🍂 درد سر "سادات"
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
روزی افسر اردوگاه رمادیه ۱ برای بازجویی و به دست آوردن مشخصات کامل بچه ها وارد اردوگاه شد و شروع کرد به سوال کردن تا اینکه نوبت به من رسید.
اسم من سید مصطفی است ولی بچه ها در اردوگاه مرا سید صدا می زدند. عراقیها هم چون می دیدند لفظ سید که لفظی عربی است برای نامیدن یک عجم به کار برده می شود، عصبانی می شدند و از خود حساسیتی نشان می دادند!
آن روز افسر عراقی از من سوال کرد: اسم؟
گفتم: سید مصطفی و او در برگه بازجویی نوشت «مصطفی». سپس اسم پدرم را پرسید: گفتم: «سید محمد علی»
اما او نوشت: «محمدعلی». بعد پرسید اسم پدر بزرگ؟ گفتم: سید ابراهیم
و او مجددا لفظ سید را حذف کرد و نوشت «ابراهیم» و پرسید: فامیل؟
لبخند زدم و گفتم: سیدزاده
افسر عراقی با تعجب نگاهم کرد و در برگه نوشت «زاده». من خنده ام گرفت و او با عصبانیت گفت: یعنی چه همه اش می گویی سید، سید! مرا مسخره می کنی؟ حالا حقت را کف دستت می گذارم تا بفهمی مسخره کردن یک افسر عراقی چه عواقبی به دنبال دارد!
در این موقع که وضع را ناجور دیدم، بلافاصله سید عمران را که از سربازان و نگهبانان اردوگاه بود صدا زدم و برای او توضیح دادم که موضوع از چه قرار است. سید عمران هم سعی کرد تا این مطلب را به افسر عراقی تفهیم کند، اما وی نپذیرفت و با عصبانیت و خشم دستور تنبیه و شکنجه مرا صادر کرد.
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۱ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
تازه داشت چشم هایم گرم می شد که برپا زدند. علی آقا در نمازخانه منتظرمان بود. علی آقا گفت: منطقه ای که قرار بود به ما تحویل بدهند تحویل دادند!
پرسیدم: مگر اینجا نبود؟
گفت: نه! اینجا برای رد گم کنی بوده تا ستون پنجم خبر بدهد که نیرو رفته سرپل ذهاب، ولی منطقه اصلی جای دیگر است؟
پرسیدم کجاست؟
گفت: یک جایی هست. وقتی رفتید متوجه می شوید. فلانی مقصد را می داند، دنبالش بروید.
شبانه وسایل را بار کامیون زدیم. یک مینی بوس هم از نیرو پر شد و بقیه هم ماند برای فردا.
ماشین کم داشتیم فقط دو تا تویوتا مانده بود با قارقارک. تویوتاها در مقرنبودند. کامیون و مینی بوس می رفتند که علی آقا مرا صدا زد و با عجله گفت: آقای جام بزرگ! ماشین را روشن کن که دیر شد؟
- کدام ماشین؟
- همان جیپ عراقی دیگر!
- مگر قرار نبود، بابازاده ببردش همدان برای تعمیر؟
-فعلاً نه. چون در منطقه برادران ارتشی هم هستند باید برای رد گم کنی از این ماشین استفاده کنیم.
- علی آقا این ماشین خراب است. از اهواز تا سرپل ذهاب پیر ما را درآورد. می گذاردمان سر کار.
-روشن می شود یانه؟
-روشن می شود ولی باتری اش شارژی است، که تمام بشود سرکاریم.
- یعنی الان روشن می شود؟
- با هُل روشن می شود، وگرنه استارت که ندارد. بدبخت یکسره است!
در حین این گفتگو، دور من و علی آقا کلّی آدم جمع شده بود. گفت: چاره ای نیست. ماشین نداریم، ان شاءالله مثل برق و باد بچه ها را می رسانی.
