eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 خرمشهر در یک نگاه 8⃣ "از اشغال تا آزادی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 بیمارستان شرکت نفت آبادان 2⃣ نزدیک ظهر به سالن بیمارستان رفتم. سالن پر از زن و بچه پزشکان و پرسنل بیمارستان بود. سرگردان و بلاتکلیف، بالا و پایین می رفتند. هر چند نفر دور هم جمع شده بودند، صحبت می کردند که چه باید بکنند. به قول معروف سالن بیمارستان شده بود بازار شام، رعب و وحشت همه را فرا گرفته بود. دیگر بمبباران دشمن فقط شامل پالایشگاه و مخازن نفت بوارده نبود. همه شهر را زیر گلوله گرفته بود. در میان جمعیتی که پریشان توی سالن بیمارستان جمع شده بودند یکی از دوستان صمیمی خود، آقای مهندس گلشن را دیدم. مهندس شرکت نفت بود. نزدیک در ورودی سالن بیمارستان ایستاده بود. با هم سلام و علیک کردیم. گفتم: «این جا چه می کنی؟» گفت: «خانمم دو روز پیش سزارین شده و حالا ترخیصش کردند. منتظر پدر خانمم هستم. از شیراز آمده تا ما را با خود به آنجا ببرد.» گفتم: «خانم من هم تنهاست. می ترسم بخواهد تنهایی و بدون کمک تا تهران رانندگی کند. شما می توانید کمک کنید و حداقل او را تا محلی که از تهران به دنبالش می آیند همراهی کنید؟» گفت: «با کمال میل پدر خانمم و زن و فرزندم با اتومبیل خودم حرکت می کنند و من با اتومبیل شما رانندگی می کنم.» پس از تشکر، به خانمم زنگ زدم. وضعیت خانم مهندس گلشن را برایش توضیح دادم. گفتم آنها به شیراز می روند، او هم تا آن جا همراه آنها برود. ••• دوباره مجروح آورده بودند. از مهندس گلشن خداحافظی کردم و به بخش برگشتم تا مجروحین را ویزیت کنم. به اتاق عمل رفتم. غروب دوباره با خانمم تماس گرفتم. گفت: «پدر خانم مهندس گلشن اینجاست. به خانه مهندس گلشن می رویم و چون دیر وقت است، شب را منزل آنها می مانیم و فردا صبح زود از آبادان حرکت می کنیم.» جاده ی اهواز - آبادان آن موقع هنوز باز بود و نیروهای عراقی دسترسی به آن نداشتند. اما پالایشگاه، مخازن نفت و شهر آبادان را از آن سوی اروند، زیر آتش توپخانه و خمپاره گرفته بود. مردم همه وحشت زده بودند. صدای انفجارها هر لحظه شنیده می شد. مجروحین را با هر وسیله ممکن به بیمارستانها انتقال می دادند. بین مجروحین پسر بچه هشت ساله ای بود که هر دو دستش از ناحیه بازو قطع شده بود. از او پرسیدم کجا این اتفاق برایش افتاده است. گفت: «رفته بودم رو پشت بوم تا هواپیماها رو نگاه کنم.» گفتم: «مگر نمیدانی این کار خطرناک است.» گفت: «دوستام گفتن عراقیا خونه مردم فقیر رو نمیزنن. روی پشت بوم داشتم هواپیماها رو نگاه می کردم که یه دفعه انگار دستم رو برق گرفت و دیگه نفهمیدم چه شد. تا اینکه امدادگرا اومدن، من و عده ای دیگه که زخمی شده بودیم رو به بیمارستان رسوندن.» . توی یکی از محله های فقیر نشین زندگی می کردند. متأسفانه مجبور شدم هر دو دست او را قطع کرده و نسوج له شده و استخوان های خرد شده را بردارم تا به بخش سالم بازویش برسم. در حقیقت بعد از پایان عمل، فقط قسمت های نزدیک به شانه برایش باقی ماند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی بلند می پرم اما ، نه آن هوا که تویی تمام طول خط از نقطه‌ای که پر شده است