26.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صیاد دلها
روایتی از زندگی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
۲۱ فروردین سالروز شهادت شهید صیاد شیرازی/فرمانده اسبق نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران و عضو شورای عالی دفاع ملی بودهاست. شهید صیاد شیرازی در بامداد ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ به وسیله عوامل مسلح سازمان مجاهدین خلق در پوشش رفتگر، مقابل درب منزل مسکونیاش واقع در تهران و در برابر دیدگان فرزندش ترور شد.
۲۱ فروردين ۱۴۰۱ -
#کلیپ
#مستند
#صیاد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 استراتژی کویت و عربستان
در جنگ تحمیلی
•┈••🦀••┈•
🔻
طرف دیگر بینالمللی شـدن جنگ، کشورهاي عرب حاشـیه جنوبی خلیج فارس بودند. این کشورها استراتژي واحدي نداشـتند، اما در آنزمان، همگی نگران گسترش انقلاب اسـلامی و فروپاشـی حکومتهای پادشاهی سـنتی خود بودند. این نگرانی با اقدامات و
تبلیغـات عراق و واکنشهـای ایران افزایش یـافت.حملات عراق به کشتیهـا و اعمـال سـیاست مقـابله به مثـل ایران نمونه عالی این زنجیره اقـدامات عراق و ایران و نگرانی و واکنش عربهـا بود. البته، بـا این بیـان نبایـد نقش کشورهـاي عرب حاشـیه جنوبی خلیج فارس را درکمک به عراق و آمریکا نادیده گرفت. آمریکا درطول عملیات نظامی خود در منطقه، از نظرسوخت، اسـتفاده از تأسـیسات هوایی و دریایی، امکانات استقرار هواپیما، نیروهاي زمینی و تفنگداران دریایی به کویت و عربستان وابسته بود.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۸
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
توی تاریکی شب نعره زد: «من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو میترسم. میدانی اگر گرفتارشان شوی...»
نگذاشتم حرفش تمام شود. سعی کردم آرامش کنم. آرام گفتم: «علیمردان، من راه را خوب بلدم. آنها مثل من این منطقه را نمیشناسند. توی تاریکی می رویم از خانه وسایل را برمیداریم و برمیگردیم. خودت را ناراحت نکن. تو را به خدا آرام باش.»
توی تاریکی شب، صدای نفسهامان را میشنیدم. صدای تانک و توپ و خمپاره مرتب توی دشت شنیده میشد. ستارهها توی آسمان میدرخشیدند. آسمان صاف صاف بود.
نزدیک روستا، نورافکنی که به آسمان فرستادند، تمام آسمان را روشن کرد. کنار کشتزارها نشستیم تا دوباره همه جا تاریک شد. از دور چند نظامی عراقی از کنارمان رد شدند. انگار دنبال چیزی میگشتند. آنها هم پنهانی میرفتند. انگشتم را روی دهانم گذاشتم و به شوهرم علامت دادم ساکت بماند.
به گورسفید رسیدیم. همه جا سوت و کور بود. معلوم بود نیروهای عراقی آن طرف روستا هستند و هنوز داخل روستا نیامدهاند. از بالای سرمان، خمپارهها و گلولههای هر دو طرف رد میشد. به آرامی وارد خانه شدیم. کورمال کورمال توی اتاق رفتم. علیمردان آرام گفت
فرنگیس، به خاطر رضای خدا زودتر وسایل را بردار!»
خودش هم توی انباری گوشۀ حیاط رفت.
اول چاقویی را که همیشه روی طاقچه میگذاشتم، برداشتم و زیر لباسم گذاشتم. بعد به طرف گنجۀ وسایلمان رفتم. کمی پول و مدارکی که بود، برداشتم. بعد یک گونی دست گرفتم و شروع کردم به جمعآوری لباسهای بچهها. چند تکه لباس توی گونی انداختم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا ساکت بود. علیمردان آن وسط ایستاده بود. چوبی توی دستش بود. به گونیهای گندم خیره بود.
