eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۷ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• سهیلا را بغل او دادم و گفتم: «این دو تا بچه را به شما می‌سپارم و زود برمی‌گردم.» زن فامیل با ترس گفت: «فرنگیس، بروی گرفتار می‌شوی. نرو. از همین‌جا برایت وسیله گیر می اورم خندیدم و گفتم: «علیمردان هم از اینجا برایم گیر می‌آوری؟» چیزی نگفت. اخم کرد و گفت: «علیمردان مرد است. خودش برمی‌گردد. نرو فرنگیس.» لباسم را مرتب کردم و گفتم: «نگران نباش، زود برمی‌گردم.» زن فامیل فهمید که برای رفتن جدی هستم. با ترس گفت: «می‌خواهی برگردی گورسفید؟ دیوانه شده‌ای؟ تو را گیر می‌آورند و می‌کشند.» گفتم: «نترس. توی تاریکی می‌روم و توی تاریکی برمی‌گردم. راه را خوب بلدم. چند بار این کار را کرده‌ام. می‌دانم باید چه ‌کار کنم.» از خانه بیرون زدم و به طرف جادۀ اصلی به راه افتادم.مردم ده مشغول برچیدن خرمن‌هایشان بودند. سرتاسر ده، پر از محصول بود. بعضی جاها گندم‌ها درو شده بود. مردهای ده، بیل و وسایل‌ درو دستشان بود. با خودم گفتم: «کاش بدانم الآن علیمردان کجاست؟» رسیدم سر جاده و شروع کردم به دویدن به سمت گیلان‌غرب. مردم از اینکه من به طرف گیلان‌غرب می‌رفتم، تعجب می‌کردند. کمی جلوتر، یک ماشین ارتشی ایستاد. راننده‌اش پرسید: «کجا می‌روی، خواهر؟» گفتم: «گیلان‌غرب.» با دست اشاره کرد سوار شوم. دست به میلۀ تویوتا گرفتم و پشت وانت ارتشی نشستم. تویوتا با سرعت به طرف گیلان‌غرب به راه افتاد. ماشین، ورودی گیلان‌غرب ایستاد و راننده‌اش گفت: «به سلامت!» شب شده بود نیروهای ایرانی توی گیلان غرب بودند. برق قطع بود. تک و توک مردم عادی توی شهر این طرف و آن طرف می‌رفتند. بیشتر، نیروهای نظامی بودند. شهر به هم ریخته و غمگین بود. از سربازی پرسیدم: «عراقی‌ها کجا هستند؟» سری تکان داد و گفت: «فکر کنم آن طرف گورسفید مانده‌اند. نیروهای خودمان جلوشان ایستاده‌اند.» توی گیلان‌غرب، پیش آشناهایی که می‌شناختم، رفتم و احوال علیمردان را گرفتم. مردی که دم در خانه ایستاده بود، گفت: «شوهرت را همین چند لحظه پیش دیدم دنبالت می‌گشت.» با خوشحالی به آدرسی که مرد داده بود، رفتم. علیمردان را دیدم که از این طرف به آن طرف می‌رود. از پشت دست روی شانه‌اش گذاشتم. برگشت و وقتی مرا دید، با وحشت و تعجب پرسید: «بچه‌ها؟» با یک دنیا نگرانی نگاهم کرد و منتظر جوابم ماند. گفتم: «هر دو تاشان خوب‌اند. توی کاسه‌گران هستند.» نفس بلندی کشید و روی زمین نشست. چند تا از نیروهای خودی به ما نزدیک شدند. در حالی که تفنگ‌هاشان را روی شانه انداخته بودند، از کنارمان رد شدند و با صدای بلند گفتند: «سریع‌تر دور شوید. بعید است بتوانیم مقاومت کنیم. تعدادمان کم است. فرار کنید و تا جایی که می‌توانید، از اینجا دور شوید.» علیمردان گفت: «فرنگیس، باید برگردیم. برویم کاسه‌گران بچه‌ها را برداریم و به سمت گواور برویم.» خودم را عقب کشیدم و گفتم: «علیمردان، من می‌خواهم به گورسفید برگردم. توی تاریکی می‌روم و زودی برمی‌گردم.» تا این حرف از دهانم بیرون آمد، دستش رابه زمین کوبید و گفت: «بس کن، فرنگیس. می‌خواهی بروی چه ‌کار کنی؟ کدام خانه؟ خانۀ ما الآن دست عراقی‌هاست.» لج کردم. انگار دلم می‌خواست بمیرم. گفتم: «می‌روم برای بچه‌ها وسیله بیاورم. مگر همیشه عراقی‌ها توی ده نبودند؟ آن وقت‌ها هم می‌رفتم وسیله می‌آوردم. حالا هم زود برمی‌گردم.» شوهرم با ناراحتی مرا هل داد و گفت: «این بار نمی‌گذارم بروی. می‌گویند منافقین هم هستند. تیربارانت می‌کنند.» علیمردان مرا تکه‌تکه هل می‌داد و با زور عقب می‌برد. دستش را عقب زدم و گفتم: «می‌روم.» دستم را محکم گرفت و گفت: «فرنگیس، مگر مرا بکشی و بروی. یا می‌کشمت، یا مرا بکش و برو.» بلند گفتم: «می‌روم که خودم را بکشم. بهتر از این است که بچه‌ام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد. گوساله‌ام الآن گرسنه است...» علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دو تایی راه افتادیم. کوه‌ها و تپه‌ها را خوب می شناختم . روی جاده شلوغ بود. ماشین‌ها و تانک‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. به شوهرم گفتم: «بیا از توی تاریکی رد بشویم، از تپه‌ها برویم.» علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت: «خدایا، ما را حفظ کن!» بعد شروع کرد به غر زدن: «آخر زنی گفتند، مردی گفتند. اصلاً انگار نه انگار که یک زنی...» سکوتم را که دید، گفت: «کاش بدانم توی این روستا چه گنجی پیدا کرد‌ه‌ای که ول کن نیستی .» کمی ‌توی سر خودش زد و ناله کرد. روبه‌رویش ایستادم و گفتم: «حق نداری بیایی. خودم می‌روم. نمی‌خواهد با من بیایی. انگار که می‌ترسی؟» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۷۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻بلوغ شهادت قسمت سوم .... محمد رضا حقیقی (شهیدی که موقع دفن لبخند زد) هم آمد پیشم. توی صحبتها محمد رضا گفت می خواهم به لشکر ۸ نجف اشرف بیایم. من ایشون رو راهنمایی کردم که چطور بیاید . محمد رضا دو روزه نشد که اومد . توی مقر میاندوآب چیزهای جالبی را دیدم. دوتا از بچه هایی را که توی عملیات بدر فکر می کردم شهید شده اند را دیدم . از دیدن آنها خیلی خوشحال شدم . اصلا برایم باورکردنی نبود . یکی از اونا را تک تیر انداز عراق تیر توی صورتش زده بود و دیگری خمپاره نزدیکش خورده بود . نمی دانم شاید اونا برای این عملیات زنده شده بودند. توی یکی از گروهان ها چشمم به کوچکی افتاد . وقتی او را دیدم خیلی خوشحال شدم . رفتم پیش او و با کنایه به او گفتم بالاخره اومدی؟ او که خبر نداشت من او را توی خمینی شهر دیده ام گفت : آره بابا ... وقتی فرمانده گردان برادر غلامی و چند تا از بچه های کادر گردان ماجرایم را فهمیدن خیلی نارحت شدند . آقای غلامی گفت: آقای یاراحمدی دیگه نیازی نیست عملیات بیایی. اگر هم که بخوای بیای ما اجازه نمی دهیم . 👇👇👇
