eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 ابوترابی مرحوم آقای ابوترابی را به بهانه‌ای واهی زير شكنجه گرفتند و آنقدر بر اندام نحيفش كابل زدند كه خون از بدنش جاری شد. بعثیها براي شكستن مقاومت ساير اسرا و تحقير سيد آزادگان، از او خواستند به امام اهانت كند. وقتی زير بار نرفت صدای كابل‌ها و فریادهای يا زهرای سيد آزادگان به هوا برخاست و دل اسرا را به درد آورد. حاصل كار، پيكر كبود و خون‌آلود ابوترابی بود كه به خاطر امتناع از اهانت به رهبر خود، بی‌رمق روانه درمانگاه شد و حسرتی كه به دل بعثی‌ها ماند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۳ •┈••💠••┈• 🔻 شناسنامه عملیات 🔅 نام عملیات: فتح المبين 🔅 رمز عملیات: یا زهرا (س) 🔅 منطقه عملیات: جبهه جنوبی، شوش و دزفول 🔅زمان عملیات: ۱/۲/ ۱۳۶۱ تا ۱۰ / ۱/ ۱۳۶۱ 🔅هدف: آزادسازی منطقه غرب دزفول و جاده دزفول - دهلران و تأمین اندیمشک، شوش، دزفول و جاده اندیمشک - اهواز. 🔅 نوع عملیات: گسترده 🔅 فرماندهی عملیات: مشترک (سپاه پاسداران و ارتش جمهوری اسلامی) 🔅 سازمان عملیات: مشترک استعداد نیروهای درگیر خودی: ۱۲۴ گردان پیاده، ۹ گردان زرهی 🔅 استعداد نیروهای درگیر دشمن: ۹۲ گردان پیاده، ۳۹ گردان زرهی، ۲۹ گردان مکانیزه، ۳ گردان کماندو، ۳ گردان گارد و ۱۲ گردان توپخانه 🔅نتایج عملیات: آزادسازی ۲۴۰۰ کیلومتر مربع از سرزمین های اشغالی شامل ده ها بخش و روستای منطقه و چند جاده و تنگه مهم، خارج شدن دزفول و شوش و اندیمشک و پایگاه هوایی دزفول از دید و تیر مؤثر دشمن. 🔅تلفات دشمن: ۲۵۰۰۰ کشته و زخمی و ۱۷۰۰۰ اسیر 🔅خسارات دشمن: انهدام ۱۸ هواپیمای جنگنده، ۳۶۱ تانک و نفربر، ۳۰۰ خودرو، ۵۰ توپ و ۳۰ دستگاه مهندسی 🔅 غنائم: ۳۲۰ تانک و نفربر، ۵۰۰ خودرو، ۱۶۵ توپ و ۵۰ دستگاه مهندسی و مقادیر زیادی سلاح و تجهیزات انفرادی ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۷ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• گشت ها همچنان ادامه داشت، اما گاهی به خاطر شرایط جوی کار سخت تر می شد. در نیمه های ماه در لیالی مقمّره (مهتابی) که آسمان کاملاً روشن است، گشت رفتن مشکل می شد. در وقت بارندگی هم، اگر گشت می رفتیم رد پای مان روی زمین می ماند و ممکن بود دشمن مشکوک شود. در یکی از این شب های تعطیلی دور هم جلسه گرفته بودیم که علی آقا از راه رسید. حال و احوال کرد و پرسید: پس چی شد؟ کی می خواهید کار را تمام کنید؟ گفتیم: هوا ابری است، دید نداریم! لبخند زد وگفت: شما هم شده اید مردم زمان مولا علی که هربار یک بهانه ای می آوردند تا از زیر جهاد در بروند! باید بجنبید و کار بکنید. چشم دوست و دشمن به شما دوخته شده است. مستضعفان جهان نگاه می کنند ببینند ایران چه کار می کند. اگر ما پیروز شویم آنها هم خوشحال می شوند، جان می گیرند و قدرت می یابند در کشورهایشان. هر چه زودتر کار را تمام کنید راه کارها را قفل کنید تا آماده بشویم برای عملیات. همه منتظر جواب شما هستند. او که‌ ضمن سرعت، دقت هم می خواست، ادامه داد: در انتخات راه کارها فکر آسانی کار برای خودتان نباشید که امشب اتفاقی نیفتد و تو سالم برگردی. باید راه کارت بهترین و مطمئن ترین راهکار برای شب عملیات نیروها باشد. اگر