رفتم توی حیاط و چند دسته علف که توی انباری داشتیم، جلوی گوساله و گاوم ریختم. دستی بر سر گوساله کشیدم و گفتم: «میآیم و سر میزنم.»
شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت: «خدایا، حالا نصفهشبی دارد با گوسالهاش درددل میکند!»
ناراحتیاش را که دیدم، گفتم: «برویم.»
صدای رگبار مسلسلها از دور شنیده میشد. از سمت جاده، فریاد نیروهای عراقی و ایرانی میآمد.
راه رفته را با سرعت و به حال دو برگشتیم. وقت دویدن، چند بار برگشتم و گورسفید را نگاه کردم. سوت و کور و سیاه بود.
روی جاده که ایستادیم، یک ماشین ارتشی جلویمان ایستاد و رانندهاش بلند گفت: «خدا خانهتان را آباد کند. توی این شب، اینجا چه کار میکنید؟»
شوهرم نالید و گفت: «اسیر دست این زن شدهام! دارد خانه خرابم میکند.»
راننده با عجله گفت: «سوار شوید. آدم چه چیزهایی میبیند!»
توی راه، مرد راننده گفت: «خدا به شما رحم کرد. نیروهای عراقی آن طرف ده سنگر گرفتهاند. اگر توی ده بودند،کارتان ساخته بود. حالا هم تا میتوانید سریع دور شوید. اگر حمله بشود، با توپهاشان نابودتان میکنند.»به گیلانغرب که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم و سوار یک تویوتای سپاه شدیم. مرد پاسدار ما را به روستای کاسهگران برد. ماشینهای ارتشی و سپاه، مردم را به عقب میبردند. هر ماشینی که میرسید،
سعی میکرد به مردم در این طرف و آن طرف رفتن کمک کند.
به کاسهگران که رسیدیم، زن حیدر پرما منتظر بود. بچهها از دیدن ما خوشحال شدند. دایی و مادرم وقتی فهمیدند من و علیمردان برگشتهایم به روستا و وسایلمان را آوردهایم، گفتند: «پس ما هم میرویم و زود برمیگردیم.»
مادرم و داییام صبح به آبادی رفتند تا وسایل زندگیشان را بیاورند. وقتی نگاه میکنند، میبینند ماشین زیادی از روبهرو میآید. یکی از نیروهای سپاه میگوید فرار کنید ، نیروهای عراقی آمدند. مادرم که نگاه میکند، میبیند تعداد زیادی توپ و تانک دارند نزدیک میشوند. نیروهای عراقی به آنها خیلی نزدیک میشوند. آنقدر که هر لحظه احتمال داشته اسیر شوند.
وقتی مادرم رسید، گفت: «منافقین دارند میرسند، فرار کنیم. آنقدر نزدیکاند که به زودی به روستای کاسهگران میرسند.»
یک چشممان اشک و چشم دیگرمان خون شده بود. مردمی که از گیلانغرب به کاسهگران میآمدند، فریاد میزدند:
منافقین و نیروهای عراقی دارند میرسند، فرار کنید.»
وسایلمان را جمع کردیم و تا سر جاده آمدیم. شوهرم گفت: «باید برویم ماهیدشت. آنجا امن است. من جای دیگری نمیآیم.»
دایی و مادرم گفتند: «ما هم میرویم شیان. شیان، هم امن است و هم نزدیک.»
هر چه به علیمردان گفتم همه با هم باشیم، قبول نکرد. گفت: «من شیان نمیآیم، برویم ماهیدشت.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۷۸
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۹
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
کمی جلوتر، نیروهای خودی ایستاده بودند و به مردم اجازۀ عقبنشینی نمیدادند. سربازها جلوی مردم را میگرفتند تا فرار نکنند. همگی شروع به داد و فریاد کردیم. من هم فریاد زدم و گفتم: «میخواهید بچههامان را به کشتن بدهید؟ این بچهها که نمیتوانند کاری بکنند.»
فرمانده نیروها به سربازها دستور داد که راه را باز کنند. بعد اعلام کرد فقط غیرنظامیها رد شوند، نیروهای نظامی حق عقبنشینی ندارند.
بعضی از سربازها و نظامیها که ترسیده بودند بین مردم داشتند فرار میکردند. حتی چند تا سرباز خودشان را بین ما قایم کردند و رد شدند.
روی جاده شلوغ بود. مردم گروه گروه میرفتند تا خودشان را نجات دهند. بعضیها گریه میکردند. بیشتر بچهها خسته بودند.
با یک ریوی ارتش، به سمت ماهیدشت رفتیم. حالم خیلی بد بود. نگران مادرم و پدرم و بچهها بودم. توی راه اصلاً با شوهرم حرف نزدم. دلم گرفته بود. ریوی ارتشی تا نزدیکیهای ماهیدشت مأموریت داشت
همانجا که باید میپیچید، ما را پیاده کرد.ورفت.
نیمهشب بود. جاده ساکت و خلوت بود. کنار جاده، توی علفها نشستیم. به شوهرم غر زدم و گفتم: «ما را آوردی اینجا، الآن گرگ ما را میخورد. بچههامان از دست میروند.»
توی ماهیدشت گرگ زیاد بود. حدود ساعت سه و چهار نیمهشب بود. شوهرم چیزی نمیگفت. کتش را درآورد و دور رحمان پیچید. من هم سهیلا را محکم بغل کردم. چاقویی را که زیر لباسم گذاشته بودم، دستم گرفتم. خودم را کاملاً آماده کرده بودم.
علیمردان روی جاده ایستاده بود که صدای خشخش از وسط علفها، دلم را لرزاند. توی تاریکی، یکدفعه برق چشم دو تا گرگ را دیدم. محکم سهیلا و رحمان را بغل کردم و فریاد زدم: «علیمردان، گرگ... گرگ.»
علیمردان چوبی را از لای علفها بیرون کشید و دور سرش چرخاند. گرگها نماندند، اما از ترس تا صبح لرزیدیم. بچهها خوابشان نمیبرد و گریه میکردند.
هوا که روشن شد، به راه افتادیم. خورشید که از روی کوه بالا آمد، انگار دنیا را به من دادند.
رو به ماهیدشت میرفتیم. ماشینی از سمت ماهیدشت میآمد. ما را که با آن حال و روز دید، دور زد و سوارمان کرد. ما را تا در خانۀ غلام بیگلری پسرداییام برد. او و خانوادهاش با روی باز از ما استقبال کردند، اما من توی خودم بودم و با هیچ کس حرف نمیزدم
پسرداییام و خانوادهاش دور ما را گرفتند و دائم دلداریمان میدادند. چای و نان را که خوردیم، بچهها با خوشحالی شروع به بازی کردند.
روز بعد به علیمردان گفتم باید بروم گیلانغرب. شوهرم گفت: «فرنگیس، هنوز از من ناراحتی؟ به خدا به خاطر خودت میگویم. من خوبی تو را میخواهم. اینجا امن است.»
با ناراحتی گفتم: «پس خانوادهام چی؟ خانهام؟ وسایل زندگیام؟ گوسالههایم؟» گفت: «اینجا برای بچهها امنتر است. باور کن نیروهای عراقی این بار تا خودِ کرمانشاه میروند. ببین با چه سرعتی جلو میآیند.»
با ناراحتی گفتم: «غلط میکنند. حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من باید نزدیک گورسفید باشم تا بتوانم به خانهام سر بزنم.»
ناراحت شد. گفت: «من حاضر نیستم به طرف گیلانغرب حرکت کنم. اگر لازم باشد، عقبتر هم میروم. دیگر از این وضع خسته شدهام.»
پسرداییام گفت: «فرنگیس، ببخش
دخالت میکنم، اما نیروهای عراقی با منافقین هستند. با هم متحد شدهاند. خیلی سریع پیشروی میکنند. وضعیت خطرناک است. به خاطر خودت میگویم. همینجا بمان. اینجا امن است. اینجا خانۀ خودت است.»