🍂 کمی اصرار کردم . آقای غلامی گفت : این سری نمی‌خواد بیایی . جنگ که با این عملیات تمام نمی شه سری بعد باهامون بیا . بالاخره مرا قانع کردن که این سری با آنها نروم . توی گردان دوباره مهدی صالحی و محسن حداد را دیدم . یک شب توی محوطه گردان زیر درختان که خنک بود با مهدی صالحی و چند تا از بچه ها پتو انداختیم و نشستیم . در حالیکه صحبت می کردیم و چای می خوردیم محسن حداد هم کنارمان دراز کشیده بود . محسن گوشش کمی درد داشت و احساس ناراحتی می کرد . ساعت حدود ۱۲شب بود که درد گوشش شدیدتر شد. اشک از چشمانش پایین می آمد. با مهدی صالحی ایشون رو به بهداری لشکر بردیم . اما اونجا نه دکتری بود و نه دارویی. بنده خدا محسن پشت سر ما می آمد و اشک می ریخت. دوباره رفتیم سر جایمان نشستیم. دلمان خیلی برای محسن می سوخت . به مهدی صالحی گفتم پاشو یه کم برگه خشک مو برایم بیار . مهدی کمی برگ مو انگور برایم آورد . آنرا همانند توتون کوبیدم و گذاشتم توی کاغذ همانند سیگار. پُک می زدیم و با صرفه و اشک دودش را توی گوش محسن می کردیم . کمی آرام شد اما دوباره درد به سراغش آمد . به مهدی گفتم پاشو بریم آشپزخانه لشکر و از اونا کمی آرد و زرد چوبه بگیریم . رفتیم کمی آرد و زرد چوبه گرفتیم. بعد آنرا توی یک کاسه مخلوط کردیم و گذاشتیم روی آتش حرارت دادیم . به اندازه نصف چونه خمیر نان روی گوش محسن گذاشتیم و بستیم . با محسن صحبت می کردیم تا بالاخره خوابش برد. دیگه تا صبح منو مهدی مواظب محسن بودیم . صبح خمیر را از روی گوش محسن برداشتیم . گوش محسن از ادویه به شدت زرد شده بود . با خنده بهش گفتیم خوب شد؟ گفت آره . همگی به گوش محسن که خیلی زرد شده بود می خندیدیم ‍‍. 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 به عملیات نزدیک شده بودیم . یک روز قبل از رفتن گردان به پیرانشهر موقع نماز مغرب و عشا بود حسین کبیری را دیدم . حسین می دانست که من نمی تونم با اونا به عملیات بیام. وقتی مرا دید اومد پیشم و احوال پرسی کرد و گفت آقای یاراحمدی بعد از شام بیا آسایشگاه باهات کار دارم . به ایشون گفتم همین جا بگو . گفت نه بیا آسایشگاه بهت می گم . شب بعد از شام به آسایشگاه حسین رفتم . وقتی وارد اتاق شدم دیدم حسین دارد می خوابد. حسین تا مرا دید بلند شد و نشست. من به حسین گفتم بخواب یه وقت دیگه میام پیشت. گفت نه بیا اینجا بشین. کنار تختش نشستم . حسین گفت می خوای چای بیارم. گفتم تازه خوردم . دیدم کوله پشتی اش را از زیر تخت درآورد و آنرا باز کرد . به حسین گفتم کارم داشتی؟ گفت آره. حسین با لهجه زیبای اصفهانی با یک حالت گرفته به من گفت: آقای یاراحمدی این سری یه جوری شده ام . گفتم چه جوری شده ای؟ حسین گفت: نمی دونم یه جوری شده ام حس می کنم می خوام شهید شم. به حسین گفتم خدا نکند. ان شاء ا... که سالم برمی گردی و میری خونه. گفت آقای یاراحمدی نه دیگه فکر نمی کنم. من به شوخی به ایشون گفتم: حالا باید چکار کنم؟ دیدم در کوله پشتی اش را باز کرد و گفت می ری در خانه مان می گی با آقا مصطفی کار دارم. چون مصطفی برادر بزرگم است و ایشون خیلی مهربونه. بهش می گی: آقا مصطفی منو حسین فرستاده و گفته اگه شهید شدم یکدفعه مخالف دولت نشوید. بعد گفت این وصیت نامه و عکس ها رو هم بهش بده. 