با اشاره علی آقا، بچه ها مثل مور و ملخ ریختند روی جیپ، با خودم شدیم سیزده نفر! سیزده نفر آدم شلوغ کار ناآرام. از بی جایی علی تابش سوار چرخ زاپاس عقب جیپ شده بود، درست مثل اینکه سوار الاغ آبستن شده باشد! او دستش را گرفته بود از سقف و هر از گاهی سرش را می آورد داخل و چیزی می گفت و می خندیدیم. در سراب گرم، سرِ سه راهی گیلان غرب سرپل و پادگان ابوذر، یکی از تویوتاها داشت از پادگان برمی گشت. نگه داشتم. او هم سر و ته کرد تا با هم برویم. گفتم: بی زحمت چند نفر بروند سوار تویوتا شوند. این بدبخت هم یک نفسی بکشد.
فقط عمو اکبر رفت. او که پیاده شد، سعید چیت سازیان از تویوتا آمد سوار جیپ ما شد و باز شدیم سیزده نفر، تازه این سعید در شوخی و معرکه گیری، خودش سیزده نفر بود. هر چه التماس کردم، نرفتند که نرفتند. گفتند: خوش داریم همگی دورهم باشیم!
تویوتا با دو سه نفر سرنشین و مقداری بار، بعنوان بلدچی جلو افتاد و ما هم دنبالش، ولی ماشین ما قراضه بود. راننده حوصله سرعت لاک پشتی ما را نداشت. گفت: ما در گیلان غرب منتظرتان هستیم. و گازش را گرفت و رفت.
سرپل ذهاب و تنگه رستم را رد کردیم. خدا را شکر پیچ ها تمام شد، اما مگر این بچه ها آرام می گرفتند، تازه وقتی آنها آرام می شدند، خودم چیزی می گفتم. من که ساکت می شدم علی تابش سرش را می آورد داخل اتاقک و یک صدایی چیزی در می آورد و شلیک خنده، ماشین را جا به جا می کرد.
جاده کفی شد، ولی همچنان کمی شیب داشت. فرمان ماشین هم که به چپ می زد و من به راست می گرفتم تا مستقیم شود. در همین چپ و راست کردن فرمان، فرمان را به راست گرفتم، اما نیامد. بار دوم گرفتم، نیامد. بار سوم محکمتر فرمان را به راست چرخاندم. ولی ماشین تاب برداشت و بعلت بار سنگین شروع کرد از سر چرخ ها لندو زدن. یک بار به راست، یک بهر به چپ، چرخ به چرخ شد و مشکه زد. باید کاری می کردم. سرعت ماشین تقریباً زیاد بود. پا را از ردی گاز برداشتم. نیشترمز زدم، اما کنترل ماشین با آن سرعت و شیب در اختیار من نبود. کنارجاده حجمی از خاک کومه شده بود. در این مشکه زدن ها ناگهان ماشین با همه سرعت و وزن و هیکلش به آن برجستگی خورد و دیگر چیزی نفهمیدم.
چقدر گذشت، نمی دانم. چشمانم را باز کردم، دو سه نفر بالای سرم ایستاده بودند. آنها را سر و ته می دیدم. پرسیدم: ما کجاییم؟ گفتند: اینجا بیمارستان گیلان غرب است.
کلمه ی "است" را که شنیدم، از هوش رفتم. دوباره هوش آمدم. گیج و منگ بودم، ولی از رفت و آمد پرستارهای سفیدپوش متوجه شدم که راستی راستی، در بیمارستانم. پرسیدم: اینجا کجاست؟
این بار گفتند: بیمارستات طالقانی باختران. (کرمانشاه) دو روز در بیمارستان خوابیدم. از بچه ها ماجرا را پرسیدم. گفتند: ماشین چپکرده و همه بچه ها ناجور مصدوم شده اند، همه کله ها شکسته. سرِ من هم شکسته بود، ولی دست و لگن و پا نه. بدنم به شدت کوفته شده و ران پای چپم با یک تیزی بریده بود. پشت دست هایم زخمی و ناخن هایم سیاه سیاه بود. نمی دانم چه بلایی سرمان آمده بود. کنارم محمد بابازاده و علی تابش خوابیده بودند. آنها از من بهتر بودند. علی با آن زاپاس سواری اش، همه چیز را دیده و آن موقعیت باعث نجاتش شده بود!
می گفت: ماشین درحال چپ کردن بود که من به طرفی پرتاب شدم، اما ماشین برگشت روی سق
ف و دو سه تا معلّق خورد و سُر خورد روی زمین و چرخ هایش در زمین آسمان ماند. افرادی عبوری شما را بیرون آوردند. شما از شدت درد زمین را چنگ می زدی و ناله می کردی!
دو روز بعد ما سه نفر رضایت دادیم و از بیمارستان مرخص شدیم...
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 5⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
این بار عراق با تمام قدرت با گلوله های توپخانه، خمپاره، خمسه خمسه و هواپیما پالایشگاه را زیر آتش گرفته بود. یکی از گلوله ها به مخزن ساخت بنزین اصابت کرد. این قسمت که به آن تانکرهای بِنج می گفتند، شبیه ساختمان عظیمی بود که نیم کره هایی را روی هم چیده باشند. این سازه، در اثر انفجار دچار آتش سوزی شده بود و حرارت ناشی از آتش، مخازن اطراف آن را نیز با صدای وحشتناکی منفجر می کرد. شعله های آتش تا ارتفاع حدود صد متر به آسمان می رفت. بادی که از سمت غرب می وزید، شعله ها را تا وسط بیمارستان و قسمتی که قبلا بخش های داخلی قرار داشت می کشید. این بخشها پر از مجروح بود. حرارت شعله ها را کاملا حس می کردیم. خطر این که این بخش ها دچار آتش سوزی شود خیلی زیاد بود.
همه پرسنلی که در این بخش ها کار می کردند، پزشکان و پرستاران و دیگر نیروهای امدادگر به اضافه مردمی که مجروحین را به بیمارستان آورده و یا برای ملاقات آنها آمده بودند، همه به سمت این بخشها هجوم بردند. هر دو سه نفر، بالا و پایین تختها را گرفته و به سرعت، مجروحین را از بخشها خارج کردند و به راههای ارتباطی بین ساختمان های قسمت شرقی بیمارستان انتقال دادند.
در حین انتقال مجروحین چند هواپیمای عراقی را در آسمان دیدیم که از روی پالایشگاه رد می شدند، بمب های خود را رها کرده و در راه بازگشت بودند. دو تا از این هواپیماها مورد اصابت گلوله های ضدهوایی نیروهای ایران قرار گرفتند. آتش گرفتند و دود غلیظی از بدنه آنها در آسمان پخش می شد. هنگامی که از روی بیمارستان عبور می کردند رگبار مسلسل های خود را روی بیمارستان گرفتند. خوشبختانه کسی آسیب ندید. یکی از دو هواپیمای آتش گرفته، هنگامی که از اروند می گذشت، بمب خود را رها کرد که خوشبختانه بیرون بیمارستان و در ساحل اروند منفجر شد. هر دو هواپیما، طرف دیگر اروند که خاک عراق بود، داخل نخلستان سقوط کردند. صدای انفجار و دود ناشی از آن را مشاهده کردیم.
یکی از پرستاران دچار شوک عصبی شده بود، پی در پی فریاد میزد: «آتیش... آتیش... هواپیمای آنها را دیدم.»
البته نه کسی را می دید و نه صدایی را میشنید، فقط فریاد میزد. با صندلی چرخ دار او را به اتاق عمل بردیم و پس از تزریق آرام بخش به خواب رفت.