اشک از چشمم پایین آمد. صورتم را توی دستهایم گرفتم و گریه کردم. گفتم: «نمیتوانم. من اینجا میمیرم. نمیتوانم اینجا بمانم. میروم نزدیکترِ خانۀ خودم. توی خانۀ خودم بمیرم، بهتر از این است اینجا بمانم
علیمردان ، رحمان را بغل کرد و رفت توی گندمزارها. سرش را پایین انداخته بود و میرفت. سهیلا را بغل کردم و دنبالش رفتم. توی گندمها نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد. کنارش نشستم. من هم به اطراف نگاه کردم. دشت ماهیدشت قشنگ بود. فرسنگها دشت بود و همهاش گندمزار و زمین کشاورزی. گندمهای رسیده، با تکان باد، این طرف و آن طرف میرفتند. آدم دلش میخواست ساعتها همانجا بنشیند و به آن نگاه کند.
از همانجا، پیچ چهارزبر را نگاه کردم
انگار ماری بود توی دل دشت. دستم را روی خاکهای کنارم کشیدم و به علیمردان گفتم: «از من نرنج. بگذار برگردم و سری به خانه بزنم. سری به پدرم و بچهها میزنم و برمیگردم. دلم طاقت نمیآورد. دارم جان میدهم. علیمردان، اینجا جای من نیست. بقیه شاید راحت باشند، اما به خدا من نمیتوانم. انگار دارم خفه میشوم. بگذار بروم.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۷۹
8.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 راههای آسمان
شهید آوینی
#کلیپ
#مستند
#آوینی
#روایت_فتح
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻بلوغ شهادت
قسمت چهارم
صبح زود توی جزیره مجنون صدای خنده حسین را از بیرون سنگر شنیدم. فهمیدم که بالاخره کار خودش را کرده. حسین بنده خدا توی عملیات بدر به عنوان امدادگر خیلی به مجروحین کمک کرد. چون اونجا توی کانال آب کشاورزی نمی شد راست راست راه رفت بخاطر اینکه تک تیراندازهای عراقی بچه ها را می زدند.
حسین به خاطر همین قد کوچکش برای کمک به مجروحین در تردد بود. حسین چون اولین بار بود که به عملیات می آمد صحنه های مجروحین و شهدای زیادی را هم دیده بود. غروب ها که می شد حسین خبرهای سمت چپ گردان را برای ما می آورد و خبرهای ما را هم برای اون طرفی ها می برد. صبح روز بعد ساعت ۶ لشکر به سمت پیرانشهر حرکت کرد. من هم نزدیکای ظهر به سمت تبریز حرکت کردم که با قطار به تهران و اهواز برگردم.
فکر می کنم بیست روزی طول کشید تا صدای مارش عملیات از رادیو پخش شد. من می دونستم که این مارش مربوط به عملیات لشکر ۸ نجف اشرف است. از این بابت خوشحال بودم که عملیات موفق بوده. دیگه زیاد تو فکرش نبودم . مدتی که حس کردم گردان دیگه به مرخصی رفته به خانه مهدی صالحی در خمینی شهر تلفن زدم. آقای مهدی گوشی را برداشت، خیلی خوشحال شدم.
بعد از احوال پرسی گفتم: مهدی چه خبر؟ مهدی با حالت گرفته و بغض گفت: آقای یاراحمدی همه رفتند. گفتم منظورت چیه؟ گفت یعنی همه بچه ها مفقود شدند و توی محل عملیات ماندند. به ایشون گفتم پس رادیو مارش پیروزی گذاشته بود. گفت نه! عملیات لو رفته بود و بچه ها که شهید و مجروح شده بودند همانجا ماندند و نیروهای عراقی به اونا تیر خلاص زدند. سراغ هرکسی را می گرفتم مهدی می گفت آقای یاراحمدی!، "رفت".
👇👇