از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه از او و ما که منم تا من و شما که تویی تویی جواب سوال قدیم بود و نبود چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی نهادم آینه ای پیش روی آینه ات جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۴ •┈••💠••┈• 🔅 سازمان رزم با توجه به همکاری ارتش و سپاه، قرارگاه مرکزی کربلا با فرماندهی مشترک نیروی زمینی ارتش و سپاه پاسداران، هدایت کلی عملیات را بر عهده داشت که چهار قرارگاه فرعی به شرح ذیل تحت امر آن بود: ۱- قرارگاه مشترک قدس: ۲- قرارگاه مشترک نصر: ۳- قرارگاه مشترک فجر: ۴- قرارگاه مشترک فتح: در مجموع، سپاه پاسداران با ۱۰۰ گردان نیرو و ارتش جمهوری اسلامی ایران با ۴۳ گردان اعم از پیاده، زرهی و مکانیزه در عملیات شرکت کردند. در این عملیات، سپاه ۱۶۰ دستگاه تانک و نفربر غنیمنی و ارتش ۳۶۰ دستگاه تانک و نفربر سازمانی خود را به کار گرفتند. علاوه بر آتش پشتیبانی توپخانه، هوانیروز و نیروی هوایی ارتش نیز بر حسب مأموریت و استعداد خود در عملیات مشارکت داشتند. به طور کلی، حضور رو به گسترش سپاه و سازماندهی نیروهای مردمی در سازمان تیپ و لشكر سبب شد تا توان رزمی نیروهای خودی افزایش یابد از نکات بارز در این مرحله قابلیت انعطاف زیاد در عملیات فتح المبین و تغییرات سریع سازماندهی و تشکیلات رزمی و توان بالا در جذب نیروی مردمی می باشد، برای مثال پس از مدتی کار روی طرح و در هنگام آماده سازی مقدمات عملیات، استعداد نیروهای سازمان داده شده به ۳۰۰ درصد آنچه در طرح ابتدایی پیش بینی می‌شد رسیده بود. در واقع از این لحاظ فتح المبین تجربه ای برای هدایت یک جنگ مردمی بود. 🔅طرح مانور به دلیل ترکیب نیروهای سپاه و ارتش برای اجرای عملیات، دو دیدگاه متفاوت در طرح ریزی عملیات فتح المبين وجود داشت. طراحان نظامی ارتش بر این نظر بودند که عملیات به صورت مرحله ای و با دو قرارگاه و از سه محور پل نادری، شوش و ارتفاعات شاوريه برای تأمین ارتفاعات علی گره زد و تپه های ابوصلیبی خات انجام شود و پس از آن در مرحله دوم، عملیات به طرف عین خوش - دوسلک و رقابیه ادامه یابد. این طرح شبیه عملیات ارتش در ۲۳ مهر ۱۳۵۹ بود. از سوی دیگر گروه طرح ریزی سپاه با توجه به آنچه پیش از این حاصل شده بود، با این طرح مخالف بود، این طراحان معتقد بودند با توجه به وضعیت زمین و عوارض منطقه و نحوه آرایش دشمن، عملیات باید در یک مرحله و با چهار قرارگاه برای تصرف عقبه های دشمن و با استفاده از راه کارهای ابتکاری از شمال عین خوش و شرق رقابیه به عین خوش اجرا شود. سرانجام پس از بحث و بررسی هایی که انجام گرفت، طرح سپاه پذیرفته شد. ✵✦✵ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۹ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یکی دو روز پس از عملیات والفجر ۵، خبر دادند چند خودروی عراقی در منطقه جا مانده است و نفراتی که شب رفته بودند تا آنها را بیاورند در همان ابتدای شیار گم شده و دست خالی برگشته اند. علی آقا به من و یکی دیگر از نیروهای واحد، ماموریت داد تا این چند نفر نیروی واحد موتوری و تعمیرات را ببرم داخل منطقه و ماشین ها را بیاورند. حسن خادملو، حسین صیادزاده، محمدی و یک دوست