👈🏽 راوی: بهرام یاراحمدی ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صیاد دلها روایتی از زندگی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی ۲۱ فروردین سالروز شهادت شهید صیاد شیرازی/فرمانده اسبق نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران و عضو شورای عالی دفاع ملی بوده‌است. شهید صیاد شیرازی در بامداد ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ به وسیله عوامل مسلح سازمان مجاهدین خلق در پوشش رفتگر، مقابل درب منزل مسکونی‌اش واقع در تهران و در برابر دیدگان فرزندش ترور شد. ۲۱ فروردين ۱۴۰۱ - http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 استراتژی کویت و عربستان در جنگ تحمیلی •┈••🦀••┈• 🔻 طرف دیگر بین‌المللی شـدن جنگ، کشورهاي عرب حاشـیه جنوبی خلیج فارس بودند. این کشورها استراتژي واحدي نداشـتند، اما در آنزمان، همگی نگران گسترش انقلاب اسـلامی و فروپاشـی حکومت‌های پادشاهی سـنتی خود بودند. این نگرانی با اقدامات و تبلیغـات عراق و واکنش‌هـای ایران افزایش یـافت.حملات عراق به کشتی‌هـا و اعمـال سـیاست مقـابله به مثـل ایران نمونه عالی این زنجیره اقـدامات عراق و ایران و نگرانی و واکنش عربهـا بود. البته، بـا این بیـان نبایـد نقش کشورهـاي عرب حاشـیه جنوبی خلیج فارس را درکمک به عراق و آمریکا نادیده گرفت. آمریکا درطول عملیات نظامی خود در منطقه، از نظرسوخت، اسـتفاده از تأسـیسات هوایی و دریایی، امکانات استقرار هواپیما، نیروهاي زمینی و تفنگداران دریایی به کویت و عربستان وابسته بود. ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 همه دست به دعا شویم و فرج را طلب کنیم 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۸ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• توی تاریکی شب نعره زد: «من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو می‌ترسم. می‌دانی اگر گرفتارشان شوی...» نگذاشتم حرفش تمام شود. سعی کردم آرامش کنم. آرام گفتم: «علیمردان، من راه را خوب بلدم. آن‌ها مثل من این منطقه را نمی‌شناسند. توی تاریکی می رویم از خانه وسایل را برمی‌داریم و برمی‌گردیم. خودت را ناراحت نکن. تو را به خدا آرام باش.» توی تاریکی شب، صدای نفس‌هامان را می‌شنیدم. صدای تانک و توپ و خمپاره مرتب توی دشت شنیده می‌شد. ستاره‌ها توی آسمان می‌درخشیدند. آسمان صاف ‌صاف بود. نزدیک روستا، نورافکنی که به آسمان فرستادند، تمام آسمان را روشن کرد. کنار کشتزارها نشستیم تا دوباره همه جا تاریک شد. از دور چند نظامی ‌عراقی از کنارمان رد شدند. انگار دنبال چیزی می‌گشتند. آن‌ها هم پنهانی می‌رفتند. انگشتم را روی دهانم گذاشتم و به شوهرم علامت دادم ساکت بماند. به گورسفید رسیدیم. همه جا سوت و کور بود. معلوم بود نیروهای عراقی آن طرف روستا هستند و هنوز داخل روستا نیامده‌اند. از