آن مسیر و راه کاری را که باید انتخاب می کردید، نکردید و به خاطر کوتاهی شما دو نفر بیشتر شهید شدند، باید فردای قیامت پاسخ گو باشید. حرف های علی آقای بیست و یک ساله فرمانده اطلاعات عملیات تیپ ۳۲ انصارالحسین چنان برای کار، قوی مان می کرد که عجیب بود. علی آقا این بار معاونش، کریم ملکی را مامور کرد تا با تیم ما به منطقه شناسایی بیاید. من، آقای ملکی و عزیز، مسئول تیم، نیمه شب راه افتادیم و طبق برنامه تا دیدگاه رفتیم و با روشنی هوا کشیدیم جلو و زدیم داخل شیارهای منتهی به مواضع دشمن. آفتاب که سرزد، عزیز را گذاشتیم کمین و من با ملکی رفتم تا او را توجیه کنم.‌ هوای نفسی شدم و خواستم خودی به آقا کریم نشان بدهم. دیدم که اوضاع مساعد است از حد معمول جلوتر رفتم و او هم به دنبالم. ناگهان در ارتفاع ۱۰۶۵ به فاصله ای حدود پانزده متر سنگرهای عراقی جلوی مان سبز شد. همین طور که دولّا دولّا می رفتیم کریم دستش را گذاشت روی شانه و گرده من و فشار داد پایین، یعنی که بخوابم زمین. خودش هم دراز شد و خیلی آهسته پرسید: چه کار می کنی؟! سنگرها را نمی بینی؟ گفتم: چرا خب. گفت: حواست نیست که روز شده؟ همین جوری سرت را انداخته ای پایین و داری می روی. - خواب اند! - از کجا می دانی، علم غیب داری؟ - اینها صبح که می شود کپه مرگشان‌ را می‌گذارند و می خوابند. می دانند با این مسافت اگر نیرویی آمدنی بود، آمده است وگرنه خبری نیست و می خوابند. خیال آقا کریم‌ که راحت شد، قطب نما را بیرون‌ آورد و از همه سنگرها گرا گرفت تا فاصله ما و سنگرها مشخص شود. عراقی ها چنان‌ آسوده خاطر خوابیده بودند که می توانستیم دو نفری سنگرها را پاک سازی کنیم. روی سنگر دوشکا برزنت کشیده بودند به گونه ای که فقط لوله دوشکا بیرون بود. آنها حتی در سنگر دیده بانی هم نفر نداشتند. کریم گرای آنجا را هم گرفت و راه افتادیم. کریم گفت: نکند یک وقتی ما را دیده باشند، بیا بکشیم آن طرف تر شیار. به سمت چپ کشیدیم، آمدیم پایین، دور زدیم و رسیدیم به عقب. از منطقه که خارج شدیم، ملکی گفت: جام بزرگ! این راه کارتان قفل، خلاص. دیگر نمی خواهد بروید، تا اینجا که آمده اید کافی است. گویا او در ذهن دیده هایش را با گزارش های ما که در گزارش ها تمام عوارض زمین، چاله ها، تپه ها، مسافت طی شده و مشخصات طبیعی و غیر طبیعی را می آوردیم تطبیق می داد. در گزارشها مثلاً می آورویم، وقتی به علفزارها که می رسیدیم، صد قدم آن طرف تر به راست، زمین ماسه ایی است، صدای شن ریزه ها زیر پاها شنیده می شود و .... گشت شناسایی، یعنی بی صدا بروی بی صدا برگردی، اطلاعات جمع کنی، هیچ اثری یا هیچ جای پایی، قوطی کمپوت و کنسروی و نشانه ای از خود به جا نگذاری، هیچ نشانه شاخصی را خراب نکنی، درگیری ایجاد نکنی. علی آقا به ما می گفت: اگر در مسیر کلت طلا و نقره هم‌ دیدید، برندارید که معلوم شود اینجا نیرو آمده و رفته! اطلاعاتی باید شجاع و بی سر و صدا باشد، یعنی اگر عراقی دیدی، شتر دیدی ندیدی! وجعلنا بخوان و فرار کن. جوری که تا می شود تو را نبینند وگرنه همه چیز خراب در خراب می شود. همه چیز باید صددرصد مخفیانه و سرّی و محرمانه باشد و اگر این صددرصد بشود نود و نه درصد، بخشی از کار در عملیات حتماً لنگ خواهد زد... چند نوبت علی آقا کسانی را همراه ما فرستاد تا توجیه شوند و کار کاملتر گردد. یکی از این افراد محمد علی جربان، مسئول یکی از تیم های شناسایی بود. علی آقا قصد داشت بخشی از راه کار قفل شده ما را به او ب
