eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۷ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• سه ساعت راه رفت و برگشت را بیهوده آمده بودیم. در صالح آباد مسیر را پرسیدیم. با خودم گفتم: تا تو باشی دیگر سوار موتور غصبی، آن هم موتور سید اولاد پیغمبر نشوی! در مقری ایستادیم. لطف کردند باک خالی موتور را پر بنزین کردند و بالاخره پرسان پرسان به میمک رسیدیم. ساعت چهار عصر بود. تصادفی چند نفر از نیروهای تدارکات تیپ انصار را دیدیم. از محل استقرار بچه های اطلاعات پرسیدم. گفتند: نمی دانیم مقرشان کجاست، فقط گاهی به این طرف می روند و با دست مسیر را نشانمان دادند و بالاخره مقر را پیدا کردیم، یعنی سیزده ساعت در راه بودیم که دست کم سه ساعتش پرت رفته بود. آن روز هجدهم مرداد ۱۳۶۳ بود. انگار نه انگار که من آمده بودم. خبری از شادی و استقبال نبود! منتظر ماندیم تا بالاخره لب باز کردند. بهرام عطائیان و منوچهر جان جانی (از رزمندگان تویسرکانی) رفته اند روی مین! علی آقا هم آمد، گرفته و ناراحت. خیلی معمولی و سرد حال و احوال پرسید و جداگانه به خوش لفظ اوقات تلخی کرد: فکر نکردید آن نوجوان تنها و غریب و کم رو چه کار کند؟ مگر غذا نمی خواسته، آب نمی خواسته. مگر او بیکار بوده که موتورش را تک زده اید. چند کیلومتر را دو سه نوبت چه طوری برود غذا و آب بیاورد؟! جوابی نداشتیم و عذرخواهی کردیم. بعداً که سیدمحسن دیده بان گروه ما شد از او عذر خواهی کردیم. او هم با خجالت و کم رویی حرف های علی آقا را زد. به هرحال فضای جبهه و جنگ و مخصوصاً واحد ما فضای دوستی و برادری بود. اگرهم اشتباهی می شد، رفقا از هم می گذشتند. خبرهای بعدی هم رسید. تیم شناسایی وقتی به پشت خط دشمن می رسند منوچهر به مرام و سنت نیروهای واحد پس از اتمام مسیر، خم می شود دستش را زمین می گذارد تا سجده شکر به جا بیاورد که دستش می رود روی مین گوجه ای و کف دستش از مچ قطع می شود. بهرام هم که سراسیمه می رود تا به او کمک کند روی مین دیگری می رود و پای او هم قطع می شود. مصیب مجیدی و آقا مفرد بیست و چهار کیلومتر، مسیر پرفراز و نشیب و خشک و سوزان منطقه را تشنه و گرسنه و خسته و پریشان طی می کنند و این دو زخمی را، آن هم در گرمای کشنده مرداد کول می کنند و به عقب می رسانند. ( بهرام با وجود جانبازی، باز هم به واحد برگشت و با رانندگی و تدارکات در خدمت بچه ها بود و سرانجام در عملیات کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید. منوچهر جان جانی در عملیات مرصاد، اجر ایثارش را کامل کرد. آقا مصیب در عملیات والفجر۸ در فاو اجر مردانگی اش را گرفت و آقا مفرد با یک دنیا درد و زخم، فراق دوستانش را به جان می کشد و گمنام و بی سر و صدا و بی ادعا زندگی می کند.) حالا بعد از سه ماه وقفه و جدایی باید به گشت می رفتم. تیمی پنج نفره شامل عمواکبر، خوش نیت، من و دو نفر دیگر به راه افتادیم. سه ماه بی تحرکی و بخور و بخواب، کار دستم داد. وسط راه بریدم. هم تیمی ها مرا کمین گذاشتند و رفتند جلو. چند ساعت در کمین انتظار کشیدم تا آنها به سلامت برگشتند. در بازگشت به طرف خط خودی چند کیلومتر که رفتیم، دوباره کم آوردم. سرعت گیرشان شده بودم. هر یکی دو کیلومتر می ایستادند تا من به آنها برسم. دیدم با این وضعیت این بچه ها از کار می مانند. نزدیک خط خودی بودیم. گفتم: عمو اکبر! من دیگر نا ندارم. نمی توانم پا به پای شما بیایم. شما بروید و من خودم را می رسانم. با فاصله خیلی زیاد از آنها راه افتادم. پاهایم رمق نداشت. کمی چاق شده بودم و ورزیدگی قبل را نداشتم. با هر فلاکتی بود خودم را به مقر رساندم. باید خودم را به شرایط ایده آل جسمی برمی گرداندم. منطقه شناسایی ما ارتفاع تلخاب و رودخانه بان تلخاب زیر ارتفاع گلَم زرد و کاسی کاب در میمک بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خرمشهر در یک نگاه 0⃣1⃣ "از اشغال تا آزادی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• فشار کار زیاد بود. بی غذایی بود، بی آبی بود، خستگی بود، بی خوابی بود، ولی وقتی برای درک کردن موقعیت، مشکلات، سختی‌ها و این مسائل نبود. وقتی برای فکر کردن نبود. می‌دیدیم مردم چه طور شجاعانه می جنگند، زخمی می‌شوند و دوباره می روند، این همه روحیه دارند، انگیزه دارند، ما هم نیرو می گرفتیم. فکر این که از آبادان برویم نبودیم. این که غذا کم است، یا خیس عرق هستیم، یا بی خوابی می کشیم، یا پیش بند را که باز می کنیم عرق از لباس مان می چکد و آب نیست، مهم نبود. اصلا به این چیزها فکر نمی کردیم.. در طی مدتی که آبادان محاصره شده بود، چند نفر از مقامات کشوری به آبادان آمدند. از جمله آقای تندگویان وزیر نفت سابق، فکر می کنم یک وزیر دیگر و چند تن از مقامات هم همراه ایشان بودند. ایشان و همراهانشان به بیمارستان آمدند و از مجروحین دیدن کردند. تعدادی از دکترهای داخلی اطرافش را گرفتند. اعتراض کردند که: «مگر بیمارستان را نباید پزشکان ارتشی اداره کنند، ما که نظامی نیستیم. ما دکتر شخصی هستیم.» گفت: «هر کس نمی خواهد برود.» یکی از پزشکان گفت: «خوب این جنگ تا کی می خواهد طول بکشد؟» تند گویان گفت: «هزار سال دیگر.» بحث و گفت و گوی آنها مدتی طول کشید. ما تماسی با خانواده هایمان نداشتیم. از آنها خواهش کردیم که امکاناتی فراهم کنند تا بتوانیم با تهران و سایر شهرستان ها، با خانواده های خود صحبت کنیم و آنها را از سلامتی خود باخبر کنیم. ایشان هم قول دادند و اقداماتی هم انجام شد. راهی برای انتقال مجروحین فراهم شد. البته راه اصلی باز نشده بود. جاده هنوز دست دشمن بود. مجروحین را با هاور گرافت می بردند به بندر ماهشهر و از آنجا به بیمارستان های عقب انتقال می دادند. تعدادی از مجروحین را توانستیم به مرور تخلیه کنیم.. یکی دو بار فرصت کردم و سری به خانه زدم. هر بار میدیدم که قفل در خانه را شکسته اند. در روزهای اول مواد خوراکی را می بردند. اما دفعات بعد به اموال دیگر مثل رادیو، تلویزیون و ضبط صوت و غیره سرایت کرد. شهر آبادان تقریبا تخلیه شده بود. به جز رزمندگان، عده ای سکنه بومی، برخی از کارگران شرکت نفت و عده ای از پرسنل بیمارستان، بقیه مردم شهر را ترک کرده بودند. خیابانها خالی و سوت و کور بود. نیروهای رزمنده بیشتر در خطوط جبهه بودند و گاهی برای آوردن مجروح یا ملاقات دوستان مجروح شان که بستری بودند، سری به بیمارستان می زدند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۱۱ •┈••💠••┈• 🔅 مرحله سوم عملیات شکست سنگین عراق در مرحله دوم عملیات، تسلط نیروهای خود بر عقبه های آنها، از هم پاشیدگی نیروهای عراق و موفق نبودن باتک های آنان، فرماندهان عملیات را بر آن داشت تا با استفاده از فرصت، ضمن جلوگیری از فرار و عقب نشینی احتمالی نیروهای دشمن، با ادامه عملیات به انهدام سنگین نیروهای باقی مانده در این منطقه بپردازند. بر این اساس روز ۶۱/۱/۷ برای آغاز مرحله سوم عملیات انتخاب گردید. اهداف این مرحله چنین بود ▪︎قرارگاه قدس: تصرف اهدافی که در مرحله اول از دست داده بود (امام زاده عباس و تپه ۲۰۲) و نیز رسیدن به منطقه ابوغریب و استقرار در ارتفاعات تبنه و نهايتا الحاف با قرار گاه های دیگر. ▪︎ قرارگاه نصر: در محور شوش که دشمن همچنان سرسختانه مقاومت می کرد با تغییر مانور، مأموریت تصرف سایت و رادار که از اهداف مهم این محور محسوب می گردید بر عهده قرارگاه نصر قرار گرفت تا از شمال به جنوب به پهلوی دشمن حمله کنند. ▪︎ قرارگاه فجر نیز مأموریت یافت تا در جبهه شوش با دشمن درگیر شود و در صورت امکان ضمن الحاق با قرارگاه نصر خود را به منطقه دو سلک برساند. ▪︎ قرارگاه فتح نیز همزمان برای تصرف برقازه اقدام می کند تا ضمن تصرف آن، در منطقه دوسلک با قرارگاه نصر و فجر الحاق نماید. رزمندگان اسلام با شروع پیشروی در شب هفتم عمليات متوجه شدند که عراقی ها بسیاری از مناطق را تخليه و عقب نشینی کرده اند. دشمن در منطقه رقابیه برای جلوگیری از دور خوردن و انهدام بیشتری برقازه را رها و تا دوسلک و واوری عقب نشینی کرده بود، در منطقه عین خوش نیروهای عراقی دشت عباس (امام زاده عباس و ...) و ارتفاع ۲۰۲ را تخلیه و تا ابوغريب عقب کشیده بودند. نیروهای دشمن در محور شوش مقاومت ضعیفی از خود نشان دادند و تصرف سایت و رادار در منطقه به سهولت انجام پذیرفت. برای اولین بار در این محور قرارگاه فجر موفق گردید خطوط دشمن را شکافته و نیروهای عراقی را - که خود برای عقب نشینی آمادگی داشتند - تا دوسلك عقب براند. از این پس دیگر درگیری سختی رخ نداد و گام به گام با عقب نشینی های دشمن، نیروهای اسلام در تعقیب آنها پیش می رفتند. با فرا رسیدن روز لحظه به لحظه بر تعداد اسیران عراقی افزوده می شد و نیروهای عراقی دسته دسته خود را تسليم رزمندگان اسلامی می کردند. تلاش عمده رزمندگان در این مقطع رساندن خود به عقبه های دشمن و ممانعت از فرار نیروهای عراقی بود. اما در این امر توفيق چندانی حاصل نگردید. سرانجام رزمندگان اسلام در نهم فروردین پس از ۸ روز جنگ موفق شدند به اهداف خود به میزان ۱۰۰ درصد نائل شوند و با استقرار روی ارتفاعات تینه، بر قازه، رقابیه و میشداغ، دشمن را تا رودخانه دو برج و تپه های ۱۸۲ در جنوب ارتفاعات برقازه عقب برانند. ✵✦✵ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شهر من! ای شهر پر آوای درد ای نشان پایداری در نبرد! زیر هر گامی شقایق کاشتیم تا که این پرچم فرا افراشتیم سالروز فتح خرمشهر عزیز و پیروزی جوانان جهادگر انقلابی در شکستن غرور مستکبران به اراده الهی گرامی باد . 🍂
🍂 «فرمانده» •┈••✾💧✾••┈• عملیاتی که از حدود بیست روز پیش شروع شده به جای سخت و نفس گیر خودش رسیده, اکثر تیپ ها خود را به دروازه های خرمشهر نزدیک می کنند. یکی دو روز مانده بود به فتح خرمشهر. در آن گیرو باگیر چشمم افتاد به رزمنده ای که آر پی جی به دوش می رفت. از هیبت و راه رفتنش خوشم آمد. بلند  فریاد زدم خدا قوت برادر... چرخید به سمتم. صورتش پوشیده از گرد و غبار بود. لباس سبزش از عرق و خاک به سیاهی می زد... تا مرا دید خندید و گفت سلام برادر اسدی... لبخند زیبایش، دندان های سفیدش که تنها جایی بود که از خستگی در امان مانده بود. شناختمش، سید محمد کدخدا بود... ساعتی بعد که حاج نبی را دیدم غر زدم، پیر شده، مگه سید محمد فرمانده نیست؟! چرا آرپی جی دستشه! حاج نبی، دستش را به قنداق ژ س اش زد و گفت:ای برادر، تو این گیرو واگیر کی سرجاشه که سید محمد سر جاش باشه... •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۸ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در این‌ماموریت جدید دو دسته شناسایی فعالیت می کردند. گروه ما در تنگه بیجار در سوله های ارتشی کنار رودخانه تلخاب زیر ارتفاع کوه گچی چادر زد. گروه دیده بانان واحد هم در نقاط مختلف انجام وظیفه می کردند. از آنها سیدمحسن فروتن، محمد شهبازی و یونس گنجی را به یاد دارم. نقطه آغاز راه ما در روز، رودخانه تلخاب بود با آبی واقعاً تلخ، بدمزه، ولی زلال. سر به سر رفقا می گذاشتم: آخر این کوه و کمر خشک و گرم و بی آب و علف و جانورِ میمک چه دارد که خودمان را درآن معّطل و علّاف کرده ایم. بهتر نیست اینجا را به عراقی ها بدهیم ترشی اش را بگیرند؟! از رودخانه کمی که جلوتر می رفتیم بخشی از زمین‌ به رنگ سبز تیره بود و مایعی مشکی مایل به سبز تیره از میان کوه ها قُل می زد و می آمد بیرون. برای بار چندم که می پرسیدم و جواب می شنیدم، از پیشنهاد قبلی ام به شدت پشیمان می شدم و می گفتم: یعنی اینجا این همه نفت دارد، طلای سیاه، آن وقت شما می خواهید این زمین پرقیمت و معادن طلای سیاهش را دو دستی تقدیم عراقی ها بکنید؟ نه من اجازه نمی دهم! و بچه ها می گفتند: چشم! به خاطر گل روی شما از تصمیممان صرف نظر می کنیم و منطقه را نگه می داریم. دیگر امری نیست؟! قرار بود که تیپ های انصارالحسین همدان و نبی اکرم(ص) کرمانشاه به صورت مشترک در این منطقه عملیات داشته باشند. آیت الله سید رضا فاضلیان که با بیشتر بچه های واحد از جمله من صیغه اخوت خوانده بود برای سرکشی به منطقه آمد. قرار شد حاج آقا در سوله نماز جماعت بخواند. شب قبل در همین سوله سعید بادامی مداحی کرد و بچه ها سینه زنی و روضه باحالی داشتند، حتی یکی از دوستان از شدت گریه و عزاداری از هوش رفت. مقدمات نماز جماعت فراهم شد، اما جایگاه امام جماعت در بلندی و شیب بود و مامومین نباید پایین تر از امام قرار بگیرند در حالی که عکس آن مستحب است. حاج آقا گفت: اینجا مرتفع است و شیب دارد، نماز اشکال دارد. برویم بیرون نماز را برگزار کنیم‌.‌ بعضی گفتند: حاج آقا توپ خانه شلیک می کند خطرناک است. حاج آقا پرسید: پس چکار کنیم، اینجا می گویید خطرناک است، آنجا هم که از نظر فقهی ایراد دارد، پس چه کار کنیم؟ من جلو رفتم و به شوخی گفتم: حاج آقا! اگر اشکال ندارد شما در قسمت فرو رفتگی شیب دار بایستید، ما هم رو به این طرف اقتدا می کنیم! و منظورم پشت به قبله بود! حاج آقا فرمود: آقا محسن صورتت را بیاور جلو. سرم را جلو بردم و ایشان آهسته گفت: این همان می شود که شیطان می خواهد! و پشیمان شدم که حتی به شوخی خواسته شیطان را پیشنهاد داده بودم! بالاخره نماز را بیرون خواندیم و اتفاقی هم نیفتاد. علاوه بر دستشویی ها یکی دیگر از پروژه های مهندسی که به کمک رفقا در آن منطقه ساخته شد، احداث دو سنگر نیمه اجتماعی بود. آن روز خیلی خسته بودیم. به دوستان گفتم: تو را به خدا هر کس ماموریت دارد، پیش تیم گشتی خودش استراحت کند تا برای تیم بعدی زحمت درست نشود. شما می خواهی بروی گشت، اینها خوابیده اند و تو پایت را می گذاری روی دست و شکم این بندگان خدا .... بچه ها جاها را مرتب کردند و من هم رفتم تا در چادر استراحتی کنم که ناگهان صدای انفجاری چادر را به شدت تکان داد و درش به بالای چادر پرتاب شد. هراسان بیرون دویدیم. تاریک بود. گرد و خاک فضا را تاریک تر کرده بود. توپ فرانسوی خورده بود روی یکی از چادرها. صدای آه و ناله می آمد. ماشین ها نور چراغ ها را به طرف چادر های مقر انداختند. عزیز امراللهی، عباس صالحی و ذوالفقار کنعانی( ۱۳۶۳، میمک) در جا شهید شده بودند. فکر می کنم گلوله خورده بود کنار ذوالفقار، چون شکمش آش و لاش شده و محتویاتش بیرون ریخته بود. یکی از بچه ها که پایش غرق خون بود، فکر می کرد مجروح شده، اما معلوم شد وقتی می خواسته از چادر بیرون بیاید، در آن تاریکی و غبار غلیظ، پایش تا ساق رفته توی شکم ذوالفقار. زخمی ها را بیرون آوردیم، ولی باز کسان دیگری هم بودند. در این وضع، دیدم امیر فضل اللهی نشسته گوشه ای و صدا می زند: جام بزرگ، جام بزرگ! بیا یک ماچی بده به من! من که حسابی اعصابم به هم ریخته بود، گفتم: برو بابا مسخره کردی تو هم در این بدبختی، ماچ ماچ! بلندشو کمک کن. بعد از چند لحظه دیدم باز نشسته و حرکت نمی کند. رفتم جلوتر. پرسیدم: امیر پاشو کمک کن، چرا نشسته ای، تازه ماچ هم می خواهی؟ او هم زخمی شده بود، اما نمی خواست بگوید! از حرفم خجالت کشیدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: خدا خیر داده خوب بگو بیا کمک. وقتی می گویی ماچ بده فکر می کنم داری سر به سرم می گذاری. گفت: من چیزیم نیست، می خواستم بیایی از تو بپرسم بچه ها چه طورند؟ چادر تاریک بود و نفهمیدم امیر از کجا ترکش خورده بود. زخمی ها را به عقب انتقال دادیم. هر چند خودم از ترکش بی نصیب نماندم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خرمشهر، از زبان اسرای عراقی °•°•° من در خرمشهر اسیر شدم. شب حمله تمام نیرو‌های ما با وحشت و اضطراب در بندر این شهر مچاله شدند. از ترس و وحشت رمق حرکت کردن نداشتند و منتظر رسیدن نیرو‌های شما بودند. حدود دو شبانه روز هیچ غذا و جیره‌ای نداشتیم. نیرو‌های شما که آمدند دسته‌دسته افراد به اسارت آنان در آمدند و من هم با پشت سر گذاشتن حوادث بسیار عجیب و حیرت‌آور سوار کامیون شدم و از شهر ویران شده‌ی خرمشهر خداحافظی کردم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