بالای سرمان، خمپاره‌ها و گلوله‌های هر دو طرف رد می‌شد. به آرامی ‌وارد خانه شدیم. کورمال کورمال توی اتاق رفتم. علیمردان آرام گفت فرنگیس، به خاطر رضای خدا زودتر وسایل را بردار!» خودش هم توی انباری گوشۀ حیاط رفت. اول چاقویی را که همیشه روی طاقچه می‌گذاشتم، برداشتم و زیر لباسم گذاشتم. بعد به طرف گنجۀ وسایلمان رفتم. کمی ‌پول و مدارکی که بود، برداشتم. بعد یک گونی دست گرفتم و شروع کردم به جمع‌آوری لباس‌های بچهها. چند تکه لباس توی گونی انداختم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا ساکت بود. علیمردان آن وسط ایستاده بود. چوبی توی دستش بود. به گونی‌های گندم خیره بود. رفتم توی حیاط و چند دسته علف که توی انباری داشتیم، جلوی گوساله و گاوم ریختم. دستی بر سر گوساله کشیدم و گفتم: «می‌آیم و سر می‌زنم.» شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت: «خدایا، حالا نصفه‌شبی دارد با گوساله‌اش درددل می‌کند!» ناراحتی‌اش را که دیدم، گفتم: «برویم.» صدای رگبار مسلسل‌ها از دور شنیده می‌شد. از سمت جاده، فریاد نیروهای عراقی و ایرانی می‌آمد. راه رفته را با سرعت و به حال دو برگشتیم. وقت دویدن، چند بار برگشتم و گورسفید را نگاه کردم. سوت و کور و سیاه بود. روی جاده که ایستادیم، یک ماشین ارتشی جلویمان ایستاد و راننده‌اش بلند گفت: «خدا خانه‌تان را آباد کند. توی این شب، اینجا چه ‌کار می‌کنید؟» شوهرم نالید و گفت: «اسیر دست این زن شده‌ام! دارد خانه خرابم می‌کند.» راننده با عجله گفت: «سوار شوید. آدم چه چیزهایی می‌بیند!» توی راه، مرد راننده گفت: «خدا به شما رحم کرد. نیروهای عراقی آن طرف ده سنگر گرفته‌اند. اگر توی ده بودند،کارتان ساخته بود. حالا هم تا می‌توانید سریع دور شوید. اگر حمله بشود، با توپ‌هاشان نابودتان می‌کنند.»به گیلان‌غرب که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم و سوار یک تویوتای سپاه شدیم. مرد پاسدار ما را به روستای کاسه‌گران برد. ماشین‌های ارتشی و سپاه، مردم را به عقب می‌بردند. هر ماشینی که می‌رسید، سعی می‌کرد به مردم در این طرف و آن طرف رفتن کمک کند. به کاسه‌گران که رسیدیم، زن حیدر پرما منتظر بود. بچه‌ها از دیدن ما خوشحال شدند. دایی‌ و مادرم وقتی فهمیدند من و علیمردان برگشته‌ایم به روستا و وسایلمان را آورده‌ایم، گفتند: «پس ما هم می‌رویم و زود برمی‌گردیم.» مادرم و دایی‌ام صبح به آبادی رفتند تا وسایل‌ زندگی‌شان را بیاورند. وقتی نگاه می‌کنند، می‌بینند ماشین زیادی از روبه‌رو می‌آید. یکی از نیروهای سپاه می‌گوید فرار کنید ، نیروهای عراقی آمدند. مادرم که نگاه می‌کند، می‌بیند تعداد زیادی توپ و تانک دارند نزدیک می‌شوند. نیروهای عراقی به آن‌ها خیلی نزدیک می‌شوند. آن‌قدر که هر لحظه احتمال داشته اسیر شوند. وقتی مادرم رسید، گفت: «منافقین دارند می‌رسند، فرار کنیم. آن‌قدر نزدیک‌اند که به زودی به روستای کاسه‌گران می‌رسند.» یک چشممان اشک و چشم دیگرمان خون شده بود. مردمی ‌که از گیلان‌غرب به کاسه‌گران می‌آمدند، فریاد می‌زدند: منافقین و نیروهای عراقی دارند می‌رسند، فرار کنید.» وسایلمان را جمع کردیم و تا سر جاده آمدیم. شوهرم گفت: «باید برویم ماهیدشت. آنجا امن است. من جای دیگری نمی‌آیم.» دایی‌ و مادرم گفتند: «ما هم می‌رویم شیان. شیان، هم امن است و هم نزدیک.» هر چه به علیمردان گفتم همه با هم باشیم، قبول نکرد. گفت: «من شیان نمی‌آیم، برویم ماهیدشت.