به نام آقا سیا گروه موتوری و تعمیرات بودند. صبح از خط کندیم و وارد شیار شدیم. از ارتفاعات کوه تونل که سرازیر شوی، وارد دشت بزرگی می شوی که در آن اتوبان جنوب به شمال عراق قرار دارد. بالاخره در دشت ماشین ها را پیدا کردیم. دوستان مشغول راه اندازی ماشین های بی صاحب و بی سوییچ شدند که ناگهان دو هلی کوپتر در فضای منطقه پیدا شدند. ابتدا اعتنایی نکردیم، اما لحظاتی نگذشت که متوجه شدیم آنها به طرف ما می آیند. درنگ جایز نبود. مثل گله گوسفندی که گرگ به آن می زند از ترس به طرف شیار دویدیم. در همین لحظه راکتی به طرف ما شلیک شد و دانستیم که واقعاً گرگ به گله زده است. لحظه ای بعد راکت دوم هم شلیک شد. نفس زنان خودمان را روی تپه ماهورها گم و گور کردیم تا شاید از دید و تیر خلبان دور بمانیم، اما راکت سوم هم شلیک شد. ما سیبل ثابت بودیم و او ما را هدف قرار می داد. تصمیم گرفتیم فرار کنیم به طرف بالای شیار و ارتفاع. خوشبختانه یکی از هلی کوپترها رفت، ولی دومی ول کن نبود. نزدیک خط خودمان، بچه ها با دیدن هلی کوپتر به جای اینکه بترسند، سرشوق آمدند. گلوله بود که به طرف هلی کوپتر روانه می شد. رگبار کلاشینکوف، تیربار، دوشکا و حتی گلوله های آر پی جی! ما که درگیر جان خودمان بودیم، فقط فرار می کردیم و منتظر راکت چهارم که صدای انفجاری پیچید در گوشمان. نفهمیدیم چه شد و چه جوری از خط خودمان گذشتیم. گویا خلبان فقط ما را می دید و از بقیه غافل بود که هدف آتش بسیجی ها قرار گرفت و سقوط کرد و ما از مهلکه نجات پیدا کردیم و برگشتیم. بچه های موتوری راه را که یاد گرفتند، شبانه ماشین های غنیمتی را آوردند. یکی از این خودروها، جیپ سرهنگ عراقی در محور پیزولی بود. او هم که غافلگیر شده بود، بی خبر از همه جا، آمده بود به منطقه اش سری برند که رزمندگان اسلام اسیرش کردند. او در بازجویی گفته بود که من هیچ اطلاعی از عملیات نداشتم و غافلگیر شدم. مرحوم حاج حسین ثمری، پدر شهیدان ثمری او را اسیر کرده بود. جیپ بعلت انفجار نارنجک در داخلش کمی آسیب دیده بود. دوستان تعمیرگاه دستی به سر و روی جیپ کشیدند و بدین ترتیب این ماشین روسی، جان می داد برای کار اطلاعات و شناسایی و می توانستیم در پوشش برادران ارتشی در منطقه تردد کنیم. جیپ و ظاهرش درست شد. دل و روده اش ولی مشکل داشت. آب و روغن قاطی می کرد. چند بار تعمیر شد، اما خوبِ خوب نشد. یکی از دلایل این ناخوشی بی صاحبی اش بود. راننده مشخصی نداشت، هر کسی می رسید ، سوارش می شد و گاز می داد. مدتی کنار بقیه کارها، من شدم راننده این فلک زده. آن روز برای بازدید از قسمت صخره ای مشرف به سرپل ذهاب به ارتفاعات بازی دراز رفتیم. ( ارتفاعات به هم پیوسته و پیچیده ای که از سرپل ذهاب تا نزدیک گیلان غرب امتداد می یابد) بین راه جیپ به پِت پِت افتاد و خاموش شد. راه مانده را پیاده رفتیم و تصمیم گرفتیم در راه بازگشت، جیپ را با هل دادن روشن کنیم، اما با هل روشن نشد و بچه ها از کول و کمر افتادند. آمپر بنزین خراب بود و معلوم نبود ماشین بنزین دارد یا نه. در این حیرانی و معطلی، یکی از بچه ها اهرم زیر صندلی را چرخاند و بنزین از مخزن اضطراری، به باک مخزن اصلی منتقل شد. (باک زاپاس) با این کار بنزین به داخل کاربراتور رسید و با هل مجدد و هم زمان با هنر نمایی سعید، ناگهان ماشین دِر دِر کنان روشن شد. بعد از این ماجرا، دیگر ماشین تقریباً سرحال بود و فرمانش فقط در دست من ماند. شبی علی آقا همه ما را احضار کرد و گفت: همین یکی دو ساعت پیش دستور داده اند که از سرپل باید برویم به جنوب.(در اواخر فروردین۶۳) مثل همیشه، باز نگفت کجا و ما هم نپرسیدیم. وسایل را بار زدیم. به سرعت کارها را برای فردا راست و ریست کردیم. فردا صبح حرکت کردیم سمت جنوب و ظهر از جاده اهواز خرمشهر وارد اردوگاه شهید محمدی شدیم. در اردوگاه دو تا مقر وجود داشت. دور مقر اطلاعات به شعاع چند متر خاکریز نسبتاً بلندی زده بودند. چسبیده به دیواره داخلی خاکریز، چادرهای استقرار نیرو بود که تیم ها در آن تقسیم و مستقر شدند. در همان بدو ورود علی چیت سازیان آموزش ها را آغاز کرد و گشت در دشت و به ویژه در تاریکی شب و گرا گرفتن را یادمان داد. با حضور آدمها در بیابان های اهواز و شخم زدن زمین برای خاکریز و سنگر و غیره، خانه زندگی رتیل و عقرب ها به هم ر
یخته بود. ما همدانی ها می گوییم، لانه توچان شده اند. هر جا می رفتی عقرب و رتیل می دیدی. سفره نان را باز می کردی، می دیدی زودتر از شما مهمان پای سفره که نه، توی سفره نشسته است! در واحد ما دوستان تخت روان درست کرده بودند. پوکه های توپ را پایه می کردیم در زمین و روی آن الوار می انداختیم تا از نیش عقرب و رتیل و سایر جانوران دیگر در امان بمانیم، اما عقرب ها از پوکه ها نیز بالا می کشیدند! دور پوکه ها روغن سوخته می ریختیم تا بلکه از بوی بد آن به ما نزدیک نشوند، اما می شدند. آنها تقصیر نداشتند ما زندگی آنها را به هم ریخته و لانه توچان کرده بودیم. درست یا غلط نمی دانم، آن روز بعضی کاری انجام دادند. حلقه ای درست شد و دور تا دورش نفت و بنزین و روغن سوخته ریختند. عقرب و رتیلی بعنوان قهرمان و رقیب وارد این میدان شدند. دور تا دور این حلقه بچه ها حلقه زدند و تماشاگر نبرد گلادیاتوری این دو موجود نگون بخت شدند و یادم نیست کدام یک دیگری را نیش زد و کشت. فروردین و اردیبهشت جنوب، مثل تیر و مرداد همدان است. گرمای هوا فکر آب تنی و شنا را در ما تقویت کرد... •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فرمانده و رزمنده نداشت. فرمانده لشکر و فرمانده گردان و گروهان با سرباز و بسیجی تازه وارد همه خود را در یک سطح می‌دانستند و از سفره‌های ساده و بی‌آلایش خود لذت می‌بردند. وقتی سفره‌ها در پشت جبهه و پادگان پهن می‌شد، غذای گرم به لطف آشپزهای منطقه، پابرجا بود سفره‌هایی سرشار از خنده و شوخی که اتفاق جدانشدنی جمع‌های رزمندگان بود. اما بسیار پیش می‌آمد که سفره‌های سنگری تنها نان خشک و پنیر یا خرما و مربا... را به خود می‌دید و قوتی که رزمندگان را برای یک شبانه روز جنگ سخت نگه می‌داشت و پرورش می‌داد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ستون پنجم عراق در شهر شایعه پراکنی می کرد. مردم عرب را فریب می دادند. تقریبا تمام مناطق مسکونی آبادان مورد حملات سنگین قرار گرفته بود. تعداد مجروحین و شهدا زیاد بود. عده ای را به بیمارستان هلال احمر، عده ای را به بیمارستان آرین می بردند. عده ای را هم به بیمارستان ما می آوردند. تقریبا حدود سه روز بی وقفه مشغول بودیم. روز چهارم هم شب شد. ساعت ده با اتومبیل بیمارستان به خانه رفتم. منطقه بریم در خاموشی مطلق فرو رفته بود. برق را قطع کرده بودند. پرنده در آن منطقه پر نمیزد. سکوت مرگ بار و وهم انگیزی همه جا را گرفته بود. ما یک سگ داشتیم. وارد حیاط که شدم، در تاریکی شب در حالی که مشخص بود ترسیده است، جلو دوید. پوزه اش را به شلوارم می‌مالید. چند روز غذا نخورده بود. داخل خانه رفتم. آشپزخانه تاریک بود. به سختی شمعی پیدا کرده و آن را روشن کردم. در فریزر را که باز کردم، دیدم یخ مقدار زیادی گوشت و مرغ و مواد غذایی دیگر که ذخیره شده بود، در حال آب شدن است چند تیکه گوشت برداشتم و جلوی سگ انداختم. با ولع شروع به خوردن کرد. خوشبختانه آب شهر هنوز قطع نشده بود. ظرف آب او را نیز پر کردم. تلفن هنوز کار می کرد. همسر و دخترم شب را منزل مهندس گلشن در آبادان استراحت کرده و صبح زود عازم اهواز شده بودند. مهندس پشت رل اتومبیل ما و پدر خانمش، پشت رُل اتومبیل خودشان نشسته بود. ساعت شش صبح حرکت کرده بودند و ساعت هشت به اهواز رسیده بودند. ترافیک جاده سنگین بود. همسر مهندس، تازه وضع حمل کرده بود و وضعیت مناسبی نداشت. چون تحمل طی مسافت بیشتر را نداشته به خانه یکی از دوستان مشترک می روند. تصمیم داشتند که چند روز بمانند تا حال خانم گلشن بهتر شود، اما وقتی به اهواز می رسند متوجه میشوند که نیروهای عراقی تا منطقه شوش و جاده اهواز - اندیمشک نفوذ کرده اند.(جاده زیر آتش بود ولی هیچ نیروی عراقی به این جاده نرسید) جاده در دست آنهاست و قصد دارند به سمت اهواز بیایند. همان شب، اهواز هم مورد بمبباران هوایی قرار می گیرد. آن جا نمی مانند و به سمت آغاجاری حرکت می کنند. علاوه بر وضعیت جسمانی خانم مهندس گلشن و نوزادشان، برای گرفتن بنزین در پمپ بنزین های بین راه به مشکل برخورده بودند. بسیاری از مردم آبادان و اهواز می خواستند خود را به شهرهایی مثل شیراز، اصفهان و نقاط دیگر برسانند. هزاران اتومبیل شخصی و وانت بار در صف به طول چند کیلومتر در نوبت بودند، باید به ژاندارمری و فرمانداری مراجعه می کردند. مأموران پس از شنیدن شرح وضعیت و بازرسی، نامه ای به آنها می دادند که بدون نوبت، ده یا پانزده لیتر بنزین بگیرند. بالاخره ساعت هفت شب به آغاجاری می رسند. یک شب را هم در آغاجاری در منزل یکی از دوستان اقامت کرده و روز بعد از آغاجاری به سوی بهبهان و گچساران حرکت می کنند.. خسته و کوفته، با افکاری آشفته از صحنه هایی که دیده بودم، صحبت های همسرم و در اندیشه عاقبت کار، روی تخت دراز کشیدم. مدتی را در حالت خواب و بیداری و گوش به زنگ تلفن روی تخت بودم. ساعت سه صبح با صدای زنگ تلفن از جا پریدم. از بخش جراحی تماس گرفته بودند. دکتر پروین، رئیس بخش جراحی پشت خط بود. گفت همگی دور هم هستند من هم بروم بیمارستان تا اگر مشکلی پیش آمد تنها نباشم. گفتم نیم ساعت دیگر به بیمارستان می روم. دوش گرفتم. لباس پوشیدم. یک ساک بزرگ برداشتم و مقداری لباس و لوازم ضروری داخل آن ریختم. مانده بودم که با مواد غذایی داخل یخچال و فریزر چه کنم. چون فاسد می شد و بوی تعفن همه جا را می گرفت. تعدادی گربه از بوی غذای سگ توی حیاط جمع شده بودند و میو میو می کردند. مقداری گوشت آوردم و جلوی آنها انداختم. هرکدام تکه ای برداشته، فرار کردند. مردی را دیدم که او را می شناختم. یک بار سکته مغزی کرده بود و یک پای او اندکی می‌لنگید. تقریبا با تمام سکنه آن اطراف آشنا بود. مردم آن منطقه به او کمک می کردند. گاهی هم برای خریدهای مختصر، او را به مغازه می فرستادند. معمولا اطراف منطقه بریم بود. جلو آمد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «شبانه روز اینجا نگهبانی میدم که دزد به خونه ها نیاد.» تعدادی از صاحب خانه ها از آبادان رفته و خانه ها را به او سپرده بودند. البته نیروهای کلانتری محل که در نزدیکی منزل ما بود مرتب گشت می زدند. گفت با عده ای از مستخدمین در یکی از ساختمانهای مخصوص سرایدارها زندگی می کند. گفتم مواد غذایی داخل یخچال و فریزر را ببرد، با دوستانش مصرف کنند. سفارش کردم در نبود من مواظب منزل ما هم باشد. گفت به تنهایی نمی تواند مواد غذایی را ببرد. رفت تا کسی را برای کمک بیاورد. تا او بیاید، من هم چند کیسه نایلونی بزرگ آماده کردم. مرد همراه دو سه نفر دیگر آمد. مواد داخل یخچال و فریزر را داخل کیسه های نایلونی ریختند و بردند. مقداری قند و شکر و هرچه که خوردنی
بود را به آنها دادم تا مصرف شود. آنها که رفتند من هم به بیمارستان زنگ زدم و اتومبیل آمد. ساکم را برداشتم و حرکت کردم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست گل کرده باغی از ستاره در نگاهت آن یک چراغانی که در چشم تو برپاست دور از نوازشهای دست مهربانت دستان من در انزوای خویش تنهاست 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۰ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• فروردین و اردیبهشت جنوب، مثل تیر و مرداد همدان است. گرمای هوا فکر آب تنی و شنا را در ما تقویت کرد... جایی را نشان دادند و از من خواستند بعنوان مربی شنا و غریق نجات همراه شان بروم و کارشناسی کنم. بیست و شش نفر سوار دو تا تویوتا وانت راه افتادیم. مسافت زیادی رفتیم تا به کارون بزرگ رسیدیم. کارون، با آبی گل آلود و عرضی طویل و در حال حرکت. بچه ها پریدند پایین و در یک چشم به هم زدن لباس ها را کندند. تجربه به من می گفت شنا در این رود، خطرناک است. لخت نشدم و فقط نگاه کردم. پرسیدند: چرا لخت نمی شوی؟ - من اینحا به آب نمی افتم! - چرا؟ - این رودخانه وحشی، خطرناک است، آدم را با خودش می برد. - مربی! لابد می ترسی. شماها فقط میان استخرها شنا کردید..‌! - شما درست می گویید. می ترسم. من اینجا شنا نمی کنم. هیچ مسئولیتی هم قبول نمی کنم، شناگران حرفه ای! آنچه کار را سخت تر می کرد، این بود که آن قسمت، محل استحصال آب برای کشاورزی بود. کشاورزان موتورهایی در کناره آب گذاشته بودند و آب را پمپاژ می کردند. سایر قسمت ها و دیواره های رود هم سُر و لَجنی بود. آب از دیواره ها گاهی تا یک و نیم متر پایین تر بود و خطرناک تر. به هیچ وجه نمی شد به این دیواره های سُر و لجنی و صاف تکیه کرد. متلک ها ادامه داشت، اما من زیربار نرفتم. آنها وقتی دیدند کوسه از این آب می ترسد، سنگین و رنگین لباسها را پوشیدند، اما متلک‌ها قطع نمی شد! علی آقا کارم را تایید و تاکید کرد که جای مناسبی را برای شنا پیدا کنید. با یکی دو نفر از دوستان تحقیقات را شروع کردیم، سرانجام برکه ای پیدا شد. برکه ای بزرگ با عمق حداکثر یک و نیم متر که اطراف آن نیزار بود. برکه را به علی آقا نشان دادیم و پسندید. به سرعت و حتی عجله ای برآمده از شوق شنا، آموزش شنا آغاز شد. هر روز ظهر سوار تویوتاها می شدیم و در برکه آب تنی می کردیم. عمق آب متفاوت بود و کف آب گِل. این بچه ها هم که شنا نمی کردند، گِل می ولاییدند.(گِل لگد می‌کردند) با شالاپ و شلوپ بچه ها، آب برکه یک سر گِل آلود می شد. وقتی از آب بیرون می آمدیم، گِل به سر بودیم واقعاً و مثل خرخاکی می شدیم و گوش ها و دماغ و دهان و چشم ها پر از گِل! در این تفریحات آموزشی بودیم که علی آقا خبر داد باید کار شناسایی را در منطقه آغاز کنیم. همه نیروها آمده بودند و اردوگاه پر از نیرو بود. او گفت: وسایلتان را جمع کنید، ولی به چادرها دست نزنید و بگذارید درِ چادرها آویزان بماند تا معلوم نشود ما هستیم یا نیستیم. شبانه نیروهای واحد به جای دیگری منتقل شدند. علی آقا به من دستور داد که بمانم و کارها را راست و ریست کنم. من، محسن حسنی و یک نفر دیگر در اردوگاه شهید محرمی ماندیم. تا ظهر کارها انجام شد. علی آقا گفت: کارها را که انجام دادی، نزدیک ظهر ساعت یازده می ردی سهمیه شام واحد را می گیری و می آوری سرپل ذهاب برای شام! او می خواست هیچ رد پایی از نبودنمان در منطقه باقی نماند. هفتاد هشتاد پُرس چلو مرغ چرب و چیلیک را تحویل گرفتیم، اما وعده شام فردا را از لیست آمار حذف کردیم. ابتدا خودمان دلی از عزا درآوردیم و با جیپ عراقی افتادیم به راه، عصر در اندیمشک ماشین خراب شد. هر جا رفتیم به در بسته خوردیم. گفتند باید تا فردا صبح صبر کنید. چاره ای نبود، شب را به امید فردا در ماشین خوابیدیم. بچه ها در سرپل ذهاب منتظرند که شام چلومرغ بخورند. آنها نخوردند، اما ما خوردیم. صبحانه هم خوردیم! تعمیرگاه در دروازه اهواز بود. با هُل جیپ را به آنجا رساندیم. از نفس افتادیم. با چه بدبختی آنجا را پیدا کردیم و رسیدیم. گفتند: کار ما نیست! جای دیگر رفتیم و گفتند کار ما نیست. این لگن روی دست ما مانده بود. آخر سر گفتند: برادر! این ماشین روسی است. نه قطعه اش هست نه تعمیرکارش. فقط یک نفر از عهده این کار بر می آید! به ناچار ماشین را از این طرف شهر هُل دادیم به آن طرف شهر. پرسان پرسان آن یک نفر را پیدا کردیم. با بیچارگی و ناامیدی احوال ماشین را برایش گفتیم. بررسی کرد و گفت: دنده استارت ماشین خراب است. برق وارد استارت نمی شود و باید باز شود. گفتیم: خیلی خب، بازش کن، هر چه مزدش باشد، می دهیم! بازش کرد و کمی این طرف آن طرفش کرد و با ناامیدی گفت: قطعه می خواهد و ما قطعه اش را نداریم، یعنی هیچ کس ندارد! گفتیم: یعنی هیچی به هیچی؟ گفت: بله هیچی. فقط من استارت را برایتان یک سره می کنم. باتری را هم می گذارم زیر شارژ، ولی همین یک بار شارژ می شود. و ادامه داد: تا می توانید چراغ ها را روشن نکنید تا شما را به یک جایی برساند و شاید قطعه اش را پیدا نکنید. باز هم چاره نداشتیم باید صبر می کردیم. درآوردن دنده استارت این ابوقارقارک مثل این بود که بخواهی سنگ مثانه عمل کنی. دل و روده ماشین را ریختند زمین