سپارد و این تصمیم کار ما را سبک تر می کرد. مثل روال قبل، صبح زود قبل از روشنی هوا راه افتادیم و قبل از سپیده در منطقه بودیم. با روشن شدن هوا خودمان را کشیدیم زیر پای دشمن در شیارها. ابتدا در آن غار مستقر شدیم و نفر به نفر از لای صخره ها دیده بانی کردیم. این غار در دل کوه و درست زیر پای عراقی ها بود، اما این تنها غار در محل نبود. غار بزرگ هفتی در تنگ رستم و در استعداد منطقه سعیدها بود. (سعید چیت سازیان و سعید تابلویی). آنها می گفتند غار هفتی، غار پشگل و پِهن است. آنجا پناهگاه بزهای کوهی منطقه بود. بچه ها وقتی خسته و کوفته از شناسایی ها برمی گشتند روی تشکی نرم و گرم از پِشگِل بز دراز می کشیدند. آن قدر این غار امن بود که مواد خوراکی را هم در آنجا جاسازی کرده بودند. غار ما زیاد بزرگ نبود، ولی جای مناسبی قرار داشت که از خط راس عراقی پایین تر بود و آنها بر آن دید نداشتند. در آن گشت، روز را به دیده بانی گذراندیم و حالا عصر شده بود و باید راه کار را نشان محمدعلی می دادم. آسمان که به تاریکی زد و هوا گرگ و میش شد، رفتیم پشت میدان مین عراقی با فاصله دو سه متر روی ارتفاع ۱۰۶۵ و با شماره دست به جربان گفتم: این میدان مین، این سیم خاردار تک رشته ای مقابل میدان مین، این هم یک دو سه و چهار ردیف مین گوجه ای، والمری و این هم ردیف پنجم مین منوّر! گل از گل جربان باز شد مثل اینکه دارم‌ می گویم این پسته، این مغز بادام، این فندوق، این هم شربت زعفران. گفت: آقا محسن! من خودم باید بروم داخل این میدان و مین ها را از نزدیک ببینم! گفتم: می خواهی ببینی که چه شود؟ گفت: می خواهم بروم تا برای خودم مسلم بشود که اینجا حتماً چهار ردیف مین جنگی و یک ردیف مین منور است! گفتم: خدا خیر داده. کوتاه بیا، قرار بود من شما را تا نزدیک میدان‌ مین بیاورم که نشانت بدهم. دیگر نیازی نیست که بروم داخل.‌ لابد حرف مرا قبول نداری؟! گفت: نه آقا محسن! این چه حرفیه. من هم خودت را قبول دارم هم حرفت را. ولی می دانی، الان عشقم گرفته که بروم میان میدان مین! عشق بود دیگر و حالا آمده بود سراغ محمد علی جربان، بچه های با صفای ترک زبان روستای سورتجین شهرستان رزن. کمربند را روی شلوار کردی اش محکم کرد. آستین های پیراهن را وِر زد بالا و من نگران و بی جواب در مقابل او مانده ام. محمد علی در کودکی از پشت بام‌افتاده و فکش شکسته بود و دهانش کم باز می شد و نمی نوانست لقمه ی درشت بردارد. برای همین زمان غذا خوردنش دو سه برابر بقیه طول می کشید، البته دو سه برابر هم می خورد، مثل همه بچه های اطلاعات! مشکل دیگر این بود که وقتی سرفه می کرد، بعلت تنگی ورودی دهان، هوا از دهانش کامل خارج نمی شد و در دهانش می پیچید و یک صدای عجیب و غریبی بیرون می آمد و حرف زدنش هم دیدنی و شنیدنی می شد. دو نفر از اعضای تیم، یعنی عزیز امرالهی و رمضان مصباح در کمین منتظر ما بودند و حالا جربان را، عشق میدان مین گرفته بود. ایستادم پشت میدان. محمد علی رفت داخل. پشت دست هایش را