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۷۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۹ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• کمی جلوتر، نیروهای خودی ایستاده‌ بودند و به مردم اجازۀ عقب‌نشینی نمی‌دادند. سربازها جلوی مردم را می‌گرفتند تا فرار نکنند. همگی شروع به داد و فریاد کردیم. من هم فریاد زدم و گفتم: «می‌خواهید بچه‌هامان را به کشتن بدهید؟ این بچه‌ها که نمی‌توانند کاری بکنند.» فرمانده نیروها به سربازها دستور داد که راه را باز کنند. بعد اعلام کرد فقط غیرنظامی‌ها رد شوند، نیروهای نظامی‌ حق عقب‌نشینی ندارند. بعضی از سربازها و نظامی‌ها که ترسیده بودند بین مردم داشتند فرار می‌کردند. حتی چند تا سرباز خودشان را بین ما قایم کردند و رد شدند. روی جاده شلوغ بود. مردم گروه گروه می‌رفتند تا خودشان را نجات دهند. بعضی‌ها گریه می‌کردند. بیشتر بچه‌ها خسته بودند. با یک ریوی ارتش، به سمت ماهیدشت رفتیم. حالم خیلی بد بود. نگران مادرم و پدرم و بچه‌ها بودم. توی راه اصلاً با شوهرم حرف نزدم. دلم گرفته بود. ریوی ارتشی تا نزدیکی‌های ماهیدشت مأموریت داشت همان‌جا که باید می‌پیچید، ما را پیاده کرد.ورفت. نیمه‌شب بود. جاده ساکت و خلوت بود. کنار جاده، توی علف‌ها نشستیم. به شوهرم غر زدم و گفتم: «ما را آوردی اینجا، الآن گرگ ما را می‌خورد. بچه‌هامان از دست می‌روند.» توی ماهیدشت گرگ زیاد بود. حدود ساعت سه و چهار نیمه‌شب بود. شوهرم چیزی نمی‌گفت. کتش را درآورد و دور رحمان پیچید. من هم سهیلا را محکم بغل کردم. چاقویی را که زیر لباسم گذاشته بودم، دستم گرفتم. خودم را کاملاً آماده کرده بودم. علیمردان روی جاده ایستاده بود که صدای خش‌خش از وسط علف‌ها، دلم را ‌لرزاند. توی تاریکی، یک‌دفعه برق چشم دو تا گرگ را دیدم. محکم سهیلا و رحمان را بغل کردم و فریاد زدم: «علیمردان، گرگ... گرگ.» علیمردان چوبی را از لای علف‌ها بیرون کشید و دور سرش چرخاند. گرگ‌ها نماندند، اما از ترس تا صبح لرزیدیم. بچه‌ها خوابشان نمی‌برد و گریه می‌کردند. هوا که روشن شد، به راه افتادیم. خورشید که از روی کوه بالا آمد، انگار دنیا را به من دادند. رو به ماهیدشت می‌رفتیم. ماشینی از سمت ماهیدشت می‌آمد. ما را که با آن حال و روز دید، دور زد و سوارمان کرد. ما را تا در خانۀ غلام بیگلری پسردایی‌ام برد. او و خانواده‌اش با روی باز از ما استقبال کردند، اما من توی خودم بودم و با هیچ ‌کس حرف نمی‌زدم پسردایی‌ام و خانواده‌اش دور ما را گرفتند و دائم دلداری‌مان می‌دادند. چای و نان را که خوردیم، بچه‌ها با خوشحالی شروع به بازی کردند. روز بعد به علیمردان گفتم باید بروم گیلان‌غرب. شوهرم گفت: «فرنگیس، هنوز از من ناراحتی؟ به خدا به خاطر خودت می‌گویم. من خوبی تو را می‌خواهم. اینجا امن است.» با ناراحتی گفتم: «پس خانواده‌ام چی؟ خانه‌ام؟ وسایل زندگی‌ام؟ گوساله‌هایم؟» گفت: «اینجا برای بچه‌ها امن‌تر است. باور کن نیروهای عراقی این بار تا خودِ کرمانشاه می‌روند. ببین با چه سرعتی جلو می‌آیند.» با ناراحتی گفتم: «غلط می‌کنند. حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من باید نزدیک گورسفید باشم تا بتوانم به خانه‌ام سر بزنم.» ناراحت شد. گفت: «من حاضر نیستم به طرف گیلان‌غرب حرکت کنم. اگر لازم باشد، عقب‌تر هم می‌روم. دیگر از این وضع خسته شده‌ام.» پسردایی‌ام گفت: «فرنگیس، ببخش دخالت می‌کنم، اما نیروهای عراقی با منافقین هستند. با هم متحد شده‌اند. خیلی سریع پیشروی می‌کنند. وضعیت خطرناک است. به خاطر خودت می‌گویم. همین‌جا بمان. اینجا امن است. اینجا خانۀ خودت است.» اشک از چشمم پایین آمد. صورتم را توی دست‌هایم گرفتم و گریه کردم. گفتم: «نمی‌توانم. من اینجا می‌میرم. نمی‌توانم اینجا بمانم. می‌روم نزدیک‌ترِ خانۀ خودم. توی خانۀ خودم بمیرم، بهتر از این است اینجا بمانم علیمردان ، رحمان را بغل کرد و رفت توی گندمزارها. سرش را پایین انداخته بود و می‌رفت. سهیلا را بغل کردم و دنبالش رفتم. توی گندم‌ها نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد. کنارش نشستم. من هم به اطراف نگاه کردم. دشت ماهیدشت قشنگ بود. فرسنگ‌ها دشت بود و همه‌اش گندمزار و زمین کشاورزی. گندم‌های رسیده، با تکان باد، این طرف و آن طرف می‌رفتند. آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها همان‌جا بنشیند و به آن نگاه کند. از همان‌جا، پیچ چهارزبر را نگاه کردم انگار ماری بود توی دل دشت. دستم را روی خاک‌های کنارم کشیدم و به علیمردان گفتم: «از من نرنج. بگذار برگردم و سری به خانه بزنم. سری به پدرم و بچه‌ها می‌زنم و برمی‌گردم. دلم طاقت نمی‌آورد. دارم جان می‌دهم. علیمردان، اینجا جای من نیست. بقیه شاید راحت باشند، اما به خدا من نمی‌توانم. انگار دارم خفه می‌شوم. بگذار بروم.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۷۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻بلوغ شهادت قسمت چهارم صبح زود توی جزیره مجنون صدای خنده حسین را از بیرون سنگر شنیدم. فهمیدم که بالاخره کار خودش را کرده. حسین بنده خدا توی عملیات بدر به عنوان امدادگر خیلی به مجروحین کمک کرد. چون اونجا توی کانال آب کشاورزی نمی شد راست راست راه رفت بخاطر اینکه تک تیراندازهای عراقی بچه ها را می زدند. حسین به خاطر همین قد کوچکش برای کمک به مجروحین در تردد بود. حسین چون اولین بار بود که به عملیات می آمد صحنه های مجروحین و شهدای زیادی را هم دیده بود. غروب ها که می شد حسین خبرهای سمت چپ گردان را برای ما می آورد و خبرهای ما را هم برای اون طرفی ها می برد. صبح