eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 خرمشهر در یک نگاه 7⃣ "از اشغال تا آزادی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۵ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در جریان شناسایی ها دو گروه از تیم های شناسایی مثل سعید چیت سازیان و دیگران، از تیغه دوم بشگان هم گذشته و به سر جاده، پشت عراقی ها رسیده بودند. وقتی گزارش کامل را به علی آقا نوشتند. او گفت: این بار دوربین عکاسی و فیلم برداری ببرید و از سنگرها و مواضع شان فیلم و عکس هم تهیه کنید. بچه ها در روز روشن از سنگر عراقی ها، سنگر فرماندهی، مخابرات و از پشت خطشان فیلم و عکس گرفتند. حتی در یک مورد از نیروی عراقی، آفتابه به دست در حال رفتن به توالت عکس گرفته شد! سروان غانم اطلاعاتی را در اختیار فرماندهی واحد قرار داده بود.‌ علی آقا به او گفت: اطلاعات تو غلط است. و او هم می گفت: من هر چه داشتم‌ گفتم و چیز دیگری برای گفتن ندارم! علی آقا یکی از عکس ها را رو کرد و از او پرسید: این سنگر کیه؟ ابوغانم بهتش زد. باور نمی کرد که این سنگر فرماندهی خودش است. او عکس بعدی و عکس بعدی را که دید، می خواست دیوانه بشود. پرسید: این عکس ها را از کجا آورده اید؟ چه کسی برای شما آورده؟ - بچه های ما این عکس ها را گرفته اند! - مایُمکن، مایُمکن، هذا محال. و علی آقا گفت: چی ما یمکن، ما یمکن! و عکس عراقی آفتابه به دست را نشانش داد. ابوغانم که چشم هایش از تعجب درآمده بود، پرسید: واقعاً شما به آنجا رفته اید؟ - بله. بچه های ما تا آنجا که آمده اند هیچ، از پشت جاده و تانک ها و توپ های شما گزارش و عکس تهیه کرده اند. - مایمکن! کیف؟ کیف؟ یعنی کلّنا نائم؟! - خدا به ما کمک می کند. رزمندگان اسلام برحق اند نه شما و خدا این جوری به ما یاری می رساند. علی آقا با این کار خواست به آن افسر عراقی بگوید اطلاعاتی که به ما داده سوخته است و فکر نکند که با چند تا خبر کار بزرگی انجام داده است. از برنامه های علی آقا برای نیروهای واحدش، عملیات تکنیک و تاکتیک بود. بچه ها با ورزیدگی تمام از روی دیوارهای بلند پایین می پریدند، غلت می زدند و بلند می شدند. از عرض خیابان مثل برق می دویدند و هجومی به هدف تیراندازی می کردند. این یعنی بازسازی یک نبرد خیابانی تمام‌ عیار. هدف دو، ماکت های آدم نما بود که بر روی چوبی صلیب شکل میخ شده بودند. عملیات تکنیک و تاکتیک تمام شده بود و باید می رفتیم سروقت آدمکها. از خجالت مردیم پیش علی آقا، وقتی دید از آن صدها تیر، یک دانه اش به این سیبل نخورده است. علی آقا مرشد حق گو بود، برگشت و به جای اینکه ما را سرزنش کند گفت: ببینید برادرها، ما هیچی نیستیم. بگوییم، اِلیم و بِلیم. هرچه هست خداست و هرکاری انجام‌ می شود، توسط خدا انجام می شود. ما چه کاره ایم؟ اگر می روزم گشت پشت سر عراقی ها، اگر در عملیات پیروز می شویم، اگر تیرهایمان دشمن را می کشد، ما نیستیم، ما فقط وسیله ایم! و بعد برای اینکه ابوغانم هم نفهمید که جیزی نیستیم، لباس آدمک ها را سوراخ سوراخ کرد تا اگر او آمد و دید، بداند که بله این ماییم! در ادامه گشت های شناسایی در اواخر سال۱۳۶۲ یا اوایل سال۱۳۶۳، علی آقا، اکبر امیرپور را با تیم ما فرستاد تا او هم راه کار را چک کند و نحوه اتمام حرکت در راه کار را ببیند و هیچ ابهامی در تصمیم و گزارش به قرارگاه باقی نماند. آن شب باران رگباری می ریخت و مدتی بعد قطع می شد. در این بارش و نبارش از چالاب زنگنه و خاکریز و میدان مین رد شدیم و افتادیم سر جاده شوسه که به امامزاده ای منتهی می شد. چندقدمی بر جاده نرفته بودیم که رعد و برقی عجیب، منطقه را مثل روز روشن کرد. بلافاصله عراقی ها هم منور زدند. سریع خوابیدیم کف زمین. عمو اکبر با لهجه شیرین مریانجی اش و با یک عجله پرسید: جامَ بزرگ! ای شی بود پَ؟ گفتم: هیچی کار همیشگی شان است. گفت: نه. پَ چرا تا رعد و برق زد، زدن؟ منور که کارش تمام شد، بلند شدیم. جای مان را عوض کردیم و دوباره منوری رفت بالا. عمو اکبر گفت: دیدی گفتم، اینا مایَه دیدن که هی فِرتَ فِرت منور می دن بالا؟ قرار شد برویم طرف شیار ارتفاعات چالاب. برق منور چشم های مان را زده بود. چیزی نمی دیدیم. مثل آدمی که از سینما بیرون می آید و چشم هایش گیج می زند و نمی بیند. تا می خواستی به روشنایی عادت کنی تاریک می شد و تا می خواستی به تاریکی خو بگیری روشن می شد. به هر زحمتی بود خودمان را باید می رساندیم زیر ارتفاع، داخل شیارها، ناگهان بی هوا پای مان رفت روی پلیت های فلزی. تعجب کردیم. این یعنی عراقی ها منطقه را تخلیه کرده بودند، اما وسایلشان باقی بود. ترق و توروق پلیت ها که درآمد، حدس آنها به یقین تبدیل شد که ما بز کوهی نیستیم! اول خاکریز را به رگبار بستند و بعد سر جاده را با دوشکا شخم زدند و راه ورودی را بر ما بستند. و سوم خمپاره بود که می آمد، یکی دو تا سه تا و گویی ضرب آهنگ زورخانه گرفته بودند برای ما در این دل شب. عمو اکبر گفت: دو تایی دستتانَ بیدین به هم بک
شین بالا، ماطل نَکنین! مثل بز کوهی کشیدیم بالا. خودمان را پرت کردیم پشت ارتفاع داخل دره ها، اما گلوله های خمپاره به ما نزدیک تر می شد. دوباره عمواکبر گفت: مَ که راهه بَلَد نیستم. شما بیفتین جِلوِ ولی اَیِئ راهی که لِو نِرِه راه کارتان. درست می گفت. مسیر را عوض کردیم و افتادیم داخل دشت. بوته های تیغ دار آنجا به اندازه قد ما یا حتی بلندتر بود که ما را از چشم دشمن مخفی می کرد. مقدار زیهدی از این بوته ها نیم سوخته و سیاه روی زمین ولو بودند. خمپاره ها ولمان نمی کرد. با عجله می دویدیم و نفس نفس می زدیم. آنها می زدند و ما می دویدیم. تیغ های تیز، دست و صورت های مان را زخمی کرده بود، ولی ما فقط می دویدیم. شب بود و ما می دویدیم و خمپاره بود که می آمد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 کتاب خاطرات "سرداران سوله" خاطرات دکتر اخلاقی و دکتر محجوب بهروز، از پزشکان متعهد مناطق و شهرهای جنگی هستند که در جریان دفاع مقدس، جریانات شنیدنی خود را بیان داشته اند. بر آنیم تا برخی از این خاطرات را بمرور قدیم حضور کنیم. ان شاء الله 🍂
🍂 سرداران سوله 🔻 آیت الله قاضی •┈••🔸••┈• یکم بهمن سال ۶۴ مجددا برای مأموریت به خوزستان اعزام شدم. بیمارستان افشار دزفول به علت اصابت موشک در دست تعمیر بود، ما به بیمارستان الزهرا رفتیم. قبلا در آبادان با سه تن از پزشکان این بیمارستان آشنا شده بودم و آنها را می شناختم. در کنارشان مشغول به کار شدم. اینجا هم ما با مجروحین مرحله دوم سروکار داشتیم. مجروحینی که در ایستگاه‌های امداد اولیه، کمکهای لازم برای شان انجام شده بود و برای انجام عمل جراحی به بیمارستان های داخل شهر انتقال داده می شدند. تنها جراح شهر بودم و همه جور جراحی هم انجام میدادم. ضمن کار در بیمارستان های دزفول، عصرها و جمعه ها به دیدن آثار و عوارض جنگ تحمیلی در شهر دزفول می‌رفتیم. محل برخورد موشکها و خرابه های برجا مانده را می دیدم. در این چند سالی که به دزفول رفت و آمد کرده بودم، فرصتی پیش نیامده بود تا آبشارهای شوشتر را ببینم. یکی از روزها که کار کمتری داشتیم با چند نفر دیگر قرار گذاشتیم و به شوشتر رفتیم. جای بسیار زیبایی بود. غروب تقریبا هوا تاریک شده بود که به محل استراحت مان برگشتم. یکی از دوستان گفت: «از سپاه آمده بودند و دنبال تو می گشتند.» چند بار از ظهر تا غروب آمده بودند. پرسیدم چه کار داشتند. گفتند: «آقای قاضی امام جمعه شهر بیمار هستند.» نوع بیماری ایشان را پرسیدم، گفتند تشخیص پزشک کشیک، انسداد روده بوده است. به بیمارستانی که ایشان بستری بود رفتم. جمعیت زیادی جلوی در اتاقی ایستاده بودند. گفتند آقای قاضی در این اتاق بستری است. از لابه لای جمعیت داخل رفتم. خیلی شلوغ بود و امکان معاینه بیمار وجود نداشت. گفتم: «خلوت کنید. این طوری که من نمی توانم مریض را معاینه کنم.» ایشان حدود صد و پنج سال سن داشت. حضور من را که حس کرد، با لهجه دزفولی از یکی همراهانش پرسید عمامه اش سرش است یا نه. نگران بود که عمامه از سرش افتاده باشد و این را جلوی من بی ادبی می دانست. روحانی موقر و بین مردم محبوب بود. اتاق را خلوت کردند. ایشان را معاینه کردم. شکمش نرم بود. درد هم نداشت. مطمئن بودم که انسداد روده ندارد. گفتم: «ایشان انفارکتوس ۱ کرده است. بهتره آقای دکتر فصیحی هم او را از نظر قلبی معاینه کند.» دکتر فصیحی تخصص قلب داشت. بعد از معاینهی آقای قاضی تشخیص انفارکتوس داد. باید در بخش سی سی یو بستری می شد. در دزفول سی سی یو نداشتند. بایستی ایشان را به بیمارستان گلستان اهواز می بردند. قرار شد از پایگاه وحدتی (پایگاه نیروی هوایی) هلی کوپتری بیاید و ایشان را به اهواز ببرد. دو ساعتی طول کشید و هلیکوپتر نیامد. خلاصه او را با اتومبیل به اهواز بردند. یک نفر انترن بیمارستان را هم با آنها فرستادم که اگر مشکلی پیش آمد همراهشان باشد. بعد از ظهر روز بعد خبر آوردند که آقای قاضی فوت کردند. مردم دزفول که علاقه ی خاصی به ایشان داشتند، واقعا عزادار شدند. اطرافیان و مردم متدین دزفول می گفتند، مردی فاضل، عالم و روحانی محبوب مردم دزفول و خوزستان بود. جنازهی ایشان در دزفول به خاک سپرده شد. دو سه روز در دزفول و خوزستان عزای عمومی بود. ✵•✦•✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آجیل جبهه‌ای •┈••✾💧✾••┈• شوخ طبعی‌اش گل كرده بود. دستش را در جیب می کرد و در دهان می برد و مثلا پوستش را تف می کرد. همه‌ بچه‌ها دنبالش می‌دویدند و اصرار كه به ما هم آجیل بده؛ اما او دست روی جیب می گذاشت و بی خیال راهش را کج می کرد. آخر یكی از بچه‌ها پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچه‌ها شروع كردند به زدن. حالا نزن كی بزن که آجیل تنهایی می‌خوری؟ بگیر، فرار می کنی؟ بگیر. و بالاخره در این گیر و دار یكی دست توی جیبش كرد اما آجیل مخصوص چیزی جز نان خشك ریز شده نبود. همگی سر كار بودیم. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۲ •┈••💠••┈• 🔅 موقعیت و وضعیت منطقه منطقه عمومی عملیات فتح المبین در غرب رودخانه کرخه واقع شده است که از شمال به ارتفاعات بلند و صعب العبور تیشه کن، دالپری، چاه نفت و تپه سیپتون، از جنوب به ارتفاعات بلند میشداغ، تپه های رملی و چزابه (شيب)، از شرق به رودخانه کرخه و از غرب به مرز بین المللی در شمال و جنوب فکه محدود می شود. زمین این منطقه از سه قسمت کوهستانی، تپه ماهوری و دشت تشکیل شده است و اختلاف ارتفاع آن از سطح دریا حدود ۲۱۰ متر است. زمین در شمال منطقه جنس سختی دارد و هر چه به طرف جنوب حرکت شود از استحکام آن کاسته می شود، به گونه ای که در ارتفاعات، جنس خاک به تدریج از سنگی به شنی و ماسه ای تبدیل می شود. بخش هایی از غرب و جنوب منطقه را نیز تپه های رملی پوشانده است. در این منطقه، رودخانه کرخه از شمال به جنوب شرقی جریان دارد، رودخانه فصلی چیخواب در تابستان خشک و به هنگام بارندگی سیلابی می شود و عبور از آن محدود به پل های موجود بر روی محور دزفول - دهلران می باشد و رودخانه روفائیه که از آب های دامنه های جنوبی ارتفاعات شاوریه و تپه ۳۵۰ و شمال دشت عباس تشکیل شده و سواحل آن دارای شیب ملایم است، به هنگام بارندگی تحرک نیرو را برای مدتی، محدود و کند می کند. موقعیت منطقه و عوارض حساس آن، آرایش خاصی را به دشمن تحمیل کرده بود که آگاهی نیروهای خودی از آن، زمینه وارد ساختن ضربات سهمگین را بر دشمن فراهم کرد. ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۶ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• صبح که شد، فهمیدیم چه آمده بر سرمان، سیاه سوخته و زخمی و خسته. به سلامت برگشتیم، اما رادیو عراق اطلاعیه داد: فرزندان دلاور عراق، دیشب گشتی های ایرانی را در منطقه به هلاکت رساندند و قبل از آن که بتوانند کاری انجام دهند، نیروهای رئیس القائد، کار آنها را ساختند! علی آقا دستور داد یکی دو روز در منطقه گشت نباشد. بعد از دو روز به دیدگاه رفتیم و از آنجا کل منطقه را زیر دید گرفتیم. علی آقا دستور داده بود تا حدودی به چپ و راست هم برویم. گفتم: چپ که‌ نمی توانیم برویم. می رویم به طرف سنگر کمین، طرف راست.. گفت: هر طور صلاح می دانید عمل کنید. چندباره این مسیر را می رفتیم، یعنی باید دقت و امنیت مسیر و ضریب فریب دشمن بالا و بالاتر می رفت. از ارتفاعات به چالاب زنگنه رسیدیم، کشیدیم به سمت راست تا از ارتفاعی که شیب کمتری داشت بکشیم بالا. آسمان مهتابی بود. چهار نفری پشت سرهم، با فاصله، آرام و بی صدا قدم برمی داشتیم. سرم را برگرداندم عقب و متوجه شدم در دیدرس کامل هستیم. به عزیز گفتم: این جوری دیلاق و ایستاده معلومِ معلومیم. بهتر نیست دولّا و خمیده برویم؟ پذیرفت و پیغام‌ به نفرات عقبی هم رسید. مقداری که رفتیم، برگشتم. در این حالت نور مهتاب از بین دو پای باز می تابید و از دور معلوم می شد که آدمی دارد حرکت می کند. گفتیم پس با همین حالت خمیده می رویم، ولی پاهای مان را جفت می گذاریم. با پاهای به هم‌چسبیده و کمر خمیده هزار و دویست قدم را به سختی حرکت کردیم. به کمر و کشاله ها فشار سنگینی می آمد، ولی چاره ای نبود. در همین شرایط در فاصله حدود پنجاه متری ما، یک خمپاره فرود آمد. جلوتر رفتیم، یکی دیگر با فاصله کمتر، گرومپ خورد درست در مسیر حرکت ما. خمپاره‌ها دنبال ما آمدند، می خورد درست جای پای قبلی. حتماً دیده بان ما را می دید و روی حساب گرا می داد و می زدند. درنگ جایز نبود در میان صدای خمپاره ها که در کوه و کمر می پیچید و جایی برای صدای پای ما نمی ماند. قرار به دو گذاشتیم و در کفی دویدیم. ولی خمپاره ها چشم داشتند! هرچه به زیر ارتفاع می آمدیم، خمپاره ها هم به اشتیاق دیدار ما می آمدند. به نقطه پایانی زیر ارتفاع که رسیدیم شکر خدا دیده بان کور شد و زاویه دیدش نسبت به ما بسته شد. از خستگی نشستیم.‌ لحظه ای نگذشته بود که عزیز امرالهی با نگرانی گفت: جامِ بزرگ، جامِ بزرگ! جواب دادم: بله بله! گفت: صدای پا می آید! گفتم: از کدام‌طرف؟ با دست راست اشاره کرد و گفت: از این طرف. و بعد به من گفت، قسمت چپ سرم را بگذارم روی زمین تا مسیر صدا را تشخیص دهم. درست می گفت، بدو بدو آمدند و به ما نزدیک و نزدیک تر می شدند. عزیز، سریع نارنجکی از کمر کشید و انگشتش را در میان حلقه آن فرو برد و آماده پرتاب شد. این عکس العمل همیشگی او در وقت خطر بود، قبراق و برقی و انفجاری. گفت: آماده باشید و اسلحه ها را مسلّح کنید. آهسته گفتم: گلنگدن صدا می دهد. بکشیم محلمان لو می رود. قبول کرد، گفت: پس نارنجک آماده کنید. دقیقه ای گذشت پرسیدم: عزیز مطمئنی؟ گفت: آره، آره سرت را بگذار روی زمین. دوباره این کار را کردم و سربرداشتم و گفتم: راست می گویی. دارند می آیند. یکی دیگر از رفقا هم‌ تایید کرد و گفت: می دوند و خیلی هم‌ نزدیک اند. دقایقی پر از التهاب گذشت، اما خبری نشد. خدایا این صدای چیست؟ همه می شنویم، ولی اثری از دشمن نیست. دلهره و اضطراب سراغمان آمده بود. ترس از اسارت و هزار فکر نکرده. سرهایمان را مماس با تندی شیب یا کمی بلندتر قرار می دادیم تا بالای سرمان را نبینیم. ارتفاع کامل دیده می شد، اما عراقی نه. وقتی از پایین به بالا نگاه می کنی، همه چیز دیده می شود ولی بالعکس نه. حتی اگر در شب های تاریک از دامنه به ارتفاع نگاه کنی آدمی چیزی باشد، حتماً دیده می شود. دهان های مان را باز گذاشتیم و چندباره سر و گوش را به زمین چسباندیم. این طوری صدا را بهتر می شنیدیم. باز صدای پا می آمد، ولی کم کم ضعیف شد. باز نگاهی به بالا انداختم، ولی خبری نبود. گفتم: عزیز! اگر اینها به ما نزدیک اند که صدای پایشان این قدر کم شده، باید آنها را ببینیم، پس کجایند؟! برای بار چندم سرم را گذاشتم روی زمین تا دقیق کمترین صدا و حرکت را تشخیص دهم و ناگهانی گیر نیفتیم. احساس کردم صدا به کل قطع شد! این بار سر و سینه را زمین گذاشتم صدا آهسته می آمد‌ لحظه ای فکری به سرم زد. در حالت سجده به جای پیشانی گوشم را روی زمین قرار دادم. عجیب بود، صدایی نمی آمد. سر و گوش و سینه را با هم روی زمین گذاشتم، صدا می آمد، ولی آهسته. کشف بزرگی کرده بودم! گفتم: عزیزجان! پسر خوب، این صدای قلب خودمان است و صدای پای عراقی ها نیست! تعجب کرد و گفت: نه، چی می گویی؟ گفتم: خوب سینه و سرت را بگذار روی زمین. گذاشت و گفت: صدا می آ
ید. گفتم: حالا فقط سرت را بگذار. گذاشت. صدایی نمی آمد. این دقایق بر ما صد ساعت گذشت تا فهمیدیم از بس دویده ایم، ضربان قلبمان به صدای پای سربازانی می ماند که روی زمین پا می کوبند و نزدیک می شوند. ما در این مدت از خودمان می ترسیدیم. گشت شناسایی، شناسایی خود نیز بود. آدم در خلوت و جلوت و ترس، گاهی خودش را بهتر می بیند و صدای درونش را آشکارتر می شنود. همچنان پیگیر و درگیر شناسایی ها بودیم. اطلاعات کسب شده، عکس ها، فیلمها، گزارش گشت ها و نیز اطلاعات سوخته و نیم سوخته ابوغانم دسته بندی می شد تا در تحلیل برای عملیات آتی به کار بسته شود. در یکی از همین روزها، علی آقا آمد و پرسید: ابوغانم کجاست؟ هیچ کس به فکر ابوغانم نبود، او چنان از ما شده بود که یادمان می رفت او یک افسر اسیر عراقی است. هر کس چیزی گفت، ولی حقیقت آن بود که کسی از او خبر نداشت. همه جا را گشتیم، ولی او آب شده و رفته بود زمین، دست برقضا روز قبل یا دو روز قبل او را برده بودند و از دیدگاه باغ کوه خط خودش را به او نشان داده بودند، یعنی او راه کار عملیات را نیز دیده بود! علی آقا نگران و ناراحت گفت: ابوغانم را خودمان با دست خودمان آوردیم به منطقه و توجیهش کردیم. به دیدگاه هم بردیم. اینجا منطقه خودش است راه را به او نشان دادیم و حالا نیست. اگر رفته باشد و همه چیز را گذاشته باشد دست فرماندهان عراقی چی....؟! باید پیدایش می کردیم. این طرف، آن طرف، کوچه ها و پس کوچه های خیابانها، اطراف مقر در بخشداری، نبود که نبود. زنبور تردید افتاده بود در ذهن و جانمان. جواب قرارگاه را چه بدهیم! آمده بودیم از او اطلاعات بگیریم، حالا او با کلّی اخبار دست اول غیب شده بود. دوباره همه شهر را گشتیم. گفتیم شاید از ارتفاعات مشرف بخواهد برود خط خودش، یعنی تا الان باید رفته باشد. ولی تا دیرتر از این نشده بود باید پیدایش می کردیم. پشت مقر، دشتی بود که به ارتفاعی منتهی می شد. با عجله من و دو سه نفر از دوستان از ارتفاع بالا می رفتیم که یک دفعه ابوغانم جلوی ما سبز شد. باورمان نمی شد ابوغانم باشد. خودش بود، آرام و آسوده، قیچی و آینه به دست داشت صورتش را اصلاح می کرد. پرسیدم: ها! ابوغانم اینجا چه کار می کنی؟ حالا مثلاً لهجه عربی هم می گرفتیم به خودمان و دهانمان را یک شکلی می کردیم که یعنی خیلی عربی حرف می زنیم. او فقط به ما خندید! در اصلاح کمکش کردم و رفتیم مقر. همه فکرهای ما اشتباه بود. او اصلاً در فکر فرار و این حرف ها نبود. علی آقا که چشمش ترسیده بود و باید همه جوانب را درنظر می گرفت، تصمیم گرفت او را به قرارگاه تحویل دهد. ابوغانم دوباره شد ابوماتم و ما هم. او گریه می کرد و نمی خواست از ما جدا بشود. می گفت: بگذارید من بمانم. هر کاری بگویید انجام می دهم، آشپزی، رانندگی، فقط بالله العظیم مرا به اردوگاه نفرستید.... بنده خدا نمی دانست اردوگاه های اسرای عراقی مثل شکنجه گاه های بعثی نیست. خلاصه وداع با ابوغانم خیلی سخت بود هم برای او و هم برای ما. با دلی پردرد خداحافظی و دیده بوسی کردیم و او رفت و رفت و دیگر هیچ خبری از او ندارم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 ابوترابی مرحوم آقای ابوترابی را به بهانه‌ای واهی زير شكنجه گرفتند و آنقدر بر اندام نحيفش كابل زدند كه خون از بدنش جاری شد. بعثیها براي شكستن مقاومت ساير اسرا و تحقير سيد آزادگان، از او خواستند به امام اهانت كند. وقتی زير بار نرفت صدای كابل‌ها و فریادهای يا زهرای سيد آزادگان به هوا برخاست و دل اسرا را به درد آورد. حاصل كار، پيكر كبود و خون‌آلود ابوترابی بود كه به خاطر امتناع از اهانت به رهبر خود، بی‌رمق روانه درمانگاه شد و حسرتی كه به دل بعثی‌ها ماند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۳ •┈••💠••┈• 🔻 شناسنامه عملیات 🔅 نام عملیات: فتح المبين 🔅 رمز عملیات: یا زهرا (س) 🔅 منطقه عملیات: جبهه جنوبی، شوش و دزفول 🔅زمان عملیات: ۱/۲/ ۱۳۶۱ تا ۱۰ / ۱/ ۱۳۶۱ 🔅هدف: آزادسازی منطقه غرب دزفول و جاده دزفول - دهلران و تأمین اندیمشک، شوش، دزفول و جاده اندیمشک - اهواز. 🔅 نوع عملیات: گسترده 🔅 فرماندهی عملیات: مشترک (سپاه پاسداران و ارتش جمهوری اسلامی) 🔅 سازمان عملیات: مشترک استعداد نیروهای درگیر خودی: ۱۲۴ گردان پیاده، ۹ گردان زرهی 🔅 استعداد نیروهای درگیر دشمن: ۹۲ گردان پیاده، ۳۹ گردان زرهی، ۲۹ گردان مکانیزه، ۳ گردان کماندو، ۳ گردان گارد و ۱۲ گردان توپخانه 🔅نتایج عملیات: آزادسازی ۲۴۰۰ کیلومتر مربع از سرزمین های اشغالی شامل ده ها بخش و روستای منطقه و چند جاده و تنگه مهم، خارج شدن دزفول و شوش و اندیمشک و پایگاه هوایی دزفول از دید و تیر مؤثر دشمن. 🔅تلفات دشمن: ۲۵۰۰۰ کشته و زخمی و ۱۷۰۰۰ اسیر 🔅خسارات دشمن: انهدام ۱۸ هواپیمای جنگنده، ۳۶۱ تانک و نفربر، ۳۰۰ خودرو، ۵۰ توپ و ۳۰ دستگاه مهندسی 🔅 غنائم: ۳۲۰ تانک و نفربر، ۵۰۰ خودرو، ۱۶۵ توپ و ۵۰ دستگاه مهندسی و مقادیر زیادی سلاح و تجهیزات انفرادی ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۷ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• گشت ها همچنان ادامه داشت، اما گاهی به خاطر شرایط جوی کار سخت تر می شد. در نیمه های ماه در لیالی مقمّره (مهتابی) که آسمان کاملاً روشن است، گشت رفتن مشکل می شد. در وقت بارندگی هم، اگر گشت می رفتیم رد پای مان روی زمین می ماند و ممکن بود دشمن مشکوک شود. در یکی از این شب های تعطیلی دور هم جلسه گرفته بودیم که علی آقا از راه رسید. حال و احوال کرد و پرسید: پس چی شد؟ کی می خواهید کار را تمام کنید؟ گفتیم: هوا ابری است، دید نداریم! لبخند زد وگفت: شما هم شده اید مردم زمان مولا علی که هربار یک بهانه ای می آوردند تا از زیر جهاد در بروند! باید بجنبید و کار بکنید. چشم دوست و دشمن به شما دوخته شده است. مستضعفان جهان نگاه می کنند ببینند ایران چه کار می کند. اگر ما پیروز شویم آنها هم خوشحال می شوند، جان می گیرند و قدرت می یابند در کشورهایشان. هر چه زودتر کار را تمام کنید راه کارها را قفل کنید تا آماده بشویم برای عملیات. همه منتظر جواب شما هستند. او که‌ ضمن سرعت، دقت هم می خواست، ادامه داد: در انتخات راه کارها فکر آسانی کار برای خودتان نباشید که امشب اتفاقی نیفتد و تو سالم برگردی. باید راه کارت بهترین و مطمئن ترین راهکار برای شب عملیات نیروها باشد. اگر آن مسیر و راه کاری را که باید انتخاب می کردید، نکردید و به خاطر کوتاهی شما دو نفر بیشتر شهید شدند، باید فردای قیامت پاسخ گو باشید. حرف های علی آقای بیست و یک ساله فرمانده اطلاعات عملیات تیپ ۳۲ انصارالحسین چنان برای کار، قوی مان می کرد که عجیب بود. علی آقا این بار معاونش، کریم ملکی را مامور کرد تا با تیم ما به منطقه شناسایی بیاید. من، آقای ملکی و عزیز، مسئول تیم، نیمه شب راه افتادیم و طبق برنامه تا دیدگاه رفتیم و با روشنی هوا کشیدیم جلو و زدیم داخل شیارهای منتهی به مواضع دشمن. آفتاب که سرزد، عزیز را گذاشتیم کمین و من با ملکی رفتم تا او را توجیه کنم.‌ هوای نفسی شدم و خواستم خودی به آقا کریم نشان بدهم. دیدم که اوضاع مساعد است از حد معمول جلوتر رفتم و او هم به دنبالم. ناگهان در ارتفاع ۱۰۶۵ به فاصله ای حدود پانزده متر سنگرهای عراقی جلوی مان سبز شد. همین طور که دولّا دولّا می رفتیم کریم دستش را گذاشت روی شانه و گرده من و فشار داد پایین، یعنی که بخوابم زمین. خودش هم دراز شد و خیلی آهسته پرسید: چه کار می کنی؟! سنگرها را نمی بینی؟ گفتم: چرا خب. گفت: حواست نیست که روز شده؟ همین جوری سرت را انداخته ای پایین و داری می روی. - خواب اند! - از کجا می دانی، علم غیب داری؟ - اینها صبح که می شود کپه مرگشان‌ را می‌گذارند و می خوابند. می دانند با این مسافت اگر نیرویی آمدنی بود، آمده است وگرنه خبری نیست و می خوابند. خیال آقا کریم‌ که راحت شد، قطب نما را بیرون‌ آورد و از همه سنگرها گرا گرفت تا فاصله ما و سنگرها مشخص شود. عراقی ها چنان‌ آسوده خاطر خوابیده بودند که می توانستیم دو نفری سنگرها را پاک سازی کنیم. روی سنگر دوشکا برزنت کشیده بودند به گونه ای که فقط لوله دوشکا بیرون بود. آنها حتی در سنگر دیده بانی هم نفر نداشتند. کریم گرای آنجا را هم گرفت و راه افتادیم. کریم گفت: نکند یک وقتی ما را دیده باشند، بیا بکشیم آن طرف تر شیار. به سمت چپ کشیدیم، آمدیم پایین، دور زدیم و رسیدیم به عقب. از منطقه که خارج شدیم، ملکی گفت: جام بزرگ! این راه کارتان قفل، خلاص. دیگر نمی خواهد بروید، تا اینجا که آمده اید کافی است. گویا او در ذهن دیده هایش را با گزارش های ما که در گزارش ها تمام عوارض زمین، چاله ها، تپه ها، مسافت طی شده و مشخصات طبیعی و غیر طبیعی را می آوردیم تطبیق می داد. در گزارشها مثلاً می آورویم، وقتی به علفزارها که می رسیدیم، صد قدم آن طرف تر به راست، زمین ماسه ایی است، صدای شن ریزه ها زیر پاها شنیده می شود و .... گشت شناسایی، یعنی بی صدا بروی بی صدا برگردی، اطلاعات جمع کنی، هیچ اثری یا هیچ جای پایی، قوطی کمپوت و کنسروی و نشانه ای از خود به جا نگذاری، هیچ نشانه شاخصی را خراب نکنی، درگیری ایجاد نکنی. علی آقا به ما می گفت: اگر در مسیر کلت طلا و نقره هم‌ دیدید، برندارید که معلوم شود اینجا نیرو آمده و رفته! اطلاعاتی باید شجاع و بی سر و صدا باشد، یعنی اگر عراقی دیدی، شتر دیدی ندیدی! وجعلنا بخوان و فرار کن. جوری که تا می شود تو را نبینند وگرنه همه چیز خراب در خراب می شود. همه چیز باید صددرصد مخفیانه و سرّی و محرمانه باشد و اگر این صددرصد بشود نود و نه درصد، بخشی از کار در عملیات حتماً لنگ خواهد زد... چند نوبت علی آقا کسانی را همراه ما فرستاد تا توجیه شوند و کار کاملتر گردد. یکی از این افراد محمد علی جربان، مسئول یکی از تیم های شناسایی بود. علی آقا قصد داشت بخشی از راه کار قفل شده ما را به او ب
سپارد و این تصمیم کار ما را سبک تر می کرد. مثل روال قبل، صبح زود قبل از روشنی هوا راه افتادیم و قبل از سپیده در منطقه بودیم. با روشن شدن هوا خودمان را کشیدیم زیر پای دشمن در شیارها. ابتدا در آن غار مستقر شدیم و نفر به نفر از لای صخره ها دیده بانی کردیم. این غار در دل کوه و درست زیر پای عراقی ها بود، اما این تنها غار در محل نبود. غار بزرگ هفتی در تنگ رستم و در استعداد منطقه سعیدها بود. (سعید چیت سازیان و سعید تابلویی). آنها می گفتند غار هفتی، غار پشگل و پِهن است. آنجا پناهگاه بزهای کوهی منطقه بود. بچه ها وقتی خسته و کوفته از شناسایی ها برمی گشتند روی تشکی نرم و گرم از پِشگِل بز دراز می کشیدند. آن قدر این غار امن بود که مواد خوراکی را هم در آنجا جاسازی کرده بودند. غار ما زیاد بزرگ نبود، ولی جای مناسبی قرار داشت که از خط راس عراقی پایین تر بود و آنها بر آن دید نداشتند. در آن گشت، روز را به دیده بانی گذراندیم و حالا عصر شده بود و باید راه کار را نشان محمدعلی می دادم. آسمان که به تاریکی زد و هوا گرگ و میش شد، رفتیم پشت میدان مین عراقی با فاصله دو سه متر روی ارتفاع ۱۰۶۵ و با شماره دست به جربان گفتم: این میدان مین، این سیم خاردار تک رشته ای مقابل میدان مین، این هم یک دو سه و چهار ردیف مین گوجه ای، والمری و این هم ردیف پنجم مین منوّر! گل از گل جربان باز شد مثل اینکه دارم‌ می گویم این پسته، این مغز بادام، این فندوق، این هم شربت زعفران. گفت: آقا محسن! من خودم باید بروم داخل این میدان و مین ها را از نزدیک ببینم! گفتم: می خواهی ببینی که چه شود؟ گفت: می خواهم بروم تا برای خودم مسلم بشود که اینجا حتماً چهار ردیف مین جنگی و یک ردیف مین منور است! گفتم: خدا خیر داده. کوتاه بیا، قرار بود من شما را تا نزدیک میدان‌ مین بیاورم که نشانت بدهم. دیگر نیازی نیست که بروم داخل.‌ لابد حرف مرا قبول نداری؟! گفت: نه آقا محسن! این چه حرفیه. من هم خودت را قبول دارم هم حرفت را. ولی می دانی، الان عشقم گرفته که بروم میان میدان مین! عشق بود دیگر و حالا آمده بود سراغ محمد علی جربان، بچه های با صفای ترک زبان روستای سورتجین شهرستان رزن. کمربند را روی شلوار کردی اش محکم کرد. آستین های پیراهن را وِر زد بالا و من نگران و بی جواب در مقابل او مانده ام. محمد علی در کودکی از پشت بام‌افتاده و فکش شکسته بود و دهانش کم باز می شد و نمی نوانست لقمه ی درشت بردارد. برای همین زمان غذا خوردنش دو سه برابر بقیه طول می کشید، البته دو سه برابر هم می خورد، مثل همه بچه های اطلاعات! مشکل دیگر این بود که وقتی سرفه می کرد، بعلت تنگی ورودی دهان، هوا از دهانش کامل خارج نمی شد و در دهانش می پیچید و یک صدای عجیب و غریبی بیرون می آمد و حرف زدنش هم دیدنی و شنیدنی می شد. دو نفر از اعضای تیم، یعنی عزیز امرالهی و رمضان مصباح در کمین منتظر ما بودند و حالا جربان را، عشق میدان مین گرفته بود. ایستادم پشت میدان. محمد علی رفت داخل. پشت دست هایش را آرام می کشید روی زمین و مین‌ها، و من در آن تاریکی و روشنی مرموز فقط سایه هیکل و دست او را می دیدم و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. ناگهان او سرفه اش گرفت و صدای عجیب و غریب سرفه او پیچید در فضای دهان و بعد در منطقه آرام و سراسر سکوت ارتفاع ۱۰۶۵. فکر می کنم پژواک هم شد. با عراقی ها فقط هشت متر فاصله داشتیم و تازه آنها روی ارتفاع در سنگرهای شان مشرف بر میدان مین و ما بودند. کارمان تمام بود! حتماً عراقی ها صدا را شنیده بودند. در همین لحظات نفس گیر، از سنگر عراقی یکی با لهجه عربی غلیظ صدا زد: احمِد، احمِد! صدای ح حلقی اش و کسره میم اش جالب بود. من که ماستم ریخت، اما محمد علی جربان بدون لحظه ای درنگ و ترس و لرزش صدا جواب داد: نَعَم، نَعَم؟! قلبم توی دهانم بود واقعاً. منتظر بودم ببینم چه می شود و عراقی چه می گوید. جربان دست هایش را به هم مالید و خاک هایش را تکان داد. نه منوّری، نه رگباری، نه صدای، نه جوابی و جربان شجاع و یک دنده نشسته نشسته از میدان بیرون آمد، ولی من از دستش ناراحت بودم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻با نوای حاج صادق آهنگران 🔅در وصف شهدای محراب در سه جا محراب جمعه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