آرام می کشید روی زمین و مین‌ها، و من در آن تاریکی و روشنی مرموز فقط سایه هیکل و دست او را می دیدم و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. ناگهان او سرفه اش گرفت و صدای عجیب و غریب سرفه او پیچید در فضای دهان و بعد در منطقه آرام و سراسر سکوت ارتفاع ۱۰۶۵. فکر می کنم پژواک هم شد. با عراقی ها فقط هشت متر فاصله داشتیم و تازه آنها روی ارتفاع در سنگرهای شان مشرف بر میدان مین و ما بودند. کارمان تمام بود! حتماً عراقی ها صدا را شنیده بودند. در همین لحظات نفس گیر، از سنگر عراقی یکی با لهجه عربی غلیظ صدا زد: احمِد، احمِد! صدای ح حلقی اش و کسره میم اش جالب بود. من که ماستم ریخت، اما محمد علی جربان بدون لحظه ای درنگ و ترس و لرزش صدا جواب داد: نَعَم، نَعَم؟! قلبم توی دهانم بود واقعاً. منتظر بودم ببینم چه می شود و عراقی چه می گوید. جربان دست هایش را به هم مالید و خاک هایش را تکان داد. نه منوّری، نه رگباری، نه صدای، نه جوابی و جربان شجاع و یک دنده نشسته نشسته از میدان بیرون آمد، ولی من از دستش ناراحت بودم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻با نوای حاج صادق آهنگران 🔅در وصف شهدای محراب در سه جا محراب جمعه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻با نوای حاج صادق آهنگران 🔅در وصف شهدای محراب در سه جا محراب جمعه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 بیمارستان شرکت نفت آبادان 1⃣ ظهر روز سی و یکم شهریور ۱۳۵۹، عراق در تمام طول نوار مرزی خود با ایران، حمله را بدون مقدمه و بدون اعلام قبلی آغاز کرد. قبل از این که نیروهای ایرانی بتوانند جلوی آنها را بگیرند، در خاک ایران پیشروی کردند. ما در محله بریم در یکی از خانه های شرکت نفت زندگی می کردیم. عصر روز سی و یکم شهریور بود. خانمم به همراه خواهرش توی حیاط نشسته بودند. رادیو روی ایوان بود و صدایش را می شنیدیم. دخترم روی تاب نشسته بود. در حالی که او را تاب می دادم، گوش به صدای رادیو داشتم. یک باره صدای انفجار مهیبی مثل صاعقه از سمت پالایشگاه که تقریبا یک کیلومتر از ما فاصله داشت بلند شد. بعد انفجاری دیگر و باز هم چند انفجار و بعد از چند دقیقه، دود غلیظی از سمت پالایشگاه بالا رفت. رادیو ناگهان برنامه خود را قطع کرد و گوینده رادیو نفت ملی گفت: «توجه! توجه! اهالی محترم آبادان، پالایشگاه آبادان مورد حمله عراق قرار گرفت و خط گلوله باران روی منازل مسکونی هم هست. لطفا به داخل خانه ها بروید و سعی کنید کنار در و پنجره نباشد. چراغ ها را خاموش کنید و در محلی که نور به بیرون سرایت نکند، بمانید. رادیو را روشن گذاشته و منتظر دستورات بعدی باشید. کلیه پزشکان و پرستاران و نیروهای خدماتی به حال آماده باش باشند.» به داخل خانه رفتیم و چراغ ها را خاموش کردیم. حدود نیم ساعت بعد از بیمارستان تلفن کردند که تعدادی مجروح به بیمارستان آورده اند. آماده باشم، با اتومبیل می آیند تا من را به بیمارستان ببرند. لباس که می پوشیدم، خانمم گفت: «من چه کار کنم؟» گفتم فعلا صبر کند تا فردا فکری برایش بکنم. با این اوضاع و احوال تنهایی نمی توانست تا تهران رانندگی کند. اتومبیل بیمارستان رسید. راننده برای این که سریع تر به بیمارستان