روز بعد ساعت ۶ لشکر به سمت پیرانشهر حرکت کرد. من هم نزدیکای ظهر به سمت تبریز حرکت کردم که با قطار به تهران و اهواز برگردم. فکر می کنم بیست روزی طول کشید تا صدای مارش عملیات از رادیو پخش شد. من می دونستم که این مارش مربوط به عملیات لشکر ۸ نجف اشرف است. از این بابت خوشحال بودم که عملیات موفق بوده. دیگه زیاد تو فکرش نبودم . مدتی که حس کردم گردان دیگه به مرخصی رفته به خانه مهدی صالحی در خمینی شهر تلفن زدم. آقای مهدی گوشی را برداشت، خیلی خوشحال شدم. بعد از احوال پرسی گفتم: مهدی چه خبر؟ مهدی با حالت گرفته و بغض گفت: آقای یاراحمدی همه رفتند. گفتم منظورت چیه؟ گفت یعنی همه بچه ها مفقود شدند و توی محل عملیات ماندند. به ایشون گفتم پس رادیو مارش پیروزی گذاشته بود. گفت نه! عملیات لو رفته بود و بچه ها که شهید و مجروح شده بودند همانجا ماندند و نیروهای عراقی به اونا تیر خلاص زدند. سراغ هرکسی را می گرفتم مهدی می گفت آقای یاراحمدی!، "رفت". 👇👇
🍂 از محسن حداد و غلامی و بچه های کادر گردان و کوچکی و ولی الله صابری و عاشور و فتحی و علی حیدری و شفیعی... مهدی گفت: همه رفتند. یاد حسین کبیری افتادم گفتم: از حسین کبیری چه خبر؟ گفت آقای یاراحمدی حسین پر از ترکش خمپاره شده بود و در حالی که نانچی‌کاس زیر سرش بود و حالش خوب نبود به بچه ها گفت: شما برید منو ول کنید. (خداوند رحمت کند همه اونا را ). بعد از عملیات قادر بخاطر اتفاقاتی که برایم پیش آمده بود و بخاطر مفقود شدن بیشتر دوستانی که اونا را می شناختم دیگه دوست نداشتم به جبهه بروم. قبل از عملیات والفجر ۸ تقریبا" دی ماه ۱۳۶۴ بود که مهدی صالحی به همراه دو نفر دیگه از بچه های لشکر ۸ نجف اشرف به خانه مان آمدند. مهدی هنوز بخاطر مفقود شدن بچه های گردان دل گیر و ناراحت بود. یک ماه بعد مهدی هم در عملیات فاو به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ( خداوند رحمت کند ایشون را ) . 🔻 راوی: بهرام یار احمدی ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 استراتژی کویت و عربستان در جنگ تحمیلی •┈••🦀••┈• 🔻 آنتونی کردزمن در کتاب درسهایی از جنگ‌های نوین ، در مورد جنگ ایران و عراق می نویسد: «کویت هزینه اجاره شناورهـایی را که آمریکا در خلیـج [فارس] از آنها اسـتفاده می‌کرد پرداخت می‌نمود و ماهانه، حـدود نه میلیون گالن سوخت به آن کشور تحویـل می‌داد». کویت همکاری‌هـایی را در زمینه اسـتفاده از تأسـیسات بنـدري و غیره نیز انجام می‌داد. عربسـتان سـعودی به آمریکـا اجـازه داد تـا هواپیماهای 3C-P را درخـاك کشورش مسـتقر سـازد و مین روب‌هـای امریکـایی گه‌گـاهی از منطقه جـبیل استفاده می‌کردند. ریاض همچنین، حمایت آواکس‌های 3A-E و پشتیبانی تـدارکاتی ازحضور آمریکا در منطقه را فراهم آورد. در بخش نهـایی، خلیـج فارس آواکس‌های عربسـتان باخـدمه امریکا و در بخش جنوبی آواکس‌های SA-E عربستان سعودی پوشش هوایی لازم را فراهم می‌آوردند. ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا