ها و گل‌های ریز اطراف، از خون سرخ شده بودند مینی که منفجر شده بود، روی زمین پخش بود. لباس پدرم هم پر از خون بود. فریاد زدم: «نترسید، چیزی نیست. همه بروید کنار.» مردم پس نشستند. وحشت‌زده فقط به سیما نگاه می‌کردند. سیما وقتی مردم را با آن قیافه‌ها دید که چطور نگاهش می‌کنند، صدای گریه‌اش بلندتر شد. تکانش دادم و گفتم: «سیما، آرام باش، به من نگاه کن.» وحشت‌زده نگاهم کرد. گفتم: «چیزی نیست ، فقط کمی ‌زخمی ‌شدی. الآن تو را می‌برم دکتر.» مردم فریاد می‌زدند: «در راه خدا، ماشینی پیدا کنید.» چند مرد، از تپه شروع کردند به دویدن تا ماشینی بیاورند. سیما را بغل کردم. صدای جیغش بلند شد. فهمیدم ران و پشتش زخمی‌ شده. با احتیاط، دست‌هایم را پایین‌تر آوردم و زیر زانویش را گرفتم. با یک دستم هم پشتش را گرفتم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۶۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که مرگ را به سخره گرفت قسمت چهارم: هوا که روشن می شود، عبدالرحیم تانکهای عراقی را زیر نظر می گیرد و روی آنها چند گلوله توپ درخواست می کند. گودرز می گوید: در هنگامی که عبدالرحیم داشت بر روی تانکهای دشمن گلوله درخواست می کرد، متوجه شلیک تانکهای عراقی شدم، یکدفعه ازدلم گذشت الان تانک دشمن برجک دکل دیده بانی را هدف قرار می دهد، سریع از سنگر بیرون آمدم که به عبدالرحیم بگویم بیا پائین الان تانک برجک را می زند ، همین که سرم را بلند کردم تا عبدالرحیم را صدا بزنم ، یکدفعه دیدم گلوله تانک دشمن به برجک دکل اصابت کرد و عبدالرحیم از بالای دکل به پائین پرت شد، بی اختیار به طرف دکل دویدم تا عبدالرحیم را که درحال افتادن است، بگیرم، در همان لحظه احساس کردم یک نفر از پشت سر؛ کمرم را گرفته ، و مانع حرکتم می شود، دیدم عبدالرحیم از بالا به زمین افتاد و چند متر به بالا رفت و دوباره به زمین خورد و چند متر بالا رفت و بار سوم که به زمین افتاد چند تکان خورد و آرام گرفت. بالای سرش رفتم دیدم جان به جان آفرین تسلیم کرده و شهید شده است. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شهید عبدالرحیم مشکال نوری
🍂 🔻 مردی که مرگ را به سخره گرفت قسمت پنجم: عبدالرحیم تنها شهید لشکر۷ ولیعصر(عج) بود که از بالای دکل دیده بانی در اثر اصابت گلوله تانک دشمن به پایین افتاد و شهد شیرین شهادت را نوشید. او در نوع شهادت منحصر به فرد بود زیرا افتادن از دکلی به ارتفاع ۳۸ متر امری بس سخت و دلخراش است. عبدالرحیم از اول جنگ تا زمان شهادتش حضوری فعال در جنگ داشت و در عملیات های مختلف حاضر بود و تا لحظه شهادتش تیر و ترکشی نخورده بود ، اما این بار تمام پیکر مطهر و به خون نشسته اش ترکش خورد و پای راستش هم قطع گردید. «به نظر می رسد در آن لحظه آخر که عبدالرحیم از بالا به پایین می افتد. در هر مرحله برای بازماندگان خاک نقلی دارد ، او که دم آخر، حضور بر زمین را تجربه می کند می گوید: باید دست از خواسته ها و داشته ها برداریم تا به اوج پرواز کنیم. باید سبک شویم حتی با درد باید درد تولد دیگری را تجربه کنیم تا بتوانیم به اوج و افلاک برسیم برای رهایی باید خواسته های خود را بر زمین بگذاریم و تنها آنچه را یار می پسندد با خود به معراج ببریم. چنان که می دانیم همیشه متولد شدن همراه درد است. با این تفاوت که وقتی به دنیا قدم می گذاری با اشک و آه همراه است و وقتی باز می گردی با لبخند پر مهر یار مواجه می شوی و سرور به قلبت روانه می گردد. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ •┈••✾••┈• 🔻 آمریکا ضـلع سوم مثلث متحدان عراق در خلیج فارس از استراتژی جنگ کم‌شدت پیروی می‌کرد. اهداف کلی این‌کشور در منطقه حمـایت از کشورهـای منطقه در مقابـل موج انقلاب اسـلامی، جلوگیری از پیروزی ایران در جنـگ و تسـلط بر منطقه، اعـاده اعتبار مخـدوش شده آمریکا در ماجرای مک فارلین میان کشورهای منطقه، جلوگیری از نفوذ شوروی و تداوم جریان نفت بود. ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۰ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• از پدرم پرسیدم: «چی شده؟» نالید و گفت: «داشتم نماز می‌خواندم اصلا نفهمیدم چطور شد. تا روی زمین نشست، چیزی ترکید. مین بوده، مین.» باز هم مین. لعنت بر مین! سیما را بغل کردم و از روی تپه، شروع کردم به دویدن و پایین آمدن. خون از بدن سیما چکه‌چکه روی لباس‌هایم و زمین می‌ریخت. سیما سبک بود و راحت تا توی ده دویدم. به محض اینکه رسیدیم، ماشینی از راه رسید. سیما را بردم توی ماشین. مادرم پای ماشین از حال رفت. فقط نالید و گفت: «خدایا، این چه بلایی بود که نازل شد؟» به پدر و مادرم گفتم: «شما‌ها بمانید. من با سیما می‌روم.» مادرم جیغ می‌زد و بر سرش می‌کوبید. رو به مادر زبان‌بسته‌ام کردم و گفتم: «مواظب دخترم باش تا بر‌گردم.» مادرم یقه‌اش را رو به آسمان گرفت و نالید. رو به آسمان فریاد زد: «اوو...» این‌طور می‌خواست صدام را نفرین کند. پدرم روی زمین نشسته بود و بر سر می‌زد. ماشین که راه افتاد، انگار کوهی را روی شانه‌هایم گذاشتند تمام راه، توی ماشین بالا و پایین می‌افتادم. سیما می‌نالید و من مرتب دلداری‌اش می‌دادم. آرام پرسید: «فرنگیس، چی شده؟ تو را به خدا بگو پشتم چی شده؟» او را دمر روی پاهایم دراز کرده بودم. گفتم: «چیزی نیست. ‌لباست یک کم خونی است. زخمت کم است. خوب می‌شوی. می‌رویم دکتر.» شروع کرد به گریه کردن. مرتب می‌گفت: «می‌ترسم بهم آمپول بزنند.» بغض کرده بود. گفت: «به خدا حواسم نبود بابا داشت نماز می‌خواند. دستمال غذا را روی زمین گذاشتم. خودم هم روی زمین نشستم که انگار چیزی زیرم ترکید.» من هم اشک‌هایم راه گرفت. زیر لب دعا می‌خواندم: «خدایا، سیما زنده بماند. خدایا، زیاد صدمه ندیده باشد. خدایا، سیما دختر است، به او رحم کن!» انگار جاده انتها نداشت. سر جادۀ اصلی، کسی به طرف ماشین می‌دوید. رحیم بود. نفس‌نفس می‌زد. دستش را بلند کرد و سوار شد. نگاه به خواهرش کرد و گفت: برااگم سیما، چی شده؟ برادرت بمیرد، چه بر سرت آمده؟»چشمش که به من افتاد، فریاد زد: «تو کجا بودی؟ مگر نسپرده بودم‌ مواظب بچه‌ها باشی؟ . فرنگیس، به خدا نمی‌بخشمت.» توی ماشین دعوایمان شد. فریاد می‌زد و می‌گفت: «چرا گذاشتی که این خواهر هم برود روی مین؟ مگر نگفته بودم مواظب باش بیرون نرود؟ این بچۀ چهارم است، چرا اجازه دادی برود مواظب گوسفندها باشد؟ آفرین فرنگیس، دستت درد نکند چطور گذاشتی سیما هم برود روی مین. داغ بقیه کم نبود؟ این داغ را هم تو روی دلمان گذاشتی فرنگیس.» شروع کرد به گریه و ادامه داد: «جمعه بس نبود که آن‌طور با مین تکه تکه شد؟ جبار بس نبود که دستش را مین برید؟ ستار بس نبود که انگشتش را مین قطع کرد و بدنش پر ترکش است؟ سیما را هم به کشتن دادی؟ فرنگیس، تقصیر توست. آفرین فرنگیس...» فریاد زدم: «چه کنم، برادر... چه ‌کار باید می‌کردم؟ تا کی نگذارم بیرون بروند بچه اند بعد هم، رفت برای پدرمان غذا ببرد. تقصیر من چیست؟» راننده که از دعوای ما دو تا سرسام گرفته بود، گفت: «تو را به خدا، بس کنید. رحیم، بس کن. تقصیر فرنگیس بیچاره چیست؟ خدا بزرگ است. به امید خدا، بچه خوب می‌شود.» برادرم توی راه دیگر با من حرفی نزد. ناراحت بود و مرتب گریه می‌کرد. سیما که دید من و رحیم با هم حرفمان شده، صدای گریه‌اش بلندتر شده بود. رو به رحیم گفتم: «الان دیگر حرف نزن. بچه میترسد اگر دلت با کشتن من خنک می‌شود، این کار را بکن. به خدا حاضرم مرا بکشی.» برادرم صورتش را توی دست‌هایش قایم کرد، چفیه‌ را روی سر کشید و تا گیلان‌غرب نالید. وقتی به درمانگاه رسیدیم، سیما را روی تخت گذاشتیم و دویدیم تو. دکتر از دیدن سیما وحشت کرده بود. نمی‌دانست چه باید بکند. قسمتی از ران خواهرم کنده شده بود. به پرستار دستوری داد. یک سری وسایل برایش آوردند. هول شده بود. رو به من کرد و گفت : «بیا کمک... شلوارش را قیچی کن.» کنار دکتر ایستادم. شلوار سیما تکه‌تکه شده بود. تکه‌های لباسش را با قیچی بریدم. سیما از درد گریه می‌کرد. تازه دردش شروع شده بود. دکتر آمپولی زد و گفت: «حالا باید تا جایی که راه دارد، بخیه کنیم. بعد از بخیه زدن، باید او را به اسلام‌آباد ببرید.» آرام و یواشکی گفت: «نمی‌دانم چه‌کارش می‌شود کرد. گوشت تنش کنده شده. استخوانش هم درگیر شده. وضعش اصلا خوب نیست از چشم‌های دکتر وحشت می‌بارید. گفتم: «تو را به خدا هر کاری لازم است، انجام بده. سیما باید زنده بماند.» دکتر وسایل بخیه را دست گرفت. پشت سیما را که دیدم، پاهایم لرزید. گوشت بدنش تکه‌تکه شده بود.قسمتی‌اش هم کنده شده بود.تکه‌های ریز مین، تمام بدنش را پر کرده بودند. صدها تکۀ کوچک سیاه‌رنگ، توی بدنش فرو رفته بود. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۷۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۱ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• همۀ بدنش به سیاهی می‌زد. دست‌های سیما را گرفتم و دکتر شروع کرد سیما از درد دستم را گاز می‌گرفت. وقتی دکتر بخیه می‌زد، پیشانی‌اش پر از چین و چروک می‌شد. معلوم بود خودش هم دارد عذاب می‌کشد. بخیه زدنش دو ساعت طول کشید. سیما هق‌هق گریه می‌کرد. من هم اشک می‌ریختم، اما نمی‌خواستم سیما صدای گریه‌ام را بشنود. دستم از جای دندان‌های سیما سیاه شده بود. بخیه زدن که تمام شد، رو به من کرد و گفت: «مثل هور (سبد) او را بخیه کردم.» فهمیدم می‌خواهد بگوید که بهتر از این نمی‌توانسته بخیه کند. مردی به اسم شاکیان، از اهالی گیلان‌غرب، توی بیمارستان بود. موقع بخیه زدن سیما، کنارم ایستاده بود و مرتب دلداری‌ام می‌داد. وقتی کار بخیه زدن تمام شد، دکتر من و رحیم را صدا زد. هر دو بیرون رفتیم. سرش را تکان داد و گفت: «آسیب به استخوان هم رسیده. باید او را به بیمارستان اسلام‌آباد ببرید. خونریزی دارد و من بیشتر از این نمی‌توانم کاری بکنم. باید نجاتش بدهید. اینجا نگهش ندارید. در همین وقت، آقای شاکیان که دم در ایستاده بود، رو به ما کرد و گفت: «بچه را بردارید تا حرکت کنیم.» رحیم دست روی شانۀ این مرد گذاشت و گفت: «خدا از برادری کمت نکند.» رفت بیرون، ماشینش را روشن کرد و با صدای بلند گفت: «من حاضرم. بچه را بیاورید.» دست زیر تن کوچک لیلا انداختم. بدنش باندپیچی شده بود. هق‌هق می‌کرد. توی ماشین نشستیم و توی تنگ غروب، به سمت اسلام‌آباد حرکت کردیم. نمیتوانستیم بگذارم که خواهرم تنها بماند. کوه‌ها و پیچ‌های جاده را یکی‌یکی پشت سر گذاشتیم. سیما توی بغلم چرت می‌زد، اما هر چند دقیقه یک بار می‌پرید و نفسی می‌کشید. می‌دانستم یاد وقتی می‌افتد که روی مین نشسته. یک لحظه به یاد سهیلا افتادم. دختر کوچکم الآن چه ‌کار می‌کرد؟ چه می‌خورد؟ در آن لحظات، وضعیت خواهرم واجب‌تر بود. به اسلام‌آباد که رسیدیم، پرستارها سریع سیما را از من گرفتند و به اتاق عمل بردند. سیما باید عمل می‌شد. پشت در اناق عمل ایستادم. بعد کم‌کم پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. دلم از داغ سیما پر از درد بود. زیر لب آهنگ کودکانه و غمگینی را می‌خواندم. یاد دعوامان با رحیم افتادم. شاید او حق داشت. رحیم سفارش بچه‌ها را به من کرده بود. نباید می‌گذاشتم سیما به کوه برود. باید خودم می‌رفتم. اگر خودم کشته می‌شدم، بهتر از این بود که سیما زخمی‌ شود. آن از ستار، آن از جبار، آن از جمعه و آخر سر هم سیما. وقتی که به خودم آمدم، سیما را از اتاق عمل آوردند بیرون. روی تخت خوابیده بود. چشم‌هایش بسته بود. جثۀ کوچکش روی تخت بزرگ، نحیف‌تر جلوه می‌کرد. دلم آتش گرفته بود. دستم را روی تخت گذاشتم و نالیدم: «خواهرکم...» دکتر بالاسر سیما آمد و پرسید: «تو همراهش هستی؟» گفتم: «بله.» گفت: «باید چند روزی توی بیمارستان بماند، اما به امید خدا خوب می‌شود. فقط خیلی مواظبش باشید. خون زیادی ازش رفته. حسابی تقویتش کنید.» بعد شیشۀ کوچکی را داد دستم و گفت این‌ها ترکش‌هایی است که از بدنش درآوردم!» شیشه را توی دستم گرفت و خوب به آن نگاه کردم. در آن شیشۀ کوچک، یک عالمه ترکش ریز ریخته بود و یک ترکش بزرگ، که وقتی نگاهش کردم، اعصابم به هم ریخت. بلند گفتم: «آخر شماها از جان خواهر من چه می‌خواستید؟» آقای شاکیان، شیشۀ ترکش‌ها را از دستم گرفت و گفت: «دیوانه شد‌ه‌ای؟ خدا را شکر که حالا این ترکش‌ها را بیرون آورده‌اند.» بعد به طرف خواهرم رفت و گفت: «تو دیگر خوب شدی، دختر. خیالت راحت باشد. بعدها که بزرگ شدی، این ترکش‌ها را می‌دهم بهت تا یادت بیاید چه بر سرت آمده.» سیما لبخندی زد و چشم‌هایش را بست. آقای شاکیان شیشۀ ترکش‌ها را روی میز کنار سر سیما گذاشت. سیما بغض کرد و گفت: «این‌ها را بردار.» آقای شاکیان شیشه را برداشت و گفت: «باشد، برمی‌دارم! اما یک وقتی نگویی که این‌ها را می‌خواهی. سعی داشت با سیما شوخی کند. هفت روز در بیمارستان امام خمینی ماندیم. خواهرم بی‌قراری می‌کرد و دلش می‌خواست برگردد خانه. هر روز گریه می‌کرد. کنارش می‌نشستم و برایش از جبار و ستار حرف می‌زدم. از بچه‌های دیگری که مثل او روی مین رفته بودند و دیگر دست و پا نداشتند. سیما با تعجب به حرف‌هایم گوش می‌داد و آرام می‌شد. هر بار هم آخرسر می‌گفتم: «سیما، این آخرین باری است که گذاشتم بروی کوه. دیگر نمی‌گذارم برایت اتفاقی بیفتد. بعد از هفت روز، خواهرم را به آوه‌زین برگرداندیم. وقتی ماشین وارد ده شد، همه به استقبالمان آمدند. سیما لبخند می‌زد و خوشحال بود. توی بغلم بود. با شادی، سیما را توی خانه، روی تشکی خواباندم. جبار و لیلا و ستار، کنارش نشستند. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۷۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که مرگ را به سخره گرفت قسمت آخر من بر زمین نشستم و برخاستم. ای یاران برزمین نشسته ؛ برخیزید تا به اوج شکوه و مهر الهی پیوند بخورید. شما در آن لحظه سخت ما را بر زمین نشسته می دیدید، و ما شما را ؛ شما غم رفتن ما را در دل داشتید و ما غم ماندن و رها نشدن شما را ، شما غرق گریه و اندوه رفتن ما می شدید و ما غرق نگرانی و اندوه نیامدن و باز ماندن شما را ، شما فکر کردید که ما جان دادیم و رفتیم و ما دانستیم که شما جانتان در گروه اعمال آیندتان باز مانده است و سختی مکرر هر روزتان توکل و امید و دعا بسیار می طلبد ، ما سخت نگران چگونه آمدنتان ماندیم و شما پس از آن لحظه ما را فراموش کردید..... اما چگونه بگویم به واقع چه می دانید که پس از لحظه رهایی چه قدر دلنشین و شیرین است. سبکی و رهایی از هر خوف و ترس و اندوهی که عجین شده و همراه همیشگی ما در دنیا است. ما منتظریم تا شما از زمین برخیزید تا به پیشبازتان بیاییم. خدا کند که برخاسته از زمین باشید تا بتوانید به اوج و شکوه وعزت دست بیابید. ما تا کنون در فکر شما هستیم و منتظریم؛ به حقیقت بدانید که فراموشتان نمی کنیم. برخیزید و بپیوندید.» شادی روح امام شهدا و شهدا صلوات🌷 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شربت اول و آخر •┈••✾💧✾••┈• 🌞 رفیق ما بود و از اولین اعزامش به جبهه و این كه چه تصوری از جنگ و شهادت و خط اول و این جور چیزها داشت، تعریف می كرد. می گفت: وقتی به منطقه آمدم چیز زیادی نمی دانستم. وقتی می گفتند فلانی شهید شد و شربت شهادت نوشید نمیدانستم یعنی چه؟ البته سن و سالی نداشتم، سیزده، چهارده ساله بودم. می گفت: بین راه جایی ایستادیم، پیرمردی بالای سر بشكه ای داد می زد: شربت، شربت شهادت و با پارچ آبی كه در دست داشت لیوان های رزمندگان را پر می كرد. من آن لحظه با خودم گفتم: «نكند این همان شربت شهادت معروف باشد كه اگر بخورم، هنوز از گرد راه نرسیده و حداقل چند نفر عراقی را نكشته، شهید بشوم! واقعاً از آن شربت نخوردم و حالا هر وقت شربت می خورم از ته دل به خودم می خندم!» 😂😂 •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ •┈••✾••┈• 🔻 آمریکا در درجه نخست به‌شـدت از پیروزی ایران نگران بود. در نتیجه، اولویت نخست امریکـا جلوگیری از تحقق این هـدف بود. در سال ۱۳۶۶، کمیته روابـط خـارجی سـنای امریکـا در گزارشـی نوشت: «شـکست عراق برای منافع غرب فاجعه آمیز است. پیروزی ایران بر عراق به عنوان یک پیروزی برای بنیادگرایی اسلامی به شمار می‌رود. این تصور که ایران امریکا را در جریان معامله جزئی سلاح در مقابـل آزادی گروگان‌هـا تحقیر کرده اسـت بر جـذبه بنیـادگرایی می‌افزایـد، پیروزي ایران بر عراق را بـا عـواقب بی‌ثبـات کننـده و مخربی براي رژیم‌های عرب محافظه کار از تونس و مصر گرفته تا عمان افزایش می‌دهد. ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۲ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• خانه شلوغ بود. بچۀ کوچکم را از بغل لیلا گرفتم. سرش را می‌چرخاند و دنبال سینه‌ام می‌گشت. نمی‌دانستم دیگر شیر دارم بخورد یا نه. مادرم خندید و گفت: «دخترت بیشتر آب‌جوش خورده. حلالمان کن، فرنگیس. شوهرم از در که وارد شد، خوشحال بود. کنارم نشست و گفت: «خسته نباشی، فرنگیس. خدا را شکر که با سیما برگشتی. دلمان برایت تنگ شده بود.» خندیدم و سهیلا را بغل کردم. رحمان توی بغل شوهرم، به من خیره شده بود. رحمان را هم روی پاهایم گذاشتم و هر دو را بوسیدم. رحمان و لیلا و ستار و جبار با شادی با سیما حرف می‌زدند. به چهره‌های معصوم جبار و ستار و سیما نگاه کردم. سه قربانی مین بودند. دست جبار، انگشت‌های ستار وحالا ران سیما. جبار و ستار با لبخند دست‌هاشان را به سیما نشان می‌دادند و با لحن کودکانه‌ای می‌گفتند: «ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمی‌آید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب می‌شوی.» نالیدم: «دلمان زخم است. دلمان خوب نمی‌شود. دلمان خون شده. وای که هیچ‌ وقت خوب نمی‌شویم.»یک روز رحیم و ابراهیم و چند تا از مردهای ده، سر چشمه جمع شدند. همه را خبر کردند و جمع شدیم. انگار خبری بود. مردها شروع کردند به چوب و سنگ وخاک آوردن. از رحیم پرسیدم: «چه خبر است؟ می‌خواهید چه ‌کار کنید؟» لبخندی زد و گفت: «می‌خواهیم برای مردم ده سنگر درست کنیم.» پرسیدم: «اینجا؟! کنار چشمه؟» یکی از پاسدارهایی که مشغول کار بود، گفت: «برای اینکه کنار چشمه بهتر است. تازگی‌ها این خدانشناس‌ها بمب شیمیایی می‌اندازند. مردم باید موقع بمباران شیمیایی خودشان را به آب چشمه برسانند. گازهای تاول‌زا می‌زنند و باید زود شست‌وشو کرد. به همین خاطر، اینجا بهتر است» اول چاله‌ای بزرگ کندند و بعد روی آن را با آهن و ایرانیت پوشاندند. سنگر را خوب استتار کردند، طوری که دیده نشود. آخرسر، وقتی وارد سنگر شدیم، از چیزی که مردها ساخته بودند، حیرت کردیم. جای خیلی خوبی درست کرده بودند. سنگر، جای هشتاد نفر را داشت و مردم همه می‌توانستند داخل آن بروند. حالا دیگر خیال مردم ده راحت بود. وقتی بمباران می‌شد، همه به طرف سنگر کنار چشمه می‌دویدند. وقتی توی سنگر بودیم و بیرون بمباران می‌شد، سنگر می‌لرزید، اما مردها می‌گفتند این سنگر بهتر از بیرون است که بی‌پناه باشیم. هواپیماها طوری می‌آمدند و بمباران می‌کردند و می‌رفتند که یک نفر زنده نماند، اما سنگر چشمه باعث می‌شد که زنده بمانیم. دیگر به اینکه هر روز هواپیماها بیایند و بمباران کنند، عادت کرده بودیم. اول هواپیماهای سفید می‌آمدند. توی آسمان چرخ می‌زدند و می‌رفتند. این ‌جور وقت‌ها رو به زن‌ها می‌کردم و می‌گفتم: «خیر به دنبالش است!» یعنی موشک به دنبالش است. می‌دانستیم بعد از آمدن هواپیماهای سفید، موشک می‌آید. بعد از هواپیماهای سفید، گاهی هم هواپیماهای سیاه می‌آمدند که غرش می‌کردند و ما جیغ می‌زدیم و دستمان را روی گوشمان می‌گذاشتیم و فکر می‌کردیم کاغذ می‌ریزند، اما بمب خوشه‌ای می‌ریختند. بیشتر، بمب‌های خوشه‌ای می‌انداختند. بمب‌هایی که اول بزرگ بود و از آسمان که پایین می‌آمد، نزدیک زمین مثل چتر باز می‌شد و ده‌ها بمب از آن به زمین می‌ریخت. بعد خدانشناس‌ها با تیربارشان مردم را تیرباران می‌کردند. یک روز که می‌خواستیم درو کنیم، هواپیماها آمدند. خوب که نگاه کردم، دیدم آن طرف‌تر را کوبیدند. نزدیک روستای دیره بود. یک ربع ساعت نگذشته بود که خبر آمد روستای دیره را شیمیایی کرده‌اند. جیغ و شیون و واویلا بلند شد. بعضی‌ها فامیل‌هاشان توی روستای دیره بودند. روی جاده، ماشین‌ها می‌آمدند و می‌رفتند همه می‌گفتند بمباران شیمیایی شده. رحیم و ابراهیم با عجله به روستا آمدند و گفتند چند روزی بیرون بروید، اینجا خطرناک است. عجله کنید. بعد از بمباران دیره، همه‌اش نگران بودیم که نکند روستای ما هم شیمیایی شود. مردها می‌گفتند: «اگر بمباران شد، به کوه بزنید یا همگی نزدیک چشمه باشید تا اگر شیمیایی زدند، بتوانید داخل آب بروید.» پیرزنی بود به نام کوکب میری که وقتی هواپیماها می‌آمدند و ما فرار می‌کردیم، روی سنگی کنار خانه‌اش می‌نشست وتکان نمی‌خورد. ما از ترس بمب‌های شیمیایی، خودمان را توی چشمه می‌انداختیم. وقتی بمباران تمام می‌شد و برمی‌گشتیم، می‌دیدیم کوکب همان‌طور روی سنگ نشسته و به ما می‌خندد. می‌پرسیدیم: «‌چرا نیامدی توی چشمه؟» ‌می‌خندید و می‌گفت: «این خلبان که سوار هواپیماست، هم‌قطار پسرم است و رفیق علی‌شاه! هر وقت برای بمباران می‌آید، می‌گوید همان‌جا که هستی، بنشین و نترس؛ کاری به تو ندارم. تو را نمی‌خواهیم بزنیم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۷۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا