eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۶ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در این مدت حاج حسین همدانی و حاج آقا رضا فاضلیان هم خارج از وقت ملاقات به زندان آمده بودند که توفیق دیدارشان را نداشتم. با پیگیری های حاج حسین و علی آقا بالاخره بعد از دو ماه و چند روز و چند ساعت به زندان دادستانی کرمانشاه منتقل شدم. این زندان مخصوص رزمندگانی بود که معمولاً جرم های غیر عمد مرتکب شده بودند. حالا یکی عشقش کشیده بود دو تا فشنگ یا حتی پوکه به پشت جبهه بیاورد، دستگیر شده بود و از این دست موارد. البته موارد حادتری هم بود. یک رزمنده بسیجی معتاد! اهل یکی از همان شهرها، به جرم لودر دزدی زندانی بود! از او پرسیدم: مرد حسابی! مردم پیکان می دزدند، تو لودر دزدیدی، به چه دردت می خورد؟ گفت: در یک عملیات خودم یک لودر عراقی به غنیمت گرفتم و تحویل تیپمان دادم، حالا به جای آن لودر، یک لودر دیگر کِش رفتم و فروختم. حق خودم بود، نبود؟ هر چه بود فضای این زندان بی شباهت به مراسم اعتکاف این روزها نبود. نماز جماعت و دعا و تلاوت قرآن به راه بود، اما من ماهی دور از آب بودم. به مسئولان زندان گفتم: بجای اینکه من اینجا زندانی باشم، حبسم را در جبهه می گذرانم. در جبهه زندانی ام کنید. گفتند: تو هنوز دادگاهی نشده ای تا برایت زندانی ببرند! گفتم: مهم‌نیست. فقط مرا بفرستید جبهه، هروقت خواستید برمی گردم محاکمه ام کنید. من دیگر نمی توانم تحمل کنم! نپذیرفتند. با هر خون دلی بود، یک ماه هم در زندان دادستانی کرمانشاه حبس کشیدم و بالاخره پس از سه ماه و هشت روز تمام، حکم آزادی من صادر شد. قصه غمناک زندان که تمام شد، داغ شهادت و تصادف بچه ها دلم را سوزاند. از آن سیزده نفر، هشت نفر زخمی و پنج نفر شهید شده بودند. طولانی شدن حبس من برای این بود که از این افراد و خانواده شهدا رضایت بگیرند. از طرف دیگر، سعید چیت سازیان ضربه مغزی شده و بیست و پنج روز در حالت کما مانده بود تا اینکه به لطف خدا خوب شد و رضایت داد. هرچند خانواده اش زودتر رضایت داده بودند، اما دادگاه نپذیرفته بود. پس از آزادی بی درنگ به همدان رفتم. پدر و مادرم از نگرانی داشتند می مردند! پرسیدند: کجا بودی این همه مدت؟ گفتم: شرایط منطقه جوری بود که نمی توانستم به مرخصی بیایم! و راست هم گفتم، شرایط جوری بود که نمی گذاشتند من به همدان بیایم. هرطور بود سر و ته قضیه رو به هم آوردم. آنها از موضوع بی خبر ماندند تا وقتی که از اسارت دوم برگشتم و برادرم داستان را برایشان ذکر کرد و مادرم دوباره گریه کرد. دو سه روزی از مرخصی ام گذشته بود که این بار هم علی خوش لفظ آمد سراغم. پایم می لنگید ولی مشکل خاصی نداشتم. پرسید: می آیی با هم برویم؟ من فردا یا پس فردا می خواهم بروم. بی درنگ ساکم را بستم و فردایش رفتیم کرمانشاه و از آنجا به ایلام و از ایلام تکه تکه سوار تویوتاهای جنگی سر مسیر شدیم تا رسیدیم به سومار. او هم از جای جدید واحد خبری نداشت. به مقر واحد، کنار مقر شهید کاشی پور رفتیم، اما به در بسته خوردیم. هیچ کس آنجا نبود، غیر از محسن فروتن، دیده بان واحد که مانده بود تا از مقر حفاظت کند. شب را پیش سید ماندیم. خبرهایی گرفتیم، ولی خود علی اطلاعاتش بیشتر بود. علی نقشه ای داشت. آهسته به من گفت: صبح موتور سید را برمی داریم و می رویم! با چرب زبانی به سید محسن گفتیم: شما که اینجا کاری نداری! فقط باید از وسایل و چادرها حفاظت کنی و یک غذایی از مقر کاشی پور بگیری. اگر اجازه بدهی ما با موتور تو خودمان را به علی آقا برسانیم، ثواب کرده ای... سید محسن راضی نمی شد، بالاخره با چند تا ماچ آب دار از سر و صورتش در رودربایستی ماند و راضی شد. نماز صبح را خواندیم. کمی که هوا روشن شد در برابر چشمان ناراضی سید محسن سوار موتور تریل ۱۲۵ او شدیم و آنجا را ترک کردیم. علی پشت فرمان نشست. ساک ها را وسط گذاشتیم. من یک دستم به ساکها و یک دستم به ترک موتور بود. تریل جای پای ترک عقب ندارد. پاها مثل الاغ سوار آویران می شود و در مسیر طولانی، خسته. علی وحشتناک می رفت. کشاله رانم کشیده و شدید درد می کرد. با التماس گردنه پرپیچ و خم قلاجه را من راندم. با این کار هم پاهایم استراحت می کرد هم جانمان را نجات می دادم! دو سه بار جاها را عوض کردیم. پرسیدم: علی مسیر را بلدی؟ گفت: آره خیالت راحت! خیابان های شهر مهران را که زیر دید و تیر عراقی بود به سرعت رد کردیم. نرسیده به چنگوله، علی گفت: باید اینجاها باشد. کوهک های خشک و سنگلاخی و جاده خاکی تمام نمی شد. آن قدر تلپ و تلپ افتادیم در این چاله ها که دل و رده ام می خواست از دهانم درآید. پرسیدم: علی واقعاً بلدی؟ معلوم است کجا می رویم؟ گفت: آره خیالت راحت راحت. من قبلاً اینجا آمده ام! در مسیر، مقرِ کاتیوشایی را دیدیم. به امید وجود نیرو و پرسیدن جلو رفتیم. تریل سواری به ما نزدیک ش
د، هردو نگه داشتیم. حال و احوال پرسیدیم. موتورسوار گروهبان ژاندارمری بود. از او راه میمک را سئوال کردیم. تعجب کرد و گفت: میمک کجا اینجا کجا؟ این راه به شور و شیرین می رود. میمک آن طرف مهران است، باید از صالح آباد بروید تا برسید.... با این جمله این راه به شور و شیرین می رود، یاد شعر "این ره که تو می روی به ترکستان است"، افتادم! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• آبادان در خطر محاصره بود. می گفتند حدود سی درجه مانده است و اگر جلوتر بیایند، آبادان کاملا سقوط می کند. ما نگران، داخل آبادان بودیم. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. یک روز وقتی به اتاق عمل رفتم دیدم پرستارها گوشه‌ای جمع شده، ناراحتند و گریه می کنند. پرسیدم: «چرا گریه می کنید؟» . گفتند: «پاسدارها تهدیدمان کردند که اگر نرویم و عراقی‌ها بیایند، قبل از اینکه اسیر بشویم، ما را می کشند.» گفته بودند چون در شهرهای سوسنگرد، هویزه و دیگر نقاط اشغال شده، به پرستاران و زنان رحم نکرده اند، ما نمی گذاریم دست آنها به زنها برسد. تعدادی از پرستارها به هر نحو آرام شدند و تعدادی نیز گریه زاری می کردند. مجروح زیاد بود، شهر در محاصره بود. نمی توانستیم مجروحین را تخلیه کنیم، بیمارستان پر از مجروح بود. حدود پانصد، ششصد نفر بودند. مجروحی را آوردند که تعداد زیادی زخم روی بدنش بود. از زخمهایش دود بیرون می آمد. جراحت هایش را با سرم شست و شو دادم، فکر میکردم زخمها در اثر سوختگی است. اما هر چه شسته می‌شد باز دود بیرون می آمد، نمی‌دانستم چیست. دیگر پزشکان هم اطلاعی نداشتند. رزمنده ای صدایم کرد و گفت: «دود به خاطر مواد فسفریه. توی مأموریت های کردستان دیدم. شستن فایده ای نداره. هیچ کاری نمیشه کرد. جای گلوله تا آخر میسوزه و خاموش نمیشه. فردا هم همه زخمهای بدنش سیاه شده و شهید میشه.» با بهداری اهواز تماس گرفتم، گفتم یک همچین مجروحی آورده اند، باید چه کار کنیم. آنها هم دارویی را نام بردند که ما تا به حال، نه شنیده بودیم و نه داشتیم. به هر حال هوا که تاریک شد، زخمهای مجروح مثل ساعت شب نما، نور می درخشید. فردا صبح هم شهید شد. راهی نبود که بتوانیم او را به عقب بفرستیم. برق شهر قطع بود. از برق اضطراری بیمارستان برای اتاق های عمل استفاده می کردیم. یک ژنراتور اضافی هم بود که به بیمارستان آوردند. چند پنکه پایه بلند در داخل هر بخش گذاشتند که اندکی از گرما کم می کرد. شب چراغ ها را خاموش می کردیم. توی اتاق عمل با یک چراغ کوچک باید کار انجام می دادیم. بچه های سپاه می گفتند موقع تردد بین بخش ها، چراغ قوه روشن نکنیم، عراقی ها می بینند و می زنند. روی چراغ قوه هم باید رنگ آبی میزدیم. اگر از این بخش می خواستیم به بخش دیگری برویم، مجبور بودیم با همین چراغ قوه کف زمین را ببینم. مسیری که به بخش ها منتهی میشد، سنگ فرش و دو طرف آن باغچه بود. مسیر تردد بین بخش ها را می شناختیم. می دانستیم کجاست. فقط باید مواظب می‌شدیم که توی باغچه نیفتیم، شبهایی که مهتاب نبود، نمی دیدیم. یکی دو نفر از پرسنل اطراف مسیر را ندیده بودند. افتاده بودند توی باغچه و پایشان شکسته بود. کادر جراحی دیگر به خانه های خود نمی رفتند. در یکی از اتاق های بیمارستان مستقر شده بودیم و شب ۔ اگر وقتی برای خوابیدن پیدا می کردیم – در راهروی وسط اتاق عمل می خوابیدیم. وسایل خواب را از انبار بیمارستان آورده بودند. خانم ها یک سمت راهرو و آقایان سمت دیگر می خوابیدند. متخصصین داخلی و رشته های دیگر در اتاق عمل و بقیه پرسنل هر چند نفر در اتاق هایی که قبلا کلینیک یا مربوط به کار اداری بود یا در اتاقی که محل کارشان بود می خوابیدند. خوابگاه پرستاران و بخش های دیگر ساختمان که در محوطه بیمارستان و نقطه مقابل پارکینک بیمارستان بود، مملو از مجروحین بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 از خانه آقا جانم آورده ام •┈••✾💧✾••┈• افراد با یكی از بچه ها كه در واحد تداركات لشكر كار می كرد و شكم آورده بود، شوخی داشتند. او را به هم نشان می دادند و آهسته می گفتند: «بزنیم به تخته، تداركات به برادران ما ساخته است». او كه می شنید جواب می داد: «والله به حضرت عباس(ع) از خانۀ آقاجانم آورده ام. تداركات گورش كجاست كه كفن داشته باشد. این وصله ها به تداركات لشكر نمی چسبد!» •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۱۰ •┈••💠••┈• 🔅 مرحله دوم عملیات ■ افزایش فشارهای دشمن بر نیروهای خودی، وضعیت نامطلوبی را ایجاد کرده بود. برای مقابله با این وضعیت و به دست گیری ابتکار عمل و جلوگیری از تداوم تهاجمات ارتش عراق، • قرارگاه فتح مأموریت یافت با تصرف تنگه رقابیه، عملیات را در شب سوم آغاز کند. • در محور شوش نیز قرار شد قرارگاه فجر با عملیات ایذایی عراقی ها را مشغول و درگیر نگه دارد. • به قرارگاه نصر و قدس نیز ابلاغ شد، خطوط پدافندی را مستحکم کنند. • عملیات قرارگاه فتح در ساعت ۳ بامداد ۴ فروردین ۱۳۶۱ از دو محور آغاز شد. • در محور اول، تیپ ۲۵ کربلا و یک گردان زرهی از لشکر ۹۲ با هدف تصرف ارتفاعات رقابیه، مستقیما از حاشیه تنگه رقابیه و آب گرفتگی وارد عمل شدند. • در محور دوم، تیپ ۸ نجف اشرف با تیپ ۵۵ هوابرد تلاش اصلی خود را برای عبور از تنگه ذلیجان متمرکز کردند تا از این طریق نیروهای دشمن را در تنگه رقابیه و انتهای شمالی میشداغ دور بزنند. • در پی اجرای عملیات در محور اول، مواضع عراقی ها به سرعت سقوط کرد و نیروهای خودی ضمن پاکسازی کامل تنگه رقابیه و میشداغ، ارتفاعات رقابیه را نیز تصرف کردند، •در محور قرارگاه فجر رزمندگان پس از اجرای عملیات تأخیری، به مواضع خود باز گشتند. • در منطقه درگیری در قرارگاه قدس و نصر به دلیل فشارهای سنگین ارتش عراق، آمادگی لازم برای عملیات مهيا نگردید. • پس از سقوط تنگه رقابیه، دشمن که تا این موقع تمام توان اصلی خود را مصروف محور شمالی عین خوش کرده بود متوجه تهدیدی جدی از محور جنوبی گردید و جبهه خود را با گسیختگی و از هم پاشیدگی رو به رو دید. این بار نیروهای عراقی از فشار خود در محور عین خوش كاستند و پاتک های سنگینی را در منطقه رقابیه و ارتفاعات آن تدارک دید ند. فشار نیروهای عراقی در این منطقه به حدی بود که چند بار خطوط پدافندی رزمندگان در داخل تنگه تهدید به سقوط گردید اما ایستادگی و روحیه بالای رزمندگان، نهایتا منطقه فتح شده را از دستبرد دشمن دور نگه داشت. ■ نمونه ای از وضعیت دشمن در این منطقه را فرمانده تیپ ۹۶ ارتش عراق به هنگام اسارت چنین تشریح کرد: ...ترتیب نیروهای عراقی به هم خورده و از فرماندهی واحدی برخوردار نیست زیرا یگان ها تا رده گردان از واحدهای متبوع خود منفک شده و به سایر یگان ها مأمور می شوند و هر کجا احساس خطر شود یگان ها را پراکنده می نمایند و این خود یک نوع ضعف برای ارتش عراق می باشد. ✵✦✵ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۷ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• سه ساعت راه رفت و برگشت را بیهوده آمده بودیم. در صالح آباد مسیر را پرسیدیم. با خودم گفتم: تا تو باشی دیگر سوار موتور غصبی، آن هم موتور سید اولاد پیغمبر نشوی! در مقری ایستادیم. لطف کردند باک خالی موتور را پر بنزین کردند و بالاخره پرسان پرسان به میمک رسیدیم. ساعت چهار عصر بود. تصادفی چند نفر از نیروهای تدارکات تیپ انصار را دیدیم. از محل استقرار بچه های اطلاعات پرسیدم. گفتند: نمی دانیم مقرشان کجاست، فقط گاهی به این طرف می روند و با دست مسیر را نشانمان دادند و بالاخره مقر را پیدا کردیم، یعنی سیزده ساعت در راه بودیم که دست کم سه ساعتش پرت رفته بود. آن روز هجدهم مرداد ۱۳۶۳ بود. انگار نه انگار که من آمده بودم. خبری از شادی و استقبال نبود! منتظر ماندیم تا بالاخره لب باز کردند. بهرام عطائیان و منوچهر جان جانی (از رزمندگان تویسرکانی) رفته اند روی مین! علی آقا هم آمد، گرفته و ناراحت. خیلی معمولی و سرد حال و احوال پرسید و جداگانه به خوش لفظ اوقات تلخی کرد: فکر نکردید آن نوجوان تنها و غریب و کم رو چه کار کند؟ مگر غذا نمی خواسته، آب نمی خواسته. مگر او بیکار بوده که موتورش را تک زده اید. چند کیلومتر را دو سه نوبت چه طوری برود غذا و آب بیاورد؟! جوابی نداشتیم و عذرخواهی کردیم. بعداً که سیدمحسن دیده بان گروه ما شد از او عذر خواهی کردیم. او هم با خجالت و کم رویی حرف های علی آقا را زد. به هرحال فضای جبهه و جنگ و مخصوصاً واحد ما فضای دوستی و برادری بود. اگرهم اشتباهی می شد، رفقا از هم می گذشتند. خبرهای بعدی هم رسید. تیم شناسایی وقتی به پشت خط دشمن می رسند منوچهر به مرام و سنت نیروهای واحد پس از اتمام مسیر، خم می شود دستش را زمین می گذارد تا سجده شکر به جا بیاورد که دستش می رود روی مین گوجه ای و کف دستش از مچ قطع می شود. بهرام هم که سراسیمه می رود تا به او کمک کند روی مین دیگری می رود و پای او هم قطع می شود. مصیب مجیدی و آقا مفرد بیست و چهار کیلومتر، مسیر پرفراز و نشیب و خشک و سوزان منطقه را تشنه و گرسنه و خسته و پریشان طی می کنند و این دو زخمی را، آن هم در گرمای کشنده مرداد کول می کنند و به عقب می رسانند. ( بهرام با وجود جانبازی، باز هم به واحد برگشت و با رانندگی و تدارکات در خدمت بچه ها بود و سرانجام در عملیات کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید. منوچهر جان جانی در عملیات مرصاد، اجر ایثارش را کامل کرد. آقا مصیب در عملیات والفجر۸ در فاو اجر مردانگی اش را گرفت و آقا مفرد با یک دنیا درد و زخم، فراق دوستانش را به جان می کشد و گمنام و بی سر و صدا و بی ادعا زندگی می کند.) حالا بعد از سه ماه وقفه و جدایی باید به گشت می رفتم. تیمی پنج نفره شامل عمواکبر، خوش نیت، من و دو نفر دیگر به راه افتادیم. سه ماه بی تحرکی و بخور و بخواب، کار دستم داد. وسط راه بریدم. هم تیمی ها مرا کمین گذاشتند و رفتند جلو. چند ساعت در کمین انتظار کشیدم تا آنها به سلامت برگشتند. در بازگشت به طرف خط خودی چند کیلومتر که رفتیم، دوباره کم آوردم. سرعت گیرشان شده بودم. هر یکی دو کیلومتر می ایستادند تا من به آنها برسم. دیدم با این وضعیت این بچه ها از کار می مانند. نزدیک خط خودی بودیم. گفتم: عمو اکبر! من دیگر نا ندارم. نمی توانم پا به پای شما بیایم. شما بروید و من خودم را می رسانم. با فاصله خیلی زیاد از آنها راه افتادم. پاهایم رمق نداشت. کمی چاق شده بودم و ورزیدگی قبل را نداشتم. با هر فلاکتی بود خودم را به مقر رساندم. باید خودم را به شرایط ایده آل جسمی برمی گرداندم. منطقه شناسایی ما ارتفاع تلخاب و رودخانه بان تلخاب زیر ارتفاع گلَم زرد و کاسی کاب در میمک بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خرمشهر در یک نگاه 0⃣1⃣ "از اشغال تا آزادی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• فشار کار زیاد بود. بی غذایی بود، بی آبی بود، خستگی بود، بی خوابی بود، ولی وقتی برای درک کردن موقعیت، مشکلات، سختی‌ها و این مسائل نبود. وقتی برای فکر کردن نبود. می‌دیدیم مردم چه طور شجاعانه می جنگند، زخمی می‌شوند و دوباره می روند، این همه روحیه دارند، انگیزه دارند، ما هم نیرو می گرفتیم. فکر این که از آبادان برویم نبودیم. این که غذا کم است، یا خیس عرق هستیم، یا بی خوابی می کشیم، یا پیش بند را که باز می کنیم عرق از لباس مان می چکد و آب نیست، مهم نبود. اصلا به این چیزها فکر نمی کردیم.. در طی مدتی که آبادان محاصره شده بود، چند نفر از مقامات کشوری به آبادان آمدند. از جمله آقای تندگویان وزیر نفت سابق، فکر می کنم یک وزیر دیگر و چند تن از مقامات هم همراه ایشان بودند. ایشان و همراهانشان به بیمارستان آمدند و از مجروحین دیدن کردند. تعدادی از دکترهای داخلی اطرافش را گرفتند. اعتراض کردند که: «مگر بیمارستان را نباید پزشکان ارتشی اداره کنند، ما که نظامی نیستیم. ما دکتر شخصی هستیم.» گفت: «هر کس نمی خواهد برود.» یکی از پزشکان گفت: «خوب این جنگ تا کی می خواهد طول بکشد؟» تند گویان گفت: «هزار سال دیگر.» بحث و گفت و گوی آنها مدتی طول کشید. ما تماسی با خانواده هایمان نداشتیم. از آنها خواهش کردیم که امکاناتی فراهم کنند تا بتوانیم با تهران و سایر شهرستان ها، با خانواده های خود صحبت کنیم و آنها را از سلامتی خود باخبر کنیم. ایشان هم قول دادند و اقداماتی هم انجام شد. راهی برای انتقال مجروحین فراهم شد. البته راه اصلی باز نشده بود. جاده هنوز دست دشمن بود. مجروحین را با هاور گرافت می بردند به بندر ماهشهر و از آنجا به بیمارستان های عقب انتقال می دادند. تعدادی از مجروحین را توانستیم به مرور تخلیه کنیم.. یکی دو بار فرصت کردم و سری به خانه زدم. هر بار میدیدم که قفل در خانه را شکسته اند. در روزهای اول مواد خوراکی را می بردند. اما دفعات بعد به اموال دیگر مثل رادیو، تلویزیون و ضبط صوت و غیره سرایت کرد. شهر آبادان تقریبا تخلیه شده بود. به جز رزمندگان، عده ای سکنه بومی، برخی از کارگران شرکت نفت و عده ای از پرسنل بیمارستان، بقیه مردم شهر را ترک کرده بودند. خیابانها خالی و سوت و کور بود. نیروهای رزمنده بیشتر در خطوط جبهه بودند و گاهی برای آوردن مجروح یا ملاقات دوستان مجروح شان که بستری بودند، سری به بیمارستان می زدند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