آب قطع بود و با کمبود لباس مواجه شده بودیم. برای شست و شو آب نبود. رختشور خانه ای وجود نداشت. مدام سر عمل بودیم، برای اینکه لباس مان کمتر کثیف شود، یک پیشبند نایلونی میبستیم. مهر ماه بود و هوای آبادان هم گرم. عمل های جراحی هر کدام چند ساعت طول می کشید. وقتی جراحی تمام میشد از عرق خیس خیس بودیم. لباس های اتاق عمل که زیر پیش بند می پوشیدیم کاملا خیس از عرق میشد. می خواستیم دوش بگیریم آب نبود. هر نفر یک سطل آب گرم در اختیار داشتیم که باید با همان یک سطل آب خودمان را تمیز می کردیم.
البته یک تانکر برای بیمارستان آوردند و برای هر بخش بشکه مخصوص آب گذاشتند. از تانکر آب می آوردند، می ریختند توی بشکه که فقط برای نوشیدن بود. همسر رئیس بخش جراحی یک خانم فرانسوی بود. نشسته بود کنار بشکه آب و هر کس آب می خواست یک لیوان بیشتر به او نمیداد. مواظب بود کسی آب اضافه مصرف نکند. یک سری اعتراض می کردند. می گفت: «شما جنگ ندیده اید ولی من دیده ام.»
فارسی خوب صحبت می کرد. می گفت: «در زمان جنگ جهانی دوم در فرانسه بودم. بچه بودم و قحطی آب و غذا را چشیده ام. این بشکه آب را الآن دارید و جیره بندی می کنم. چون شاید ساعتی دیگر برای خوردن هم آب نداشته باشید.»
چون آب برای شست و شوی مداوم دستها نبود، قبل از عمل جراحی، دست هایمان را از ناحیه آرنج تا انگشتان، به مدت سه دقیقه در یک ظرف مواد ضد عفونی قرار میدادیم، سپس گان و دستکش می پوشیدیم و به اتاق عمل میرفتیم.
نگران همسرم بودم. از آنها خبر گرفتم. همراه خانواده مهندس گلشن پس از بهبهان به گچساران رسیده بودند. یک شب هم آنجا در منزل دوستی اقامت کرده و روز بعد به طرف شیراز رفته بودند. در شیراز به منزل پدر زن دوستم رفته و منتظر مانده بودند تا از تهران برای بردن آنها کمک برسد.؟
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 الاغ در آسایشگاه
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
عید فرا رسیده بود؛ اما جوّی افسرده بر اردوگاه و بچّهها حاكم شده بود. باید فكر میكردیم، از این رو عدهای از بچّهها جمع شدیم و ترتیب یك تئاتر طنز را دادیم؛ بدین شكل كه یكی از اسرا به نام صادق از بچّههای اصفهان در قالب یك روستایی و به عنوان كدخدا در جلوی بچّهها حاضر شود و با لهجه روستایی به بیان قضایایی بپردازد و الاغی نیز درست كنیم كه مشصادق با آن وارد شود.
از این رو دست به كار شدیم و با درآوردن عرقگیر و كشیدن آن روی بالش، زمینه سفیدی درست كردیم. از آستینها با گذاشتن پارچه، گوش درست كردیم و از یقهی آن به عنوان دهان استفاده كردیم و با نقاشی چشم و بینی باقی اجزا را پرداختیم.
یكی از بچّه ها این بالش را روی سر كشید و دیگری كه خودم باشم، با گرفتن كمر او خم شدم و بچّهها پتویی را روی ما انداختند و مشصادق روی كمر من نشست. نگهبان آسایشگاه هم تعیین شد و پس از راحت شدن از این بابت، برنامه را شروع كردیم.
با حضور مشصادق بر روی سن (گوشهی آسایشگاه) بچّهها همه به وجد آمدند و صدایشان به خنده بلند شد. با صحبتهای صادق، ولُوم خنده بچّهها باز هم بالاتر رفت و با شدت گرفتن سر و صدا، حضور نگهبان عراقی طبیعی بود.
با آمدن سرباز عراقی، نگهبان آسایشگاه شروع كرد به گفتن رمز؛ اما شدت سر و صدا نگذاشت ما متوجه شویم. در نتیجه وقتی به خود آمدیم كه نگهبان عراقی پشت پنجره بود و متحيّر از دیدن الاغ درون آسایشگاه. بعد گفتن چند جمله به سمت دفتر افسر عراقی حرکت کرد.
به سرعت وسایل را جمع كردیم و تمام چیزهایی را كه ساخته بودیم، به طور طبیعی از بین بردیم. نگهبان عراقی موضوع را گزارش داد و متعاقب آن افسر عراقی به درون آسایشگاه آمد و گفت: آن الاغ را از كجا آوردید و به كجا بردید؟ شما توطئه كردهاید و وقتی ما انكار كردیم، گفت: سرباز من با چشم خودش دیده. زود بیاوردیدش و الّا...
وقتی از این صحبتها طرفی نبست، ما شروع به صحبت كردیم كه: جناب سرهنگ این سربازتان میخواهد هم ما و هم شما را اذیت كند و شاید هم چیزی خورده باشد. خودتان قضاوت كنید وقتی در اردوگاه اصلاً از این حیوانات نداریم و تازه هیچ راهی برای آوردن این چیزها وجود ندارد؛ چگونه میشود الاغی را بیاوریم؟ شما حتی سوراخ كلیه درها را جوش داده اید. حالا خودتان كه عاقل و فهمیده هستید، قضاوت كنید.
افسر عراقی با شنیدن این صحبتها دستور داد سربازان از آسایشگاه بیرون بروند و همین كه رفتند، صدای نواخته شدن سیلی محكمی به صورت سرباز عراقی در محوّطه بلند شد.
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 بررسی عملیاتهای دفاع مقدس
🔻 فتح المبین ۶
•┈••💠••┈•
🔅 اهداف عملیات فتح المبین
برای دستیابی به اهداف مورد نظر این عملیات در سه مرحله اجرا می شد. در مرحله اول، با آغاز عملیات، باید هدف های علی گره زد، شاوریه، ابو صلیبی خات و تنگه رقابیه تصرف و تأمین می شد.
در مرحله دوم و پس از تأمین کلیه هدف های مرحله اول، نیروهای خودی باید با ادامه تک، عین خوش تنگه ابوغریب و تپه های غرب چنانه را تصرف و تأمین می کردند
و در مرحله سوم، نیروهای ارتش و سپاه در شمال و جنوب منطقه به تشکيل خط پدافندی اقدام می کردند.
اقدامات دشمن پیش از آغاز عملیات
پس از عملیات طریق القدس، دشمن دچار نوعی آشفتگی روحی شد و در حالی که مرغوب و وحشت زده بود، هنوز در کی روشنی از ویژگی های تاکتیکی و عملیاتی نیروهای خودی نداشت. در چنین وضعیتی، دشمن قبل از آغاز عملیات فتح المبين - بر اساس شواهد و قرائن موجود و برخی منابع جاسوسی که در داخل ایران داشت - از اجرای این عملیات آگاهی یافت لذا برای مقابله با آن، در ۱۷ بهمن ۱۳۶۰ در تنگه چزابه دست به حمله زد تا ابتکار عمل را در دست گیرد. گرچه این تهاجم تلفات بسیاری برای آنها در برداشت، ولی موجب تأخیر در اجرای عملیات فتح المبین نیز شد. متعاقب حمله عراق در منطقه چزابه، نیروهای خودی برای به دست گرفتن ابتکار عمل و انحراف توجه دشمن از عملیات اصلی، اقدام به طراحی عملیات ام الحسنین (س) در نزدیکی منطقه درگیری (چزابه) نمودند. این عملیات که در ۳ مرحله در تاریخ های ۲۵، ۲۴ و ۲۶ اسفند ۱۳۶۰ در منطقه حمیدیه (جنوب کرخه نور) انجام گرفت، ضربات مناسبی به دشمن وارد کرد. در این عملیات ارتش عراق متحمل ۷۰۰ کشته و ۱۵۰ اسیر شد و تعدادی تانک و ادوات آن منهدم گردید. البته با افزایش فعالیت نیروهای خودی در منطقه عملیاتی فتح المبين و مقابله با دشمن در تنگه چزابه، عراقی ها تلاش بعدی خود را در ۲۸ اسفند ۱۳۶۰ با هدف بر هم زدن سازمان رزم و رسیدن به خطوط پدافندی مستحکم نیروهای خودی در منطقه جنوب شوش و دشت رقابیه آغاز کردند، انتخاب این منطقه برای حمله، بر پایه درک دشمن از محورهای اصلی تهاجم نیروهای خودی بود؛ عراقی ها می پنداشتند که چون امکان تک در ابعاد وسیع و عمیق برای ایرانی ها وجود ندارد، به همین دلیل، عملیات اصلی آنها در محور شوش و یا پای پل نادری خواهد بود و تلاش در سایر محورها برای پشتیبانی است.
✵✦✵
ادامه دارد
#فتح_المبين
#بررسی_عملیاتها
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 یادش بخیر
اصطلاحات شیرین و
بجای بچههای جبهه
👈 نماز بشمـار سه:
نمازی که خیلی سریع در شبهای عملیات خوانده میشد .
👈 مصیبت:
آن فرد که هیچ کس از دستش در امـان نبـود .
👈 لالـه زار : (بیسیمی)
میـدان مین
👈 ابـوالفضلی:
رزمنـدگانی که در جبهه یک دستشـان قطـع میشد.
👈 جوجـه ها رنگی شـدن:(بیسیمی)
رزمنـدگان زخمـی یا شهیـد شـدند .
👈 بنیـانش مغـشوش است:
کسـی که سـر و وضعش نامـرتب بـود.
👈 دخان خوان:
افراد سیگار. (کنایه از قرائت سوره دخان)
👈 آئینـه ای:
وقتـی که حالات و سکنـات و وَجَنــات شهـادت در چهـره کسـی هـویدا بـود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۲ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
تصمیم گرفتیم به همدان برگردیم. از بیمارستان به میدان گاراژهای مسافربری کرمانشاه رسیده بودیم و سخت گرسنه، ساندویچی خریدیم و خوردیم. مردم محو جمال ما شده بودند. سه بسیجی سرشکسته، سه عمامه به سر، سه دست و پا و کمر زخمی، لنگ لنگان سوژه نادری بودیم برای تماشا. با این قیافه ها برای مان کوچه می دادند و دیگر معطل نمی شدیم. با مینی بوسی راهی همدان شدیم. دو سه روزی در خانه استراحت می کردم که علی خوش لفظ آمد احوال پرسی و گفت: مرخصی من فردا تمامه. می خواهم بروم منطقه. کاری، پیغامی نداری؟
گفتم: من هم می آیم!
گفت: با این وضع و حالت می خواهی بیایی چه کار؟
گفتم: اینجا دراز کشیدم، می آیم آنجا پیش بچه ها دراز می کشم. حداقل دل تنگی ام در می آید. دارم دق می کنم! پذیرفت. از همدان به کرمانشاه و از کرمانشاه به صالح آباد ایلام رفتیم. او خبر داشت که مقر نیروهای واحد اطلاعات کجاست. به چهار راهی نفت شهر، سومار، صالح آباد و ایلام رسیدیم. از آنجا راهی هم به ارتفاعات میمک به طرف جنوب منتهی می شد. قرارگاه شهید کاشی پور درست در جوار این چهارراه و رودخانه ای قرارداشت. مقر ما هم که فقط چندتا چادر بود کنار همین رودخانه قرارداشت که چیت سازیان آنجا را انتخاب کرده بود.
با دیدن رفقا، گُل از گُلمان باز شد.
شبی در مقر، دعای کمیلی خواندیم. حال و هوایی بود آن شب، نمی دانم اشک دوری بود یا پاکی برآمده از روزهای بی خبری و سخت بیمارستان. به هر حال معنویتی خاص داشتیم. بعد از اتمام دعا مثل شبهای عملیات همدیگر را در آغوش گرفتیم، همین جور الکی گریه می کردیم. سر من روی دوش محمد مصباح بود و های های گریه می کردیم.
به خاطر رودخانه همجوار، شب ها مهمان زیاد داشتیم. دسته دسته می آمدند و می رفتند. پشه های هلی کوپتری یا به قول ما همدانی ها، پشه کوره ها، از روی پوتین هم می زدند! امانمان را می بریدند، حالا مانده بود کی خوشمزه تر باشد. هر جای بدنت که بیرون بود، شیرجه می زدند و نیش را تا بناگوش داخل بدنت می کردند و بعد خارش و خارش و بعد زخم و زخم و زخم.
هنوز سَرم باندپیجی بود. سه چهار روزی گذشت، من کار خاصی نداشتم ولی رفقا در رفت و آمد بودند. علی بختیاری از من پرسید: جام بزرگ ماشینت را دیده ای؟
گفتم: نه، من خودم را هم ندیدم. حالا کجاست این قارقارک؟
گفت: انداختنش پاسگاه گیلانغرب. اگر دوست داری برویم ببینیمش؟ و بعد ادامه داد:
چند نفر از بچه های تصادفی هم مانده اند سرپل ذهاب. فردا صبح من و بابازاده و شما می رویم هم بچه ها را ببین هم سرراه ماشین را، زودی هم برمی گردیم.
پشت نرده های حیاط پاسگاه گیلانغرب، ماشین نگون بخت، ماشین بی دنده و استارت، ماشین بی ترمز، ماشین بی باتری و فرمان مثل قوطی کنسرو له شده دیده می شد. صندلی ها با کف اش شده بود یکی!
بختیاری پرسید: شما چه طوری از میان این ماشین زنده درآمده اید، خدا می داند، آن هم سیزده نفر؟!
سرباز نگهبان که گویا حرف های ما را می شنید گفت: راننده اش فراری است!
تعجب کردم. گفتم: یعنی چی فراری است! راننده این قارقارک من بودم.
پرسید: اِ، واقعاً، تو راننده اش بودی؟
گفتم: آره. برای چه باید فراری باشم، من که کار خلافی نکرده ام...!
تا این را گفتم، نگهبان دستش را گذاشت سرشاسی زنگ و فشار داد. پشت آیفون گفت: یک نفر آمده و می گوید راننده جیپ تصادفی است.
بلافاصله ماموری از داخل پاسگاه بیرون آمد و به ما سه نفر گفت: بفرمایید داخل.
سلام و علیک کردیم و دست دادیم و به تعارف او نشستیم روی صندلی های چُفت و چوله پاسگاه. مامور انگاری که خیلی تعجب کرده باشد، پرسید: شما راننده این ماشین بودی؟
او با جواب مثبت من ادامه داد که پرونده این سانحه باز مانده و ما باید چندتا سئوال از شما بپرسیم.
- حرفی نیست، در خدمتم.
و او صدتا سئوال پرسید. کی هستید، از کجا آمده اید، به کجا می رفتید، گواهینامه داری، چند نفر بودید، چند نفر زخمی شده، چندنفر کشته شده... و در آخر هم گفت که شما شاکی خصوصی دارید.
محمد گفت: من یکی از مسافران ماشین هستم، شاکی هم نیستم، اصلاً چه کسی گفته ما شاکی هستیم، هیچ کس شاکی نیست.
مامور گفت: خیلی خب، مشکلی نیست. این پرونده یک استیضاح لازم دارد که لازم است پر شود و فکر نمی کنم یک ساعت بیشتر کار داشته باشد.
بابازاده گفت: آهان! من همین الان رضایتم را می نویسم. همه بچه ها هم می نویسند. کسی شاکی نیست.
محمد نوشت. علی بختیاری به من گفت: آقا محسن! شما پرونده را تکمیل کن ما هم می ردیم پادگان کار داریم و با هم برمی گردیم مقر.
آنها که رفتند، مثل شب اول قبر، مامور دوباره پرسید و من جواب دادم، پرسید و من جواب دادم تا پرونده کذایی تکمیل شد.
مرا سپردند به مامور سرباز. سرباز گفت: برویم تا جایی و برگردیم.
سوار ماشین شدیم و رسیدیم به دادگستری گیلا
ن غرب. در راهرو حیران و نگران منتظر ماندم تا اجازه ورود دادند. پایم را به داخل نگذاشته بودم که قاضی القضات با یک تبختری جواب سلام را نداده به من نگاه کرد و گفت: ها! قاتل!
یخ زدم از تعجب و از این رفتار انسانی!
گفتم: با من هستید؟ قاتل یعنی چه؟
گفت: بچه مردم را زده ای کشته ای، می گویی قاتل یعنی چه؟
من از همه جا بی خبر بودم. از وضعیت ده نفر دیگر هیچ اطلاعی نداشتم، یعنی واقعاً کسی در این تصادف کشته شده بود؟ پس چرا بچه ها به من نگفتند. به سرعت این سئوالات از ذهنم می گذشت و من جوابی برای آنها نداشتم. بگومگوی من با قاضی القضات بالا گرفت و گفتم: اگر خدای نکرده کسی یا کسانی کشته شده اند من بی خبرم. ضمناً آنها کشته نیستند و شهیدند.
قاضی با تندی با من حرف می زد و همه حرف هایش بوی توهین داشت. معلوم بود از این تازه به دوران رسیده هاست که با یک لیسانس، جای یک مجتهد را گرفته است. گفتم: حالا بر فرض که بنده مجرم. شما اجازه ندارید توهین کنید به من و به همرزم هایم. همه ما در جبهه و در حال ماموریت بوده ایم..
جوش آورده بودم و کارد می زدی خونم در نمی آمد. قاضی گفت: مگر ماشینِ تو مینی بوس بوده که سیزده نفر سوارش کردی؟ کار شما چه ضرورتی داشته که این همه آدم را سوار یک جیپ بکنی و ...
یاد شیطنت بچه ها افتادم، که هر چی التماس کردم ، دو سه نفرشان سوار ماشین دیگر بشوند و نشدند و عشقشان کشید که دور هم باشیم. گفتم: ببخشید! مثل اینکه شما از اوضاع جبهه و جنگ بی اطلاعید. تمام نیروها پشت همین ماشین ها جا به جا می شوند. خبر ندارید که پشت تویوتاها و حتی کمپرسی چه قدر نیرو می رود و می آید.
قاضی که معلوم بود تا حالا پایش به جبهه نخورده و فقط حکم صادر کرده و امضاء زده، پرسید: کمپرسی، برای چه سوار کمپرسی می شوند؟
گفتن: شما خبرندارید؟ نیروها را سوار کمپرسی می کنند و حتی رویش را برزنت می کشند تا معلوم نشود بار این کامیون ماسه و مصالح ساختمانی است یا آدم!
قاضی گفت و من گفتم. عصبانی بودم و حرفهای نامربوطش را بی جواب نمی گذاشتم. فکرش را نمی دانم، اما سرش توی کاغذهایش بود چیزی نوشت و زنگ زد تا ماموری بیاید. مامور آمد. قاضی با اوقات تلخی و سگرمه های درهم و برهم گفت: ایشان را ببرید.
فرم استیضاحیه پر شده بود. از حرف ها و معرفی خودم ناراضی نبودم. نمی توانستم انکار کنم یا دروغ بگویم، اصلاً خودم، خودم را معرفی کرده بودم
از اتاق که بیرون آمدیم، یکهو مامور از کمرش دست بند درآورد و مچ دست راست مرا به مچ دست چپ خودش بند کرد! با ناراحتی پرسیدم: سرکار! دست بند چرا می زنی؟
گفت: قاضی برایت زندان بریده است!
از اسم زندان دوباره یخ زدم. امروز روز یخچال بود. قاضی برای من نسخه زندان پیچیده بود.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