برسیم از خیابان های وسط پالایشگاه عبور کرد. قسمتهایی از پالایشگاه در آتش می‌سوخت و تیم آتش نشانی مشغول خاموش کردن آتش بود. به بیمارستان که رسیدم بقیه جراحان و پرسنل اتاق عمل و بخش ها هم رسیده بودند. حدود بیست، سی مجروح را روی تخت های اورژانس خوابانده بودند. مجروحین مورد اصابت ترکش خمپاره و گلوله توپ قرار گرفته بودند. البته چند نفر هم شهید شده بودند. پزشکان و متخصصان داخلی و غیره نیز به بیمارستان آمدند. کمکهای اولیه را انجام می دادند. مجروحینی که نیاز به عمل جراحی داشتند را آماده کرده و به اتاق عمل می فرستادند. تا ظهر روز بعد (اول مهر) مشغول انجام عمل جراحی بودیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 پذیرایی در اسارت •┈••✾💧✾••┈• از پذیرایی‌های مقدماتی و اولیه‌ی اسارت، تونل‌ وحشت بود كه در هر نقل و انتقال از اردوگاهی به اردوگاه دیگر و حتی در جابجایی‌های داخل اردوگاهی نیز وجود داشت و با درد و رنجی وصف‌ناشدنی همراه بود. این تبصره‌ی اسارت، استثناپذیر هم نبود و همه اعم از مجروح و سالم و پیر و جوان را در بر می‌گرفت و طبعاً ما نیز مستثنی نبودیم و برای ما نیز در راه انتقال به موصل و دم درِ ورودی اردوگاه وسایل پذیرایی مهيّا شده بود. بچه‌ها همه در این فكر بودند كه چه كنند تا ضربات كمتر و درد كمتری را احساس كنند، در این بین، یكی از بچّه‌ها نظر جالبی داشت، او می‌گفت.... نه، اصلاً بهتر است خودتان ماوقع را بخوانید تا از طرح نوینش بیشتر آگاه شوید. اتوبوس ایستاد و به دستور افسر عراقی و در معيّت كابل و نبشی، بچّه‌ها تك‌تك شروع به پیاده شدن كردند، تا این‌كه نوبت به همان برادرمان رسید كه پلتیك و روشی نوین برای آرام كردن سربازان عراقی یافته بود. او به محض این‌كه خواست پیاده شود، بلند و رسا، رو به مأموران عراقی كرد و گفت:«سلام علیكم». اولین عراقی كه نزدیك ركاب اتوبوس ایستاده بود، گروهبان چاق و درشت‌هیكلی بود كه دیدن صورتش بدترین شكنجه بود و همین‌كه آن ‌عزیز آزاده‌مان پایش به روی زمین رسید، گروهبان مذكور در حالی‌كه كابل مسی‌اش را بلند كرده بود و می‌خواست بر سر وی فرود آورد، گفت:«علیكم السلام» و ضربه را زد. چشمتان روز بد نبیند. آن بنده‌ی خدا بر اثر شدت ضربه، نقش بر زمین شد و از حال رفت. ما از یك طرف ناراحت بودیم و از طرف دیگر خنده امانمان را بریده بود كه ما چه ساده‌لوحیم كه چنین ارزش‌هایی را این‌جا جستجو می‌كنیم و می‌خواهیم برای آرام كردن این قوم از چنین ارزش‌هایی بهره بگیریم. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۳ •┈••💠••┈• 🔅 طراحی عملیات اهداف و ماموریت سپاه در طرح اولیه خود و قبل از تشکیل قرار گاه مشترک ارتش و سپاه قرارگاه کربلا تصمیم داشت که با یگان های خود ارتفاعات ابو صلیبی خات (سایت و رادار) در محور شوش و همچنین در امتداد آن به طرف شمال، تپه های علی گره زد و شاوریه و دهلیز را به تصرف در آورد. اما پس از تشکیل قرارگاه مشترک، این طرح به دلیل تأمین نکردن اهداف مورد نظر و کاهش ندادن خطوط پدافندی و آزادسازی نیروهای خودی از خطوط پدافندی بحث و بررسی شد و سرانجام بر دو هدف شامل انهدام نیروهای دشمن و کاهش خطوط پدافندی توافق شد و مانور عملیات نیز بر این اساس طرح ریزی شد. اهداف نظامی عملیات فتح المبین چنین بود: ۱- انهدام نیروهای دشمن به منظور کاهش توان نظامی اش. ۲- دستیابی به خطوط پدافندی مطمئن با هدف صرفه جویی در نیرو (آزاد شدن نیروهای خودی از مخلوط پدافندی و کسب آمادگی برای عملیات بعدی). ۳- خارج ساختن شوش، اندیمشک دزفول و پایگاه چهارم شکاری از برد توپخانه دشمن. ۴- خارج کردن جاده اندیمشک - اهواز از برد آتش مؤثر دشمن. ۵- آزادسازی مناطق مهمی چون جاده اندیمشک - دهلران و سایت رادار ۴ و ۵. ۶- تصرف چاه های نفتی منطقه ابوغریب، مأموریت قرارگاه فرماندهی در این عملیات چنین اعلام شد: فرماندهی عملیات کربلای ۲ (فتح المبين ) در ساعت (س) روز (ر) به منظور انهدام نیروهای دشمن در منطقه عملیاتی دزفول و شوش تک می کند. ارتفاعات علی گره زد، ابوصلیبی خات، تنگه رقابیه، ارتفاعات چنانه و عین خوش را تصرف و تأمین و در منطقه پدافند. می نماید و آماده می شود بنا به دستور، تک را به سمت غرب، برای تأمین خط مرز ادامه دهد.» ✵✦✵ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۸ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• از رفتن جربان در میدان مین ناراحت شده بود و وقتی برگشت، پرسیدم: خدا خیرت داد، راحت شدی، خیالت راحت شد؟ طعنه زدم، اما او با آرامش گفت: خیلی کیف داد، آره مین ها همان جوری بود که گفتی چهار ردیف والمر و یک ردیف منوّر! بعد هم زد به رگ جُک گفتن با لهجه شیرین آذری اش: حال کردی چه جوری جواب نگهبان عراقی را دادم، ما ترک هستیم، ولی عربی هم بلدیم ها. اون وقت شما ترک ها آبروی ما دهاتی ها را هم می برید! این جمله کلامی اش بود. چه قدر هم با مزه می گفت و چه قدر هم می خندیدیم. گفتم: خیلی خوب، قبول، بیا تا مشکلی پیش نیامده در برویم. به سرعت منطقه را ترک کردیم و با دو نفر کمینِ چشم انتظار به خط خودی برگشتیم. مرتبه دیگر که گشت می رفتیم روز را در همان غار می ماندیم و نوبتی از لای صخره ها دیده بانی می کردیم. بعد از ظهر در غار دیده بانی می کردیم که ناگهان در دشت پشت سرمان خمپاره دودزا زدند.( دودزا معمولاً برای گراگیری است) حدس زدیم شاید تیم های دیگر را دیده اند. از خمپاره خبری نشد. دوباره دودزا زدند. هی حرف و هی حدس می زدیم که یک هویی صدایی مثل دویدن یا پریدن و افتادن کسی از بلندی روی زمین می آمد. یکی از حدس های مان درست درآمده بود. آنها که ما را زودتر دیده بودند صبر کرده و حالا سرفرصت می آمدند سروقتمان و ما هم مثل ابوغانم اسیر می شدیم! صداها نزدیک و نزدیک تر شد تا اینکه یکی گِرِمپ درست افتاد روی غارما. یک ثانیه بعد صدای فرود آمدن یک آدم سنگین کمی دورتر از ورودی غار، ما را بهت زده کرد! آفتاب بعد از ظهر، سایه دراز عراقی اسلحه به دست را انداخته بود مقابل ما در غار. او حالت هجومی داشت. نفس در سینه هامان متوقف شده و تا اسارت فقط چند ثانیه مانده بود. خوش بختانه فاصله عراقی با غار خیلی کم نبود. شاید چندمتر. کمی بعد تعداد عراقی ها به چند نفر رسید. همه با حالت هجومی و آماده، بلند بلند عربی صحبت می کردند. خیلی با احتیاط با یک پوشالی اثر پاها روی خاک نرم جلو غار را محو کردیم و خودمان را آرام کشیدیم به انتهای غار سه متری. اسلحه ها را آرام از ضامن خارج کردیم. عزیز هم طبق معمول نارنجکش را از کمر کشید و انگشت را در حلقه اش گره کرد. چاره ای هم نبود اگر داخل می شدند باید می زدیم و الفرار. بهتر از اسیری بود و باز هم گزینه های مختلف را تند تند شمردیم و منتظر ماندیم. لحظه ای بعد، صدای رگباری آمد، ولی نه به طرف ما. نفس راحتی کشیدیم. معلوم شد که ما را ندیده اند، بلافاصله همزمان با صدای تیرها یک گله چند تایی بزکوهی از داخل شیار فرار کردند. اواخر ماموریت ما در منطقه، در سه راهی جاده قصرشیرین به جوانرود، گیلان غرب و سرپل ذهاب در زیر ارتفاع باغ کوه ایستگاه صلواتی دایر شد. روزی با علی آقا و دوستان از گشت برمی گشتیم که مسیرمان به ایستگاه صلواتی خورد. ایستگاه پر و پیمانی بود و انواع و اقسام‌خوردنی ها و کمک های مردمی به رزمندگان به ازای صلوات هدیه می شد. در ایستگاه چای و برنج و عدسی و .... می دادند. این سربازها می گرفتند و می خوردند و می رفتند و زحمت و صلوات فرستادنش می ماند برای خادمان ایستگاه صلواتی. علی آقا گفت: اولاً سعی کنید از این مسیر هم گاهی بروید و برگردید. ثانیاً در این ایستگاه، صلوات ها رو راه بیندازید. یعنی چه! این درجه دارها و سربازها می آیند و می برند و می خورند و یک صلوات هم نمی فرستند! حتی اگر چیزی هم نمی خورید، توقف کنید و صلوات بفرستید. در ماموریت های الحاقی، یک روز آقای سعید اسلامیان، مسئول محور و حسن ترک، مسئول طرح و عملیات با ما به دیدگاه و راه کار قفل شده در منطقه شناسایی آمدند. پس از طی مسیر آنها را به ارتفاع پست چالاب زنگنه بردیم. دوربین به دست داشتم برای آنها نقطه ها و عوارض را توضیح می دادم، که یک بار چشمم افتاد به سرِ شیاری که با کریم ملکی رفته بودیم و چشمم قفل شد. روی یک سنگر کمینِ جدید! خشکم زد! این سنگر جدید کمین می توانست همه معادلات و راه کارها را به هم بزند. پرسیدند: چی شده جام بزرگ؟ گفتم: اجازه بدهید ببینم دوباره. رفتم و رفتم و متاسفانه رسیدم به سنگر کمین که تر و تازه در آنجا سبز شده بود و یک دوشکا هم رویش خودنمایی می کرد. با دوربین از ابتدای مسیر حرکت را چک کردم. چپ و راست را تنظیم کردم، گفتم شاید اشتباه دیده باشم. گفتم: اِاِاِ این نبود تا پریروز. این را تازه گذاشته اند اینجا. پرسیدند: کجاست؟ و دوربین را از دستم قاپیدند و یکی یکی دیدند و تایید کردند. همان جا جلسه اطلاعات عملیات و طرح و عملیات و مسئول محور کلید خورد: نمی شود به خاطر یک سنگر، عملیات لغو بشود. باید کاری کرد. یا باید مسیر را چپ و راست کرد و یا با کمین تا وقت مقتضی کاری نداشت، یا باید اول کمین را نفله کنیم... پرسش و پاسخ بین آنها و من و دوربی
ن بگیر، دوربین بده ادامه داشت که ناگهان صفیر چند گلوله توپ خودی در آسمان منطقه پیچید و گرومپ! باورمان‌ نمی شد، یکی از گلوله های توپ برادران ارتشی درست خورد روی ملاج کمین و دوشکا و دوشکاچی با هم رفتند هوا. سعید اسلامیان پرسید: توپ خانه مال کجاست؟ گفتم: معلومه مال ارتش. ارتش در عقبه زیر باغ کوه توپ خانه دارد. پرسیدند: یعنی با هدف زدند؟ گفتم: لابد دیده بان دیده و گرا داده که با این دقت خورد سر هدف، هر چه بوده هدف یا بی هدف، مشکل ما حل شد. خدا را شکر! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